عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد
به ملک بی‌خللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت‌ کمال غیرت ماست
نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن
حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه
بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
گر از حقیقت این انجمن خبرگیری
همین غم است‌ که تخمیر بی‌غمی دارد
خطا به‌گردن مستان نمی‌توان بستن
طریق بیخبری لغزش‌ کمی دارد
ورق سیه نکنی‌، سر نپیچی از تسلیم
به هوش باش‌ که خط جبین نمی دارد
ز جوش لاله ‌رخان پرکنید آغوشم
به قدر حوصله هر زخم‌، مرهمی دارد
نسیم مژدهٔ وصل‌که می‌دهد امروز
چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد
چه رنگها که نبستیم در بهار خیال
طبیعت پر طاووس‌، عالمی دارد
مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل
جهان غول به هر دشت آدمی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
احتیاجی که سر مرد به خم می‌آرد
آبرو می‌برد و جبههٔ نم می‌آرد
همه ‌کس ‌گرسنهٔ ‌حرص ‌به ‌ذوق سیری‌ست
رنج باری‌که‌کشد پشت شکم می‌آرد
ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد
پشت دست است‌که ناخن ز عدم می‌آرد
کامجویان طلب همت از افسوس‌کنید
که ز اسباب جهان دست بهم می‌آرد
گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد
باخبر باش‌ که شادی همه غم می‌آرد
در وفا منکر انجام محبت نشوی
برهمن آتشی از سنگ صنم می‌آرد
بلبلان دعوت پروانه به ‌گلشن مکنید
رنگ‌گل تاب پر سوخته‌کم می‌آرد
جرس‌ قافلهٔ عشق خروش هوس است
نیست جز گرد حدوث آنچه قدم می‌آرد
آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق
قاصد ما خبر از نقش قدم می‌آرد
ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب
نفست گر همه بار است ‌که خم می‌آرد
تو دلی جمع ‌کن این تفرقه‌ها اینهمه نیست
سر صد رشته همین عقده بهم می‌آرد
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
طاس این نرد برای‌تو چه‌کم می‌آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
حسرت‌، پیام بیکسی آخر به یار برد
قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد
قطع جهات کرده‌ام از انس بور
افتادگی به هر طرفم نی سوار برد
در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده
بی‌انفعالی‌ام همه جا شرمسار ،برد
حیف ازکسی‌که ضبط عنان سخن نداشت
تمکین ز سنگ‌، خفت وضع شرار برد
مردان‌! زکینه‌خو‌اهی دونان حذرکنید
خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد
بی‌رتبه نیست دعوی حق با وجود لاف
منصور را بلندتر از خلق‌، دار برد
گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است
انگشت هم زپرده ما زینهار برد
زین دشت جز وبال تعلق نچیده‌ایم
آن دامنی‌که کسوت ما داشت خار برد
قدر حضور بحر ندانست زورف
غفلت برای سوختنم برکنار برد
آیینه‌خانه بود تماشاگه ظهور
سیر بهار رنگ به خویشم دچار برد
آخر هوای وصل توام‌کرد بی‌سراغ
چندان تپید دل‌که ز خاکم غبار برد
هستی صفای جوهر تحقیق‌ کس نخواست
هرکس نفس ز خلق یک آیینه‌وار برد
بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت
با هر صدایی از خودم این کوهسار برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد
شمع خاموش انجمنها می‌کند یکبار سرد
عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم
چون سر بی ‌مغز زاهد ذر ته دستار سرد
داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل ‌مردگان
چاره‌گر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سرد
انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست
شعله‌ها را شمع‌کافوری‌کند دشوار سرد
با همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار
پوست اندازد، بود هرچند جای مار سرد
بی‌تکلف با نفس روزی دو باید ساختن
دل هواخواه و نسیمی دارد این‌ گلزار سرد
تا شود هستی‌گوارا با غبار فقر جوش
آب در ظرف سفالین می‌شود بسیار سرد
یأس‌ پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد
ناله‌ای کردم که گردید آتش کهسار سرد
در جوانی به‌ که باشی هم سلوک آفتاب
تا هواگرم است بایدگرس رفتار سرد
بی‌رواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار
جنس می‌خواهد لحاف آندم ‌که شد بازار سرد
گرم ناگردیده مژگان آفتابی می‌رسد
خوابناکان چند باشد سایهٔ دیوار سرد
بدل فسون می و نی آنقدرگرمی نداشت
آرزوهاگشت بر دل از یک استغفار سرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد
روز خود را به غبار مژه شب باید کرد
گرد وارستگی‌هکوی فنا باید بود
خاک در دیدهٔ اندوه ظرب باید کرد
همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل
جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کرد
کهنه مشق خط امواج سرابیم همه
عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرد
اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند
مژه را روکش بازار حلب باید کرد
تا شودطبع توآیینهٔ تحقیق وفا
خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد
دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد
شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد
دیده‌ای را که چمن‌پرور دیدار تو نیست
به تماشای‌گل و لاله ادب باید کرد
آنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام
که‌.ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد
یک تحیر دو جهان در نظرت می‌سوزد
آتش از خانهٔ آیینه طلب بایدکرد
دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت
خویش را بیدل دیوانه لقب بایدکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
بی فقر آشکار نگردد عیار مرد
بخت سیه بود محک اعتبار مرد
پاس وقار و سد سکندر برابر است
جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرد
دنیا ز اهل جود به خود ناز می‌کند
زن بیوه نیست تا بود اندر کنار مرد
همت بلند دار کز اسباب اعتبار
بی‌غیرتیست آنچه نباید به ‌کار مرد
در عرصه‌ای‌که پا فشرد غیرت ثبات
کهسار را به ناله نسنجد وقار مرد
پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است
در پنبه ‌زار حیز نیفتد شرار مرد
بیش است عزم شیر به‌ گاو بلند شاخ
بر خصم بی‌سلاح دلیری‌ست عار مرد
جز سینه صافی آینهٔ مدعا نبود
هرجا نمود جوهر جرات غبار مرد
ایثجا به ‌آب ‌تیغ به‌ خون غوطه‌ خوردن است
آیینه تا کجا شود آیینه‌ذار مرد
گندم به غیر آفت آدم چه داشته‌ست
یارب تو شکل زن نپسندی دچار مرد
آنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان
حیز از فشار خصیه برآرد دمار مرد
برگشته است بسکه درین عصر طور خلق
نامردی زنی ‌که نگردد سوار مرد
بیدل زمانه دشمن ارباب غیرت است
ترسم به دست حیز دهد اختیار مرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶
عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد
رعشهٔ پیری مبادا ریزد آب‌روی مرد
تا نگردد عجز طاقت شبنم ایجاد عرق
صبح نومیدی مخندان از کمین موی مرد
گر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال
سرنگونی‌ کم وبالی نیست در ابروی مرد
بند بند آخر به رنگ مو دوتا خواهد شدن
در جوانی ننگ اگر دارد ز خم زانوی مرد
هرچه از آثار غیرت می‌تراود غیرتست
جوهر شمشیر دارد موج ز آب جوی مرد
بهر این نقش نگین گر خاتمی پیدا کنی
لافتی ا‌لا علی بنویس بر بازوی مرد
شعلهٔ همت نگون شد کز تصاعد بازماند
خوی شود هرگه تنزل برد ره در خوی مرد
از ازل موقع‌شناسان ربط الفت داده‌اند
آینه با زانوی زن تیغ بر پهلوی مرد
آلت او خصیه‌ای خواهد تصور کرد و بس
در دماغ حیز اگر افتاده باشد بوی مرد
هیچکس ‌نگسیخت ‌بیدل ‌بند اوهامی که نیست
آسمان ‌عمری‌ست ‌می‌گردد به‌جست‌وجوی مرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد
نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد
به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات
که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد
به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن
که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد
به قبول و رد، مطلب سبب‌،‌که غرور چرخ جنون حسب
به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد
ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان
نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد
به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری
که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد
اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا
نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد
ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو
من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد
ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان
مگر آنکه جامهٔ رنگ‌ ما عرق از برت به‌در آورد
من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم ‌که سپهر هم
سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد
سرمشق رم از عالم اسباب نگیرد
با تشنه ‌لبی ساز و مخور آبی از این بحر
تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد
آن دل ‌که تپیدن فکند قرعهٔ وصلش
حیف است‌ که آیینه به سیماب نگیرد
محتاج کریمان نشود مفلس قانع
سرچشمهٔ آیینه زبحرآب نگیرد
صیّاد اسیران محبّت خم ابروست
کس ماهی این بحر به قلاب نگیرد
از نور هدایت نبرد بهره سیه‌بخت
چون سایه‌ که رنگ از گل مهتاب نگیرد
دل مست جنون است بگویید خرد را
امروز سراغ من بیتاب نگیرد
از بس به مراد دو جهان دست فشاندم
گر زلف شوم دامن من تاب نگیرد
منظور حیا ضبط نگاهیست و گر نه
سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگیرد
در حلقهٔ خامش ‌نفسان در دل باش
تا هیچکست نکته در این باب نگیرد
ہنیاد تو تا چند شود سدّ ره عمر
بیدل‌ کف خاکی ره سیلاب نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
فسردگیهای ساز امکان ترانه‌ام را عنان نگیرد
حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
ز دستگاه جهان صورت نی‌ام خجالت‌کش‌ کدورت
چو آینه دست بی‌نیازان ز هر چه ‌گیرد زبان نگیرد
سماجت است اینکه عالمی‌ را به‌ سر فکنده‌ست‌ خاک ذلّت
سبک نگردد به چشم مردم‌ کسی ‌که خود را گران نگیرد
ز دست رفته‌ست اختیارم‌، به پارسایی کشیده کارم
به ساز وحشت پری ندارم‌ که دامنم آشیان نگیرد
به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان
ز صید مطلب سراغ‌ کم ‌گیر اگر دلت زین جهان نگیرد
مناز بر مایهٔ تعیّن ‌که‌ کاروان متاع همّت
به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد
ز خود برآ تا رسد کمندت به‌ کنگر قصر بی‌نیازی
به نردبانهای چین دامن ‌کسی ره آسمان نگیرد
اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه‌ گیران مباش غافل
که تیر پرواز را نشاید دمی‌ که بال از کمان نگیرد
کج است طور بنای عالم تو نیز سرکن به‌کج‌ادایی
که شهرت وضع راستی‌ها چو حلقه‌ات بر سنان نگیرد
درآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی
که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد
فتاده‌ای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت
کسی چه‌گیرد ز ساز قدرت‌که دست واماندگان نگیرد
اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل
که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامن‌فشان نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
غنا مفت هوس‌گر نام آسودن نمی‌گیرد
غبار دامن‌افشان سحر دامن نمی‌گیرد
فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش
حنا بوسدکف دستی‌که دست من نمی‌گیرد
دلی دارم ادب‌ پروردهٔ ناموس یکتایی
که از شرم محبت خرده بر دشمن نمی‌گیرد
ز تشویش علایق رسته‌گیر آزادطبعان را
عنان آب‌، دام سعی پرویزن نمی‌گیرد
ره فهم تجرد، فطرت باریک می‌خواهد
کسی جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمی‌گیرد
حضور عافیت‌گر مقصد سعی طلب باشد
چرا همّت‌، ره از پا درافتادن نمی‌گیرد
ضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یارب
که صیٌاد از حیا، عمریست نام من نمی‌گیرد
تواضع‌کیش همّت را چه امکان است رعنایی
خم دوش فلک‌، بار سر و گردن نمی‌گیرد
دم پیری ز فیض گریه خلقی می‌رود غافل
در این‌ مهتاب‌ شیری‌ هست‌ و کس ‌روغن نمی‌گیرد
قماشی از حیا دارد قبای نازک‌اندامی
که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمی‌گیرد
اگر شمع رخش صد انجمن روشن‌ کند بیدل
تحیر آتشی دارد که جز در من نمی‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
سحر طلو‌ع گل دعا که مراد اهل همم رسد
دل‌سرد مردهٔ‌ حرص را همه دود آه و الم رسد
هوس حلاوه حرص و کد سحر و گل‌ دگر آورد
که ‌دم وداع حواس کس‌ کمر و کلاه ‌و علم رسد
دل‌ طامع و گلهٔ‌ عطا، دم‌ گرم و سرد سوالها
که دهد مراد گدا مگر مدد دوام کرم رسد
سر حرص و مصدر دردسر مسراگل‌گهر دگر
که هلاک حاصل مال را همه دم ملال درم رسد
سر و کار عالم مرده دم هوس مطالعه ‌کرد کم
که علوّ ‌گرد هوا علم همه در سواد عدم رسد
دل ساده ی هوس و هوا همه را مسلم مدعا
ره دور گرد امل اگر گره آورد گهرم رسد
که دهد مصالح کام دل ‌که دمد دگر گل طالعم
سحر اردمد رمد آورد عسل ‌ار دهدهمه‌سم‌رسد
رگ‌ و هم علم و عمل گسل‌، مگسل حلاوه درد دل
که مراد اگرهمه‌دل‌رسددل‌دردوحوصله‌کم رسد
رم‌طور مصرع‌بیدلم‌، دم‌و دود سلسله‌ام رسا
کمک د‌‌و عالم امل دمد که سراسر علمم رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶
آن فتنه ‌که آفاقش شور من و ما باشد
دل نام بلایی هست یارب به‌کجا باشد
بابد به سراب اینجا از بحر تسلی بود
نزدیک خود انگارید گر دورنما باشد
راحت‌طلبی ما را چون‌ شمع به خاک افکند
این آرزوی نایاب شاید تنه پا باشد
گویند ندارد دهر جزگرد عدم چیزی
آن جلوه که ناپیداست باید همه جا باشد
بی‌پیرهن از یوسف بویی نتوان بردن
عریانی اگر باشد در زبر قبا باشد
نبر وبم جرات نیست درساز حباب اینجا
غرق عرق شرمیم ما را چه صدا باشد
کم نیست کمال فقر ز دام هوس رستن
بگذار که این پرواز در بال هما باشد
اندیشهٔ‌خودبینی از وضع ادب دور است
آیینه نمی‌باشد آنجا که حیا باشد
با طبع رعونت‌کیش زنهار نخواهی ساخت
باید سرگردن خواه از دوش جدا باشد
اشکی‌که دمید از شمع غیرت ته‌پایش ریخت
کاش آب رخ ما هم خاک ذر ما باشد
تحقیق ندارد کار با شبهه‌ تراشیها
در آینهٔ خورشید تمثال خطا باشد
اجزای جهان کل کیفیت‌ کل دارد
هر قطره که در دریاست باشد همه تا باشد
هرچند قبولت نیست بیدل زطلب مگسل
بالقوهٔ حاجتها در دست دعا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
ندارد برگ ‌راحت هر که را در دیده خس باشد
ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن
کسوف آفتاب آیینهٔ عرض نفس باشد
درین محفل حیا کن تا گلوی ناله نخراشی
نفس‌ هم ‌کم‌ خروشی‌ نیست‌ گر فریادرس باشد
نمی‌گیرد به غیر از دست و تیغ و دامن قاتل
مرا درکوچه‌های‌زخم رنگ‌خون ‌عسس باشد
چه امکانست ما و جرات پرواز گلزارت
نگاه عاجزان را سایهٔ مژگان قفس باشد
نبالیدیم بر خود ذره‌ای در عرض پیدایی
غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشد
به دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن
مقیم خانهٔ آیینه باید بی‌نفس باشد
چه لازم تنگ ‌گیرد آسمان ارباب معنی را
شکخ‌ما همان مضمورن‌که نتوان بست بس باشد
مکن ساز اقامت تا غبار خویش بشکافی
نفس پر می‌فشاند شاید آواز جرس باشد
شکست‌ رنگ امیدی‌ست ‌سر تا پای‌ ما بیدل
ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد
باید میان یاران ما و شما نباشد
بر ما خطا گرفتن از کیش شرم دور است
کس عبب‌کس نبیند تا بی‌حیا نباشد
با هرکه هرچه‌گوبی سنجیده بایدت‌گفت
تا کفهٔ وقارت پا در هوا نباشد
ابرام بی‌نیازان ذلت‌کش غرض نیست
گر در طلب بمیرد همت گدا نباشد
از سفله آنچه زاید تعظیم را نشاید
نقشی‌که جوشد ازپا جز زیر پا نباشد
در پایت آنچه ریزد تا حشر برنخیزد
خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشد
شمع بساط ما را مفت نفس‌شماری‌ ست
این یک دو دم‌تعلق آتش چرا نباشد
حرف زبان تحقیق بی‌نشئهٔ اثر نیست
درکیش ‌راستی‌ها تیر خطا نباشد
چون موی چینی اینجا اظهار سرمه رنگ‌ست
انگشت زینهاریم ما را صدا نباشد
خو دارد آن ستمگر با شیوهٔ تغافل
بیگانه‌اش مفهمیدگو آشنا نباشد
بیرون این بیابان پر می زند غباری
ای محرمان ببینید امید ما نباشد
شیرینی آنقدر نیست در خواب مخمل ناز
مژگان بهم نچسبد تا بوریا نباشد
فطرت نمی‌پسندد منظور جاه بودن
تا استخوان به مغز است باب هما نباشد
در مجلسی‌ که ‌عزت موقوف‌ خودفروشی‌ست
دیگرکسی چه باشدگر میرزا نباشد
در صحبتی‌ که پیران باشند بی‌تکلف
هرچند خنده باشد دندان‌نما نباشد
جز عجز راست ناید از عاریت‌سرشتان
دوشی ‌که زیر بار است خم تا کجا نباشد
گرد دماغ همت سرکوب هر بنایی‌ست
قصر فلک بلند است‌گر پشت پا نباشد
در محفلی‌که احباب چون و چرا فروشند
مگشا زبان‌ که شاید آنجا حیا نباشد
بیدل همان نفس‌وارما را به حکم تسلیم
باید زدن در دل هر چند جا نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
محبت ستمگر نباشد نباشد
وفا زحمت‌آور نباشد نباشد
دل جمع مهری‌ست برگنج اقبال
اگرکیسه پر زر نباشد نباشد
شکوهی که دارد جهان قناعت
به خاقان و قیصر نباشد نباشد
دلی می‌گدازم به صد جوش مستی
می‌ام گر به ساغر نباشد نباشد
در افسردنم خفته پرواز عنقا
چو رنگم اگر پر نباشد نباشد
هوس جوهر تربیت نیست همت
فلک سفله‌پرور نباشد نباشد
چه حرف است لغزش به رفتار معنی
خطی‌ گر به مسطر نباشد نباشد
به جایی‌ که باشد عروج حقیقت
اگر چرخ و اختر نباشد نباشد
چنان باش فارغ ز بار تعلق
که بر دوش اگر سر نباشد نباشد
یقینی که از شبههٔ دوربینی
لب یار کوثر نباشد نباشد
به‌ خویش‌ آشنا شو چه‌ واجب چه‌ ممکن
عرض را که جوهر نباشد نباشد
پیامی‌ست این اعتبارات هستی
که هرجا پیمبر نباشد نباشد
از آن آستان خواه مطلوب همت
که چیزی بر آن در نباشد نباشد
ز اعداد خلق آن چه وامی‌شماری
اگر واحد اکثر نباشد نباشد
اثر نامدارست‌، ز آیینه مگذر
گرفتم سکندر نباشد نباشد
چه دنیا چه عقبا خیالست بیدل
تو باش این و آن‌ گر نباشد نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
رمز آشنای معنی هر خیره‌سر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث ‌پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است ‌گر گوش ‌کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذار‌بد
نگشاید این‌ گره را دستی‌ که تر نباشد
بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم
این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی
کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد
چین کدورتی هست بر جبههٔ نگینها
تحصیل نامداری بی‌دردسر نباشد
امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است
آدم نمی‌توان‌ گفت آنرا که خر نباشد
در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن
مشت غبار ما را شغل دگر نباشد
نقد حیات تاکی در کیسهٔ توهم
آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد
آن به‌ که برق غیرت بنیاد ما بسوزد
آیینه‌ایم و ما را تاب نظر نباشد
پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما
شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد
گردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم
فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد
رنگ من و تو چند سبکبال نباشد
تا وانگری رفته‌ای از دیدهٔ احباب
آب آن همه زندانی غربال نباشد
گردن نفرازی‌ که در این مزرع عبرت
چون دانه سری نیست که پامال نباشد
دل را نفریبی به فسونهای تعین
آرایش این آینه تمثال نباشد
عیبی بتر از لاف کمالات ندیدیم
شرمی که لبت تشنهٔ تبخال نباشد
از شکر محبت دل ما بیخبر افتاد
در قحط وفا جرم مه و سال نباشد
امروز گر انصاف دهد داد طبایع
کس منتظر مهدی و دجال نباشد
ای آینه هر سو گذری مفت تماشاست
امید که آهیت به دنبال نباشد
دامان کری گیر و نوای همه بشنو
تا پیش تو صاحب غرضی لال نباشد
خفت مکش از خلق و به اظهار غناکوش
هرچند به دست تو زر و مال نباشد
در هرکف خاکی که فتادیم‌، فتادیم
پهلوی ادب قرعهٔ رمال نباشد
تر می‌کند اندیشهٔ خشکی مژه‌ام را
مغز قلم نرگس من نال نباشد
آزادگی و سیرگریبان چه خیال است
بیدل سر پرواز ته بال نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد
که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشد
مگو در جوش خط افزونی حسن‌است خوبان را
زبان‌کفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد
محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم
به‌پیش شعله‌کی از چهرهٔ خاشاک چین باشد
نمایانم به رنگ سایه از جیب سیه‌روزی
چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشد
به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفته‌ام از دل
من و نقدی ‌که بیرون راندهٔ صد آستین باشد
به لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان
مثال خوب و زشت‌ آبینه را نقش نگین باشد
در آن مزرع‌که حسنت خرمن‌آرای عرق‌گردد
به‌ پروین می‌رساند ریشه ‌هر کس خوشه‌چین باشد
نسیم از خاک‌کویت‌گر غباری بر سرم ریزد
به‌کام آرزویم حاصل روی زمین باشد
ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی
دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشد
دو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن
چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشد
کف دست توانایی به سودنها نمی‌ارزد
مکن کاری که انجامش ندامت‌آفرین باشد
ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع‌ کن بیدل
که هر جا غنچه ‌گردیدی ‌گلت در آستین باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳
لب بی‌صرفه نوا جهل سبق می‌باشد
خامه شایان عرق در خور شق می‌باشد
با ادب باش که در انجمن یکتایی
دعوی باطلت اندیشهٔ حق می‌باشد
بلبلان قصه مخوانید که در مکتب عشق
دفترگل پر پروانه ورق می‌باشد
هرکجا غیرت حسن انجمن‌آرای حیاست
خجلت از آینه‌داران عرق می‌باشد
در قناعت اگر ابرام نجوشد چو حباب
سکتهٔ وضع رضا سد رمق می‌باشد
جوع و شهوت همه جا پرده در دلکوبی‌ست
نغمهٔ دهر ز قانون نهق می‌باشد
خون ما مغتنم ‌گرد سر تمکین‌ گیر
چترکوه از پر طاووس شفق می‌باشد
سنگ هم درکف اطفال ندارد آرام
دور مجنون چقدر سست نسق می‌باشد
ورق جود کریمان جهان برگردید
نان محتاج ‌کنون پشت طبق می‌باشد
بید‌ل از خلق جهان عشوهٔ خوبی نخوری
غازهٔ چهرهٔ این قوم به حق می‌باشد