عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می‌برد
آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست
طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می‌گسترد
سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش
این دست بر سر می‌زند و آن جامه بر تن می‌درد
من تحفه جان می‌آورم بهر نثار مقدمش
وان جان شیرین از جفا ما را بجان می‌آورد
زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
کاین قصد جانم می‌کند و آن خون جانم می‌خورد
هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن
در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی
جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر می‌کن ولی
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد
زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می‌راند سخن
می‌یابم از انفاس او بوئی که جان می‌پرورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
گل نهالی به بوستان آورد
مرغ را باز در فغان آورد
سخنی بلبل از لبش می‌گفت
غنچه را آب در دهان آورد
نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح
مژدهٔ گل ببوستان آورد
دوستان را نسیم باد صبا
بوی انفاس دوستان آورد
نفس باد صبحدم چو مسیح
با تن خاک مرده جان آورد
هم عفا الله صبا که عاشق را
خبر یار مهربان آورد
درد خواجو بصبر به نشود
زانکه با خویش از آن جهان آورد
لیک نومید نیست کاب حیات
از سیاهی برون توان آورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
دلم دیده از دوستان برنگیرد
که بلبل دل از بوستان برنگیرد
ز من سایه‌ئی ماند از مهر رویش
گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد
ببازار او نقد دل چون فرستم
که قلبست و کس رایگان برنگیرد
دلم چون کشد مهد سلطان عشقش
که یک ذره هفت آسمان برنگیرد
جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه
ز رخ زلف عنبرفشان برنگیرد
قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل
گر او سنبل از ارغوان برنگیرد
اگر بیدل مهربان خاک گردد
دل از یار نامهربان برنگیرد
بجان جهان کی رسد رهرو عشق
اگردل ز جان وجهان برنگیرد
چرا سنبل لاله پوش تو یکدم
سر از پای سرو روان برنگیرد
نیابد کنار از میان تو آنکو
حجاب کنار از میان برنگیرد
دل نازکم تاب فکرت نیارد
تن لاغرم بار جان برنگیرد
اگر من بمسجد کنم دعوت دل
بجز راه دیر مغان برنگیرد
برو آستین بیش مفشان که خواجو
به خنجر سر از آستان برنگیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد
مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد
صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی
تسبیح برافشاند سجاده براندازد
چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد
چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد
چون غمزهٔ خونخوارت برقلب کمین سازد
بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد
آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند
وانرا که سری باشد در پات سر اندازد
در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم
از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد
عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد
با شیر ژیان آهو کی پنجه در اندازد
آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم
کاخر چو مرا بیند برمن نظر اندازد
فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت
فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
تا برآید نفس از عشق دمی باید زد
بر سر کوی محبت قدمی باید زد
چهره برخاک در سیمبری باید سود
بوسه برصحن سرای صنمی باید زد
هر دم از کعبهٔ قربت خبری باید جست
خیمه برطرف حریم حرمی باید زد
هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند
وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد
هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد
هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد
گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان
دست در حلقه زلف تو کمی باید زد
کام جان جز ز برای تو نمی‌شاید خواست
راه دل جز بهوای تو نمی‌باید زد
گر چه ما را نبود یک درم اما هر دم
سکه مهر ترا بر در می‌باید زد
خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر
دست در دامن صاحب کرمی باید زد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
صحبت جان جهان جان و جهان می‌ارزد
لعل جان پرور او جوهر جان می‌ارزد
گوشهٔ دیر مغان گیر که در مذهب عشق
کنج میخانه طربخانهٔ خان می‌ارزد
با چنان نادرهٔ دور زمان می خوردن
یک زمان حاصل دوران زمان می‌ارزد
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازی
که دمی صحبت او ملک جهان می‌ارزد
برلب آب روان تشنه چرا باید بود
ساقی آن آب روان کو که روان می‌ارزد
با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست
که گل روی تو صد لاله ستان می‌ارزد
سر کوی تو که از روضهٔ رضوان بابیست
پیش صاحب‌نظران باغ جنان می‌ارزد
هر که را هیچ بدستست نمی‌ارزد هیچ
که همانش که بود خواجه همان می‌ارزد
پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی
زانکه لعلیست که صد تاج کیان می‌ارزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
حدیث آرزومندی جوابی هم نمی‌ارزد
خمار آلوده‌ئی آخر شرابی هم نمی‌ارزد
خرابی همچو من کو مست در ویرانها گردد
اگر گنجی نمی‌ارزد خرابی هم نمی‌ارزد
سزد چون دعد اگر هر دم برآرم بی رباب افغان
که این مجلس که من دارم ربابی هم نمی‌ارزد
گدائی کو کند دائم دعای دولت سلطان
گر انعامی نمی‌شاید ثوابی هم نمی‌ارزد
بدین توسن کجا یارم که با او همعنان باشم
که این مرکب که من دارم رکابی هم نمی‌ارزد
بگوی این پیک مشتاقان بدانحضرت که مهجوری
سلامی گر نمی‌شاید جوابی هم نمی‌ارزد ؟
چه باشد گر غریبی را بمکتوبی کنی خرم
بغربت مانده‌ئی آخر خطائی هم نمی‌ارزد
بیا بر چشم من بنشین اگر سرچشمه‌ئی خواهی
سر آبی چنین آخر سرابی هم نمی‌ارزد
تو در خواب خوش نوشین و من در حسرت خوابی
دریغ این چشم بیدارم که خوابی هم نمی‌ارزد
بدین مخمور دردی نوش از آن می شربتی در ده
دل محرور بیماری لعابی هم نمی‌ارزد
تو آب زندگی داری و خواجو تشنه جان داده
دریغا جان مستسقی به آبی هم نمی‌ارزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
همه گنج جهان ماری نیرزد
گل بستان اوخاری نیرزد
به بازاری که نقد جان روانست
رخی چون زر بدیناری نیرزد
اگر صوفی می صافی ننوشد
بخاک پای خماری نیرزد
مرا گر زور و زر داری میازار
که زور و زر به آزاری نیرزد
خروش چنگ و نای و نغمه زیر
به آه و نالهٔ زاری نیرزد
منه دل برگل باغ زمانه
که گلزارش به گلزاری نیرزد
فلک را از کمر بندان درگاه
کله داری کله داری نیرزد
در آن خالی که حالی نیست منگر
گه از شه مهره شه ماری نیرزد
مکن تکرار فقه و بحث معقول
چرا کاین هر دو تکراری نیرزد
برون شو زین نشیمن کاندرین ملک
سریر خسروی داری نیرزد
دوای درد خواجو از که جویم
که آن بیمار تیماری نیرزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
دلا سود عالم زیانی نیرزد
همای سپهر استخوانی نیرزد
برین خوان هر روزه این قرص زرین
براهل معنی بنانی نیرزد
چو فانیست گلدستهٔ باغ گیتی
به نوباوهٔ بوستانی نیرزد
چراغی کزو شمع مجلس فروزد
بدرد دل دودمانی نیرزد
زبان درکش از کار عالم که عالم
به آمد شد ترجمانی نیرزد
بقاف بقا آشیان کن چو عنقا
که این خاکدان آشیانی نیرزد
زمانی بیا تا دمی خوش برآریم
که بی ما زمانه زمانی نیرزد
برافروز شمع دل از آتش عشق
که شمع خرد شمعدانی نیرزد
چو خواجو گر اهل دلی جان برافشان
چه یاری بود کو بجانی نیرزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد
خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد
خیال بادهٔ صافی ز سر برون کردن
کجا ز دست من می پرست برخیزد
چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست
گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد
گهی که شست گشاید هزار نعره زند
نگار صف شکنم را ز شست برخیزد
معینست که آنماه پیکر از سر مهر
کنون که عهد مودت شکست برخیزد
شبی دراز بسا نالهٔ دل مجروح
کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد
کسی که خاک شود در لحد پس از صد سال
ببوی آن سر زلف چو شست برخیزد
ز رشک آنک تو با هرکه هست بنشینی
روان من ز سر هر چه هست برخیزد
چو چشم مست تو خواجو به حشر یاد کند
ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد
وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد
از خاک سر کویش خالی نشود جانم
گر خون من مسکین با خاک برآمیزد
ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده
باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد
با صوفی‌صافی گو در درد مغان آویز
کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد
گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم
کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد
از خاک من خاکی هر خار که بر روید
چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد
از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد
کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
کسی کزان سر زلف دو تا نمی‌ترسد
معینست که از اژدها نمی‌ترسد
مرا ز طعن ملامت گران مترسانید
که برگ بید ز باد هوا نمی‌ترسد
مریض شوق ز تیر ستم نمی‌رنجد
قتیل عشق ز تیغ جفا نمی‌ترسد
از آن دو جادوی عاشق کش تو می‌ترسم
کزان بترس که او از خدا نمی‌ترسد
چنین که خون اسیران بظلم می‌ریزد
گر ز هیبت روز جزا نمی‌ترسد
هزار جان گرامی فدای بالایت
بیا که کشتهٔ عشق از بلا نمی‌ترسد
گر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکند
کدام بنده که از پادشا نمی‌ترسد
از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست
که از سیاست ترک ختا نمی‌ترسد
کسی که تیر جفا می‌زند برین دل ریش
مگر ز ضربت تیغ قضا نمی‌ترسد
مرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مران
که زخم خوردهٔ هجر از قفا نمی‌ترسد
بطیره گفت که خواجو چنین که می‌بینیم
ز نوک غمزهٔ خونریز ما نمی‌ترسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
این ترک زنگاری کمان از خیل خاقان می‌رسد
وین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان می‌رسد
مجنون صاحب درد را لیلی عیادت می‌کند
فرهاد شورانگیز را شیرین بمهمان می‌رسد
امروز دیگر ذره را خور مهربانی می‌کند
وین لحظه گوئی بنده را تشریف سلطان می‌رسد
آید سوی بین الحزن از مصر بوی پیرهن
جان عزیز من مگر دیگر به کنعان می‌رسد
دل می‌دهد جان را خبر کارام جان می‌پرسدت
جان مژدگانی می‌دهد دل را که جانان می‌رسد
مرغان نگر باز از هوا مانند بلبل در نوا
گوئی که بلقیس از سبا سوی سلیمان می‌رسد
شاه بتان بربری نوئین ملک دلبری
با احتشام قیصری از حضرت خان می‌رسد
ای بلبل گلبانگ زن خاموش منشین در چمن
بنواز راه خار کن چون گل ببستان می‌رسد
خواجو که می‌آید که جان قربان راهش می‌شود
گوئی ز کرمان قاصدی سوی سپاهان می‌رسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
گر سر صحبت این بی سر و پایت باشد
بر سر و چشم من دلشده جایت باشد
پای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشم
سرم آنجا بود ایدوست که پایت باشد
بنده چون زان تو و بنده سراخانهٔ تست
هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد
بیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمست
در چنین وقت تمنای کجایت باشد
چون وصالت بتضرع ز خدا خواسته‌ام
نروی امشب اگر ترس خدایت باشد
خواب اگر می‌بردت حاجت پرسیدن نیست
تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد
ور حجابی کنی از همنفسان شرم مدار
خانه خالی کنم ار زانکه هوایت باشد
ور دگر رای شرابت نبود باکی نیست
آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد
دل بجور تو نهادم چو روا می‌داری
که روانم هدف تیر بلایت باشد
گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست
پادشاهی تو چه پروای گدایت باشد
گوش کن نغمهٔ خواجو و سرائیدن مرغ
گر سر زمزمهٔ نغمه سرایت باشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
درد غم عشق را طبیب نباشد
مکتب عشاق را ادیب نباشد
کشور تحقیق را امیر نخیزد
خطبهٔ توحید را خطیب نباشد
با نفحات نسیم باد بهاران
در دم صبح احتیاج طیب نباشد
در گذر از عمر آنکه پیش محبان
عمر گرامی به جز حبیب نباشد
ایکه مرا باز داری از سر کویش
ترک چمن کار عندلیب نباشد
ساکن بتخانه‌ئی ز خرقه برون آی
معتکف کعبه را صلیب نباشد
از تو به جور رقیب روی نتابم
کشته غم را غم از رقیب نباشد
هر که غریبست و پای بند کمندت
گر تو بتیغش زنی غریب نباشد
منکر خاجو مشو که هر که بمستی
دعوی دانش کند لبیب نباشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
شام شکستگان را هرگز سحر نباشد
وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد
هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد
وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد
پیر شرابخانه از بادهٔ مغانه
تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد
در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید
وانکو قد تو بیند کوته نظر نباشد
در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی
زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد
یک شمه زین شمائل در شاخ گل نیابی
یک ذره زین ملاحت در ماه و خور نباشد
مطبوع‌تر ز قدت سرو سهی نخیزد
شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد
چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض
یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد
گفتم دل من از خون دریاست گفت آری
همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد
گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو
بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
روی نکو بی وجود ناز نباشد
ناز چه ارزد اگر نیاز نباشد
راه حجاز ار امید وصل توان داشت
بر قدم رهروان دراز نباشد
مست می عشق را نماز مفرمای
کانکه نمیرد برو نماز نباشد
مطرب دستانسرای مجلس او را
سوز بود گر چه هیچ ساز نباشد
حیف بود دست شه به خون گدایان
صید ملخ کار شاهباز نباشد
بنده چو محمود شد خموش که سلطان
در ره معنی به جز ایاز نباشد
پیش کسانی که صاحبان نیازند
هیچ تنعم ورای ناز نباشد
خاطر مردم بلطف صید توان کرد
دل نبرد هر که دلنواز نباشد
کس متصور نمی‌شود که چو خواجو
هندوی آن چشم ترکتاز نباشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
مردان این قدم را باید که سر نباشد
مرغان این چمن را باید که پر نباشد
آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی
وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد
در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی
زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد
تیر بلای او را جز دل هدف نشاید
تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد
هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد
وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد
گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی
با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد
جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند
پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد
چون طرهٔ تو یارا دور از رخ تو ما را
آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد
از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا
بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد
هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید
وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد
افتاده‌ئی چو خواجو بیچاره‌تر نخیزد
و آشفته‌ئی ز زلفت آشفته‌تر نباشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
تا چین آن دو زلف سمن‌سا پدید شد
در چین هزار حلقهٔ سودا پدید شد
دیشب نگار مهوش خورشید روی من
بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد
زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد
روی چو مه نمود و ثریا پدید شد
اشکم ز دیده قصهٔ طوفان سوال کرد
چشمم جواب داد که از ما پدید شد
هست آن شرار سینهٔ فرهاد کوهکن
آن آتشی که از دل خارا پدید شد
آدم هنوز خاک وجودش غبار بود
کو را هوای جنت اعلی پدید شد
از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت
نوری که در درون زلیخا پدید شد
گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست
مانند باد برسر صحرا پدید شد
از دود آه ماست که ابرآشکار گشت
و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد
جانم شکنج زلف ترا عقد می‌شمرد
ناگه دل شکسته‌ام آنجا پدید شد
خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست
بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
اسیر قید محبت ز جان نیندیشد
قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد
غریق بحر مودت ز سیل نگریزد
حریق آتش مهر از دخان نیندیشد
شکار دانهٔ هستی ز دام سر نکشد
مقیم خانهٔ رندی ز خان نیندیشد
ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق
ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد
گرم تو صید شوی گو حسود جان میده
که گرگ چو بره برد از شبان نیندیشد
چو گل نقاب برافکند بلبل سحری
فغان برآرد و از باغبان نیندیشد
ز نوک ناوک چشمت چه غم که در صف عشق
کسی سپه شکند کو ز جان نیندیشد
ترا که غارت دل می‌کنی چه غم ز کسی
که هر که ره زند از کاروان نیندیشد
کرا به جان جهان دسترس بود هیهات
مگر کسی که ز جان و جهان نیندیشد
نسیم باد صبا چون بگل در آویزد
ز شور بلبل فریاد خوان نیندیشد
چه سست مهر طبیبی که درد خواجو را
دوا تواند و زان ناتوان نیندیشد