عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
غنچه در صحن چمن دل را نه آسان واکند
این گره را قطرهٔ شبنم به دندان واکند
آفتاب من به نقد جان چو شد جولان فروش
صبح را پیش از دو دم نگذاشت دکان واکند
بسکه می چسبند لبهایش ز شیرینی بهم
در شکفتن چون زهم آن لعل خندان واکند
می تواند گوهر مقصود را در عقد داشت
عقدهٔ تن را کسی کز رشتهٔ جان واکند
فتح ابواب است در بدن کلید موج می
بر رخ احباب درهای گلستان واکند
این گره را قطرهٔ شبنم به دندان واکند
آفتاب من به نقد جان چو شد جولان فروش
صبح را پیش از دو دم نگذاشت دکان واکند
بسکه می چسبند لبهایش ز شیرینی بهم
در شکفتن چون زهم آن لعل خندان واکند
می تواند گوهر مقصود را در عقد داشت
عقدهٔ تن را کسی کز رشتهٔ جان واکند
فتح ابواب است در بدن کلید موج می
بر رخ احباب درهای گلستان واکند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
آنکه زلفش به دلم دست تطاول پیچد
دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد
پلکها چون بگذارد بهم از مستی خواب
سرمه از نرگس او در ورق گل پیچد
مخزن گوهر مقصود شود همچو صدف
پای سعی آنکه به دامان توکل پیچد
داغ دارد دل مستغنی ما منعم را
پنجهٔ بی طعمی دست تمول پیچد
رفتی از ساحت گلزار و نسیم سحری
بی تو چون شعله به بال و پر بلبل پیچد
گره از کار دل آسان بگشاید جویا
دامن صبر چو بر دست توسل پیچد
دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد
پلکها چون بگذارد بهم از مستی خواب
سرمه از نرگس او در ورق گل پیچد
مخزن گوهر مقصود شود همچو صدف
پای سعی آنکه به دامان توکل پیچد
داغ دارد دل مستغنی ما منعم را
پنجهٔ بی طعمی دست تمول پیچد
رفتی از ساحت گلزار و نسیم سحری
بی تو چون شعله به بال و پر بلبل پیچد
گره از کار دل آسان بگشاید جویا
دامن صبر چو بر دست توسل پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
بلبلی نیست دل خسته که نالان نشود
داغ عشق تو گلی نیست که خندان نشود
توبه کرد آنکه زهم صحبتی دختر رز
مرد باشد اگر از کرده پشیمان نشود
جنگ را خوی تو داده است در آفاق رواج
مهر با صبح چرا دست و گریبان نشود
صبر را لنگر خود ساز که در لجهٔ عشق
زورقی نیست که سیلی خور طوفان نشود
سایهٔ کیست که در تربیت گل کو شد
قد رعنای تو گر سرو گلستان نشود
هیچکس بهره ای از نکهت زلفش نبرد
گر نسیم سحری سلسله جنبان نشود
چشم پرحرف تو در فکر سخن پردازیست
از چه جویای تو امروز غزلخوان نشود
داغ عشق تو گلی نیست که خندان نشود
توبه کرد آنکه زهم صحبتی دختر رز
مرد باشد اگر از کرده پشیمان نشود
جنگ را خوی تو داده است در آفاق رواج
مهر با صبح چرا دست و گریبان نشود
صبر را لنگر خود ساز که در لجهٔ عشق
زورقی نیست که سیلی خور طوفان نشود
سایهٔ کیست که در تربیت گل کو شد
قد رعنای تو گر سرو گلستان نشود
هیچکس بهره ای از نکهت زلفش نبرد
گر نسیم سحری سلسله جنبان نشود
چشم پرحرف تو در فکر سخن پردازیست
از چه جویای تو امروز غزلخوان نشود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
فصل نوبهاران است ابر در خروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
خط به گرد عارضش گرد شمیم گل بود
سبزهٔ پشت لبش موج نسیم گل بود
لفظ و معنی در لبش با یکدگر جوشیده اند
همچو رنگ و بوی گل کاندر حریم ل بود
می کند هر کس ز سیر باغ استشمام فیض
فیض عامی لازم طبع کریم گل بود
از وفاداری شعار دلبری را تازه کن
ورنه بودن بی وفا طور قدیم گل بود
از مصاحب می توان بر حال هر کس راه برد
با تو جویا همنشین بلبل ندیم گل بود
سبزهٔ پشت لبش موج نسیم گل بود
لفظ و معنی در لبش با یکدگر جوشیده اند
همچو رنگ و بوی گل کاندر حریم ل بود
می کند هر کس ز سیر باغ استشمام فیض
فیض عامی لازم طبع کریم گل بود
از وفاداری شعار دلبری را تازه کن
ورنه بودن بی وفا طور قدیم گل بود
از مصاحب می توان بر حال هر کس راه برد
با تو جویا همنشین بلبل ندیم گل بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
شب که در ساغر شراب ارغوان افکنده بود
پیش رویش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معنی کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنیان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز یار
تشت رسوایی ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بی اعتدالیهای باد صبحدم
پرده از رخسارهٔ راز نهان افکنده بود
دیدهٔ بد دور کامشب ناوک مژگان یار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازیگوشش از بس نازپرورد حیاست
خویش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جویا بود در تعریف خود رطب اللسان
در حقیقت خویشتن را بر زبان افکنده بود
پیش رویش باده را آتش بجان افکنده بود
بکر معنی کز زبانم برگ جلوه ساز
از قماش لفظ بر رو پرنیان افکنده بود
ماه را امشب فروغ حسن عالم سوز یار
تشت رسوایی ز بام آسمان افکنده بود
غنچه را بی اعتدالیهای باد صبحدم
پرده از رخسارهٔ راز نهان افکنده بود
دیدهٔ بد دور کامشب ناوک مژگان یار
ابروش را شور در بحر کمان افکنده بود
چشم بازیگوشش از بس نازپرورد حیاست
خویش را دانسته در خواب گران افکنده بود
هر که جویا بود در تعریف خود رطب اللسان
در حقیقت خویشتن را بر زبان افکنده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
لب خندان به تو ای غنچه دهن بخشیدند
چشم گریان و دل خسته به من بخشیدند
زآشنایی سخن شر کن ای دل که ترا
همه دادند اگر درد سخن بخشیدند
آب و رنگی که فزون زان لب و دندان آمد
به یمن قدری و قدری به عدن بخشیدند
تا برد زخم دل غنچهٔ گل لذت درد
نمک ناله به مرغان چمن بخشیدند
بیش شد حلقهٔ زنجیر گرفتاری ما
زان دو چشمی که به آهوی ختن بخشیدند
هر قدر در سر آن زلف پریشانی بود
همه را جمع نمودند و بمن بخشیدند
دولت یاد بناگوش و قدی یافت دلم
گرچه جویا بهمن سرو و سمن بخشیدند
چشم گریان و دل خسته به من بخشیدند
زآشنایی سخن شر کن ای دل که ترا
همه دادند اگر درد سخن بخشیدند
آب و رنگی که فزون زان لب و دندان آمد
به یمن قدری و قدری به عدن بخشیدند
تا برد زخم دل غنچهٔ گل لذت درد
نمک ناله به مرغان چمن بخشیدند
بیش شد حلقهٔ زنجیر گرفتاری ما
زان دو چشمی که به آهوی ختن بخشیدند
هر قدر در سر آن زلف پریشانی بود
همه را جمع نمودند و بمن بخشیدند
دولت یاد بناگوش و قدی یافت دلم
گرچه جویا بهمن سرو و سمن بخشیدند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
با چمن دوش به شوخی چه اداها می کرد
غنچه را باد سحر بند قبا وا می کرد
شوخی دختر رز دیدهٔ معنی بینم
در پس پردهٔ رنگ تو تماشا می کرد
همچو بوی گلم از ضعف ز جا برمی داشت
گر نسیمی ز چمن روی بصحرا می کرد
پیش از آندم که شود مصرع قدش موزون
کسب معنی دلم از عالم بالا می کرد
طعن من بر لب شیرین تو بیکار نبود
اینقدر هست که راه سخنی وا می کرد
دل به مستی ز لبش کام خود امشب بگرفت
مطلبی شوخ تر ای کاش تمنا می کرد
پیش از آندم که فرو چیده شود این دکان
دل سودازده با زلف تو سودا می کرد
شبنمی را که کف مهر زگلشن پیچید
تکمهٔ پیرهن غنچهٔ گل وا می کرد
کافرم هرگز اگر موج به دریا کرده است
آنچه دور از تو تپش با دل جویا می کرد
غنچه را باد سحر بند قبا وا می کرد
شوخی دختر رز دیدهٔ معنی بینم
در پس پردهٔ رنگ تو تماشا می کرد
همچو بوی گلم از ضعف ز جا برمی داشت
گر نسیمی ز چمن روی بصحرا می کرد
پیش از آندم که شود مصرع قدش موزون
کسب معنی دلم از عالم بالا می کرد
طعن من بر لب شیرین تو بیکار نبود
اینقدر هست که راه سخنی وا می کرد
دل به مستی ز لبش کام خود امشب بگرفت
مطلبی شوخ تر ای کاش تمنا می کرد
پیش از آندم که فرو چیده شود این دکان
دل سودازده با زلف تو سودا می کرد
شبنمی را که کف مهر زگلشن پیچید
تکمهٔ پیرهن غنچهٔ گل وا می کرد
کافرم هرگز اگر موج به دریا کرده است
آنچه دور از تو تپش با دل جویا می کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
گرچه از موج هوا چین بر جبین دارد بهار
خرمی از شاخ گل در آستین دارد بهار
ملک عالم یک دهان خنده شده از خرمی
تا به رنگ لاله اش زیر نگین دارد بهار
می نماید فکر سامان می از احسان ابر
هر طرف از تاک چندین خوشه چین دارد بهار
باشد از عمر سبک رو هم سبک رفتارتر
بادپایی چون صبا در زیر زین دارد بهار
تا که آمد در چمن کز غنچه های لاله باز
در حریم سینه باغ دلنشین دارد بهار
گل ز شور خنده در گلشن قیامت کرده است
صد بهشت آباد بر روی زمین دارد بهار
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
برق جولان ابرش ابری به زین دارد بهار
خرمی از شاخ گل در آستین دارد بهار
ملک عالم یک دهان خنده شده از خرمی
تا به رنگ لاله اش زیر نگین دارد بهار
می نماید فکر سامان می از احسان ابر
هر طرف از تاک چندین خوشه چین دارد بهار
باشد از عمر سبک رو هم سبک رفتارتر
بادپایی چون صبا در زیر زین دارد بهار
تا که آمد در چمن کز غنچه های لاله باز
در حریم سینه باغ دلنشین دارد بهار
گل ز شور خنده در گلشن قیامت کرده است
صد بهشت آباد بر روی زمین دارد بهار
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
برق جولان ابرش ابری به زین دارد بهار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
از گل داغ جنون دارم بهاری در نظر
باشدم از اشک گلگون لاله زاری در نظر
بعد ازین چشم تو هم نامحرم رخسار تست
چون حیا دارد نگاهت پرده داری در نظر
عندلیب دل چو اشکم بر سر مژگان بود
از خیال گلرخی دارم بهاری در نظر
پیکرم از درد هجر او نمی دانم چه شد
خواب می بینم که می آید غباری در نظر
قرة العین جهان از مردمی جویا تویی
همچو نور چشم داری اعتباری در نظر
باشدم از اشک گلگون لاله زاری در نظر
بعد ازین چشم تو هم نامحرم رخسار تست
چون حیا دارد نگاهت پرده داری در نظر
عندلیب دل چو اشکم بر سر مژگان بود
از خیال گلرخی دارم بهاری در نظر
پیکرم از درد هجر او نمی دانم چه شد
خواب می بینم که می آید غباری در نظر
قرة العین جهان از مردمی جویا تویی
همچو نور چشم داری اعتباری در نظر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
پای هر نخلی که بوسیدم به دوران بهار
در چمن گل بر سرم افشاند احسان بهار
از زمین هر قطرهٔ باران برویاند گلی
تخم گویی به خاک افشاند نیسان بهار
چون نباشد در چمن حیرت نگه نرگس که نیست
چشم را سیری زنعمتهای الوان بهار
تا ببندد غنچه را زنار از رگهای ابر
در فرنگستان گلشن شد کپستان بهار
چشم، نرگس، برگ گل، لب، سبزهٔ نوخیز، خط
رخ، بهار و کاکلت، ابر پریشان بهار
هر کف خالی بود دست نگارین دگر
سایه گستر بر زمین شد ابر احسان بهار
شد نسیم نوبهاران روح در جسم زمین
خاک را جویا روان بخشید باران بهار
در چمن گل بر سرم افشاند احسان بهار
از زمین هر قطرهٔ باران برویاند گلی
تخم گویی به خاک افشاند نیسان بهار
چون نباشد در چمن حیرت نگه نرگس که نیست
چشم را سیری زنعمتهای الوان بهار
تا ببندد غنچه را زنار از رگهای ابر
در فرنگستان گلشن شد کپستان بهار
چشم، نرگس، برگ گل، لب، سبزهٔ نوخیز، خط
رخ، بهار و کاکلت، ابر پریشان بهار
هر کف خالی بود دست نگارین دگر
سایه گستر بر زمین شد ابر احسان بهار
شد نسیم نوبهاران روح در جسم زمین
خاک را جویا روان بخشید باران بهار