عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸
تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون؟
نک کش کشانت می‌برند، انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانه‌ها تو قفل با دندانه‌ها؟
تا چند چینی دانه‌ها؟ دام اجل کردت زبون
شد اسب و زین نقره­گین، بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه، بیین دستان این دنیای دون
برکن قبا و پیرهن، تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن، ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک می‌زدی، همراز خوبان می‌شدی
دستک‌زنان می‌آمدی، کو یک نشان زان‌ها کنون؟
ای کرده بر پاکان زنخ، امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل و خانه‌ات، از خانه کردندت برون
کو عشرت شب‌های تو؟ کو شکرین لب‌های تو؟
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می‌خواندی فسون؟
کو صرفه و استیزه‌ات، بر نان و بر نان ریزه‌ات؟
کو طوق و کو آویزه‌ات؟ ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولی‌های تو؟ کو آن ملولی‌های تو؟
کو آن نغولی‌های تو در فعل و مکر؟ ای ذوفنون
این باغ من، آن خان من، این آن من، آن آن من
ای هر منت هفتاد من، اکنون کهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن، بر این و آن سبلت زدن
کو حمله‌ها و مشت تو، وان سرخ گشتن از جنون
هرگز شبی تا روز تو، در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو، از خالق ریب المنون
امروز ضربت‌ها خوری، وز رفته حسرت‌ها خوری
زان اعتقاد سرسری، زان دین سست بی‌­سکون
زان سست بودن در وفا، بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کین چون بود ای خواجه چون؟
چون آینه باش ای عمو خوش بی‌­زبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود، چون ماجرا گردد شجون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۲
ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی
عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی
هر که اسیر سر بود دان که برون در بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی
آن صنم لطیف تو گرچه که شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی
تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او
او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی
چون که شوی تو مست او باده خوری ز دست او
آن نفسی‌ست با خطر هان که قرابه نشکنی
مست درون سینه‌ها بر سر آبگینه‌ها
نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی
حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر
خیره مشو درین خبر هان که قرابه نشکنی
یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو هم نشین
تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشده‌یی، چند پی نان و کبابی؟
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟
لقمه دهدت تا کند او لقمهٔ خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمهٔ او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همی‌خورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خورده‌‌‌ست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری، نقد به باغ آی
نظارهٔ سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سرویم، سرافراز و خطابی
بی‌حرف سخن گوی، که تا خصم نگوید
کین گفت کسان است و سخن‌‌های کتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
مگریز ز آتش، که چنین خام بمانی
گر بجهی ازین حلقه، دران دام بمانی
مگریز زیاران، تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی، سرگشتهٔ ایام بمانی
با دوست وفا کن، که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و درین وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسهٔ حمام بمانی
می‌ترسی ازین سر که تو داری و ازین خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر، زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
نگارا تو در اندیشه‌ی درازی
بیاوردی که با یاران نسازی
نه عاشق بر سر آتش نشیند؟
مگر که عاشقی باشد مجازی
به من بنگر که بودم پیش ازین عشق
زعالم فارغ، اندر بی‌نیازی
قضا آمد، بدیدم ماه رویی
گرفتم من سر زلفش به بازی
گناه این بود، افتادم به عشقی
چو صد روز قیامت در درازی
ز خونم بوی مشک آید، چو ریزد
شهید شرمسارم من ز غازی
نصیحت داد شمس الدین تبریز
که چون معشوق، ای عاشق ننازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی؟
چون شمع زنده باشی، همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را، شب سخت می‌گشاید
نیک اختریت باشد، گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی، مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی، جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر، در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو، که راه‌ها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی، اندر سفر نخسپی
در سایهٔ خدایی، خسپند نیک بختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف، نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان، جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی، بر ره گذر نخسپی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
نگاهبان دو دیده‌ست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر نه به سینه درآید، به غیر آن دلبر
بگو برو که همی‌ترسم از جگرخواری
هلا، مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحان‌ها کرد
به حیله برد مرا کش کشان، به گلزاری
گلی نمود که گل‌ها ز رشک او می‌ریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین، به تعجب سری بجنبانید
که نادر است و غریب است، درنگر، باری
چنان که گفت طراریم، دزد در پی توست
چو من سپس نگریدم، ربود دستاری
ز آب دیدهٔ داوود، سبزه‌ها بررست
به عذر آن که به نقشی بکرد نظاری
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبلهٔ تر، یکی ستم کاری
حذر، ز سنبل ابرو، که چشم شه بر توست
هلا، که می‌نگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیوم است
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کالهٔ فانی، بری عوض باقی
لطیف مشتری‌یی ،سودمند بازاری
خمش خمش، که اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز، شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
بداد پندم استاد عشق ز استادی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی، کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
برین بنه دل خود را، چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنان که داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی، ماه بر تو می‌تابد
مه است نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روز است
که پشت دار تو باشد، میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیک بخت افتادی
به وعده‌های خوشش اعتماد کن، ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنان که اشتر خود را، نوا زند حادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روح مقدس، بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت ای آن
که در جحیم طبیعت، چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا، برای عشرت توست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری؟
سریر هفت فلک تخت توست، اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم، ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زین سان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که می‌کاری
پی مراد چه پویی، به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی، جمله راحت انگاری؟
حقیقت این شکم از آز پر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمت که رسیدی بدان چه می‌طلبی
ولی چه سود ازان، چون به جاش بگذاری؟
شب جوانی‌ات ای دوست، چون سپیده دمید
تو مست خفته و آگه نه‌یی ز بیداری
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۳ - جواب گفتن خرگوش ایشان را
گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا به مکرم از بلا بیرون جهید
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان
هر پیمبر امتان را در جهان
هم چنین تا مخلصی می‌خواندشان
کز فلک راه برون شو دیده بود
در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک، کس ره نبرد
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۴ - وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن
یک دو پندش داد طوطی پرمذاق
بعد ازان گفتش سلام الفراق
خواجه گفتش فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو
خواجه با خود گفت کین پند من است
راه او گیرم که این ره روشن است
جان من کمتر ز طوطی کی بود؟
جان چنین باید که نیکوپی بود
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۵ - مضرت تعظیم خلق و انگشت‌نمای شدن
تن قفص شکل است، تن شد خار جان
در فریب داخلان و خارجان
اینش گوید من شوم هم راز تو
وانش گوید نی، منم انباز تو
اینش گوید نیست چون تو در وجود
 در جمال و فضل و در احسان و جود
آنش گوید هر دو عالم آن توست
جمله جان‌هامان طفیل جان توست
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر می‌رود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او
دیو افکنده‌ست اندر آب جو
لطف و سالوس جهان خوش لقمه‌‌یی‌ست
کمترش خور، کان پر آتش لقمه‌یی‌ست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دود او ظاهر شود پایان کار
تو مگو آن مدح را من کی خورم؟
از طمع می‌گوید او، پی می‌برم
مادحت گر هجو گوید برملا
روزها سوزد دلت زان سوزها
گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن
کان طمع که داشت، از تو شد زیان
آن اثر می‌ماندت در اندرون
در مدیح این حالتت هست آزمون
آن اثر هم روزها باقی بود
مایۀ کبر و خداع جان شود
لیک ننماید چو شیرین است مدح
بد نماید زان که تلخ افتاد قدح
همچو مطبوخ است و حب کان را خوری
تا به دیری شورش و رنج اندری
ور خوری حلوا، بود ذوقش دمی
این اثر چون آن نمی‌پاید همی
چون نمی‌پاید؟ همی‌پاید نهان
هر ضدی را تو به ضد او بدان
چون شکر پاید نهان تأثیر او
بعد حینی دمل آرد نیش‌جو
نفس از بس مدح‌ها فرعون شد
کن ذلیل النفس هونا لا تسد
تا توانی بنده شو، سلطان مباش
زخم کش چون گوی شو، چوگان مباش
ورنه چون لطفت نماند وین جمال
از تو آید آن حریفان را ملال
آن جماعت کت همی‌دادند ریو
چون ببینندت، بگویندت که دیو
جمله گویندت چو بینندت به در
مرده‌یی از گور خود برکرد سر
همچو امرد که خدا نامش کنند
تا بدین سالوس در دامش کنند
چون که در بدنامی آمد ریش او
دیو را ننگ آید از تفتیش او
دیو سوی آدمی شد بهر شر
سوی تو ناید، که از دیوی بتر
تا تو بودی آدمی، دیو از پی‌ات
می‌دوید و می‌چشانید او می‌ات
چون شدی در خوی دیوی استوار
می‌گریزد از تو دیو نابکار
آن که اندر دامنت آویخت او
چون چنین گشتی، ز تو بگریخت او
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴ - التماس کردن همراه عیسی علیه السلام زنده کردن استخوانها از عیسی علیه السلام
گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوان‌ها دید در حفره‌ی عمیق
گفت ای همراه، آن نام سنی
که بدان تو مرده را زنده ‌کنی
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوان‌ها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
کان نفس خواهد ز باران پاک‌تر
وز فرشته در روش دراک‌تر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست؟
گفت اگر من نیستم اسرارخوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست؟
میل این ابله درین بیگار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مردار را؟
مردهٔ خود را رها کرده‌ست او
مردهٔ بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست
آن که تخم خار کارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد به کف، خاری شود
ور سوی یاری رود، ماری شود
کیمیای زهر و مار است آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۴ - ترک کردن آن مرد ناصح بعد از مبالغهٔ پند مغرور خرس را
آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت
زیر لب لاحول گویان باز رفت
گفت چون از جد و پندم وز جدال
در دل او پیش می‌زاید خیال
پس ره پند و نصیحت بسته شد
امر اعرض عنهم پیوسته شد
چون دوایت می‌فزاید درد، پس
قصه با طالب بگو، برخوان عبس
چون که اعمی طالب حق آمده‌ست
بهر فقر او را نشاید سینه خست
تو حریصی بر رشاد مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند، گشتی خوش که بوک
این رئیسان یار دین گردند خوش
بر عرب این‌ها سرند و بر حبش
بگذرد این صیت از بصره و تبوک
زان که الناس علی دین الملوک
زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی
کندرین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ
مزدحم می‌گردی‌ام در وقت تنگ
این نصیحت می‌کنم نز خشم و جنگ
احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یاد الناس معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهتر است از صد هزاران کان مس
احمدا این‌جا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمی‌یی روشن‌دل آمد، در مبند
پند او را ده، که حق اوست پند
گر دو سه ابله تو را منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند؟
گر دو سه ابله تو را تهمت نهد
حق برای تو گواهی می‌دهد
گفت از اقرار عالم فارغم
آن که حق باشد گواه، او را چه غم؟
گر خفاشی را ز خورشیدی خوری‌ست
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست
نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی می‌کند
گر شود قلبی خریدار محک
در محکی‌اش درآید نقص و شک
دزد شب خواهد نه روز، این را بدان
شب نیم، روزم که تابم در جهان
فارقم، فاروقم و غلبیروار
تا که از من که نمی‌یابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوش است آن نفوس
من چو میزان خدایم در جهان
وانمایم هر سبک را از گران
گاو را داند خدا گوساله‌یی
خر خریداری و درخور کاله‌یی
من نه گاوم تا که گوساله‌م خرد
من نه خارم کاشتری از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلکه از آیینهٔ من روفت گرد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۵ - قصهٔ هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحانات حق تعالی
پیش ازین زان گفته بودیم اندکی
خود چه گوییم؟ از هزارانش یکی
خواستم گفتن در آن تحقیق‌ها
تا کنون وا ماند از تعویق‌ها
حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل
گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را
مست بودند از تماشای الٰه
وز عجایب‌های استدراج شاه
این چنین مستی‌ست زاستدراج حق
تا چه مستی‌ها کند معراج حق
دانهٔ دامش چنین مستی نمود
خوان انعامش چه‌ها داند گشود
مست بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه می‌زدند
یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه که را می‌ربود
امتحان می‌کردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زین‌ها خبر؟
خندق و میدان به پیش او یکی‌ست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکی‌ست
آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بی‌گزند
تا علف چیند ببیند ناگهان
بازی یی دیگر ز حکم آسمان
بر کهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر
چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین که تا بدان
آن چنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعه‌ی سرا
آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز مستی میل جستن آیدش
چون که بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بی‌امان
او ز صیادان به که بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته
شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه
باشد اغلب صید این بز هم چنین
ورنه چالاک است و چست و خصم‌بین
رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین شهوت بود
همچو من از مستی شهوت ببر
مستی شهوت ببین اندر شتر
باز این مستی شهوت در جهان
پیش مستی ملک دان مستهان
مستی آن مستی این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند؟
آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور
قطره‌ای از باده‌های آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستی‌ها بود املاک را
وز جلالت روح‌های پاک را
که به بویی دل در آن می بسته‌اند
خم باده‌ی این جهان بشکسته‌اند
جز مگر آن‌ها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور
ناامید از هر دو عالم گشته‌اند
خارهای بی‌نهایت کشته‌اند
پس ز مستی‌ها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ
گستریدیمی درین بی‌داد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا
این بگفتند و قضا می‌گفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسی‌ست
هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا
که ز موی و استخوان هالکان
می‌نیابد راه پای سالکان
جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته می‌رانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار؟
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار
این قضا می‌گفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان
چشم‌ها و گوش‌ها را بسته‌اند
جز مر آن‌ها را که از خود رسته‌اند
جز عنایت که گشاید چشم را؟
جز محبت که نشاند خشم را؟
جهد بی‌توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۰ - صفت خرمی شهر اهل سبا و ناشکری ایشان
اصلشان بد بود آن اهل سبا
می‌رمیدندی ز اسباب لقا
دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ
از چپ و از راست از بهر فراغ
بس که می‌افتاد از پری ثمار
تنگ می‌شد معبرره بر گذار
آن نثار میوه ره را می‌گرفت
از پری میوه ره‌رو در شگفت
سله بر سر در درختستانشان
پر شدی ناخواست از میوه‌فشان
باد آن میوه فشاندی نه کسی
پر شدی زان میوه دامن‌ها بسی
خوشه‌های زفت تا زیر آمده
بر سر و روی رونده می‌زده
مرد گلخن‌تاب از پری زر
بسته بودی در میان زرین کمر
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا
گشته ایمن شهر و ده از دزد و گرگ
بز نترسیدی هم از گرگ سترگ
گر بگویم شرح نعمت‌های قوم
که زیادت می‌شد آن یوما بیوم
مانع آید از سخن‌های مهم
انبیا بردند امر فاستقم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۴ - حکایت خرگوشان کی خرگوشی راپیش پیل فرستادند کی بگو کی من رسول ماه آسمانم پیش تو کی ازین چشمه آب حذر کن چنانک در کتاب کلیله تمام گفته است
این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسول ماهم و با ماه جفت
کز رمه‌ی پیلان بر آن چشمه‌ی زلال
جمله نخچیران بدند اندر وبال
جمله محروم و ز خوف از چشمه دور
حیله‌یی کردند چون کم بود زور
از سر که بانگ زد خرگوش زال
سوی پیلان در شب غره‌ی هلال
که بیا رابع عشر ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی این دلیل
شاه‌پیلا من رسولم پیش بیست
بر رسولان بند و زجر و خشم نیست
ماه می‌گوید که ای پیلان روید
چشمه آن ماست زین یک سو شوید
ورنه من تان کور گردانم ستم
گفتم از گردن برون انداختم
ترک این چشمه بگویید و روید
تا ز زخم تیغ مه ایمن شوید
نک نشان آن است کندر چشمه ماه
مضطرب گردد ز پیل آب‌خواه
آن فلان شب حاضر آ ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی زین دلیل
چون که هفت و هشت از مه بگذرید
شاه‌پیل آمد ز چشمه می‌چرید
چون که زد خرطوم پیل آن شب درآب
مضطرب شد آب و مه کرد اضطراب
پیل باور کرد از وی آن خطاب
چون درون چشمه مه کرد اضطراب
ما نه زان پیلان گولیم ای گروه
کاضطراب ماه آردمان شکوه
انبیا گفتند آوه پند جان
سخت‌تر کرد ای سفیهان بندتان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۳ - منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا وتهدید کردن و لاابالی گفتن او
گفت او را ناصحی ای بی‌خبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر
درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را
چون بخارا می‌روی؟ دیوانه‌یی
لایق زنجیر و زندان‌خانه‌یی
او ز تو آهن همی‌خاید ز خشم
او همی‌جوید ترا با بیست چشم
می‌کند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحط است و تو انبان آرد
چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان می‌روی چونت فتاد؟
بر تو گر ده‌گون موکل آمدی
عقل بایستی کزیشان گم زدی
چون موکل نیست بر تو هیچ‌کس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس؟
عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمی‌دید آن نذیر
هر موکل را موکل مختفی‌ست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست؟
خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیه‌روییش بست
می‌زند او را که هین او را بزن
زان عوانان نهان افغان من
هرکه بینی در زیانی می‌رود
گرچه تنها با عوانی می‌رود
گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی
ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک
میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور
غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال
پر سبک دارد ره بالا کند
چون گل‌آلو شد گرانی‌ها کند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۲ - بقیهٔ قصهٔ دعوت رحمت بلقیس را
خیز بلقیسا بیا و ملک بین
بر لب دریای یزدان در بچین
خواهرانت ساکن چرخ سنی
تو به مرداری چه سلطانی کنی؟
خواهرانت را ز بخشش‌های راد
هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد؟
تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن
که منم شاه و رئیس گولخن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۲ - قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
بود مردی صالحی ربانی‌یی
عقل کامل داشت و پایان دانی‌یی
در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن
کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او
هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا
آرد گشتی عشر دادی هم ازان
نان شدی عشر دگر دادی ز نان
عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچه کاشتی
بس وصیت‌ها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان
الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن
تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار
دخل‌ها و میوه‌ها جمله ز غیب
حق فرستاده‌ست بی‌تخمین و ریب
در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سود است سودی بر زنی
ترک اغلب دخل را در کشتزار
باز کارد که وی است اصل ثمار
بیش تر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی
زان بیفشاند به کشتن ترک دست
کان غله‌ش هم زان زمین حاصل شده‌ست
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
می‌خرد چرم و ادیم و سختیان
که اصول دخلم این‌ها بوده‌اند
هم از این‌ها می‌گشاید رزق بند
دخل از آن جا آمده ستش لاجرم
هم در آن جا می‌کند داد و کرم
این زمین و سختیان پرده‌ست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس
چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار
گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی
چون دو سه سال آن نروید چون کنی؟
جز که در لابه و دعا کف در زنی
دست بر سر می‌زنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه
تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آن که رزق‌جوست
رزق از وی جو مجو از زید و عمر
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر
توانگری زو خو نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال
عاقبت زین‌ها بخواهی ماندن
هین که را خواهی در آن دم خواندن؟
این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان
چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه
زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او
روی از نقاش رو می‌تافتی
چون ز نقشی انس دل می‌یافتی
این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند
هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچه فردا خواست شد امروز شد
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا
پیش ازان که روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم
کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم
پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی
مال رفته عمر رفته ای نسیب
ماه و جان داده پی کاله‌ی معیب
رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه می‌شدم
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش ازان که عمر بگذشتی فزون
قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم
چون بگه‌تر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود
یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو ازان اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلکه شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی
نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع
رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا تورا ناچار رو آن سو کنند
این یقین دان که در آخر جمله‌شان
خصم گردند و عدو و سرکشان
تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد
ای جفایت به ز عهد وافیان
هم ز داد توست شهد وافیان
بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش
کو همی ترساندت هر دم ز فقر
همچو کبکش صید کن ای نره صقر
باز سلطان عزیز کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمینشان شوره بد سودی نداشت
گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش می‌دهی
او ز پندت می‌کند پهلو تهی
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند
ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر
کی بود؟ که گرفت دمشان در حجر
زانچه کوه و سنگ درکار آمدند
می‌نشد بدبخت را بگشاده بند
آن چنان دل‌ها که بدشان ما و من
نعتشان شد بل اشد قسوة