عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سخن ها رفت از بود و نبودم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شب این انجمن آراستم من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بجام نو کهن می از سبو ریز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بگیر از ساغرشن لاله رنگی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نپنداری که مرغ صبح خوانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
همه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمارما
چه قیامتیکه نمیرسی زکنار ما بهکنار ما
چو غبار ناله به نیستان نزدیمگامی از امتحان
که ز خودگذشتن مانشد بههزارکوچهدچارما
چقدر ز خجلت مدعا زدهایم بر اثر غنا
که چورنگ دامن خاکهم نگرفت خون شکارما
همهرا بهعالم بخودی قدحیست از می عافیت
سر و برگگردش رنگ ببین چه خطیکشد بهحصار ما
دل ناتوان بهکجا برد الم تردد عاجزی
که چو سبحه هرقدم اوفتد به هزار آبلهکار ما
به سواد نسخهٔ نیستی نرسید مشق تأملت
قلمی به خاک سیاه زن بنویس خط غبار ما
صف رنگ لاله بهمشکن، می جامگل بهزمین فکن
به بهار دامن ناز زن ز حنای دست نگار ما
به رکاب عشرت پرفشان نزدیم دست تظلمی
به غبار میرود آرزو نکشیده دامن یار ما
نه به دامنی ز حیا رسد نه به دستگاه دعا رسد
چورسد به نسبت پا رسدکف دست آبلهدار ما
چو خوش است عمر سبک عنانگذرد ز ما و من آنچنان
که چو صبح در دم امتحان نفتد بر آینه بار ما
چمن طبیعت بیدلم ادب آبیار شکفتگی
زده است ساغررنگ وبو به دماغ غنچه بهار ما
چه قیامتیکه نمیرسی زکنار ما بهکنار ما
چو غبار ناله به نیستان نزدیمگامی از امتحان
که ز خودگذشتن مانشد بههزارکوچهدچارما
چقدر ز خجلت مدعا زدهایم بر اثر غنا
که چورنگ دامن خاکهم نگرفت خون شکارما
همهرا بهعالم بخودی قدحیست از می عافیت
سر و برگگردش رنگ ببین چه خطیکشد بهحصار ما
دل ناتوان بهکجا برد الم تردد عاجزی
که چو سبحه هرقدم اوفتد به هزار آبلهکار ما
به سواد نسخهٔ نیستی نرسید مشق تأملت
قلمی به خاک سیاه زن بنویس خط غبار ما
صف رنگ لاله بهمشکن، می جامگل بهزمین فکن
به بهار دامن ناز زن ز حنای دست نگار ما
به رکاب عشرت پرفشان نزدیم دست تظلمی
به غبار میرود آرزو نکشیده دامن یار ما
نه به دامنی ز حیا رسد نه به دستگاه دعا رسد
چورسد به نسبت پا رسدکف دست آبلهدار ما
چو خوش است عمر سبک عنانگذرد ز ما و من آنچنان
که چو صبح در دم امتحان نفتد بر آینه بار ما
چمن طبیعت بیدلم ادب آبیار شکفتگی
زده است ساغررنگ وبو به دماغ غنچه بهار ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست
بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچههای زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم که زندگیاش نام کردهاند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیانزده ناچکیدنست
در وادیی که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمیدکه شش جهتش گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمیشوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعیکه امل آبیار اوست
بیبرگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچههای زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم که زندگیاش نام کردهاند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیانزده ناچکیدنست
در وادیی که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمیدکه شش جهتش گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمیشوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعیکه امل آبیار اوست
بیبرگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
نیشی تا علم همت عنقا برداشت
کلهی بود که ما را ز سرما برداشت
ازگرانباری این قافلهها هیچ مپرس
کوه یک نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چهقدر شکر طلب میخواهد
شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید
منتخب نقطهای از نسخهٔ عنقا برداشت
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست
تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
یک سر و این همه سودا چه قیامت سازیست
حق فرصت نفسی بود اداها برداشت
دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست
گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است
آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت
دور پیمانهٔ خودداری ما آخر شد
امشب آن قامت افراخته مینا برداشت
زین خرامی که غبارش همه اجزای دل است
خواهد ایینه سر از راه تو فردا برداشت
تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا
سرم افکند به آن ناز که گویا برداشت
سیر این انجمنم وقفگدازیست چو شمع
بار دوش مژه باید به تماشا بردشت
چقدر عالم بیدل به خیال آمدهایم
هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت
کلهی بود که ما را ز سرما برداشت
ازگرانباری این قافلهها هیچ مپرس
کوه یک نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چهقدر شکر طلب میخواهد
شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید
منتخب نقطهای از نسخهٔ عنقا برداشت
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست
تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
یک سر و این همه سودا چه قیامت سازیست
حق فرصت نفسی بود اداها برداشت
دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست
گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است
آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت
دور پیمانهٔ خودداری ما آخر شد
امشب آن قامت افراخته مینا برداشت
زین خرامی که غبارش همه اجزای دل است
خواهد ایینه سر از راه تو فردا برداشت
تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا
سرم افکند به آن ناز که گویا برداشت
سیر این انجمنم وقفگدازیست چو شمع
بار دوش مژه باید به تماشا بردشت
چقدر عالم بیدل به خیال آمدهایم
هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
جنون بینوایان هرکجا بختآزما گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردد
درشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن
دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ گل تمکین شبنم میکند حاصل
نگاه شوخ ما همکاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردنفرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأتگیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک از بسکه صافافتاده مطلب بسملما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
نگردیدهاست زینرنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت میکشد طبع روانت بیدل از عزلت
به یکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردد
درشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن
دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ گل تمکین شبنم میکند حاصل
نگاه شوخ ما همکاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردنفرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأتگیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک از بسکه صافافتاده مطلب بسملما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
نگردیدهاست زینرنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت میکشد طبع روانت بیدل از عزلت
به یکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد
قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد
دل بیرخ تو هیهات با ناله رفت در خاک
واسوخت این سپندان چندانکه سرمهدان شد
کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم
این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد
تا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش
این یک نفس بضاعت صد ناقهکاروان شد
شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم
هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شد
تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما
گندم قفای آدم از بس دوید نان شد
کسب وکمال در خلق پر آبرو ندارد
بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد
جمعیت عدم را ازکف نمیتوان داد
دریاد بیضه باید مشغول آشیان شد
دل در خیال دیدار آیینه خانهای داشت
تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد
از الفت رفیقان با بیکسی بسازید
کس همعنانکس نیست از مرگ امتحان شد
از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید
هرچند جمله باشیم چیزی نمیتوان شد
بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی
باری به عرض تمثال آیینه مهربان شد
قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد
دل بیرخ تو هیهات با ناله رفت در خاک
واسوخت این سپندان چندانکه سرمهدان شد
کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم
این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد
تا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش
این یک نفس بضاعت صد ناقهکاروان شد
شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم
هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شد
تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما
گندم قفای آدم از بس دوید نان شد
کسب وکمال در خلق پر آبرو ندارد
بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد
جمعیت عدم را ازکف نمیتوان داد
دریاد بیضه باید مشغول آشیان شد
دل در خیال دیدار آیینه خانهای داشت
تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد
از الفت رفیقان با بیکسی بسازید
کس همعنانکس نیست از مرگ امتحان شد
از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید
هرچند جمله باشیم چیزی نمیتوان شد
بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی
باری به عرض تمثال آیینه مهربان شد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰ - در مدح دو شاهزادهٔ آزاده محمد قلی میرزا الملقب به ملکآرا و شجاع السلطنهٔ مغفور طاب الله ثرا هما فرماید
گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران
یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان گوهر رخشده اندر یک صدف
یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول
یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار
یا شجاعالسلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر
عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم
هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب
فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آنگردنده چونگردون زمین
با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون کشته و ابر بهار
با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار رویتن
این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت
هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین
جا نجوید بر نشب کاخ قدر این گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو
از بنان اینکلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نایآلوزگوشگردونصد خروش
یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر اینکز وی برآساید روان
فصل اردی دیدهایکز وی عیانگردد خریف
نقش بیجان دیدهیی کز وی به تن آید توان
یک کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین
یک کمین گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار
غیر دست اینکه او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیدهیی هرگز شود یاقوتخیز
ابر نیسان دیده ای هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت
تخت میبالد بدین و تاج مینازد بدان
تا ز عدل آن پریشان خاطر جور و ستم
تا ز داد این فراهم مجمع امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین
باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان گوهر رخشده اندر یک صدف
یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول
یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار
یا شجاعالسلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر
عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم
هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب
فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آنگردنده چونگردون زمین
با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون کشته و ابر بهار
با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار رویتن
این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت
هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین
جا نجوید بر نشب کاخ قدر این گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو
از بنان اینکلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نایآلوزگوشگردونصد خروش
یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر اینکز وی برآساید روان
فصل اردی دیدهایکز وی عیانگردد خریف
نقش بیجان دیدهیی کز وی به تن آید توان
یک کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین
یک کمین گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار
غیر دست اینکه او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیدهیی هرگز شود یاقوتخیز
ابر نیسان دیده ای هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت
تخت میبالد بدین و تاج مینازد بدان
تا ز عدل آن پریشان خاطر جور و ستم
تا ز داد این فراهم مجمع امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین
باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۳
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
بیپرده است و نیست عیان راز من هنوز
از خاک میدمد چوگلم پیرهن هنوز
عمریست چون نفس همه جهدم ولی چه سود
یکگام هم نرفتهام از خویشتن هنوز
چون شمع خامشیکه فروزی دوبارهاش
میسوزدم سپهر به داغکهن هنوز
ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست
یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
عالم به این فروغ نظر جلوهگاه کیست
شمع خیال سوخته است انجمن هنوز
فریاد ما به پردهٔ دل بال میزند
نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکردهست پیکرت
گل نیست ای ستمزده، راه وطن هنوز
آسودگی چو آب گهر تهمت من است
دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی
جمع است رشتههای امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم گذشت
آیینه میدمد ز سراپای من هنوز
برق تحیرم چه شد از خویش رفتهام
پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز
خاکستری ز آتش منگل نکرده است
دل غافل است از نمک سوختن هنوز
از بینصیبی من غفلت هوا مپرس
درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز
بیدل غبار قافلهٔ هرزه تازیام
مقصد گم است و میروم از خویشتن هنوز
از خاک میدمد چوگلم پیرهن هنوز
عمریست چون نفس همه جهدم ولی چه سود
یکگام هم نرفتهام از خویشتن هنوز
چون شمع خامشیکه فروزی دوبارهاش
میسوزدم سپهر به داغکهن هنوز
ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست
یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
عالم به این فروغ نظر جلوهگاه کیست
شمع خیال سوخته است انجمن هنوز
فریاد ما به پردهٔ دل بال میزند
نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکردهست پیکرت
گل نیست ای ستمزده، راه وطن هنوز
آسودگی چو آب گهر تهمت من است
دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی
جمع است رشتههای امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم گذشت
آیینه میدمد ز سراپای من هنوز
برق تحیرم چه شد از خویش رفتهام
پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز
خاکستری ز آتش منگل نکرده است
دل غافل است از نمک سوختن هنوز
از بینصیبی من غفلت هوا مپرس
درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز
بیدل غبار قافلهٔ هرزه تازیام
مقصد گم است و میروم از خویشتن هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل
آفاق نوشتم به یک انشای تغافل
مشکل که توان برد به افسون تماشا
آسودگی از بادیه پیمای تغافل
هنگامهٔ آشوب جهان گوشهٔ آب است
پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل
درکارگه هستی موهوم ندیدیم
نقشیکه توان بست به دیبای تغافل
در عشق ننالیکه اسیران نفروشند
صبری که ز کف رفت به یغمای تغافل
گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست
لطفست همان اسم معمای تغافل
فریاد که تمکین غرور تو ندارد
سنگیکه خورد بر سر مینای تغافل
آن سرمه که درگوشهٔ چشم تو مقیم است
دنباله دواندهست به پهنای تغافل
از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است
کیفیت نظّاره سراپای تغافل
خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند
بیدل تو نهای محرم ایمای تغافل
آفاق نوشتم به یک انشای تغافل
مشکل که توان برد به افسون تماشا
آسودگی از بادیه پیمای تغافل
هنگامهٔ آشوب جهان گوشهٔ آب است
پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل
درکارگه هستی موهوم ندیدیم
نقشیکه توان بست به دیبای تغافل
در عشق ننالیکه اسیران نفروشند
صبری که ز کف رفت به یغمای تغافل
گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست
لطفست همان اسم معمای تغافل
فریاد که تمکین غرور تو ندارد
سنگیکه خورد بر سر مینای تغافل
آن سرمه که درگوشهٔ چشم تو مقیم است
دنباله دواندهست به پهنای تغافل
از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است
کیفیت نظّاره سراپای تغافل
خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند
بیدل تو نهای محرم ایمای تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
نوبهار آرد به امداد من بیمارگل
تا به جای رنگ گردانم به گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینهدار ناز اوست
محو شبنم میشود از شوخی اظهارگل
باغبان! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کیام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده دار شوخی حسن است عشق
میکند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی بردهای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان گر رسی آهسته باش
میشود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن گرانی میکند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنمپرور است
سبزه چون مژگان بیدل کرده گوهر بارگل
تا به جای رنگ گردانم به گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینهدار ناز اوست
محو شبنم میشود از شوخی اظهارگل
باغبان! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کیام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده دار شوخی حسن است عشق
میکند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی بردهای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان گر رسی آهسته باش
میشود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن گرانی میکند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنمپرور است
سبزه چون مژگان بیدل کرده گوهر بارگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۶
به حسرت غنچهام یعنی به دلتنگی وطن دارم
خیالی در نفس خون میکنم طرح چمن دارم
سپند من به نومیدی قناعت کرد از این محفل
تو از می چهره میافروز من هم سوختن دارم
کف خاکسترم بشکاف و داغ دل تماشا کن
چراغ لالهای در رهن مهتاب و سمن دارم
وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری
که من چون برق ، از خود رفتنی در آمدن دارم
نمیدانم چه نیرنگ است افسون محبت را
که خود را هم تو میپندارم و با خود سخن دارم
به خاموشی ز ساز عجز تصویرم مشو غافل
شکست دل فغانها دارد از رنگیکه من دارم
که دارد فکر بیسامانی وضع حباب من
به رنگیگشتهام عریان کهگویی پیرهن دارم
به غفلت خانهٔ امکان چه امکان است یکتایی
دویی میپرورم در پرده تا جان در بدن دارم
دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی
قیامت انتخابم نسخهها بر همزدن دارم
درین صحرا ز بس فرشست اجزای شهید من
غباری هم گر از خود چشم پوشد من کفن دارم
گر آگاهم و گر غافل، نگردد حیرتم زایل
تو بر آیینه مرهم نه که من داغی کهن دارم
به هر افسردگی بیدل مباش از نالهام غافل
که من برقی به جان عالمی آتش فکن دارم
خیالی در نفس خون میکنم طرح چمن دارم
سپند من به نومیدی قناعت کرد از این محفل
تو از می چهره میافروز من هم سوختن دارم
کف خاکسترم بشکاف و داغ دل تماشا کن
چراغ لالهای در رهن مهتاب و سمن دارم
وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری
که من چون برق ، از خود رفتنی در آمدن دارم
نمیدانم چه نیرنگ است افسون محبت را
که خود را هم تو میپندارم و با خود سخن دارم
به خاموشی ز ساز عجز تصویرم مشو غافل
شکست دل فغانها دارد از رنگیکه من دارم
که دارد فکر بیسامانی وضع حباب من
به رنگیگشتهام عریان کهگویی پیرهن دارم
به غفلت خانهٔ امکان چه امکان است یکتایی
دویی میپرورم در پرده تا جان در بدن دارم
دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی
قیامت انتخابم نسخهها بر همزدن دارم
درین صحرا ز بس فرشست اجزای شهید من
غباری هم گر از خود چشم پوشد من کفن دارم
گر آگاهم و گر غافل، نگردد حیرتم زایل
تو بر آیینه مرهم نه که من داغی کهن دارم
به هر افسردگی بیدل مباش از نالهام غافل
که من برقی به جان عالمی آتش فکن دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن
زندهام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن
انفعالم میکشد از سخت جانیها مپرس
کاش باشد بیرخت چون مرگم آسان زیستن
موجگهر نیستم زندانی خویشم چرا
سر به جیبم خاککرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمیباشد علاج
ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست
چند خواهی این چنینای خانه ویران زیستن
یک دودمکم نیست خجلت مایگیهای نفس
چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
گل به سر میخواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
بیخس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چونگهر سامانکند
میتوان صد سال بیاندیشهٔ نان زیستن
خواجهکاریکنکه درگیرد چراغ شهرتت
حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
اینقدر میخواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
زندهام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن
انفعالم میکشد از سخت جانیها مپرس
کاش باشد بیرخت چون مرگم آسان زیستن
موجگهر نیستم زندانی خویشم چرا
سر به جیبم خاککرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمیباشد علاج
ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست
چند خواهی این چنینای خانه ویران زیستن
یک دودمکم نیست خجلت مایگیهای نفس
چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
گل به سر میخواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
بیخس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چونگهر سامانکند
میتوان صد سال بیاندیشهٔ نان زیستن
خواجهکاریکنکه درگیرد چراغ شهرتت
حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
اینقدر میخواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن
ز خمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن
مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو
عرق احتیاج را می مینای راز کن
مپسند آنقدر ستم که به خست شوی علم
گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز کن
به چه افسانه مایلیکه ز تحقیق غافلی
تو تماشا مقابلی ز خیال احترازکن
نه ظهوریست نی خفا نه بقاییست نی فنا
به تخیل حقیقتی که نداری مجاز کن
چو غبار شکسته در سر راهت نشستهام
قدمی برزمینگذار و مرا سرفرازکن
به ادای تکلمی، به فسون تبسمی
شکری را قوام ده، نمکی راگدازکن
عطش حرص یکقلم زجهان برده رنگ نم
همه خاکست آب هم به تیمم نمازکن
نکند رشته کوتهی، اگر از عقده وارهی
سرت از آرزو تهی، چه شود پا درازکن
ز فسردن چو بگذری سوی آیینهٔ پری
دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن
بنشین بیدل از حیا پس زانوی خامشی
نفسی چند حرص را ز طلب بینیاز کن
ز خمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن
مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو
عرق احتیاج را می مینای راز کن
مپسند آنقدر ستم که به خست شوی علم
گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز کن
به چه افسانه مایلیکه ز تحقیق غافلی
تو تماشا مقابلی ز خیال احترازکن
نه ظهوریست نی خفا نه بقاییست نی فنا
به تخیل حقیقتی که نداری مجاز کن
چو غبار شکسته در سر راهت نشستهام
قدمی برزمینگذار و مرا سرفرازکن
به ادای تکلمی، به فسون تبسمی
شکری را قوام ده، نمکی راگدازکن
عطش حرص یکقلم زجهان برده رنگ نم
همه خاکست آب هم به تیمم نمازکن
نکند رشته کوتهی، اگر از عقده وارهی
سرت از آرزو تهی، چه شود پا درازکن
ز فسردن چو بگذری سوی آیینهٔ پری
دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن
بنشین بیدل از حیا پس زانوی خامشی
نفسی چند حرص را ز طلب بینیاز کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
به دست تیغ تو تا خون من حنا بسته
به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته
چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز
که حیرت از مژهاش رشتهها به پا بسته
به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم
ولی ادب ره تقریر مدعا بسته
فراق بیگنهمکشت و نقد داغ خطا
بهگردن دل خونگشته خونبها بسته
ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد
که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته
چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم
مرا سریست که احرام بوریا بسته
تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته
بهار بوسه به پای تو داد و خون گردید
نگه تصور رنگینی حنا بسته
به وادی طلب نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته
کدام نقش که گردون نبست بیستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته
مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد
که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته
به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته
چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز
که حیرت از مژهاش رشتهها به پا بسته
به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم
ولی ادب ره تقریر مدعا بسته
فراق بیگنهمکشت و نقد داغ خطا
بهگردن دل خونگشته خونبها بسته
ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد
که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته
چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم
مرا سریست که احرام بوریا بسته
تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته
بهار بوسه به پای تو داد و خون گردید
نگه تصور رنگینی حنا بسته
به وادی طلب نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته
کدام نقش که گردون نبست بیستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته
مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد
که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته