عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۶ - ذکر دانش خرگوش و بیان فضیلت و منافع دانستن
این سخن پایان ندارد، هوش‌دار
گوش سوی قصۀ خرگوش دار
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
رو تو روبه ‌بازی خرگوش بین
مکر و شیراندازی خرگوش بین
خاتم ملک سلیمان است علم
جمله عالم صورت و جان است علم
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت
زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش
زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش
زو پری و دیو ساحل‌ها گرفت
هر یکی در جای پنهان جا گرفت
آدمی را دشمن پنهان بسی‌ست
آدمی با حذر عاقل کسی‌ست
خلق پنهان، زشتشان و خوبشان
می‌زند در دل به هر دم کوبشان
بهر غسل ار در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب خار
گر چه پنهان خار در آب است پست
چون که در تو می‌خلد دانی که هست
خارخار وحی‌ها و وسوسه
از هزاران کس بود، نی یک‌کسه
باش تا حس‌های تو مبدل شود
تا ببینی‌شان و مشکل حل شود
تا سخن‌های کیان رد کرده‌یی؟
تا کیان را سرور خود کرده‌یی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۷ - باز طلبیدن نخچیران از خرگوش سر اندیشهٔ او را
بعد ازان گفتند کی خرگوش چست
در میان آر آنچه در ادراک توست
ای که با شیری تو درپیچیده‌یی
بازگو رایی که اندیشیده‌‌یی
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقل‌ها مر عقل را یاری دهد
گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن
مشورت، کالمستشار مؤتمن
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۸ - منع کردن خرگوش از راز ایشان را
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی، گه طاق جفت
از صفا گر دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت
کین سه را خصم است بسیار و عدو
در کمینت ایستد چون داند او
ور بگویی با یکی دو، الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع
گر دو سه پرنده را بندی به هم
بر زمین مانند محبوس از الم
مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایت، با غلط ‌افکن مشوب
مشورت کردی پیمبر بسته‌سر
گفته ایشانش جواب و بی‌خبر
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم از سر پای را
او جواب خویش بگرفتی ازو
وز سوآلش می‌نبردی غیر بو
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۹ - قصهٔ مکر خرگوش
ساعتی تأخیر کرد اندر شدن
بعد ازان شد پیش شیر پنجه‌زن
زان سبب کندر شدن او ماند دیر
خاک را می‌کند و می‌غرید شیر
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد، خام و سست و نارسان
دمدمه‌ی ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر؟ چند؟
سخت درماند امیر سست ریش
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش
راه هموار است زیرش دام‌ها
قحط معنی درمیان نام‌ها
لفظ‌ها و نام‌ها چون دام‌هاست
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست
آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کم‌یاب است، رو آن را بجو
منبع حکمت شود حکمت‌طلب
فارغ آید او ز تحصیل و سبب
لوح حافظ لوح محفوظی شود
عقل او از روح محظوظی شود
چون معلم بود عقلش زابتدا
بعد ازین شد عقل شاگردی ورا
عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی نهم، سوزد مرا
تو مرا بگذار زین پس، پیش ران
حد من این بود ای سلطان جان
هرکه ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هرکه جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوری‌اش در گور کرد
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ
جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگی بگسسته را
چون درین ره پای خود نشکسته‌یی
بر که می‌خندی؟ چه پا را بسته‌یی؟
وان که پایش در ره کوشش شکست
در رسید او را براق و بر نشست
حامل دین بود او، محمول شد
قابل فرمان بد او، مقبول شد
تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه
بعد ازین فرمان رساند بر سپاه
تاکنون اختر اثر کردی در او
بعد ازین باشد امیر اختر او
گر تو را اشکال آید در نظر
پس تو شک داری در انشق القمر
تازه کن ایمان، نی از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازه‌ست، ایمان تازه نیست
کین هوا جز قفل آن دروازه نیست
کرده‌یی تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن، نه ذکر را
بر هوا تأویل قرآن می‌کنی
پست و کژ شد از تو معنی سنی
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۱ - تولیدن شیر از دیر آمدن خرگوش
همچو آن خرگوش کو بر شیر زد
روح او کی بود اندر خورد قد؟
شیر می‌گفت از سر تیزی و خشم
کز ره گوشم عدو بربست چشم
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین‌شان تنم را خسته کرد
زین سپس من نشنوم آن دمدمه
بانگ دیوان است و غولان آن همه
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوست‌شان برکن که‌شان جز پوست نیست
پوست چه بود؟ گفت‌های رنگ رنگ
چون زره بر آب کش نبود درنگ
این سخن چون پوست و معنی مغز دان
این سخن چون نقش و معنی همچو جان
پوست باشد مغز بد را عیب‌پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب‌پوش
چون قلم از باد بد، دفتر ز آب
هرچه بنویسی فنا گردد شتاب
نقش آب است ار وفا جویی ازان
باز گردی دست‌های خود گزان
باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی، پیغام هوست
خوش بود پیغام‌های کردگار
کو ز سر تا پای باشد پایدار
خطبۀ شاهان بگردد وان کیا
جز کیا و خطبه‌های انبیا
زان که بوش پادشاهان از هواست
بارنامه‌ی انبیا از کبریاست
از درم‌ها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد بر می‌زنند
نام احمد، نام جمله‌ی انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۳ - رسیدن خرگوش به شیر
شیر اندر آتش و در خشم و شور
دید کان خرگوش می‌آید ز دور
می‌دود بی‌دهشت و گستاخ او
خشمگین و تند و تیز و ترش‌رو
کز شکسته آمدن تهمت بود
وز دلیری، دفع هر ریبت بود
چون رسید او پیش‌تر نزدیک صف
بانگ برزد شیر‌ های ای ناخلف
من که پیلان را ز هم بدریده‌ام
من که گوش شیر نر مالیده‌ام
نیم خرگوشی که باشد که چنین
امر ما را افکند او بر زمین؟
ترک خواب غفلت خرگوش کن
غرۀ این شیر ای خر، گوش کن
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۴ - عذر گفتن خرگوش
گفت خرگوش الامان عذریم هست
گر دهد عفو خداوندیت دست
گفت چه عذر ای قصور ابلهان؟
این زمان آیند در پیش شهان؟
مرغ بی‌وقتی، سرت باید برید
عذر احمق را نمی‌شاید شنید
عذر احمق بتر از جرمش بود
عذر نادان زهر هر دانش بود
عذرت ای خرگوش از دانش تهی
من نه خرگوشم که در گوشم نهی
گفت ای شه ناکسی را کس شمار
عذر استم دیده‌یی را گوش دار
خاص از بهر زکات جاه خود
گمرهی را تو مران از راه خود
بحر کو آبی به هر جو می‌دهد
هر خسی را بر سر و رو می‌نهد
کم نخواهد گشت دریا زین کرم
از کرم دریا نگردد بیش و کم
گفت دارم من کرم بر جای او
جامۀ هر کس برم بالای او
گفت بشنو، گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و هم‌ره کرده بودند آن نفر
شیری اندر راه قصد بنده کرد
قصد هر دو هم‌ره آینده کرد
گفتمش ما بندۀ شاهنشهیم
خواجه تاشان که آن درگهیم
گفت شاهنشه که باشد؟ شرم دار
پیش من تو یاد هر ناکس میار
هم تو را و هم شهت را بر درم
گر تو با یارت بگردید از درم
گفتمش بگذار تا بار دگر
روی شه بینم، برم از تو خبر
گفت هم‌ره را گرو نه پیش من
ورنه قربانی تو اندر کیش من
لابه کردیمش بسی، سودی نکرد
یار من بستد، مرا بگذاشت فرد
یارم از زفتی دو چندان بد که من
هم به لطف و هم به خوبی، هم به تن
بعد ازین زان شیر، این ره بسته شد
حال من این بود و با تو گفته شد
از وظیفه بعد ازین اومید بر
حق همی‌ گویم تو را، والحق مر
گر وظیفه بایدت، ره پاک کن
حین بیا و دفع آن بی‌باک کن
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۵ - جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او
گفت بسم الله، بیا تا او کجاست؟
پیش در شو، گر همی گویی تو راست
تا سزای او و صد چون او دهم
ور دروغ است این، سزای تو دهم
اندر آمد چون قلاووزی به پیش
تا برد او را به سوی دام خویش
سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود
می‌شدند این هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه
آب کاهی را به هامون می‌برد
آب کوهی را، عجب، چون می‌برد؟
دام مکر او کمند شیر بود
طرفه خرگوشی که شیری می‌ربود
موسی‌یی فرعون را با رود نیل
می‌کشد با لشکر و جمع ثقیل
پشه‌‌یی نمرود را با نیم پر
می‌شکافد بی‌محابا درز سر
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آن که شد یار حسود
حال فرعونی که هامان را شنود
حال نمرودی که شیطان را شنود
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان، گر چه ز دانه گویدت
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر به تن لطفی کند، آن قهر دان
چون قضا آید، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چون چنین شد، ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله می‌کن کی تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد، ما را مکوب
گر سگی کردیم، ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
از شراب قهر چون مستی دهی
نیست‌ها را صورت هستی دهی
چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم
تا نماید سنگ گوهر، پشم یشم
چیست مستی؟ حس‌ها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۶ - قصهٔ هدهد و سلیمان در بیان آنک چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود
چون سلیمان را سراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند
هم‌زبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک
هم‌زبانی، خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
ای بسا هندو و ترک هم زبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
هم‌دلی از هم زبانی بهتر است
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
جمله مرغان هر یکی اسرار خود
از هنر، وز دانش و از کار خود
با سلیمان یک به یک وامی‌نمود
از برای عرضه خود را می‌ستود
از تکبر نه و از هستی خویش
بهر آن تا ره دهد او را به پیش
چون بباید برده را از خواجه‌یی
عرضه دارد از هنر دیباجه‌‌یی
چون که دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ
نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش
وان بیان صنعت و اندیشه‌اش
گفت ای شه یک هنر کان کهتر است
باز گویم، گفت کوته بهتر است
گفت برگو تا کدام است آن هنر؟
گفت من آن‌گه که باشم اوج بر
بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین
تا کجایست و چه عمق استش، چه رنگ
از چه می‌جوشد؟ ز خاکی یا ز سنگ؟
ای سلیمان بهر لشگرگاه را
در سفر می‌دار این آگاه را
پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق
در بیابان‌های بی‌آب عمیق
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۷ - طعنهٔ زاغ در دعوی هدهد
زاغ چون بشنود، آمد از حسد
با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خود لاف دروغین و محال
گر مر او را این نظر بودی مدام
چون ندیدی زیر مشتی خاک دام؟
چون گرفتار آمدی در دام او؟
چون قفص اندر شدی ناکام او؟
پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست؟
چون نمایی مستی؟ ای خورده تو دوغ
پیش من لافی زنی، آن گه دروغ؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۱ - پرسیدن شیر از سبب پای واپس کشیدن خرگوش
شیر گفتش تو ز اسباب مرض
این سبب گو خاص کاینستم غرض
گفت آن شیر، اندرین چه ساکن است
اندرین قلعه ز آفات ایمن است
قعر چه بگزید هرکه عاقل است
زان که در خلوت صفاهای دل است
ظلمت چه به که ظلمت‌های خلق
سر نبرد آن کس که گیرد پای خلق
گفت پیش آ زخمم او را قاهر است
تو ببین کان شیر در چه حاضر است؟
گفت من سوزیده‌ام زان آتشی
تو مگر اندر بر خویشم کشی
تا به پشت تو من ای کان کرم
چشم بگشایم به چه در بنگرم
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۲ - نظر کردن شیر در چاه و دیدن عکس خود را و آن خرگوش را
چون که شیر اندر بر خویشش کشید
در پناه شیر تا چه می‌دوید
چون که در چه بنگریدند اندر آب
اندر آب از شیر و او در تافت تاب
شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری در برش خرگوش زفت
چون که خصم خویش را در آب دید
مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید
در فتاد اندر چهی کو کنده بود
زان که ظلمش در سرش آینده بود
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جمله‌ی عالمان
هرکه ظالم‌تر، چهش با هول‌تر
عدل فرموده‌ست بتر را بتر
ای که تو از جاه ظلمی می‌کنی
دان که بهر خویش چاهی می‌کنی
گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه می‌کنی، اندازه کن
مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان
از نبی ذا جاء نصرالله خوان
گر تو پیلی، خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
گر به دندانش گزی، پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی؟
شیر خود را دید در چه وز غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو
عکس خود را او عدو خویش دید
لاجرم بر خویش شمشیری کشید
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان
اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بدمستی تو
آن تویی، وان زخم بر خود می‌زنی
بر خود آن دم تار لعنت می‌کنی
در خود آن بد را نمی‌بینی عیان
ورنه دشمن بودی‌یی خود را به جان
حمله بر خود می‌کنی، ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آن کش دگر کس می‌نمود
هرکه دندان ضعیفی می‌کند
کار آن شیر غلط‌بین می‌کند
ای بدیده خال بد بر روی عم
عکس خال توست آن، از عم مرم
مؤمنان آیینۀ همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند
پیش چشمت داشتی شیشه‌ی کبود
زان سبب عالم کبودت می‌نمود
گر نه کوری، این کبودی دان ز خویش
خویش را بدگو، مگو کس را تو بیش
مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود؟
چون که تو ینظر بنار الله بدی
در بدی از نیکویی غافل شدی
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور
آب دریا جمله در فرمان توست
آب و آتش ای خداوند آن توست
گر تو خواهی، آتش آب خوش شود
ور نخواهی، آب هم آتش شود
این طلب در ما هم از ایجاد توست
رستن از بیداد یا رب داد توست
بی‌طلب تو این طلب‌مان داده‌یی
گنج احسان بر همه بگشاده‌‌یی
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۳ - مژده بردن خرگوش سوی نخچیران کی شیر در چاه فتاد
چون که خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخچیران دوان شد تا به دشت
شیر را چون دید در چه کشته، زار
چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار
دست می‌زد، چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا، چون شاخ و برگ
شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حریف باد شد
برگ‌ها چون شاخ را بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند
با زبان شطأه شکر خدا
می‌سراید هر بر و برگی جدا
که بپرورد اصل ما را ذوالعطا
تا درخت استغلظ آمد واستوی
جان‌های بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گل‌ها شاد دل
در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر، بی‌نقصان شوند
جسمشان در رقص و جان‌ها خود مپرس
وان که گرد جان از آن‌ها خود مپرس
شیر را خرگوش در زندان نشاند
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند
درچنان ننگی و آن گه این عجب
فخر دین خواهد که گویندش لقب
ای تو شیری در تک این چاه فرد
نفس چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد
نفس خرگوشت به صحرا در چرا
تو به قعر این چه چون و چرا
سوی نخچیران دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر
مژده مژده ای گروه عیش‌ساز
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز
مژده مژده کان عدو جان‌ها
کند قهر خالقش دندان‌ها
آن که از پنجه بسی سرها بکوفت
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۵ - پند دادن خرگوش نخچیران را کی بدین شاد مشوید
هین به ملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته‌ی نوبت، آزادی مکن
آن که ملکش برتر از نوبت تنند
برتر از هفت انجمش نوبت زنند
برتر از نوبت، ملوک باقی‌اند
دور دایم روح‌ها با ساقی‌اند
ترک این شرب ار بگویی یک دو روز
در کنی اندر شراب خلد پوز
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۶ - تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الی‌الجهاد الاکبر
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرۀ خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز
سنگ‌ها و کافران سنگ‌دل
اندر آیند اندرو زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید نه، هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معده‌اش نعره زنان هل من مزید
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آن‌گه او ساکن شود از کن فکان
چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بی‌گمان
چون که وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صف‌ها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۷ - آمدن رسول روم تا امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه و دیدن او کرامات عمر را رضی‌الله عنه
در بیان این شنو یک قصه‌یی
تا بری از سر گفتم حصه‌یی
تا عمر آمد ز قیصر یک رسول
در مدینه از بیابان نغول
گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسب و رخت را آن‌جا کشم؟
قوم گفتندش که او را قصر نیست
مر عمر را قصر جان روشنی‌ست
گرچه از میری ورا آوازه‌یی‌ست
همچو درویشان مر او را کازه‌یی‌ست
ای برادر چون ببینی قصر او؟
چون که در چشم دلت رسته‌ست مو
چشم دل از مو و علت پاک آر
وان‌گه آن دیدار قصرش چشم دار
هرکه را هست از هوس‌ها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
چون محمد پاک شد زین نار و دود
هر کجا رو کرد وجه الله بود
چون رفیقی وسوسه‌ی بدخواه را
کی بدانی ثم وجه الله را؟
هرکه را باشد ز سینه فتح باب
بیند او بر چرخ دل صد آفتاب
حق پدید است از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان؟ انصاف ده
گر نبینی، این جهان معدوم نیست
عیب جز زانگشت نفس شوم نیست
تو ز چشم انگشت را بردار هین
وان‌گهانی هرچه می‌خواهی ببین
نوح را گفتند امت کو ثواب؟
گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب
رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید
لاجرم با دیده و نادیده‌اید
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دید دوست است
چون که دید دوست نبود، کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد، شد مشتاق‌تر
دیده را بر جستن عمر گماشت
رخت را و اسپ را ضایع گذاشت
هر طرف اندر پی آن مرد کار
می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار
کین چنین مردی بود اندر جهان
وز جهان مانند جان باشد نهان؟
جست او را تاش چون بنده بود
لاجرم جوینده یابنده بود
دید اعرابی زنی او را دخیل
گفت عمر نک به زیر آن نخیل
زیر خرمابن ز خلقان او جدا
زیر سایه خفته بین سایه‌ی خدا
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۸ - یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضی‌الله عنه خفته به زیر درخت
آمد او آن‌جا و از دور ایستاد
مر عمر را دید و در لرز اوفتاد
هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد بر جانش نزول
مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
گفت با خود من شهان را دیده‌ام
پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم را ربود
رفته‌ام در بیشۀ شیر و پلنگ
روی من زیشان نگردانید رنگ
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آن دم که باشد کار زار
بس که خوردم، بس زدم زخم گران
دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران
بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان، چیست این؟
هیبت حق است این، از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
هرکه ترسید از حق او تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هرکه دید
اندرین فکرت به حرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست
کرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پیغامبر سلام، آن گه کلام
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به پیش خود نشاند
لاتخافوا هست نزل خایفان
هست درخور از برای خایف آن
هرکه ترسد، مر ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
آن که خوفش نیست چون گویی مترس؟
درس چه‌دهی؟ نیست او محتاج درس
آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد
بعد ازان گفتش سخن‌های دقیق
وز صفات پاک حق نعم الرفیق
وز نوازش‌های حق ابدال را
تا بداند او مقام و حال را
حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس
وین مقام آن خلوت آمد با عروس
جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز
وقت خلوت نیست جز شاه عزیز
جلوه کرده خاص و عامان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس
هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادر است اهل مقام اندر میان
از منازل‌های جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد
وز زمانی کز زمان خالی بده‌ست
وز مقام قدس که اجلالی بده‌ست
وز هوایی کندرو سیمرغ روح
پیش ازین دیده‌ست پرواز و فتوح
هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش
چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی
دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۰ - اضافت کردن آدم علیه‌السلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی
کرد حق و کرد ما هر دو ببین
کرد ما را هست دان پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان؟
خلق حق، افعال ما را موجد است
فعل ما، آثار خلق ایزد است
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض؟
گر به معنی رفت، شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیش بینی، آن زمان
تو پس خود کی ببینی؟ این بدان
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان؟
حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه، گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن؟
نه که تقدیر و قضای من بد آن؟
چون به وقت عذر کردی آن نهان؟
گفت ترسیدم، ادب نگذاشتم
گفت من هم پاس آنت داشتم
هرکه آرد حرمت، او حرمت برد
هرکه آرد قند، لوزینه خورد
طیبات از بهر که؟ للطیبین
یار را خوش کن، برنجان و ببین
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وان که دستی تو بلرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریده‌ی حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که لرزانیدی‌اش
مرتعش را کی پشیمان دیدی‌اش؟
بحث عقل است این، چه عقل؟ آن حیله‌گر
تا ضعیفی ره برد آن‌جا مگر
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگر است
بادۀ جان را قوامی دیگر است
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم هم‌راز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در بحث آن
سوی حس و سوی عقل او کامل است
گرچه خود نسبت به جان او جاهل است
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضوء جان آمد، نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی
زان که بینایی که نورش بازغ است
از دلیل چون عصا بس فارغ است
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۶ - دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی
چون که تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطی‌یی چندی بدید
مرکب استانید، پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطی‌یی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویش است با آن طوطیک؟
این مگر دو جسم بود و روح یک؟
این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟
سوختم بیچاره را زین گفت خام
این زبان چون سنگ و هم آهن‌وش است
وانچه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زان که تاریک است و هر سو پنبه‌زار
در میان پنبه چون باشد شرار؟
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخن‌ها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جان‌ها در اصل خود عیسی دم‌اند
یک زمان زخم‌اند و گاهی مرهم‌اند
گر حجاب از جان‌ها برخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد، گردون بر رود
هرکه حلوا خورد، واپس‌تر رود
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۷ - تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می‌خور که صاحب‌دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زان که صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است
گفت پیغامبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودی‌ست، آتش در، مرو
رفت خواهی؟ اول ابراهیم شو
چون نه‌‌یی سباح و نه دریایی‌یی
در میفکن خویش از خودرایی‌یی
او ز آتش ورد احمر آورد
از زیان‌ها سود بر سر آورد
کاملی گر خاک گیرد، زر شود
ناقص ار زر برد، خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص دست شیطان است و دیو
زان که اندر دام تکلیف است و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در ناقص رود
هرچه گیرد علتی، علت شود
کفر گیرد کاملی، ملت شود
ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد، اکنون پای دار