عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ابوالیسر
ربود جان و دل من بزلف غالیه فام
بتی که بوی دهد زلف او بغالیه وام
همی رباید صبرم بزلف غالیه بوی
همی فزاید عشقم بجعد غالیه فام
یکی نه شست و گل سرخ را گرفته بشست
یکی نه دام و مه تام را گرفته بدام
که دید توده شود مشگناب بر گل سرخ
که دید حلقه شود عود خام بر مه تام
از آن دو کژدم بر دل نهاده دائم سر
از آن دوزنگی بر کف گرفته دائم جام
ندیده زهر نژندم چو زهر دیده سقیم
نخورده باده نوانم چو باده خورده مدام
بدان دو مشگ سیه دام کرده سیم سپید
دلم ببست بدام آن نگار سیم اندام
دلم همیشه ز بادام او فتاده برنج
لبم همیشه ز یاقوت او رسیده بکام
روان من همه ساله بشادی از یاقوت
زبان من همه ساله بزاری از بادام
چو آفتاب درخشان شود ز گوشه چرخ
بعام گوید خاص و بخاص گوید عام
که آن نگار کجا رفت و آفتاب کجا
کدام بود رخ او و آفتاب کدام
گرفت جان و دل من غمام حسرت و غم
از آن ز مشگ سیه کرده آفتاب غمام
غمام غم ز دل و جان من جدا نکند
جز آفتاب عطاهای آفتاب کرام
پناه دانش و بیناد دین ابوالیسر آن
که اختیار کرام است و اختیار انام
ثبات ملک و بد و بخت ما گرفته ثبات
قوام خیل و بدو بخت ما گرفته قوام
همیشه خنجر او را ز خون شیر شراب
همیشه نیزه او را ز مغز ببر طعام
کسیکه روزی بر وی کند سلام بطبع
سلامت دو جهانش دهد جواب سلام
اگر سعادت خواهی که با تو بنشیند
بمجلسش بنشین و بدرگهش بخرام
همیشه پیشه او خوردن است و بخشیدن
بود گشاده دل و دست او بهر هنگام
همه ببخشد امروز و ننگرد فردا
مگر نداند کآغاز را بود انجام
همه متابع مالند و او متابع فضل
همه حریض بنانند و او حریص بنام
ایا همیشه سخا را بکف راد مکان
ایا همیشه وغا را بتیغ تیز مقام
کسیکه یافته باشد بروز رزم تو رنج
کسیکه یافته باشد بروز بزم تو کام
از آن جدا نشود رنج تا بروز فنا
وزین بری نشود کام تا بروز قیام
اگرچه حکم زمانه رواست بر همه خلق
رواست بر همه احکام او ترا احکام
ز ما سئوال بود نزد تو همیشه رسول
ز ما مدیح بود نزد تو همیشه پیام
رسول تو بر ما رزمه باشد و بدره
پیام تو بر ما اسب باشد و استام
ز فضل بر در تو سال و ماه باشد حشر
ز جود بر در گنج تو ماه و سال خیام
کسیکه تیغ تو او را دهد بحر نوید
قضا بیاید و او را دهد بمرگ پیام
ایا کشیده بتایید تو سپهر سپاه
و یا سپرده بفرمان تو زمانه زمام
همی گشاده کنی کار کهتران بسخا
همی ز دوده کنی رای مهتران بکلام
همیشه نیست بیکحال گردش گردون
همیشه نیست بیک روی گردش ایام
گهی ز غار بخاره کند ز خاره بغار
گهی ز بام بخانه گهی ز خانه ببام
ز گشت بخت جهان حال من شده است تباه
ز نحس دور فلک روز من شده است چو شام
سخای تو کند امروز کار من بنوا
عطای تو کند امروز شغل من بنظام
همیشه تا نبرد کس ز شام شام بمصر
همیشه تا نبرد کس ز مصر چاشت بشام
ز شام رنج مماناد ناصح تو بچاشت
ز چاشت باز مماناد حاسد تو بشام
بتی که بوی دهد زلف او بغالیه وام
همی رباید صبرم بزلف غالیه بوی
همی فزاید عشقم بجعد غالیه فام
یکی نه شست و گل سرخ را گرفته بشست
یکی نه دام و مه تام را گرفته بدام
که دید توده شود مشگناب بر گل سرخ
که دید حلقه شود عود خام بر مه تام
از آن دو کژدم بر دل نهاده دائم سر
از آن دوزنگی بر کف گرفته دائم جام
ندیده زهر نژندم چو زهر دیده سقیم
نخورده باده نوانم چو باده خورده مدام
بدان دو مشگ سیه دام کرده سیم سپید
دلم ببست بدام آن نگار سیم اندام
دلم همیشه ز بادام او فتاده برنج
لبم همیشه ز یاقوت او رسیده بکام
روان من همه ساله بشادی از یاقوت
زبان من همه ساله بزاری از بادام
چو آفتاب درخشان شود ز گوشه چرخ
بعام گوید خاص و بخاص گوید عام
که آن نگار کجا رفت و آفتاب کجا
کدام بود رخ او و آفتاب کدام
گرفت جان و دل من غمام حسرت و غم
از آن ز مشگ سیه کرده آفتاب غمام
غمام غم ز دل و جان من جدا نکند
جز آفتاب عطاهای آفتاب کرام
پناه دانش و بیناد دین ابوالیسر آن
که اختیار کرام است و اختیار انام
ثبات ملک و بد و بخت ما گرفته ثبات
قوام خیل و بدو بخت ما گرفته قوام
همیشه خنجر او را ز خون شیر شراب
همیشه نیزه او را ز مغز ببر طعام
کسیکه روزی بر وی کند سلام بطبع
سلامت دو جهانش دهد جواب سلام
اگر سعادت خواهی که با تو بنشیند
بمجلسش بنشین و بدرگهش بخرام
همیشه پیشه او خوردن است و بخشیدن
بود گشاده دل و دست او بهر هنگام
همه ببخشد امروز و ننگرد فردا
مگر نداند کآغاز را بود انجام
همه متابع مالند و او متابع فضل
همه حریض بنانند و او حریص بنام
ایا همیشه سخا را بکف راد مکان
ایا همیشه وغا را بتیغ تیز مقام
کسیکه یافته باشد بروز رزم تو رنج
کسیکه یافته باشد بروز بزم تو کام
از آن جدا نشود رنج تا بروز فنا
وزین بری نشود کام تا بروز قیام
اگرچه حکم زمانه رواست بر همه خلق
رواست بر همه احکام او ترا احکام
ز ما سئوال بود نزد تو همیشه رسول
ز ما مدیح بود نزد تو همیشه پیام
رسول تو بر ما رزمه باشد و بدره
پیام تو بر ما اسب باشد و استام
ز فضل بر در تو سال و ماه باشد حشر
ز جود بر در گنج تو ماه و سال خیام
کسیکه تیغ تو او را دهد بحر نوید
قضا بیاید و او را دهد بمرگ پیام
ایا کشیده بتایید تو سپهر سپاه
و یا سپرده بفرمان تو زمانه زمام
همی گشاده کنی کار کهتران بسخا
همی ز دوده کنی رای مهتران بکلام
همیشه نیست بیکحال گردش گردون
همیشه نیست بیک روی گردش ایام
گهی ز غار بخاره کند ز خاره بغار
گهی ز بام بخانه گهی ز خانه ببام
ز گشت بخت جهان حال من شده است تباه
ز نحس دور فلک روز من شده است چو شام
سخای تو کند امروز کار من بنوا
عطای تو کند امروز شغل من بنظام
همیشه تا نبرد کس ز شام شام بمصر
همیشه تا نبرد کس ز مصر چاشت بشام
ز شام رنج مماناد ناصح تو بچاشت
ز چاشت باز مماناد حاسد تو بشام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح امیر ابوالحسن و امیر ابوالفضل
بهشت وار شد از نو بهار و بخت جوان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح ابونصر مملان
دلا تا تو اندر هوان و هوائی
نه جفت زمینی نه جفت هوائی
بلا از تو بیند همیشه تن من
بلائی تو یا بر بلا مبتلائی
چرا مهر دستان زنی برگزیدی
که با دست و دستان او بر نیائی
نگاری نو آئین و یاری نوا زن
که دارد ترا خیره در بینوائی
ایا مهر تو آشنای تن و جان
چرا نیست با من ترا آشنائی
بمن ختم شد عاشقی بر تو خوبی
چنان چون بشاه جهان پادشائی
سر پادشاهان ابونصر مملان
که او را مسلم بود نیک رائی
ایا شهریاری که جود و سخا را
بدست و دل راد اصل و بنائی
مهی را قوامی شهری را نظامی
مهی را تو زیبی شهی را تو شائی
ولی را برادی سریر سروری
عدو را بمردی عنان عنائی
اگر سعد را کیمیای تو شاید
تو مر دولت سعد را کیمیائی
ترا من دعا چون کنم شهریارا
که تو خود پذیرنده هر دعائی
یکی را ببزم اندرون فال نیکی
یکی را برزم اندرون مر غوائی
همی زر ببخشی و مدحت ستانی
همی گنج کاهی و دانش فزائی
قضا در سنان تو بیند معادی
نداند که تو خود همیدون قضائی
کسی کو برزم اندر آید بر تو
نمی یابد از تو بمردی رهائی
که گر آتش است او تو آب روانی
و گر گرد گردد تو باد صبائی
همی بیوفائی کند بخت با من
ایا دست برد غم بیوفائی
من از هر دیاری همی تازم اینجا
نه از تنگدستی و از خیره رائی
ازیرا نخواهم که بر من کسی را
بود جز ترا کام و فرمانروائی
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیائی
مرا در جهان نام پیدا تو کردی
که خواندیم از چاکران سرائی
مرا نام و نان باید از تو رسیدن
که کردم بنام تو مدحت سرائی
الا تا جهان هیچ خالی نباشد
ز خاکی و بادی و ناری و مائی
تو دائم بزی تا ز بهر تو گردد
سرای فنائی سرای بقائی
نه جفت زمینی نه جفت هوائی
بلا از تو بیند همیشه تن من
بلائی تو یا بر بلا مبتلائی
چرا مهر دستان زنی برگزیدی
که با دست و دستان او بر نیائی
نگاری نو آئین و یاری نوا زن
که دارد ترا خیره در بینوائی
ایا مهر تو آشنای تن و جان
چرا نیست با من ترا آشنائی
بمن ختم شد عاشقی بر تو خوبی
چنان چون بشاه جهان پادشائی
سر پادشاهان ابونصر مملان
که او را مسلم بود نیک رائی
ایا شهریاری که جود و سخا را
بدست و دل راد اصل و بنائی
مهی را قوامی شهری را نظامی
مهی را تو زیبی شهی را تو شائی
ولی را برادی سریر سروری
عدو را بمردی عنان عنائی
اگر سعد را کیمیای تو شاید
تو مر دولت سعد را کیمیائی
ترا من دعا چون کنم شهریارا
که تو خود پذیرنده هر دعائی
یکی را ببزم اندرون فال نیکی
یکی را برزم اندرون مر غوائی
همی زر ببخشی و مدحت ستانی
همی گنج کاهی و دانش فزائی
قضا در سنان تو بیند معادی
نداند که تو خود همیدون قضائی
کسی کو برزم اندر آید بر تو
نمی یابد از تو بمردی رهائی
که گر آتش است او تو آب روانی
و گر گرد گردد تو باد صبائی
همی بیوفائی کند بخت با من
ایا دست برد غم بیوفائی
من از هر دیاری همی تازم اینجا
نه از تنگدستی و از خیره رائی
ازیرا نخواهم که بر من کسی را
بود جز ترا کام و فرمانروائی
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیائی
مرا در جهان نام پیدا تو کردی
که خواندیم از چاکران سرائی
مرا نام و نان باید از تو رسیدن
که کردم بنام تو مدحت سرائی
الا تا جهان هیچ خالی نباشد
ز خاکی و بادی و ناری و مائی
تو دائم بزی تا ز بهر تو گردد
سرای فنائی سرای بقائی
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
هوا شد عاشق آسا باز و صحرا دلبر آیین شد
یکی را گریه رسم آمد یکی را خنده آیین شد
چمن بتخانه چین شد درخت گل بت چین شد
چو موی لعبتان چین بنفشه چین بر چین شد
درخت گل بتابانی چو آذرگاه برزین شد
چو مؤبد زند شد وانگاه بروی زند خوان این شد
زمین چون پر عنقا شد هوا چون پشت شاهین شد
شکوفه نجم پروین گشت و لاله برج شاهین شد
همانا لشگری روزی بنزهت در بساتین شد
که همچون بزمگاه او بساتین گوهرآگین شد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ببستان هر سحرگاهان نسیم مشکناب آید
دهان گل ز چشم ابر هر شب پر گلاب آید
گل اندر بوستان اکنون بدیگر آب و تاب آید
عقیقی روی و مشگین زلف و زنگاری نقاب آید
بنفشه چون دل عاشق کبود و پر ز تاب آید
برنگ لاجورد صرف و بوی مشگناب آید
چو بلبل با درخت گل بشعر اندر عتاب آید
ز قمری شعر بلبل را ز سروستان جواب آید
شبانگاهان چو دست میر درافشان سحاب آید
سحرگاهان چو روی شه درخشان آفتاب آید
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ز نقش گونه گون پالیز نو شاد است پنداری
در جنت فلک در باغ بگشاد است پنداری
همه شیرینی شیرین بگل داد است پنداری
بر او نالان هزار آوا چو فرهاد است پنداری
جواهر بحر زی بستان فرستاد است پنداری
جهان را تبت و خر خیز با باد است پنداری
چمن چون تخت بزازان بغداد است پنداری
کواکب زآسمان بر گلبن افتاد است پنداری
ز گل بر بلبل خوش بانک بیداد است پنداری
که پیش شه ز جور گل بفریاد است پنداری
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
هوا دارد سحرگاهان پر از لؤلؤ کنار گل
صبا دارد شبانگاهان شمیم مشگبار گل
مگر گل یار بلبل گشت و بلبل گشت یار گل
که گه گل در کنار اوست گه او در کنار گل
برآید باد شبگیران و بگشاید حصار گل
شود سوسنبر و سوسن نهان زیر نثار گل
بصف دلبران ماند بباغ اندر قطار گل
چو عاشق باز کرده چشم عبهر ز انتظار گل
زمین را زان همی گیرد زمان اندر کنار گل
که می خوشتر خورد خسرو که باشد روزگار گل
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
بسان تخت بزازان پر از دیباست باغ اکنون
بسان طبل عطاران پر از مشگ است راغ اکنون
ز بوی نرگس و نسرین شود مشگین دماغ اکنون
ز هر شاخی بیفروزد دو صد شمع و چراغ اکنون
شود گویا هزار آوا و گردد گنگ زاغ اکنون
زره پوشد ز آب اندر ز بیم باد باغ اکنون
چو عاشق بلبل اندر باغ بخروشد بداغ اکنون
ز شغل عاشقی کس را نیاید دل فراغ اکنون
چو بزم خسروان گردد برنگ و بوی راغ اکنون
در ا و خسرو بپیروزی کند می در ایاغ اکنون
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ستوده شاه شدادی که دولت زو سر افرازد
گزیده میر بهرامی که ملکت زو همی نازد
نبرده بوالحسن کاحسان ز گیتی باد دلش سازد
علی کز همت عالی بگردون بر همی تازد
هزاران خیل جنگی را بیک کوشش براندازد
هزاران گنج سنگی را بیک بخشش بپردازد
تن آن کوش بگذارد بدرد و داغ بگدازد
بساط رنج ننوردد دل آن کوش ننوازد
نه طبعش با غم آمیزد نه رایش با بدی یازد
همیشه نیکی اندیشد همیشه شادی آغازد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همه شادیست رسم او همه دادیست راه او
زمانه نیکجوی او ستاره نیکخواه او
از آنگاهی که پیدا گشت شادی پایگاه او
نبودم رنج و شادی را بگیتی رأی و راه او
رهین خویشتن دارد زمینها را سپاه او
فرود خویشتن بیند فلکها را کلاه او
اگر باشند بر گردون مه و خورشید گاه او
نباشد جایگاه او سزای پایگاه او
چو بگزیند گنه کاری بدین گیتی پناه او
بدان گیتی نیاید یاد کس را از گناه او
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
همی چون مشتری نامش بگیتی در علم گردد
همه احکام اقلیمش بفرمان قلم گردد
جهان از عدل او بی بیم چون خان حرم گردد
زمین از داد او آباد چون باغ ارم گردد
همه گیتی ز دست او بجودی بی درم گردد
همه عالم ز تیغ او بجنگی بی ستم گردد
چو در مجلس کند شادی و در میدان دژم گردد
ولی را نار بفزاید عدو را کام کم گردد
زمین خشک با جودش بسان رود زم گردد
ز جنگش گر کند زم یاد همچون بحر دم گردد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
نگردد هیچ ماهی نو نگردد هیچ سالی نو
که نفزاید بفر اندر جهان را او جمالی نو
بود با دولت و تأیید هر ماهش وصالی نو
بود با رامش و شادیش هر سال اتصالی نو
بداندیشان از او بینند هر ماه انفصالی نو
هواخواهان از او یابند هر روزی نوالی نو
همیشه خیل او رفته بشهر بدسگالی نو
ز شهر او بقهر او برون آورده مالی نو
از او ما را عطائی نو ز ما او را سئوالی نو
که مال و ملکش افزون باد هر ماهی و سالی نو
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
خدای او را همی دارد خداوند خداوندان
از او یابند کام دل همه خویشان و پیوندان
بنالد جان بدخواهان چو تیغ او شود خندان
چو شیران پیش اندر صف چو اندر وصف صد چندان
همی گیرد جهان یکسر بتیغ او هنرمندان
همی بخشد بفرخ روز بر فرخنده فرزندان
عدو بند است و فرزندانش همچون او عدو بندان
خردمند است و فرزندانش همچون او خردمندان
کند در روز رزم اندر گذر شمشیرش از سندان
خداوندی خدا داده است او را بر خداوندان
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همیشه تا جهان باشد بکام لشگری بادا
همیشه خانه شادی مقام لشگری بادا
همیشه نامه دولت بنام لشگری بادا
همیشه بر سر گردون لگام لشگری بادا
سر شاهان بزیر خاک گام لشگری بادا
بمغز دشمنان اندر حسام لشگری بادا
طرب را دائمی مایه ز جام لشگری بادا
رسیده زی همه شاهان پیام لشگری بادا
جهان و گردش دوران بکام لشگری بادا
همیشه خسرو گردون غلام لشگری بادا
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
یکی را گریه رسم آمد یکی را خنده آیین شد
چمن بتخانه چین شد درخت گل بت چین شد
چو موی لعبتان چین بنفشه چین بر چین شد
درخت گل بتابانی چو آذرگاه برزین شد
چو مؤبد زند شد وانگاه بروی زند خوان این شد
زمین چون پر عنقا شد هوا چون پشت شاهین شد
شکوفه نجم پروین گشت و لاله برج شاهین شد
همانا لشگری روزی بنزهت در بساتین شد
که همچون بزمگاه او بساتین گوهرآگین شد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ببستان هر سحرگاهان نسیم مشکناب آید
دهان گل ز چشم ابر هر شب پر گلاب آید
گل اندر بوستان اکنون بدیگر آب و تاب آید
عقیقی روی و مشگین زلف و زنگاری نقاب آید
بنفشه چون دل عاشق کبود و پر ز تاب آید
برنگ لاجورد صرف و بوی مشگناب آید
چو بلبل با درخت گل بشعر اندر عتاب آید
ز قمری شعر بلبل را ز سروستان جواب آید
شبانگاهان چو دست میر درافشان سحاب آید
سحرگاهان چو روی شه درخشان آفتاب آید
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ز نقش گونه گون پالیز نو شاد است پنداری
در جنت فلک در باغ بگشاد است پنداری
همه شیرینی شیرین بگل داد است پنداری
بر او نالان هزار آوا چو فرهاد است پنداری
جواهر بحر زی بستان فرستاد است پنداری
جهان را تبت و خر خیز با باد است پنداری
چمن چون تخت بزازان بغداد است پنداری
کواکب زآسمان بر گلبن افتاد است پنداری
ز گل بر بلبل خوش بانک بیداد است پنداری
که پیش شه ز جور گل بفریاد است پنداری
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
هوا دارد سحرگاهان پر از لؤلؤ کنار گل
صبا دارد شبانگاهان شمیم مشگبار گل
مگر گل یار بلبل گشت و بلبل گشت یار گل
که گه گل در کنار اوست گه او در کنار گل
برآید باد شبگیران و بگشاید حصار گل
شود سوسنبر و سوسن نهان زیر نثار گل
بصف دلبران ماند بباغ اندر قطار گل
چو عاشق باز کرده چشم عبهر ز انتظار گل
زمین را زان همی گیرد زمان اندر کنار گل
که می خوشتر خورد خسرو که باشد روزگار گل
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
بسان تخت بزازان پر از دیباست باغ اکنون
بسان طبل عطاران پر از مشگ است راغ اکنون
ز بوی نرگس و نسرین شود مشگین دماغ اکنون
ز هر شاخی بیفروزد دو صد شمع و چراغ اکنون
شود گویا هزار آوا و گردد گنگ زاغ اکنون
زره پوشد ز آب اندر ز بیم باد باغ اکنون
چو عاشق بلبل اندر باغ بخروشد بداغ اکنون
ز شغل عاشقی کس را نیاید دل فراغ اکنون
چو بزم خسروان گردد برنگ و بوی راغ اکنون
در ا و خسرو بپیروزی کند می در ایاغ اکنون
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
ستوده شاه شدادی که دولت زو سر افرازد
گزیده میر بهرامی که ملکت زو همی نازد
نبرده بوالحسن کاحسان ز گیتی باد دلش سازد
علی کز همت عالی بگردون بر همی تازد
هزاران خیل جنگی را بیک کوشش براندازد
هزاران گنج سنگی را بیک بخشش بپردازد
تن آن کوش بگذارد بدرد و داغ بگدازد
بساط رنج ننوردد دل آن کوش ننوازد
نه طبعش با غم آمیزد نه رایش با بدی یازد
همیشه نیکی اندیشد همیشه شادی آغازد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همه شادیست رسم او همه دادیست راه او
زمانه نیکجوی او ستاره نیکخواه او
از آنگاهی که پیدا گشت شادی پایگاه او
نبودم رنج و شادی را بگیتی رأی و راه او
رهین خویشتن دارد زمینها را سپاه او
فرود خویشتن بیند فلکها را کلاه او
اگر باشند بر گردون مه و خورشید گاه او
نباشد جایگاه او سزای پایگاه او
چو بگزیند گنه کاری بدین گیتی پناه او
بدان گیتی نیاید یاد کس را از گناه او
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
همی چون مشتری نامش بگیتی در علم گردد
همه احکام اقلیمش بفرمان قلم گردد
جهان از عدل او بی بیم چون خان حرم گردد
زمین از داد او آباد چون باغ ارم گردد
همه گیتی ز دست او بجودی بی درم گردد
همه عالم ز تیغ او بجنگی بی ستم گردد
چو در مجلس کند شادی و در میدان دژم گردد
ولی را نار بفزاید عدو را کام کم گردد
زمین خشک با جودش بسان رود زم گردد
ز جنگش گر کند زم یاد همچون بحر دم گردد
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
نگردد هیچ ماهی نو نگردد هیچ سالی نو
که نفزاید بفر اندر جهان را او جمالی نو
بود با دولت و تأیید هر ماهش وصالی نو
بود با رامش و شادیش هر سال اتصالی نو
بداندیشان از او بینند هر ماه انفصالی نو
هواخواهان از او یابند هر روزی نوالی نو
همیشه خیل او رفته بشهر بدسگالی نو
ز شهر او بقهر او برون آورده مالی نو
از او ما را عطائی نو ز ما او را سئوالی نو
که مال و ملکش افزون باد هر ماهی و سالی نو
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی
خدای او را همی دارد خداوند خداوندان
از او یابند کام دل همه خویشان و پیوندان
بنالد جان بدخواهان چو تیغ او شود خندان
چو شیران پیش اندر صف چو اندر وصف صد چندان
همی گیرد جهان یکسر بتیغ او هنرمندان
همی بخشد بفرخ روز بر فرخنده فرزندان
عدو بند است و فرزندانش همچون او عدو بندان
خردمند است و فرزندانش همچون او خردمندان
کند در روز رزم اندر گذر شمشیرش از سندان
خداوندی خدا داده است او را بر خداوندان
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
همیشه تا جهان باشد بکام لشگری بادا
همیشه خانه شادی مقام لشگری بادا
همیشه نامه دولت بنام لشگری بادا
همیشه بر سر گردون لگام لشگری بادا
سر شاهان بزیر خاک گام لشگری بادا
بمغز دشمنان اندر حسام لشگری بادا
طرب را دائمی مایه ز جام لشگری بادا
رسیده زی همه شاهان پیام لشگری بادا
جهان و گردش دوران بکام لشگری بادا
همیشه خسرو گردون غلام لشگری بادا
الا تا روز نو گردد وز او یابیم پیروزی
همیشه لشگری را روز عیدی باد نوروزی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
مرا رنج بسیار و کم روزگار
بشادی کسم نیست آموزگار
نه هستند یاران من مهربان
نه هستند خویشان من سازگار
زمانی همی نالم از یار بد
زمنی ز رنج و بد روزگار
شود نیک روز بد از یار نیک
مرا بدتر از روزگار است یار
مرا دل فکار است دائم ز دوست
ز دشمن بود هر کسی دلفکار
اگر دشمن و دوست یکسان بو
چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار
از آن دشمنی کو بود دور دست
تواند رهاندن بدستان و چار
چگونه تواند ز دشمن گریخت
کسی کش بود دشمن اندرکنار
ایا عاشقی بی دل و بی روان
گهی گرم خوار و گهی سوگوار
چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر
چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار
همیشه ز دل نالی و دیده هیچ
که دارند جان گرامیت خوار
که دید این رخ یار پیمان شکن
برفت از پی یار بی زینهار
بشادی کسم نیست آموزگار
نه هستند یاران من مهربان
نه هستند خویشان من سازگار
زمانی همی نالم از یار بد
زمنی ز رنج و بد روزگار
شود نیک روز بد از یار نیک
مرا بدتر از روزگار است یار
مرا دل فکار است دائم ز دوست
ز دشمن بود هر کسی دلفکار
اگر دشمن و دوست یکسان بو
چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار
از آن دشمنی کو بود دور دست
تواند رهاندن بدستان و چار
چگونه تواند ز دشمن گریخت
کسی کش بود دشمن اندرکنار
ایا عاشقی بی دل و بی روان
گهی گرم خوار و گهی سوگوار
چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر
چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار
همیشه ز دل نالی و دیده هیچ
که دارند جان گرامیت خوار
که دید این رخ یار پیمان شکن
برفت از پی یار بی زینهار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ای آفتاب روشن تابان میان گلشن
آرام شهر مائی نام تو شیر اوژن
از فخر نام داری و ز نام نیک جوشن
فرخنده باد بر تو نوروز و سیر گلشن
گیتی بتست خرم گردون بتست روشن
ناز روان مائی رنج روان دشمن
در زیر دشمنانت سوسن شود چو سوزن
در دست دوستانت سوزن شود چو سوسن
بستند بخت و دولت با دامن تو دامن
وندر زدند آتش دشمنت را بخرمن
با دوستان همی زی با دشمنان همی زن
با دوستان بساغر با دشمنان به آهن
هستی بکف کافی مر جود را تو معدن
هستی برای روشن مر فضل را تو مسکن
آرام شهر مائی نام تو شیر اوژن
از فخر نام داری و ز نام نیک جوشن
فرخنده باد بر تو نوروز و سیر گلشن
گیتی بتست خرم گردون بتست روشن
ناز روان مائی رنج روان دشمن
در زیر دشمنانت سوسن شود چو سوزن
در دست دوستانت سوزن شود چو سوسن
بستند بخت و دولت با دامن تو دامن
وندر زدند آتش دشمنت را بخرمن
با دوستان همی زی با دشمنان همی زن
با دوستان بساغر با دشمنان به آهن
هستی بکف کافی مر جود را تو معدن
هستی برای روشن مر فضل را تو مسکن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۷
ای بند بلا دیده و از بند بجسته
مردانه شده آمده بر شهر خجسته
بنشین و طرب کن بمین و مطرب و معشوق
کز جستن تو هست عدو زار نشسته
از دست عدو راست چنان آمده اینجا
کز دست رود باز گرسنه سوی مسته
مات از قبل خویش بدست نسپردیم
یزدان جهان داد بما باز بدسته
خود کردی شیری و دلیری که بجستی
جز تو بجهان نیست کس آنجای بجسته
نگشاد در شادی تا تو نگشادی
کز بستن تو بود در شادی بسته
زانست قوی شیر بگردون که بهرگاه
از خود بتن خویش رسولست فرسته
آنکس که نمی خواست شکسته دل تو شاد
از گرز تواش زود شود پشت شکسته
آن باد پس رنجت و آن باد پس غم
خصمان همه آواره و ضدان همه خسته
مردانه شده آمده بر شهر خجسته
بنشین و طرب کن بمین و مطرب و معشوق
کز جستن تو هست عدو زار نشسته
از دست عدو راست چنان آمده اینجا
کز دست رود باز گرسنه سوی مسته
مات از قبل خویش بدست نسپردیم
یزدان جهان داد بما باز بدسته
خود کردی شیری و دلیری که بجستی
جز تو بجهان نیست کس آنجای بجسته
نگشاد در شادی تا تو نگشادی
کز بستن تو بود در شادی بسته
زانست قوی شیر بگردون که بهرگاه
از خود بتن خویش رسولست فرسته
آنکس که نمی خواست شکسته دل تو شاد
از گرز تواش زود شود پشت شکسته
آن باد پس رنجت و آن باد پس غم
خصمان همه آواره و ضدان همه خسته
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶
بپیروزی شدی شاها که باز آئی بپیروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
پر دردم و بمانده ز درمان خویشتن
گم کرده در هوای تو درمان خویشتن
حال مرا ز درد تو سیری نمیکند
سیر آمدم بجان تو از جان نخویشتن
چون گوی شد دل من و زلفین پرخم است
گوی مرا ربود بچوگان خویشتن
ای برزده بدامن بیداد دست چرخ
از دست تو دریده گریبان خویشتن
بیرحمی است پیشه دوران واز توهم
رسم دگر میار بدوران خویشتن
زلف تورا که صاحب ملک ستمگریست
ظلم آیتی است، آمده در شان خویشتن
گم کرده در هوای تو درمان خویشتن
حال مرا ز درد تو سیری نمیکند
سیر آمدم بجان تو از جان نخویشتن
چون گوی شد دل من و زلفین پرخم است
گوی مرا ربود بچوگان خویشتن
ای برزده بدامن بیداد دست چرخ
از دست تو دریده گریبان خویشتن
بیرحمی است پیشه دوران واز توهم
رسم دگر میار بدوران خویشتن
زلف تورا که صاحب ملک ستمگریست
ظلم آیتی است، آمده در شان خویشتن
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
جشن فرخنده نوروز جهان افروز است
هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان
آفتابی که بجامی است جهان افروز است
پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است
روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه
زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
دست بر باز چه هنگام گشاد باشه است
بیشه بر شیر چه ایام شکار یوز است
هر حسامی که جهان آب دهد جان شکن است
هر سنانی که فلک تیز کند دلدوز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او شعله انده سوز است
چون سرانداز کند در سپه غم گوئی
خنجر شاه سر انداز مدیح اندوز است
هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان
آفتابی که بجامی است جهان افروز است
پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است
روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه
زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
دست بر باز چه هنگام گشاد باشه است
بیشه بر شیر چه ایام شکار یوز است
هر حسامی که جهان آب دهد جان شکن است
هر سنانی که فلک تیز کند دلدوز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او شعله انده سوز است
چون سرانداز کند در سپه غم گوئی
خنجر شاه سر انداز مدیح اندوز است
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بروزگار خودم بعد از این امید نماند
که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید
سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر
ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید
کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر
زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید
جوین بیوه زنان چون خورم که همت من
ورای قرصه ماه است و گرده خورشید
مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام
کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید
که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید
سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر
ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید
کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر
زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید
جوین بیوه زنان چون خورم که همت من
ورای قرصه ماه است و گرده خورشید
مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام
کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
مجمر مهر سوخت چون عودم
چنبر ماه تافت چون رسنم
هم ز محنت چو کوه شد جانم
هم ز کاهش چو کاه گشت تنم
توشه نی که آن دهد قوتم
گوشه نی که آن بود سکنم
هرچه آورد روز شد روزیم
هر کجا شب رسید شد وطنم
آشنا کردن است رفتارم
کوه بر کندنست دم زدنم
دم زند در میان ره صد جای
تا ز خاطر به لب رسد سخنم
فتنه روزگار من این است
که در این روزگار پر فتنم
چنبر ماه تافت چون رسنم
هم ز محنت چو کوه شد جانم
هم ز کاهش چو کاه گشت تنم
توشه نی که آن دهد قوتم
گوشه نی که آن بود سکنم
هرچه آورد روز شد روزیم
هر کجا شب رسید شد وطنم
آشنا کردن است رفتارم
کوه بر کندنست دم زدنم
دم زند در میان ره صد جای
تا ز خاطر به لب رسد سخنم
فتنه روزگار من این است
که در این روزگار پر فتنم
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح حسین حسن گوید
ماهش از شب نقاب می بندد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تنگ آمده بجلوه آهم فضای چرخ
خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ
بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا
گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ
با دود آه چون نکنم تیره چرخ را
با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ
پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین
باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ
از رشک ساکنان سر کوی آن پری
ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ
تنها نیم من از روش چرخ در بلا
وارسته کجاست ز دام بلای چرخ
گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار
هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ
خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ
بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا
گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ
با دود آه چون نکنم تیره چرخ را
با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ
پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین
باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ
از رشک ساکنان سر کوی آن پری
ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ
تنها نیم من از روش چرخ در بلا
وارسته کجاست ز دام بلای چرخ
گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار
هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
گه جولان غبار انگیز از آن شد رخش جانانم
که زد دستی و گرد تن فشاند از دامن جانم
ز کف دامان رسوایی نخواهم داد تا وقتی
که گردد خاک پیراهن لحد چاک گریبانم
چو مردم در تجرد به که باشم از کفن عاری
نمی خواهم که گرد قید بنشیند بدامانم
منه روز اجل بار کفن ای همنشین بر من
کفن از پنبه های زخم بس بر جسم عریانم
دهد لوح مزارم چون زبان شرح غم هجرت
اجل دور از تو چون سازد بزیر خاک پنهانم
ز مژگان التماس گرد راهت می کند مردم
که می مالد دمادم روی خود بر پای مژگانم
فضولی محنتم را از لحد تسکین نشد حاصل
دری دیگر گشود این رخنه بر زندان هجرانم
که زد دستی و گرد تن فشاند از دامن جانم
ز کف دامان رسوایی نخواهم داد تا وقتی
که گردد خاک پیراهن لحد چاک گریبانم
چو مردم در تجرد به که باشم از کفن عاری
نمی خواهم که گرد قید بنشیند بدامانم
منه روز اجل بار کفن ای همنشین بر من
کفن از پنبه های زخم بس بر جسم عریانم
دهد لوح مزارم چون زبان شرح غم هجرت
اجل دور از تو چون سازد بزیر خاک پنهانم
ز مژگان التماس گرد راهت می کند مردم
که می مالد دمادم روی خود بر پای مژگانم
فضولی محنتم را از لحد تسکین نشد حاصل
دری دیگر گشود این رخنه بر زندان هجرانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
با هر که غیرتست نگاهی نکرده ایم
ما را چه می کشی چو گناهی نکرده ایم
تا شعله برون نشود ز آتش درون
هرگز ز درد عشق تو آهی نکرده ایم
یارب چرا ز ماه و شان خالیست شهر
ماهیست ما نظاره ماهی نکرده ایم
جز نقد شوق و دولت عشق تو در جهان
هرگز نظر بمالی و جاهی نکرده ایم
تیغ زبان ماست که عالم گرفته است
ما فتح کشوری بسپاهی نکرده ایم
یارب چرا شدست سیه روزگار ما
ظلمی بهیچ خانه سیاهی نکرده ایم
ما را ز دهر نیست فضولی تمتعی
زین باغ میل برگ گیاهی نکرده ایم
ما را چه می کشی چو گناهی نکرده ایم
تا شعله برون نشود ز آتش درون
هرگز ز درد عشق تو آهی نکرده ایم
یارب چرا ز ماه و شان خالیست شهر
ماهیست ما نظاره ماهی نکرده ایم
جز نقد شوق و دولت عشق تو در جهان
هرگز نظر بمالی و جاهی نکرده ایم
تیغ زبان ماست که عالم گرفته است
ما فتح کشوری بسپاهی نکرده ایم
یارب چرا شدست سیه روزگار ما
ظلمی بهیچ خانه سیاهی نکرده ایم
ما را ز دهر نیست فضولی تمتعی
زین باغ میل برگ گیاهی نکرده ایم