عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
نه تنها صبر با کم آرزوی بیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
کو جنون تا از می وارستگی ساغر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
کو جنون کز می سودا قدحی نوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
هر نفس تا نکشم خجلت اظهار دگر
حرف او گویم و دانسته فراموش کنم
گرنه سیلی خور غیرت شوم از وصف کسی
انجمن را چو قدح یک لب خاموش کنم
با گل زخم تو در باغ نمانم که مباد
غنچه را زخمی خمیازه آغوش کنم
ای خوش آن دولت سرشار که از صید اسیر
حلقه ای از خم فتراک تو در گوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
هر نفس تا نکشم خجلت اظهار دگر
حرف او گویم و دانسته فراموش کنم
گرنه سیلی خور غیرت شوم از وصف کسی
انجمن را چو قدح یک لب خاموش کنم
با گل زخم تو در باغ نمانم که مباد
غنچه را زخمی خمیازه آغوش کنم
ای خوش آن دولت سرشار که از صید اسیر
حلقه ای از خم فتراک تو در گوش کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۵
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۰ - در بیان اینکه وهم از حزب شیطان است
مخلصی از این مراحل باز جوی
کار وهم و قلعه ی دل را بگوی
روح را بهر خلافت پادشاه
جانب جسمانیان بنموده راه
شهر بند تن نشیمن گاه او
صفه ی دل مستقرگاه او
عقل را گفتا مهین دستور باش
شرع را گفتا چراغ نور باش
ای غضب تو شحنه ی درگاه باش
ای حیا تو پرده ی خرگاه باش
هان و هان ای وهم حیلت گر تو هم
حیله جو در جلب خیر و دفع غم
تیزبینی تو دقایق باز جوی
چونکه جستی با خلیفه بازگوی
ای خیال احوال را تحویل گیر
حافظ تو شغل گنجوری پذیر
ای نیاز و عجز و اقرار و فغان
ناله و زاری آب دیدگان
جملگی باشید نزد پادشاه
از گناه این خلیفه عذرخواه
ای جوارح راه خدمت پیش گیر
ای قوی دامان خدمت را بگیر
جملتان اندر بر آن روح پاک
سر گذارید از پی خدمت به خاک
هین مکن پی شور عقل ای روح کار
کار را با عقل دانا دل گذار
هین تو هم ای عقل راه شرع گیر
آنچه شرع آگهت گوید پذیر
جمله تان شهزاده را یاری کنید
قلعه ی دل را نگهداری کنید
مستقرگاه روح است این حصار
باز داریدش ز دشمن زینهار
دشمنان هستند افزون از شمار
در کمین بنشسته در دور حصار
تا بگیرند این حصار بی نظیر
تا نمایند آن خلیفه حق اسیر
عقل را در چاه ظلمانی کنند
پس در آن اقلیم ویرانی کنند
عقل را دور افکنند از بزم روح
پس بر او بندند ابواب فتوح
هم ببندندش ره افلاک را
هم ره آمد شد املاک را
دور او گیرند پس اهریمنان
سوی خود خوانند او را هر زمان
تا بسوی خود کشند آن شاه را
منخسف سازند چهر ماه را
پس وزیر و پیشکار و پاسبان
دیو اهریمن کنندش ای فغان
هرکه زان دیوان کلان و زفت تر
بهر دستوری همی بندد کمر
خوی او در روح ظاهرتر شود
روح قدسی دیو را مظهر شود
آن یکش دستور دیو و حرص و آز
وان دگر یک دیو امید دراز
وان یکی اهریمن کبر و غرور
شد وزیرش کرد آثارش ظهور
آن دگر را دیو شهوت رهنما
وان دگر را دیو مکر و حیله ها
آن یکی اهریمن ظلمش وزیر
وان ز دیو غل و غش منت پذیر
آن یکی دیو خیانت رهزنش
وان نفاق اموزد از اهریمنش
هریکی را زین نمط دیوی لعین
می شود در ملک دستور مهین
عاقبت آن همنشینی و وداد
می شود منجر به وصل و اتحاد
خود شود آن روح دیوی و چه دیو
هم ز مکرش جمله دیوان در غریو
روح گردد عاقبت اهریمنی
بلکه صد اهریمن از مکر افکنی
کار وهم و قلعه ی دل را بگوی
روح را بهر خلافت پادشاه
جانب جسمانیان بنموده راه
شهر بند تن نشیمن گاه او
صفه ی دل مستقرگاه او
عقل را گفتا مهین دستور باش
شرع را گفتا چراغ نور باش
ای غضب تو شحنه ی درگاه باش
ای حیا تو پرده ی خرگاه باش
هان و هان ای وهم حیلت گر تو هم
حیله جو در جلب خیر و دفع غم
تیزبینی تو دقایق باز جوی
چونکه جستی با خلیفه بازگوی
ای خیال احوال را تحویل گیر
حافظ تو شغل گنجوری پذیر
ای نیاز و عجز و اقرار و فغان
ناله و زاری آب دیدگان
جملگی باشید نزد پادشاه
از گناه این خلیفه عذرخواه
ای جوارح راه خدمت پیش گیر
ای قوی دامان خدمت را بگیر
جملتان اندر بر آن روح پاک
سر گذارید از پی خدمت به خاک
هین مکن پی شور عقل ای روح کار
کار را با عقل دانا دل گذار
هین تو هم ای عقل راه شرع گیر
آنچه شرع آگهت گوید پذیر
جمله تان شهزاده را یاری کنید
قلعه ی دل را نگهداری کنید
مستقرگاه روح است این حصار
باز داریدش ز دشمن زینهار
دشمنان هستند افزون از شمار
در کمین بنشسته در دور حصار
تا بگیرند این حصار بی نظیر
تا نمایند آن خلیفه حق اسیر
عقل را در چاه ظلمانی کنند
پس در آن اقلیم ویرانی کنند
عقل را دور افکنند از بزم روح
پس بر او بندند ابواب فتوح
هم ببندندش ره افلاک را
هم ره آمد شد املاک را
دور او گیرند پس اهریمنان
سوی خود خوانند او را هر زمان
تا بسوی خود کشند آن شاه را
منخسف سازند چهر ماه را
پس وزیر و پیشکار و پاسبان
دیو اهریمن کنندش ای فغان
هرکه زان دیوان کلان و زفت تر
بهر دستوری همی بندد کمر
خوی او در روح ظاهرتر شود
روح قدسی دیو را مظهر شود
آن یکش دستور دیو و حرص و آز
وان دگر یک دیو امید دراز
وان یکی اهریمن کبر و غرور
شد وزیرش کرد آثارش ظهور
آن دگر را دیو شهوت رهنما
وان دگر را دیو مکر و حیله ها
آن یکی اهریمن ظلمش وزیر
وان ز دیو غل و غش منت پذیر
آن یکی دیو خیانت رهزنش
وان نفاق اموزد از اهریمنش
هریکی را زین نمط دیوی لعین
می شود در ملک دستور مهین
عاقبت آن همنشینی و وداد
می شود منجر به وصل و اتحاد
خود شود آن روح دیوی و چه دیو
هم ز مکرش جمله دیوان در غریو
روح گردد عاقبت اهریمنی
بلکه صد اهریمن از مکر افکنی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۳ - حکایت زبون شدن پلنگ در دست آدمیزاد
آن شنیدستی پلنگی شیرگیر
آمد از کهسار سیل آسا به زیر
ناگهانش گربه ای آمد به پیش
گربه ای زار و نحیف و سینه ریش
گربه ای بس لاغر و بیتاب و توش
گربه ای عاجز چو پیش گربه موش
گفت با گربه پلنگ زورمند
کاینچنین زار از چئی ای مستمند
اینچنین زار و نحیف از چیستی
تو مگر از معشر ما نیستی
هستی ای مسکین تو از جنس سباع
هم سباع و هم بهر مرزی مطاع
هین بگو کو پنجه ی شیر اوژنت
وان برو بازوی نخجیر افکنت
هین بگو ای گربه کو کوپال تو
کو تنومندی تو کو یال تو
ناتوانا تن تو مسکین از چه ای
عاجز و بیچاره چندین از چه ای
زور و بازوی کدامین مهترت
کرده تا این حد زبون و کهترت
گربه فریاد و فغان آغاز کرد
زد بسر دست و شکایت باز کرد
کای امیر از من مپرس این داستان
زانکه می ناید بگفتن راستان
زمره ی شیطان فریب آدم نژاد
زاده ی خاک از ملک صد ره زیاد
بر به صورت آدم اما دیوسار
در شمایل یوسف اما گرگ خوار
گربه شان را گر پلنگ افتد بچنگ
گردد از موشان بسی کمتر پلنگ
ریش گاوش در لسان ساحری
در شمار گاو نارد مشتری
پیره زالش پنجه با رستم زند
طفل خوردش بازوی نیرم زند
آدمی شان نام شیطانشان به بند
خاکشان مسکن فلکشان در کمند
من همی اندر بچنگ این گروه
چون پلنگانم کجا باشد شکوه
گربه کبود کز هژبر شرزه شیر
آید اندر چنگ این گرگان اسیر
زودش یاد مهتری از سر شود
گربه چه از موش کوچکتر شود
چون پلنگ از گربه این دستان شنید
چون هژبر تیرخورده بردمید
گفت هی هی این بنی آدم کجاست
در کجاشان بنگه و حزنم کجاست
تا بدرم پوست بر اندامشان
تا ز سر بیرون کنم سرسامشان
هم بیارم مهتری را یاد تو
هم بگیرم من از ایشان داد تو
رخنه در بنیان جانشان افکنم
آتش اندر خانمانشان افکنم
رهنمونی کن مرا و پیش باش
من ز دنبالم تو بی تشویش باش
گربه از پیش و پلنگ از پس بدشت
ره نوردیدند تا یک سبز کشت
مرد کی دهقان بگرد کشت زار
چون سحاب نوبهاران آبیار
گربه را چون دیده بر مرد اوفتاد
گفت اینک آدم و خشک ایستاد
شد پلنگ کینه پرور سوی مرد
تا برانگیزد به کین گربه گرد
پس به غریدن برآمد با غصب
گفت ای اهریمن آدم لقب
هین تویی با گربه نیرو آزما
شد زبون از تو چنین همجنس ما
جنس شیران از تو شد اینگونه پست
روی ناموس بزرگان از تو خست
مرد دهقان گفت آری این ستم
بر وی آمد از من آید بر تو هم
بلکه شیر نر که سلطان شماست
دست و پاها بسته در زندان ماست
جمله شیران را ببین از ما زبون
هم پلنگانند از ما غرق خون
کودکی از ما ببندد شیر را
کز لبان خود نشسته شیر را
هست نیروی شما از ما وبال
نیروی ما هست از بهر جلال
زاید از تن قوت شیر و پلنگ
قوت ما جوشد از دریای هنگ
هست از جان شوکت و گرکام ما
هست شیران را گریز از نام ما
این شنید از مرد دهقان چون پلنگ
شد چو نطع خود ز غیرت رنگ رنگ
تیز شد کای سخت روی سست رای
تند شد کای دیو خوی ژاژ خای
لاف کم زن پاس جان خویش دار
گر تورا مردیست دستی زن بکار
مرد آن باشد که بی گفتار خویش
وانماید بر جهانی کار خویش
بندد و بگشاید اما بی کلام
سوزد و بنوازد اما بی نیام
آنکه او گفتار بیکردار داشت
راست گویم مرد از آن کس عار داشت
مرد مردان آنکه کاری گفت کرد
مرد نبود بلکه باشد نیم مرد
آنکه می گوید ولی نارد بکار
زن بود زن چادر و معجر بیار
چاره آن باشد که نه گفت و نه کرد
باشد آن خنثی نه زن باشد نه مرد
هی اگر مردی تو این گفتار چیست
جای کردار است برخیز و بایست
تا ببینم زور و بازوی تورا
وانمایم با تو نیروی تورا
خیز و بنگر حمله ی شیر اوژنم
زخمهای پنجه ی پیل افکنم
شیر خشمینی و گر زخمی گراز
از تو خواهم خواست کین گربه باز
از پلنگ آن مرد دهقان چون شنید
زین سخن جای سگالیدن ندید
راه و رسم مکر و حیله ساز کرد
رفت شیری روبهی آغاز کرد
کای قوی افکن جوانمرد شجاع
در جوانمردی پر از جنس سباع
گیرودار جنگ را باید بسیج
بی سلح یکدشت کندآور بهیچ
مر تورا چنگال و یال آمد سلاح
بی سلح من کی بود جنگم صلاح
باید اول اسلحه آراستن
پس به جنگ دشمنان برخاستن
تو مسلح من برهنه ای امیر
کی روا باشد نبرد و داروگیر
گفت ای آدم سلاح تو کجاست
گفت آلات نبردم در سر است
گفت سوی خانه رو آلات جنگ
راست کن بر خویش و بازآ بید رنگ
خنده ای زد مرد دهقان قاه قاه
کافرین ای جنگ جوی رزمخواه
چون ندیدی مایه خود جنگ من
راه جویی تا رهی از چنگ من
هرکه را از هم نبرد آمد نهیب
سست آرد در جدل پای شکیب
ترسمت چون نیست نیروی نبرد
چون زنان زن نه چون مردان مرد
من نرفته همچنان گامی سه چار
فرض انگاری حدیث الفرار
چونکه در سر داری آهنگ فرار
هان برو ما را به کار خود گذار
چون ز دهقان این شنید آن بند مار
گفت انصافت چه شد ما و فرار؟!
هرچه می خواهی ز من پیمان بگیر
رو به خانه از پی شمشیر و تیر
گفت عهد تورا ندارم استوار
عهد و سوگند تو نبود برقرار
در خروش آمد پلنگ خانگزای
گفت کای بیهوده شیخ ژاژخای
هرچه آن سرمایه ی آرام توست
هرچه باشد نزد تو محکم نه سست
گو چه باشد تا بدان گردن نهم
هرچه می خواهی بگو تن دردهم
گفت اگر تن می دهی تا سخت سخت
دست و گردن بندمت بر این درخت
بسته گردد تا تورا پای گریز
دانمت بگشاده بازوی ستیز
چون پلنگ این نکته اندر گوش کرد
با درختی دست در آغوش کرد
کاین درخت و من ببندم دست و پای
رو سلاح آور بزودی از سرای
مرد سست آزرم از جا جست سخت
بست آن آزاده محکم بر درخت
بر درختش بست با نیروی پیل
مهر بنهاد و روان بر دسته بیل
بر سر و پهلو و دوش و پشت و روی
کوفت چندان کز دو تن خون رفت جوی
مرد را هرگه به بالا بیل رفت
نعره آن جانور صد میل رفت
آنکه در سرپنجه مورش بود پیل
پیل پیشش مور شد از بار بیل
لابه ها کرد و نیامد سودمند
امن می جست و نبودش جز گزند
خرد شد از ضرب بیلش پا و دست
پنجه اش افتاد و بازویش شکست
استخوانش شد سراسر ریزریز
مرد با بیل آنچنانش در ستیز
هر طرف می کرد از حسرت نظر
دید غیر از گربه کس نبود دگر
نرم نرمک گربه را آواز کرد
راه و رسم حیله جویی ساز کرد
کای برادر گرچه من بدآب خورد
چون تو کردم کوچک و مسکین و خورد
دست بردارد ز من این سخت پی
یا گشاید بندم از تن گفت نی
گر شوی کوچکتر از موش ای رفیق
نیست امید خلاصی زین غریق
ای برادر اهل دنیا سربسر
آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی میگریز از دامشان
بلکه از جایی که باشد نامشان
آدمیزادند اما دیوسار
الفرار از آدمیزاد الفرار
تا نیفتادستی اندر بندشان
گردنت تا نیست در آوندشان
فارغی از رنجشان و دردشان
عشوه ی جانسوز ناز سروشان
نی به پایت بند و نی در لب لویش
پادشاهی هم برایشان هم به خویش
آمد از کهسار سیل آسا به زیر
ناگهانش گربه ای آمد به پیش
گربه ای زار و نحیف و سینه ریش
گربه ای بس لاغر و بیتاب و توش
گربه ای عاجز چو پیش گربه موش
گفت با گربه پلنگ زورمند
کاینچنین زار از چئی ای مستمند
اینچنین زار و نحیف از چیستی
تو مگر از معشر ما نیستی
هستی ای مسکین تو از جنس سباع
هم سباع و هم بهر مرزی مطاع
هین بگو کو پنجه ی شیر اوژنت
وان برو بازوی نخجیر افکنت
هین بگو ای گربه کو کوپال تو
کو تنومندی تو کو یال تو
ناتوانا تن تو مسکین از چه ای
عاجز و بیچاره چندین از چه ای
زور و بازوی کدامین مهترت
کرده تا این حد زبون و کهترت
گربه فریاد و فغان آغاز کرد
زد بسر دست و شکایت باز کرد
کای امیر از من مپرس این داستان
زانکه می ناید بگفتن راستان
زمره ی شیطان فریب آدم نژاد
زاده ی خاک از ملک صد ره زیاد
بر به صورت آدم اما دیوسار
در شمایل یوسف اما گرگ خوار
گربه شان را گر پلنگ افتد بچنگ
گردد از موشان بسی کمتر پلنگ
ریش گاوش در لسان ساحری
در شمار گاو نارد مشتری
پیره زالش پنجه با رستم زند
طفل خوردش بازوی نیرم زند
آدمی شان نام شیطانشان به بند
خاکشان مسکن فلکشان در کمند
من همی اندر بچنگ این گروه
چون پلنگانم کجا باشد شکوه
گربه کبود کز هژبر شرزه شیر
آید اندر چنگ این گرگان اسیر
زودش یاد مهتری از سر شود
گربه چه از موش کوچکتر شود
چون پلنگ از گربه این دستان شنید
چون هژبر تیرخورده بردمید
گفت هی هی این بنی آدم کجاست
در کجاشان بنگه و حزنم کجاست
تا بدرم پوست بر اندامشان
تا ز سر بیرون کنم سرسامشان
هم بیارم مهتری را یاد تو
هم بگیرم من از ایشان داد تو
رخنه در بنیان جانشان افکنم
آتش اندر خانمانشان افکنم
رهنمونی کن مرا و پیش باش
من ز دنبالم تو بی تشویش باش
گربه از پیش و پلنگ از پس بدشت
ره نوردیدند تا یک سبز کشت
مرد کی دهقان بگرد کشت زار
چون سحاب نوبهاران آبیار
گربه را چون دیده بر مرد اوفتاد
گفت اینک آدم و خشک ایستاد
شد پلنگ کینه پرور سوی مرد
تا برانگیزد به کین گربه گرد
پس به غریدن برآمد با غصب
گفت ای اهریمن آدم لقب
هین تویی با گربه نیرو آزما
شد زبون از تو چنین همجنس ما
جنس شیران از تو شد اینگونه پست
روی ناموس بزرگان از تو خست
مرد دهقان گفت آری این ستم
بر وی آمد از من آید بر تو هم
بلکه شیر نر که سلطان شماست
دست و پاها بسته در زندان ماست
جمله شیران را ببین از ما زبون
هم پلنگانند از ما غرق خون
کودکی از ما ببندد شیر را
کز لبان خود نشسته شیر را
هست نیروی شما از ما وبال
نیروی ما هست از بهر جلال
زاید از تن قوت شیر و پلنگ
قوت ما جوشد از دریای هنگ
هست از جان شوکت و گرکام ما
هست شیران را گریز از نام ما
این شنید از مرد دهقان چون پلنگ
شد چو نطع خود ز غیرت رنگ رنگ
تیز شد کای سخت روی سست رای
تند شد کای دیو خوی ژاژ خای
لاف کم زن پاس جان خویش دار
گر تورا مردیست دستی زن بکار
مرد آن باشد که بی گفتار خویش
وانماید بر جهانی کار خویش
بندد و بگشاید اما بی کلام
سوزد و بنوازد اما بی نیام
آنکه او گفتار بیکردار داشت
راست گویم مرد از آن کس عار داشت
مرد مردان آنکه کاری گفت کرد
مرد نبود بلکه باشد نیم مرد
آنکه می گوید ولی نارد بکار
زن بود زن چادر و معجر بیار
چاره آن باشد که نه گفت و نه کرد
باشد آن خنثی نه زن باشد نه مرد
هی اگر مردی تو این گفتار چیست
جای کردار است برخیز و بایست
تا ببینم زور و بازوی تورا
وانمایم با تو نیروی تورا
خیز و بنگر حمله ی شیر اوژنم
زخمهای پنجه ی پیل افکنم
شیر خشمینی و گر زخمی گراز
از تو خواهم خواست کین گربه باز
از پلنگ آن مرد دهقان چون شنید
زین سخن جای سگالیدن ندید
راه و رسم مکر و حیله ساز کرد
رفت شیری روبهی آغاز کرد
کای قوی افکن جوانمرد شجاع
در جوانمردی پر از جنس سباع
گیرودار جنگ را باید بسیج
بی سلح یکدشت کندآور بهیچ
مر تورا چنگال و یال آمد سلاح
بی سلح من کی بود جنگم صلاح
باید اول اسلحه آراستن
پس به جنگ دشمنان برخاستن
تو مسلح من برهنه ای امیر
کی روا باشد نبرد و داروگیر
گفت ای آدم سلاح تو کجاست
گفت آلات نبردم در سر است
گفت سوی خانه رو آلات جنگ
راست کن بر خویش و بازآ بید رنگ
خنده ای زد مرد دهقان قاه قاه
کافرین ای جنگ جوی رزمخواه
چون ندیدی مایه خود جنگ من
راه جویی تا رهی از چنگ من
هرکه را از هم نبرد آمد نهیب
سست آرد در جدل پای شکیب
ترسمت چون نیست نیروی نبرد
چون زنان زن نه چون مردان مرد
من نرفته همچنان گامی سه چار
فرض انگاری حدیث الفرار
چونکه در سر داری آهنگ فرار
هان برو ما را به کار خود گذار
چون ز دهقان این شنید آن بند مار
گفت انصافت چه شد ما و فرار؟!
هرچه می خواهی ز من پیمان بگیر
رو به خانه از پی شمشیر و تیر
گفت عهد تورا ندارم استوار
عهد و سوگند تو نبود برقرار
در خروش آمد پلنگ خانگزای
گفت کای بیهوده شیخ ژاژخای
هرچه آن سرمایه ی آرام توست
هرچه باشد نزد تو محکم نه سست
گو چه باشد تا بدان گردن نهم
هرچه می خواهی بگو تن دردهم
گفت اگر تن می دهی تا سخت سخت
دست و گردن بندمت بر این درخت
بسته گردد تا تورا پای گریز
دانمت بگشاده بازوی ستیز
چون پلنگ این نکته اندر گوش کرد
با درختی دست در آغوش کرد
کاین درخت و من ببندم دست و پای
رو سلاح آور بزودی از سرای
مرد سست آزرم از جا جست سخت
بست آن آزاده محکم بر درخت
بر درختش بست با نیروی پیل
مهر بنهاد و روان بر دسته بیل
بر سر و پهلو و دوش و پشت و روی
کوفت چندان کز دو تن خون رفت جوی
مرد را هرگه به بالا بیل رفت
نعره آن جانور صد میل رفت
آنکه در سرپنجه مورش بود پیل
پیل پیشش مور شد از بار بیل
لابه ها کرد و نیامد سودمند
امن می جست و نبودش جز گزند
خرد شد از ضرب بیلش پا و دست
پنجه اش افتاد و بازویش شکست
استخوانش شد سراسر ریزریز
مرد با بیل آنچنانش در ستیز
هر طرف می کرد از حسرت نظر
دید غیر از گربه کس نبود دگر
نرم نرمک گربه را آواز کرد
راه و رسم حیله جویی ساز کرد
کای برادر گرچه من بدآب خورد
چون تو کردم کوچک و مسکین و خورد
دست بردارد ز من این سخت پی
یا گشاید بندم از تن گفت نی
گر شوی کوچکتر از موش ای رفیق
نیست امید خلاصی زین غریق
ای برادر اهل دنیا سربسر
آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی میگریز از دامشان
بلکه از جایی که باشد نامشان
آدمیزادند اما دیوسار
الفرار از آدمیزاد الفرار
تا نیفتادستی اندر بندشان
گردنت تا نیست در آوندشان
فارغی از رنجشان و دردشان
عشوه ی جانسوز ناز سروشان
نی به پایت بند و نی در لب لویش
پادشاهی هم برایشان هم به خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۵ - بیان حدیث اکثر اهل الجنة البلها
اکثراً اهل بهشتند ابلهان
ابلهان اینجا و آنجا از شهان
ابلهان در کار و بار این جهان
زیرک و دانا بهر راز نهان
ابلهان اما به نزد این خران
عاقل و زیرک به پیش دیگران
عقل ما را سوی بیعقلی کشید
اینچنین عقلی در این عالم که دید
ای رفیقان من کنون ابله شدم
از ره و رسم شما مکره شدم
چون نمی بینم کنون دیگر رهی
می زنم اکنون نوای ابلهی
فاش و رسوا می زنم طبل جنون
این جنون هردم مرا بادا فزون
خواستند اکنون مرا چون اینچنین
بگسلم زنجیرهای آهنین
چون مرا دیوانه کردند ای قرین
تو برو تدبیر خود کن بعد از این
بعد از این دست من و دامان عشق
جان این افسرده جان و جان عشق
بعد از این از جان و از فرزند و زن
بگذرم چون آن خلیل ممتحن
ابلهان اینجا و آنجا از شهان
ابلهان در کار و بار این جهان
زیرک و دانا بهر راز نهان
ابلهان اما به نزد این خران
عاقل و زیرک به پیش دیگران
عقل ما را سوی بیعقلی کشید
اینچنین عقلی در این عالم که دید
ای رفیقان من کنون ابله شدم
از ره و رسم شما مکره شدم
چون نمی بینم کنون دیگر رهی
می زنم اکنون نوای ابلهی
فاش و رسوا می زنم طبل جنون
این جنون هردم مرا بادا فزون
خواستند اکنون مرا چون اینچنین
بگسلم زنجیرهای آهنین
چون مرا دیوانه کردند ای قرین
تو برو تدبیر خود کن بعد از این
بعد از این دست من و دامان عشق
جان این افسرده جان و جان عشق
بعد از این از جان و از فرزند و زن
بگذرم چون آن خلیل ممتحن
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۰ - رفتن خسرو به خشم از پیش شیرین
چو خسرو دیدکان سرو سمنبر
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند
در بر شمع جهانسوز تو پروانه ی ماست
هست جانانه ی ما شاهد آزادی و بس
جان ما در همه جا برخی جانانه ی ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ی ماست
از درستی چو به پیمان شکنی تن ندهیم
جای می، خون دل از دیده به پیمانه ی ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند
در بر شمع جهانسوز تو پروانه ی ماست
هست جانانه ی ما شاهد آزادی و بس
جان ما در همه جا برخی جانانه ی ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ی ماست
از درستی چو به پیمان شکنی تن ندهیم
جای می، خون دل از دیده به پیمانه ی ماست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۰
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
نیم جانی بود تا جا بود در میخانه ام
پر نشد پیمانه تا خالی نشد پیمانه ام
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟
من که دایم در علاج این دل دیوانه ام
آورد هر چند خواب افسانه اما نایدت
هرگز اندر دیده خواب ار بشنوی افسانه ام
از فریب خال او در دام زلفش دل فتاد
مبتلای دام او دل گشت از این دانه ام
با تو گر در گلخنم چون عندلیبم در چمن
بیتو گر در گلشنم چون جغد در ویرانه ام
از جنون عشق تا کی منعم ای فرزانگان
این جنون خوشتر بود از عقل هر فرزانه ام
یک نگاه آشنای چشم مست او (سحاب)
این چنین بیگانه کرد از خویش و از بیگانه ام
پر نشد پیمانه تا خالی نشد پیمانه ام
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟
من که دایم در علاج این دل دیوانه ام
آورد هر چند خواب افسانه اما نایدت
هرگز اندر دیده خواب ار بشنوی افسانه ام
از فریب خال او در دام زلفش دل فتاد
مبتلای دام او دل گشت از این دانه ام
با تو گر در گلخنم چون عندلیبم در چمن
بیتو گر در گلشنم چون جغد در ویرانه ام
از جنون عشق تا کی منعم ای فرزانگان
این جنون خوشتر بود از عقل هر فرزانه ام
یک نگاه آشنای چشم مست او (سحاب)
این چنین بیگانه کرد از خویش و از بیگانه ام
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح شمسالملک نصر
نماز شام، چو پنهان شد آتش اندر آب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در نکوهش اغل نام
ای آفتاب ملک، رهی خفته بود دوش
غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش
وقت سحر، که چشم شود باز از قضا
دیدم به کوی خلقی ماننده سروش
گفتند بنده را که اغل را شه جهان
از بندگان بنده زنی هدیه داد دوش
حکم خدای و حکم خداوند نافذست
من بنده ی مطیعم و فرمان بر خموش
لیکن ستم بود به کنار چنان سگی
سرو ستاره عارض و خورشید لاله پوش
او زن به مزد باشد و این عورتان ما
هنجار زن بمزدند ایدون و زن فروش
داماد او چگونه بود آنکه مرو را
صد غرچه بیش گاده بود بر ره غموش؟
از گوش تا به گوش دهانی نهاده باز
چون ماهیان کر بمیان پار گین زوش
رویی چو روی دیو و دهانی چو کون مغ
گوشی چو باد بیزن و کونی چو گاو دوش
ای کون تو دریده تر از چارغ بلیس
جز ما نیافتی به همه شهر دست خوش؟
تا هیچ زن نیابی آن کن که مر تراست
از فرق تا به ساق وز پایشنه تا به گوش
تا ریش تو سپید نشد شوی داشتی
اکنون ز بی زنیت چرا باید این خروش؟
تا کون تو بستن فرسود و ریش گشت
خواهی کسی که داری در پیش، کن تو توش
اندر جهان ز جانوران هیچ کس نماند
کز او نیامد در کون تو دروش
اندر ستور گاه و کیلی ازان من
صد سگ تو و به از تو سگ روسبی فروش
ای مادر و تبار و کسکهات روسبی
این یک حدیث بشنو و چون سگ تو دار هوش
آغوش زنت هرگز بی پور من مباد
تا بشکفد بنفشه و شب بوی و پیلگوش
غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش
وقت سحر، که چشم شود باز از قضا
دیدم به کوی خلقی ماننده سروش
گفتند بنده را که اغل را شه جهان
از بندگان بنده زنی هدیه داد دوش
حکم خدای و حکم خداوند نافذست
من بنده ی مطیعم و فرمان بر خموش
لیکن ستم بود به کنار چنان سگی
سرو ستاره عارض و خورشید لاله پوش
او زن به مزد باشد و این عورتان ما
هنجار زن بمزدند ایدون و زن فروش
داماد او چگونه بود آنکه مرو را
صد غرچه بیش گاده بود بر ره غموش؟
از گوش تا به گوش دهانی نهاده باز
چون ماهیان کر بمیان پار گین زوش
رویی چو روی دیو و دهانی چو کون مغ
گوشی چو باد بیزن و کونی چو گاو دوش
ای کون تو دریده تر از چارغ بلیس
جز ما نیافتی به همه شهر دست خوش؟
تا هیچ زن نیابی آن کن که مر تراست
از فرق تا به ساق وز پایشنه تا به گوش
تا ریش تو سپید نشد شوی داشتی
اکنون ز بی زنیت چرا باید این خروش؟
تا کون تو بستن فرسود و ریش گشت
خواهی کسی که داری در پیش، کن تو توش
اندر جهان ز جانوران هیچ کس نماند
کز او نیامد در کون تو دروش
اندر ستور گاه و کیلی ازان من
صد سگ تو و به از تو سگ روسبی فروش
ای مادر و تبار و کسکهات روسبی
این یک حدیث بشنو و چون سگ تو دار هوش
آغوش زنت هرگز بی پور من مباد
تا بشکفد بنفشه و شب بوی و پیلگوش
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۲