عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد
چنین گفتست مجنون آن یگانه
که یک تن داد دادم در زمانه
دگر بودند مشتی بیسلامت
که میکردند در عشقم ملامت
زنی پیش من آمد- گفت- یک روز
کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز
میان خاک و خونم دید مانده
چو گردون سرنگونم دید مانده
مرا گفتا ز بهر چه چنینی
که غرق خون بخاکستر نشینی
بدو گفتم که لیلی را بدیدم
بدادم عقل و رسوائی خریدم
ز عشق روی لیلیام چنین من
که از عشقش نه دل دارم نه دین من
مرا زن گفت ای شوریده مجنون
من از نزدیکِ لیلی آیم اکنون
اگر آنست نیکوئی که او راست
نخواهد گشت هرگز کارِ تو راست
بتر زین بایدت بود این چه باشد
بباید مُرد دل غمگین چه باشد
سزاوارست کز عشق چنان کس
نباشد چون تو عاشق در جهان کس
که روی آنست کز عشق چنان روی
شوی چون موی از تاب چنان موی
ازان زن مردئی دیدم که باید
وزو حرفی پسندیدم که شاید
حدیث عشق و دل کاری شگفتست
یکیست این هر دو با هم درگرفتست
سخن از عشق و از دل بیمِ جانست
مگر بر دار گوئی جایش آنست
دلم خون گشت ای ساقی تودانی
حدیث دل مگو باقی تو دانی
که یک تن داد دادم در زمانه
دگر بودند مشتی بیسلامت
که میکردند در عشقم ملامت
زنی پیش من آمد- گفت- یک روز
کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز
میان خاک و خونم دید مانده
چو گردون سرنگونم دید مانده
مرا گفتا ز بهر چه چنینی
که غرق خون بخاکستر نشینی
بدو گفتم که لیلی را بدیدم
بدادم عقل و رسوائی خریدم
ز عشق روی لیلیام چنین من
که از عشقش نه دل دارم نه دین من
مرا زن گفت ای شوریده مجنون
من از نزدیکِ لیلی آیم اکنون
اگر آنست نیکوئی که او راست
نخواهد گشت هرگز کارِ تو راست
بتر زین بایدت بود این چه باشد
بباید مُرد دل غمگین چه باشد
سزاوارست کز عشق چنان کس
نباشد چون تو عاشق در جهان کس
که روی آنست کز عشق چنان روی
شوی چون موی از تاب چنان موی
ازان زن مردئی دیدم که باید
وزو حرفی پسندیدم که شاید
حدیث عشق و دل کاری شگفتست
یکیست این هر دو با هم درگرفتست
سخن از عشق و از دل بیمِ جانست
مگر بر دار گوئی جایش آنست
دلم خون گشت ای ساقی تودانی
حدیث دل مگو باقی تو دانی
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۳۱
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۴۳
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۱۶
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۵۴
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۶۵
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
نداشت این دل شوریده تاب سودایش
سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش
به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف
هزار دست پیاپی ببرد عذرایش
کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش
سیاه روی درآمد فتاد و در پایش
غمش ز جای خودم برد و خود چه جای من است
که گر به کوه رسد، برکند دل از جایش
رخ مرا که برو سیم اشک میآید
بیان عشق عیان میشود ز سیمایش
نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه
هوای دوست دمش داد و کرد رسوایش
دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم
دلم خوش است که خواهد نواخت فردایش
همه امید به آلا و رحمتش دارد
وجود من که ز سر تا بپاست آلایش
گناهکار و فروماندهام ببخش مرا
که هست بر من بیچاره جای بخشایش
سواد هستی سلمان ز روی لوح وجود
رود ولیک بماند نشان سودایش
سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش
به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف
هزار دست پیاپی ببرد عذرایش
کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش
سیاه روی درآمد فتاد و در پایش
غمش ز جای خودم برد و خود چه جای من است
که گر به کوه رسد، برکند دل از جایش
رخ مرا که برو سیم اشک میآید
بیان عشق عیان میشود ز سیمایش
نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه
هوای دوست دمش داد و کرد رسوایش
دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم
دلم خوش است که خواهد نواخت فردایش
همه امید به آلا و رحمتش دارد
وجود من که ز سر تا بپاست آلایش
گناهکار و فروماندهام ببخش مرا
که هست بر من بیچاره جای بخشایش
سواد هستی سلمان ز روی لوح وجود
رود ولیک بماند نشان سودایش
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۰
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
پشیمانی
دل زود باورم را به کرشمهای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
شب گریهام بهآن همه سامان شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
در راه انتظار توام اشک بود و بس
گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت
توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت
از چشمت آنچه بر قدح میفتاده است
کس راکم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت
اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل
مشکلغمی که عشق تو آسان شکست و ریخت
آخرچکید موج تبسم ز گوهرت
شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت
عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود
آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت
باید به نقش پای تو سیر بهارکرد
کاینبرگ ازآن نهال خرامان شکست و ریخت
گرداب خون ز هر دو جهان موج میزند
در چشم انتظارکه مژگان شکست و ریخت
در عالم خیال تو این غنچهوار دل
آیینه خانهٔ بهگرببان شکست وسبخت
ازخبش هرچه بود شکستیم وببختم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل ز فیض عشق به مژگانگذشتهایم
در بیشهایکه ناخن شیران شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
در راه انتظار توام اشک بود و بس
گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت
توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت
از چشمت آنچه بر قدح میفتاده است
کس راکم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت
اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل
مشکلغمی که عشق تو آسان شکست و ریخت
آخرچکید موج تبسم ز گوهرت
شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت
عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود
آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت
باید به نقش پای تو سیر بهارکرد
کاینبرگ ازآن نهال خرامان شکست و ریخت
گرداب خون ز هر دو جهان موج میزند
در چشم انتظارکه مژگان شکست و ریخت
در عالم خیال تو این غنچهوار دل
آیینه خانهٔ بهگرببان شکست وسبخت
ازخبش هرچه بود شکستیم وببختم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل ز فیض عشق به مژگانگذشتهایم
در بیشهایکه ناخن شیران شکست و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
زان اشککه چون شمع زچشمتر من ریخت
مجلس همهرنگین شد و گل در بر من ریخت
آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد
تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت
افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد
این آب نمک بود که بر گوهر من ریخت
آن روز که یازید جنون دست حمایت
مو چتر شد و سایهٔ گل بر سر من ریخت
عمریست سراغ دل گمگشته ندارم
یارب بهکجا این ورق از دفتر من ریخت
چون شعله پس از مرگ به خود چشم گشودم
برروی من آبیستکه خاکستر من ریخت
اشکم ز تنکمایگیام هیچ مپرسید
تا جرعه فشانم به زمین ساغر من ریخت
فریادکه چون شمع به جایی نرسیدم
یک لغزش مژگان به همه پیکر من ریخت
چون سایه ز بیمار ادب دست بداربد
افتادگیی بود که بر بستر من ریخت
بیدل دیت آب رخ خود زکه خواهم
این خون قناعت طمع کافر من ریخت
مجلس همهرنگین شد و گل در بر من ریخت
آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد
تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت
افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد
این آب نمک بود که بر گوهر من ریخت
آن روز که یازید جنون دست حمایت
مو چتر شد و سایهٔ گل بر سر من ریخت
عمریست سراغ دل گمگشته ندارم
یارب بهکجا این ورق از دفتر من ریخت
چون شعله پس از مرگ به خود چشم گشودم
برروی من آبیستکه خاکستر من ریخت
اشکم ز تنکمایگیام هیچ مپرسید
تا جرعه فشانم به زمین ساغر من ریخت
فریادکه چون شمع به جایی نرسیدم
یک لغزش مژگان به همه پیکر من ریخت
چون سایه ز بیمار ادب دست بداربد
افتادگیی بود که بر بستر من ریخت
بیدل دیت آب رخ خود زکه خواهم
این خون قناعت طمع کافر من ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
در گلستانیکهگرد عجز ما افتاده است
همچو عکسازشخص،رنگازگلجدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار
دیدهٔما، بینگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکستدل چسانایمن شویم
بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است
نیست خاکیکز غبار عجز ما باشد تهی
هرکجا پا میگذاری نقش ما افتاده است
گاهگاهی ذوق همچشمیست ما را با حباب
در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم ملکه تمثال حبابی بیش نیست
عقدهها در رشتهٔ موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغیکه مضرابیکند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه وگل تا بهکی بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی
رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست
هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه میباید سراغ دلگرفت
جامماعمریستاز چشمصدا افتاده است
گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسودهام
میکند خوب فراغت سایه تا افتاده است
همچو عکسازشخص،رنگازگلجدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار
دیدهٔما، بینگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکستدل چسانایمن شویم
بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است
نیست خاکیکز غبار عجز ما باشد تهی
هرکجا پا میگذاری نقش ما افتاده است
گاهگاهی ذوق همچشمیست ما را با حباب
در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم ملکه تمثال حبابی بیش نیست
عقدهها در رشتهٔ موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغیکه مضرابیکند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه وگل تا بهکی بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی
رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست
هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه میباید سراغ دلگرفت
جامماعمریستاز چشمصدا افتاده است
گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسودهام
میکند خوب فراغت سایه تا افتاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
توان به صبر نمودن دل شکسته درست
که هیچ نقش نگشتهست نانشسته درست
کسی به الفت ساز نفس چه دل بندد
گره نمیکند این رشتهٔگسسته درست
چو اشک شمع زیانکار محفل رنگیم
شکستما نشودجز بهچشم بستهدرست
به چارهٔ دل مأیوس ما که پردازد
مگرگدازکند شیشهٔ شکسته درست
روا مدارکه مستان شکست بردارند
مبر به میکده غیراز سبوی دسته درست
دگر تظلم الفتکجا برد یارب
دل شکسته کزو ناله هم نجسته درست
تلاش عجز به جایی نمیرسد بیدل
مگر چوشمعکنیکار خود نشسته درست
که هیچ نقش نگشتهست نانشسته درست
کسی به الفت ساز نفس چه دل بندد
گره نمیکند این رشتهٔگسسته درست
چو اشک شمع زیانکار محفل رنگیم
شکستما نشودجز بهچشم بستهدرست
به چارهٔ دل مأیوس ما که پردازد
مگرگدازکند شیشهٔ شکسته درست
روا مدارکه مستان شکست بردارند
مبر به میکده غیراز سبوی دسته درست
دگر تظلم الفتکجا برد یارب
دل شکسته کزو ناله هم نجسته درست
تلاش عجز به جایی نمیرسد بیدل
مگر چوشمعکنیکار خود نشسته درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
ناتوانی گر چنین اعضای ما خواهد شکست
استخواندریکدگرچونبوریاخواهد شکست
حاصلدل ، جز ندامت نیست ، از تعمیر جسم
بار این کشتی غرور ناخدا خواهد شکست
هرکجا صبر ضعیفان پای طاقت افشرد
شیشهها بر یکدگر جهد صدا خواهد شکست
در قفس فریاد خاموشی است ما را چون حباب
شور این آهنگ هم در گوش ما خواهد شکست
تا نگردد عالم از توفان گل یگ جام می
چون خزان صفرای رنگ ما کجا خواهد شکست
باطن هر غنچه بزم شبنمستان حیاسب
از شکست یک دل اینجا شیشه ها خواهد شکست
سخت در تیمار جسم افتادهای هشیار باش
عاقبت از سعی تعمیر این بنا خواهد شکست
شمع این محفل نمیبیند ز خود عاجزتری
مویسر بشناش اگرخاری بهپا خواهد شکست
الرحیلی درکمین ما و من افتاده است
کرد چندینکاروان بانگ درا خواهد شکست
گردش صد سال دندان را به سستی میکشد
دانهٔ ماگرد چندین آسیا خواهد شکست
حسن وحدت جلوه آفاق را آیینهایم
هر که از خود چشمپوشد رنگ ما خواهد شکست
بینیازیها محیط آبروی دیگر است
لب به حاجت وامکن رنگ غنا خواهد شکست
نیست غیر از خودسریها سنگ مینای حباب
این سر بیمغز را بیدل هوا خواهد شکست
استخواندریکدگرچونبوریاخواهد شکست
حاصلدل ، جز ندامت نیست ، از تعمیر جسم
بار این کشتی غرور ناخدا خواهد شکست
هرکجا صبر ضعیفان پای طاقت افشرد
شیشهها بر یکدگر جهد صدا خواهد شکست
در قفس فریاد خاموشی است ما را چون حباب
شور این آهنگ هم در گوش ما خواهد شکست
تا نگردد عالم از توفان گل یگ جام می
چون خزان صفرای رنگ ما کجا خواهد شکست
باطن هر غنچه بزم شبنمستان حیاسب
از شکست یک دل اینجا شیشه ها خواهد شکست
سخت در تیمار جسم افتادهای هشیار باش
عاقبت از سعی تعمیر این بنا خواهد شکست
شمع این محفل نمیبیند ز خود عاجزتری
مویسر بشناش اگرخاری بهپا خواهد شکست
الرحیلی درکمین ما و من افتاده است
کرد چندینکاروان بانگ درا خواهد شکست
گردش صد سال دندان را به سستی میکشد
دانهٔ ماگرد چندین آسیا خواهد شکست
حسن وحدت جلوه آفاق را آیینهایم
هر که از خود چشمپوشد رنگ ما خواهد شکست
بینیازیها محیط آبروی دیگر است
لب به حاجت وامکن رنگ غنا خواهد شکست
نیست غیر از خودسریها سنگ مینای حباب
این سر بیمغز را بیدل هوا خواهد شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
شیخ تا عزم بر نماز شکست
صد وضو تازه کرد و باز شکست
صوفی افکند بر زمین مسواک
وجد دندان این گراز شکست
شبهه درس تامل من و تست
رنگ تحقیق از امتیاز شکست
عیش سربسته داشت خاموشی
لبگشودن طلسم راز شکست
بر زمین تاخت حادثات فلک
به نشیب آمد از فراز شکست
ادبآموز بود وضع سپهر
گردن ما خم نیاز شکست
دل خراب اعاده درد است
شیشه را حسرتگداز شکست
ناامیدی کلید مطلبهاست
ای بسا در که کرد باز شکست
دستگاه آنقدر نباید چید
آستینی که شد دراز شکست
مطرب این ندامت انجمنیم
نغمهٔ ماست عجز و ساز شکست
بیدل از پیکر خمیده ما
ناتوانی کلاه ناز شکست
صد وضو تازه کرد و باز شکست
صوفی افکند بر زمین مسواک
وجد دندان این گراز شکست
شبهه درس تامل من و تست
رنگ تحقیق از امتیاز شکست
عیش سربسته داشت خاموشی
لبگشودن طلسم راز شکست
بر زمین تاخت حادثات فلک
به نشیب آمد از فراز شکست
ادبآموز بود وضع سپهر
گردن ما خم نیاز شکست
دل خراب اعاده درد است
شیشه را حسرتگداز شکست
ناامیدی کلید مطلبهاست
ای بسا در که کرد باز شکست
دستگاه آنقدر نباید چید
آستینی که شد دراز شکست
مطرب این ندامت انجمنیم
نغمهٔ ماست عجز و ساز شکست
بیدل از پیکر خمیده ما
ناتوانی کلاه ناز شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
بر این ستمکده یارب چه سنگ میبارد
که دل شکستگی و دیده رنگ میبارد
نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر
همین به خانهٔ آیینه زنگ میبارد
چو غنچه واننمودند بیگره گشتن
که رنگ امن به دلهای تنگ میبارد
بیا که بیتو به بزم از ترانههای حزین
دل شکسته ز گیسوی چنگ میبارد
ژ خاککوی تو مشق نزاکتی دارم
که بوی گل به دماغم خدنگ میبارد
گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم
نگه ز اشک همان عذر لنگ میبارد
به چشم شوق نگاهیکه در بهار نیاز
شکست حال ضعیفان چه رنگ میبارد
به ذوق پرورش وهم آب میگردیم
سحاب ما همه برکشت بنگ میبارد
دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است
که ضبط آه بر آیینه زنگ میبارد
هجوم سایهٔ گل دامگاه راحت نیست
بر این چمن همه داغ پلنگ میبارد
زبس بهکشت حسد خرمن است آفتها
دمیکه تیر نبارد تفنگ میبارد
ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست
که قطرهٔ تو بهکام نهنگ میبارد
که دل شکستگی و دیده رنگ میبارد
نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر
همین به خانهٔ آیینه زنگ میبارد
چو غنچه واننمودند بیگره گشتن
که رنگ امن به دلهای تنگ میبارد
بیا که بیتو به بزم از ترانههای حزین
دل شکسته ز گیسوی چنگ میبارد
ژ خاککوی تو مشق نزاکتی دارم
که بوی گل به دماغم خدنگ میبارد
گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم
نگه ز اشک همان عذر لنگ میبارد
به چشم شوق نگاهیکه در بهار نیاز
شکست حال ضعیفان چه رنگ میبارد
به ذوق پرورش وهم آب میگردیم
سحاب ما همه برکشت بنگ میبارد
دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است
که ضبط آه بر آیینه زنگ میبارد
هجوم سایهٔ گل دامگاه راحت نیست
بر این چمن همه داغ پلنگ میبارد
زبس بهکشت حسد خرمن است آفتها
دمیکه تیر نبارد تفنگ میبارد
ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست
که قطرهٔ تو بهکام نهنگ میبارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شد
برق آفتگر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص میشود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس میکند
شعلهای کز دود فارغ گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیدهها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی میساختم
بسکه سعی ما رساییکرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون میزد ومنصورشد
چون سحر کم نیست گر عرض غباری دادهایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بستهام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شد
برق آفتگر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص میشود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس میکند
شعلهای کز دود فارغ گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیدهها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی میساختم
بسکه سعی ما رساییکرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون میزد ومنصورشد
چون سحر کم نیست گر عرض غباری دادهایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بستهام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
جمعیکه پر به فکر هنر درشکستهاند
آیینهها به زبنت جوهر شکستهاند
جراتستای همت ارباب فقر باش
کز گرد آرزو صف محشر شکسته اند
با شوکت جنون هوس تخت جم کراست
دیوانگان در آبله افسر شکستهاند
بیماری مواد طمع را علاج نیست
صفرای حرص در جگر زر شکستهاند
در محفلی که سازش آفت سلامت است
آسایش از دلیکه مکرر شکستهاند
کم فرصتیکفیل شکست خمارنیست
تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته اند
تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتیست
دامان گل به رنگ برابر شکستهاند
از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز
ماییم و پهلویی که به بستر شکستهاند
اندیشهٔ غبار دل ما که میکند
خربان هزار آینه دز بر شکستهاند
محملکشان برق نفس را سراغ نیست
گرد سحر به عالم دیگر شکستهاند
گردون غبار دیده ی همت نمیشود
عشاق دامن مژه برتر شکستهاند
پرواز کس به دامن نازت نمیرسد
گلهای این چمن چقدر پر شکستهاند
بیلدل همین نه ما و تو نومید مطلبیم
زین بحر قطرهها همهگوهر شکستهاند
آیینهها به زبنت جوهر شکستهاند
جراتستای همت ارباب فقر باش
کز گرد آرزو صف محشر شکسته اند
با شوکت جنون هوس تخت جم کراست
دیوانگان در آبله افسر شکستهاند
بیماری مواد طمع را علاج نیست
صفرای حرص در جگر زر شکستهاند
در محفلی که سازش آفت سلامت است
آسایش از دلیکه مکرر شکستهاند
کم فرصتیکفیل شکست خمارنیست
تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته اند
تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتیست
دامان گل به رنگ برابر شکستهاند
از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز
ماییم و پهلویی که به بستر شکستهاند
اندیشهٔ غبار دل ما که میکند
خربان هزار آینه دز بر شکستهاند
محملکشان برق نفس را سراغ نیست
گرد سحر به عالم دیگر شکستهاند
گردون غبار دیده ی همت نمیشود
عشاق دامن مژه برتر شکستهاند
پرواز کس به دامن نازت نمیرسد
گلهای این چمن چقدر پر شکستهاند
بیلدل همین نه ما و تو نومید مطلبیم
زین بحر قطرهها همهگوهر شکستهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
فسون عیش، کدورتزدای ما نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
بازآکه بیجمالت توفان شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل