عبارات مورد جستجو در ۱۰۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بگشاد صبح عید ز رخ چون نقاب را
بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را
اینک رسید وقت که مردان آب کار
گردان کنند هر طرفی کار آب را
ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است
صد چشم بندی است که آموخت خواب را
عید مبارک آمد و از بهر دوستان
ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را
مطرب به پرده ای که تو داری بگو به چنگ
کای پیر کوژپشت چه کردی شراب را؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
ببار باده روشن که صبح روی نمود
که در چنین نفسی بی شراب نتوان بود
شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟
که دل بشویم از آن توبه شراب آلود
گرفت شعله شوقم به زیر دجله می
که دل تمام بسوزد، گرش نریزی زود
کجا زیم من مسکین که جانست وام نگار
فراق تندتر از وام دار ناخشنود
علاج خویش مکن ضایع، ای طبیب، اینجا
که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود
به پند باز نیایم که زور پنجه عشق
عنان صبر و سلامت ز دست من بر بود
گمان مبر که یکی چون فراق دوست بود
اگر هزار جفا آید از سپهر کبود
دریغ باشد بر ناکسی چو من عشقت
که بر صلایه زرین درمنه نتوان سود
لقای یار که تسکین دوزخ دل ماست
حدیث باغ خلیل است و آتش نمرود
ز طب عشق من، ای کت حسد همی آید
بیا که بینی خاکستر آنکه دیدی عود
ازان سیاه شود هر نماز شام جهان
کز آتش دل خسرو رود به گردون دود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۹
خوش است میکده، ساقی، به روی همنفسان
ز جام ساقی دوشینه جرعه ای برسان
محقق است که خیاط غیب روز ازل
ندوخت خلعت رندی به قد بوالهوسان
به کنج میکده بنشین مدام و قانع باش
که خون خویش خوری به که می ز دست کسان
چراغ عیش برافروز از شراب که زود
شود ز دست تو رغبت چو روغن بلسان
کسی که گوهر ذاتیش بی خلل باشد
چه التفات نماید به اختیار خسان
نهفته دار قدح را درون خلوت خاص
رو مدار که افتند اندر او مگسان
بیار باده که ما را نماند چون خسرو
غمی ز شحنه و قاضی و بیمی از عسسان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیرابواحمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام
یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین سپاهسالار
ای ترک دگر خیره غم روزه نداری
کز کوه برون آمدآن عید حصاری
گریک مه پیوسته به دشواری بودی
یک سال دمادم به خوشی عید گزاری
مانا علم عیدست آن مه که تو دیدی
کو بود بدان خوبی واندوه گساری
آن ماه ندانی که ترا دوش چه گفته ست ؟
گفته ست که ای ماه چرا باده نیاری
مه گفت و نکو گفت، من ازتو نپسندم
گر تو سخن ماه نکوگوش نداری
زین پیش همی روزه شمردی، گه آن بود
گاهست که اکنون قدح باده شماری
برخیز و فراز آی و قدح پر کن و پیش آر
زان باده که تابنده شود زو شب تاری
زان باده که رنگ رخ آن دارد کو را
از میر عنایت بود از دولت یاری
آن شاه عدو بند که بگرفت و بیفکند
کرگی و دژم شیری اندر ره باری
آن میر جهانگیر که با لشکر کشمیر
آن کرد که با کبک کند باز شکاری
آن گرد نکو نام که اندر دره رام
با پیل همان کردکه با کرگ ز خواری
سالار سپاه ملک ایران محمود
یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری
شاهی که چو او دست به تیرو به کمان برد
مشغول شود شیر به فریاد و به زاری
با شیر ژیان روز شکار آن بنماید
کز بیم شود نرمتر از پیل عماری
زآنگونه که ا زجوشن خر پشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی زدواری (؟)
تیغش به گه جنگ چو ابریست که آن ابر
خون بارد از آن گونه که باران بهاری
از هیبت او دشمن او گر همه کوهست
معروفتر از کاه به زاری و نزاری
با این همه رادیست که بیشست به بخشش
بخشش ده هزاری بود و بیست هزاری
ای بار خدایی که خوداز عمر ندانی
روزی که درآن روز دو صد حق نگزاری
قدر درم و قیمت دینار ببردی
از بس که درم پاشی و دینار بباری
نزدیک تو بیقدرتر و خوارترین چیز
آن چیز که آن را تو به زایر نسپاری
عیدست و بر این عید میی خور که ز عکسش
رخساره دیناری گردد گل ناری
رامش کن شادی کن و عشرت کن و خوش باش
می نوش کن از دست نکویان حصاری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در شکرگزاری از آغاز پادشاهی سیف الدوله محمود
ساقیا چون گشت پیدا نور صبح از کوهسار
بر صبوحی خیز و بنشین جام محمودی بیار
آسمان گشت از شعاع آفتاب آراسته
همچو شخص من به خلعت های خاص شهریار
گر یکی خورشید باشد بر سپهر آبگون
هست بر خلعت مرا خورشید تابنده هزار
ور بود بر چرخ گردنده همیشه سعد نحس
خلعتم سعدیست کانرا هیچ نحسی نیست یار
پادشاها شکر تو پیش که دانم گفت من
جز به پیش کردگار ذوالجلال کامگار
روز و شب گویم الهی شاه سیف الدوله را
در ثبات ملک شاهی و جهانداری بدار
می ده ای ساقی که روزی سخت خوب و خرم است
ساتکینی جفتکان بر هر ندیمی برگمار
ور کسی گوید که مستم کی توانم خورد می
کن به نوک موزه ترکانه او را هوشیار
گو مشو مست و به پیش شاه ما هشیار باش
زانکه باشد پیش او هشیار مردم نامدار
کو خداوندیست عالم در همه انواع علم
یادگار از خسروان کو باد دایم یادگار
پادشاهی را جمال و شهریاری را شرف
سروری را اختیار و خسروی را افتخار
از سنان او همی باشد نهیب اندر نهیب
زینهار از تیغ او خواهد به جمله زینهار
چون برافروزد حسامش در میان معرکه
بدسگالش در دماغ خویشتن بیند شرار
خسروا تا پادشاهی در جهان موجود گشت
روزگارت را همی کرد از زمانه اختیار
چون به تخت پادشاهی برنشستی در زمان
پادشاهی پیش تو بندد میان را بنده وار
نوبهار بدسگالان شهریارا شد خزان
تا رهی را خلعتی دادی بهار اندر بهار
تا همی یابد زمین از دایره دایم سکون
تا کند پیوسته مهر از بهر این مرکز مدار
کامران و دیرزی و شاه بند و شهر گیر
سیم بخش و زر ده و دشمن کش و خنجر گذار
همچنین مر بندگان خویش را گردان بزرگ
گه به خلعت های فاخر گه به زر با عیار
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ساقی که به دست من دهد جام شراب
از می کنمش تهی و از دیده پر آب
می خوردن من درین غمان هست ثواب
گر درد کم آگاه بود مرد خراب
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۴ - در ترجمه از شعر تازی
چون ز شعبان گذشت بیست ، مباش
بشب و روز بی شراب دمی
همه جام بزرگ خواه ، که خرد
نکند وقت احتمال همی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زمانه باز جوان کرد پیرزالِ جهان را
بیار می که حیات از می است پیرو جوان را
مگر تتبّعِ من می کند سحاب به نیسان
که وقفِ طرفِ چمن کرد چشم ژاله فشان را
ببین بساطِ بساتین ز گونه گونه ریاحین
به چشم تجربه اعجوبهٔ زمین و زمان را
به چشم بر سرِ گل می کند نثار لآلی
صباح از آن صدفِ غنچه باز کرد دهان را
شکیب چند کند بلبل اختیار ندارد
اگر ز بی خبری فاش کرد رازِ نهان را
به باغبان که رساند سلامِ من که اجازت
نمی دهی که تفرّج کنند سرو روان را
دل ضعیف من از هول بانگ رعد بترسد
بیار و بر سر من کش سبک شراب گران را
حکیم می کده از بهر اعتبار اطبّا
به جام باده مداوا کند چنین خفقان را
ز دست حور وشی حالیا به نقد خوش آید
می و مشاهده ما را و نسیه اهل جنان را
ز تیر طعنه چه ترسم چرا سجود نیارم
کشیده تا بنِ گوش ابروانِ هم چو کمان را
من التفات ندارم به اعتراضِ مقلّد
که اعتبار نباشد مزخرفاتِ چنان را
نزاریا سر دار آمده ست افسر مردان
اگر نداری ای سر نگاه دار زبان را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
می خور که بر اصحاب خرابات حلال است
گو زهر خور آن کس که بر او نوش وبال است
زان باده که گویی دمش از بوی بهشت است
گر نیز به دوزخ بروم توبه محال است
بسیار بکوشید خَضر تا که بدانست
آخر که حیاتش هم از این آب زلال است
از صحبت یاران دل افروز به نوروز
غایب نتوان بود که هنگام وصال است
آنچ از دم عیسی به روایت بشنیدیم
دیدیم که در قافله ی باد شمال است
عیبم مکن ای خام که افسرده نداند
تا سوخته ی عشق بر آتش به چه حال است
در گوشه ی محراب به تقوا بنشیند
آن را که نظر بر خم ابروی هلال است
از خانه برون آمدنم زهره نباشد
در خلوتم آن روز که آن محض کمال است
شوخی دگر از هر سر کویم که برآیم
چادر بگشاید ز قیامت که جمال است
روزی پدرم گفت برآنم که نزاری
از مطرب و می توبه کند این چه خیال است
معروف بود مردم دیوانه به توبه
بر من به جویی هر چه حرام است و حلال است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بر دست چون بود می و صبح و کنار کشت
با دوستان همدم و یاران خوش جهشت
گر بشنوی وگرنه به احکام معنوی
اینک کنار کوثر و اینک در بهشت
با جاهلان معامله در بحث معرفت
باشد چنان که بر سر جیحون زنند خشت
خرم وجود ساقی شب خیز خوش نشین
کز باقی شبانه به ما باقیی بهشت
ماییم و احتمال ملامت گر و وبال
نیکو خصال را چه تعلق به بد سرشت
گر حق نکو کند به جهودان خیبری
در اختصاص کعبه ی مطلق شود کنشت
بر عفو غافرست معوّل نه بر عمل
نزدیک ما چه خیر و چه شرّ و چه خوب و زشت
این نام بس مرا که خریدار یوسفم
من پای مرد دارم و آن زال دست رشت
آزاد کرده ایست نزاری ز ابتدا
وین شرط نامه کاتبِ وحی از ازل نوشت
جز پهلوی نشاید و تسلیم عشق را
در خورد پهلوی نبود مردم وبشت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
اقطاع طرب در نظر ساغر ماست
سر سبزی عیش در سر ساغر ماست
بیمست که از فروغ می لعل شود
پیروزه که طرف کمر ساغر ماست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
ساقی بر من چو جام روشن بنهاد
جانم بهوای خدمتش تن بنهاد
عقلم چو صراحی ار چه گرد نکش بود
حالی چو پیاله دید گردن بنهاد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۹
می خوارگی اندر مه دی می باید
همدم همه ساله نای و نی می باید
روی زمی از برف سپیداب گرفت
گلگونه اش از جرعۀ می می باید
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
می را که همیشه با خرد دندان است
هم اوست که مونس خردمندان است
می در خُم اگر چه سر گرفته است رواست
در شیشه نگر که خرم و خندان است
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۰ - خلوت آباد حکیم
مرا هر چه با خویشتن بودمی
نه در مجلس انجمن بودمی
به اوقات بودی ز ماءالعنب
دو شیشه سه من راتبِ روز و شب
درِ خلوت آباد در بستمی
به کنج خود آسوده بنشستمی
به هر موسمی خانه‌ای داشتم
حکیمانه پیمانه‌ای داشتم
به دفع ملالت به رفع حجاب
روان کردنی کاسه‌ی پر شراب
فرو دادمی کاسه سرسیاه
به میعاد عادت به رسم و به راه
درِ اشتها چون شدی باز، باز
سبک کردمی لقمه‌ای چند گاز
به هر وقت می‌بود نفسِ حقیر
ز اندک غذا ریزه‌ای ناگزیر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
به مطرب شبه چه خوش میگفت چنگش
خوشا می کز لب ساقیست رنگش
چو ساغر رفته بود از دست مطرب
به صد تصنیف آوردم به چنگش
چه بیم از محتسب بیمم ز شیشه است
که می ترسم برآید پا به سنگش
دهان تنگ و چشم تنگ دارد
بود زین جن خوبی نگ نگش
جدلها کرد دی واعظ به یک مست
نمی افتد خطا هرگز خدنگش
شب و روزت کمال این می به کف باد
که گه آئینه خوانی گاه زنگش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
چه گفت با تو شنیدی رباب و عود به گوش
ز کس مترس و به بانگ بلند باده بنوش
سروش عاطفت از نو نوید رحمت داد
معاشران همه دادند بوسه بر سر و روش
به خواب شیخ حرم دید دوش مستی را
نشسته بر در کعبه به خضر دوش به دوش
چو جم به جام قناعت کن و سکندر وار
به هرزه در طلب رزق نانهاده مکوش
به چشم بی هنران باده ساقیا عیب است
چو زاهدی گذرد عیب ما بیا و بپوش
از آن زمان که به خمخانه ها حدیث نو رفت
شراب و چنگ نمی ایستد ز جوش و خروش
کمال با به ساقی زمی مکن پرهیز
حریف قلب شناس است زاهدی مفروش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
نارگی می جنبدم در تن چو چنگ
باشه آهنگم بمیهای چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک بنقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمائی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هسته بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ترکم زمی مغانه سرمست
می آمد و عقل رفته از دست
مخمور ز باده چشم جادو
شوریده ز باد زلف چون شست
درباره سوار بود چون دید
رخسار مرا ز زین فرو جست
دستم به لب چو لعل بوسید
و اندر قدمم چو خاک شد پست
برداشت ز خاک رخ پس آنگه
بنشاند مرا و خویش ننشست
یک شیشه شراب داشت با خود
زان باده که جرعه یی کند مست
پر کرد و یکی قدح به من داد
واخوردم و دل زغته وارست
چون مست شدم ز باده گفتم
ای ترک کنون که توبه بشکست
در ده می ارغوان و گر نیست
دستار من از در گرو هست
ترکم چو شنید همچو جوزا
در خدمت من نطاق در بست
میداد شراب ناب و نقلم
از پسته خویش داد پیوست