عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء ششم اندر نواختن و خواندن دوست
نگارینا ز پیش من برفتی
چه گفتی یا چه فرمایی نگفتی
دلم بردی و خود باره براندی
مرا در شهر بیگانه بماندی
نکردی هیچ رحمت بر غریبان
چو بیماران نمانده بی طبیبان
کنون دانم که خود یادم نیاری
که هم بد مهر و هم بد زینهاری
نبخشایی و از یزدان نترسی
ز حال خستگان خود نپرسی
نگویی حال آن بیچاره چونست
که بی من در میان موج خونست
چنین باید وفا و مهربانی
که من بی تو بمیرم تو ندانی
به تو نالم بگو یا از تو نالم
که من بی تو به زاری بر چه حالم
پدید آمد مرا دردی ز هجران
که نبود غیر مردن هیچ درمان
به گیتی عاشقی بی غم نباشد
خوشی و عاشقی با هم نباشد
همی سخت آیدت کز تو بنالم
بنالم تا شوی آگه ز حالم
ترا چون دل دهد یارا نگویی
که چون دشمن جفای دوست جویی
نه بس بود آنکه از پیشم برفتی
که رفتی نیز یار نو گرفتی
مرا این آگهی بشنید بایست
ز تو این بی وفایی دید بایست
منم این کز تو دیدستم چنین کار
توی بی من نشسته با دگر یار
منم پیش تو چونین خوار گشته
توی از من چنین بیزار گشته
نه تو آنی که من فتنه بودی
به دیدارم همیشه تشنه بودی
نه من آنم که خورشید تو بودم
به گیتی کام و امید تو بودم
نه من آنی که بی من مرده بودی
چو برگ دی مهی پژمرده بودی
نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم
نه تو آنی که جز یادم نکردی
همی از خاک پایم سرمه کردی
نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بی من نبد خوش این جهانت
چرا اکنون من آنم تو نه آنی
ز تو کینست و از من مهربانی
چرا با من به دل بدساز گشتی
چه بد کردم از من باز گشتی
مگر آسان بریدی راه دشوار
کجا از مهر من بودی سبکبار
تو در دریای هجرم غرقه بودی
ز موج غم بسی رنج آزمودی
دلت با یار دیگر زان بپیوست
کجا غرقه به هر چیزی زند دست
چه باشد گر تو یار نو گرفتی
نباید از تو ما را این شکفتی
بسا کس کاو خورد سر که به خوان بر
نهاده پیش او حلوای شکر
وصل من ترا خوش بود چون می
فراقم چون خماری بود در پی
تو مخموری و از می سر بتابی
هر آن گاهی که بوی می بیابی
اگر تو گشته ای از می بدین سان
ترا جز می نباشد هیچ درمان
چو جان باشد گزیده یار پیشین
تو بر یار گزیده هیچ مگزین
و گر نو کرده ای نو را نگه دار
کهن را نیز بیهوده میازار
بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پر مایه تر باشد کهن تر
بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر هر که بدرنگست و چه سنگ
بگردد مهر نو با دل نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر
هزار آرام چون آرام پیشین
هزاران یار چون یار نخستین
نه من یابم چو تو یار دل آزار
نه تو یایی چو من یار وفادار
نه من بتوانم از تو دل بریدن
نه تو بتوانی از من سر کشیدن
به مهر اندر تو ماهی منت خورشید
تو با من باشی و من با تو جاوید
ترا باشد هم از من روشنایی
بسی گردی و پس هم با من آیی
بدان منگر که از من دور گشتی
چنین تابنده و پر نور گشتی
کنون ای سنگدل بر خیز و باز آی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم از این پی
چو دانش با روان و شیر با می
فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشاید مر آن را
مخور زثن روزگار رفته تشویر
وفا و مهربانی را ز سر گیر
چه باشد گر شدی در مهر بد رای
نهال دوستی ببریدی از جای
چو ببریدی دگر باره فرو کار
که پیوسته نکوتر آورد بار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
به پاسخ گفت رامین دل افروز
شب خشم تو ما را شب کند روز
دو شب بینم همی امشب به گیهان
ازین تیره هوا و خشم جانان
بسا رنجا که بر من زین شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد
چرا شب رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهگار
اگر بخشایی از من بستر و گاه
چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه
به مشتی کاه او را میهمان کن
به جان بوزی دلم را شادمان کن
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
بهانه بر گرفتم از میانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه
ترا خواند همه کس نا جوانمرد
چو تو گویی برو نومید بر گرد
همه ز آزادگان نام بردار
به زفتی بر گرند این نه به آزار
میان ما نه خونی او فتادست
و یا دیرینه کینی ایستادست
عتابست این نه جنگ راستینست
چرا با جان من چندینت کینست
تو خود دانی که با جان نیست بازی
چرا چندین به خون بنده تازی
نه آنم من که از سرما گریزم
همی تا جان بود با او ستیزم
نه آنم من که بر گردم ز کویت
و گر جانم بر آید پیش رویت
چه باشد گر به برف اندر بمیرم
ز مردم جاودانه نام گیرم
بماند در وفا زنده مرا نام
چو مر گم پیش تو باشد به فرجام
مرا بی تو نباشد زندگانی
ازیرا کم نباشد کامرانی
جهان را بی تو بسیار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم
چو بی تو بر شمارم زندگانی
جدا از تو نخواهم شادمانی
مرا بی تو جهان جستن محالست
که بی تو جان من بر من و بالست
الا ای سهمگین باد زمستان
بیاور برف و جانم زود بستان
مرا مردن میان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر
تنی سنگین و جانی سخت رویین
نماند در میان برف چندین
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
سرای خود بغارت داد شاهی
در افتادند غارت را سپاهی
غلامی پیش شاه ایستادبر پای
دران غارت نمی‌جنبید از جای
یکی گفتش که غارت کن زمانی
که گر سودی بود نبود زیانی
بخندید او که این بر من حرامست
که روی شاه سود من تمامست
مرا در روی شه کردن نگاهی
بسی خوشتر که از مه تا بماهی
دل شه گشت خرم زان یگانه
جواهر خواست خالی از خزانه
بسی جوهر باعزاز و نکو داشت
بدست خویشتن در پیش او داشت
که برگیر آنچ می‌خواهی ترا باد
که کردی ای گرامی جان من شاد
غلامش دست خود بگشاد از هم
سرانگشت شه بگرفت محکم
که ما را کار با این اوفتادست
چه جوهر چه خزانه جمله یادست
چو تو هستی مرا دیگر همه هست
همه دستم دهد چون تو دهی دست
همی هرگز مباد آن روز را نور
که من از تو بدون تو شوم دور
چو جانان آمد از جان کم نیاید
همه این جوی تو کان کم نیاید
دو گیتی را نجوید هر که مردست
یکی را جوید او کین هر دو گردست
چو هر لذت که در هر دوجهان هست
ترا در حضرت او بیش از آن هست
چرا پس ترک دو جهان می‌نگیری
چو مشتاقان پی آن می‌نگیری
یکی را خواه تا در ره نمانی
فلک رو باش تا در چه نمانی
شواغل دور کن مشغول او شو
چو خود را گم کنی در حق فروشو
اگر از دیدهٔ خود دور افتی
همی در عالم پر نور افتی
بهشت آدم بدو گندم بدادست
تو هم بفروش اگر کارت فتادست
نه سید گفت بعضی را بتدبیر
سوی جنت کشند آنگه بزنجیر
اگر جان را بخواهد بود دیدار
چه باشی هشت جنت را خریدار
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۱۳
بر خاک تو چون بنفشهام سر در بر
بیبرگ گلت چو حلقه ماندم بر در
گر از سر خاک تو بگردانم روی
بادا ز سر خاک تو خاکم بر سر
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۲۱
جان پیش تو بر میان کمر خواهم داشت
هر دم به تو شوق بیشتر خواهم داشت
من خاک توام دایم و خاکم بر سر
گر سر ز سر خاک تو بر خواهم داشت
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۸
تا جان دارم سر وفا دارم من
ور جان ببری روان روا دارم من
تا کی پرسی که هان چه داری در دل
چون در همه آفاق ترا دارم من
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۳
بر خاکِ درت پای در آتش بودن
خوشتر بودم کز دگری خوش بودن
گفتی: «ستمم مکش!» خوشم میآید
از چون تو سمن بری ستم کش بودن
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
زین گدائی بر ایاز آشفته شد
این سخن در پیش سلطان گفته شد
پیش خویشش خواند حالی شهریار
گفت ازین پس با ایازت نیست کار
گر بود کاریت بیم کشتن است
تو نمیدانی کایاز آن من است
مرد گفت ای پادشاه حق شناس
گر ازان تست این ساعت ایاس
عشق نیست آن تو من اکنون شدم
عشق بردم وز میان بیرون شدم
گر کنی از وی فراقی حاصلم
چون توانی برد عشقش از دلم
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
گفت یک روزی همایی میپرید
لشکر محمود هرکورا بدید
سر بسر در سایهٔ او تاختند
خویش را بر یکدیگر انداختند
تا ایاز آمد بر مقصود شد
در پناه سایهٔ محمود شد
پس دران سایه میان خاک راه
هر زمان در سر بگشتی پیش شاه
آن یکی گفتش که ای شوریده رای
نیست آنجا سایهٔ پرهمای
گفت سلطانم همای من بسست
سایهٔ او رهنمای من بسست
چون بدانستم که کار اینست و بس
در دو عالم روزگار اینست و بس
سر نپیچم هرگز از درگاه او
میروم بی پاو سر در راه او
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی بود مجنون را بخواند
پیش تخت خویش بر کرسی نشاند
گفت چندین درجهان صاحب جمال
تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال
پس بتان را خواند از هر سوی او
عرضه شان میداد پیش روی او
گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار
هست نیکوتر ز چون لیلی هزار
لیک مجنون سرفکنده بود و بس
ننگرست از سوی یک بت یک نفس
پادشاهش گفت آخر درنگر
پس ببین چندین نگار سیمبر
تا زهم بگشاید آخر مشکلت
عشق لیلی سرد گردد بر دلت
از سر دردی زفان مجنون گشاد
از دو چشم سیل بارش خون گشاد
گفت شاها عشق لیلی سرفراز
در میان جانم استادست باز
پس گرفته برهنه تیغی بدست
میخورد سوگند کای مغرور مست
گر بغیر ما کنی یک دم نظر
خون جان خود بریزی بی خبر
روی یوسف دیدن و بر زیستن
وانگهی سوی دگر نگریستن
چون بود دیدار یوسف ماحضر
در نیاید هیچ پیوندی دگر
گر تو خواهی بود مرد اهل راز
تا ابد منگر بسوی هیچ باز
زانکه گر جائی نظر خواهی فکند
در کنار خویش سرخواهی فکند
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود جامی لعل در دست ایاس
قیمت او برتر از حد و قیاس
شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش
بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش
شور در خیل و سپاه افتاد ازو
کان همه کس را گناه افتاد ازو
هرکسش میگفت ای شوریده رای
قیمت این کس نداند جز خدای
تو چنین بشکستی آخر شرم دار
عزتش بردی و افکندیش خوار
شاه از آن حرکت تبسم مینمود
خویش را فارغ بمردم مینمود
آن یکی گفت این جهان افروز جام
از چه بشکستی چنین خوار ای غلام
گفت فرمان بردن این شه مرا
برتر از ماهی بود تا مه مرا
تو بسوی جام میکردی نگاه
لیک من از جان بسوی قول شاه
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
جام چبود چون سخن درجان رود
بندهٔ او باش تا باشی کسی
ور سگ او باشی این باشد بسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
گذشت آن گل و حسرت بیادگار گذاشت
برفت از نظر عندلیب و خار گذاشت
چو آسمان بسرم سایه فکند از لطف
بعزتم ززمین بر گرفت و خوار گذاشت
چشید ذوق وصالش چو دل نهان گردید
ببرد لذت مستی ز سرخمار گذاشت
ربود چون زمیان دل کناره کرد از من
وفا و مهر بیکباره بر کنار گذاشت
شکفت غنچه دل از گشاد چهره او
ولی برشته جان عقده بی شمار گذاشت
مثال زینت دنیاست حسن مهرویان
خوش آنکه زین دو گذشت و باختیار گذاشت
بفیض گفتم خوبان وفا نمیدارند
ببین چگونه ترا زارو دلفکار گذاشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
بمهر تو دادم دل و جان عبث
بعشقت گرو کردم ایمان عبث
زدین و دل من چه حاصل مرا
گرفتی هم این را و هم آن عبث
چه میخواهی از جانم ای بی وفا
چه دای دلم را پریشان عبث
دل اقلیم دین جلوه ات تاخت کرد
بسی خانه شد از تو ویران عبث
بیک عشوهٔ دل فریب خوشت
دل عالمی شد پریشان عبث
بجانت که دست از اسیران بدار
مکن جور بر ناتوانان عبث
دل من بود آن دل ای فیض بس
مریز اشگ بر روی سندان عبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
زهر فراق نوشم تا کام من برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید
دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید
تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید
گر بی‌وفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید
وقف تو کرده‌ام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید
هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید
چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر ره‌زنی تو مقصود از راهزن برآید
در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
دامن از دوستان کشیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حرف بیگانگی یار غلط بود غلط
سخن دوری و آزار غلط بود غلط
آشنا بود وفادار و بدلها نزدیک
غیر این در حق آن یار غلط بود غلط
راست آن بود که مستان غمش میگفتند
سخن مردم هشیار غلط بود غلط
یار با ماست نه دورست نه بیکار ز ما
آن سخنهای دل‌ آزار غلط بود غلط
هرچه گفتیم و شنیدیم باو بود و ازو
تهمت صحبت اغیار غلط بود غلط
حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود
حسن اغیار جفاکار غلط بود غلط
عشق او بود که آتش بدل و جان میزد
عشق خوبان ستمکار غلط بود غلط
عمر آنست که با دوست سراید ای فیض
هر چه کردیم جز این کار غلط بود غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
ز عشق تو نرهیدم که گفت رست دروغ
چرا کنند چنین تهمتی بدست دروغ
که گفت دل بسر زلف دیگری بستم
خداش در نگشاید چنانکه بست دروغ
که گفت با دیگری بود مست و می در دست
کجا و کی؟ دیگری که؟ چه می؟ چه مست؟ دروغ
دروغ کس مشنو با تو من بگویم راست
نه راستست که بر عاشق تو بست دروغ
بمهر غیر نیالوده‌ام دل و جان را
هر آنچه در حق من گفته‌اند هست دروغ
ز فیض پرس اگر حرف راست می‌پرسی
که هرگزش بزبان در نبوده است دروغ
ز راستان سخن راست پرس و راست شنو
مگو و مشنو و باور مکن بد است دروغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
گر دل بعش من دهی بهر تو دلداری کنم
ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم
مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستتت کنم
مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم
یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس
خواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاری کنم
چشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شود
چون روی سوی من کنی من هم ترا یاری کنم
یک لحظه هشیار ار شوی ساقی شوم ساغر دهم
دور از تو بیمار ار شوی من رسم تیماری کنم
درد ترا درمان کنم کار ترا سامان کنم
عیب ترا پنهان کنم بهر تو ستاری کنم
خیل ترا قوه دهم چند ترا نصرت دهم
بر دشمنان جان تو آئین پیکاری کنم
چون یار غمخوارت منم کف بر مدار از دامنم
تا من ترا یاری کنم تا لطف و غمخواری کنم
فیض اینجواب آنغزل از شعر مولانا که گفت
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بیک نظر کندم دیده مبتلای کسی
ندیده است چو دیده کسی بلای کسی
خرابی دل من نیست جز زدیدهٔ من
که بسته باد چنین روزن از سرای کسی
ز دست دیده چه سازم مرا بجان آورد
کسی چگونه کشد روز و شب جفای کسی
من از کجا و غم عشق بیغمان ز کجا
چه لازمست کسی غم خورد برای کسی
ز دیده شکوه کنم یا ز جور مهرویان
بلاست بدتر یا مایهٔ بلای کسی
ز عشق شکر کنم یا کرشمهٔ معشوق
دواست خوشتر یا مایهٔ دوای کسی
وفا و مهر ازینان طمع مدار ایدل
نمیشوند نکویان بمدعای کسی
چو دیده دید و طپیدن گرفت دل نتوان
بغیر آنکه نهد دل کسی برای کسی
چو دل ز سینه برون رفت و با کسی پیوست
طمع مدار دگر گردد آشنای کسی
ز غیر شکوه برم سوی بار از و بکجا
بهر کسی نتوان گفت ماجرای کسی
ز بیوفائی خوبان بجان رسد گرفیض
سزای اوست که دل بست در وفای کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
سر خستگان نداری بگذار ما نیائی
غم کشتگان نداری بمزار ما نیائی
تنم از غبار گردد بره گذارت افتد
تو بگردی از ره خود بغبار ما نیائی
بغمی نیوده پا بست نشده زمامت از دست
تو که بار غم نداری بقطار ما نیائی
ز خرابهٔ وفایم تو ز شهر بیوفائی
ز تو چون وفا نیاید بدیار ما نیائی
دلم از غم میانت شب و روز میگدازد
نشویم تا چو موئی بکنار ما نیائی
نشود خرابهٔ دل ز عمارت تو آباد
تو از این سرا برون رو تو بکار ما نیائی
چه شکایتست ای فیض که شنیده است هرگز
که کسی بیار گوید تو بکار ما نیائی