عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
از دیر و کعبه تا به دو جانب دو خانه ماند
چون قبضه ی کمان دل ما در میانه ماند
خرمن ز خوشه، رفته ی جاروب برق شد
در خواب چشم مور ز غفلت چو دانه ماند
تاراج هرچه داشت، نمودیم و می خوریم
افسوس حلقه ای که به گوش زمانه ماند
نقصانی از رمیدن مرغان نشد ترا
همچون گره به حلقه ی دام تو دانه ماند
رفتم ازین خرابه و از ضعف سایه ام
همچون نشان دود به دیوار خانه ماند
در راه دین چه کار برآید ز منعمان
دستی که مور داشت در آغوش دانه ماند
عیشی سلیم قسمت ما نیست در جهان
دردسری به ما ز شراب شبانه ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
دو روز عمر که خواه و نخواه می گذرد
چنان که می بری آن را به راه، می گذرد
هزار تفرقه از گریه در دل است مرا
چو آن دهی که از آنجا سپاه می گذرد
دوند سوی خیابان به دیدنش گل ها
چو کوچه ای که ازان پادشاه می گذرد
نگاه کوته اگر اوفتاده، مژگان بین
که همچو غنچه ز طرف کلاه می گذرد
ز باد صبح، محیط کرم به موج آمد
پیاله گیر که وقت گناه می گذرد
سلیم می گذرد هرچه هست در عالم
ولی ببین به چه روز سیاه می گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
ز فیض عشق تو چون حسن دلپذیر شدیم
غبار راه تو بودیم، ازان عبیر شدیم
به خون خویش علم چرب کرده ایم چو شمع
که خود نخست ز خصمان به خود اسیر شدیم
چو صبح، برگ خزانی زنیم بر دستار
به نوبهار جوانی چنین که پیر شدیم
کنون خوش است که خوان سپهر بردارند
ز قرض پنجه کش آفتاب، سیر شدیم
شود سلیم درشتی ملایمت در عشق
حصیر آمده بودیم، چون حریر شدیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نمی دانم چرا با من به حکم بدگمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
بگذشت نوجوانی و جسم نزار ماند
گردی درین ره از پی آن شهسوار ماند
رو داد وصل یار و همان دل فسرده ایم
این غنچه ناشگفته درین نوبهار ماند
افسوس از دلی که ز بیدردی آرمید
آسوده خاطری که زغم بیقرار ماند
هرگز نشد شکفته دل داغدار ما
این لاله غنچه در چمن روزگار ماند
جویا شباب رفت و به دل حسرتم گذشت
گل رخت بست ازین چمن و خارخار ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
گل دیدار ترا چون پی چیدن رفتم
شبنم آسا همه تن دیده به دیدن رفتم
همچو آن شمع که در رهگذر باد بود
بسکه بگریستم از غم به چکیدن رفتم
استخوان را طپش نبض بود در بدنم
موجم، از خود به پر و بال طپیدن رفتم
گل الفت خورد از چشمهٔ یکرنگی آب
تا شوم رام تو وحشی به رمیدن رفتم
لطف کن جام روان بخش! وگرنه چو حباب
اینک از خویش به خمیازه کشیدن رفتم
حیرتم بر سر شور است، حریفان عشقی!
خامشی نغمه سرا شد به شنیدن رفتم
قامتم نیست دو تا گشته ز پیری جویا
بسکه پر بار گناهم به خمیدن رفتم
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
پیوسته به دوران تو ای چرخ کهن
با اهل کمال هستی از بس دشمن
چون خامه که سر فورد آرد به دوات
محتاج سیه کاسه شوند اهل سخن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
گشتیم پیر و یار همان نوجوان که بود
مردیم و آرزوی دل ما همان که بود
ای سرو، نرگس تو مرا کشت یا قدت؟
بهر خدا که راست بگو آنچنان که بود
کس در زمان حسن وفا از بتان ندید
تنها درین زمانه نه که در هر زمان که بود
تن خاک گشت و باد بهر گوشه میبرد
سر همچنان فتاده آن آستان که بود
پنداشتم که زنده بجانم چو یار رفت
معلوم شد که یار که بودست و جان که بود
مارا نمانده است بجز مشتی استخوان
پیش سگت بتحفه کشیدیم آن که بود
کردند دیگران به زبان کار خود درست
اهلی همان شکسته دل بی زبان که بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
جان رفت و دل مقید صد غم بود هنوز
تن خاک گشت و دیده پر از نم بود هنوز
هرگز نرفت از دل ما خارخار وصل
داغ بهشت بر دل آدم بود هنوز
صد شاخ گل دمید و ورق کرد زرد و ریخت
نخل قد تو فتنه عالم بود هنوز
من خاک راه گر شدم ای نوبهار حسن
گلزار جان ببوی تو خرم بود هنوز
صد بیستون چو صورت شیرین بباد رفت
بنیاد عشق ماست که محکم بود هنوز
آیین نیکویی سبب نام نیک شد
جم رفت و وصف آینه جم بود هنوز
اهلی بهر قدم که بود در ره بتان
گر صد هزار سجده کند کم بود هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
غرق خونم که ازین بحر کناری گیرم
سر بصحرا نهم و دامن خاری گیرم
چند باشند جوانان بکنار از من پیر
وقت آنست که من نیز کناری گیرم
بسکه در کنج غمم چهره خزانی شده است
شرم دارم که ره باغ و بهاری گیرم
مگسی بی پر و بالم چه پرم گرد همای
در خور بال و پر خویش شکاری گیرم
بیقرارم من از آن شمع چو پروانه ولی
تا نسوزم نگذارد که قراری گیرم
گر سگ خود شمرد آن بت ترسا بچه ام
کافرم گر دو جهان را بشماری گیرم
اهلی آن به که چو بلبل نکنم ناله عشق
چند خود را بزبان عاشق زاری گیرم
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۵ - تاریخ وفات مقصود
دریغا از آن غنچه باغ دل
که مقصود ما بود و خوش زود رفت
چه مقصود شد گرگسی سال فوت
بپرسد بگویید مقصود رفت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
اهلی شب عشق آن دل افروز گذشت
روز غم ما نیز به صد سوز گذشت
مانند سفیدی و سیاهی در چشم
تا چشم به هم زدی شب و روز گذشت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
عمرم که بگفتگو درین خانه گذشت
یکچند بوصف چشم مستانه گذشت
یکچند بذکر جام و پیمانه گذشت
القصه شب عمر بافسانه گذشت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
زینگونه که عمر من درویش گذشت
ضایع همه عمر من کم و بیش گذشت
این نیز که مانده گر منم صاحب عمر
ضایعتر از آن رود که از پیش گذشت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
می خور که فلک نقد بقا میدزدد
نور از دل و از چهره صفا میدزدد
یکدم نبود که نیست در غارت ما
سال و مه و روز و شب ز ما میدزدد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
هر چند که خصم کینه‌ور می‌باشد
وز عالم مهر بی‌خبر می‌باشد
در کشتن او حریص‌تر پیر فلک
پیر از همه کس حریص‌تر می‌باشد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۱
هر چیز که نوبهار و نوبر باشد
چون پیر شود ضعیف و لاغر باشد
اما می تلخ وعشق شیرین دهنان
هر چند کهن شود جوان تر باشد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۹
پیش از تو شه زمانه بودند کسان
امروز تویی پس از تو هم بازپسان
گر دیده وری ز حال آینده مپرس
امروز بین که حال فرداست چسان
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۳
ای آنکه چو نخل تازه آراسته یی
فیروزی بخت از خدا خواسته یی
فردا است خزان پیری و سستی عمر
سستی مکن امروز که نوخاسته یی
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۹ - دایره منتزعه
نه رهروان بره از پاس عدلت آزرده
نه پیر گوشه نشین یابد آفت از طرار
یکی که دید ترا همچو حارث دوران
یقین بمهدی آخر زمان کند اقرار
رهروان از پاس عدلت در امان
ره نیابد فتنه آخر زمان
تقطیع: رمل مسدس مقصور
قافیه: مردف بردف
بحر: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
صنعت: مدور