عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
بی‌پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح
تاکی روی چو دیده‌ای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم‌ گل فیض چیده‌اند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس ‌پُر است
حسرت‌ کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان‌ گره زدن به سر رشتهٔ نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتری‌که جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دوانده‌ایم نفس در رکاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ
که به‌گرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه‌ دار دین به غرور فطرت عیب‌ بین
سر و برگ دیده‌وری‌ست این‌که ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بی‌صفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب‌ که دمید این همه تاب و تب
که‌ پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املت‌کشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیده‌ای‌ که سرت به فتنه‌ کشیده‌ای
به جنون اگر نتنیده‌ای رگ گردن توکه‌کرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
شد لب شیرین ادایش با من از ابرام تلخ
از تقاضای هوس کردم می این جام تلخ
پختگی در طبع ناقص بی‌دماغ تهمت است
دود می‌آید برون از چوبهای خام تلخ
امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه
کهنگی‌ها کرد آخر مغز این بادام تلخ
دشمن امن است موقع ناشناسی دم زدن
زندگی بر خود مکن چون مرغ بی‌هنگام تلخ
حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم کیست
کامها در جوش صفرا می‌شود ناکام تلخ
بی‌صداعی نیست شهرتهای اقبال جهان
موج‌چین زد بسکه شد آب عقیق ازنام تلخ
جوهر فطرت مکن باطل به تمهید غرض
ای ‌بسا مدحی‌ که ‌شد زین‌ شیوه‌ چون دشنام ‌تلخ
بسکه دارد طبع خلق از حق‌گذار‌ی انفعال
دادن جان نیست اپنجا چون ادای وام تلخ
انتظار صید مطلب‌سخت راحت دشمن است
خواب نتوان‌یافت جز در دیده‌های دام تلخ
گر ز ادبار آگهی بگذر ز اقبال هوس
ترک آغاز حلاوت نیست چون انجام تلخ
می‌کند بیدل‌ تبسم زهر چشمش را علاج
پسته‌اش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
چنین‌کزتاب می‌گلبرک حسنت شعله رنگ افتد
مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد
به دل پایی زن و بگذرکه با این سرگرانیها
تأمل گر کنی در خانهٔ آیینه سنگ افتد
جهان شور نفس دارد ز پاس دل مشو غافل
که این آیینه هرگه افتد از دستت به رنگ افتد
به تدبیر صفای طینت ظالم مبر زحمت
سیاهی نیست ممکن از سر داغ پلنگ افتد
مآل کار طاقتها به عجز آوردن است اینجا
چو جولان منفعل‌ گردد به بوس پای لنگ افتد
اگر مردی ز ترک ‌کینه صید رستگاری ‌کن
به قید زه نمی‌ماند کمان چون بی‌خدنگ افتد
تجدد پرفشان و غره ی عمر ابد بودن
نیاز خضر کن راهی‌که در صحرای بنگ افتد
ز خارا قیر می‌جوشاند اندوه‌گرانجانی
عرق می‌آرد آن باری‌که بر دوش درنگ افتد
قناعت ساحل امن است‌، افسون طمع مشنو
مبادا کشی درویش در کام نهنگ افتد
نفس پر می‌زند، چون صبح‌، دستی در گریبان زن
که فرصت دامن دیگر ندارد تا به چنگ افتد
قبول نازنینان تحفه‌ای دیگر نمی‌خواهد
الهی چون حنا خونی‌ که دارم نیمرنک افتد
ز افراط هوس ترسم بضاعت‌گم‌کنی بیدل
تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد
به خاک تا نگرد چشم خم به‌گردنش افتد
خوش است ناز تجرد به دیده‌های نفروشی
خجالت است‌که عیسی نظر به سوزنش افتد
غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم
که انفعال طبیعت به فکر رفتنش افتد
درین محیط رسد موج ما به منصب ‌گوهر
دمی‌که نوبت دندان به دل فشردنش افتد
به خشک پاره بسازید کز تمتّع دنیا
گداز شمع خورد هرکه نان به روغنش افتد
کریم دست نیازد به پاس نسبت همّت
مباد چین سر آستین به دامنش افتد
وداع عمر طریق حرام ناز تو دارد
قیامت‌است اگر چشم کس به رفتنش افتد
به خاکساری خویشم امیدهاست که شاید
غلط به سرمه‌کند چون نگاه بر منش افتد
ز نام جاه حذرکن مباد نقش نگینش
به نقب قبرکشد تا هوس به‌کندنش افتد
اراده شکوهٔ دل نیست لیک ربشهٔ الفت
ز دانه‌ای ا‌ست‌ که آتش به ساز خرمن‌اش افتد
به پاس راز محبت ‌گداخت طاقت بیدل
که تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
نفس درازی‌ کس تا به چون و چند نیفتد
گره خوش است‌ که بیرون این‌ کمند نیفتد
حیاست آینه‌پرداز اختیار تعلق
اگر دل آب نگردد نفس به بند نیفتد
رعونت است‌که چون شمع می‌کشد ته پایت
به سر نیفتی اگر گردنت بلند نیفتد
مروت آن همه از چشم زخم نیست‌ گزندش
اگر به‌گوش حیا نالهٔ سپند نیفتد
سفاهت است‌کرم بی‌تمیز موقع احسان
گشاده دست و دل آن به‌که هرزه‌خند نیفتد
ز فکرکینه ندارد گزیر طینت ظالم
چه ممکن است حسد در چی‌که‌کند نیفتد
چو صبح‌ گرد من از دامنت رسیده به اوجی
که تا ابد اگرش برزمین زنند نیفتد
مباد کام کسی بی‌نصیب لذت معنی
تو لب ‌گشا که جهان چون مگس به قند نیفتد
به خاک راه تو افکنده‌ام دلی که ندارم
نیاز شرم کن این جنس اگر پسند نیفتد
گر احتیاج به توفان دهد غبار تو بیدل
چو صبح به‌ که صدا از نفس بلند نیفتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
که قطره‌ای به ‌گهر نارسیده سنگ نگردد
صفای جوهر آزادگی مسلم طبعی
که ‌گرد آینه‌داران نام و ننگ نگردد
دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد
همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگردد
به پاس صحبت یاران‌، ز شکوه ضبط نفس‌ کن
که آب‌، آینهٔ اتفاق زنگ نگردد
تلاش ‌کینه‌کشی نیست در مزاج ضعیفان
پر خزیده به بالین‌، پر خدنگ نگردد
خیال وصل طلب را مده پیام قیامت
که قاصد از غم دوری راه‌، لنگ نگردد
ز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان
بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردد
دلی‌ که‌ کرد نگاه تو نقشبند خیالش
چه ممکن است نفس ‌گر کشد فرنگ نگردد
هوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت
اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگردد
به وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد
کند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد
به‌ کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت
نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگردد
جهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل
گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
جنون بینوایان هرکجا بخت‌آزما گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچی‌کدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجی‌که‌گوهر آشناگردد
درشتی را نه آسان‌ست با نرمی بدل‌کردن
دل ‌کوه آب می‌گردد که سنگی مومیا گردد
به‌ هرجا عقدهٔ ‌دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ ‌گل تمکین شبنم می‌کند حاصل
نگاه شوخ ما هم‌کاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردن‌فرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم‌ سجد‌ه هم‌ کم‌ نیست ای‌ باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأت‌گیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمی‌دارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک ‌از بسکه صاف‌افتاده مطلب بسمل‌ما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب‌ وحشی ‌است ‌ای ‌غافل ‌مده ‌بیهوده آوازش
نگردیده‌است زین‌رنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت می‌کشد طبع روانت بیدل از عزلت
به ‌یکجا آب چون‌ گردید ساکن‌ بی‌صفا گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون‌گردد
زند خاکسترش دامن‌که آتش سرنگون‌گردد
ز خودداری عبث افسردگیها می‌کشد فطرت
اگر تغییر رنگی‌ گل‌ کند باغ جنون ‌گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را
الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون‌ گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرت‌که می‌داند
که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستون‌گردد
جگرها می‌گدازیم و نداریم از طلب شرمی
که بهر دانه‌ای چند آسیای ما به خون‌گردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی
بر این دریا پل آراید قدح‌ گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکم‌همتی‌هایت
تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون ‌گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را
ترحمهاست بر مردی‌ که حیزی را زبون‌ گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن
دمد کم‌رنگی از باغی‌ که آب آنجا فزون‌ گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی
زگال تیره روز آتش خورد تا لاله‌گون‌ گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارم‌که هر ساعت
بود در دل صد امید و به نومیدی برون‌ گردد
به افسون بقا عمریست آفت می‌کشم بیدل
ازین جوی ندامت خورده‌ام آبی‌ که خون ‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد
کجاست آینه‌ای کز نفس سیاه نگردد
ز ما و من به ندامت مده عنان فضولی
تأملی ‌که نفس رفته رفته آه نگردد
گر انفعال خطا نگذرد ز جادهٔ عبرت
بسر درآمده را پا کفیل راه نگردد
بقا کجاست ‌که نازد کسی به هستی باطل
به دعوی‌ای که تو داری نفس گواه نگردد
هزار لغزش مستی‌ست پیش پای تعین
سر بریده مگر از خم کلاه نگردد
به فکر هستی موهوم احتمال ندارد
که سر به جیب فرو بردن تو چاه نگردد
تلاش دیگر و آزادگی‌ست جوهر دیگر
مژه اگر به تپش خون شود نگاه نگردد
دگر به سایهٔ دست حمایت‌ که ‌گریزم
چو شمع بستن مژگان اگر پناه نگردد
ز فوت فرصت دامن‌فشان به پیش که نالم
که عمر رفته به فریادکس ز راه نگردد
دل از غبار حوادث میفشرید به تنگی
که هاله یکدو نفس بیش ‌گرد ماه نگردد
به کر و فر مفریبید طبع بیدل ما را
دماغ فقر حریف صداع جاه نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
به اندک شوخیی بنیاد تمکین‌کنده می‌گردد
حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده می‌گردد
تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم
که صحبت از سریشم اختلاطی‌کنده می‌گردد
تغافل‌حکم همواری‌ست‌کوه و دشت امکان را
به‌چندین تخته یک ‌تحریک‌ مژگان ‌رنده می‌گردد
به‌عزلت ساز و ایمن زی‌که در خلق وفا دشمن
سگ دیوانهٔ مطلب مرسها کنده می‌گردد
به برق تیغ استغنا حذر ازگردن‌افرازی
درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده می‌گردد
خیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل
به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده می‌گردد
گرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی
درین بازار جنس کم‌بها ارزنده می‌گردد
قناعت می‌کند در خوشه‌چینی خرمن‌آرایی
قبا چون پنبه‌ها بر خویش دوزد ژنده می‌گردد
نه انجم دانم و نی دورگردون لیک می دانم
جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده می‌گردد
عرقها می‌کنم چون شمع و سردر جیب می‌د‌‌زدم
علاجی نیست هستی از عدم شرمنده می‌گردد
اگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل
به احسان جهدکن ‌کاینجا خدایی بنده می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد
دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد
طبیعت مست ابرام‌ست بر خواهش تغافل زن
مباد این‌ هرزه‌تاز حرص بر دست توپا بندد
به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را
که‌ چون صیقل‌ زدی‌ صد زنگ ‌تهمت بر صفا بندد
سلوک ناملایم نفرت احباب می‌خواهد
نچینی پیش خود سنگی‌ که راه آشنا بندد
غبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا
چو دل بی‌مطلب‌افتد بر نفس‌ راه صدا بندد
فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش
عرقها خشک ‌گردد تا پر این آسیا بندد
گذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها
کسی تاکی دربن‌دریا پل از دست دعا بندد
تغافل‌کاروان بی‌نیازی همتی دارد
که دل هم‌گر شود بارش به‌پشت چشم‌ما بندد
لب اظهار یکسر سر به‌ مُهر عبرت است اینجا
عرق هر عقده ‌کز مطلب ‌گشایم بر حیا بندد
جنون حیرتم مستوری نارش نمی‌خواهد
مگر مژگان بهم آرم‌که او بند قبا بندد
به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم
که ‌گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد
بهشتی‌ نیست‌ چون ‌آیینه ‌بیدل حسن‌ خودبین را
خیال او اگر بر من نبندد دل‌کجا بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
ادب‌سنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد
خرام موج‌گوهر پا به دامان حیا دارد
کف خاکیم در ما دیگرانداز رسایی‌کو
که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد
بخار ازگل‌،‌گهر از آب سر برمی‌کشد اینجا
نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا دارد
غم و شادی ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر
چو محمل تهمت بیداری ما خوابها دارد
ازین ‌کلفت‌ سرا برخیز و پا بر قصر گردون زن
قیامت فتنه‌ای از دامنت سر در هوا دارد
اگر صد نام بندی بر صفیر دعوت عنقا
هما از بی‌نیازی سر به اوج‌کبریا دارد
بقای جاه موقوف‌ست بر انعام بی‌برگان
غنا مهر سرگنجش همان دست‌گدا دارد
سر سودایی من خاک راه یاد دلداری
که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد
زمین انقلاب نظم غیرت نیست ناموزون
نشست ‌گرد میدان بر سر مردان ادا دارد
مگرداغ تودوزد چشم بر درد من بیدل
وگرنه این گلستان‌کی سر بوی وفا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
بر طمع‌، طبع خسیسی‌ که تفاخر دارد
آبرو را عرق سعی تصور دارد
با بخیلان نه همین طبع‌ گدا ناصاف است
کیسهٔ خود هم ازین قول دلی پر دارد
گل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست
خندهٔ رنگ به روی که تمسخر دارد
طبع‌شهوت‌نسب از سیرگریبان عاری‌ست
گردن خر سر تحقیق به آخور دارد
خاک شو معنی موهومی هستی دریاب
فهم رازت به عدم جیب تفکر دارد
نی ز هستی خجلم نی ز جنون منفعلم
طبع بی ‌ساختهٔ شوق چه عنصر دارد
ز شکست است رک‌ گردن امواج بلند
عاجزی هم چقدر ناز و تکبر دارد
قلّت مایه عرق می‌کشد از طبع‌ کریم
ابر هرجا تنک افتاد تقاطر دارد
خودگدازست شراری‌که به جایی نرسد
ناله در بی‌اثری سخت تأثر دارد
محو گردیدن ما آنهمه ناموزون نیست
سکتهٔ مصرع نظاره تحیر دارد
بیدل از جهل میندیش‌که در مکتب عشق
گر همه طفل سرشک است تبحر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد
آیینه خانه‌ها را یک عکس تنگ دارد
بیش وکم تو و ماست نقص وکمال فطرت
میزان عدل یکتا شرم از دو سنگ دارد
خفاش و سایه عمری‌ست از آفتاب دورند
از وضع تیره‌طبعان تحقیق ننگ دارد
صیادی مرادت گر مطلب تمناست
زبن دامگاه عبرت جستن خدنگ دارد
عالم جمال یار است بی‌پردهٔ تکلف
اماکسی چه بیند آیینه زنگ دارد
گردی دگرکه دیده است ازکاروان امید
افسوس فرصت اینجا چندی درنگ دارد
زین‌ کارگاه تمثال با دل قناعت اولی‌ست
از هرگلی‌که خواهی آیینه رنگ دارد
آسان نمی‌توان شد غیرت شریک مجنون
از خانه برمیایید، صحرا پلنگ دارد
کس تاکجا بمالد چشم تامل اینجا
سیر سواد هستی صد دشت بنگ دارد
شغل دگر نداریم جز سر به پا فکندن
شمع بساط تسلیم یک‌گل به چنگ دارد
پیری دمی‌که‌گل‌کرد بی‌یأس دم زدن نیست
چون شیشه سرنگون شد قلقل ترنگ دارد
آیینه عالمی را بی‌دم زدن فروبرد
آغوش سینه صافی‌ کام نهنگ دارد
نقاش چشم مستی گردانده است رنگم
تصویر من ‌کشیدن چندین فرنگ دارد
در طبع هرکه دیدیم سعی نگین‌تراشی است
تا نام بی‌نشان نیست این‌ کوه سنگ دارد
بیدل تلاش دولت ننگ هزار عیب است
بر نردبان دویدن رفتار لنگ دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد
به‌کارگاه فضولی چه خنده‌ها که ندارد
بلند کرده دماغ خیال خیره‌سریها
هزار بام تعین به یک هواکه ندارد
ز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت
به ما چه می‌رسد آخر برای ما که ندارد
فریب محفل هستی مخور که این‌ گل خودرو
ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاکه ندارد
جهان عالم امکان گرفته و هم تلق
نبسته پای‌کسی جز همین حناکه ندارد
در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت
جبین عرق ز کجا آورد حیا که ندارد
غبار ما به هوایی نمی‌رسد چه توان‌ کرد
به پای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد
به هیچ‌ گل نرسیدم‌ که رنگ ناز ندیدم
بهار دامن آن جلوه از کجا که ندارد
پیام کاف به نون می‌رسد ز عالم قدرت
به ‌گوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد
کجاست چاک دگر تا رسد به‌ کسوت مجنون
مگر مژه ‌گسلد بند آن قبا که ندارد
کجا بریم ز ردّ و قبول و هم فضولی
برو که نیست درین آستان بیا که ندارد
چسان به محرمی دل رسد زکوشش بیدل
نفس به خانهٔ آیینه نیز جا که ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
غبار ما به جز این پر شکستنی‌که ندارد
کجا رود به امید نشستنی‌که ندارد
هزار قافله پا درگل است و می‌رود از خود
به فرصت و نفس بار بستنی‌که ندارد
چه زخمهاکه نچیده‌ست دل به فرقت یاران
ز ناخن المی سینه خستنی ‌که ندارد
سپند مجمر تصویرهمچو من به‌که نالد
ز وحشتی‌که فسرده‌ست و جستنی‌که ندارد
گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا
به بال دعوی از خویش رستنی ‌که ندارد
اسیر حرص چه‌کوشش‌کند به ناز رهایی
بر این دکان هوس دل نبستنی ‌که ندارد
به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل
تعلقی که نبودش‌، گسستنی که ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۹
حرص اگر بر عطش غلو دارد
شرم آبی دگر به جو دارد
گوشهٔ دامن قناعت گیر
خاک این وادی آبرو دارد
خار خار خیال پوچ بلاست
آه زان دل که آرزو دارد
نیست این بحر بی شنای حباب
سر بی‌مغز هم‌کدو دارد
رنگ گل بی ‌تو بی ‌دماغم کرد
خون این زخم تازه بو دارد
دست می‌باید از جهان شستن
رفع آلایش این وضو دارد
ساز اقبال بی شکستی نیست
چیستی اعتبار مو دارد
بی‌رواج جهان عنصری‌ایم
جنس ما گرد چارسو دارد
اوج بنیاد ما ، نگونساری‌ست
موی سر، سوی خاک رو، دارد
از نفس رست و رفت به باد
ریشهٔ ما همین نمو دارد
برکه نالد نیاز ما یارب
دادرس پر به ناز خو دارد
خاک ناگشته پاک نتوان شد
زاهدان‌! آب هم وضو دارد
هرکجاییم زین چمن دوریم
ما و من رنگ و بوی و دارد
بیدل این‌حرف و صوت چیزی‌نیست
خامشی معنی مگو دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
این دور، دور حیز است‌، وضع متی‌‌که دارد
باد بروت مردی غیر از سرین‌که دارد
آثار حق‌پرستی ختم است بر مخنث
غیر از دبر سرشتان سر بر زمین‌ که دارد
هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید
ای زیر خرسواران پالان و زین‌ که دارد
زاهد ز پهلوی ربش پشمینه می‌فروشی
بازار نوره‌ گرم است این پوستین‌ که دارد
رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه
امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد
بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی
جز دست خر در این عصر در آستین ‌که دارد
از منعمان ‌گدا را دیگر چه می‌توان خواست
تن داده‌اند بر فحش داد این‌چنین‌که دارد
خلقی وسیع‌ ‌خفته‌ست در تنگی سرینها
جز کام این حواصل دامن به چین‌ که دارد
یک غنچه صدگلستان آغوش می‌گشابد
مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد
از بسکه دور گردون گرداند طور مردم
تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد
ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال
یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد
آن خرقه‌ای‌که جیبش باب رفو نباشد
بردار دامنی چند آنگه ببین‌که دارد
در چارسوی آفاق بالفعل این منادی‌ست
لعل خوشاب باکیست در ثمین‌که دارد
جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست
ساق بلور بنما جنس گزین که دارد
سرد است بی‌تکلف هنگامهٔ تهور
کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد
بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر
لشکر عمود خواهد تا آهنین‌ که دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
خیال خوش‌نگاهان باز با شوخی سری دارد
به خون من قیامت نرگسستان محضری دارد
من‌ و سودای ‌خوبان ‌، زاهد و اندیشه ‌ی رضوان
در این‌حسرت‌سرا هرکس‌سری‌دارد سری‌دارد
روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی
گر از انصاف‌پرسی محتسب هم دختری‌دارد
به عبرت آشنا شو از جهان ننگ بیرون آ
مژه‌ نگشوده‌ای این خانهٔ وحشت دری ‌دارد
ندارد گردباد این بیابان ننگ افسردن
به هر بی‌ دست و پایی چیدن دامن پری دارد
در این بحر از غنا سامانی وضع صدف مگذر
کف دست طمع بر هم نهادن‌گوهری دارد
به توفان خیال پوچ ترسم ‌گم‌ کنی خود را
تو تنها می‌روی زین ‌دشت ‌و، گردت ‌لشکری ‌دارد
طرب مفت تو گر با تازه‌ روبی کرده ای سودا
درین ‌کشور دکان ‌گلفروشان شکری دارد
کمالت دعوی اخلاق وآنگه منکر رندان
ز حق مگذر سپهر آدمیت محوری دارد
به وهم جاه مغرور تعین زیستن تاکی
نگین‌ گر شهرتی دارد به نام دیگری دارد
فضولی در طلسم زندگی نتوان زحد بردن
قفس آخر به مشق پرفشانی مسطری دارد
ز وضع سایه‌ام عمری‌ست این آواز می‌آید
که راحت‌ گر هوس باشد ضعیفی بستری دارد
تو خود را از گرفتاران دل فهمیده‌ای ورنه
سراسر خانهٔ آیینه بیرون دری دارد
نبودم انقدر واماندهء این انجمن بیدل
پرافشان است شوق اما تامل لنگری دارد