عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۸
قلم را که دشمن بود دوستش
بجز رگ نیفتاده در پوستش
سلیمانی آورد رگ از ازل
به زنّار بستن ازان شد مثل
مپیوند با هیچکس زینهار
که ناقص بود ظرف پیونددار
ازان زیستن به چه؟ نازیستن
که یک لحظه با اقربا زیستن
ببین نخل و دوری گزین از تبار
کز افزونی شاخ افتد ز بار
بود رنج باریک، خویش ضعیف
قویدستیاش را که باشد حریف؟
نه امروزی این حرف، دیرینه است
که پیوند بر خرقه هم پینه است
ز نشو و نما کی فزاید سرور؟
نیفتد اگر دانه از خوشه دور
به خویش از ملاقات خویشان مبال
وبالند خویشان، حذر از وبال
مصیبت بود غیبتی در حضور
ز پیوستگان باش پیوسته دور
صدف را که لنگر به دریا درست
خرابیش از نسبت گوهرست
نظر کن بر آهن چو شد کورهساز
که از زاده خود بود در گداز
ز خویش کجاندیش به قصه طی
کمان راست پیوند در زیر پی
ز خویشان کمالت پذیرد زوال
ز پاجوش، از زور افتد نهال
زهی عاقبتبین نیکوسرشت
کزین پیش اقارب عقارب نوشت
دلیلی عجب روشن و دلکش است
که شمع از رگ خویش در آتش است
کی آزار بیگانه باشد چو خویش؟
ز مژگان خلد موی در دیده بیش
بود خاربن گر جهان سربهسر
گل از خار گلبن خورد نیشتر
دل از جور خویشان شود تیره بیش
بود باده ناصاف از دُرد خویش
به بیگانه کم آشناراست جنگ
ز خویشی بود دشمن شیشه، سنگ
ز بس رفته بر من ز خویشان ستم
چه خویشان، که بیزارم از خویش هم
برِ اهلِ معنی بود فرقها
ز مضمون بیگانه تا آشنا
ز پیراهن خود نیم بیهراس
بلایی بود دشمنی در لباس
نباید ز خویشانت ایمن نشست
ز پیوند، هر شاخ یابد شکست
ز قطع تعلق چه بهتر بود؟
گل چیده را جای بر سر بود
نخواهی که سنگ آیدت بر بلور
ز خویشان به فرسنگها باش دور
مکن آشنایی به بیگانه سر
ز بیگانه، چون آشنا شد، حذر
گرفتار خویشان و یاران مباش
که خویشان نانند و یاران آش
مگر باز دانسته دشمن ز دوست؟
که مسطر رگ آورده بیرون ز پوست
اگر خامه خواهد که سرور شود
پس از قطع پیوند و رگ، سر شود
چو خویشت قوی شد به او نگروی
مبادا رگ چشم هرگز قوی
به مهر برادر چرایی اسیر؟
بخوان قصه یوسف و پند گیر
صدف گرچه سر برده در زیر آب
ز پرورده خویش گردد خراب
ازین بیش، دیگر چه گفتن توان
به هم اقربا راست، خون در میان
مشو غافل از دُرد مینای خویش
برآید به گل، چشمه از لای خویش
بود امنتر، گر کنی آزمون
کُششهای تیغ از کششهای خون
ز خویشان چه خواهی ازین بیش دید؟
که هرکس بدی دید، از خویش دید
به گیتی نیابی نشان حضور
مگر باشی از خویش نزدیک، دور
نشینند زانو به زانوی هم
ولی دشمن رنگ بر روی خویش
کمان گر بود سست، اگر زور بیش
بود در کشاکش ز پیوند خویش
ز نسبت بود دشمنی در جهان
چو دست شهنشاه، با بحر و کان
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
فلک را جمالش مهین آفتاب
جهان را وجودش بهین انتخاب
به دورش ز آفت کرم در پناه
ز عفوش به دیوار، پشت گناه
در ایوان قصرش، فلک پردهای
ز جودش سخا، دستپروردهای
چو نخل نوی، باغبان گو ببال
که پرورده در بوستان این نهال
اگر یابد از احتسابش خبر
کند تخته دکان خود شیشهگر
کسی را که نهیش گذشت از ضمیر
خلد در جگر ناله نی چو تیر
مسافر ندارد ز نهیش خبر
که با ساز ره، میکند راه سر
ز عدلش ستمپیشه را ریشه سست
شکست جهانی به عدلش درست
بود تازهرویی به عهدش گرو
چو خورشید، یکروی و هر صبح نو
ز دستش کرم شد کرامتمآب
به دریا نسب میرساند سحاب
سحاب از گوهر آب برداشته
که دُرّی چنین در صدف کاشته
جهان دیده از تاجداران بسی
به فرّ از تو بر سر نیامد کسی
به جنب جلالت چه آن و چه این
بود یک نگینوار، روی زمین
به فرض ار خورد آب تیغت درخت
فتد بر زمین سایهاش لختلخت
به انداز خصم تو پبکان به کیش
چو ماهی کند رقص در آب خویش
به تیغی فتد دشمنت در غلط
که شد بیضه فولاد آن را سقط
گزیده است خصم تو را در خیال
که چون غنچه، پیکان برآورده بال
ازان آسمان آسمانی کند
که بر درگهت آستانی کند
ازان سایه خویش خواندت خدا
که چون سایه از وی نباشی جدا
***
جهان پادشاها! فلک درگها!
ز راز دل قدسیان آگها!
بود مهر، یک واله روی تو
غباری بود چرخ از کوی تو
کجا این رخ و مهر انور کجا؟
کجا چرخ و اقبال این در کجا؟
ز مهرت سرشته سراپا گلم
به عشقت فروبرده ناخن دلم
پریشان مو را به سنبل چه کار
بهارست مغزم ز بویت، بهار
ز سر، دیده را زان پسندیدهام
که محوست در دیدنت، دیدهام
ازان مایل سروم از هر نهال
که دارد هوای قدت در خیال
ندیدم ز مهرت وفادارتر
دوانیده خوش ریشهای در جگر
ندیدم درین عالم آب و گل
وفادارتر از دل خویش، دل
دلم کاین وفاداری اندوخته
وفا را ز مهر تو آموخته
تو خوش بگذران روزگار مرا
به گردون مینداز کار مرا
کمین بنده آستان توام
اگر نیک اگر بد، ازان توام
قبول تو خواهم درین بارگاه
تو گر خواهیام، هیچکس گو مخواه
ز شاهان اگر ملک خواهی و مال
حلالت بود پادشاها، حلال
به فن، پنجه دشمنان را مپیچ
به افسون توان مار را کرد گیچ
مدان عیب، تزویر والاگهر
بود آب در شیر گوهر، هنر
بود راست ناوک، ولی وقت کار
ضرورش بود ناخن مستعار
چه حاجت، نگه داشتن روی کس؟
بود روی شمشیر در کار و بس
اگر ملک خواهی که گردد زیاد
به جز تیغ، بر کس مکن اعتماد
***
ندانم که بود از سلاطین دهر
که میگشت شبها بر اطراف شهر
به هر سو به سودا سری میکشید
غم مفلسان را به زر میخرید
چو شادی ز دلها خبر میگرفت
دلی گر غمی داشت، برمیگرفت
کسی را که بودی تبی تابسوز
نمودی پرستاریاش تا به روز
ستمدیدهای آه اگر میکشید
به درد دلش در نفس میرسید
چو بر تنگدستی فکندی گذر
کَفَش ساختی غنچهسان پر ز زر
شبی گر چو خور، شمع مسکین شدی
چو گل خرقه او زرآگین شدی
غریبی که دیدی ز غم پا به گل
بچیدیش تا درد غربت ز دل
چو از ظالمی گشتی آگاه، شام
به فردا نینداختیش انتقام
نبود آگه از سرّ آن نیکرای
به جز محرمی چند، بعد از خدای
بر آن ملک باشد خدا را نظر
که سلطان کند کدخدایانه سر
***
غنیمت شمار ای جوان، وقت خویش
که مرگی بود پیری از مرگ پیش
زهی بیتمیزی و بیحاصلی
که از فکر دنیا، ز دین غافلی
ز دنیات نتوان بریدن به تیغ
غم دین نداری، دریغا دریغ
سگ نفس را رفته از کار، چشم
تو از عینکش کردهای چارچشم
بقای جوانی چو گل اندکیست
چه مردن، چه پیری، به معنی یکیست
چو سیلاب، عهد جوانی گذشت
منم مانده چون سیل مالیده دشت
بجز رگ نیفتاده در پوستش
سلیمانی آورد رگ از ازل
به زنّار بستن ازان شد مثل
مپیوند با هیچکس زینهار
که ناقص بود ظرف پیونددار
ازان زیستن به چه؟ نازیستن
که یک لحظه با اقربا زیستن
ببین نخل و دوری گزین از تبار
کز افزونی شاخ افتد ز بار
بود رنج باریک، خویش ضعیف
قویدستیاش را که باشد حریف؟
نه امروزی این حرف، دیرینه است
که پیوند بر خرقه هم پینه است
ز نشو و نما کی فزاید سرور؟
نیفتد اگر دانه از خوشه دور
به خویش از ملاقات خویشان مبال
وبالند خویشان، حذر از وبال
مصیبت بود غیبتی در حضور
ز پیوستگان باش پیوسته دور
صدف را که لنگر به دریا درست
خرابیش از نسبت گوهرست
نظر کن بر آهن چو شد کورهساز
که از زاده خود بود در گداز
ز خویش کجاندیش به قصه طی
کمان راست پیوند در زیر پی
ز خویشان کمالت پذیرد زوال
ز پاجوش، از زور افتد نهال
زهی عاقبتبین نیکوسرشت
کزین پیش اقارب عقارب نوشت
دلیلی عجب روشن و دلکش است
که شمع از رگ خویش در آتش است
کی آزار بیگانه باشد چو خویش؟
ز مژگان خلد موی در دیده بیش
بود خاربن گر جهان سربهسر
گل از خار گلبن خورد نیشتر
دل از جور خویشان شود تیره بیش
بود باده ناصاف از دُرد خویش
به بیگانه کم آشناراست جنگ
ز خویشی بود دشمن شیشه، سنگ
ز بس رفته بر من ز خویشان ستم
چه خویشان، که بیزارم از خویش هم
برِ اهلِ معنی بود فرقها
ز مضمون بیگانه تا آشنا
ز پیراهن خود نیم بیهراس
بلایی بود دشمنی در لباس
نباید ز خویشانت ایمن نشست
ز پیوند، هر شاخ یابد شکست
ز قطع تعلق چه بهتر بود؟
گل چیده را جای بر سر بود
نخواهی که سنگ آیدت بر بلور
ز خویشان به فرسنگها باش دور
مکن آشنایی به بیگانه سر
ز بیگانه، چون آشنا شد، حذر
گرفتار خویشان و یاران مباش
که خویشان نانند و یاران آش
مگر باز دانسته دشمن ز دوست؟
که مسطر رگ آورده بیرون ز پوست
اگر خامه خواهد که سرور شود
پس از قطع پیوند و رگ، سر شود
چو خویشت قوی شد به او نگروی
مبادا رگ چشم هرگز قوی
به مهر برادر چرایی اسیر؟
بخوان قصه یوسف و پند گیر
صدف گرچه سر برده در زیر آب
ز پرورده خویش گردد خراب
ازین بیش، دیگر چه گفتن توان
به هم اقربا راست، خون در میان
مشو غافل از دُرد مینای خویش
برآید به گل، چشمه از لای خویش
بود امنتر، گر کنی آزمون
کُششهای تیغ از کششهای خون
ز خویشان چه خواهی ازین بیش دید؟
که هرکس بدی دید، از خویش دید
به گیتی نیابی نشان حضور
مگر باشی از خویش نزدیک، دور
نشینند زانو به زانوی هم
ولی دشمن رنگ بر روی خویش
کمان گر بود سست، اگر زور بیش
بود در کشاکش ز پیوند خویش
ز نسبت بود دشمنی در جهان
چو دست شهنشاه، با بحر و کان
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
فلک را جمالش مهین آفتاب
جهان را وجودش بهین انتخاب
به دورش ز آفت کرم در پناه
ز عفوش به دیوار، پشت گناه
در ایوان قصرش، فلک پردهای
ز جودش سخا، دستپروردهای
چو نخل نوی، باغبان گو ببال
که پرورده در بوستان این نهال
اگر یابد از احتسابش خبر
کند تخته دکان خود شیشهگر
کسی را که نهیش گذشت از ضمیر
خلد در جگر ناله نی چو تیر
مسافر ندارد ز نهیش خبر
که با ساز ره، میکند راه سر
ز عدلش ستمپیشه را ریشه سست
شکست جهانی به عدلش درست
بود تازهرویی به عهدش گرو
چو خورشید، یکروی و هر صبح نو
ز دستش کرم شد کرامتمآب
به دریا نسب میرساند سحاب
سحاب از گوهر آب برداشته
که دُرّی چنین در صدف کاشته
جهان دیده از تاجداران بسی
به فرّ از تو بر سر نیامد کسی
به جنب جلالت چه آن و چه این
بود یک نگینوار، روی زمین
به فرض ار خورد آب تیغت درخت
فتد بر زمین سایهاش لختلخت
به انداز خصم تو پبکان به کیش
چو ماهی کند رقص در آب خویش
به تیغی فتد دشمنت در غلط
که شد بیضه فولاد آن را سقط
گزیده است خصم تو را در خیال
که چون غنچه، پیکان برآورده بال
ازان آسمان آسمانی کند
که بر درگهت آستانی کند
ازان سایه خویش خواندت خدا
که چون سایه از وی نباشی جدا
***
جهان پادشاها! فلک درگها!
ز راز دل قدسیان آگها!
بود مهر، یک واله روی تو
غباری بود چرخ از کوی تو
کجا این رخ و مهر انور کجا؟
کجا چرخ و اقبال این در کجا؟
ز مهرت سرشته سراپا گلم
به عشقت فروبرده ناخن دلم
پریشان مو را به سنبل چه کار
بهارست مغزم ز بویت، بهار
ز سر، دیده را زان پسندیدهام
که محوست در دیدنت، دیدهام
ازان مایل سروم از هر نهال
که دارد هوای قدت در خیال
ندیدم ز مهرت وفادارتر
دوانیده خوش ریشهای در جگر
ندیدم درین عالم آب و گل
وفادارتر از دل خویش، دل
دلم کاین وفاداری اندوخته
وفا را ز مهر تو آموخته
تو خوش بگذران روزگار مرا
به گردون مینداز کار مرا
کمین بنده آستان توام
اگر نیک اگر بد، ازان توام
قبول تو خواهم درین بارگاه
تو گر خواهیام، هیچکس گو مخواه
ز شاهان اگر ملک خواهی و مال
حلالت بود پادشاها، حلال
به فن، پنجه دشمنان را مپیچ
به افسون توان مار را کرد گیچ
مدان عیب، تزویر والاگهر
بود آب در شیر گوهر، هنر
بود راست ناوک، ولی وقت کار
ضرورش بود ناخن مستعار
چه حاجت، نگه داشتن روی کس؟
بود روی شمشیر در کار و بس
اگر ملک خواهی که گردد زیاد
به جز تیغ، بر کس مکن اعتماد
***
ندانم که بود از سلاطین دهر
که میگشت شبها بر اطراف شهر
به هر سو به سودا سری میکشید
غم مفلسان را به زر میخرید
چو شادی ز دلها خبر میگرفت
دلی گر غمی داشت، برمیگرفت
کسی را که بودی تبی تابسوز
نمودی پرستاریاش تا به روز
ستمدیدهای آه اگر میکشید
به درد دلش در نفس میرسید
چو بر تنگدستی فکندی گذر
کَفَش ساختی غنچهسان پر ز زر
شبی گر چو خور، شمع مسکین شدی
چو گل خرقه او زرآگین شدی
غریبی که دیدی ز غم پا به گل
بچیدیش تا درد غربت ز دل
چو از ظالمی گشتی آگاه، شام
به فردا نینداختیش انتقام
نبود آگه از سرّ آن نیکرای
به جز محرمی چند، بعد از خدای
بر آن ملک باشد خدا را نظر
که سلطان کند کدخدایانه سر
***
غنیمت شمار ای جوان، وقت خویش
که مرگی بود پیری از مرگ پیش
زهی بیتمیزی و بیحاصلی
که از فکر دنیا، ز دین غافلی
ز دنیات نتوان بریدن به تیغ
غم دین نداری، دریغا دریغ
سگ نفس را رفته از کار، چشم
تو از عینکش کردهای چارچشم
بقای جوانی چو گل اندکیست
چه مردن، چه پیری، به معنی یکیست
چو سیلاب، عهد جوانی گذشت
منم مانده چون سیل مالیده دشت
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۲۰
ز بد توبه امروز باشد صواب
وگرنه چه سود از پل آن سوی آب
به زشتی کشی عالمی را به پیش
ندانستهای قبح کردار خویش
چنان کن که چون پرده افتد ز کار
نباشی ز فعل نهان، شرمسار
به باطل به سر رفت پنجاه و شست
ندانم کی از پای خواهی نشست
هوس را به پیری ز خاطر برآر
که افسوس پیران نیاید به کار
ز کافور داری طمع، بوی مشک
نچیند کسی میوه از شاخ خشک
به پیری مکن ساز عیش اختیار
چه سود از شکوفهست بعد از بهار؟
در آن فصل لازم بود ترک عیش
که برگ خزانش بود برگ عیش
ز حرصت چه امّید روز بهیست؟
که پیمانه پر گشت و چشمت تهیست
حیات دوبارهست بیاشتباه
گنهکار را بازگشت از گناه
به عصیان به سر رفت عمر دراز
بیا تا در توبه باز است، باز
ز موی بتان، طاق گردن چرا؟
چرا سبحه زنّار کردن، چرا؟
مزن دست بر گیسوی تابناک
که ناگاه از تب نگردی هلاک
چو وسمه منه دل بر ابروی یار
پرستار گیسو مشو شانهوار
مرو از پی چشم خوبان دلیر
که آن آهوان راست چنگال شیر
منه دل به خوبان چین و چگل
که بر موی چینی نبندند دل
مده دل به این تنگچشمان ترک
چو یعقوب مسپار یوسف به گرگ
ندارد گل آرزو رنگ و بو
به آب قناعت بشو دست ازو
بیا ساقی آن پیر روشنضمیر
که در کنج میخانه گردید پیر
به من ده که روشنضمیرم کند
به میخانه عشق، پیرم کند
***
شنیدم که پیری ز اهل حجاز
سخن کرد سر با جوانی به راز
که چون غنچه در خون دل خفتهام
چو سنبل پریشان و آشفتهام
گره یافته دست بر رشتهام
برون رفته از دست، سررشتهام
سوی چارهای شو مرا رهنمون
که در دست دشمن زبونم، زبون
کند مور اگر پنجه در پنجهام
به نیروی طالع کند رنجهام
جوان از ملامت گرفتش به تیر
که ای چون کمان، شاخ بشکسته پیر
گوارنده شو، تا به هر شهر و کوی
رود با بد و نیک، آبت به جوی
به آتش طریق مدارا خوش است
شرر خفته در سنگ خارا خوش است
بر احوال خود ای فلان خون گری
که ناپختهای، گرچه خاکستری
نخواهی گزی پشت دست فسوس
چو دستی نیاری بریدن، ببوس
ندانی مگر آنکه ارباب دید
ببوسند دستی که نتوان برید
به نرمی نکردی اگر دوستش
چو فرصت درآمد، بکَن پوستش
چو از چشمهسار مدارا نهای
اگر آب خضری، گوارا نهای
***
دم نقد، خوش بگذران وقت خویش
وگرنه چه سود از خوشیهای پیش
دل از عیش پیش آنکه خرسند کرد
گل چیده، بر شاخ پیوند کرد
به هر حرف از دوستداران مرنج
مده مفت از دست، یابی چو گنج
کجا این مثل در خور گفتگوست:
ز صد گنج بهتر بود نیم دوست
به اندازه باش ای پسر گرمخون
که دوزخ بود، گرمی از حد برون
به احباب در سردمهری مکوش
کجا دیگ افسرده آید به جوش؟
به گرمی هم از حد نباید گذشت
بود گرمی آتش، چو از حد گذشت
نشیند اگر دوست با دشمنت
ز آتش بود در امان خرمنت
چه گرمی، چه سردی درین آب و گل
به جمعیت ضد شود معتدل
بر آن دوست گر نیست این اعتبار
چنان دوستی را به دشمن سپار
مده دامن دوستداران ز دست
که بهتر بود دوست از هرچه هست
مکن صحبت نارسایان هوس
که دردسر آرد، می نیمرس
می از شور خود گشته سر کنگبین
تو مینامیاش می، نمک دارد این
به اندازه به، دانش آموختن
بود اختر پختگی، سوختن
مرا صحبت پختگان خام کرد
می کهنه رسوای ایّام کرد
ز خامی مجو صحبت اهل درد
کسی دانه خام خرمن نکرد
به خامی مکن تیغ عشق التماس
رسد خوشه بعد از رسیدن به داس
تو را چون کشد دل به شرب مدام؟
که ردکرده شیشه نوشی ز جام
چو بیگانه همراز باشد، چه خویش
کسی را مدان محرم راز خویش
به هر گوش راز صدف را سریست
که مانند غوّاصش افشاگریست
چو خواهی شود راز در پرده گم
ز صاف قدح به بود لای خم
به گفتن مدر پرده ساز دل
زبان را مدان محرم راز دل
تو چون راز خود را نداری نهان
مجو چشم پوشیدن از دیگران
ز افشاگریهای باد صبا
فتد غنچه را راز دل بر ملا
در راز، بر تیرهدل باز نیست
ز زنگ آینه محرم راز نیست
***
منه پای بیهمسری در سرای
که را فرد بودن سزد جز خدای؟
ز یکتا شدن گو مزن لاف، کس
یکی در دو عالم خدای است و بس
نبودی چو پرگار را سر دو شق
کجا بر خطش سر نهادی ورق؟
تمام از دو لب گر نبودی دهن
کجا یافتی ربط با هم، سخن؟
ز یک دست، آواز ناید بهدر
کند کار مقراض، کی بی دو سر؟
ندارد گزیر از دویی هیچکس
بنای جهان بر دو حرف است و بس
گرت فرد میخواست صورتنگار
ز رویت نکردی دو چشم آشکار
که را نسل بی جفت آید به چنگ؟
نبیند کسی آرد جز با دو سنگ
چو همسر بود در سرا ناگزیر
ز پیران تو نیز ای جوان پند گیر
برو جفت دوشیزه کش در بغل
که ناخوش بود معنی مبتذل
ز مستورهای اجتناب، اجتناب
که پیش از تو، شو دیده باشد به خواب
چه بندی به خاک کهن آب جو؟
زمین، نو گرفت آورد بر نکو
بر آیینهای حیف باشد نگاه
که افسردهای تیره کردش به آه
کجا یابد آن شمع افروخته
که نیمیش جای دگر سوخته
چه دانی که چندست یا چون، زرش
ز گنجی که نگشودهای خود درش
زنی را که شو دیده باشد به خواب
بشو دست و دل زو نخفته، چو آب
کجا طبع قدسیمنش را سریست
به سیبی که دندانزد دیگریست
بهی را که یک بار مستی گزید
بجز مست دیگر نخواهد مزید
نخورد آن غذا هیچ تنپروری
که یک بار کردش غذا دیگری
میالاس انگشت ای بوالهوس
به شهدی که خورده به بال مگس
دُر سفته، نزدیک اهل تمیز
چو ناسفته گوهر نباشد عزیز
مکن گل ز دامان گلچین هوس
گل آن است کز شاخ چینیّ و بس
امید تمتّع بباید برید
ازان نار پستان که دستش رسید
چو خواهی بود باده چون شیر، پاک
چو طفلان دهن نه به پستان تاک
بهی را که دندان دیگر مزید
بود گر لب حور، نتوان گزید
طبیعت کند زان عروس اجتناب
که داماد دیگر کشیدش نقاب
چو صیدی خورد تیر، جای دگر
مکن طعمه زان صید، گو شیر نر
سفالی که شد کهنه، گردش مگرد
که از کوزه نو خورند آب سرد
ازان آب به، تشنگیّ و سراب
چو از کوزه نو خورد غیر، آب
برو کوزه نمکشیده مخر
نبستهست دکان خود، کوزهگر
بر آن زن پلارک پسندیده است
که پیش از تو روی کسی دیده است
منه پا بدان خوان که دستش رسید
منوش آب حیوان که خضرش چشید
چو غوّاص برداشت مهر از صدف
چه دانی که شد چند گوهر تلف
پی سایه در پای سروی مخواب
که تابیده روزی بر آن، آفتاب
خوش آنکس که مژگان به هم بافته
ز مهری که بر دیگری تافته
مزن دست در زلف آن خوبروی
که پیش از تو زلفش گرفتهست شوی
ازان غنچه به، زخم خارت به دست
که دست دگر چیدش و دسته بست
برو دست از خون آن زن بشوی
که با دیگری رفته آبش به جوی
به آن برگ گل دار پیمان درست
که چو غنچه، گویی ز جیب تو رُست
به آن سرو، آغوش باید گشاد
که ... بر کنار تو زاد
وگرنه چه سود از پل آن سوی آب
به زشتی کشی عالمی را به پیش
ندانستهای قبح کردار خویش
چنان کن که چون پرده افتد ز کار
نباشی ز فعل نهان، شرمسار
به باطل به سر رفت پنجاه و شست
ندانم کی از پای خواهی نشست
هوس را به پیری ز خاطر برآر
که افسوس پیران نیاید به کار
ز کافور داری طمع، بوی مشک
نچیند کسی میوه از شاخ خشک
به پیری مکن ساز عیش اختیار
چه سود از شکوفهست بعد از بهار؟
در آن فصل لازم بود ترک عیش
که برگ خزانش بود برگ عیش
ز حرصت چه امّید روز بهیست؟
که پیمانه پر گشت و چشمت تهیست
حیات دوبارهست بیاشتباه
گنهکار را بازگشت از گناه
به عصیان به سر رفت عمر دراز
بیا تا در توبه باز است، باز
ز موی بتان، طاق گردن چرا؟
چرا سبحه زنّار کردن، چرا؟
مزن دست بر گیسوی تابناک
که ناگاه از تب نگردی هلاک
چو وسمه منه دل بر ابروی یار
پرستار گیسو مشو شانهوار
مرو از پی چشم خوبان دلیر
که آن آهوان راست چنگال شیر
منه دل به خوبان چین و چگل
که بر موی چینی نبندند دل
مده دل به این تنگچشمان ترک
چو یعقوب مسپار یوسف به گرگ
ندارد گل آرزو رنگ و بو
به آب قناعت بشو دست ازو
بیا ساقی آن پیر روشنضمیر
که در کنج میخانه گردید پیر
به من ده که روشنضمیرم کند
به میخانه عشق، پیرم کند
***
شنیدم که پیری ز اهل حجاز
سخن کرد سر با جوانی به راز
که چون غنچه در خون دل خفتهام
چو سنبل پریشان و آشفتهام
گره یافته دست بر رشتهام
برون رفته از دست، سررشتهام
سوی چارهای شو مرا رهنمون
که در دست دشمن زبونم، زبون
کند مور اگر پنجه در پنجهام
به نیروی طالع کند رنجهام
جوان از ملامت گرفتش به تیر
که ای چون کمان، شاخ بشکسته پیر
گوارنده شو، تا به هر شهر و کوی
رود با بد و نیک، آبت به جوی
به آتش طریق مدارا خوش است
شرر خفته در سنگ خارا خوش است
بر احوال خود ای فلان خون گری
که ناپختهای، گرچه خاکستری
نخواهی گزی پشت دست فسوس
چو دستی نیاری بریدن، ببوس
ندانی مگر آنکه ارباب دید
ببوسند دستی که نتوان برید
به نرمی نکردی اگر دوستش
چو فرصت درآمد، بکَن پوستش
چو از چشمهسار مدارا نهای
اگر آب خضری، گوارا نهای
***
دم نقد، خوش بگذران وقت خویش
وگرنه چه سود از خوشیهای پیش
دل از عیش پیش آنکه خرسند کرد
گل چیده، بر شاخ پیوند کرد
به هر حرف از دوستداران مرنج
مده مفت از دست، یابی چو گنج
کجا این مثل در خور گفتگوست:
ز صد گنج بهتر بود نیم دوست
به اندازه باش ای پسر گرمخون
که دوزخ بود، گرمی از حد برون
به احباب در سردمهری مکوش
کجا دیگ افسرده آید به جوش؟
به گرمی هم از حد نباید گذشت
بود گرمی آتش، چو از حد گذشت
نشیند اگر دوست با دشمنت
ز آتش بود در امان خرمنت
چه گرمی، چه سردی درین آب و گل
به جمعیت ضد شود معتدل
بر آن دوست گر نیست این اعتبار
چنان دوستی را به دشمن سپار
مده دامن دوستداران ز دست
که بهتر بود دوست از هرچه هست
مکن صحبت نارسایان هوس
که دردسر آرد، می نیمرس
می از شور خود گشته سر کنگبین
تو مینامیاش می، نمک دارد این
به اندازه به، دانش آموختن
بود اختر پختگی، سوختن
مرا صحبت پختگان خام کرد
می کهنه رسوای ایّام کرد
ز خامی مجو صحبت اهل درد
کسی دانه خام خرمن نکرد
به خامی مکن تیغ عشق التماس
رسد خوشه بعد از رسیدن به داس
تو را چون کشد دل به شرب مدام؟
که ردکرده شیشه نوشی ز جام
چو بیگانه همراز باشد، چه خویش
کسی را مدان محرم راز خویش
به هر گوش راز صدف را سریست
که مانند غوّاصش افشاگریست
چو خواهی شود راز در پرده گم
ز صاف قدح به بود لای خم
به گفتن مدر پرده ساز دل
زبان را مدان محرم راز دل
تو چون راز خود را نداری نهان
مجو چشم پوشیدن از دیگران
ز افشاگریهای باد صبا
فتد غنچه را راز دل بر ملا
در راز، بر تیرهدل باز نیست
ز زنگ آینه محرم راز نیست
***
منه پای بیهمسری در سرای
که را فرد بودن سزد جز خدای؟
ز یکتا شدن گو مزن لاف، کس
یکی در دو عالم خدای است و بس
نبودی چو پرگار را سر دو شق
کجا بر خطش سر نهادی ورق؟
تمام از دو لب گر نبودی دهن
کجا یافتی ربط با هم، سخن؟
ز یک دست، آواز ناید بهدر
کند کار مقراض، کی بی دو سر؟
ندارد گزیر از دویی هیچکس
بنای جهان بر دو حرف است و بس
گرت فرد میخواست صورتنگار
ز رویت نکردی دو چشم آشکار
که را نسل بی جفت آید به چنگ؟
نبیند کسی آرد جز با دو سنگ
چو همسر بود در سرا ناگزیر
ز پیران تو نیز ای جوان پند گیر
برو جفت دوشیزه کش در بغل
که ناخوش بود معنی مبتذل
ز مستورهای اجتناب، اجتناب
که پیش از تو، شو دیده باشد به خواب
چه بندی به خاک کهن آب جو؟
زمین، نو گرفت آورد بر نکو
بر آیینهای حیف باشد نگاه
که افسردهای تیره کردش به آه
کجا یابد آن شمع افروخته
که نیمیش جای دگر سوخته
چه دانی که چندست یا چون، زرش
ز گنجی که نگشودهای خود درش
زنی را که شو دیده باشد به خواب
بشو دست و دل زو نخفته، چو آب
کجا طبع قدسیمنش را سریست
به سیبی که دندانزد دیگریست
بهی را که یک بار مستی گزید
بجز مست دیگر نخواهد مزید
نخورد آن غذا هیچ تنپروری
که یک بار کردش غذا دیگری
میالاس انگشت ای بوالهوس
به شهدی که خورده به بال مگس
دُر سفته، نزدیک اهل تمیز
چو ناسفته گوهر نباشد عزیز
مکن گل ز دامان گلچین هوس
گل آن است کز شاخ چینیّ و بس
امید تمتّع بباید برید
ازان نار پستان که دستش رسید
چو خواهی بود باده چون شیر، پاک
چو طفلان دهن نه به پستان تاک
بهی را که دندان دیگر مزید
بود گر لب حور، نتوان گزید
طبیعت کند زان عروس اجتناب
که داماد دیگر کشیدش نقاب
چو صیدی خورد تیر، جای دگر
مکن طعمه زان صید، گو شیر نر
سفالی که شد کهنه، گردش مگرد
که از کوزه نو خورند آب سرد
ازان آب به، تشنگیّ و سراب
چو از کوزه نو خورد غیر، آب
برو کوزه نمکشیده مخر
نبستهست دکان خود، کوزهگر
بر آن زن پلارک پسندیده است
که پیش از تو روی کسی دیده است
منه پا بدان خوان که دستش رسید
منوش آب حیوان که خضرش چشید
چو غوّاص برداشت مهر از صدف
چه دانی که شد چند گوهر تلف
پی سایه در پای سروی مخواب
که تابیده روزی بر آن، آفتاب
خوش آنکس که مژگان به هم بافته
ز مهری که بر دیگری تافته
مزن دست در زلف آن خوبروی
که پیش از تو زلفش گرفتهست شوی
ازان غنچه به، زخم خارت به دست
که دست دگر چیدش و دسته بست
برو دست از خون آن زن بشوی
که با دیگری رفته آبش به جوی
به آن برگ گل دار پیمان درست
که چو غنچه، گویی ز جیب تو رُست
به آن سرو، آغوش باید گشاد
که ... بر کنار تو زاد
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۱ - و برای او فی النصیحه
بیا ای دل دمی بنشین و گوش هوش با من کن
ز دریای نصیحت گوهر غلطان به دامن کن
در این دشت مخوف هولناک پر خطر اول
ز خوف رهزنان دهر جان خویش ایمن کن
بیفشان در زمین سینه تخم عرفت آنگه
به روز تنگدستی حاصلی بر چین و خرمن کن
کلام نیستی را نقش کن اندر نگین دل
وز آن خاتم سجل هستی خودرا مزین کن
چرا آسوده مانند شیطان دشمنی داری
بنه تیر تفکر در کمان و رفع دشمن کن
ز قاف قاب قوسینت فراتر منزلی باشد
که میگوید که در این توده خاکی نشیمن کن
سرت را گر هوای سرفرازی باشد اندر سر
کمند منتدون همتان بیرون ز گردن کن
ندیدی رنگ زردی گر تو از بهتر طمع مردی
قبائی هست مردی بر نت بر خویش احسن کن
تو ابرو را ز سختیهای این عالم مکن برچین
پس آنگه نرم با سرپنجه چون داود آهن کن
گل راحت نچیده در جهان جز لاله حسرت
تو هم چون جغد در ویرانه باش و ترک مسکن کن
اگرچه زنده خود را ز خیل مردگان بشمر
بیا بر روی نعش خویشتن بنشین و شیون کن
اگر یکرویی زال جهان را امتحان جویی
بیا یک لحظه پشت خود بدین کار پر فن کن
ز اشک شرمساری روغنی ترتیب ده هر شب
چراغی در شبسان وجود خویش روشن کن
چنان پندار کاینک موسم یومالحساب آمد
تو پیشاپیش جمع دخل و خرج خود معین کن
لباسی خوشنما تر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه میگفتم تو او را کسوت تن کن
لباسی خوشنماتر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه میگفتم تو او را کسوت تن کن
کریمست و کریمان جهان را دوست میدارد
تو خود را متصف بر هر صفحات حی ذوالمن کن
اگر عمردرازیچون مسیحا در نظر داری
نخواهی نیم ره گر بر زمانی ترک سوزن کن
در این دنیا که مالش مار و جاهش چاه میباشد
ز چاه سرکشی خود را برون مانند بیژن کن
چو آخر خاک میگرد اگر لاغر اگر فربه
تو تن از خوردن مرغ و مسمی بیمسمن کن
ندارد قابلیت اینقدر یک مشت خاک ما
منیت از سر بگذار و کم دعوی من من کن
چرا از همرهان خویش بر جا مانده «صامت»
بطلی منزل و مقصود لختی گرم توسن کن
ز دریای نصیحت گوهر غلطان به دامن کن
در این دشت مخوف هولناک پر خطر اول
ز خوف رهزنان دهر جان خویش ایمن کن
بیفشان در زمین سینه تخم عرفت آنگه
به روز تنگدستی حاصلی بر چین و خرمن کن
کلام نیستی را نقش کن اندر نگین دل
وز آن خاتم سجل هستی خودرا مزین کن
چرا آسوده مانند شیطان دشمنی داری
بنه تیر تفکر در کمان و رفع دشمن کن
ز قاف قاب قوسینت فراتر منزلی باشد
که میگوید که در این توده خاکی نشیمن کن
سرت را گر هوای سرفرازی باشد اندر سر
کمند منتدون همتان بیرون ز گردن کن
ندیدی رنگ زردی گر تو از بهتر طمع مردی
قبائی هست مردی بر نت بر خویش احسن کن
تو ابرو را ز سختیهای این عالم مکن برچین
پس آنگه نرم با سرپنجه چون داود آهن کن
گل راحت نچیده در جهان جز لاله حسرت
تو هم چون جغد در ویرانه باش و ترک مسکن کن
اگرچه زنده خود را ز خیل مردگان بشمر
بیا بر روی نعش خویشتن بنشین و شیون کن
اگر یکرویی زال جهان را امتحان جویی
بیا یک لحظه پشت خود بدین کار پر فن کن
ز اشک شرمساری روغنی ترتیب ده هر شب
چراغی در شبسان وجود خویش روشن کن
چنان پندار کاینک موسم یومالحساب آمد
تو پیشاپیش جمع دخل و خرج خود معین کن
لباسی خوشنما تر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه میگفتم تو او را کسوت تن کن
لباسی خوشنماتر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه میگفتم تو او را کسوت تن کن
کریمست و کریمان جهان را دوست میدارد
تو خود را متصف بر هر صفحات حی ذوالمن کن
اگر عمردرازیچون مسیحا در نظر داری
نخواهی نیم ره گر بر زمانی ترک سوزن کن
در این دنیا که مالش مار و جاهش چاه میباشد
ز چاه سرکشی خود را برون مانند بیژن کن
چو آخر خاک میگرد اگر لاغر اگر فربه
تو تن از خوردن مرغ و مسمی بیمسمن کن
ندارد قابلیت اینقدر یک مشت خاک ما
منیت از سر بگذار و کم دعوی من من کن
چرا از همرهان خویش بر جا مانده «صامت»
بطلی منزل و مقصود لختی گرم توسن کن
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱ - کتاب القطعات و النصایح
شنیدم شد ز مغروری و مستی
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بیکسی از دل برآورد
که ای بیرحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بیباکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بیتابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کردههای خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا میتوانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بیخبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بیکسی از دل برآورد
که ای بیرحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بیباکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بیتابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کردههای خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا میتوانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بیخبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۹ - و برای او
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
روز عید است و من امروز بر آن در میرم
که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم
دو سه ماه است که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به رو آمد از این تقصیرم
من بخلوت ننشینم پس از این گر بمثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آنکه بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم بر قدم او سر و پیشش میرم
خلق گویند که بی پیر بر رنج کمال
سالخورده می امروز به از صد پیرم
که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم
دو سه ماه است که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به رو آمد از این تقصیرم
من بخلوت ننشینم پس از این گر بمثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آنکه بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم بر قدم او سر و پیشش میرم
خلق گویند که بی پیر بر رنج کمال
سالخورده می امروز به از صد پیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
آموخت چو اشکم روش ره سپری را
بستم به میان توشهٔ خونین جگری را
درکوچهٔ دنیا گذر افتاده گذشتم
پروای نشستن نبود رهگذری را
در محکمهٔ شرع بصیرت، به گدایی
دعوی نرسد سلطنت در به دری را
حیرتکده، آیینهٔ آشوب ندارد
جمعیت خاصی ست پریشان نظری را
بی واسطه نتوان در آسوده دلی زد
از کف ندهی رابطهٔ بی خبری را
صوفی اگر از خرقه برآرد دل روشن
پوشد به نمد، آینه روشن نگری را
بگشای زبان، گوش سخن کش چو بیابی
مهر لب خاموش، علاج است، کری را
بر دوده کلکم نشود شیفته، جاهل
با سرمه صفایی نبود، بی بصری را
آرایش گلزار نکرد ابر بهاری
از اشک من آموخت چمن غازه گری را
وامانده ام از راهنوردان سبک سیر
تن بار گرانی شده جان سفری را
دل حوصله ورزید و نم اشک فرو خورد
تا سیر نمک ساخت، کباب جگری را
ممنون سپهرم که شکنج قفس او
نگذاشت به دل حسرت بی بال و پری را
در دودهٔ آدم نبود مردمی امروز
بر باد دهد ناخلف، ارث پدری را
شمشاد چه تابیده عبث طرّهٔ دعوی
زلف تو شکسته ست پر و بال پری را
از حیرت این طرز خرامی که تو داری
رفتار فراموش شود کبک دری را
بر لب نفسی بیش حزین تو ندارد
هنگام وداع است، چراغ سحری را
بستم به میان توشهٔ خونین جگری را
درکوچهٔ دنیا گذر افتاده گذشتم
پروای نشستن نبود رهگذری را
در محکمهٔ شرع بصیرت، به گدایی
دعوی نرسد سلطنت در به دری را
حیرتکده، آیینهٔ آشوب ندارد
جمعیت خاصی ست پریشان نظری را
بی واسطه نتوان در آسوده دلی زد
از کف ندهی رابطهٔ بی خبری را
صوفی اگر از خرقه برآرد دل روشن
پوشد به نمد، آینه روشن نگری را
بگشای زبان، گوش سخن کش چو بیابی
مهر لب خاموش، علاج است، کری را
بر دوده کلکم نشود شیفته، جاهل
با سرمه صفایی نبود، بی بصری را
آرایش گلزار نکرد ابر بهاری
از اشک من آموخت چمن غازه گری را
وامانده ام از راهنوردان سبک سیر
تن بار گرانی شده جان سفری را
دل حوصله ورزید و نم اشک فرو خورد
تا سیر نمک ساخت، کباب جگری را
ممنون سپهرم که شکنج قفس او
نگذاشت به دل حسرت بی بال و پری را
در دودهٔ آدم نبود مردمی امروز
بر باد دهد ناخلف، ارث پدری را
شمشاد چه تابیده عبث طرّهٔ دعوی
زلف تو شکسته ست پر و بال پری را
از حیرت این طرز خرامی که تو داری
رفتار فراموش شود کبک دری را
بر لب نفسی بیش حزین تو ندارد
هنگام وداع است، چراغ سحری را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
میگساران چو هوای گل و شمشاد کنید
لختی از خون جگر خوردن ما یاد کنید
خوش قدان، خسرو وقت اید به اقبال بلند
ملک دل زآن شما شد، ستم آباد کنید
به وفا خاطر عشّاق توان داشت نگاه
به جفا گر نتوانید دلی شاد کنید
من تنک ظرف ستم نیستم و غمزه بخیل
سینه ام را هدف ناوک بیداد کنید
عندلیبان چمن سیر، از آن باغ و بهار
به نسیمی من دلسوخته را یاد کنید
سر چه باشد که دل و جان بفشانید به ذوق
هر چه دارید نثار ره صیاد کنید
می زند جوش حزین از دل آزرده سخن
شیشه بر خاره زدم، صیدِ پریزاد کنید
لختی از خون جگر خوردن ما یاد کنید
خوش قدان، خسرو وقت اید به اقبال بلند
ملک دل زآن شما شد، ستم آباد کنید
به وفا خاطر عشّاق توان داشت نگاه
به جفا گر نتوانید دلی شاد کنید
من تنک ظرف ستم نیستم و غمزه بخیل
سینه ام را هدف ناوک بیداد کنید
عندلیبان چمن سیر، از آن باغ و بهار
به نسیمی من دلسوخته را یاد کنید
سر چه باشد که دل و جان بفشانید به ذوق
هر چه دارید نثار ره صیاد کنید
می زند جوش حزین از دل آزرده سخن
شیشه بر خاره زدم، صیدِ پریزاد کنید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ساقی چه شد که آتش موسی ز می کند؟
مطرب کجاست تا دم عیسی به نی کند؟
یک عیش و عشرت است ولی منزلش دوتاست
عاقل به قصر جنّت و مجنون به حی کند
بنگر به فال سعد در اوراق روزگار
تا آگهت ز قصّه کاوس کی کند
وقت عزیز خویش به اندیشه داده ای
غافل که روزنامهٔ عمر تو طی کند
از کاوش زمانه به آزادگی رهی ست
این نیش خدِّ ناقهٔ آمال پی کند؟!
دندان حرص کُند به ترشی نمی شود
چین جبین علاج طمع پیشه کی کند؟
شاهنشهی ست عشق و درفش قلم حزین
تسخیر ملک نظم به اقبال وی کند
مطرب کجاست تا دم عیسی به نی کند؟
یک عیش و عشرت است ولی منزلش دوتاست
عاقل به قصر جنّت و مجنون به حی کند
بنگر به فال سعد در اوراق روزگار
تا آگهت ز قصّه کاوس کی کند
وقت عزیز خویش به اندیشه داده ای
غافل که روزنامهٔ عمر تو طی کند
از کاوش زمانه به آزادگی رهی ست
این نیش خدِّ ناقهٔ آمال پی کند؟!
دندان حرص کُند به ترشی نمی شود
چین جبین علاج طمع پیشه کی کند؟
شاهنشهی ست عشق و درفش قلم حزین
تسخیر ملک نظم به اقبال وی کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
سپهر سفله پرور در شکستم راحتی یابد
همانا این هما از استخوانم لذّتی یابد
به قتلم چون کمربندی، مکن آگه ترحم را
مباد این خصم سنگین دل مجال فرصتی یابد
فرامش می کند ما را به وصلت چون رسد قاصد
شود بیگانه از یاران، دنی چون دولتی یابد
مرا دل کلفت آلود است، در کارش تأمّل کن
مباد از پهلوی من تیغ نازت کلفتی یابد
حزین ، ازگفتگو در زیر لب میخانه ای داری
دل از خود می رود چون با تو راه صحبتی یابد
همانا این هما از استخوانم لذّتی یابد
به قتلم چون کمربندی، مکن آگه ترحم را
مباد این خصم سنگین دل مجال فرصتی یابد
فرامش می کند ما را به وصلت چون رسد قاصد
شود بیگانه از یاران، دنی چون دولتی یابد
مرا دل کلفت آلود است، در کارش تأمّل کن
مباد از پهلوی من تیغ نازت کلفتی یابد
حزین ، ازگفتگو در زیر لب میخانه ای داری
دل از خود می رود چون با تو راه صحبتی یابد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۷
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۸
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۸ - اندرز به شاه صفوی
ای وارث کشور سلیمان
خورشید چو خاتمت به فرمان
ای روشنی چهار اقلیم
از توست فروغ تخت و دیهیم
اقبال ز توست، عرش معراج
شاهی ز تو یافت، دُرّهٔ التّاج
دارم دو سه حرف بخردانه
گر تو نشماریش فسانه
هرچند مجال حرف تنگ است
معنی دریا و ظرف تنگ است
سرمایهٔ دل زیان ندارد
لیک ار شنوی زبان ندارد
تلخ است حدیث راستگویان
این زهر به کام، شهد گردان
اول سخنی که دارم این است
هش دار که مهر دهر، کین است
غره مشو از فراخ دستی
رنج است گران خمار مستی
غافل منشین درین گذرگاه
غفلت چاه است و آگهی راه
زلف املت که پیچ پیچ است
مفتون نشوی به او که هیچ است
از دفتر دهر سست پیمان
افسانه ی باستان فروخوان
عبرتکدهٔ جهان نظرکن
سودای هوا ز سر بدر کن
خاکی که قدم زنی بر آن چُست
فرق پدران رفتهٔ توست
پیش تو برین سریر و خرگاه
بنگر به نشست و خاست ناگاه
بر تخت شهی فراغتت چیست؟
دانی که مکان هشتهٔ کیست
پیش از تو، گروه سرفرازان
بودند به تاج و تخت نازان
پیش از تو،درین بساط نیرنگ
بستند کمر به خسروی، تنگ
بستند و گشاد، آسمان چُست
دربست و گشاد، نوبت توست
ای خفته بمال چشم و برخیز
کایّام زند به باره، مهمیز
آسایش عمر، بی درنگ است
بشتاب که وقت کار تنگ است
امروز وسیلهٔ امانی
مردم رمه اند و تو شبانی
نیک و بد کار خویش دریاب
عیب است به چشم پاسبان خواب
آگاه نشین و با خدا باش
آمادهٔ پرسش جزا باش
عمری که دو اسبه ره سپار است
خودگو، که به وی چه اعتبار است؟
از عدل اگر توانی امروز
زاد سفر از جهان بیندوز
نیک و بد اگر کنون گذاراست
پاداش عمل ولی خدا راست
گر کرده ثواب و گر گناه است
اندوختهٔ تو، زاد راه است
نیکیّ تو است نوش، یا نیش
هان تا نکنی زیان، بیاندیش
خورشید چو خاتمت به فرمان
ای روشنی چهار اقلیم
از توست فروغ تخت و دیهیم
اقبال ز توست، عرش معراج
شاهی ز تو یافت، دُرّهٔ التّاج
دارم دو سه حرف بخردانه
گر تو نشماریش فسانه
هرچند مجال حرف تنگ است
معنی دریا و ظرف تنگ است
سرمایهٔ دل زیان ندارد
لیک ار شنوی زبان ندارد
تلخ است حدیث راستگویان
این زهر به کام، شهد گردان
اول سخنی که دارم این است
هش دار که مهر دهر، کین است
غره مشو از فراخ دستی
رنج است گران خمار مستی
غافل منشین درین گذرگاه
غفلت چاه است و آگهی راه
زلف املت که پیچ پیچ است
مفتون نشوی به او که هیچ است
از دفتر دهر سست پیمان
افسانه ی باستان فروخوان
عبرتکدهٔ جهان نظرکن
سودای هوا ز سر بدر کن
خاکی که قدم زنی بر آن چُست
فرق پدران رفتهٔ توست
پیش تو برین سریر و خرگاه
بنگر به نشست و خاست ناگاه
بر تخت شهی فراغتت چیست؟
دانی که مکان هشتهٔ کیست
پیش از تو، گروه سرفرازان
بودند به تاج و تخت نازان
پیش از تو،درین بساط نیرنگ
بستند کمر به خسروی، تنگ
بستند و گشاد، آسمان چُست
دربست و گشاد، نوبت توست
ای خفته بمال چشم و برخیز
کایّام زند به باره، مهمیز
آسایش عمر، بی درنگ است
بشتاب که وقت کار تنگ است
امروز وسیلهٔ امانی
مردم رمه اند و تو شبانی
نیک و بد کار خویش دریاب
عیب است به چشم پاسبان خواب
آگاه نشین و با خدا باش
آمادهٔ پرسش جزا باش
عمری که دو اسبه ره سپار است
خودگو، که به وی چه اعتبار است؟
از عدل اگر توانی امروز
زاد سفر از جهان بیندوز
نیک و بد اگر کنون گذاراست
پاداش عمل ولی خدا راست
گر کرده ثواب و گر گناه است
اندوختهٔ تو، زاد راه است
نیکیّ تو است نوش، یا نیش
هان تا نکنی زیان، بیاندیش
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۳ - حکایت
نمودم سوال از قوی پنجه ای
چه پیش آمدت کاین چنین رنجه ای؟
تو را دیده بودم ازین پیشتر
زبون بود در پنجه ات شیر نر
چه شد چیره دستی و کر و فرت
که اکنون فروخفته در گل، خرت؟
بدین گونه زرد و نزاری کنون
که چون کاه، از کهربایی زبون
لگدکوب، از پشه گردد تنت
چه شد زور بازوی پیل افکنت؟
بگفتا که از گردش روزگار
مگر نیستی آگه ای هوشیار؟
چه می پرسی ازلطمه سنجی ضعیف؟
که خس ناتوان است و دریا، حریف
جوانی کند کوه را زیر دست
کنون بر سرم برف پیری نشست
چه می پرسی از بنده ای مستمند؟
خداوند هوشی، فراگیر پند
چه پیش آمدت کاین چنین رنجه ای؟
تو را دیده بودم ازین پیشتر
زبون بود در پنجه ات شیر نر
چه شد چیره دستی و کر و فرت
که اکنون فروخفته در گل، خرت؟
بدین گونه زرد و نزاری کنون
که چون کاه، از کهربایی زبون
لگدکوب، از پشه گردد تنت
چه شد زور بازوی پیل افکنت؟
بگفتا که از گردش روزگار
مگر نیستی آگه ای هوشیار؟
چه می پرسی ازلطمه سنجی ضعیف؟
که خس ناتوان است و دریا، حریف
جوانی کند کوه را زیر دست
کنون بر سرم برف پیری نشست
چه می پرسی از بنده ای مستمند؟
خداوند هوشی، فراگیر پند
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۵ - حکایت
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۳
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهاردهم: اندر عشق ورزیدن و رسم آن
جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی، خواه به پیری و خواه بجوانی، پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق، که متابع شهوت بودن نه کار خردمندانستف از عشق تا توانی پرهیز کن، که عاشقی کار با بلاست، خاصه پیری و هنگام مفلسی، که یکساله راحت وصال بیک روزه رنج فراق نه ارزد، که سرتاسر عاشقی رنج است و درد دل و محنت، هر چند که دردی خوش است، اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود، از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقهٔ تو فریشتهٔ مقرب است که بهیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو، از آنکه عادت خلق چنین است. پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن، که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد، از آنچه ممکن نگردد که بیک دیدار کسی بر کسی عاشق شود، اول چشم بیند، آنگه دل پسندد؛ چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود، آنگاه متقاضی دیدار او کند؛ اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یکبار دیگر او را به بینی، چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالبتر شود پس قصد دیدار سیوم کنی، چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید، خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت، که کار از دست تو رفته باشد، هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود. اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را بدل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن بچیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی، همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید، زود خود را از آن بتوانی رهانیدن؛ ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید بعقل دفع آن تواند کرد، از بهر آنک عشق علت است، چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است: بسبب علت عشق و داروی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند؛ اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم، چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که: آدمی را از چهار چیز ناگریز بود: اول نانی، دوم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی و هر کسی را بحد و اندازهٔ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی میگوید؛ نظم:
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش
هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش
بدانک در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که بجوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هر که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوانست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملهٔ مردمان عام باشی کار آسان تر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و بظاهر دل در کسی نه بندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.
حکایت: بروزگار جد من شمسالمعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد، امیر {را} گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و بهزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستارداری داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی. چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار بوی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همینگریست؛ بعد از آنکه دست خشک کرده بود همچنان دست در دستار همیمالید و درین غلام مینگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت، ابوالعباس غانم را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه موی روی برآرد؛ آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست؟ امیر گفت: امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال بنگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و بصلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش، من بعشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه بنزدیک خلقان.
بلی جوان هر چه بکند معذور باشد، اما یکباره بظاهر عشق را نباید بود، هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش، تا خلل در ملک راه نیابد.
حکایت: شنودم که بغزنین ده غلام بود، بخدمت سلطان مسعود و هر ده جامه داران خاص بودند، از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود، سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد، هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست، از بهر آنک هر عطائی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را، تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست؛ تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد، از آزاد و بنده، تا روزی گفت: هر چه پدر من ایاز را داده بود، از اقطاع و معاش، نوشتکین را منشور دهید. آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بودست.
اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که بقول من کار نخواهی کرد و من به پیرانسری بیتی میگویم، بیت:
هر آدمئی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هر کو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هر که نه عاشق باشد
هر چند که من چنین گفتهام تو بدین دو بیتی من کار مکن، جهد کن تا عاشق نباشی، پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد، لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد، اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد، تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند، که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یک دیگر فارغ نباشند، چنانک یکی را گفتند کی عیب داری؟ گفت: نه؛ گفتند: عیبجوی داری؟ گفت: بسیار. گفت: چنان دانک معیوبترین خلق توی. اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او بچشم همه کس چنان نماید که بچشم تو، چنانک شاعر گفت، نظم:
ای وای منا گر تو بچشم همه کسها
زین گونه نمائی که بچشم من درویش
چنانک بچشم تو نیکوتر از همه کس ها نماید باشد که بچشم دیگران زشتتر نماید و نیز هر زمان او را در مجلس میوه مده و تفقد مکن و هر ساعت او را مخوان و در گوش وی خیره سخنی مگوی، که سود و زیان میگویم، که دانند که با وی چیزی نگفتی.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت، که کار از دست تو رفته باشد، هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود. اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را بدل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن بچیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی، همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید، زود خود را از آن بتوانی رهانیدن؛ ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید بعقل دفع آن تواند کرد، از بهر آنک عشق علت است، چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است: بسبب علت عشق و داروی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند؛ اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم، چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که: آدمی را از چهار چیز ناگریز بود: اول نانی، دوم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی و هر کسی را بحد و اندازهٔ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی میگوید؛ نظم:
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش
هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش
بدانک در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که بجوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هر که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوانست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملهٔ مردمان عام باشی کار آسان تر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و بظاهر دل در کسی نه بندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.
حکایت: بروزگار جد من شمسالمعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد، امیر {را} گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و بهزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستارداری داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی. چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار بوی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همینگریست؛ بعد از آنکه دست خشک کرده بود همچنان دست در دستار همیمالید و درین غلام مینگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت، ابوالعباس غانم را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه موی روی برآرد؛ آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست؟ امیر گفت: امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال بنگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و بصلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش، من بعشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه بنزدیک خلقان.
بلی جوان هر چه بکند معذور باشد، اما یکباره بظاهر عشق را نباید بود، هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش، تا خلل در ملک راه نیابد.
حکایت: شنودم که بغزنین ده غلام بود، بخدمت سلطان مسعود و هر ده جامه داران خاص بودند، از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود، سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد، هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست، از بهر آنک هر عطائی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را، تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست؛ تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد، از آزاد و بنده، تا روزی گفت: هر چه پدر من ایاز را داده بود، از اقطاع و معاش، نوشتکین را منشور دهید. آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بودست.
اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که بقول من کار نخواهی کرد و من به پیرانسری بیتی میگویم، بیت:
هر آدمئی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هر کو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هر که نه عاشق باشد
هر چند که من چنین گفتهام تو بدین دو بیتی من کار مکن، جهد کن تا عاشق نباشی، پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد، لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد، اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد، تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند، که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یک دیگر فارغ نباشند، چنانک یکی را گفتند کی عیب داری؟ گفت: نه؛ گفتند: عیبجوی داری؟ گفت: بسیار. گفت: چنان دانک معیوبترین خلق توی. اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او بچشم همه کس چنان نماید که بچشم تو، چنانک شاعر گفت، نظم:
ای وای منا گر تو بچشم همه کسها
زین گونه نمائی که بچشم من درویش
چنانک بچشم تو نیکوتر از همه کس ها نماید باشد که بچشم دیگران زشتتر نماید و نیز هر زمان او را در مجلس میوه مده و تفقد مکن و هر ساعت او را مخوان و در گوش وی خیره سخنی مگوی، که سود و زیان میگویم، که دانند که با وی چیزی نگفتی.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب نوزدهم: اندر چوگان زدن
بدان ای پسر که اگر نشاط چوگان زدن کنی مادام عادت مکن، که بسیار کس را از چوگان زدن بلا برسیده است.
حکایت: چنین گویند که عمرو لیث بیک چشم نابینا بود، چون امیر خراسان شد، روزی بمیدان رفت که گوی زند، او را سفه سالاری بود ازهرخر نام، این ازهرخر بیآمد و عنان او را بگرفت و گفت: نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی. عمرو لیث گفت چونست که شما گوی زنیت و روا داریت و چون من چوگان زنم روا نداری؟ ازهر گفت: از بهر آنک ما را دو چشم است، اگر گوی در چشم ما افتد بیک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن بوینیم و تو یک چشم داری، اگر اتفاقبد را یک گوی بدان چشم افتد امیری خراسان را بدرود باید کرد. عمرو لیث گفت: با این همه خری راست گفتی، پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم.
اما اگر در سالی دو بار نشاط چوگان باختن کنی روا دارم، ولکن سواری کردن بسیار نباید که مخاطره است صدمه را، سوار هشت بیش نباید: تو بر سر یک میدان ببای و یکی بآخر میدان و شش در میان میدان گوی میزنند، هر گاه که گوی بسوی تو آید گوی را باز زن و اسب بتقریب همی ران؛ اما اندر کر و فر مباش، تا از صدمه ایمن باشی و مقصود تو نیز بحاصل آمده باشد. اینست طریق چوگان زدن محتشمان، و بالله توفیق.
حکایت: چنین گویند که عمرو لیث بیک چشم نابینا بود، چون امیر خراسان شد، روزی بمیدان رفت که گوی زند، او را سفه سالاری بود ازهرخر نام، این ازهرخر بیآمد و عنان او را بگرفت و گفت: نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی. عمرو لیث گفت چونست که شما گوی زنیت و روا داریت و چون من چوگان زنم روا نداری؟ ازهر گفت: از بهر آنک ما را دو چشم است، اگر گوی در چشم ما افتد بیک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن بوینیم و تو یک چشم داری، اگر اتفاقبد را یک گوی بدان چشم افتد امیری خراسان را بدرود باید کرد. عمرو لیث گفت: با این همه خری راست گفتی، پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم.
اما اگر در سالی دو بار نشاط چوگان باختن کنی روا دارم، ولکن سواری کردن بسیار نباید که مخاطره است صدمه را، سوار هشت بیش نباید: تو بر سر یک میدان ببای و یکی بآخر میدان و شش در میان میدان گوی میزنند، هر گاه که گوی بسوی تو آید گوی را باز زن و اسب بتقریب همی ران؛ اما اندر کر و فر مباش، تا از صدمه ایمن باشی و مقصود تو نیز بحاصل آمده باشد. اینست طریق چوگان زدن محتشمان، و بالله توفیق.