عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۸ - تعظیم ساحران مر موسی را علیهالسلام کی چه میفرمایی اول تو اندازی عصا
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی به کین
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند
زان که گفتندش که فرمان آن توست
گر همی خواهی، عصا تو فکن نخست
گفت نی، اول شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را در میان
این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مری آن دست و پاهاشان برید
ساحران چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند
لقمه و نکتهست کامل را حلال
تو نهیی کامل، مخور، میباش لال
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبد زآغاز گوش
لال باشد، کی کند در نطق جوش؟
زان که اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
ادخلو الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مبدع است او، تابع استاد نی
مسند جمله، ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانهیی
دلق و اشکی گیر در ویرانهیی
زان که آدم زان عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی، وز صلب او
در طلب میباش هم در طلب او
زآتش دل وآب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشید است باز
تو چه دانی قدر آب دیدگان؟
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهیی
دان که با دیو لعین همشیرهیی
لقمهیی کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش، چون چراغی را کشد
علم و حکمت زاید از لقمهی حلال
عشق و رقت آید از لقمهی حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید، آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد؟
دیدهیی اسبی که کرهی خر دهد؟
لقمه تخم است و برش اندیشهها
لقمه بحر و گوهرش اندیشهها
زاید از لقمهی حلال اندر دهان
میل خدمت، عزم رفتن آن جهان
چون مری کردند با موسی به کین
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند
زان که گفتندش که فرمان آن توست
گر همی خواهی، عصا تو فکن نخست
گفت نی، اول شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را در میان
این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مری آن دست و پاهاشان برید
ساحران چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند
لقمه و نکتهست کامل را حلال
تو نهیی کامل، مخور، میباش لال
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبد زآغاز گوش
لال باشد، کی کند در نطق جوش؟
زان که اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
ادخلو الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مبدع است او، تابع استاد نی
مسند جمله، ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانهیی
دلق و اشکی گیر در ویرانهیی
زان که آدم زان عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی، وز صلب او
در طلب میباش هم در طلب او
زآتش دل وآب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشید است باز
تو چه دانی قدر آب دیدگان؟
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهیی
دان که با دیو لعین همشیرهیی
لقمهیی کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش، چون چراغی را کشد
علم و حکمت زاید از لقمهی حلال
عشق و رقت آید از لقمهی حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید، آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد؟
دیدهیی اسبی که کرهی خر دهد؟
لقمه تخم است و برش اندیشهها
لقمه بحر و گوهرش اندیشهها
زاید از لقمهی حلال اندر دهان
میل خدمت، عزم رفتن آن جهان
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۹ - باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوست کام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو؟
آنچه دیدی، وانچه گفتی بازگو
گفت نه، من خود پشیمانم ازان
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف؟
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست؟
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست؟
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟
لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟
نکتهیی کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند، نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
وان موالیدش به حکم خلق نیست
بیشریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید، ارچه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمر
عمر را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همیزایید درد
دردها را آفریند حق، نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها میزاید آنجا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را زاول سبب قتال گو
آن وجعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالید است حق را مستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان، دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند
چون به نسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد، ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسم هاست
صاحب دل شاه دلهای شماست
فرع دید آمد عمل بیهیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت، ازان
منع میآید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
میکند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پر میکند
آن صدفها را پر از در میکند
آن همه اندیشۀ پیشانهها
میشناسند از هدایت خانهها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشۀ زرگر به آهنگر نشد
خوی آن خوشخو به آن منکر نشد
پیشهها و خلقها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشهها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشهها واندیشهها در وقت صبح
هم بدان جا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
باز آمد سوی منزل دوست کام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو؟
آنچه دیدی، وانچه گفتی بازگو
گفت نه، من خود پشیمانم ازان
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف؟
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست؟
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست؟
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟
لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟
نکتهیی کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر، جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند، نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
وان موالیدش به حکم خلق نیست
بیشریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید، ارچه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمر
عمر را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همیزایید درد
دردها را آفریند حق، نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها میزاید آنجا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را زاول سبب قتال گو
آن وجعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالید است حق را مستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان، دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند
چون به نسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد، ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسم هاست
صاحب دل شاه دلهای شماست
فرع دید آمد عمل بیهیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت، ازان
منع میآید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با وی است و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
میکند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پر میکند
آن صدفها را پر از در میکند
آن همه اندیشۀ پیشانهها
میشناسند از هدایت خانهها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشۀ زرگر به آهنگر نشد
خوی آن خوشخو به آن منکر نشد
پیشهها و خلقها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشهها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشهها واندیشهها در وقت صبح
هم بدان جا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب از چرخ ترکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی؟
ساختی مکری و ما را سوختی؟
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و گشاد
زان که آوازت تو را در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی، کودکانت برکنند
دانه پنهان کن، به کلی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاه بام شو
هرکه داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد، چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
آن که غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار؟
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آن گه چون پناه
آب و آتش مر تو را گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد؟
نه بر اعداشان به کین قهار شد؟
آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟
تا برآورد از دل نمرود دود؟
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟
قاصدانش را به زخم سنگ راند؟
گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب از چرخ ترکیتاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی؟
ساختی مکری و ما را سوختی؟
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و گشاد
زان که آوازت تو را در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی، کودکانت برکنند
دانه پنهان کن، به کلی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاه بام شو
هرکه داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد، چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
آن که غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار؟
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آن گه چون پناه
آب و آتش مر تو را گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد؟
نه بر اعداشان به کین قهار شد؟
آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟
تا برآورد از دل نمرود دود؟
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟
قاصدانش را به زخم سنگ راند؟
گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۴ - وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۵ - مضرت تعظیم خلق و انگشتنمای شدن
تن قفص شکل است، تن شد خار جان
در فریب داخلان و خارجان
اینش گوید من شوم هم راز تو
وانش گوید نی، منم انباز تو
اینش گوید نیست چون تو در وجود
در جمال و فضل و در احسان و جود
آنش گوید هر دو عالم آن توست
جمله جانهامان طفیل جان توست
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او
دیو افکندهست اندر آب جو
لطف و سالوس جهان خوش لقمهییست
کمترش خور، کان پر آتش لقمهییست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دود او ظاهر شود پایان کار
تو مگو آن مدح را من کی خورم؟
از طمع میگوید او، پی میبرم
مادحت گر هجو گوید برملا
روزها سوزد دلت زان سوزها
گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن
کان طمع که داشت، از تو شد زیان
آن اثر میماندت در اندرون
در مدیح این حالتت هست آزمون
آن اثر هم روزها باقی بود
مایۀ کبر و خداع جان شود
لیک ننماید چو شیرین است مدح
بد نماید زان که تلخ افتاد قدح
همچو مطبوخ است و حب کان را خوری
تا به دیری شورش و رنج اندری
ور خوری حلوا، بود ذوقش دمی
این اثر چون آن نمیپاید همی
چون نمیپاید؟ همیپاید نهان
هر ضدی را تو به ضد او بدان
چون شکر پاید نهان تأثیر او
بعد حینی دمل آرد نیشجو
نفس از بس مدحها فرعون شد
کن ذلیل النفس هونا لا تسد
تا توانی بنده شو، سلطان مباش
زخم کش چون گوی شو، چوگان مباش
ورنه چون لطفت نماند وین جمال
از تو آید آن حریفان را ملال
آن جماعت کت همیدادند ریو
چون ببینندت، بگویندت که دیو
جمله گویندت چو بینندت به در
مردهیی از گور خود برکرد سر
همچو امرد که خدا نامش کنند
تا بدین سالوس در دامش کنند
چون که در بدنامی آمد ریش او
دیو را ننگ آید از تفتیش او
دیو سوی آدمی شد بهر شر
سوی تو ناید، که از دیوی بتر
تا تو بودی آدمی، دیو از پیات
میدوید و میچشانید او میات
چون شدی در خوی دیوی استوار
میگریزد از تو دیو نابکار
آن که اندر دامنت آویخت او
چون چنین گشتی، ز تو بگریخت او
در فریب داخلان و خارجان
اینش گوید من شوم هم راز تو
وانش گوید نی، منم انباز تو
اینش گوید نیست چون تو در وجود
در جمال و فضل و در احسان و جود
آنش گوید هر دو عالم آن توست
جمله جانهامان طفیل جان توست
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او
دیو افکندهست اندر آب جو
لطف و سالوس جهان خوش لقمهییست
کمترش خور، کان پر آتش لقمهییست
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دود او ظاهر شود پایان کار
تو مگو آن مدح را من کی خورم؟
از طمع میگوید او، پی میبرم
مادحت گر هجو گوید برملا
روزها سوزد دلت زان سوزها
گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن
کان طمع که داشت، از تو شد زیان
آن اثر میماندت در اندرون
در مدیح این حالتت هست آزمون
آن اثر هم روزها باقی بود
مایۀ کبر و خداع جان شود
لیک ننماید چو شیرین است مدح
بد نماید زان که تلخ افتاد قدح
همچو مطبوخ است و حب کان را خوری
تا به دیری شورش و رنج اندری
ور خوری حلوا، بود ذوقش دمی
این اثر چون آن نمیپاید همی
چون نمیپاید؟ همیپاید نهان
هر ضدی را تو به ضد او بدان
چون شکر پاید نهان تأثیر او
بعد حینی دمل آرد نیشجو
نفس از بس مدحها فرعون شد
کن ذلیل النفس هونا لا تسد
تا توانی بنده شو، سلطان مباش
زخم کش چون گوی شو، چوگان مباش
ورنه چون لطفت نماند وین جمال
از تو آید آن حریفان را ملال
آن جماعت کت همیدادند ریو
چون ببینندت، بگویندت که دیو
جمله گویندت چو بینندت به در
مردهیی از گور خود برکرد سر
همچو امرد که خدا نامش کنند
تا بدین سالوس در دامش کنند
چون که در بدنامی آمد ریش او
دیو را ننگ آید از تفتیش او
دیو سوی آدمی شد بهر شر
سوی تو ناید، که از دیوی بتر
تا تو بودی آدمی، دیو از پیات
میدوید و میچشانید او میات
چون شدی در خوی دیوی استوار
میگریزد از تو دیو نابکار
آن که اندر دامنت آویخت او
چون چنین گشتی، ز تو بگریخت او
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۲ - پرسیدن صدیقه رضیالله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود
گفت صدیقه که ای زبدهی وجود
حکمت باران امروزین چه بود؟
این ز بارانهای رحمت بود یا
بهر تهدید است و عدل کبریا؟
این از آن لطف بهاریات بود؟
یا ز پاییزی پرآفات بود؟
گفت این از بهر تسکین غم است
کز مصیبت بر نژاد آدم است
گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی درفتادی و کمی
این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید، پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
این ندارد حد، سوی آغاز رو
سوی قصهی مرد مطرب باز رو
حکمت باران امروزین چه بود؟
این ز بارانهای رحمت بود یا
بهر تهدید است و عدل کبریا؟
این از آن لطف بهاریات بود؟
یا ز پاییزی پرآفات بود؟
گفت این از بهر تسکین غم است
کز مصیبت بر نژاد آدم است
گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی درفتادی و کمی
این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید، پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ
زان جهان اندک ترشح میرسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب
این ندارد حد، سوی آغاز رو
سوی قصهی مرد مطرب باز رو
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۳ - بقیهٔ قصهٔ پیر چنگی و بیان مخلص آن
مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رسته زآوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشهگیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطیف جانفزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش
آن نوای رشک زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دمشان نفخ صور
اندرونی کندرونها مست ازوست
نیستی کین هست هامان هست ازوست
کهربای فکر و هر آواز او
لذت الهام و وحی و راز او
چون که مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بیکسبی رهین یک رغیف
گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز، مهمان توام
چنگ بهر تو زنم، کان توام
چنگ را برداشت و شد اللهجو
سوی گورستان یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها
گر به نیکویی پذیرد قلب ها
چون که زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش، مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان
جان او آنجا سرایان ماجرا
کندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لالهزار
بیسر و بیپا سفر میکردمی
بیلب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمی میدیدمی
ورد و ریحان بیکفی میچیدمی
مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
درنگنجیدی درو زین نیم برخ
کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کندرین خوابم نمود
از گشایش پرو بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظهیی آنجا بدی
امر میآمد که نه، طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد، برو
مول مولی میزد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او
رسته زآوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی
وز صدایش هوش جان حیران شدی
چون برآمد روزگار و پیر شد
باز جانش از عجز پشهگیر شد
پشت او خم گشت همچون پشت خم
ابروان بر چشم همچون پالدم
گشت آواز لطیف جانفزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش
آن نوای رشک زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
غیر آواز عزیزان در صدور
که بود از عکس دمشان نفخ صور
اندرونی کندرونها مست ازوست
نیستی کین هست هامان هست ازوست
کهربای فکر و هر آواز او
لذت الهام و وحی و راز او
چون که مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بیکسبی رهین یک رغیف
گفت عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیدهام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز، مهمان توام
چنگ بهر تو زنم، کان توام
چنگ را برداشت و شد اللهجو
سوی گورستان یثرب آهگو
گفت خواهم از حق ابریشمبها
گر به نیکویی پذیرد قلب ها
چون که زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
خواب بردش، مرغ جانش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهان ساده و صحرای جان
جان او آنجا سرایان ماجرا
کندرین جا گر بماندندی مرا
خوش بدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لالهزار
بیسر و بیپا سفر میکردمی
بیلب و دندان شکر میخوردمی
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ
کردمی با ساکنان چرخ لاغ
چشم بسته عالمی میدیدمی
ورد و ریحان بیکفی میچیدمی
مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی شراب و مغتسل
که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
درنگنجیدی درو زین نیم برخ
کان زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ
وین جهانی کندرین خوابم نمود
از گشایش پرو بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظهیی آنجا بدی
امر میآمد که نه، طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد، برو
مول مولی میزد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۷ - بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد
باز گرد و حال مطرب گوشدار
زان که عاجز گشت مطرب زانتظار
بانگ آمد مر عمر را کی عمر
بندۀ ما را ز حاجت بازخر
بندهیی داریم خاص و محترم
سوی گورستان تو رنجه کن قدم
ای عمر بر جه ز بیت المال عام
هفتصد دینار در کف نه تمام
پیش او بر کی تو ما را اختیار
این قدر بستان کنون، معذور دار
این قدر از بهر ابریشمبها
خرج کن، چون خرج شد اینجا بیا
پس عمر زان هیبت آواز جست
تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عمر بنهاد رو
در بغل همیان، دوان در جست و جو
گرد گورستان دوانه شد بسی
غیر آن پیر او ندید آنجا کسی
گفت این نبود، دگر باره دوید
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
گفت حق فرمود ما را بندهییست
صافی و شایسته و فرخندهییست
پیر چنگی کی بود خاص خدا؟
حبذا ای سر پنهان، حبذا
بار دیگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست
گفت در ظلمت دل روشن بسیست
آمد او با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پیر جست
مر عمر را دید ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن خدایا از تو داد
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و رویزرد
پس عمر گفتش مترس، از من مرم
کت بشارتها ز حق آوردهام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد
تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز
تا به گوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت میکند، میپرسدت
چونی از رنج و غمان بیحدت؟
نک قراضهی چند ابریشمبها
خرج کن این را و باز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست میخایید و بر خود میطپید
بانگ میزد کی خدای بینظیر
بس، که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد
گفت ای بوده حجابم از اله
ای مرا تو راهزن از شاهراه
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیش کمال
ای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دم به دم
در دمیدم جمله را در زیر و بم
آه کز یاد ره و پردهی عراق
رفت از یادم دم تلخ فراق
وای کز تری زیر افکند خرد
خشک شد کشت دل من، دل بمرد
وای کز آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار
ای خدا، فریاد زین فریادخواه
داد خواهم، نه ز کس، زین دادخواه
داد خود از کس نیابم جز مگر
زان که او از من به من نزدیکتر
کین منی از وی رسد دم دم مرا
پس ورا بینم چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زرشمر
سوی او داری نه سوی خود نظر
زان که عاجز گشت مطرب زانتظار
بانگ آمد مر عمر را کی عمر
بندۀ ما را ز حاجت بازخر
بندهیی داریم خاص و محترم
سوی گورستان تو رنجه کن قدم
ای عمر بر جه ز بیت المال عام
هفتصد دینار در کف نه تمام
پیش او بر کی تو ما را اختیار
این قدر بستان کنون، معذور دار
این قدر از بهر ابریشمبها
خرج کن، چون خرج شد اینجا بیا
پس عمر زان هیبت آواز جست
تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عمر بنهاد رو
در بغل همیان، دوان در جست و جو
گرد گورستان دوانه شد بسی
غیر آن پیر او ندید آنجا کسی
گفت این نبود، دگر باره دوید
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
گفت حق فرمود ما را بندهییست
صافی و شایسته و فرخندهییست
پیر چنگی کی بود خاص خدا؟
حبذا ای سر پنهان، حبذا
بار دیگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست
گفت در ظلمت دل روشن بسیست
آمد او با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پیر جست
مر عمر را دید ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن خدایا از تو داد
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و رویزرد
پس عمر گفتش مترس، از من مرم
کت بشارتها ز حق آوردهام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد
تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز
تا به گوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت میکند، میپرسدت
چونی از رنج و غمان بیحدت؟
نک قراضهی چند ابریشمبها
خرج کن این را و باز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست میخایید و بر خود میطپید
بانگ میزد کی خدای بینظیر
بس، که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد
گفت ای بوده حجابم از اله
ای مرا تو راهزن از شاهراه
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیش کمال
ای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دم به دم
در دمیدم جمله را در زیر و بم
آه کز یاد ره و پردهی عراق
رفت از یادم دم تلخ فراق
وای کز تری زیر افکند خرد
خشک شد کشت دل من، دل بمرد
وای کز آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار
ای خدا، فریاد زین فریادخواه
داد خواهم، نه ز کس، زین دادخواه
داد خود از کس نیابم جز مگر
زان که او از من به من نزدیکتر
کین منی از وی رسد دم دم مرا
پس ورا بینم چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زرشمر
سوی او داری نه سوی خود نظر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۹ - تفسیر دعای آن دو فرشته کی هر روز بر سر هر بازاری منادی میکنند کی اللهم اعط کل منفق خلفا اللهم اعط کل ممسک تلفا و بیان کردن کی آن منفق مجاهد راه حقست نی مسرف راه هوا
گفت پیغامبر که دایم بهر پند
دو فرشته خوش منادی میکنند
کی خدایا، منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار
ای خدایا، ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان
ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده
تا عوض بینی تو گنج بیکران
تا نباشی از عداد کافران
کاشتران قربان همیکردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی
امر حق را بازجو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی
چون غلام یاغییی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد
در نبی انذار اهل غفلت است
کان همه انفاقهاشان حسرت است
عدل این یاغی و دادش نزد شاه
چه فزاید؟ دوری و روی سیاه
سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول
بهر این مؤمن همیگوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم
آن درم دادن سخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
نان دهی از بهر حق، نانت دهند
جان دهی از بهر حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پایمال؟
هرکه کارد، گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی
وان که در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد
این جهان نفی است، در اثبات جو
صورتت صفر است، در معنیت جو
جان شور تلخ، پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
ور نمیدانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان
دو فرشته خوش منادی میکنند
کی خدایا، منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار
ای خدایا، ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان
ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده
تا عوض بینی تو گنج بیکران
تا نباشی از عداد کافران
کاشتران قربان همیکردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی
امر حق را بازجو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی
چون غلام یاغییی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد
در نبی انذار اهل غفلت است
کان همه انفاقهاشان حسرت است
عدل این یاغی و دادش نزد شاه
چه فزاید؟ دوری و روی سیاه
سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول
بهر این مؤمن همیگوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم
آن درم دادن سخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
نان دهی از بهر حق، نانت دهند
جان دهی از بهر حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پایمال؟
هرکه کارد، گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی
وان که در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد
این جهان نفی است، در اثبات جو
صورتت صفر است، در معنیت جو
جان شور تلخ، پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
ور نمیدانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۰ - قصهٔ خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت
یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و جود افراشته
فقر و حاجت از جهان برداشته
بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطایش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبلۀ حاجت در و دروازهاش
رفته در عالم به جود آوازهاش
هم عجم، هم روم، هم ترک و عرب
مانده از جود و سخایش در عجب
آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو، هم عجم
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و جود افراشته
فقر و حاجت از جهان برداشته
بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطایش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبلۀ حاجت در و دروازهاش
رفته در عالم به جود آوازهاش
هم عجم، هم روم، هم ترک و عرب
مانده از جود و سخایش در عجب
آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو، هم عجم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۲ - مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مزور و ایشان را شیخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رسته
بهر این گفتند دانایان به فن
میهمان محسنان باید شدن
تو مرید و میهمان آن کسی
کو ستاند حاصلت را از خسی
نیست چیره، چون ترا چیره کند؟
نور ندهد، مر تو را تیره کند
چون ورا نوری نبود اندر قران
نور کی یابند از وی دیگران؟
همچو اعمش کو کند داروی چشم
چه کشد در چشمها الا که پشم؟
حال ما این است در فقر و عنا
هیچ مهمانی مبا مغرور ما
قحط ده سال ار ندیدی در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر
ظاهر ما چون درون مدعی
در دلش ظلمت، زبانش شعشعی
از خدا بویی نه او را، نه اثر
دعویاش افزون ز شیث و بوالبشر
دیو ننموده ورا هم نقش خویش
او همیگوید ز ابدالیم بیش
حرف درویشان بدزدیده بسی
تا گمان آید که هست او خود کسی
خرده گیرد در سخن بر بایزید
ننگ دارد از درون او یزید
بینوا از نان و خوان آسمان
پیش او ننداخت حق یک استخوان
او ندا کرده که خوان بنهادهام
نایب حقم، خلیفه زادهام
الصلا سادهدلان پیچ پیچ
تا خورید از خوان جودم سیر هیچ
سالها بر وعدۀ فردا، کسان
گرد آن در گشته، فردا نارسان
دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی
زیر دیوار بدن گنج است یا
خانۀ مار است و مور و اژدها
چون که پیدا گشت کو چیزی نبود
عمر طالب رفت، آگاهی چه سود؟
میهمان محسنان باید شدن
تو مرید و میهمان آن کسی
کو ستاند حاصلت را از خسی
نیست چیره، چون ترا چیره کند؟
نور ندهد، مر تو را تیره کند
چون ورا نوری نبود اندر قران
نور کی یابند از وی دیگران؟
همچو اعمش کو کند داروی چشم
چه کشد در چشمها الا که پشم؟
حال ما این است در فقر و عنا
هیچ مهمانی مبا مغرور ما
قحط ده سال ار ندیدی در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر
ظاهر ما چون درون مدعی
در دلش ظلمت، زبانش شعشعی
از خدا بویی نه او را، نه اثر
دعویاش افزون ز شیث و بوالبشر
دیو ننموده ورا هم نقش خویش
او همیگوید ز ابدالیم بیش
حرف درویشان بدزدیده بسی
تا گمان آید که هست او خود کسی
خرده گیرد در سخن بر بایزید
ننگ دارد از درون او یزید
بینوا از نان و خوان آسمان
پیش او ننداخت حق یک استخوان
او ندا کرده که خوان بنهادهام
نایب حقم، خلیفه زادهام
الصلا سادهدلان پیچ پیچ
تا خورید از خوان جودم سیر هیچ
سالها بر وعدۀ فردا، کسان
گرد آن در گشته، فردا نارسان
دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی
زیر دیوار بدن گنج است یا
خانۀ مار است و مور و اژدها
چون که پیدا گشت کو چیزی نبود
عمر طالب رفت، آگاهی چه سود؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۳ - در بیان آنک نادر افتد کی مریدی در مدعی مزور اعتقاد بصدق ببندد کی او کسی است و بدین اعتقاد به مقامی برسد کی شیخش در خواب ندیده باشد و آب و آتش او را گزند نکند و شیخش را گزند کند ولیکن بنادر نادر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۴ - صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر، افزونتر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زان که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیرهرو
چون نمیپاید، دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
میزید خوشعیش، بیزیر و زبر
شکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد میگوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
هم چنین از پشه گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گرد بود و باد ماست
این غمان بیخکن چون داس ماست
این چنین شد وان چنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پارهییست
جزو مرگ از خود بران گر چارهییست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هرکه شیرین میزید، او تلخ مرد
هرکه او تن را پرستد، جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا میکشند
آن که فربهتر، مر آن را میکشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهی زر ز سر؟
تو جوان بودی و قانعتر بدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه، چون کاسد شدی؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی؟
میوهات باید که شیرینتر شود
چون رسن تابان نه واپستر رود
جفت مایی، جفت باید همصفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفت در، یک خرد وان دیگر بزرگ؟
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مالمال
من روم سوی قناعت دلقوی
تو چرا سوی شناعت میروی؟
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق میگفت با زن، تا به روز
خود چه ماند از عمر، افزونتر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زان که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیرهرو
چون نمیپاید، دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
میزید خوشعیش، بیزیر و زبر
شکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد میگوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
هم چنین از پشه گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گرد بود و باد ماست
این غمان بیخکن چون داس ماست
این چنین شد وان چنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پارهییست
جزو مرگ از خود بران گر چارهییست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هرکه شیرین میزید، او تلخ مرد
هرکه او تن را پرستد، جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا میکشند
آن که فربهتر، مر آن را میکشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهی زر ز سر؟
تو جوان بودی و قانعتر بدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه، چون کاسد شدی؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی؟
میوهات باید که شیرینتر شود
چون رسن تابان نه واپستر رود
جفت مایی، جفت باید همصفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفت در، یک خرد وان دیگر بزرگ؟
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مالمال
من روم سوی قناعت دلقوی
تو چرا سوی شناعت میروی؟
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق میگفت با زن، تا به روز
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۵ - نصحیت کردن زن مر شوی را کی سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لم تقولون ما لا تفعلون کی این سخنها اگرچه راستست این مقام توکل ترا نیست و این سخن گفتن فوق مقام و معاملهٔ خود زیان دارد و کبر مقتا عند الله باشد
زن برو زد بانگ کی ناموسکیش
من فسون تو نخواهم خورد بیش
ترهات از دعوی و دعوت مگو
رو سخن از کبر و از نخوت مگو
چند حرف طمطراق و کار و بار؟
کار و حال خود ببین و شرمدار
کبر زشت و از گدایان زشتتر
روز سرد و برف و آنگه جامه تر؟
چند دعوی و دم و باد و بروت
ای تو را خانه چو بیت العنکبوت
از قناعت کی تو جان افروختی؟
از قناعتها تو نام آموختی
گفت پیغامبر قناعت چیست؟ گنج
گنج را تو وا نمیدانی ز رنج؟
این قناعت نیست جز گنج روان
تو مزن لاف ای غم و رنج روان
تو مخوانم جفت، کمتر زن بغل
جفت انصافم، نیام جفت دغل
چون قدم با شاه و با بگ میزنی
چون ملخ را در هوا رگ میزنی؟
با سگان زین استخوان در چالشی
چون نی اشکم تهی در نالشی
سوی من منگر به خواری سست سست
تا نگویم آنچه در رگهای توست
عقل خود را از من افزون دیدهیی
مر من کمعقل را چون دیدهیی؟
همچو گرگ غافل اندر ما مجه
ای ز ننگ عقل تو بیعقل به
چون که عقل تو عقیلهی مردم است
آن نه عقل است آن، که مار و گزدم است
خصم ظلم و مکر تو الله باد
فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد
هم تو ماری، هم فسونگر، این عجب
مارگیر و ماری ای ننگ عرب
زاغ اگر زشتی خود بشناختی
همچو برف از درد و غم بگداختی
مرد افسونگر بخواند چون عدو
او فسون بر مار و مار افسون برو
گر نبودی دام او افسون مار
کی فسون مار را گشتی شکار؟
مرد افسونگر ز حرص کسب و کار
درنیابد آن زمان افسون مار
مار گوید ای فسونگر هین و هین
آن خود دیدی، فسون من ببین
تو به نام حق فریبی مر مرا
تا کنی رسوای شور و شر مرا
نام حقم بست، نی آن رای تو
نام حق را دام کردی، وای تو
نام حق بستاند از تو داد من
من به نام حق سپردم جان و تن
یا به زخم من رگ جانت برد
یا که همچون من به زندانت برد
زن ازین گونه خشن گفتارها
خواند بر شوی جوان طومارها
من فسون تو نخواهم خورد بیش
ترهات از دعوی و دعوت مگو
رو سخن از کبر و از نخوت مگو
چند حرف طمطراق و کار و بار؟
کار و حال خود ببین و شرمدار
کبر زشت و از گدایان زشتتر
روز سرد و برف و آنگه جامه تر؟
چند دعوی و دم و باد و بروت
ای تو را خانه چو بیت العنکبوت
از قناعت کی تو جان افروختی؟
از قناعتها تو نام آموختی
گفت پیغامبر قناعت چیست؟ گنج
گنج را تو وا نمیدانی ز رنج؟
این قناعت نیست جز گنج روان
تو مزن لاف ای غم و رنج روان
تو مخوانم جفت، کمتر زن بغل
جفت انصافم، نیام جفت دغل
چون قدم با شاه و با بگ میزنی
چون ملخ را در هوا رگ میزنی؟
با سگان زین استخوان در چالشی
چون نی اشکم تهی در نالشی
سوی من منگر به خواری سست سست
تا نگویم آنچه در رگهای توست
عقل خود را از من افزون دیدهیی
مر من کمعقل را چون دیدهیی؟
همچو گرگ غافل اندر ما مجه
ای ز ننگ عقل تو بیعقل به
چون که عقل تو عقیلهی مردم است
آن نه عقل است آن، که مار و گزدم است
خصم ظلم و مکر تو الله باد
فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد
هم تو ماری، هم فسونگر، این عجب
مارگیر و ماری ای ننگ عرب
زاغ اگر زشتی خود بشناختی
همچو برف از درد و غم بگداختی
مرد افسونگر بخواند چون عدو
او فسون بر مار و مار افسون برو
گر نبودی دام او افسون مار
کی فسون مار را گشتی شکار؟
مرد افسونگر ز حرص کسب و کار
درنیابد آن زمان افسون مار
مار گوید ای فسونگر هین و هین
آن خود دیدی، فسون من ببین
تو به نام حق فریبی مر مرا
تا کنی رسوای شور و شر مرا
نام حقم بست، نی آن رای تو
نام حق را دام کردی، وای تو
نام حق بستاند از تو داد من
من به نام حق سپردم جان و تن
یا به زخم من رگ جانت برد
یا که همچون من به زندانت برد
زن ازین گونه خشن گفتارها
خواند بر شوی جوان طومارها
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۶ - نصیحت کردن مرد مر زن را کی در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بینوایی خویشتن
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن؟
فقر فخر آمد، مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
آن که زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت، خوشتر آیدش
مرد حق باشد به مانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر
وقت عرضه کردن آن برده فروش
برکند از بنده جامهی عیبپوش
ور بود عیبی برهنهش کی کند؟
بل به جامه خدعهیی با وی کند
گوید این شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش
خواجه را مال است و مالش عیبپوش
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی
ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالۀ او در دکان
کار درویشی ورای فهم توست
سوی درویشی بمنگر سست سست
زان که درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی عادل است و عادلان
کی کنند استمگری بر بیدلان؟
آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان
فقر فخری از گزاف است و مجاز؟
نه، هزاران عز پنهان است و ناز
از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی
گر بگیرم، برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار
زان که آن دندان عدو جان اوست
من عدو را میکنم زین علم دوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کردهام من سرنگون
حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمیست
بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان
چون تو برگردی، تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی، وان تویی
فقر فخر آمد، مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
آن که زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت، خوشتر آیدش
مرد حق باشد به مانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر
وقت عرضه کردن آن برده فروش
برکند از بنده جامهی عیبپوش
ور بود عیبی برهنهش کی کند؟
بل به جامه خدعهیی با وی کند
گوید این شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش
خواجه را مال است و مالش عیبپوش
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی
ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالۀ او در دکان
کار درویشی ورای فهم توست
سوی درویشی بمنگر سست سست
زان که درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی عادل است و عادلان
کی کنند استمگری بر بیدلان؟
آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان
فقر فخری از گزاف است و مجاز؟
نه، هزاران عز پنهان است و ناز
از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی
گر بگیرم، برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار
زان که آن دندان عدو جان اوست
من عدو را میکنم زین علم دوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کردهام من سرنگون
حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمیست
بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان
چون تو برگردی، تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی، وان تویی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۷ - در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابهها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابههای دیگر او راستگوتر باشد و امام باشد
دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنیهاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی، گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری
راستگو گفتی دو ضدگو را چرا؟
گفت من آیینهام، مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع میبینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آنجا که آن نعمت بود؟
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زان که در فقر است عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخیکش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر تو را گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشندهی خوش نمیگردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بیملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون که نامحرم درآید از درم
پرده در، پنهان شوند اهل حرم
ور درآید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران رویبند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بیحس اصم؟
مشک را بیهوده حق خوشدم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساختهست
در میان بس نار و نور افراختهست
این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو برخاستی
خویشتن را بهر کور آراستی؟
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد، چون کنم؟
ترک جنگ و رهزنی ای زن بگو
ور نمیگویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلحها هم میرمد
گر خمش گردی، وگرنه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم
زشت نقشی کز بنیهاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی، گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری
راستگو گفتی دو ضدگو را چرا؟
گفت من آیینهام، مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع میبینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آنجا که آن نعمت بود؟
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زان که در فقر است عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخیکش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر تو را گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشندهی خوش نمیگردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بیملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون که نامحرم درآید از درم
پرده در، پنهان شوند اهل حرم
ور درآید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران رویبند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بیحس اصم؟
مشک را بیهوده حق خوشدم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساختهست
در میان بس نار و نور افراختهست
این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو برخاستی
خویشتن را بهر کور آراستی؟
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد، چون کنم؟
ترک جنگ و رهزنی ای زن بگو
ور نمیگویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلحها هم میرمد
گر خمش گردی، وگرنه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۹ - در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۳ - حقیر و بیخصم دیدن دیدههای حس صالح و ناقهٔ صالح علیهالسلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا
ناقۀ صالح به صورت بد شتر
پی بریدندش ز جهل، آن قوم مر
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند
ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ
ناقۀ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقة الله وسقیاها چه کرد
شحنۀ قهر خدا زیشان بجست
خون بهای اشتری شهری درست
روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود، بر ذات نیست
روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبۀ کفار نیست
حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بیند امتحان
بیخبر کازار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست
زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه
ناقۀ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجهتاش
گفت صالح چون که کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد
بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان
رنگ روی جملهتان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر
روز اول رویتان چون زعفران
در دوم، رو سرخ همچون ارغوان
در سوم گردد همه روها سیاه
بعد ازان اندر رسد قهر اله
گر نشان خواهید از من زین وعید
کرۀ ناقه به سوی که دوید
گر توانیدش گرفتن، چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست
میدویدند از پی اشتر چو سگ
چون شنیدند این ازو جمله به تگ
کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها، شد ناپدید
همچو روح پاک کو از ننگ تن
میگریزد جانب رب المنن
گفت دیدیت آن قضا معلن شدهست؟
صورت اومید را گردن زدهست؟
کرۀ ناقه چه باشد؟ خاطرش
که به جا آرید زاحسان و برش
گر به جا آید دلش رستید ازان
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان
چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر
روز اول روی خود دیدند زرد
میزدند از ناامیدی آه سرد
سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بیملحمه
چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند
در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین
زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند
منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد، نیست کرد آن شهر را
صالح از خلوت به سوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت
ناله از اجزای ایشان میشنید
نوحه پیدا، نوحهگویان ناپدید
زاستخوانهاشان شنید او نالهها
اشکریزان جانشان چون ژالهها
صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحهگران آغاز کرد
گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته
حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده، بس نماند از دورشان
من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا
بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من
حق مرا گفته تو را لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم
صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما
در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر
شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته
در شما چون زهر گشته آن سخن
زان که زهرستان بدیت از بیخ و بن
چون شوم غمگین؟ که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون
هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند؟
ریش سر چون شد، کسی مو برکند؟
رو به خود کرد و بگفت ای نوحهگر
نوحهات را مینیرزند آن نفر
کژ مخوان، ای راستخواننده مبین
کیف آسی قل لقوم ظالمین؟
باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بیعلتی در وی بتافت
قطره میبارید و حیران گشته بود
قطرۀ بیعلت از دریای جود
عقل او میگفت کین گریه ز چیست؟
بر چنان افسوسیان شاید گریست؟
بر چه میگریی؟ بگو، بر فعلشان؟
بر سپاه کینهتوز بد نشان؟
بر دل تاریک پر زنگارشان؟
بر زبان زهر همچون مارشان؟
بر دم و دندان سگسارانهشان؟
بر دهان و چشم کزدم خانهشان؟
بر ستیز و تسخر و افسوسشان؟
شکر کن چون کرد حق محبوسشان
دستشان کژ، پایشان کژ، چشم کژ
مهرشان کژ، صلحشان کژ، خشم کژ
از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل
پیرخر نه، جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر
از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان
پی بریدندش ز جهل، آن قوم مر
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند
ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ
ناقۀ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان
تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقة الله وسقیاها چه کرد
شحنۀ قهر خدا زیشان بجست
خون بهای اشتری شهری درست
روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود، بر ذات نیست
روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبۀ کفار نیست
حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بیند امتحان
بیخبر کازار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست
زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه
ناقۀ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجهتاش
گفت صالح چون که کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد
بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان
رنگ روی جملهتان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر
روز اول رویتان چون زعفران
در دوم، رو سرخ همچون ارغوان
در سوم گردد همه روها سیاه
بعد ازان اندر رسد قهر اله
گر نشان خواهید از من زین وعید
کرۀ ناقه به سوی که دوید
گر توانیدش گرفتن، چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست
میدویدند از پی اشتر چو سگ
چون شنیدند این ازو جمله به تگ
کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها، شد ناپدید
همچو روح پاک کو از ننگ تن
میگریزد جانب رب المنن
گفت دیدیت آن قضا معلن شدهست؟
صورت اومید را گردن زدهست؟
کرۀ ناقه چه باشد؟ خاطرش
که به جا آرید زاحسان و برش
گر به جا آید دلش رستید ازان
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان
چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر
روز اول روی خود دیدند زرد
میزدند از ناامیدی آه سرد
سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بیملحمه
چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند
در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین
زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند
منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد، نیست کرد آن شهر را
صالح از خلوت به سوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت
ناله از اجزای ایشان میشنید
نوحه پیدا، نوحهگویان ناپدید
زاستخوانهاشان شنید او نالهها
اشکریزان جانشان چون ژالهها
صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحهگران آغاز کرد
گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته
حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده، بس نماند از دورشان
من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا
بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من
حق مرا گفته تو را لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم
صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما
در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر
شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته
در شما چون زهر گشته آن سخن
زان که زهرستان بدیت از بیخ و بن
چون شوم غمگین؟ که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون
هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند؟
ریش سر چون شد، کسی مو برکند؟
رو به خود کرد و بگفت ای نوحهگر
نوحهات را مینیرزند آن نفر
کژ مخوان، ای راستخواننده مبین
کیف آسی قل لقوم ظالمین؟
باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بیعلتی در وی بتافت
قطره میبارید و حیران گشته بود
قطرۀ بیعلت از دریای جود
عقل او میگفت کین گریه ز چیست؟
بر چنان افسوسیان شاید گریست؟
بر چه میگریی؟ بگو، بر فعلشان؟
بر سپاه کینهتوز بد نشان؟
بر دل تاریک پر زنگارشان؟
بر زبان زهر همچون مارشان؟
بر دم و دندان سگسارانهشان؟
بر دهان و چشم کزدم خانهشان؟
بر ستیز و تسخر و افسوسشان؟
شکر کن چون کرد حق محبوسشان
دستشان کژ، پایشان کژ، چشم کژ
مهرشان کژ، صلحشان کژ، خشم کژ
از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل
پیرخر نه، جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر
از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۴ - در معنی آنک مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان
اهل نار و خلد را بین همدکان
در میانشان برزخ لایبغیان
اهل نار و اهل نور آمیخته
در میانشان کوه قاف انگیخته
همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان و رباط
همچنان که عقد در در و شبه
مختلط چون میهمان یک شبه
بحر را نیمیش شیرین چون شکر
طعم شیرین، رنگ روشن، چون قمر
نیم دیگر تلخ، همچون زهر مار
طعم تلخ و رنگ مظلم، همچو قار
هر دو بر هم میزنند از تحت و اوج
بر مثال آب دریا موج موج
صورت بر هم زدن از جسم تنگ
اختلاط جانها در صلح و جنگ
موجهای صلح برهم میزند
کینهها از سینهها بر میکند
موجهای جنگ بر شکل دگر
مهرها را میکند زیر و زبر
مهر تلخان را به شیرین میکشد
زان که اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی میبرد
تلخ با شیرین کجا اندر خورد؟
تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید
از دریچهی عاقبت دانند دید
چشم آخربین تواند دید راست
چشم آخربین غرور است و خطاست
ای بسا شیرین که چون شکر بود
لیک زهر اندر شکر مضمر بود
آن که زیرکتر به بو بشناسدش
وان دگر چون بر لب و دندان زدش
پس لبش ردش کند پیش از گلو
گرچه نعره میزند شیطان کلوا
وان دگر را در گلو پیدا کند
وان دگر را در بدن رسوا کند
وان دگر را در حدث سوزش دهد
ذوق آن زخم جگردوزش دهد
وان دگر را بعد ایام و شهور
وان دگر را بعد مرگ از قعر گور
ور دهندش مهلت اندر قعر گور
لابد آن پیدا شود یوم النشور
هر نبات و شکری را در جهان
مهلتی پیداست از دور زمان
سالها باید که اندر آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب
باز تره در دو ماه اندر رسد
باز تا سالی گل احمر رسد
بهر این فرمود حق عز و جل
سورة الانعام در، ذکر اجل
این شنیدی، مو به مویت گوش باد
آب حیوان است، خوردی، نوش باد
آب حیوان خوان، مخوان این را سخن
روح نو بین در تن حرف کهن
نکتۀ دیگر تو بشنو ای رفیق
همچو جان او سخت پیدا و دقیق
در مقامی هست هم این زهر مار
از تصاریف خدایی خوشگوار
در مقامی زهر و در جایی دوا
در مقامی کفر و در جایی روا
گرچه آنجا او گزند جان بود
چون بدین جا در رسد، درمان بود
آب در غوره ترش باشد ولیک
چون به انگوری رسد شیرین و نیک
باز در خم او شود تلخ و حرام
در مقام سرکگی نعم الادام
در میانشان برزخ لایبغیان
اهل نار و اهل نور آمیخته
در میانشان کوه قاف انگیخته
همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان و رباط
همچنان که عقد در در و شبه
مختلط چون میهمان یک شبه
بحر را نیمیش شیرین چون شکر
طعم شیرین، رنگ روشن، چون قمر
نیم دیگر تلخ، همچون زهر مار
طعم تلخ و رنگ مظلم، همچو قار
هر دو بر هم میزنند از تحت و اوج
بر مثال آب دریا موج موج
صورت بر هم زدن از جسم تنگ
اختلاط جانها در صلح و جنگ
موجهای صلح برهم میزند
کینهها از سینهها بر میکند
موجهای جنگ بر شکل دگر
مهرها را میکند زیر و زبر
مهر تلخان را به شیرین میکشد
زان که اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی میبرد
تلخ با شیرین کجا اندر خورد؟
تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید
از دریچهی عاقبت دانند دید
چشم آخربین تواند دید راست
چشم آخربین غرور است و خطاست
ای بسا شیرین که چون شکر بود
لیک زهر اندر شکر مضمر بود
آن که زیرکتر به بو بشناسدش
وان دگر چون بر لب و دندان زدش
پس لبش ردش کند پیش از گلو
گرچه نعره میزند شیطان کلوا
وان دگر را در گلو پیدا کند
وان دگر را در بدن رسوا کند
وان دگر را در حدث سوزش دهد
ذوق آن زخم جگردوزش دهد
وان دگر را بعد ایام و شهور
وان دگر را بعد مرگ از قعر گور
ور دهندش مهلت اندر قعر گور
لابد آن پیدا شود یوم النشور
هر نبات و شکری را در جهان
مهلتی پیداست از دور زمان
سالها باید که اندر آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب
باز تره در دو ماه اندر رسد
باز تا سالی گل احمر رسد
بهر این فرمود حق عز و جل
سورة الانعام در، ذکر اجل
این شنیدی، مو به مویت گوش باد
آب حیوان است، خوردی، نوش باد
آب حیوان خوان، مخوان این را سخن
روح نو بین در تن حرف کهن
نکتۀ دیگر تو بشنو ای رفیق
همچو جان او سخت پیدا و دقیق
در مقامی هست هم این زهر مار
از تصاریف خدایی خوشگوار
در مقامی زهر و در جایی دوا
در مقامی کفر و در جایی روا
گرچه آنجا او گزند جان بود
چون بدین جا در رسد، درمان بود
آب در غوره ترش باشد ولیک
چون به انگوری رسد شیرین و نیک
باز در خم او شود تلخ و حرام
در مقام سرکگی نعم الادام
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۵ - در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر
گر ولی زهری خورد، نوشی شود
ور خورد طالب، سیههوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمدهست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی میخوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو میبست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بیمدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز میگردم به قصهی مرد و زن
ور خورد طالب، سیههوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمدهست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی میخوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو میبست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بیمدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز میگردم به قصهی مرد و زن