عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱۳
استادْ بنهْ روزْ که من تَنْ ره گلْ گیتنْ
کَمْ آمُو اُویِ غَمْ ره سَرْچشمه ریتنْ
اندی تومْ که اُویِ مرغْ ره تَلهْ گیتنْ
خارجْ نییه بی‌سوز و گدازْ دپیتنْ
نه باسْ اندی بُو که وَرنهْ مه مسکین تَنْ
به ته درد و غمْ جا نمونسّهْ مه تَنْ
لازمْ بَییهْ با دوستْ غمْ و درد ره گوتنْ
غَرْبالهْ منه زیله نَشئهْ دُوتنْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۲
گتمهْ که دمی دُوستْ ره نَوینمْ جایی
هَمُونْ دَمْ منهْ جان و مه دلْ دَرْآیی
ته نَدینْ مهْ تن رشته بیِّه، وایی
شادْباشْ تو که منْ دارْمهْ اندی جفایی
تَرْسمّهْ جُوونی، اَجلْ مه سَرْ آیی
دینْگننْ به خاکْ، ته عشق مره گردْ آیی
پرسشْ هاکننْ، پرسشْ‌ره مه اَرْخایی
پرسنْ پرسنْ، ته نوم رهْ زبُونْ دَرْآیی
امیر پازواری : شش‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳
ختا و ختن تا هندوستون پائین
اون دشت قبچاق و سرحدِّ مدائین
سی اَرْمُونْ به مهْ دلْ دَرهْ اولاً این،
تنِ دوستْ رهْ دَرْ هَیرم سَر تا به پائین
زمونه به خشمه، شو و روزْ هزار کین
به ته گِتِمهْ: مه روزگار بَوی این
ایرون تا به تورون همه جا بَوی این
ته ناز که زیاد بَیّهْ سَرْ اُورِهْ شاهین
تو دونّی که تنه مِهْرْ به دل دارمه یا کین
تو دونّی که بَوْتنْ بنیٰارْمهْ با این
شه، مه مردنِ ورْمن ننالمّه دونین
تنه ندییِنْ طاقتْ ندارمه، آه این!
احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
غم
اینجا نه
که آنجاست
دل
امّا
در سرمای این سیاه‌خانه می‌تپد.

در این غُربتِ ناشاد
یأسی‌ست اشتیاق
که در فراسوهای طاقت می‌گذرد.

بادامِ بی‌مغزی می‌شکنیم
یادِ دیاران را
و تلخای دوزخ
در هر رگِمان می‌گذرد.

دیِ ۱۳۵۷
لندن

فروغ فرخزاد : اسیر
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم


دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد


اگر از شهد آتشین لبِ من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است


باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم


بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد


باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم به سوی خویش آواز


باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش


ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست


کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین ، مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم


دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد


او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
فروغ فرخزاد : دیوار
نغمهٔ درد
در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر


غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار


سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو


شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه


گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟


دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت


شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ... بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کاروان
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
حصار
خوش گرفتی از من بیدل سراغ
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد 
فریدون مشیری : مروارید مهر
قطره، باران،دریا
از درخت شاخه در آفاق ابر، برگ های ترد باران ریخته!
بوی لطف بیشه زاران بهشت، با هوای صبحدم آمیخته!
نرم و چابک، روح آب، می کند پرواز همراه نسیم.
نغمه پردازان باران می زنند، گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم!
سیم هر ساز از ثریا تا زمین. خیزد از هر پرده آوازی حزین.
هر که با آواز این ساز آشنا، می کند در جویبار جان شنا!
دلربای آب شاد و شرمناک
عشق بازی می کند با جان خاک!
خاکِ خشکِ تشنه ی دریا پرست
زیر بازی های باران مستِ مست!
این رَوَد از هوش و آن آید به هوش،
شاخه دست افشان و ریشه باده نوش،
می شکافد دانه، می بالد درخت،
می درخشد غنچه همچون روی بخت!
باغ ها سرشار از لبخندشان، دشت ها سرسبز از پیوندشان،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان!
با تب تنهایی جانکاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
شرمسار از مهربانی های او،
می روم همراه باران کو به کو.
چیست این باران که دلخواه من است؟
زیر چتر او روانم روشن است.
چشم دل وا می کنم
قصه ی یک قطره ی باران را تماشا می کنم:
در فضا، همچو من در چاه تنهایی رها،
می زند در موج حیرت دست و پا، خود نمی داند که می افتد کجا!
در زمین
همزبانانی ظریف و نازنین،
می دهند از مهربانی جا به هم،
تا بپیوندند چون دریا به هم!
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند.
هر حبابی، دیده ای در جستجوست،
چون رسد هر قطره گوید: ــ " دوست! دوست ..."
می کنند از عشق هم قالب تهی
ای خوشا با مهرورزان همرهی!
با تب تنهایی جانکاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا می کند،
قطره ی دل میل دریا می کند،
قطره ی تنها کجا، دریا کجا،
دور ماندم از رفیقان تا کجا!
همدلی کو؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جا که خاطرخواه او!
شاید از این تیرگی ها بگذریم
ره به سوی روشنایی ها بریم
می روم شاید کسی پیدا شود،
بی تو کی این قطره ی دل، دریا شود؟
امام خمینی : غزلیات
در همای دوست
من در هوای دوست، گذشتم ز جان خویش
دل از وطن بریدم و از خاندان خویش
در شهر خویش، بود مرا دوستان بسی
کردم جدا، هوای تو از دوستان خویش
من داشتم به گلشن خود، آشیانه‏ای
آواره کرد عشق توام ز آشیان خویش
می‏داشتم گمان که تو با من وفا کنی
ورنه، برون نمی‏شدم از بوستان خویش
امام خمینی : رباعیات
دام دل
افتاده به دام شمع، پروانه دل
حاشا که رها کند غمش، خانه دل
مطرود شود ز جرگه درویشان
دیوانه وشی که نیست دیوانه دل
امام خمینی : رباعیات
راحت دل
ای یاد تو، راحت دل درویشان
فریاد رسانِ مشکل درویشان
طور و شجر است و جلوه روی نگار
یاران! این است حاصل درویشان
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۶
فتادهایم ز غم روزگار درگرداب
بیار ساقی گلچهره کشتی می ناب
شراب ناب بیاب و بتاب روز جهان
که هست نزد خردمند این جهان چو سراب
اگرنه کار فلک کجروی است داده چرا
بدیده هر شبه بیدار وی به بختم خواب
بجز طراوت رویت ندیدهام در گل
بجز حدیث تو نشنیدهام ز چنگ و رباب
ز بیم غیر بسویش نمیتوان نگریست
ز دیده اشک فشانم که بینمش در آب
نه عیب او است رقیبش ببین که در قرآن
قرین آیهٔ رحمت بود و عید عذاب
بیا بگو که جز اسرار زان لب میگون
که از مشاهده باده بوده مست و خراب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۰
دمی نه کار زوی مرگ بر زبانم نیست
چرا که طاقت بیداد آسمانم نیست
بزیر تیغ تو من پر زدن هوس دارم
هوای بال فشانی ببوستانم نیست
خوشم که نیست مراروزن از قفس سوی باغ
که تاب دیدن گلچین و باغبانم نیست
میان آتش و آبم ز دیده و دل خویش
شبی که جای بر آن خاک آستانم نیست
بگوشهٔ قفسش خوگرفتهام چندان
که گر رهاکندم ذوق آشیانم نیست
دلت چو واقف اسرار و نکته دان باشد
چه غم بساحت قرب تو گر بیانم نیست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۵
باز یار بیوفای ما سر یاریش نیست
ذرهٔ آن ماه مهر آسا وفادریش نیست
بخت من درخواب گویاروی زیبای تو دید
زانکه عمری شدکه درخوابست و بیداریش نیست
مردآیادر قفس یا با خیالت خوگرفت
مرغ دل کومدتی شد ناله و زاریش نیست
ما و دل بودیم کو اندیشهٔ ما داشتی
لیک صدفریاد کآن هم تاب غمخواریش نیست
تکیه بر دل داده مژگانش ز بیداری چشم
آری آری بیش ازاین تاب پرستاریش نیست
ترسم از بس چشم من خون از مژه جاری کنی
مردمان گویند یارت بیمی از یاریش نیست
روی آزادی مدام اسرار کی دید از قیود
مرغ دل کاندر خم زلفی گرفتاریش نیست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳
ببازی عشق میبازم ، دل و جان را فدا سازم
بدم منصور می نازم ، یقین خُود را فدا سازم
عجب وقتیست ای یاران! اگر باشید غمخواران
شوید آگاه دلداران که من خود را فدا سازم
بزلف یار دل بستم ، به بستن دل چنان مستم
دو عالم رفت از دستم، کنون خُود را فدا سازم
ز درد دل چنان خستم، زجان هم دست خود شستم
کنون از درد دل گفتم که من خود را فدا سازم
فدا سازم دگر باری ، سر خود را بدلداری
چه خوش باشد نکو کاری که من خود را فدا سازم
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۴۴
واله شوق جمال دوستان
بی نصیب از گشت باغ و بوستان
بنده وامانده از وصل حبیب
خالد درمانده در هندوستان
مولانا خالد نقشبندی : اشعار کردی
شماره ۵
قبیله م فیراقت، قبیله م فیراقت
ئه رامم سه نده ن سه وادی فیراقت
دل قه قنه س ئاسان جه ئیشتیاقت
طاقه ت تاق بیه ن په ی ئه بروی طاقت
دوور جه قامتت قیامه ن خیزان
هیجرت شه راره ی جه هه نم بیزان
کاری پیم که رده ن مه حروومیی رازت
نه که رده ن وه دل نیم نگای نازت
قه در عافیت وه صلت نه زانام
شوکرانه ی شه که ررازت نه وانام
ساغه م کوی شادیم بادوه باد شانو
ته مام ئینتیقام ده صلت جیم سانو
خاص خاص جه شیدده ت نائیره ی دووری
وه کوی نووره که رد سه ر تا پای نووری
ایرج میرزا : مثنوی ها
مکاتبۀ منظوم
به یکی از دوستان مُتَشاعر مُتِذَوِّق خود که معهود بود بیاید و دیر کرده بود این سه بیت را بدیهة نوشتم :
من که مُردم ز انتظارت ای فقیر
پس چرا دیر آیی امشب ای امیر
قدر وقت دوستانت را بدان
هفت و نیم است ای جوان پهلوان
انتظار است انتظار است انتظار
چیست دانی بدتر از مرگ ای نگار
دوستِ مُتِذَوِّق در جواب این اشعار گفته بود :
بد بوَد چشم انتظاری ای فقیر
من هم اکنون بر همین دردم اسیر
من خبر دارم چه می آید به سر
دردمند از حال تو دارد خبر
لیک اینها از فراموشی بُوَد
هرچه هست از دست بی هوشی بُوَد
نه که بدقولی به یادم می رود
بخدا ، جان تو ، یادم می رود
از قضا امشب بسی حالم بد است
پیش جشمم حور مانندِ دد است
راست می خواهی دلم پر بار شد
دل گشادی مانعِ احضار شد
پس از رسیدنِ این جواب چون مضمون را درست نفهمیدم به این یک شعر اکتفا کرده و برایِ او فرستادم :
من که خوردم شام و رفتم توی جا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
بعد که بی خوابی به سرم زد برخاستم و این شعر هایِ مهملِ مفصَّل را که بی مزه هم نیست ساختم :
هرچه در اشعار تو گشتم دقیق
اصل مطلب را نفهمیدم رفیق
گاه می گویی که داری انتظار
یعنی امشب انتظار من مدار
بعد می گویی فراموشت شده
جرم این بدقولی از هوشت شده
پس کنون کامد تورا مطلب به یاد
از چه نایی فورا ای نیکو نهاد
باز گویی حالتت خیلی بد است
حالت بد مانع آمد شد است
بعد می گویی دلت پر بار شد
دل گشادی مانع این کار شد
دل گشادی را نفهمیدم درست
هم دل پر بار لفظی بود سست
من دل پر بار کمتر دیده ام
وز کسی این لفظ را نشنیده ام
ثقل اگر داری علاجش مسهلست
مسهل این وقت شب هم مشکل است
صرف مسهل ماند از بهر سحر
پس چرا امشب نمی آیی دگر
دل گشادی کون گشادی گر بود
این صفت در کون تو کمتر بود
من بر آنم که در آن عاری ز مو
جو نشاید کرد با چکش فرو
من چنان فهمیده ام از طرز آن
که نخواهد رفت مو بر درز آن
با تو آوردن به جا امر لواط
راندن فیل است در سَمُ‌الخِیاط
ور غرض این ست که لختی و عور
وز ادب داری تو طفره از حضور
من به قربان تو و آن عوریت
عوریت بینم به است از دوریت
من برای عوریت غش می کنم
نعل ها پنهان در آتش می کنم
عور بنشین در کنارم عورِ عور
عور نیک تر تن همچون بلور
آرزوی من همین است ای دغل
که تو را عور گیرم من در بغل
القرض شعر تو ناز انگاشتم
از تو دلخور گشته دل برداشتم
زین سبب گفتم تو را ای بی وفا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
باز می گویم که گر لختی بیا
من همانا لخت می خواهم ترا
از برای لختیت جان می دهم
آنچه دشوار است آسان می دهم
ور غرض ناز ست اهل آن نیَم
من ز ناز نازیان مُستغنیم
عمر من در عشق خوبان سر رسید
موی من از ناز خوبان شد سفید
من تمام عمر تا پیرار و پار
ناز خوبان می خریدم بار بار
پر ز بار ناز بود انبار من
ناز چیدن روی هم بُد کار من
حال هم در گوشه دهلیز دل
بارها دارم از آن چون بار هل
روی هم آکنده اند آن ناز ها
چون اُرُز در دکه رُزّاز ها
ناز های رنگ رنگ جور جور
سرخ و پر طاووسی و سبز و بخور
ناز های ناشی از عقل و جنون
نازِ اشک و ناز آه و ناز خون
ناز آلوده به عطر اشتیاق
ناز قاطی گشته با بوی فراق
ناز قدری زبر و ناز پر لطیف
ناز روی میز و ناز توی کیف
ناز نارنگی و ناز زنجبیل
ناز سوسن عنبر و ناز قصیل
ناز باید چیدنش پایین در
ناز باید هشتنش بالای سر
نازِ کارِ خوبرویان وطن
ناز بت رویانِ تقلیس و وین
مختصر هرگونه ناز زبر و صاف
دارم از لطفت به میزان کفاف
گر تو هم کم ناز داری ای پسر
هرچه لازم باشدت از من بخر
می فروشم بر تو یک خروار ناز
در ازای یک لبو یا یک پیاز
از کدامین جنس می خواهی امیر
تا بگویم دامن خود را بگیر
تا بگویم خر بیار و بار کن
مثلِ من در گوشه انبار کن
مفت و ارزان از من بیدل ببر
بعد بفروشش گرانتر ، باز خر
ور نداری نقداً اندر کیسه پول
بوسه هم از تو توان کردن قبول
ناز بستان در مقابل بوسه ده
در مقابل بوسه بی سونه ده
مُفتِ مُفتت هم عدی الله می دهم
تا ز رنج حفظ آن هو وارهم
بعد از این تفصیل ای نازک بدن
ناز می‌خواهی که بفروشی به من
ناز کردن بر من از دیوانگیست
صید من چون صید مرغ خانگیست
من چه دارم کز تو پنهانش کنم
جان تقاضا کن که قربانش کنم
کیست از من در رهت درویش تر
کیست قدرت داند از من بیشتر
چون سگی در خانمانی پیر شد
پشم و پیله رفته و اکبیر شد
گرچه زو خدمت نیاید خانه را
مدهندش باز نان و لانه را
گر نباشد از وجودش منتفع
باز نان از وی نگردد منقطع
او به راحت عمرِ خود را مر کند
پاسبانی را سگ دیگر کند
من هم اند راهِ عشقِ گلرخان
چون فراوان خُرد کردم استخوان
روزگاران حمل کردم نازشان
پاسبان بودم به گنجِ رازشان
حال دیگر جمله اعرازم کنند
غالبا مَعفُوِّ از نازم کنند
طعمه من را بده ای نوش لب
پاسبانی از سگِ دیگر طلب
با من از روی صمیمیت بجوش
ناز را بر تازه عاشق ها فروش
پیر دیرم من ز خود سیرم مکن
ای جوان زین بیشتر پیرم مکن
ایرج میرزا : مثنوی ها
دو قوچِ جنگی
چه خواهند از جان هم این دو قوچ
که جنگیده با هم سر هیچ و پوچ
چرا تشنه خون هم گشته اند
نه میراث بَر ، نه پدر کُشته اند
نه این خورده آن دیگری را عَلَف
نه آن کرده آبِشخورِ این تلف
جهان صلح بود و صفا سر بِسر
نبود ار دو بر هم زنِ بَد سِیَر