عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست
گنج خرابهٔ دل اندوهگین ماست
یاد تو زود چون رود از دل که همرهش
در اولین قدم نفس آخرین ماست
به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم
سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست
از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا
کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست
از توسن هوس ز ازل چون پیادهایم
رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست
نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است
داغی کهن ز لاله رخی بر جبین ماست
ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب
از ابروان کشیده کمان در کمین ماست
در بزم او همیشه ملولم که ناگهان
افتد به فکر او که چرا همنشین ماست
تا میکنیم محتشم از لعل او سخن
ملک سخن تمام به زیر نگین ماست
گنج خرابهٔ دل اندوهگین ماست
یاد تو زود چون رود از دل که همرهش
در اولین قدم نفس آخرین ماست
به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم
سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست
از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا
کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست
از توسن هوس ز ازل چون پیادهایم
رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست
نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است
داغی کهن ز لاله رخی بر جبین ماست
ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب
از ابروان کشیده کمان در کمین ماست
در بزم او همیشه ملولم که ناگهان
افتد به فکر او که چرا همنشین ماست
تا میکنیم محتشم از لعل او سخن
ملک سخن تمام به زیر نگین ماست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند
فتنهای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق
در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور
گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند
اینک میرسد شورافکنی کز گرد راه
قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم
چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی
قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسهای
در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه میدانست کز طفلان اندک دان یکی
کشور دانائی صد نکته دان برهم زند
عقل کی میگفت کاید مهر پرور کودکی
چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند
کی گمان میبرد می کانشمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل
محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند
فتنهای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق
در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور
گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند
اینک میرسد شورافکنی کز گرد راه
قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم
چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی
قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسهای
در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه میدانست کز طفلان اندک دان یکی
کشور دانائی صد نکته دان برهم زند
عقل کی میگفت کاید مهر پرور کودکی
چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند
کی گمان میبرد می کانشمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل
محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند
آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم
بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیتالحرام وصل
کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را
تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می
زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی
صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید
تا همچو محتشم به خرابات رو کنند
آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم
بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیتالحرام وصل
کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را
تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می
زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی
صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید
تا همچو محتشم به خرابات رو کنند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
اگر شراب خوری صد جگر کباب شود
وگر تو مست شوی عالمی خراب شود
ز دیده گر ننهد سر به جیب سیل سرشگ
ز سوز آتش دل سینهام کباب شود
ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور
چنان که دست و گریبان بفتاب شود
نکوست رشتهٔ زرین مهر و هالهٔ ماه
که این سگان تو را طوق و آن طناب شود
اگر به عارض خوی کرده از چمن گذری
سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود
ز روی تست فروغ جهان مباد آن روز
که افتاب جمال تو در نقاب شود
وگر تو مست شوی عالمی خراب شود
ز دیده گر ننهد سر به جیب سیل سرشگ
ز سوز آتش دل سینهام کباب شود
ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور
چنان که دست و گریبان بفتاب شود
نکوست رشتهٔ زرین مهر و هالهٔ ماه
که این سگان تو را طوق و آن طناب شود
اگر به عارض خوی کرده از چمن گذری
سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود
ز روی تست فروغ جهان مباد آن روز
که افتاب جمال تو در نقاب شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید
بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من
که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم
کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نیاز اول
ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید
مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین
سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را
به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی
که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید
بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من
که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم
کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نیاز اول
ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید
مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین
سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را
به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی
که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
باز علم زد ز بیابان عشق
کرد جنیبت کش سلطان عشق
باز رسید از پی هم کوه کوه
موج قوی جنبش طوفان عشق
باز صلا زد به دو کون و کشید
فتنهٔ جهان تا به جهان خان عشق
باز به گوش مه و کیوان رسید
غلغله از ساحت ایوان عشق
باز دل آن فارس مطلق عنان
رخش جنون تاخت به میدان عشق
باز محل شد که به جان بشنوند
مور و ملخ حکم سلیمان عشق
باز ز معزولی عقل و خرد
دور جنون آمد و دوران عشق
ای دل نوعتهد کنون ز اتحاد
جان من و جان تو و جان عشق
محتشم ازبهر بتان قتل تو
حکم مطاع است ز دیوان عشق
کرد جنیبت کش سلطان عشق
باز رسید از پی هم کوه کوه
موج قوی جنبش طوفان عشق
باز صلا زد به دو کون و کشید
فتنهٔ جهان تا به جهان خان عشق
باز به گوش مه و کیوان رسید
غلغله از ساحت ایوان عشق
باز دل آن فارس مطلق عنان
رخش جنون تاخت به میدان عشق
باز محل شد که به جان بشنوند
مور و ملخ حکم سلیمان عشق
باز ز معزولی عقل و خرد
دور جنون آمد و دوران عشق
ای دل نوعتهد کنون ز اتحاد
جان من و جان تو و جان عشق
محتشم ازبهر بتان قتل تو
حکم مطاع است ز دیوان عشق
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم
از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند
زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول
از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم
عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من
آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم
جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ
اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم
نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد
هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم
محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق
من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم
از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند
زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول
از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم
عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من
آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم
جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ
اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم
نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد
هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم
محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق
من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده
ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا
بشارت است به توحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما
تصور حکما آن که میکنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران این که میزند شه گل
به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبرده ز فرد بیهمتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
به جنبشند به جنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بینیاز نباشد نیازمند به جا
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
به نور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
به ورطهای که شوی ناامید از همهکس
ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بیمثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقهها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق
به دیدهها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور میکند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجلهٔ حکما
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر
به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست
زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را
که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که میکند اقوا
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او
علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بیبنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را
به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید
که گر کنند پر پشهای نهند به جا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود
به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمیگردد
سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
به اهتمام سلیمان نمیشود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوهای دگرم در نیاورد به ثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی
نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند
بتان به این سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
به کیش کیست درست و به مذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد
ز فضله میکند آن را به یک دو روز اندا
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش
چهسان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا
بشارت است به توحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما
تصور حکما آن که میکنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران این که میزند شه گل
به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبرده ز فرد بیهمتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
به جنبشند به جنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بینیاز نباشد نیازمند به جا
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
به نور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
به ورطهای که شوی ناامید از همهکس
ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بیمثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقهها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق
به دیدهها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور میکند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجلهٔ حکما
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر
به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست
زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را
که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که میکند اقوا
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او
علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بیبنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را
به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید
که گر کنند پر پشهای نهند به جا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود
به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمیگردد
سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
به اهتمام سلیمان نمیشود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوهای دگرم در نیاورد به ثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی
نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند
بتان به این سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
به کیش کیست درست و به مذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد
ز فضله میکند آن را به یک دو روز اندا
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش
چهسان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - وله ایضا من بدایع افکاره
از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی
که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی
به تنگ آوردهام خاصان دیوان معلی را
من دیوانه از عرض حکایتهای طولانی
به این امید کان افسانهها چون بشنود سلطان
کند از چارهسازی در اهتزازم از خوش الحانی
در آفاق ارچه ممتازم ولی میخواهم از خلقم
به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی
مرا حالا عوامالناس از خاصان درگاهت
نمیدانند برنهج سلف زان سان که میدانی
سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم
مرا کم قدر میدانند و بیصاحب ز نادانی
گهی اطلاق اخراجات بر من میکند عامل
برای خویش و نامش میکند اطلاق دیوانی
گهی میخواهد از من پیشکش بهر تو دریادل
که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی
مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن
ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی
زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست
دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی
بلی آب و زمین این چنین را مال میباشد
ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی
تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو
هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی
چرا سرخیل آن خوش لهجهها را در گلستانت
بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی
نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت
تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی
به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد
به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی
که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی
به تنگ آوردهام خاصان دیوان معلی را
من دیوانه از عرض حکایتهای طولانی
به این امید کان افسانهها چون بشنود سلطان
کند از چارهسازی در اهتزازم از خوش الحانی
در آفاق ارچه ممتازم ولی میخواهم از خلقم
به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی
مرا حالا عوامالناس از خاصان درگاهت
نمیدانند برنهج سلف زان سان که میدانی
سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم
مرا کم قدر میدانند و بیصاحب ز نادانی
گهی اطلاق اخراجات بر من میکند عامل
برای خویش و نامش میکند اطلاق دیوانی
گهی میخواهد از من پیشکش بهر تو دریادل
که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی
مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن
ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی
زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست
دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی
بلی آب و زمین این چنین را مال میباشد
ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی
تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو
هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی
چرا سرخیل آن خوش لهجهها را در گلستانت
بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی
نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت
تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی
به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد
به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۳
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۵ - حکایت
با دف و نی، دوش آن مرد عرب
وه! چه خوش میگفت، از روی طرب:
ایهاالقوم الذی فیالمدرسه
کل ما حصلتموها وسوسه
فکر کم ان کان فی غیر الحبیب
مالکم فیالنشاة الاخری نصیب
فاغسلوا یا قوم عن لوح الفؤاد
کل علم لیس ینجی فیالمعاد
ساقیا! یک جرعه از روی کرم
بر بهائی ریز، از جام قدم
تا کند شق، پردهٔ پندار را
هم به چشم یار بیند یار را
وه! چه خوش میگفت، از روی طرب:
ایهاالقوم الذی فیالمدرسه
کل ما حصلتموها وسوسه
فکر کم ان کان فی غیر الحبیب
مالکم فیالنشاة الاخری نصیب
فاغسلوا یا قوم عن لوح الفؤاد
کل علم لیس ینجی فیالمعاد
ساقیا! یک جرعه از روی کرم
بر بهائی ریز، از جام قدم
تا کند شق، پردهٔ پندار را
هم به چشم یار بیند یار را
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۶ - فی قطع العلائق و العزلة عن الخلایق
هر که را توفیق حق آمد دلیل
عزلتی بگزید و رست از قال و قیل
عزت اندر عزلت آمد، ای فلان
تو چه خواهی ز اختلاط این و آن؟
پا مکش از دامن عزلت به در!
چند گردی چون گدایان در به در؟
گر ز دیو نفس میجویی امان
رو نهان شو! چون پری از مردمان
از حقیقت بر تو نگشاید دری
زین مجازی مردمان تا نگذری
گر تو خواهی عزت دنیا و دین
عزلتی از مردم دنیا گزین
گنج خواهی؟ کنج عزلت کن مقام
واستتر واستخف، عن کل الانام
چون شب قدر از همه مستور شد
لاجرم، از پای تا سر نور شد
اسم اعظم، چون که کس نشناسدش
سروری بر کل اسما باشدش
تا تو نیز از خلق پنهانی همی
لیلةالقدری و اسم اعظمی
رو به عزلت آر، ای فرزانه مرد!
وز جمیع ماسوی الله باش فرد
عزلت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک، گر با زهد و علم آید قرین
عزلت بی«زای» زاهد علت است
ور بود بی«عین» علم، آن زلت است
عزلت بی«عین»، عین زلت است
ور بود بی«زای» اصل علت است
زهد و علم ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره عزلت قدم؟
علم چبود؟ از همه پرداختن
جمله را در داو اول باختن
این هوسها از سرت بیرون کند
خوف و خشیت، در دلت افزون کند
«خشیة الله» را نشان علم دان!
«انما یخشی»، تو در قرآن بخوان!
سینه را از علم حق آباد کن!
رو حدیث «لو علمتم» یاد کن!
عزلتی بگزید و رست از قال و قیل
عزت اندر عزلت آمد، ای فلان
تو چه خواهی ز اختلاط این و آن؟
پا مکش از دامن عزلت به در!
چند گردی چون گدایان در به در؟
گر ز دیو نفس میجویی امان
رو نهان شو! چون پری از مردمان
از حقیقت بر تو نگشاید دری
زین مجازی مردمان تا نگذری
گر تو خواهی عزت دنیا و دین
عزلتی از مردم دنیا گزین
گنج خواهی؟ کنج عزلت کن مقام
واستتر واستخف، عن کل الانام
چون شب قدر از همه مستور شد
لاجرم، از پای تا سر نور شد
اسم اعظم، چون که کس نشناسدش
سروری بر کل اسما باشدش
تا تو نیز از خلق پنهانی همی
لیلةالقدری و اسم اعظمی
رو به عزلت آر، ای فرزانه مرد!
وز جمیع ماسوی الله باش فرد
عزلت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک، گر با زهد و علم آید قرین
عزلت بی«زای» زاهد علت است
ور بود بی«عین» علم، آن زلت است
عزلت بی«عین»، عین زلت است
ور بود بی«زای» اصل علت است
زهد و علم ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره عزلت قدم؟
علم چبود؟ از همه پرداختن
جمله را در داو اول باختن
این هوسها از سرت بیرون کند
خوف و خشیت، در دلت افزون کند
«خشیة الله» را نشان علم دان!
«انما یخشی»، تو در قرآن بخوان!
سینه را از علم حق آباد کن!
رو حدیث «لو علمتم» یاد کن!
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۸ - فی الفوائد المتفرقة فیما یتضمن الاشارة الی قوله تعالی ان الله یأمرکم أن تذبحوا بقرة
ابذلوا اروا حکم یا عاشقین
ان تکونوا فی هوانا صادقین
داند این را هرکه زین ره آگه است
کاین وجود و هستیش، سنگ ره است
گوی دولت آن سعادتمند برد
کو، به پای دلبر خود، جان سپرد
جان به بوسی میخرد آن شهریار
مژدهای عشاق، کسان گشت کار
گر همی خواهی حیات و عیش خوش
گاو نفس خویش را اول بکش
در جوانی کن نثار دوست جان
رو «عوان بین ذالک» را بخوان
پیر چون گشتی، گران جانی مکن
گوسفند پیر قربانی مکن
شد همه برباد، ایام شباب
بهر دین، یک ذره ننمودی شتاب
عمرت از پنجه گذشت و یک سجود
کت به کار آید، نکردی ای جهود!
حالیا، ای عندلیب کهنه سال
ساز کن افغان و یک چندی بنال
چون نکردی ناله در فصل بهار
در خزان، باری قضا کن زینهار!
تا که دانستی زیانت را ز سود
توبهات نسیه، گناهت نقد بود
غرق دریای گناهی تا به کی؟
وز معاصی روسیاهی تا به کی؟،
جد تو آدم، بهشتش جای بود
قدسیان کردند پیش او سجود
یک گنه چون کرد، گفتندش: تمام
مذنبی، مذنب، برو بیرون خرام!
تو طمع داری که با چندین گناه
داخل جنت شوی، ای روسیاه!
ان تکونوا فی هوانا صادقین
داند این را هرکه زین ره آگه است
کاین وجود و هستیش، سنگ ره است
گوی دولت آن سعادتمند برد
کو، به پای دلبر خود، جان سپرد
جان به بوسی میخرد آن شهریار
مژدهای عشاق، کسان گشت کار
گر همی خواهی حیات و عیش خوش
گاو نفس خویش را اول بکش
در جوانی کن نثار دوست جان
رو «عوان بین ذالک» را بخوان
پیر چون گشتی، گران جانی مکن
گوسفند پیر قربانی مکن
شد همه برباد، ایام شباب
بهر دین، یک ذره ننمودی شتاب
عمرت از پنجه گذشت و یک سجود
کت به کار آید، نکردی ای جهود!
حالیا، ای عندلیب کهنه سال
ساز کن افغان و یک چندی بنال
چون نکردی ناله در فصل بهار
در خزان، باری قضا کن زینهار!
تا که دانستی زیانت را ز سود
توبهات نسیه، گناهت نقد بود
غرق دریای گناهی تا به کی؟
وز معاصی روسیاهی تا به کی؟،
جد تو آدم، بهشتش جای بود
قدسیان کردند پیش او سجود
یک گنه چون کرد، گفتندش: تمام
مذنبی، مذنب، برو بیرون خرام!
تو طمع داری که با چندین گناه
داخل جنت شوی، ای روسیاه!
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۹ - فی تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: حب الوطن من الایمان
ایهاالمأثور فی قید الذنوب
ایها المحروم من سر الغیوب
لا تقم فی اسر لذات الجسد
انها فی جید حبل من مسد
قم توجه شطر اقلیم النعیم
و اذکر الاوطان والعهد القدیم
گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»
گفت: از ایمان بود حب الوطن
این وطن، مصر و عراق و شام نیست
این وطن، شهریست کان را نام نیست
زانکه از دنیاست، این اوطان تمام
مدح دنیا کی کند «خیر الانام»
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا
ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر
کاورد رو سوی آن بینام شهر
تو در این اوطان، غریبی ای پسر!
خو به غربت کردهای، خاکت به سر!
آنقدر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و جان را شاد کن
موطن اصلی خود را یاد کن
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
در میان، جز یک نفس در کار نیست
تا به چند ای شاهباز پر فتوح
باز مانی دور، از اقلیم روح؟
حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!
کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
تا به کی ای هدهد شهر سبا
در غریبی مانده باشی، بسته پا؟
جهد کن! این بند از پا باز کن
بر فراز لامکان پرواز کن
تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟
یوسفی، یوسف، بیا از چه برون
تا عزیز مصر ربانی شوی
وارهی از جسم و روحانی شوی
ایها المحروم من سر الغیوب
لا تقم فی اسر لذات الجسد
انها فی جید حبل من مسد
قم توجه شطر اقلیم النعیم
و اذکر الاوطان والعهد القدیم
گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»
گفت: از ایمان بود حب الوطن
این وطن، مصر و عراق و شام نیست
این وطن، شهریست کان را نام نیست
زانکه از دنیاست، این اوطان تمام
مدح دنیا کی کند «خیر الانام»
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی میشود ایمان عطا
ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر
کاورد رو سوی آن بینام شهر
تو در این اوطان، غریبی ای پسر!
خو به غربت کردهای، خاکت به سر!
آنقدر در شهر تن ماندی اسیر
کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر
رو بتاب از جسم و جان را شاد کن
موطن اصلی خود را یاد کن
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
در میان، جز یک نفس در کار نیست
تا به چند ای شاهباز پر فتوح
باز مانی دور، از اقلیم روح؟
حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!
کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
تا به کی ای هدهد شهر سبا
در غریبی مانده باشی، بسته پا؟
جهد کن! این بند از پا باز کن
بر فراز لامکان پرواز کن
تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟
یوسفی، یوسف، بیا از چه برون
تا عزیز مصر ربانی شوی
وارهی از جسم و روحانی شوی
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۹ - فی ذم المتمکنین فی المناصب الدنیویة للحظوظ الواهیة الدنیة
نان و حلوا چیست؟ ای فرزانه مرد
منصب دنیاست، گرد آن مگرد
گر بیالایی از او دست و دهان
روی آسایش نبینی در جهان
منصب دنیا نمیدانی که چیست؟
من بگویم با تو، یک ساعت بایست
آنکه بندد از ره حق پای مرد
آنکه سازد کوی حرمان جای مرد
آنکه نامش مایهٔ بدنامی است
آنکه کامش، سر به سر، ناکامی است
آنکه هر ساعت، نهان از خاص و عام
کاسهٔ زهرت فرو ریزد به کام
بر سر این زهر روزان و شبان
چند خواهی بود لرزان و تپان؟
منصب دنیاست، ای نیکونهاد!
آنکه داده خرمن دینت به باد
منصب دنیاست، ای صاحب فنون!
آنکه کردت این چنین، خوار و زبون
ای خوش آن دانا که دنیا را بهشت
رفت همچون شاه مردان در بهشت
مولوی معنوی در مثنوی
نکتهای گفته است، هان تا بشنوی:
« ترک دنیا گیر تا سلطان شوی
ورنه گر چرخی تو، سرگردان شوی
زهر دارد در درون، دنیا چو مار
گرچه دارد در برون، نقش و نگار
زهر این مار منقش، قاتل است
میگریزد زو هر آن کس عاقل است»
زین سبب، فرمود شاه اولیا
آن گزین اولیا و انبیا:
حب الدنیا، رأس کل خطیة
و ترک الدنیا رأس کل عبادة
منصب دنیاست، گرد آن مگرد
گر بیالایی از او دست و دهان
روی آسایش نبینی در جهان
منصب دنیا نمیدانی که چیست؟
من بگویم با تو، یک ساعت بایست
آنکه بندد از ره حق پای مرد
آنکه سازد کوی حرمان جای مرد
آنکه نامش مایهٔ بدنامی است
آنکه کامش، سر به سر، ناکامی است
آنکه هر ساعت، نهان از خاص و عام
کاسهٔ زهرت فرو ریزد به کام
بر سر این زهر روزان و شبان
چند خواهی بود لرزان و تپان؟
منصب دنیاست، ای نیکونهاد!
آنکه داده خرمن دینت به باد
منصب دنیاست، ای صاحب فنون!
آنکه کردت این چنین، خوار و زبون
ای خوش آن دانا که دنیا را بهشت
رفت همچون شاه مردان در بهشت
مولوی معنوی در مثنوی
نکتهای گفته است، هان تا بشنوی:
« ترک دنیا گیر تا سلطان شوی
ورنه گر چرخی تو، سرگردان شوی
زهر دارد در درون، دنیا چو مار
گرچه دارد در برون، نقش و نگار
زهر این مار منقش، قاتل است
میگریزد زو هر آن کس عاقل است»
زین سبب، فرمود شاه اولیا
آن گزین اولیا و انبیا:
حب الدنیا، رأس کل خطیة
و ترک الدنیا رأس کل عبادة