عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
روزی بت من مست به بازار برآمد
گرد از دل عشاق به یک بار برآمد
صد دلشده را از غم او روز فرو شد
صد شیفته را از غم او کار برآمد
رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر
باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد
در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد
رشک است بتان را ز بناگوش و خط او
گویند که بر برگ گلش خار برآمد
آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد
تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد
و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار
پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش
شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمه‌های زاری خوش
شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
چه رسمست آن نهادن زلف بر دوش
نمودن روز را در زیر شب پوش
گه از بادام کردن جعبهٔ نیش
گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش
برآوردن برای فتنهٔ خلق
هزاران صبحدم از یک بناگوش
تو خورشیدی از آن پیش تو آرند
فلک را از مه نو حلقه در گوش
پری و سرو و خورشیدی ولیکن
قدح گیر و کمربند و قباپوش
گل و مه پیش تو بر منبر حسن
همه آموخته کرده فراموش
سنایی را خریدستی دل و جان
اگر صد جان دهندت باز مفروش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
در زلف تو دادند نگارا خبر دل
معذورم اگر آمده‌ام بر اثر دل
یا دل بر من باز فرست ای بت مه رو
یا راه مرا باز نما تو به بر دل
نی نی که اگر نیست ترا هیچ سر ما
ما بی تو نداریم دل خویش و سر دل
چندین سر اندیشه و تیمار که دارد
تا گه جگر یار خورد گه جگر دل
بی عشق تو دل را خطری نیست بر ما
هر چند که صعب ست نگارا خطر دل
تا دل کم عشق تو در بست به شادی
بستیم به جان بر غم عشقت کمر دل
چاک زد جان پدر دست صبا دامن گل
خیز تا هر دو خرامیم به پیرامن گل
تیره شد ابر چو زلفین تو بر چهرهٔ رخ
تا بیاراست چو روی تو رخ روشن گل
همه شب فاخته تا روز همی گرید زار
ز غم گل چو من از عشق تو ای خرمن گل
زان که گل بندهٔ آن روی خوش خرم تست
در هوای رخ تو دست من و دامن گل
گل برون کرد سر از شاخ به دل بردن خلق
تا بسی جلوه گری کرد هوا بر تن گل
تا گل عارض تو دید فرو ریخت ز شرم
با گل عارض تو راست نیاید فن گل
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم
کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم
داشتم در بر نگاری را که از دیدار او
پایهٔ تخت خود از خورشید برتر داشتم
نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سیم و ماه و گل
تا به هنگام سحر هر هفت در بر داشتم
بر نهاده بر بر چون سیم و سوسن داشتم
لب نهاده بر لب چون شیر و شکر داشتم
دست او بر گردن من همچو چنبر بود و من
دست خود در گردن او همچو چنبر داشتم
بامدادان چون نگه کردم بسی فرقی نبود
چنیر از زر داشت او سوسن ز عنبر داشتم
چون موذن گفت یک الله اکبر کافرم
گر امید آن دگر الله اکبر داشتم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
ای مسلمانان ندانم چارهٔ دل چون کنم
یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم
عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر
صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم
سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان
عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم
آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم
آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم
آب دریاها بسوزد کوهها هامون شود
من ز دیده چون ببارم آبها افزون کنم
مسکن من در بیابان مونس من آهوان
هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم
گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش
طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم
هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بی‌وفایی دیگر آتش در زنیم
تا کی از نادیدنش ما دیده‌ها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم
گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم
گه ز رخسار بتان بر لاله و گل می‌خوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم
پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
جانا ز لب آموز کنون بنده خریدن
کز زلف بیاموخته‌ای پرده دریدن
فریادرس او را که به دام تو درافتاد
یا نیست ترامذهب فریاد رسیدن
ما صبر گزیدیم به دام تو که در دام
بیچاره شکاری خبه گردد ز تپیدن
اکنون که رضای تو به اندوه تو جفتست
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
از بیم به یکبار همی خورد نیارم
زیرا که شکر هیچ نماند ز مزیدن
ما رخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم
ماندیم به تو آن همه کشی و چمیدن
رفتیم به یاد تو سوی خانه و بردیم
خاک سر کویت ز پی سرمه کشیدن
در حسرت آن دانهٔ نار تو دل ما
حقا که چو نارست به هنگام کفیدن
یاد آیدت آن آمدن ما به سر کوی
دزدیده در آن دیدهٔ شوخت نگریدن؟
ای راحت آن باد که از نزد تو آید
پیغام تو آرد بر ما وقت بزیدن
وان طیره گری کردن و در راه نشستن
وان سنگدلی کردن و در حجره دویدن
ما را غرض از عشق تو ای ماه رخت بود
خود چیست شمن را غرض از بت گرویدن
ما را فلک از دیده همی خواست جدا کرد
برخیره نبود آن دو سه شب چشم پریدن
زین روی که بر خاک سر کوی تو خسبد
مولای سگ کوی توام وقت گزیدن
زنهار کیانند به زیر خم زلفت
زنهار به هش باش گه زلف بریدن
بشنو سخن ما ز حریفان به ظریفی
کارزد سخن بنده سنایی بشنیدن
پیش و بر ما ز آرزوی چشم چو آهوت
چون پشت پلنگست ز خونابه چکیدن
آرامش و رامش همه در صحبت خلقست
ای آهوک از سر بنه این خوی رمیدن
کوهیست غم عشق تو موییست تن من
هرگز نتوان کوه به یک موی کشیدن
ما بندگی خویش نمودیم ولیکن
خوی بد تو بنده ندانست خریدن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
غلاما خیز و ساقی را خبر کن
که جیش شب گذشت و باده در کن
چو مستان خفته انداز بادهٔ شام
صبوحی لعلشان صبح و سحر کن
به باغ صبح در هنگام نوروز
صبایی کرد و بر گلبن نظر کن
جهان فردوس‌وش کن از نسیمی
ز بوی گل به باغ اندر اثر کن
ز بهر آبروی عاشقان را
خرد را در جهان عشق خر کن
صفا را خاوری سازش ز رفعت
نشانرا در کسوفش باختر کن
برآی از خاور طاعات عارف
پس اندر اختر همت نظر کن
چو گردون زینت از زنجیر زر ساز
چو جوزا همت از تیغ کمر کن
از آن آغاز آغاز دگر گیر
وز آن انجام انجام دگر کن
چو عشقش بلبلست از باغ جانت
روان و عقل را شاخ شجر کن
اگر خواهی که بر آتش نسوزی
چو ابراهیم قربان از پسر کن
ورت باید که سنگ کعبه سازی
چو اسماعیل فرمان پدر کن
برآمد سایه از دیوار عمرت
سبک چون آفتاب آهنگ در کن
برو تا درگه دیر و خرابات
حریفی گرد و با مستان خطر کن
چو بند و دام دیدی زود آنگه
دف و دفتر بگیر از می حذر کن
اگر اعقاب حسنت ره بگیرد
سبک دفتر سلاح و دف سپر کن
وگر خواهی که پران گردی از روی
ز جان همچون سنایی شاهپر کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
ای شادی و غم ز صلح و جنگ تو
وی داد و ستد ز سیم و سنگ تو
ای آفت و راحت شب و روزم
چشم و دهن فراخ و تنگ تو
بر نافهٔ مشک و باغ گل دایم
حقد و حسدی ز بوی و رنگ تو
عذر تو اگر چه لنگ من پیوست
خرسند شدم به عذر لنگ تو
خون جگرم چو نافهٔ آهو
از حسرت خط مشک رنگ تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
ای نقاب از روی ماه آویخته
صبح را با ماهتاب آمیخته
در خیال عاشقان از زلف و رخ
صورت حال و محال انگیخته
آسمان خاک بیز از کوی تو
سالها غربال دولت بیخته
عقل ترسا روح عیسی روی را
در چلیپاهای زلف آویخته
از لطافت باد آب و آب باد
هم برون برده ز سر هم ریخته
ای سنایی بهر خاک کوی تو
ز آبروی و دین و دل بگریخته
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری
که چندان لحن می‌سازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بی‌مهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید
آراست جهاندار دگرباره جهان را
چون خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت به خروار
پر کرد از آن غالیه‌ها غالیه‌دان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید
شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درربار ز دریا که برآید
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو
چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
تا برکند آن لالهٔ خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لک لک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
تو طعمهٔ من کرده‌ای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور ببیند
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
گنجشک بهاری صفت باری گوید
کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر
در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان
تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ
پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
نازیدن ناز و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردهٔ بی‌نطق و بیان را
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه
بی‌آب ملک صبر دهد مر عطشان را
مرغابی سرخاب که در آب نشیند
گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا
تو خالق خلقانی صد قرن قران را
گویند تذروان که تو آنی که بدانی
راز تن بی‌قوت و بی‌روح و روان را
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار
بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدار، این کون و مکان را
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کی غافل، بگذار جهان گذران را
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر
در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را
ایزد چو به زنار نبستست میانتان
در پیش چو خود خیره مبندید میان را
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت
از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک
پیریت به نهمار فرستاده خزان را
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب
وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان
گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار
آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری
پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من
بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او
صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین
وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر
خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب
در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم
آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب
در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می
تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان
کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب
خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن
چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»
راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم
از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من
از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب
آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید
وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب
باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست
از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب
هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا
هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب
گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب
بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا
بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی
بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش سلطان سنجر
خاک را از باد بوی مهربانی آمدست
در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتش‌نشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیده‌بانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافه‌ای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خه‌خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیده‌ام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بی‌مکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب
تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را
گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو
راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم به جز از حذق تو کامروز
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت
مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را
دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح خواجه عمید ثقةالملک، طاهر
دی دل ما فگار خواهد کرد
وز ستم سوگوار خواهد کرد
سده بهر نوید فصل بهار
باز عهد استوار خواهد کرد
پیش چونین نوید گر که ترا
به امید بهار خواهد کرد
برفشان آن گهر که کافر ازو
در سقر زینهار خواهد کرد
اژدهایی که اهل بدعت را
روز محشر شکار خواهد کرد
آنکه می فخر کرد ازو ابلیس
جم از آن فخر عار خواهد کرد
مو و زرین شود ازو پران
چون زبانه چو مار خواهد کرد
همچنو بیند آن زمان معیار
آن که او را عیار خواهد کرد
گوهری کو چو خود کند به مثال
آن گهر کبدار خواهد کرد
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد
بی‌قرار آفریده‌ای در طبع
کیست کش با قرار خواهد کرد
تا بینی که همچو هر سال او
در زمانه چه کار خواهد کرد
در میان هوا ز جنبش خویش
فلکی مستعار خواهد کرد
چون بنان محاسبش هر شاخ
گویی انجم شمار خواهد کرد
بینی از وی دو مایهٔ ثنوی
چون دو سو آشکار خواهد کرد
گل او آن نکرد روز از نور
کامشب او از شرار خواهد کرد
گوهری کو نگار نپذیرد
عالمی چون نگار خواهد کرد
جز وی از شمس همچو شمس از نور
لیل را چون نهار خواهد کرد
دو عرض کاندروست تف و شعاع
بر سه جوهر نثار خواهد کرد
آبرا لعل پوش خواهد کرد
خاک را مشکبار خواهد کرد
بر هوایی که سیم بارید ابر
امشب او زربار خواهد کرد
از تن لاله‌پوش لولو پاش
صد نهان آشکار خواهد کرد
آشکاری کوهسار از رنگ
چون نهان بهار خواهد کرد
کز نهیب بحار او فردا
آسمان را بخار خواهد کرد
چشم بی‌دیدهٔ فلک را دود
دیده‌ها همچو نار خواهد کرد
بر آن آب و رنگ را از عکس
چون می و کفته نار خواهد کرد
افسر امهات و آبا را
بر سر خود فسار خواهد کرد
ز آسمانها قلاده خواهد بست
از قمر گوشوار خواهد کرد
سخت سوی فلک همی پوید
کار دیوانه‌وار خواهد کرد
یا پدر زیر خاک می‌ماند
یا پسر اختیار خواهد کرد
یا ز تاثیر طبع خود بر گل
چون سه عنصر جوار خواهد کرد
مگر از بهر خوش دلی فضلا
چرخ را تار و مار خواهد کرد
تا چو فخر دو کون در یکشب
نه فلک را گذار خواهد کرد
تا بر سعد اخترش از دود
دیدهٔ نحس تار خواهد کرد
تا نشان یافت رتبت خواجه
همتش را شعار خواهد کرد
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش پایدار خواهد کرد
وز پی اتفاق و انصافش
آب از آتش سوار خواهد کرد
آب از امنش سپر شود آنرا
که نهنگش شکار خواهد کرد
قوت آب عزم او چون چرخ
خاک را نامدار خواهد کرد
جوهر باد حزم او چون خاک
آب را با قرار خواهد کرد
آن درختی که آب خشمش خورد
دان که آن شاخ‌وار خواهد کرد
آب نظمش درخت فکرت را
از خرد بیخ و بار خواهد کرد
گلبنی را که آب عونش یافت
دان که طبعش چنار خواهد کرد
آب گوهر شود در آن کانی
که ازو افتخار خواهد کرد
خواب را در دو چشم خلق از امن
قوت کوکنار خواهد کرد
ای که تاثیر آب دولت تو
گل اعدات خار خواهد کرد
نعمتی را که بحرها نبرد
رزق تو خود دمار خواهد کرد
آب را تف طبعت از بس جود
همه زرین بخار خواهد کرد
آتش خشمت آب دریا را
همچو آتش نزار خواهد کرد
ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت
آتش آب خوار خواهد کرد
ز آب حیوان بقات چون شعرت
هر زمان نو شعار خواهد کرد
گردد آتش حصار امنش اگر
آب را در حصار خواهد کرد
تا ز آب حرام عقل و سخن
ذات عیب و عوار خواهد کرد
آب و آتش برای این مدحت
برد و گوهر فخار خواهد کرد
ملک دنیا نخواهد آن کو را
جود تو با یسار خواهد کرد
دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ
هم ز عرضش مهار خواهد کرد
روزگار آب روی داد آن را
که برو روزگار خواهد کرد
دشمنت زین سپس به عذر جواب
خاک فرش عذار خواهد کرد
گر نه از بخت بد چو هر عاقل
ناله‌ها زار زار خواهد کرد
آب جاه تو آنکسی خواهد
کایزدش بختیار خواهد کرد
مهترا پا و سر در آب از شرم
خویشتن را یسار خواهد کرد
چون کف از تف عمامه خواهد بست
چون بط از آب ازار خواهد کرد
آب من برده گیر اگر با من
جود تو همچو پار خواهد کرد
آب آنراست نزد هر مهتر
چون نبرد او قمار خواهد کرد
آمدم چون پر آب آبله من
تا دلت چختیار خواهد کرد
ای سنایی مبر تو آب از کار
کت خرد حق گزار خواهد کرد
غوطه‌ها خورد باید اندر بحر
هر که در در کنار خواهد کرد
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد
آب دیده مریز کت خواجه
با ضیاع و عقار خواهد کرد
آب را گرچه میل زی پستیست
نظم تو کار نار خواهد کرد
تافته گردد آنکه بی اقبال
نام خود یادگار خواهد کرد
رنجکی بیند آنکه بی‌کشتی
بحر اخضر گذار خواهد کرد
تا ز تاثیر نه فلک چار اصل
کار کردست و کار خواهد کرد
سرورا سرفراز کت نه چرخ
افسر هر چهار خواهد کرد
ز آبها تا بخار خواهد خواست
بادها تا غبار خواهد کرد
شادمان زی که در بقات سده
این چنین صدهزار خواهد کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر اسماعیل بن ابراهیم
خورشید چو از حوت به برج حمل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی
اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش
در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل
چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس
ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد
چه جای محل آلت جاه و محل آمد
ای میر اسماعیل که مانند براهیم
جود تو نه از مال زعون ازل آمد
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم
کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد
آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان
ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست
زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست
کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک
خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت
نزد غربا بار نوند وابل آمد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار
باز متواری روان عشق صحرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند