عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
آنان که ز درد عشق مستند
از درد خمار عقل رستند
در کوی قدم قدم نهادند
از حادثه حدوث جستند
بردند زکفر ره به ایمان
جانرا چو بزلف یار بستند
آئینه هرکمال و نقصند
چون برزخ نیستند و هستند
درهر دو جهان بلند قدرند
زان رو که بکوی دوست پستند
مشکل که دگر شوند هشیار
چون مست ز باده الستند
گفتند وداع ننگ و ناموس
در کوی قلندری نشستند
گفتند بزهد شهره در شهر
باآنکه همیشه می پرستند
در صومعه معتکف اسیری
در میکده جام می بدستند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
تا در طریق عشق تو من جان فشان شدم
بی جان شدم ولیک جهان در جهان شدم
زان دم که باختم دل و جان در قمار عشق
از هر چه عقل فرض کند، بیش از آن شدم
شهباز همتم چو پر و بال برگشاد
بالاتر از زمین و زمان و مکان شدم
تا با نشان شوم مگر از یار بی نشان
نام و نشان گذاشتم و بی نشان شدم
چون در فنا ز هستی خود نیست آمدم
در عالم بقا بخدا جاودان شدم
تا گشته ام گدای گدایان کوی تو
در ملک فقر پادشه شه نشان شدم
آزاده چون که گشت اسیری ز قید خویش
مطلق بکوی عشق و جنون داستان شدم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
خط غبار تو بر روی چون تجلی طور
بدرس عشق تو تفسیر کرده آیه نور
خراب کرد غم عشق خانه تن من
دل خراب من از این خرابه شد معمور
خرابه تن من بود دار غم آباد
بدست عشق که از او بپاست دار سرور
مرا ز قد تو شوری بسر فتاده و دل
بر آن سرست که بر پای گشته یوم نشور
قد تو طوبی و دل خلد و آن دو زلف سیاه
فراز طوبی خلد دلست طره حور
لبت که داروی در دست و مرهم دل ریش
ازوست زخم دل دردمند من ناسور
ز جای کند بنای مرانه عشق و نه درد
بجای من که نماندم بجا چه سوک و چه سور
سیاست سپه عشق در قبیله دل
همان حدیث بساط جمست و مکنت مور
عنایت تو که یاقوت قوت معرفتست
مر از دامن دل ریخت سنگ فسق و فجور
فتور منطقه چرخ ممکنست و محال
بعقد عهد امانات عشق تست فتور
بیک تجلی وحدانی تو بر سر دار
زند تمامت ذرات نوبت منصور
زند اناالحق منصور وار بر و بحار
دلست موسی و دریا و دشت نخله طور
دوئی نماند نه جان و نه دل نه آب و نه گل
نشان بغیر بنگذاشت طبع عشق غیور
فنای ذاتی من در غم تو روح بقا
دمید در من و باقیست تا بنفخه صور
رسید وحی بزنبور نحل در کهسار
مگر بود دل بیدار کمتر از زنبور
ز وحی عشق صفا را هزار گنج یقین
نهاده در دل و سرپوش اوست سینه عور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
دل گمشد و معشوق دل من در سراغ او در طلب
گاهی بحی گه بادیه گه در عجمم گه در عرب
دل داشت رنگ خون ولی معشوق دلرا چون کنم
نه رنگ دارد نه نشان نه نام دارد نه نسب
سنبل نروید از سمن زنارکی بندد شمن
خور سر زند در غالیه مه دیده مشکین سلب
سنگین دلست و سیم تن از ارغوان دارد بدن
شیرین دهان پیمان شکن جان از دهان او بلب
هم از نمک ریزد شکر در لعل او لؤلؤتر
تیرش بجانها کارگر دلها از او در تاب و تب
باریک مو تاریک دل روشن روان پیمانگسل
مهر و مهنداز وی خجل هم در حسب هم در نسب
دل آتش مجمر بود معشوق دل عنبر بود
دودش عیان بر سر بود در بزم سوزد روز و شب
آشفته دل معدوم شد معشوق دل مفهوم شد
معلوم شد معلوم شد حیدر بود هان بی ادب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
حدیث عشق بازی را مپرس از عارف عاقل
که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل
سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی
که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل
نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن
همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل
بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را
که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل
کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش
چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل
نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو
که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل
مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس
بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل
اگر خواهی نجات ایدل بکوی مرتضی جا کن
که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
زخمها از شیخ و زاهد بی حد و مر خورده ام
تا شکایت بر در پیر مغان آورده ام
گو منه تا جم بسر ای مدعی کاندر ازل
سر بجز بر آستان میکشان نسپرده ام
آگهی ای پیر میخانه تو از اسرار من
گرچه من از درد دل از صید یکی نشمرده ام
فقر تو فخر من است و بندگیت خواجگی
نیستم درویش غیر از تو طلب گر کرده ام
نشکفم جز از نسیم نوبهار نوصل دوست
کاز سموم هجر تو آن گلبن افسرده ام
خضر میخانه توئی ساقی عیسی دم کجاست
گو بده جامی که از جور زمان دل مرده ام
گر نمک سائی تو بر زخمم خنک داغ درون
ور کشم مرهم زخمیست از نو خورده ام
از عنایات بزرگان جهان آشفته وار
التجا بر درگه شاه ولایت برده ام
ساقی میخانه وحدت علی پیر طریق
کاز همه کون و مکان رو بر درش آورده ام
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اندرین دور، که مستان طریقت خوارند
گرچه خوارند ولی خوشدل وبرخوردارند
طرفه حالیست که مستان طریقت مادام
باده از جام بریزند ولی کج دارند
هر که در راه طریقت بفنایی نرسید
عارفانش بحقیقت بجوی نشمارند
عاشقان سر بنهادند بتسلیم و فنا
عاقلانند که دربند سر و دستارند
عاقلان از همه سو قصه سوسو دارند
عاشقان از همه رو شیفته دلدارند
همه شب تا بسحر ورد و دعا میگویند
چشمهایی که بیادت همه شب بیدارند
قاسمی،هان،سخن عشق ببیگانه مگوی
عارفانند که شایسته این اسرارند
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۳
یارب، بحق آنکه تویی عالم اسرار
کز یار سفر کرده ما کیست خبر دار؟
کان ماه مسافر بکجا بود و کجا شد؟
کان راهبر راه یقین، سالک اطوار
گفتیم باصحاب طریقت که: شفا یافت
هرکس که خورد شربتی ازطبله عطار
در ماه صفر شاه جهان را خبر آمد
کان ماه سفر کرد ازین عالم غدار
شهزاده دین بود ولی شاه یقین بود
کردند بدین وجه عزیزان همه اقرار
ای ماه مبارک، سفرت دورتر افتاد
از فرقت دیدار تو جانها همه افگار
شوق تو ترا برد بدرگاه خداوند
عشق تو ترا برد بدان مجمع انوار
آن خواجه نمردست، که آن زنده جاوید
ناگه سفری کرد ازین دار بدان دار
قاسم تز فراق تو روان کرد دمادم
سیلاب سرشک مژه از چشم گهربار
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در میان عاشق و معشوق رازی دیگر است
این لب و آن گوش را ساز و نوازی دیگر است
اهل صورت از عراق آیند تا سوی حجاز
اهل معنی را عراقی و حجازی دیگر است
قبله حق و حقیقت عشق باشد عشق و بس
زهد و علم و معرفت هر یک مجازی دیگر است
مینوازد عاشقان را گر شکر خند لبش
عشوه چشم خوشش عاشق نوازی دیگر است
عشق بی پروا اگر پر سوخت صد پروانه را
شمع را بنگر که در سوز و گدازی دیگر است
مسجد اقصی بود دل، کعبه جان عاشقان
سوی این کعبه در این مسجد نمازی دیگر است
می‌رسد هردم ز هرسو کاروان‌های نیاز
هر نفس معشوق ما را نیز نازی دیگر است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
گر آگهی ز دوق طلب تشنه لب بمیر
گیرم که جمله دوست شوی در طلب بمیر
شو محو آفتاب سرا‌پای همچو روز
ور طاقت نظاره نداری چو شب بمیر
دم درکش و ز حیرت خاموش گیر پند
در سینه گو نفس به تمنای لب بمیر
از جام درد باده عمر ابد بنوش
روزی هزار بار ولی بی‌سبب بمیر
در دیر عشق آی فصیحی و شعله‌وار
در وصل تب بسوز و ز هجران تب بمیر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۷
صبحگاهان بسوی خانهٔ خمّار شدم
سرکشیدم دو سه پیمانه و از کار شدم
نور آن مهر زهر ذره نمودارم شد
که اناالحق شنوا از در و دیوار شدم
چنگ در دامن دلدار زدم دوش بخواب
بود دستم بدل خویش که بیدار شدم
آب هر روی جمیلی و جمالش نم و یم
عکس او بود هر آنی که بدویار شدم
هر خم زلف که بر گونهٔ گلگونی بود
دام صیّاد ازل بود گرفتار شدم
شیشهٔ باده بده تا شکنم شیشه نام
بیخودم کن که ملول از سرودستار شدم
سالها بود که اسرار بمارخ ننمود
شکرللّه که دگر محرم اسرار شدم