عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۲
بشنو از من داستان مختصر
رو در آن مجلس بیفکن یک نظر
فرقه ای گرم غزلخوانی شده
مست حق در بزم روحانی شده
رو بر آن در کن که هرگز بسته نیست
خسته آنجا شو که آنجا خسته نیست
عالمی پروانه این شمع شد
دوست با دشمن در اینجا جمع شد
با خبر با بی خبر آمیخته
خاک با زر خار بر گل ریخته
عاشق و معشوق گشته همقدم
کف زنان شاه و گدا در پیش هم
مهر و قهر و صلح و جنگ اینجا یکیست
شیر و نخجیر و پلنگ اینجا یکی است
مؤمن اینجا کافر اینجا آمده
عاشق اینجا دلبر اینجا آمده
ظالم و مظلوم سر مست غمند
عاقل و دیوانه همدست همند
ریخته خلقی به روی همدگر
خام و پخته جمله از خود بیخبر
مسجد و میخانه و دیر است این
پر ز یاران خالی از غیر است این
می فروش و زاهد اینجا باهمند
قاتل و مقتول با هم محرمند
قطره و دریا یکی در پیششان
صد سلیمان آمده درویششان
مستی از جام اخوت یافته
مهر از مهر نبوت یافته
کی طبیب از دردشان یارد علاج
زانکه خو کرده است علت با مزاج
بلبل و گلزار و گل اینجا ببین
جز راهمدوش کل اینجا ببین
کافر از این در مسلمان آمده
قطره در این جوی عمان آمده
خفتگان همراز با بیدارها
مست ها رقصنده با هوشیارها
شور محشر در جهان پیدا شده
زشت رویان جملگی زیبا شده
ظلمت و تاریکی اینجا نور شد
اهرمن با چهره چون حور شد
کرد شیطان بر گل آدم سجود
زد عدم خرگه بصحرای وجود
عشق بر بام استغنا لوا
گفت الرحمن علی العرش استوی
پیرها گشته جوان از یک نظر
غلغل اندر خاک افکند این خبر
خضر زد پیش سکندر گام شوق
شیخ بگرفت از قلندر جام ذوق
هم رحیم اینجا برحمن یار شد
مور مسکین با سلیمان یار شد
سر در این جا نفرت از سامان گرفت
درد اینجا وحشت از درمان گرفت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۶
دگرباره دیدم بجای کنشت
یکی خانقه، رشک قصر بهشت
فضا دلگشا چون کف موسویش
هوا جان فزا چون دم عیسویش
همه آب از چشمه ی زمزمش
همه خاک از پیکر آدمش
ز جان و دل پاک، خشت و گلش
خنک آنکه بودی در آن منزلش
تو گویی که آن بقعه ی بی عدیل
درو گر شدش نوح و بنا خلیل
بهر صفه اش، صوفی یی سینه صاف
زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف
بهر گوشه درویشی آزاده بخت
زده تکیه بر پوست چون شه بتخت
همه رانده ی خلوت خاکیان
همه خوانده ی بزم افلاکیان
نه در سر هوائی، نه در دل شکی؛
برآورده چل اربعین هر یکی
همه عور، اما جنیبت کشان!
همه مور، اما سلیمان نشان!
همه سیم پاش و همه پشم پوش
همه دردمند و همه درد نوش
بدانش توانا، بتن ناتوان؛
ز هر خطه تا خط وحدت دوان
همه پا کشیده ز راه هوا
همه چشم پوشیده از ماسوا
زده پا بدنیا دم از دین همه
یکی جو، یکی گو، یکی بین همه!
چو ابدال، از عشق پیرایه شان
فتاده بخورشید و مه، سایه شان
یکایک قرین اویس قرن
زده حلقه پهلوی هم چون پرن
در آن حلقه، سر حلقه دانشوری
گدای درش، شاه هر کشوری
حریفی، بروی جهان کرده پشت
ظریفی، دلش نرم و دلقش درشت
بجام جهان بین زده پشت دست
ازو مست هشیار و هشیار مست
ز زهدش، کهن زال گیتی یله؛
ز گرگ فلک، پاسبان گله
ز تشریف شاهانش آسوده دوش
تن از ناقه ی صالحش پشم پوش
بریده سر خشم و شهوت بصبر
بصبر اختر آورده بیرون ز ابر
بپا داشت از موی سر سلسله
ز جا بر نیاوردیش زلزله
نجنبیدی آن شیخ از آرامگاه
مگر از دم مطرب خانقاه
دل مطربان چون بجوش آمدی
از ایشان یکی در خروش آمدی
ز جا خاستی و اصحاب و جد
چنان کز حدی ناقه ی اهل نجد
کشاندی چنان دامن پاک را
که در رقص آوردی افلاک را
همه دست افشان و من مانده محو
بحالی که دانی، نه سکر و نه صحو
مگر شیخ را در میان سماع
ز دست دل افتاد با دین وداع
نگاهی نهان دید از مهوشی
رهش گم شد از پرتو آتشی
دل و دین و دانش ز کف باخته
که از پردگی پرده نشناخته
چو صنعان سوی روم رفت از حجاز
نبردش بکوی حقیقت مجاز
از آن جا که شاه از شریک است دور
نسازد بانباز طبع غیور
ز دانش بجان غیر شاهیش
ز دریا برون داد جان ماهیش
مریدان سرافگنده در پای پیر
بمردند، دیدند چون مرگ میر
چنان کآدمی را ز سر زندگی است
چو سر رفت، تن را پراکندگی است
در افتاد آن قطب و آن دایره
ز هم ریخت چون بقعه ی بایره
ز پرواز طوطی شیرین نفس
پریدند آن طوطیان در قفس
پس از صوفیان خانقه شد خراب
شد آن چشمه ی زندگانی سراب
بریشان فرود آمد آن خانقاه
به ایزد برم هم ز ایزد پناه
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
جز به جان کس نشناسد صفت جانان را
هم به جانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی به جز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده به خود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
آتش افروز بخاری نخرد بستان را
ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش
عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
عشق نیران طلبش می برد از باغ نعیم
ورنه آدم نپسندد به خود این حرمان را
کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت
عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را
رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج
جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را
در هوس خانه ی تن دیر بماندیم، کجاست
مرگ تا برکند این لعب گه شیطان را
کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط
تا شوی بحر و به هم درشکنی توفان را
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۷
محفل عشقش چو می آراستند
اول از بیگانگان پیراستند
ساقی آنگه باده در گردش فکند
باده ها در سینه ها آتش فکند
باده ی شوق انجمن افروز شد
آتش می باز عالم سوز شد
دست جذبه دامن جانها گرفت
اشک حیرت راه دامنها گرفت
آسمانها و زمینها سر خوشند
کز حریفان همان بزم خوشند
از یکی جرعه زمین سر مست شد
هم زپا افتاد و هم از دست شد
مست افتادست از خود بی خبر
نی شناسد سر زپا نی پا ز سر
طاقت چرخ از زمین چون بیش بود
در بساط قرب هم زان پیش بود
دورها خوردست و اکنون سر خوش است
از پی دور دگر در گردش است
شخص انسان کز همه کاملتر است
ذات او را لطف حق شاملتر است
جرعه ها نوشیده و پیمانه ها
جرعه نه پیمانه نه خمخانه ها
نشأه ی می کرده نه دروی بروز
آگهی او را نه از مستی هنوز
جنبش گردون و آرام زمین
گشته در شخص وجود او ضمین
گر بجنبد عرش فرش راه اوست
از حد امکان برون خرگاه اوست
ور گراید سوی تمکین رای خود
کوه کی جنباندش از جای خود
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
طالب من گر شود یک ره کسی
راهها بنمایمش هر سو بسی
چون مرا بشناسد از آیات من
عاشق آید بر صفات ذات من
شد چو عاشق وزمن آگه شد همی
زان پس او را زنده نگذارم دمی
بس عجب نبود اگر کشتم منش
عاشق است و لازم آمد کشتنش
کشتن عاشق بهر مذهب رواست
خاصه این عاشق که معشوقش خداست
پس مرا ز آیین دین مصطفا
بر شهید خویش باید خونبها
وانکه هم منظور و هم مقبول من
گشت ز انسان تا که شد مقتول من
هر دو عالم نیست خونش را بها
غیر من او را نشاید خونبها
هم منم دل برده، هم بیدل منم
هم منم مقتول و هم قاتل منم
کی سزا بینم بجای خویشتن
دیگری را خونبهای خویشتن
خویش را نه رایگانی بخشمش
کشته ام تا زندگانی بخشمش
کشته ی عشق ار شوی زنده شوی
تا ابد باقی و پاینده شوی
عشقبازی را شعار دیگر است
رسم او رسم دیار دیگر است
بی سبب با دوستاران دشمن است
دشمنی او همین تا کشتن است
کشتگان خویش را شد دوستار
گر کشد عشق ای خوشا آن اعتبار
این بود آیین عشق،این کیش عشق
چاره جز مردن نباشد پیش عشق
هم نهان دارد بمردن زندگی
هم خداوندی نهان در بندگی
عشق اگر میراندت روزنده باش
ور خداوندی بخواهی بنده باش
بندگی ما و تو نی بندگیست
حاصل این تا ابد شرمندگیست
بندگی چبود خدا را یافتن
از خودی سوی خدا بشتافتن
هر چه جز حق از میان برداشتن
بندگی هم برکران بگذاشتن
نه عمل را راه در این شاهراه
علم را نه بار در این بارگاه
مدرکات ما همه وهم و خیال
حق تعالی شانه ی عما یقال
چون رسید اینجا سخن خاموش شو
لب ببند و پای تا سر گوش شو
رازهای نا شنیده گوش دار
لیک در گفتن زبان خاموش دار
از مقیمان در میخانه ام
میرسد هر دم زنو پیمانه ام
در درون میکده آوازهاست
بر زبان چنگ و نی خوش رازهاست
رازها می آیدم زانجا بگوش
لیک میگوید سروشم شو خموش
باز ساقی ساغرم لبریز کرد
ز آتشین آبیم آتش تیز کرد
کوه از یک قطره می مدهوش شد
کی توانم من دگر خاموش شد
می ندانم محرم از نامحرمی
هر که خواهد گو بیا بشنو همی
راز خوبان را چرا باید نهفت
راز ما بد سیرتان باید نهفت
راز خوبان را نهفتن کی رواست
رازهای ما نهفتن را سزاست
خوبرو را روی بی پرده نکوست
آنکه در پرده بباید زشتروست
ماه کی باشد روا در زیر میغ
میغها پنهان بباید ای دریغ
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
می روم از خویش هر ساعت ز دنبال نفس
محمل ما را بود ساز شکست دل جرس
می توان امروز بودن فرش پای آفتاب
شبروان راه را چون سایه نبود بیم کس
تا نباشی رهنورد وادی دشت عدم
کی رسی در جاده اقبال این بال فرس؟!
بی فنا حاصل نگردد دولت دیدار او
کس چسان سازد تمنای وصال او هوس؟!
پختگان را کی بود از صحبت دونان گذیر
شعله را بسیار باشد احتیاج خار و خس!
کارگاه باغ امکان را بود نیرنگ ها
زاغ در صحرا و بلبل گشته محبوس قفس
خانه دل را تو از زنگ کدورت صاف کن
می شود آئینه اینجا تیره از جوش نفس
هر که را باشد به قدر مشرب خود جاده ای
کی بود فیل دمان را تاب یک گشت فرس؟!
اشک در راه طلب باشد دلیل مدعا
کاغذ ابری بود آئین عشق بوالهوس
دل به دزدی می رود امشب به جعد زلف او
کی بود عیار را اندیشه چوب عسس؟!
طغرل از ضبط نفس فال سعادت می زنم
بر سر مرغ سخن بال هما باشد قفس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بیگانه چون رود به در آشنا رود
آن کس که آشنای تو باشد کجا رود
از خاک بوس کوی تو تا پا کشیده ام
در راه من جدا روم و دل جدا رود
احرام عهد روز ازل، کعبه کوی دوست
جز راه عشق هرکه رود بر خطا رود
صهبای راز بیش ز اندازه می دهند
گر دم زند حریف سرش بر هوا رود
عشاق ناز حسن نه ارزان خریده اند
بسیار سر، که در سر این ماجرا رود
شادی که غبن می کشی و دم نمی زنی
در شهر این معامله با هر گدا رود
عشق آمد و تمام به گوشم فرو دمید
رازی که در میان مس و کیمیا رود
زان بحر موج خیز چه کم گردد ار شبی
بر کشتزار سوخته آب بقا رود
این حاجیان ز دور صدایی شنیده اند
کس در درون پرده چه داند چه ها رود؟
عریان تنی عارف معنی جمال اوست
فر هما بماند و، پر هما رود
ما پیرهن ز سادگی از بر فگنده ایم
وز کینه دیر در بر دشمن قبا رود
غمگین مباش زود «نظیری » فرح دهند
چون بنده مطیع همه بر رضا رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای کوبان دست افشان در سماع
می خرامد بر دل و جان در سماع
طره عمامه بی شان می کند
زلف و دستار پریشان در سماع
صوفی از چاک گریبان بیندش
می شود از خرقه عریان در سماع
از می اندیشه خود گشته مست
هست خود پیدا و پنهان در سماع
زاهد تسبیح خوان بر یاد او
آید از ناقوس رهبان در سماع
عیسی از چرخ چهارم بگذرد
گر زند دستش به دامان در سماع
جبرییل از سدره می آرد به خاک
چون شود مست و غزل خوان در سماع
او چو چوگان پا زده بر فرق ما
ما چو گو از زخم چوگان در سماع
بی خودی های «نظیری » آورد
بخیه بر چاک گریبان در سماع
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
طی املم به جهد و پرواز نشد
کارم به طواف و سعی دلساز نشد
هرچند که بر کعبه تنیدم زنار
این رشته کفرم از میان باز نشد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
از کعبه به دیر باده کش می آرم
وز خاک به سوی شعله غش می آرم
کو می؟ که بر آتشم فشاند آبی
کز چشمه زمزم العطش می آرم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
آغاز محبت دگر انجام ندارد
این صبح قیامت ز قفا شام ندارد
در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست
این بادیه امن دد و دام ندارد
خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت
سیماب ازین روست که آرام ندارد
پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو
کان پیش قد دلکشت اندام ندارد
جز دوست نگویند و به جز دوست نخوانند
در شهر محبت دگری نام ندارد
سوی دل زارم، نظر مرحمتی کن
از حق مگذر، این غزل انعام ندارد؟
عاقل نزند چین بجبین از غم روزی
چون صبح کند خنده، اگر شام ندارد
آسایش گیتی است ز درویش تهیدست
دریا ز پری، یک نفس آرام ندارد
قلبی است سخنهای محبت، نه زبانی
این باده ز خم نوش که آن جام ندارد
عام است در این شهر پریشانی احوال
امروز گدا نیز جز ابرام ندارد
هر حرف ز واعظ شرری ز آتش عشق است
دیوان تو زان رو سخن خام ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
نماز عاشقان باشد، همه مستی و بیهوشی
حضورش غیبت از خود، ذکر از عالم فراموشی
قیام: استادگی از جان، قعود: افتادگی از پا؛
اذان: فریاد از دست خود و، تعقیب: خاموشی!
مکانش آنکه، گنجایی در آن نبود غرضها را
لباسش اینکه، طاعت را فزون از عیب خود پوشی
میان واکردنش باشد، بامر حق کمر بستن
ردای آن بود، در راه جانان خانه بر دوشی
طریق بندگی، ز آن صعب تر باشد که پنداری
نه آن کار تن تنهاست، میباید بجان کوشی
ز پشت و روی هر آیینه ام، روشن شد این معنی
که نگشاید بدانسو دیده، تا زین سو نمی پوشی
نهان گفتن بهم حرف محبت را، به آن ماند
که کس خواهد که فریادی کند، اما به سر گوشی
سخن بیگانه باشد، در میان اهل دل، واعظ
بهر جا هوش باشد گوش، فریاد است خاموشی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ماه ما را آسمانی دیگر است،
سرو ما را بوستانی دیگر است
گو دگر کیوان مده زحمت به خویش،
کاین فلک را، پاسبانی دیگر است
ساکن این ملکم و از یمن عشق،
هر دمم جان در جهانی دیگر است
گنگ مادرزادم و در وصف دوست،
هر سر مویم زبانی دیگر است
گوش جان را باز کن، تا بشنوی
هر زبانم را بیانی دیگر است
زار می نالیدم و آن شوخ گفت:
بلبل ما را، فغانی دیگر است
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۴
یا رب به مقربین درگاه قسم
یا رب به مجاهدین فی الله قسم
کز خویشتنم رهی گشائی سوی خویش
با کوشش سالکین آن راه قسم
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - خطاب به ملایوسف متخلص به محوی
در این تن هردم آید جان دیگر
وز این در هر دم آید خوان دیگر
در این محفل که نزهتگاه جان است
رسد هر ساعتی مهمان دیگر
بهر یک ذره از ذرات امکان
نهفته عالم امکان دیگر
اگر انسان نکو بیند بهر دم
ببیند خویش را انسان دیگر
چه پیل است آنکه هر ساعت بجانش
نماید چهره هندستان دیگر
ببین در گلشن خاطر که روید
بهر ساعت گل و ریحان دیگر
غذای تن بود این آب و این نان
غذای روح آب و نان دیگر
نیارد خورد تن از لقمه جان
سزد هر لقمه را دندان دیگر
بسوی ملک تن از شاه جانها
رسد هر لحظه ای فرمان دیگر
در این کیهان کند کیهان خداوند
هویدا هر زمان کیهان دیگر
هزاران عالم آید هردم از غیب
بهر یک آدم و شیطان دیگر
دو صد کشتی روان گردد در این بحر
که هر یک راست کشتیبان دیگر
بود سرسبز و خرم گلشن جان
ز ابر دیگر و باران دیگر
تنت را جان و جان را نیز جانی است
بود آن جان جانرا جان دیگر
هزاران وادی سینا بهر یک
فتاده موسی عمران دیگر
هزاران ظلمت و خضری بهر یک
خورد از چشمه حیوان دیگر
جهانها در جهان پنهان بهر یک
کند چرخ دگر دوران دیگر
هزارن یوسف مصری در این راه
که هر یک را چه وزندان دیگر
دو صد یعقوب بینی دیده بر راه
که هر یک را بود کنعان دیگر
زند مرغ چمن بر شاخ گل نیز
از این دم هر دمی دستان دیگر
ازل را تا ابد خنک تجلی
کند در هر نفس جولان دیگر
فریش آن شاهد رعنا که پوشد
بهر دم دیبه الوان دیگر
زند هر لحظه با صف بسته مژگان
بقلب بیدلان پیکان دیگر
نگاهش هر نظر صد جان ستاند
لبش هر دم دهد صد جان دیگر
بیک مژگان کند ویران دو گیتی
دو گیتی سازد از مژگان دیگر
پریشان کرده دل ها را بهر جمع
ز تاب جعد مشک افشان دیگر
مبارک وقت آنعاشق کش از درد
فرستد هر زمان درمان دیگر
فرو کوبد دلش چون آهن سرخ
به پنک دیگر و سندان دیگر
در این میدان کند هر لحظه بازی
بگوی دیگر و چوگان دیگر
قیامت ها و محشرها بهر یک
صراط دیگر و میزان دیگر
هزاران بحر و در هر قطره ای نیز
نهفته بحر بی پایان دیگر
بهر بحری هزاران موج و هر موج
بر آرد لؤلؤ و مرجان دیگر
بآهنگی که دارد مطرب جان
نوازد هر زمان الحان دیگر
از این نی کز نیستانها بروید
بر آید هر زمان افغان دیگر
بهر دم عشقبازان را دو عید است
بهر عیدی دو صد قربان دیگر
تو از راز جهان چندان که دیدی
ندیدستی دو صد چندان دیگر
چسان دانستی ایجان سر این راز
که هر روز است حق را شان دیگر
تو پنهان راه ها پیموده ای لیک
بود این ره ره پنهان دیگر
نهادی نام خود مومن و لیکن
بود ایمان غیب ایمان دیگر
امان خواهی درا در کشتی نوح
که هر ساعت بود طوفان دیگر
چه یثربها و بطحاها است در جان
ز هر سو بوذر و سلمان دیگر
چه مغربها و مشرقها است در عشق
بهر یک نیر تابان دیگر
عدم بر هستی واجب ندارد
بغیر از نیستی برهان دیگر
جهان پا تا بسر قرآن حق است
در او هر آیتی قرآن دیگر
میان حق و باطل غیر حق نیست
چو نیکو بنگری فرقان دیگر
بهر حرفی نوشته نامه عشق
بهر نامه ز خون عنوان دیگر
زمین چون گوی سرگردان در اینکوی
فلک چون گوی سرگردان دیگر
هزاران آسمان در چنبر عشق
بهر یک زهره و کیوان دیگر
کند ویران بهر ساعت جهانرا
نهد بازش ز نو بنیان دیگر
فتاده بیخود و مست اندر این راه
بهر سو واله و حیران دیگر
دو عالم چون دو ویرانه ده از حق
هزارانش چنین ویران دیگر
بهر ویرانه بس گنج و بهر گنج
گرایان افعی پیچان دیگر
از این ویرانه ها چون بگذرد جان
نماید چهره شهرستان دیگر
زجابلقا و جابلسا ببیند
هزاران قصر و شادروان دیگر
زند هر لاله نعمان که از خاک
برآرد سر دم از نعمان دیگر
بهر سنگی نبشته داستانی
ز ملک قیصر و خاقان دیگر
برو زاهد بکار ما مپرداز
تو زان دیگری ما زان دیگر
بیا محوی که با پیمانه نوشان
ز نو بستیم ما پیمان دیگر
بنال ای بلبل بستان که بشگفت
ز گلبن غنچه خندان دیگر
بگو ترک سر و سامان که در عشق
سر دیگر سزد سامان دیگر
بیک برقم زدی آتش بخرمن
بزن بر آتشم دامان دیگر
چه مزرعها که سبز است اندرین دشت
ز هر زرعی چرد حیوان دیگر
تو را زرعی بود ما را دگر زرع
بهر کشتی سزد دهقان دیگر
بشهرستان تن عقل است سلطان
بشهرستان جان سلطان دیگر
ز خوزستان شکر خیزد حبیبا
بود طبع تو خوزستان دیگر
ز عمان گر گهر خیزد ترا سلک
بود در هر نفس عمان دیگر
از این عمان گوهرزا برآید
بهر دم گوهر غلطان دیگر
عقیق اندر یمن لعل از بدخشان
که خیزد هر گهر از کان دیگر
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۶ - مناجات نامه
الهی! به مستان جام شهود
به عقل آفرینان بزم وجود
به ساغرکشان شراب ازل
به می خوارگان می لم یزل
به آنانکه بی باده مست آمدند
ننوشیده می، می پرست آمدند
به سوز دل سوزناکان عشق
به آلودگی های پاکان عشق
به حسنی که شد از ازل آشکار
به عشقی که شد حسن را پرده دار
که از خویشتن سوی خویشم بخوان
عجب دور ماندم به پیشم بخوان
دلم مجمر آتش طور کن
گلم ساغر آب انگور کن
خم می دگر باره سرجوش زد
صلائی به رند قدح نوش زد
صراحی بنوشید چندان شراب
که افتاد و قی کرد مست و خراب
کف می مه و درد او هاله شد
قدح را لب از باده تبخاله شد
جهان نرد دان، تخته ی او سپهر
بود کعبتین وی این ماه و مهر
که هر روز چون بازی تخته نرد
به کام یکی گردد این کرد کرد
بیا تا به میناش، سنگ افکنیم
خمش را به مینای می، بشکنیم
دل و دیده بر دور ساغر نهیم
ز دوران این چرخ دون وارهیم
چه سر پنجه ی خصم برتافتی
به مردی به دشمن ظفر یافتی
پس آنگه به کام دل دوستان
بزن جام در ساحت بوستان
چو خوردی یکی جرعه بر خاک ریز
دگر جرعه بر خم افلاک ریز
که چون خاک را باشد از می نصیب
نشاید که بی بهره ماند حبیب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
در کوی عشقبازی ننگ است و نام نیست
در بزم جانفشانی سنگ است و جام نیست
یک گام نه بهستی و دیگر به نیستی
کاین ره اگر دراز بود جز دو گام نیست
میکوش تا زهستی زی نیستی رسی
کز نیستی فراز بدان سو مقام نیست
آنسوی شاهراه فنا راه نیست هیچ
اینحرف پخته گیر که سودای خام نیست
جزشید و قید نیست سخنها که گفته اند
بالله که هر چه هست بجز شید و دام نیست
راه سخن عمیق و در گفتگو دراز
وین اسب تند و سرکش ما را لجام نیست
دارم سخن حبیب بسی لیک صد هزار
افسوس از آنکه جای حدیث و کلام نیست
اینحرف سربسر دگران گفته ناتمام
جز گفته خدای کلامی تمام نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
چهر حق را جلوه اندر کعبه و میخانه نیست
گر بود جز در دلی آشفته و دیوانه نیست
ورد صبح و شام زاهد را اثر نبود اگر
هست تاثیری بجز در ناله مستانه نیست
بر در شاهان چه پوئی؟ از گدایان جو مراد
گنج از آبادی چه جوئی؟ جز که در ویرانه نیست
قاف عنقا را همه افسانه و هم و خیال
چند گوئی؟ گفته دانشوران افسانه نیست
یاوه پوئی تابکی از بهر راحت در جهان
راحتی گر هست جز در ساحت میخانه نیست
درد اگر داری برو گام از پی مردان بزن
توشه این ره بجز یک همت مردانه نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در میان عاشق و معشوق رازی دیگر است
این لب و آن گوش را ساز و نوازی دیگر است
اهل صورت از عراق آیند تا سوی حجاز
اهل معنی را عراقی و حجازی دیگر است
قبله حق و حقیقت عشق باشد عشق و بس
زهد و علم و معرفت هر یک مجازی دیگر است
مینوازد عاشقان را گر شکر خند لبش
عشوه چشم خوشش عاشق نوازی دیگر است
عشق بی پروا اگر پر سوخت صد پروانه را
شمع را بنگر که در سوز و گدازی دیگر است
مسجد اقصی بود دل، کعبه جان عاشقان
سوی این کعبه در این مسجد نمازی دیگر است
می‌رسد هردم ز هرسو کاروان‌های نیاز
هر نفس معشوق ما را نیز نازی دیگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خوشا کاین خانه را ویرانه سازند
در آن ویرانه از نو خانه سازند
بیا ویرانه شو تا بیت معمور
ملایک اندر آن ویرانه سازند
چه خاصیت در این آب و گل افتاد
که هم زو کعبه هم بتخانه سازند
بنازم دست قدرت را در این خاک
که تسبیح از گل پیمانه سازند
چو یک پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه سازند
چنان ویرانه شد مسجد که آباد
نخواهد شد مگر میخانه سازند
بیا دیوانه را عاقل کن ای مرد
چه سود ار عاقلی دیوانه سازند
نمی گنجد حقیقت در بیان ها
که چندین قصه و افسانه سازند
کنید اینسان که بهر صید سیمرغ
ز خط و خال، دام و دانه سازند
بوصف حال ابسان و سلامان
حدیث از شمع و از پروانه سازند
دو گیتی گر شود ویرانه، آباد
بدست همت مردانه سازند