عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱
شمع آمد و گفت: هر دم آتش بیش است
وامشب تنم از گریه به روز خویش است
گر میگریم به زاری زار رواست
تا غسل کنم که کشتنم در پیش است
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
دفن میکردند مردی را بخاک
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
کرد مجنونی بگورستان نشست
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
خلقی که در این جهان پدیدار شدند
در خاک به عاقبت گرفتار شدند
چندین غم خود مخور که همچون من و تو
بسیار درآمدند و بسیار شدند
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
ای اهل قبور خاک گشتید و غبار
هر ذره ز هر ذره گرفتید کنار
این خود چه سرابست که تا روز شمار
بیخود شده‌اید بی‌خبر از همه کار
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
حکایت
آن شنیدی گفت پیری با پسر
کای پسر از کاردنیا الحذر
خدمت یزدان خود کن روز و شب
تا شود از خار تو پیدا رطب
آینهٔ جان را مصفا کن بذکر
کلّ مصنوعات را می‌بین بفکر
در طریقت چون زدی دم ای فقیر
هر که را بینی فتاده دستگیر
گریه و زاری مکن بر مردگان
کین گناهست نزد حق ای کاردان
گر توانی بهر ایشان خیر کن
اندرین معنی که گفتم سیر کن
بوستان و گلستان را گل نماند
این همه ازوی بماند و او نماند
عمر اصحاب عزا بسیار باد
خاطر غمخوارگانش شاد باد
این بگفت آمد بزیر از شاخسار
نزد بلبل شد گرفتش در کنار
دل دهی دادش که مگری بیش ازین
او برحمت باد از جان آفرین
هر که آنجا بود از پیر و جوان
هر کسی گشتند از سوئی روان
ماند بلبل با دلی پر داغ و درد
روز چندی ناله و فریاد کرد
در فراق یار خود جان را بداد
رفت سوی عالم معنی چو باد
ما دگر خواهیم رفت از این جهان
کس نماند در زمانه جاودان
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
کیان اندوه
نی افسرده ای هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی ناله های دردناک من
مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بی هنگام که امشب سازشی دارد
نوای مرغ شب با خاطر اندوهناک من
نیم چون خاکیان آلودهٔ گرد کدورتها
صفای چشمهٔ مهتاب دارد جان پاک من
چو دشمن از هلاک من رهی خشنود میگردد
بمیرم تا دلی خشنود گردد از هلاک من
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود
«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
آبیار چمن رنگ‌، سراب است اینجا
در گل خندهٔ تصویر گلاب است اینجا
وهم تا کی شمرد سال و مه فرصت‌ کار
شیشهٔ ساعت‌ موهوم حباب‌ است اینجا
چیست گردون‌، هوس‌افزای خیالات عدم
عالمی را به همین صفر حساب است اینجا
چه‌قدر شب رود از خود که‌ کند گرد سحر
موسفیدی عرق سعی شباب است اینجا
قد خم‌گشته‌، نشان می‌دهد از وحشت عمر
بر در خانه از آن حلقه رکاب است اینجا
عشق ز اول علم لغزش پا داشت بلند
عذر مستان به لب موج شراب است اینجا
بوریا راحت مخمل به فراموشی داد
صد جنون شور نیستان رگ خواب است اینجا
لذّت‌ داغ جگر حقّ فراموشی نیست
قسمتی در نمک اشک‌ کباب است اینجا
همه در سعی فنا پیشتر از یکدگریم‌
با شرر سنگ‌ گروتاز شتاب است اینجا
رستن از آفت امکا‌ن تهی از خود شدن‌است
تو ز کشتی مگذر عالم آب است اینجا
زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب
هرکجا بحث‌ سوالی‌ست جواب است اینجا
بیدل آن فتنه‌ که توفان قیامت دارد
غیر دل نیست همین خانه خراب است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
چولاله بی‌تو ز بس رنگ اعتبارم سوخت
خزان به باد فنا داد و نوبهارم سوخت
زمردمک نگهم داغ شد چوشمع خموش
در انتظار تو سامان انتظارم سوخت
هجوم حیرت آن جلوه چون پرطاووس
هزار رنگ تپش در دل غبارم سوخت
غبار تربت پروانه می‌دهد آواز
که می‌توان نفسی بر سر مزارم سوخت
نشدکه شعلهٔ من نیز بی‌غبار شود
صفای آینهٔ وحشت شرارم سوخت
به عشق نیز اثرکرد شرم ناکسی‌ام
عرق‌فشانی این شعله خامکارم سوخت
صبا مزن به غبار فسرده‌ام دامن
دماغ حسرت رقصی‌که من ندارم سوخت
چو برق آینهٔ امنیاز هستی من
ز خوابگاه عدم تا سری برآرم سوخت
ز تخته پاره‌ام ناخدا چه می‌پرسی
فلک‌کشید زگرداب و برکنارم سوخت
هزار برق ز خاکسترم پرافشانست
کدام شعله به این رنگ بیقرارم سوخت
شهید ناز تو پروانه کرد عالم را
چها نسوخت چراغی‌که بر مزارم سوخت
فلک نیافت علاج‌کدورتم بیدل
نفس به‌سینهٔ این دشت از غبارم سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
نشئهٔ هستی به دور جام پیری نارساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست
اهل معنی در هجو‌م اشک‌، عشرت چیده‌اند
صبح را در موج شبنم خندهٔ دندان‌نماست
عافیت خواهی‌، وداع آرزوی جاه ‌کن
شمع این بزم از کلاه خود به‌کام اژدهاست
گر ز اسرار آگهی کم نیست قصان ازکمال
*ن خط پ‌*‌بار خواندی ابدایت‌ه انتهاست
بعد مردن هم نی‌ام بی‌حلقهٔ زنجیر عشق
هر کف خاکم به دام‌ گردبادی مبتلاست
موی‌پیری‌می‌کشد مارا به‌طوف‌نیستی
شعله‌سان خاکستر ما جامهٔ احرام ماست
سینه‌صافان را هنر نبود مگر اسباب فقر
جو‌هر اندر خانهٔ آیینه نقش بوریاست
گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار
چون سخن از لب‌ قدم‌ بیرون نهد جزو هواست
دستگاه از سجدهٔ حق مانع دل می‌شود
دانه را گردنکشی سرمایهٔ نشو و نماست
دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن
بی‌تو صبحم شام‌مرگ و شام ‌من روز جزاست
شوق می‌بالد خیال ماحصل منظور نیست
جستجو بی‌مقصداست‌وگفتگو بی‌مدعاست
در عدم ‌هم‌ کم نخواهد گشت بیدل وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
نفس بوالهوسان بر دل ر‌وشن تیغ است
شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است
شیشه‌ را سرکشی‌ خویش نشانده ست به خون
گردن بی‌ادبان را رگ گردن تیغ است
منت سایه ی اقبال ز آتش کم نیست
گر هما بال ‌گشاید به سر من تیغ است
خاک تسلیم به سرکن‌که درین دش‌ت هلاک
تو نداری سپر و درکف دشمن تیغ است
نتوان از نفس سوختگان ایمن بود
دود این خانه چو برجست ز روزن تیغ است
عکس خونی‌ست فرویخته از پیکر شخص
گر همه آینه سازند ز آهن تیغ است
تا مخالف ز موافق قدمی فامله نیست
درگلو آب چو استاد ز رفتن تیغ است
کوه از ناله و فریاد نمک ‌آساید
چه‌کند بر سر این پای به دامن تیغ است
ذوالفقار دگر است آنکه‌ کند قلع امل
و‌رنه مقراض هم از بهر بریدن تیغ است
کلفت ز‌ند‌‌گی از مرگ بتر می باشد
شمع ما را ز ‌سر خو‌د نگذشتن تیغ است
سطر خونی ز پر افشانی بسمل خواندبم
که گر از خویش روی جادهٔ روشن تیغ است
زین ندامت‌که به وصلی نرسیدم بیدل
هر نفس در جگرم تا دم مردن تیغ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد
چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد
سحر چه‌گلستانیم‌که به حکم بی‌نشانی
گل رنگ‌، راه بویی به دماغ ما ندارد
به ‌رموز خلوت ‌دل‌، من ‌و محرمی چه حرف ‌است
که نفس به آن تقرب پس پرده جا ندارد
دل مرده غافل افتد ز مآل کار هستی
سر زنده‌ای ندارد که غم فنا ندارد
ز ترانه‌های ابرام خجل است فطرت‌، اما
چه‌ کند زبان سایل‌ که غرض حیا ندارد
بم و زپر ساز هذیان تو به خواب مخمل افکن
که دماغ این نواها نی بوریا ندارد
ره غیرت محبت نکشد حمار طاقت
که چو شمع سربسرپاست طلبی‌که پا ندارد
به بهانهٔ من و ما ز ره خیال برخیز
که غبار وهم هستی چه نفس عصا ندارد
گل شمع‌های خاموش به خیال می‌کند دود
هوس فسرده داغ جگرآزما ندارد
اگر از سبب توان یافت اثر حضور دولت
همه‌کس پر هما را به‌کله چرا ندارد
نفس از غبار هستی به نظر چه وانماید
چون حباب پیکری راکه ته قبا ندارد
به فنا چو عهد بستی ز جفای چرخ رستی
که شکست دانه تا حشر غم آسیا ندارد
دل و دیده سیرگاهش سر و تن غبار راهش
صف ناز کج‌ کلاهش تک و پو کجا ندارد
به هوای پایبوسش من ناامید بیدل
چقدر به خون نغلتم که جبین حنا ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
ما راکه نفس آینه پرداخته باشد
تدبیر صفا حیرت بی‌ساخته باشد
فرداست که زیر سپر خاک نهانیم
گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است
مو تا به ‌کجا گردنش افراخته باشد
با طینت ظالم چه‌ کند ساز تجرّد
ماری به هوس پوستی انداخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
بی‌ بوی‌ گلی نیست غبار نفس امروز
یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم
این آینه‌ای نیست که نگداخته باشد
از شرم نثار تو به این هستی موهوم
رنگی که ندارم چقدر باخته باشد
بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد
ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به باغ عشق تذرو طرب حزین میرد
چو میوه خیز شود شاخ، میوه چین میرد
به کیش برهمنان آن کس از شهیدان است
که در عبادت بت روی بر زمین میرد
ز زخم کفر محبت نمی برد لذت
همان به است که زاهد به درد دین میرد
اجل نیامده مُردم، که خستهٔ غم عشق
دو روز پیشتر از روز واپسین میرد
چراغ بزم یقینم نه شمع اهل دلیل
که از دمیدن افسون آن و این میرد
عبیر طرهٔ حورش غبار آئینه است
کسی که گرد ره دوست بر جبین میرد
مزن ترانهٔ تحسین به شعر من عرفی
که شمع طبع من از باد آفرین میرد
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۴۰ - اسکندریه و منارهٔ آن
و از مصر تا اسکندریه سی فرسنگ گیرند. و اسکندریه بر لب دریای روم و کنار نیل است، و از آن جا میوه بسیار به مصر آورند به کشتی و ان جا مناره است که من دیدم آبادان وبد به اسکندریه.
و آن جا طعنی بر آن مناره آیینه ای حراقه ساخته بودند که ره کشتی رومیان که از استانبول می‌آمدی چون به مقابل آن رسیدی آتشی از آن آینه افتادی و بسوختی. و رومیان بسیار جد و جهد کردند و حیله‌ها نمودند و کس فرستادند و آن آیینه بشکستند، به روزگار حاکم سلطان مصر مردی نزدیک او آمده بود قبول کرده که آن آیینه را نیکوب از کند چنان که به اول بود. حاکم گفته بود حاجت نیست که این ساعت خود رومیان هر سال زر و مال می‌فرسندو راضی‌اند که لشکر ما نزدیک ایشانبرود و سر به سر پسنده است.
و اسکندریه را آب خوردنی از باران باشد. و ردهمه صحرای اسکندیه از آْن عمودهای سنگین که صفت آن مقدم کرده ایم افتاده باشد.
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۲
رفتم به جنازهٔ یک تن که فسرد
صد سال ز باغ عیش گل چید و بمرد
گفتم چه برون برد از این باغ و بهار
گفتا دل پر خون که تو هم خواهی برد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۷
دردا که اجل رسید و درمان نرسید
توفیق به غور شور بختان نرسید
مرگ آیت یأس خواند در شهر دلم
کفر آمده ساخت دیر، ایمان نرسید
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی صفة الموت
جر دو رنگی نشد ز مرگ هلاک
مرد یک رنگ را ز مرگ چه باک
مجلس وعظ رفتنت هوسست
مرگ همسایه واعظ تو بسست
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افگند به بسیچ
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند
تو به پیری ز مرگ نندیشی
ملک‌الموت را مگر خویشی
وگر ایدون که خویشی تو دُرست
هست باری بآخر و به نخست
نکند سود و جز زیان ندهد
که ورا نیز اجل امان ندهد
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم‌ زدن گام و روز و شب فرسنگ
جان پذیران چه بی‌نوا چه به برگ
همه در کشتی‌اند و ساحل مرگ
هستی حق زوال نپذیرد
آنکه مرگ آفرید کی میرد
پیش آن‌کس که قدر دین داند
سرگذشت امل اجل خواند
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر ضعف خویش گوید
آن چنان در سخن ضعیف تنم
که یکی دم به شست بار زنم
نبود گرچه صاحب هنرم
گر برندی مرا ز خود خبرم
سایهٔ من گرم بگیرد پای
تا قیامت بداردم بر جای
سایه را این کمال از افزونیست
هیچ دانی که ذات او بر چیست
راه بر دَم زن درین منزل
آن چنان سخت شد ز سستی دل
که دم از دل ز بس که ره بیند
تا به لب چار جای بنشیند
مر مرا زین صفت طبیب بدید
جسم نبسود لیک ناله شنید
گفت این شخص ناپدید شدست
روح از او نیز هم بعید شدست
چکنم روی باز گشتن نیست
شخص را وقت دست شستن نیست
ورنه از عمر دست شسته امی
همچو از نان ز جان گسسته امی
همچو نیلوفرم به جان پیوست
آسمان رنگ و آفتاب‌پرست
فلک نحس را دراین تربت
نان ز ذلّست و آبش از کربت
گرچه جان در بدن هراسان بود
در خراسان مرا خور آسان بود
که به یک بیت اگر بخواستمی
غم دل را به جان بکاستمی
هست در دور چرخ غمّازش
ای دریغا سنایی آوازش