عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
غافل شدی ، ای نفس ، دگر باره ز کار
بیدار نمی شوی ز خواب پندار
از بس که بهانه ها گرفتی بر یار
نامت همه ننگ گشت و فخرت همه عار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
ای سروری‌ که قول تو چون وحی منزل است
کارت چون معجزات رسولان مُرسَل است
عالی دو آیت است علا و بها بهم
در شان دین و دولت تو هر دو منزل است
هر روز بر دوام دهد آفتاب نور
بر آفتاب جود تو گویی موکل است
تا از نسیم خلق تو گیتی معطر است
بازار و کار عطر فروشان معطل است
گر واجب است درخور تفصیل مُجمَلی
تفصیل جود را کف راد تو مُجمَل است
باطل کند حُسام تو چون معجز کلیم
چندانکه حاسدان تو را سِحر مُبطَل است
هنگام مدح مَخلَص اشعار شاعران
بی‌نام و بی‌خطاب تو موقوف و مُهمَل است
چون دایره است شعرم و مدح تو مرکز است
چون آینه است طبعم و جود تو صیقل است
آن خوبترکه پیش تو آرم عروس مدح
کز جود تو قبالهٔ کابین مُسَجَّل است
آن خلعت شریف که فرموده ای مرا
همتای جامه‌های نسیج و مُثَقّل است
اسبی‌ که داده‌اند نه از خاص تو مرا
پیرست و بد رواست‌ کهن لنگ و کاهل است
گر با فسار و توبره جلدست در علف
با زین و با لگام به رفتار تُنبَل است
بالای او به قصر ‌مَشیدَست نردبان
حلقوم او به بِئر مُعَطّل مُرَمَّل است
مالد به قصر و بر در و دیوار خویشتن
گویی ز فرق تا قد‌مش‌ گرّ و دُمَّل است
ترکیب او زگونهٔ سرخ و مزاج سرد
همرنگ آب صندل و هم‌طبع صندل است
بالا گهی نبیند گویی که اَعوَرست
گاهی یکی دو بیند گویی‌ که ا‌َحوَلَ است
اسبی قوی است از در گردون کشیدن است
نه از در نشست حکیمان افضل است
در شهر وراه در همه جایی مرا برو
نه جای اعتماد و نه جای مُعَوَّل است
از عین دولت است شکایت درین عطا
کوته‌ کنم حدیث اگر چه مفصل است
زان سان ‌که هست باز فرستادمش به‌ تو
آن را بَدَل فرست‌ که تشریف اوَّل است
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابه خانه موسم کانون و منقل است
تاج سر قبیله و آل پدر تو باش
کز تو سرش به تاج بزرگی مُکَلَّل است
می‌ خواه از آن صنم که بناگوش و زلف او
کافور مشک پرور و مشک مسلسل است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
این سرو خرامان ز گلستان که برخاست
وین ترک پری‌وش ز شبستان که برخاست
این فتنه کزو خیره بماندند زن و مرد
در عهد که بوده‌ست و به دوران که برخاست
تا این بت کافر بچه با آن دل سنگین
در کشتن فرزند مسلمان که برخاست
زلف از پی بر هم زدن کار که بربست
خاص از پی خون ریختن جان که برخاست
آه این چه بلایی‌ست که را سوخت که را ساخت
در عهد که بنشست و ز پیمان که برخاست
شهری ز پی ا‌ش پیر و جوان منعم و مفلس
در درد فرو رفت به درمان که برخاست
چندی دلم از دست بلا گوشه‌نشین بود
بنگر که دگرباره به دستان که برخاست
ما از دل و دین دست بشستیم و ندانیم
تا در همه شهر از پی ایمان که برخاست
سوز که رسیده‌ست چنین در تو نزاری
دردی‌ست عجب از دل بریان که برخاست
این درد که بر جان تو بی‌چاره نشسته‌ست
هم فعل تو داند که ز دامان که برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
آه مِن حُبّکَ مِن حُبّکَ آه این چه قضاست
بَلَغ السیل چه تدبیر کنم این چه بلاست
آتش عشق به هر بیشه که در می‌افتد
پیش او سنگ و گیا هر دو روان است و رواست
گرد بر دامن هر سوخته کز عشق نشست
رستخیز آمد و طوفان ملامت برخاست
غم مستغرق دریا نخورد بر ساحل
از کسی پرس که هم بستر خوابش دریاست
کس نداند که مرا با تو چه کار افتاده ست
گر بداند نکند عیب وگر کرد سزاست
لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
از ملامت نگریزیم که خود شیوه ماست
به ملامت گر و تشنیع زن و عیب نمای
خاک بر فرقم اگر یک سر مویم پرواست
گر مرا عشق ز خلقیّت خود برهاند
چه بماند همه معشوق که در عین بقاست
چو حجاب است هم از پیش مگر برخیزد
بیش از این هیچ ندارم ز نزاری درخواست
راز خاصان نتوان کرد چنین فاش خموش
زان که در حوصله عام نمی گنجد راست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ره عاشقان سپردن نه به پای عقل عام است
همه عاقلان چو مرغ اند و طریق عشق دام است
همه علم ها فرو خوان و بر من آی تا من
بنشانمت به حجت که تمام ناتمام است
تو به هر عمامه پوشی که قدم نهاد پیشت
پس او درایستادی به نماز کاین امام است
نفسی جهان نباشد ز امام وقت خالی
بمرنج اگر برنجی چه کنم نص کلام است
تو امام وقت خود را به یقین اگر ندانی
به یقین بدان که بر تو سر و مال و زن حرام است
بفروشم آن امامت ز برای نقل مستان
که عمامه بر سر او گرو شراب و جام است
چو امام تو دو باشد به جواب من چه گویی
اگر از تو بازپرسم که امام تو کدام است
به جمال دوست گر تو به بهشت بازمانی
مخور آب حوض کوثر که چو خون من حرام است
کم ننگ و نام گفتم که حجاب راه من شد
همه ترس و بیم مردم ز برای ننگ و نام است
همه مفتیان عالم بدهند خط فتوی
ک نزاری مخمّر بترینِ خاص و عام است
نه ز کشتنم هراسی نه ز سوختن غباری
غم ریش کس ندارم که بروت جمله عام است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
آخر دور ظلم و بیدادست
که جهان در تزلزل افتاده ست
روی ها در سجود بر خاک است
دست ها بر خدا به فریاد است
دل ظالم کجا و رحم کجا
بی ستون بی خبر ز فرهادست
گر جهان شد خراب باکی نیست
چون وطن گاه جغد آبادست
نیست یک آدمی به ده قصبه
که نمی آید آدمی بادست
همه ابلیس و دیو و عفریت اند
ز آدمی خود کسی نشان داده ست؟
تکیه از جهل می کند نادان
بر جهانی که سست بنیاد ست
هر که محجوب ماند از مطلوب
هم خود از پیش خود بر استاده ست
سست عزما که طالب جاه است
سخت جانا که آدمی زادست
خوش دلی در زمانه ننهادند
و ان طلب می کند که ننهاده ست
در چنین دور خاک بر سر آن
که بدین زندگی دلش شادست
باده می خور نزاریا و مخور
غم دنیا که سر به سر بادست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
حرام بر من و بر هر که بی تو می خورده ست
بر آن که خورد حلالش حرام کی کرده ست
به حکمِ عقل حرام است نان و آب برو
که ناحق از خود هر دم دلی بیازرده ست
به غیرِ خمر و زنا و ربا و غیبت و قتل
حلال داند وین رخصتش که آورده ست
هنوز لحمِ خنازیر خوردن اولاتر
بر آن که تن به طعام یتیم پرورده ست
به خمر خانه رو و خمر خواه و حالی خور
که فرشِ عیش و بساطِ نشاط گسترده ست
به رغمِ عادتِ بدگوی نیک بخت به طبع
ز بامداد گرفته ست جامِ می بردست
خوشی درآ به خراباتِ عشق و فارغ شو
ز هرچه بر زبر و زیرِ این سرا پرده ست
کسی که بوی نبرده ست از شمامۀ عشق
گرش چو عود بسوزی هنوز افسرده ست
لطیفه هایِ نزاری حقایقِ محض است
تو عفو کن به بزرگی که در سخن خرده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
راحت روح من است رایحه روح راح
تا به صباح از مسا تا به مسا از صباح
ساقی طاووس فر طوطی شکّر شکن
مرغ سحر را بگو باز گشاید جناح
خواب گران تا به کی خیز سبک می بده
اهل دل از می کنند وقت سحر افتتاح
از الم حادثات جز به می البتّه نیست
هیچ خلاص و فرج هیچ نجات و فلاح
هر چه شدی تنگ دل پر قدحی نوش کن
کز نفحات قدح روی دهد ارتیاح
گر نه به خاص و به عام مشتمل است از چه شد
در خم امّت حرام بر کف حمزه مباح
معجزه روح خواه از من اگر عاقلی
شعری شعاری شدی چند کنی اقتراح
نیست از آب حیات بی خبر و بی نصیب
حاشا للّسامعین بوی خوش مستراح
سرزنش مدّعی عین خطا و زَلَل
عزم نزاری به می محض صواب و صلاح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
یارِ ما ولوله در عالمِ راز اندازد
گر نقابی که برانداخته باز اندازد
خوشش آن قامت و بالا که خود استادِ ازل
کسوتِ حسن به بالایِ دراز اندازد
ساقیا باده دمادم ده و با چنگی گوی
تا ز آهنگِ عراقم به حجاز اندازد
دشمنِ سختِ من است آن که حدیثِ من و دوست
نه به عکسِ روشِ عقل فراز اندازد
بارها خواستمش گفت که یک حلقه از آن
زلف در حلقِ ملامت گرِ راز اندازد
غیرتم باز پشیمان کند و داند عقل
که خیالم به چنین فکرِ مجاز اندازد
چشم بر هم مزن ای دیده که برخواهد خاست
فتنۀ تازه به هر غمزه که باز اندازد
واعظی گفت به مقصد نرسد الّا آن
که به مسجد رود و سر به نیاز اندازد
خود خیالِ تو نزاریِ خراباتی را
نگذارد که مصلاً به نماز اندازد
هر که محمود بود بر همه عالم بندد
درِ آن دیده که بر رویِ ایاز اندازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
آن کدام‌اند و کیان‌اند و کجا می‌باشند
کز خرد دور و برانگیخته با اوباش‌اند
گرچه آزرده و رنجور شود دل‌هاشان
از جفای دگران سینۀ کس نخراشند
برِ این کِشته گر ابلیس خورد گر آدم
هم‌چنان مجتهدان دانۀ خود می‌پاشند
گر به دربانیِ دل نصب شوی قانع باش
ماه و خورشید در این پرده‌سرا فرّاش‌اند
نیست با مردمِ نادان سخنِ منکر حق
که ندانی که گدایانِ خدا قلّاش‌اند
خویشتن را ز خدا دان و منافق بشمار
اغلب اربابِ حقایق به جهالت فاش‌اند
واعظ آن است که اثبات کند نفیِ وجود
گز ز من راست بپرسی دگران فحّاش‌اند
صلح کرده‌ست و سپر بر سرِ آب افکنده‌است
با نزاری همه زان در جدل و پرخاش‌اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
پند داعی بشنو پس‌رو پندار مباش
تخم شیرین ز پی مائده دو شوره مپاش
مشرکان دعوی توحید نکردندی کاش
چه کند طاقت خورشید ندارد خفّاش
فقها بیهده گویند و مشایخ فحّاش
همه ادرار ربایند و همه وقف تراش
باش یک‌روی و قوی باش و موافق کنکاش
گاه مرهم منه و گاه جراحت مخراش
من اگر چند نی‌ام زاهد و هستم قلّاش
هستم آزاد و نی‌ام بندهٔ اسباب معاش
پاک‌رو را چه غم ار عیب کنندش اوباش
زان که مردانِ خدای‌اند به بدنامی فاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
عشق اگر باز گرفتی ز گریبانم چنگ
خونِ دل برمژه از دیده نبودی آونگ
رنگ پوشیدم و هم رنگ نمی شد با من
هم بینداختمش نه منم اکنون و نه رنگ
تا دل و دیده نخواهند و نبینند به کس
کلبۀ کنج گرفتم ز فضایِ دلِ تنگ
خود نه من بودم و نه دیده و نه دل بر کار
عشق در خانه و من با دل و با دیده به جنگ
مردمان وعظ مگویید و ملامت مکنید
که محال است برون بردن ازین آینه زنگ
من خود از بحرِ ملامت به کناری برسم
که به دم در نتوانند کشیدم چو نهنگ
برو ای عاجز و در گوشۀ مسجد بنشین
که رهِ کویِ خرابات صراط است و تو لنگ
زاهدان گوشه نشینی به ضرورت کردند
تا نگویی به خرابات نکردند آهنگ
پیشِ محراب نشینند که نامحرم را
ره نباشد که درآید ز پسِ پردۀ چنگ
پردۀ ما مدر ای عاقل و تشنیع مزن
تو برو شیشۀ خود نیک نگه دار ز سنگ
تا کسی را به نزاری چه توقّع باشد
که نه اندیشۀ نامش بود و نه غمِ ننگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
متنعمّان چه دانند مشقت فقیران
که چگونه روز باشد شب حبس بر اسیران
به زکات حسن رویت نظری بدین گدا کن
همه خواجگان نباشند و توانگران و میران
به وثاق ما کرم کن نفسی درآ و بنشین
که مقام گنج شرط است به کنج های ویران
نه فراغتی مهیا و نه راحتی میسر
تو چنین ز من گریزان به مه دی وحزیران
همه عالم ار بگردند و طلب کنند یاری
چو تو پاک باز ناید ز میان بی نظیران
مدد حیات باقی به وصال توست جانا
چو ثبات لطف شاهان به رعایت وزیران
بر آب زندگانی چو بسوختند ما را
چه امید حوض کوثر چه .............
می و چنگ برگرفتیم به طبع و زاهدان را
به بهشت باز دادیم چو خانقه به پیران
نبود حدیث مستان ز گزند حشو خالی
نخورند چون نزاری غم ریش حرف گیران
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
به گدایان نرسد شاه سواری کردن
عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن
نه چو حلاجی انا الحق نتوانی گفتن
نه خدایی لمن الملک نیاری کردن
پادشاهی و جهان داری و فرمان رانی
هیچ ازین ها نتوانی چونه یاری کردن
مال پوشیدن و چون مار نشستن بر گنج
هم چو اعما بود و آینه داری کردن
احمقی باشد و با مزبله در زیر بغل
دعوی رایحه ی مشک ِ تتاری کردن
آخر ای یار عزیز آن چه نداری مطلب
چیست با نفس شریف این همه خواری کردن
حسد و بغض و تعصب نکنند اهل صفا
دوستی باید و دل داری و یاری کردن
اگرت چشم به بخشایش بخشاینده ست
بایدت گوش به تنبیهِ نزاری کردن
زور و زر هر دو وبالند بنه گردن طوع
چاره ای نیست نزاری تو و زاری کردن
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
نگارا چند ازین پیمان شکستن
ز پیشانی دل سندان شکستن
کمان ابروان در هم کشیدن
وزو در جان من پیکان شکستن
سر زلف تو ان نا تندرستت
که باشد عادتش پیمان شکستن
لبت را رسم باشد گاه خنده
گهر را کار در دندان شکستن
شکر را عیش شیرین تلخ کردن
قدح را خنده اندر جان شکستن
دهانت راست عادت وقت گفتار
زشکّر پستۀ خندان شکستن
دلم زندان غم گشتست و این راست
همیشه عادت زندان شکستن
چه مردی باشد اندر عهد بستن
به دشواری و پس آسان شکستن
بدین سستی که پیمان تو باشد
به یک ساعت دو صد بتوان شکستن
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
خه، شاد و کش آمدی کجایی؟
شرمت بادا ز بی وفایی
کو آن عهد و استواری ؟
کو آن همه مهر و آشنایی؟
خود هیچ ز حال ما نپرسی
یک لحظه بنزد ما نیایی
جان و سر تو که هم سر آید
آن محتشمیّ و این گدایی
ما را چو فقاع بسته کردی
تا کوزه ز دیگران گشایی
گفتی که ز من جفا نبینی
هر چند که بیشم آزمایی
تقصیر نمی کنی زه تو
تو خود نه ز مردم جفایی
ای غم ز تو من چه عذر خواهم؟
پیوسته تو در صداع مایی
وی وصل ترا چه بود باری
کز دور رخم نمی نمایی
ای دل تو عظیم تیره رویی
وی عقل تو سخت تیره رایی
ای اشک تو باری از میانه
بر خود زده یی دو روشنایی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ای ترک حصاری همه چیزت بنواست
الّا یک چیز کز تو آن عین خطاست
یک چشم تو مستور و دگر مست و خراب
مستوری و مستیت بهم ناید راست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
یک ذره هوای من مسکینت نیست
با ما نفسی ساختن آئینت نیست
در حسن سخن نمی رود آنت هست
دعوی وفا می کنی و اینت نیست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۴
آیین ستمگری که عالم دراد
در طبع بهار عدل می نگذارد
از بیم مصادره نمی یارد شاخ
کز جیب شکوفه سیم بیرون ارد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۲
راز من و تو چو هر کسی می گویند
هر کس سخنی از هوسی می گویند
نزدیک تو ای چشم بداز روی تو دور
کم می آیم، زانکه بسی می گویند