عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
قدوم ماه مبارک مبارک است به فال
که باد بر ملک بحر و بر مبارک سال
سریر بخش سلاطین اتابک اعظم
که هست طلعت او ملک را مبارک فال
جهانگشای عدوبند شاه نصرة دین
که فتح و نصرت از آثار او برند مثال
سر ملوک ابوبکر بن محمد کو
به صولت عمری از جهان ببرد ضلال
بکوفت گاو زمین را نهیب او گردن
بکند شیر فلک را شکوه او چنگال
تهمتنی که به روز وغا توان گفتن
که از زمین وزمان سر کشد به استقلال
در آن مقام که قدرش به صدر بنشیند
رضا دهد فلک هفتمین به صف نعال
کمان کین چو به زه کرد نسر طائر نیز
فراهم آورد از سهم تیر او پر و بال
بسی نماند که از امن و عدل برخیزد
به عهد دولت او نام شبروی ز خیال
زهی سپاه تو را پیشتر ز فتح و ظفر
نکرده هیچ کس از هیچ بقعه استقبال
مثال ساحت میدان توست سطح فلک
نمونه سر چوگان توست شکل هلال
طراز ملک تورا آن طراوت است ز عدل
که تا ابد ننشیند بر او غبار زوال
به مجمعی که سخن با زبان تیغ افتد
کند زبانه خشمت زبان گردون لال
به موضعی که امید از سخا سپس ماند
درافکند کرمت خویشتن به پیش سوال
بزاد تیغ تو چندین هزار بچه فتح
نبوده او را جز با گلوی خصم وصال
جهان به عهد تو هرگز خراب چون گردد
چو تو به رسم دهاقین روی به روز قتال
زمین سینه دشمن به تیغ بشکافی
پس آنگهی بنشانی در او ز رمح نهال
تو را خدای گزید از جهان و شاهی داد
حدیث خضم فسانه ست وترهات ومحال
خدایگانا در عهد پادشاه شهید
که عمر بر تو سجل کرد و ملک بر تو حلال
من آن قبول و کرامت بیافتم که دگر
ورای پایه من وهم را نبود مجال
کنون دو سال تمام است تا همی نوشم
زدست غصه قدحهای زهر مالامال
گسسته گشت زطبعم وساوس اوهام
بریده گشت زجانم علایق آمال
در آمد از در جانم نشاط خدمت تو
از آن سپس که گرفتم ز کاینات ملال
منم چنین که تو بینی وگنجهای هنر
دگر مرا به جهان در ،نه حرمت است و نه مال
من از روان قزل ارسلان خجل گردم
اگر به غیر تو بردارم این شکایت حال
منم که با جگر تشنه خون دل بخورم
ولیکن از کف سفله نخواهم آب زلال
نشانه لگد گور باد سینه آنک
ز شاخ آهو دارد امید کعب غزال
مراست اینهمه سرگشتگی ز تهمت فضل
که با چنین سر و سامان مه فضل و مه افضال
سپهر ازین سان سرگشته نیستی شب و روز
اگر نه متهم ستی به افضل الاشکال
همیشه تا زجهان نیست موضعی خالی
ز انقلاب امور و تقلب احوال
جهان ز ذات تو خالی مباد اگر چه تویی
به ذات خویش جهانی به کبریا و جلال
ببرده موکب تو دست از صبا و دبور
ببسته حشمت تو راه بر جنوب و شمال
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر
حقیقت است که جز کردگار قادر نیست
به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید
مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست
به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش
ز روی کم خردی گر چه مرد صابر نیست
بلی عنایت صاحب که در مصالح خلق
ز یک دقیقه به انواع لطف قاصر نیست
چو سوی جمله نظر می کند ز روی کرم
چرا به جانب من هیچ گونه ناظر نیست
به صد امید دل اندر تو بسته ام که از آن
زبان حال من به اتمام هیچ شاکر نیست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۴
ای رسیده مواهب تو به من
همچو بوی شفا به بیماران
گرچه در خورد همت تو نبود
رد نکردم چو خویشتن داران
پایه ابر برترست از آنک
رد توان کرد سوی او باران
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - ناله های من
من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن
گر برفتم می کشد بازم به جای خویشتن
نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
می توانم بود یکدم در سرای خویشتن
ای که می نالی ز عشق یار و جور روزگار
سوی من می بین و کن شکر خدای خویشتن
گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من
فکر می کردم به جان گرد هوای خویشتن
تا نهادم بر سر کویت قدم بی اختیار
توتیای دیده سازم خاکپای خویشتن
بس که زاری می کنم بیهوش گردم هر زمان
باز می آیم به هوش از ناله های خویشتن
غیر محیی کو خود از بهر تو خواهد در جهان
هر که می خواهد تو را خواهد برای خویشتن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نظر بر آینه خوبان چو بی‌نقاب کنند
ز شوق، آینه را مضطرب چو آب کنند
مراد خلق ز یک دیدن تو حاصل شد
دگر نماند دعایی که مستجاب کنند
چه طالع است ندانم که صبح عاشق را
چو شام، پرده رخسار آفتاب کنند
به روز حشر نماند سیاه‌نامه کسی
اگر سیاهی بخت مرا حساب کنند
ز تیرگی نشمارند در حساب شبش
ز عمر، روز خوشم را گر انتخاب کنند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن می‌تراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه می‌خواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینه‌ام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون می‌رود
چند عاشق شکوه از بی‌مهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گفتم از عشقت کشم دامن گریبان‌گیر شد
سر کشیدم، گردنم تا پای در زنجیر شد
کاوکاو چشمه اندازد ز صافی آب را
آنقدر در گریه کوشیدم که بی‌تاثیر شد
از خدنگ عشق، پیکانی که شد در سینه جمع
کوهکن را تیشه گردید و مرا زنجیر شد
ذوق تنهایی و دام غم چه می‌پرسی که چیست
عندلیبی را که با گل در گلستان پیر شد
گرچه عمری کرد تدبیر رهایی از غمش
عشق چون آمد، خرد شرمنده تدبیر شد
عشق چون قایم شود راحت کند آزار را
آنچه در پیمانه‌ام خون بود اکنون شیر شد
چون بنای دوستی هرگز نمی‌گردد خراب
عشق هر ویرانه‌ای را کز پی تعمیر شد
دیدن روی جوانان چشم روشن می‌کند
دیده یعقوب در هجران یوسف پیر شد
تیر عشقت از دل قدسی نشد هرگز خطا
رد نگردد هرچه از روز ازل تقدیر شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
کی اسیران غمت را غم دنیا باشد؟
گر تو پروا کنی از چرخ، چه پروا باشد؟
هرکه را خورد دل از چاه زنخدانی آب
تشنه لب میرد، اگر بر لب دریا باشد
ناخن تیشه عاشق چو شود عقده‌گشای
نگذارد که گره در دل خارا باشد
هیچ‌کس نیست که محتاج نگردد به فلک
بازگشت قدح آخر سوی مینا باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیده‌ام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشته‌اند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخورده‌ایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمه‌سنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهاده‌ایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه می‌کند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
هرکسی شاد به سال نو و نوروزی خویش
دل شوریده عاشق به غم‌اندوزی خویش
شب تاریک مرا روشنی از آه من است
برو ای شمع، تو و انجمن‌افروزی خویش
دیده زخمم ازان پیش که روشن گردد
دیده بر تیغ جفای تو رقم، روزی خویش
من شوریده کجا و غم ناموس کجا
برو ای عقل و ببر مصلحت‌آموزی خویش
کوکب بخت کس از سعی نگردد فیروز
خویش را چند کنم رنجه به دلسوزی خویش؟
ما چو قدسی نمک خوان سیه‌بختانیم
بخت ما چون نبود شاد ز بهروزی خویش؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر چو شمع آتش برآید از گریبان کسی
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجه‌ام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیده‌ام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، می‌دانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۰
تن داده دلم به بینوایی، چه کند
تدبیر به تقدیر خدایی چه کند
سیلی‌خور صد دردم و رخ زرد همان
با رنگ شکسته، مومیایی چه کند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۶
نتوان ز قضا گریختن با تک و تاز
با چرخ چه چاره از جدل کردن ساز
گیرم که شود ناخن تدبیر دراز
نتوان گره ستاره را کردن باز
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۶
ای خواهش عشقت آرزوی همه کس
پرواز کند سوی تو عنقا و مگس
مرغان همه نزدیک به دام آمده‌اند
تا بخت به نام که زند فال قفس
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۷
در عشق، به جز زیان ندارد سودم
از تیرگی اختر خود خشنودم
از بخت سیاه، بر سرم منت‌هاست
چون لاله، چراغ روشن است از دودم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۶
قدسی من و بخت اگرچه توام بودیم
وز روز ازل جدا ز هم کم بودیم
با من نشد آمیخته در صفحه خاک
با آن که چو حرف و نقطه با هم بودیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
غم عشق را هیچ تدبیر نیست
بجز وصل و آنچز به تقدیر نیست
به قتل محبان فا مانع است
و گر نه ز محبوب تقصیر نیست
گرفتم که بر دل زدی ناوکم
دریغیت هیچ آخر از تیر نیست
رها کن سر زلف در دست دل
که دیوانه را به ز زنجیر نیست
مکن صوفیا ذکر خلوت به من
که بیشم سر زهد و تزویر نیست
به پاکی و روشندلی ای جوان
می سالخورده کم از پیراه نیست
به مقصد قدم زودتر به کمال
که جز آنت از دست تأخیر نیست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر می‌گیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر می‌گیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام می‌یابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر می‌گیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمی‌گیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر می‌گیرد
خراب عشق آبادی نمی‌فهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر می‌گیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمی‌دانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر می‌گیرد
سراپا می‌شود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر می‌گیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
تا کی از بخت فرو بسته گره وا نکنی
نظر لطف به آوارگی ما نکنی
گوییا اسم جدایی نشنیده است دلت
ورنه درد دل ما از چه مداوا نکنی
شده آئینه دل تیره تر از چهره بخت
ز چه از یک نظرش پاک و مصفا نکنی
هوس خاک سر کوی تو اندر لب سرماست
همتی از چه برین منصب عظمی نکنی
اینقدر هم نبود بی‌اثر آه دل ما
مگر از سوز دل سوخته پروا نکنی
(صامتا) کار جهان گشت به کامت که دگر
ز غم دلبر خود شورش و غوغا نکنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود
چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود
بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش
ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود
هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد
نه دلی داشت به هیچ خبری از دین بود
بسکه چشمم ز فراق رخ او اشک فشاند
در شب هجر فراغه زمه و پروین بود
خاک در دیده این بخت که خفت و نشناخت
قدر آن شب که مرا خاک درت بالین بود
این همه چاشنی از ذوق لبت بافت کمال
ور نه اول سخن او نه چنین شیرین بود