عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرا که رسته ام از گل بهارکی داند
مرا که جسته ام از خار خارکی داند
کسی که دیده باغیار بست و یار ندید
اگر نظاره کند روی یار کی داند
بشور زار جمادی که شد مجاور خس
طراوت طرف لاله زار کی داند
بخورد و خواب عوامی که خوی کرده بدام
عوالم من شب زنده دار کی داند
کسی که کور دل و تیره بخت زاد زمام
فروغ چشم دل بخت یار کی داند
دلی که قطع امید از مقام و مرتبه کرد
مراتب دل امیدوار کی داند
موحدی که نداند بغیر وحدت ذات
بجبر کی نگرد اختیار کی داند
یکی که نیست بتوحید در شمار عدد
چو دید کس عدد بی شمار کی داند
دلی که رسته ز دور و مدار و اختر چرخ
ز چرخ و اختر و دور و مدار کی داند
نداده اند دو دل بر یکی چه جای هزار
اگر یکیست دل من هزار کی داند
دماغ آنکه چو آئینه زیر زنگ خمار
صفای صبح دل میگسار کی داند
کسی که رفرف روح و براق عقل ندید
عروج احمد رفرف سوار کی داند
میان بحر محیطست هر چه هست صفا
درین میانه موحد کنار کی داند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ببوستان دلم رست سرو قامت عشق
قیام کرد درین بوستان قیامت عشق
ز عشق بی خبرست آنکه نیست عین بقا
بقاست بعد فنای خودی علامت عشق
رسید قطر و محیط دوائر فلکی
باستقامت و تدویر استقامت عشق
دل مرا نبود قبله ئی بوقت نماز
بغیر حضرت معشوق در امامت عشق
تمامت دلم از عشق شد پدید و چو دید
مقام امن نهان شد درو تمامت عشق
گمان مبر که رساند بمقصدی که بود
سوای کشتن عاشق ره سلامت عشق
دمید از دل و تابید در بطون دماغ
در بتون دماغست و دل اقامت عشق
ولیک کشته خود را بخاک می نهلد
چو کشت زنده کند این بود کرامت عشق
اگر چه مایه دیوانگیست بی خردست
که در ملامت عاشق کند ملامت عشق
دلم شکست و بود جای عشق ارض و سما
برون نیامده از عهده غرامت عشق
قدیم و نادم عشق آدمست دیو مباش
تو با منادمت عشق در ندامت عشق
دل صفاست که در او قیامتست بپا
ز ساعتی که درو رست سرو قامت عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
سحر ببام دل من زدند نوبت عشق
دل فسرده من تازه شد بدولت عشق
اگر نبود دلم در مقام لوح و قلم
نبود در خور تفسیر عشق آیت عشق
نداشت طاقت این بار آسمان و زمین
ظلوم ماست که شد عامل امانت عشق
مدار سلسله کن فکان نبود که بود
مرا بگردن دل رشته محبت عشق
رقاب کون و مکان زیر بار منت ماست
که هست گردن ما زیر بار منت عشق
گذشته از سر دیوان منظر جبروت
سر ارادت ما زاستان حضرت عشق
سلامت ار طلبی بگذر از سر دل و جان
که اولین قدم اینست در طریقت عشق
ز بیجهه شرف جمع جمع داد و جهاند
دل مراز جمیع جهات همت عشق
تو مالک فلکی بگذر از تعلق خاک
مرا ز خاک بافلاک برد رفعت عشق
مکدرست دل از درد جام نفس جهول
بریز ساقی از آن صاف بی کدورت عشق
شکست شیشه که در زیر خرقه بود بیار
خم و سبوی ز خمخانه حقیقت عشق
مرید وحدت عشقست آشیان صفا
که هست گوهر دریای دوست وحدت عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ساقی جان بجام من ریخت می مدام دل
گشت ز پای تا سرم مست مدام جام دل
ملک دلست رام من سکه دل بنام من
دل همگی بکام من من همگی بکام دل
صدر جلال پادشه شاه براوست متکی
کوه و زمین و آسمان صف زده در سلام دل
عقل ستاده پشت در عشق بگاه مستقر
نوبت سلطنت زند بر طبقات بام دل
عرش بدان معظمی گشت بپای دل زمی
دولت عرش اعظمی یافت ز فیض عام دل
داده ببحر جوش را هوش و خرد سروش را
چرخ گشاده گوش را تا شنود کلام دل
دی ز سمای دل مهی دید مرا بمهمهی
گفت نمایمت رهی برد و نبرد نام دل
گفتم ماه من توئی دلبر و شاه من توئی
جز تو که داد خواهدم شرح دل و پیام دل
گفت که فاش میکند دعوی مستواللهی
ارض و سماست واله و کون و مکان غلام دل
گفتم من گدای تو خاک در سرای تو
میدهدم ندای تو فیض علی الدوام دل
کعبه توئی مراد را راه توئی معاد را
اینکه دهی جماد را سرعت سیر گام دل
دید بطوع بنده ام مرده شاه زنده ام
داد بدست سر من سلطنت تمام دل
مالک ملک دل شدم رسته ز آب و گل شدم
آدم معتدل شدم از شرف مقام دل
مست مدام حق منم باده جام حق منم
سر تمام حق منم از سر اهتمام دل
صبح صفای منتظر شام ندارد از اثر
گونه و زلف آن پسر صبح دلست و شام دل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
دوشم سروش زد در دولتسرای دل
گفتند کیست گفت سروشم گدای دل
آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست
بیگاه در مزن که نئی آشنای دل
تا سد ره منتهای مقام تو است و بس
ای بی خبر ز عالم بی منتهای دل
در جایگاه دوست نگنجد بغیر دوست
گر غیر اوست دل نبود نیز جای دل
از آب و از هوای دیار مکدری
رست آنکه دید صفوت آب و هوای دل
مجموع کائنات نشیمنگه فناست
موجود باقی است وجود و بقای دل
قومی بانتظار که خورشید سر زند
از غرب و او دمید ز شرق سمای دل
او در سرست و من ز سما میکنم طلب
من در برون و اوست درون سرای دل
عمریست میدویم چو دیوانه کوبکو
دل در قفای دلبر و من در قفای دل
امروز شد پدید که از پای تا بسر
بگرفته است یار ز سر تابپای دل
از ملک تا ملک همه محکوم حکم ماست
ما در تحکم قدریم و قضای دل
سلطان دولت احد جمع بی زوال
زد دستگاه سلطنت اندر فضای دل
دل نیست این بسینه سویدای دولتست
جانانه است باد سر جان فدای دل
سیناست سینه و دل کامل درخت طور
نبود سری که نیست در آن سر صدای دل
اوصاف کبریا و ولای ولایتش
بر دوش دل رداست زهی کبریای دل
هر سالکی بمسلک سلطان دولتیست
مائیم در طریقت فقر و فنای دل
فقر آیت صفاست که در مدرس الست
ما کسب کرده ایم ز سر صفای دل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
زد دست سلطان دولت دوش از تجلی در دل
شد فتح باب تجلی بر ناظر منظر دل
تا سوز عشق تو آموخت آهی چو آتش برافروخت
از آتش آه دل سوخت بر آسمان اخر دل
بگشود دل باب مستی ما را گه می پرستی
در نیستی دست هستی تا حلقه زد بر در دل
دل تاخت رخش درایت در کشور بی نهایت
تا زد شه عشق رایت بر ساحت کشور دل
ای جان مستان رویت سرگرم خمر سبویت
یک قطره از آب جویت دریای پنهاور دل
من غرق بحر خطابت خضرست جویای آبت
ای روی چون آفتابت مرآت اسکندر دل
چشم تو مخمور خوابست یا نیم مست از شرابست
لعل تو با آنکه آبست افزوده بر آذر دل
پر خم نمودی رسن را زلف شکن در شکن را
بردی دل و دین من را ای ترک غارتگر دل
با آنکه بس نازنینی با جان عاشق به‌کینی
بر چشم دل گر نشینی کی میشود باور دل
ای گوهرت جان مرجان عشق تو چون لعل در کان
در سر و در سینه جان در جان و در جوهر دل
از دست من دل ربودی بر آتش دل فزودی
بی پرده گویم تو بودی مبنای شور و شر دل
شد طوبی خلد انگشت زین آتش و حور شد زشت
زردشت عشق تو تا کشت سرو تو در کشمر دل
باشد دل و جان آگاه آئینه روی الله
شد سینه سالک راه گنجینه گوهر دل
دوش از سر دار توحید دل زد ندای اناالحق
روح القدس گفت این راز در گوش پیغمبر دل
دیدیم راز فنا را پرواز عرش بقا را
عشق رخ او صفا را پای دلست و پر دل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ای خواجه مرا مفروش ارزان که گرانستم
تو بنده تن بینی من خواجه جانستم
تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم
بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم
یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد
زین ابر جهم ناگه من برق یمانستم
من مستم و هشیارم پنهان و پدیدارم
در دیده حق پیدا بر خلق نهانستم
مجنونم از آن زنجیر وان قامت چونان تیر
در روز جوانی پیر با پشت کمانستم
عشق امد و شد آباد در عین خرابی دل
من پیر خراباتم با آنکه جوانستم
تو خاک فروتن را می بین و من خاکی
خورشید بلند اختر بر چرخ کیانستم
در صورت و در معنی چون کوهم و چون چرخم
چون کوه بوم ساکن چون چرخ روانستم
از پرتو خورشیدم صد مرتبه بالاتر
او بر سر طینستی من بر سر طانستم
نه تن نه توان خواهد دلبر دل و جان خواهد
چون شاه چنان خواهد من بنده جنانستم
خاک ره من باشد زائینه مصفاتر
در میکده وحدت از دردکشانستم
برجسته ازین خاکم وارسته ز افلاکم
از لوث دوئی پاکم نه این و نه آنستم
دریای گهر ریزم زر بخشم و زر ریزم
اکسیر مهاتم نه بحر نه کانستم
شیر فلکی دارد در حمله گریز از من
در بیشه لاهوتی من شیر ژیانستم
در میکده باقی نوشم می اشراقی
هم ساغر و هم ساقی با پیر مغانستم
یک چند صفا بودم با نطق و بیان ایدل
چندیست نه من باقی نه نطق و بیانستم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
دلا من و تو اگر رسته از حجاب شویم
دو ذره ایم کزین رستن آفتاب شویم
عمارت ملکوتست و ملک در کف ما
اگر ز باده فقر و فنا خراب شویم
خراب عشق نگشتیم و این خرابی ماست
مگر بدست تو از ساغر شراب شویم
بسوز زاتش عشق ایدل و بخند چو زر
که گر مسیم سراپای زر ناب شویم
نگشته آب بدریای عشق ره نبرند
بیا که ما و تو گر سنگ سخت آب شویم
در نشاط بروی من و تو بسته بیا
بکوی میکده از بهر فتح باب شویم
گمان نبود بدین پاکدامنی که منم
رهین باده و رسوای شیخ و شاب شویم
شراب عشق بریز ای حریف غم مگذار
ب آتش دل ازین آرزو کباب شویم
برون ز پرده شرابی بجام کن که اگر
ز شیر پرده گریزیم شیر غاب شویم
اگر کنیم بمنت گدائی در فقر
ز پادشاهی کونین کامیاب شویم
کنیم گردن اگر پست پیش پای فنا
بهر چه هست شه مالک الرقاب شویم
مقام فقر بلندست در فناش ایدل
مگر بیمن دعاهای مستجاب شویم
هزار لجه خونست از پیاده روان
بیا که ما و تو در فقر همرکاب شویم
ندیدمی خط آن خوبرو بهیچ کتاب
چو عین آب شدیم از چه در سراب شویم
بیا که دفتر اوراق پای تا سر خویش
ب آب عشق بشوئیم و بی کتاب شویم
بدست ما اگر افتد کتاب سر صفا
معلم خرد پیر در شباب شویم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
عشقم چنان ربود که از جان و از تنم
در حیرتم که پرتو عشقست یا منم
گفتم که دست گیردم آن طره بتاب
گر دید بند پایم و زنجیر گردنم
گویند رخت گیر و برو از دیار یار
غافل که دست عشق گرفتست دامنم
بی رشته دو زلف تو با این فرا خناست
عالم بدیده تنگ تر از چشم سوزنم
خواهی قیامت ار تو در آئینه بنگری
بین قد خود معاینه در چشم روشنم
از کشت عمر حاصل من شد جوی ز عشق
و آن نیز شد چو برق وزد آتش بخرمنم
ویران کنم عمارت عقل و بنای عشق
تا آفتاب دوست بتابد ز روزنم
بگریختم ز جور فلک در پناه یار
منت خدای را که بلندست ماء/منم
پرواز میکند بهوای صنوبری
مرغ دلم که طائر طوبی نشیمنم
آن طائرم که روح قدس در فضای قدس
گسترده بی مصادمه دام ارزنم
هرگز گمان نداشتم از بخت و اتفاق
ایندولتی که گشته خرابات مسکنم
دل دشت بی نهایت و من با عصا و دست
این دشت را شبان بیابان ایمنم
مرد غزای نفسم و نفی صفاست تیغ
ذکر خطست و خال تو در جنگ جوشنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چو گذشتم از علائق بجهان جان گذشتم
رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم
بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت
بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم
منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت
که بپای رخش تاء/ئید ز هفتخوان گذشتم
چو کشید شست تقدیر زه کمان وحدت
بدل چو تیر از خانه نه کمان گذشتم
بگمانم اینکه ره نیست باو ز درد مردم
بیقین رسیدم ای سالک و از گمان گذشتم
سر سلطنت ندارد دل آسمان شکوهم
که بخانقاه درویش بر آستان گذشتم
من و ماه هر دو بودیم بکاروان گردون
پی رخش من قوی بود ز کاروان گذشتم
ننهند وقر در فقر مکانت مکان را
ز مکان گذشته ام من که بلامکان گذشتم
من و لا مکان توحید و تصرف ولایت
همه کون از تو ای خواجه من از مکان گذشتم
ملکوت و ملک بادا سعدا و اشقیا را
که گذشتم از تن و جان وزاین و آن گذشتم
نه برایگان شدم خاص هزار یار مردم
که بر آستانه قدس خدایگان گذشتم
بر ازین خیال و این وهم چو روی شاه دیدم
ز خیال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم
نه زمانی و مکانی شه آسمانیم من
بمکان فقر بر پادشه زمان گذشتم
من و تاج فقر و اقلیم فنا و گنج بینش
که ب آرزویش از سلطنت کیان گذشتم
نشدم مقید کون صفای مطلقم من
که چو آفتاب پاک آمدم و روان گذشتم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
کفر آئین منست ار عشق را تمکین کنم
کافر عشقم اگر من پشت بر آئین کنم
سیر باطن را گذارم بر فراز عرش پای
خاک خذلان بر سر معراج ظاهر بین کنم
در هوای دوست می پرند با هم کبک و باز
کبک را فرخنده خوانم باز را تحسین کنم
پر دهم گر صعوه را از عشق عنقای قدم
قاف را تا قاف پر سیمرغ و پر شاهین کنم
کی گذارم طائر تقدیس را آلوده بال
من که مرغ خانه را شهباز علیین کنم
سر عشق دوست را گر سیر انسانی کند
در مقام قلب بر روح القدس تلقین کنم
بگذرم از هفت خوان تن گر از تن بگذرم
ور نه بر جان کی رسم گر جسم را روئین کنم
در هواهای تن این حیوان اصطبل و علف
جان نکاهم رفرف معراج دل را زین کنم
پرده امکان فرو گیرم ز رخسار وجوب
کون را یکباره بی امکان و بی تکوین کنم
روی وحدت را کنم بی پرده چونان آفتاب
خاکیان را بی نیاز از ماه و از پروین کنم
عرصه توحید را پردازم از صف نفاق
دست حق در ذوالفقار صفدر صفین کنم
زنگ خودبینی کند مرآت دل را بی صفا
من صفایم نیستی را پیشوای دین کنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دردیست ز عشق او به جانم
پیداست ز جسم ناتوانم
این سوز ز جان رسید بر پوست
از پوست به مغز استخوانم
از نام و نشان خود گذشتم
من بنده شاه بی‌نشانم
برهان جلالت من اینست
پیرم به تجلی و جوانم
با آنکه جوانم آسمان را
چون تیر گذشته از کمانم
چون قاصد کعبه حضورم
مقصود زمین و آسمانم
تابنده آستان فقرم
چرخست گدای آستانم
با آنکه تنم ز عشق موئیست
در پهلوی نفس پهلوانم
در وادی ایمنم چو موسی
بر گله خویشتن شبانم
ای آنکه کنی به بحر و کان روی
من گوهر بحر و زرکانم
بگذشته ازین و آن و چون روح
در صورت این و سر آنم
من باز سپیدم و مهیاست
بر ساعد شاه آشیانم
پرورده نعمت حکیمم
بر خوان وجود میهمانم
از کوزه عیسی است آبم
از سفره احمدست نانم
با اینهمه قدر و جاه، فانی
در مهدی صاحب‌الزمانم
من نیستم اوست کیستم من
پیداست صفای اصفهانم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
یار برداشت ز رخ پرده برای دل من
برد از من دل و بنشست بجای دل من
نتوان گفت زمینست و سما خلوت دوست
خلوت سلطنت اوست سرای دل من
دل من بارگه سلطنت فقر و فناست
آسمانست و زمینست گدای دل من
عشق با آنکه هوای من و آب من ازوست
تربیت یافته از آب و هوای دل من
پنجه حسن که معمار بنای ابدیست
کرد از آب و گل عشق بنای دل من
ایکه از غرب افق میطلبی کرد اشراق
آفتاب ازل از شرق سمای دل من
دل من کشتی نوحست بدریای فنا
ناخدای دل کشتیست خدای دل من
دید ناهار نحیف هستم و بیمار و ضعیف
حق غذای دل من گشت و دوای دل من
برخ زرد من آن نرگس بیمار گشود
یار بگشود در دار شفای دل من
سایه افکند کسای دل من بر ملکوت
جبرئیلست ز اصحاب کسای دل من
دل مرا بس برو ای دنیی بی صبر و ثبات
نگرفتست تعلق بتو رای دل من
دل من جوی اگر طالب نوری که هباست
آفتاب فلک از نور و ضیای دل من
در مکانیست کزو نیست برون کون و مکان
که سر کون و مکان باد فدای دل من
نرسیدند بسر منزل مقصود صفا
مگر آن قوم که رفتند بپای دل من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
سرخوان وحدت آندم که بدل صلا زدم من
بسر تمام ملک و ملکوت پا زدم من
در دید غیر بستم بت خویشتن شکستم
ز سبوی یار مستم که می ولا زدم من
زالست دل بلائی که زدم بقول مطلق
بکتاب هستی کل رقم بلی زدم من
پی حک نقش کثرت ز جریده هیولی
نتوان نمود باور که چه نقشها زدم من
پی سد باب بیگانگی از سرای امکان
کمر وجوب بستم در آشنا زدم من
قدم شهود بر دستگه قدم نهادم
علم وجود در پیشگه خدا زدم من
سر پای بر تن و دست بدامن تجرد
نزدم ز روی غفلت همه جابجا زدم من
هله آنچه خواستم یافتم از دل خدابین
نه بارض خویشتن را و نه بر سما زدم من
بدر امیدواری سر انقیاد سودم
بره نیازمندی قدم وفا زدم من
من و دل دو مست باقی دو نیازمند ساقی
دل مست باده فقر و می فنا زدم من
در دیر بود جایم بحرم رسید پایم
بهزار در زدم تا در کبریا زدم من
در کوی می پرستی نزدم بدست هستی
که مدام صاف الا ز سبوی لا زدم من
بهوای فرش استبرق جنت حقایق
ز بساط سلطنت رسته ببوریا زدم من
بقفای فقر آنروز قدم نهادم از دل
که بدولت سلاطین دول قفا زدم من
در افتقار را بست و گشود باب دولت
مس قلب را درین خاک بکیمیا زدم من
ز هوای خویش رستم بخرابخانه تن
که ازین خرابه خشتی بسر هوی زدم من
بخدای بستم از کدرت کائنات رستم
بدو دست چنگ در سلسله صفا زدم من
برضای نفس جستم جلوات فیض اقدس
نفس تجلی از منزلت رضا زدم من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
در دل متجلی شد آن دلبر روحانی
خورشید ازل سر زد زین مشرق نورانی
مفتاح شهود آمد سر حلقه جود آمد
سلطان وجود آمد در عالم امکانی
شهباز الوهیت یعنی دل صاحبدل
بر عرش حقیقت شد زین طبع هیولانی
صد بار نظر کردم دیدم بهزار آئین
بنشسته ببار دل آن اول بی ثانی
هنگام فدی آمد از دوست ندی آمد
شمس احدی آمد ای کثرت ظلمانی
آن گمشده پیدا شد منصور هویدا شد
بر دار مسیحا شد زد نغمه سبحانی
گفتم برهان ما را زین بادیه حیرت
برداشت نقاب از رخ شد اول حیرانی
آن روز بشام آمد آن ماه تمام آمد
دیوانه ببام آمد در وقت پریشانی
سرمایه قوتست این قوت جبروتست این
سر ملکوتست این در کسوت انسانی
در مصر هوی تا کی مملوک زنان بودن
آهنگ عزیزی کن ای یوسف زندانی
می از لب ساقی زن صهبای رواقی زن
بر دولت باقی زن زین دستگه فانی
بلقیس مجرد شو زی صرح ممرد شو
با بخت موید شو بر تخت سلیمانی
در کفه میزانش در ساحت میدانش
ظلمست سبک سنگی حیفست گران جانی
سلطان سماک آمد از عالم پاک آمد
بر تارک خاک آمد آن افسر سلطانی
در مردن تبدیلی نه خوی عزازیلی
کاین دانش تحصیلی شد مایه نادانی
ای جاذبه ایمن ای جذبه جان من
این خواهش اهریمن کو آتش یزدانی
سرمست الستم من دیوانه و مستم من
از غیر تو رستم من میگویم و میدانی
من خاک رهت سازم تن گر همه جان باشد
جان گر چه گران باشد در پای تو ارزانی
از نرگس فنانت کز فتنه نپرهیزد
داغیست مرا بر دل چون لاله نعمانی
عاشق چکند جان را سودازده ایمان را
شرطست که جانان را از خویش نرنجانی
بیزارم ازین بودن وین بادیه پیمودن
بر خاک توان سودن در پیش تو پیشانی
با کس نتوان گفتن رازی که پس از مردن
دی گفت بگوش من در کوشه پنهانی
با غیر چرا گویم اسرار سویدا را
صد بار کشیدستم زین گفته پشیمانی
موجود نباشد کس جز ذات وجود ایدل
پس نیست کس جز او شد مسئله برهانی
جا آنکه بقا دارد در جان صفا دارد
گویند که جا دارد گنجینه بویرانی
کشتند نکویانم زان طره کافر دل
فریاد مسلمانان زین طرز مسلمانی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عیسی عشق ندارد سر درمان کسی
جان کسادست بسی او نخرد جان کسی
آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن
نبود در سر بشکستن پیمان کسی
عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات
او ندارد سر کفر کس او ایمان کسی
نیست سلطان زمین حاکم درویش که نیست
بنده سلطنت فقر بفرمان کسی
همه اشکال من از وصل شد و این عجبست
که بوصل آید و مشکل شود آسان کسی
دی خط سبز کسی داد بمن خط امان
برد امروز دلم زلف پریشان کسی
که کسی میدهد از لعل لبم آب حیات
گاه خون میخورم از حقه مرجان کسی
لاله میباردم از غالیه و مشک ز عود
گونه و سلسله غالیه افشان کسی
گویدم بی سر و سامان شده ئی غیرت عشق
کی گذارد که بماند سر و سامان کسی
خلق در بند هوای خود و ما بنده دوست
هر کسی آن کسی باشد و ما آن کسی
ایدل شیفته بر گرد ز میدان فنا
نرود تا نکشد یار بمیدان کسی
شکند سنگ حبیب اول دندان حبیب
که ز دشمن نخورد سنگ بدندان کسی
میهمانخانه توحید ز بیگانه بریست
نیست جز دوست اگر باشد مهمان کسی
دل صفا را دهد از ما حضر غیب غذا
میهمان دل خویشم بسر خوان کسی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در رحمت ابد بر من خسته باز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - فی المعارف والحکم
درهم شکست زلف چلیپا را
آشفته کرد سلسله ما را
صد حلقه داشت در هم بر هم زد
آن هر دو زلف سلسله آسا را
مویست یا که فتنه چنگیزی
بر قتل من نهد هله یا سارا
خون منست خورده لب لعلش
در خون من بعمد نهد پا را
آشوب چین ز نافه نزاد ایدر
چین مادرست نافه بویا را
آن زلف نافه ئیست که میزاید
آشوب چین و فتنه یغما را
بین خظ سبز و گونه گلگونش
از من مپرس علت سودا را
زانموی و این کشاکش دل طفلان
پی میبرند سر سویدا را
دیباست روی و ماشطه مویش
با مشک داده تزیین دیبا را
در زیر مشک ما شطه دیبایش
بر گل نهاده بنیان سیما را
بر رخ نهاده زلف و بصد دستان
دیوانه کرده ئی دل دانا را
بر سرخ لاله چند همی سائی
مشگ سیاه و عنبر سارا را
زخمست سینه من سودائی
عنبر بگل چه میشکنی یا را
آن لعل بین که با گل و با شکر
در می سرشته لؤلؤی لالا را
آموده کرده قند مکرر را
آماده کرده شهد مصفا را
آئینه جمست رخت ندهم
بدهندم ار تجمل دارا را
زاهد نماز بر گل زشت آرد
ایکاش دیدی آن بت زیبا را
دارد فراز دو رده لؤلؤ
ترکم دو برگ لاله حمرا را
بر طرف لاله سوری و بر سوری
دو سنبل و دو نرگس شهلا را
گویم قیامت و نکند باور
کس تا نبیند آن قدو بالا را
بر خیز تا بخلق بدین قامت
پیدا کنم قیامت کبری را
موجود شد قیامت موعودم
بدرود کردم این من و این ما را
از هست اعتباری خود رستم
چون قطره ئی که بیند دریا را
بالا شدم ز پست چو بگذشتم
نگذشته ئی چه دانی بالا را
ای پادشاه ملکت امروزین
حکمت پژوه مکنت فردا را
عشق آزمای تا نشوی پنهان
بگذاشتی چو هیکل پیدا را
مگزین بدولت ابد ای مفلس
این ملکت دو روزه دنیا را
بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو
با خویش برد حکمت غرا را
زان سلطنت گذشت بدان کشی
بین همت ملوک توانا را
با آنکه گبر خواند اسلامش
ننگ از تو ای مسلمان ترسا را
دین خداست وحدت و این مردم
بت کرده اند کثرت اشیا را
توحید مبدء است و معاد ایدل
ضد معاد مشمر مبدا را
رسوات کرد گشتش وارون کن
این گنبد مشعبد رسوا را
چونان خلیل آفل و تاری دان
این آفتاب و اختر رخشا را
شد آفتاب وحدت دل طالع
مر ثور را چه جوئی و جوزا را
اشراق شمس باطن اگر دیدی
روشکر گوی دیده بینا را
ور کورزادی ای پسر این نقصان
دان دیده رانه بیضه بیضا را
بی بال شو که با پر جان پری
ای پشه تا که بینی عنقا را
دل مرکب خدای بود زین کن
آن رهنورد بادیه پیما را
تا من بپای مرکب دل پویم
از نفس تا بمنزل اخفا را
وادی بوادی این ره بی پایان
پویم چو باد صرصر صحرا را
بی فرسخست رفتن دل آری
دل کی تند فیافی و بیدا را
رفتن ز پای خیزد اگر خواهد
پوینده سیر ساحت غبرا را
معراج عشق را چو گشاید پر
سیمرغ سرچه داند یا پا را
باز سپید شه چو کند پرواز
بندد بپر تمامت اعضا را
شاهین قدس دل چو هوا گیرد
در زیر پر کشد همه اسما را
جولان دهد بجو الوهیت
بال وجود مرغ هیولی را
از بام قصر اسم چو برخیزد
بنشیند آشیان مسمی را
بگریزد از دوتائی تا گردد
یکتا شهود شاهد یکتا را
تنها شود دل از تن برگیرد
پیوند بگسلد تن و تنها را
تن غرق بحرلا و دل عارف
مر ناخدا سفینه الا را
نبود سلوک ساحت الا یت
نا کرده سیر بادیه لا را
ز استاوزند سر نزدت وحدت
بسیار زند خواندی و استا را
زند اوستای ز اهرمن و یزدان
برخیز و شر دوداند منشا را
فرقان احمد از فر یزدانی
فرسود جان اهرمن آسا را
ای سالک ار بمسلک توحیدی
بستای خاک یثرب و بطحا را
ای مرده ضلالت و بیهوشی
شاگرد هوش باش مسیحا را
موسی شنیدی و شجر و وادی
وان آتش و تکلم و اصغا را
از سوز سینه و دل انسان بین
نار و درخت و سینه سینا را
انسان نه چند صورت بیمعنی
انبان بلغم و دم و صفرا را
دیو نسخته گو بمگو آدم
این چند بی حقیقت عجما را
خربندگان طینت ظلمانی
طفلان لهو و لعب و تماشا را
دل پادشاه حکمت و عرفانش
چتر و لواست عرصه هیجا را
دشمن قویست بر سر سلطان زن
چتر و لوای معرکه آرا را
تا دل بنیروی خرد افشارد
پا دست برد پایه اعدا را
ارکان کوه نفس فرو ریزد
چون نور جلوه قله خارا را
خون جنود جهل بیاشامد
چونانکه طفل شهد مهنا را
غوغای سگ چو بیند برتوفد
آزادگی پسندد غوغا را
خود بین خدای بیند اگر بیند
اعمی سهیل را و ثریا را
دهقان مرده هیچ شنیدستی
جنبد هوای افسر کسری را
هست این خودی حجاب خدا بشکن
خود را چو پور آزر بتها را
در بطن مام کون جنینی کت
آموده خون حیضش احشا را
بار دوم بزای ز خون خوردن
آماده باش نزل مهیا را
ناسوت را بهل ملکوتی شو
شهباز دولتی کن ورقا را
دنیی بیفکن ار طلبی عقبی
نیز ار خداپرستی عقبی را
زن نیستی ز شهوت نفسانی
بگذر که مرد بیند مولا را
خیزد دوئی ز آخرت و دنیی
حق در خورست وحدت تنها را
از خود گذشتنست خدا دیدن
یک ره ز خویش بگذر عمدا را
ای قطره منی هله شو فانی
دریای ژرف بی تک و پهنا را
پیوند ازین هیولی و اینصورت
بگسل گسیل کل کن اجزا را
نه آنکه کل و جزو کنی باور
معلول ختم و علت اولی را
کن دفع علت خودی ار خواهی
بر درد شرک خویش مداوا را
حرفست ظرف معنی و کی گنجد
حق ظرف را و قلزم مینا را
تعلیم گیر و درک معانی کن
تهمت منه سلاله سینا را
شوپست بلکه نیست که بنیوشی
در پستی این دو نکته والا را
دنیی ز نیست شوی کش آتش زن
این جوزن غراچه رعنا را
عقبی است جای حور ولی نتوان
دادن بحور مقصد اقصی را
از خویش و غیر خویش مکن داور
متراش شبه داور دارا را
تو مرغ عرش و احمد معراجی
طی کن مهالک شب اسری را
این هشت آشیانه مینو را
این هفت بیم خانه مینا را
ز انفاس عیسویست گرامی تر
ای پور پند پیران برنا را
ای مرغ جان بباغ جنان پر زن
زن بر پر این چکامه شیوا را
از گفته صفا بصف حورا
بر گو چو برکشیدی آوا را
قلاده ل آلی لاهوتی
آورده ایم گردن حورا را
زان پس عروج کن ز ملک بر بند
احرام آستانه طه را
برحسب حال خود بدرختمی
بگشای قفل خاتم گویا را
کای آفتاب شهره بدارائی
بردار ذره من دروا را
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - فی المعارف و الحکم
کسیکه خلق هدایش دهد هوای خدا
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - فی الحکم و المعارف
جز دل عارف شجر نور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست