عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۱ - بیان دوازده سبط از نصاری
قوم عیسی را بد اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع
این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بند آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله بر گفتار او
اقتدای جمله بر رفتار او
پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی، گر بدو گفتی بمیر
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۵ - مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همی‌کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بی‌تو نور
بی‌عصاکش چون بود احوال کور؟
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختی‌ست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی‌تو یتیم
تو بهانه می‌کنی و ما ز درد
می‌زنیم از سوز دل دم‌های سرد
ما به گفتار خوشت خو کرده‌ایم
ما ز شیر حکمت تو خورده‌ایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن، امروز را فردا مکن
می‌دهد دل مر تو را کین بی‌دلان
بی‌تو گردند آخر از بی‌حاصلان؟
جمله در خشکی چو ماهی می‌طپند
آب را بگشا، ز جو بردار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریادرس
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۷ - مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن
جمله گفتند ای حکیم رخنه ‌جو
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت بار نه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه
دانۀ هر مرغ اندازه‌ی وی است
طعمۀ هر مرغ انجیری کی است؟
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چون که دندان‌ها برآرد بعد ازان
هم به خود گردد دلش جویای نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمۀ هر گربۀ دران شود
چون برآرد پر، بپرد او به خود
بی‌تکلف، بی‌صفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش می‌کند
گوش ما را گفت تو هش می‌کند
گوش ما هوش است، چون گویا تویی
خشک ما بحر است، چون دریا تویی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بی‌تو ما را بر فلک تاریکی است
با تو ای ماه این فلک باری کی است؟
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسم‌هاست
جسم‌ها در پیش معنی اسم‌هاست
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۴ - منازعت امرا در ولی عهدی
یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت
گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن
اینک این طومار برهان من است
کین نیابت بعد ازو آن من است
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
آن امیران دگر یک ‌یک قطار
برکشیده تیغ‌های آبدار
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست
تخم‌های فتنه‌ها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تن است
چون انار و سیب را بشکستن است
آنچه شیرین است، او شد ناردانگ
وان که پوسیده‌ست، نبود غیر بانگ
آنچه با معنی‌ست خود پیدا شود
وانچه پوسیده‌ست او رسوا شود
رو به معنی کوش ای صورت‌پرست
زان که معنی بر تن صورت‌ پر است
هم نشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بی‌‌معنی درین تن بی‌خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود، باقیمت است
چون برون شد، سوختن را آلت است
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول، تا نگردد کار زار
گر بود چوبین، برو دیگر طلب
ور بود الماس، پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانه‌ی اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته، همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری می‌خری، خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه‌ی او خبر
ای مبارک خنده‌اش کو از دهان
می‌نماید دل چو در از درج جان
نامبارک، خندۀ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب‌دل رسی، گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دل خوشان
کوی نومیدی مرو، اومیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست
دل تو را در کوی اهل دل کشد
تن تو را در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از هم‌دلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۷ - آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش کی هر که این بت را سجود کند از آتش برست
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی برپای کرد
کان که این بت را سجود آرد، برست
ور نیارد، در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بت‌ها، بت نفس شماست
زان‌که آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب می‌گیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود؟
آدمی با این دو کی ایمن بود؟
بت سیاهابه‌ست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه‌‌یی بر آب راه
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
وآب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را، جهل‌ست جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصۀ دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسیٰ گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۸ - به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بتش
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت، وآتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد، در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندرآ ای مادر این جا من خوشم
گرچه در صورت میان آتشم
چشم‌بند است آتش از بهر حجاب
رحمت است این، سر برآورده ز جیب
اندرآ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندرآ و آب بین، آتش ‌مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندرآ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رستم از زندان تنگ
در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسی‌دمی
نک جهان نیست ‌شکل هست ‌ذات
وان جهان هست شکل بی‌ثبات
اندرآ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندرآ مادر که اقبال آمده‌ست
اندرآ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی، اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا
من ز رحمت می‌کشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندرآ و دیگران را هم بخوان
کندر آتش شاه بنهاده‌ست خوان
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه پروانه‌وار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ می‌زد در میان آن گروه
پر همی‌شد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد ازان بی‌خویشتن
می‌فکندند اندر آتش، مرد و زن
بی‌موکل، بی‌کشش، از عشق دوست
زان که شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع می‌کردند، کآتش درمیا
آن یهودی شد سیه‌رو و خجل
شد پشیمان، زین سبب بیماردل
کندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند
در فنای جسم صادق‌تر شدند
مکر شیطان هم درو پیچید، شکر
دیو هم خود را سیه‌رو دید، شکر
آنچه می‌مالید در روی کسان
جمع شد در چهرۀ آن ناکس آن
آن که می‌درید جامه‌ی خلق چست
شد دریده آن او، ایشان درست
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۹ - کژ ماندن دهان آن مرد کی نام محمد را صلی‌الله علیه و سلم بتسخر خواند
آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را، دهانش کژ بماند
باز آمد کی محمد عفو کن
ای تو را الطاف و علم من لدن
من تو را افسوس می‌کردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد که پرده‌ی کس درد
میلش اندر طعنۀ پاکان برد
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد که‌مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخر هر گریه آخر خنده‌یی‌ست
مرد آخربین مبارک بنده‌یی‌ست
هر کجا آب روان، سبزه بود
هر کجا اشکی روان، رحمت شود
باش چون دولاب، نالان، چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر
اشک خواهی، رحم کن بر اشک ‌بار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۱ - طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش
این عجایب دید آن شاه جهود
جز که طنز و جز که انکارش نبود
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد
بانگ آمد، کار چون این‌جا رسید
پای دار ای سگ که قهر ما رسید
بعد ازان آتش چهل گز برفروخت
حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت
اصل ایشان بود آتش زابتدا
سوی اصل خویش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فریق
جزوها را سوی کل باشد طریق
آتشی بودند مؤمن‌سوز و بس
سوخت خود را آتش ایشان چو خس
آن که بوده‌ست امه الهاویه
هاویه آمد مر او را زاویه
مادر فرزند جویان وی است
اصل‌ها مر فرع‌ها را در پی است
آب‌ها در حوض اگر زندانی است
باد نشفش می‌کند کارکانی است
می‌رهاند، می‌برد تا معدنش
اندک اندک، تا نبینی بردنش
وین نفس، جان‌های ما را هم چنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان
تا الیه یصعد اطیاب الکلم
صاعدا منا الی حیث علم
ترتقی انفاسنا بالمنتقی
متحفا منا الی دار البقا
ثم تأتینا مکافات المقال
ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال
ثم یلجینا الی امثالها
کی ینال العبد مما نالها
هکذی تعرج وتنزل دایما
ذا فلا زلت علیه قایما
پارسی گوییم، یعنی این کشش
زان طرف آید که آمد آن چشش
چشم هر قومی به سویی مانده‌ است
کان طرف یک روز ذوقی رانده است
ذوق جنس از جنس خود باشد یقین
ذوق جزو از کل خود باشد ببین
یا مگر آن قابل جنسی بود
چون بدو پیوست، جنس او شود
همچو آب و نان که جنس ما نبود
گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسیت ندارد آب و نان
زاعتبار آخر آن را جنس دان
ور ز غیر جنس باشد ذوق ما
آن مگر مانند باشد جنس را
آن که مانند است، باشد عاریت
عاریت باقی نماند عاقبت
مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چون که جنس خود نیابد شد نفیر
تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد، جوید آب
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب
تا زراندودیت از ره نفکند
تا خیال کژ تو را چه نفکند
از کلیله باز جو آن قصه را
وندر آن قصه طلب کن حصه را
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۲ - بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران بشیر
طایفه‌ی نخچیر در وادی خوش
بودشان از شیر دایم کش‌ مکش
بس که آن شیر از کمین می در ربود
آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
حیله کردند، آمدند ایشان به شیر
کز وظیفه ما تو را داریم سیر
بعد ازین اندر پی صیدی میا
تا نگردد تلخ بر ما این گیا
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۳ - جواب گفتن شیر نخچیران را و فایدهٔ جهد گفتن
گفت آری، گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیده‌ام از زید و بکر
من هلاک فعل و مکر مردمم
من گزیده‌ی زخم مار و کژدمم
مردم نفس از درونم در کمین
از همه مردم بتر در مکر و کین
گوش من لایلدغ المؤمن شنید
قول پیغامبر به جان و دل گزید
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۴ - ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد و اکتساب
جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یغنی عن قدر
در حذر شوریدن شور و شر است
رو توکل کن، توکل بهتر است
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۵ - ترجیح نهادن شیر جهد و اکتساب را بر توکل و تسلیم
گفت آری، گر توکل رهبر است
این سبب هم سنت پیغمبر است
گفت پیغامبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند
رمز الکاسب حبیب الله شنو
از توکل در سبب کاهل مشو
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۶ - ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر اجتهاد
قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق
لقمۀ تزویر دان بر قدر حلق
نیست کسبی از توکل خوب‌تر
چیست از تسلیم خود محبوب‌تر؟
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود
آن که جان پنداشت، خون‌آشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلۀ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش
وان که او می‌جست اندر خانه‌اش
دیدۀ ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جان‌های خلق پیش از دست و پا
می‌پریدند از وفا اندر صفا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
آن که او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۷ - ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل
گفت شیر آری، ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن این‌جا طمع خام
پای داری، چون کنی خود را تو لنگ؟
دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی‌زبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل، اشارت‌های اوست
آخراندیشی، عبارت‌های اوست
چون اشارت‌هاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارت‌های اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
حاملی، محمول گرداند تو را
قابلی، مقبول گرداند تو را
قابل امر ویی، قایل شوی
وصل جویی، بعد ازان واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت، قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره، مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای کاهل بی‌اعتبار
جز به زیر آن درخت میوه‌دار
تا که شاخ‌افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان ره‌زنان
مرغ بی‌هنگام کی یابد امان؟
ور اشارت‌هاش را بینی‌زنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زان‌که بی‌شکری بود شوم و شنار
می‌برد بی‌شکر را در قعر نار
گر توکل می‌کنی، در کار کن
کشت کن، پس تکیه بر جبار کن
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۸ - باز ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد
جمله با وی بانگ‌ها برداشتند
کان حریصان که سبب‌ها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن؟
صد هزاران قرن زآغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن برکنده شد زان مکر کوه
کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکار و از عمل
جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار و حکم‌های کردگار
کسب جز نامی مدان، ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۹ - نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهٔ جهد
زاد مردی چاشتگاهی در رسید
در سرا عدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود؟
گفت عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه می‌خواهی؟ بخواه
گفت فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زین جا به هندستان برد
بوک بنده کان طرف شد، جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمۀ حرص و امل زانند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر؟
از تعجب دیدمش در ره ‌گذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را هم چنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم، از خود؟ ای محال
از که برباییم، از حق؟ ای وبال
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۰ - باز ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل و فواید جهد را بیان کردن
شیر گفت آری، ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچه دیدند از جفا و گرم و سرد
حیله‌هاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دام‌هاشان مرغ گردونی گرفت
نقص‌هاشان جمله افزونی گرفت
جهد می‌کن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زان که این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کرده‌ست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست، این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن، باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست، کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آن که حفره بست، آن مکری‌ست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا؟ از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر حق باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چون که مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گرچه جمله‌ی این جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حق است و دوا حق است و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۱ - مقرر شدن ترجیح جهد بر توکل
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهدها کردند با شیر ژیان
کندرین بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیاید بی‌جگر
حاجتش نبود تقاضای دگر
قرعه بر هرکه فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر به دور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۳ - جواب گفتن خرگوش ایشان را
گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا به مکرم از بلا بیرون جهید
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان
هر پیمبر امتان را در جهان
هم چنین تا مخلصی می‌خواندشان
کز فلک راه برون شو دیده بود
در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک، کس ره نبرد
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۴ - اعتراض نخچیران بر سخن خرگوش
قوم گفتندش که ای خر، گوش دار
خویش را اندازۀ خرگوش دار
هین چه لاف است این، که از تو بهتران
در نیاوردند اندر خاطر آن؟
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است؟