عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
چه باده است که مست است میفروش از وی
کسیکه خورد نیاید دگر بهوش از وی
چه باده است که مست و خراب اوست مدام
مدام در دل خمها بجوش از وی
چه باده است ندانم که میدهد ساقی
که باده مست و خراب است و باده نوش از وی
چه چهره بود که هر سوی چهره بنمود
چه نقش بود که برخاست آن نقوش از وی
چو بحر قطره از آن می بخورد شد سرمست
بجوش آمد و در جنبش و خروش از وی
بیا بیا سخنی گو از آن صنم با من
نمیسزد که شوی پیش ما خموش از وی
بگوش هوش کس امروز می نیارد گفت
دل آنچه سمع روانش شنیده دوش از وی
چو مغربییست ترا خازن خزانه راز
در خزانه اسرار مپوش از وی
شمس مغربی : ترجیعات
شمارهٔ ۳
سر بخرابات مغان در نهم
در قدم پیر مغان سر نهم
در قدم پیر مغان در نهم
وز کف او جام پیاپی کشم
چون بخورم باده شوم مست ازو
نیست شوم باز شوم هست ازو
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
خرم طرب و نشاط و عیش آغازم
خود را بخرابات مغان اندازم
زآنجا بقمارخانه راهی سازم
تاهر چه مرا هست بکل دربازم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
سرخوشانی که شراب لب مستانه زدند
سنک بر جام و خم و ساغر و پیمانه زدند
خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشود
کوس تعطیل ببام در میخانه زدند
پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهند
رقم قصۀ یوسف نه بافسانه زدند
دل سودائی من سلسلۀ عقل گسیخت
از سر موی توام بند حکیمانه زدند
خرمن مشک سیه بود که میرفت بباد
بامدادان که سر زلف ترا شانه زدند
آفت شیشۀ حسن تو پریچهره مباد
کودکان اینهمه گر سنگ بدیوانه زدند
زاهد و دانۀ تسبیح و من وخال نگار
چکنم دام مرا بر سر ایندانه زدند
آشنا آیدم ایمرغ حزین نالۀ تو
مطربان طرب آئین ره بیگانه زدند
بلبلان بیخبرند از اثر آتش عشق
بس همین قرعه بنام من پروانه زدند
سر ما و قدم دوست گرابنای ملوک
تکیه بر بالش تمکین ملوکانه زدند
دلم از خطّ تبر ز بزنهار آمد
نیرا خیمۀ مابین که بویرانه زدند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بپای دار کشد محتسب ز میکده مستم
خدا کند که نگردد رهاقرا به زدستم
ز چشم سرخوش ساقی رهین عهد الستم
که تا بحشر نبینند جز پیاله بدستم
برغم زاهد مسجد که زد بسنک سبویم
هزار توبه ز می کردم و دوباره شکستم
صبا بگو بکماندار من که ساعد سیمین
مدار رنجه که من صیدپای رفته بشستم
ز پا درازی دل طاقتم سرآمدو آخر
کمند طرۀ موئی بپاش بستم و رستم
عنان هوش ز دستم ربود چشم تو ساقی
مده پیاله بدستم که من ز پای نشستم
ز من بدلبر بیمهر زود سیر که گوید
که تار رشته سرامد ز بس کسستی و بستم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ساقی کناف بوالهوسان از پیاله کن
کار مر ابدان لب میگون حواله کن
مطرب برآر دست و فرو کوب پای رقص
بر روی لاله سنبل مشگین کلاله کن
بر گوشۀ هلال نشان آفتاب جام
دوری میان حلقۀ رندان چو هاله کن
بر عنصر وجود مناز می زن آتشی
وزنو سرشت طینت من زانسلاله کن
شیخم کند ز دیدن ماهی دو هفته منع
سیر شعور مفتی هفتاد ساله کن
ساقی سبوی نقره بخامان سفله بخش
ما را شراب پخته ده و در سفله کن
باشد که رقتی کند آنسگدل طبیب
ایدل هنوز تا رمقی هست ناله کن
ای باغبان بشاخ گلی ناز تا بچند
بازآ بشهر سیر گلستان لاله کن
نیرّ چو وصل عارض لیلی نداد روی
مجنون صفت تسلی خود از غزاله کن
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
عمر این گردش ایام چه خواهد بودن
گر همه زهر بود کام چه خواهد بودن
دور چشمان شما سر بسلامت بادا
دور چرخ ار نشود رام چه خواهد بودن
خط و زلف تو بزنجیر کشیدند مرا
تا ز چشمان تو پیغام چه خواهد بودن
ساقیا دامن تقوی چو شد آلوده مرا
در شط باده فکن جام چه خواهد بودن
هین ز آغاز تو ایزلف مسلسل پیداست
که مرا با تو سرانجام چه خواهد بودن
نیرّ این چامه که در وصف جمال تو سرود
تا ز لعل لبت انعام چه خواهد بودن
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶
در بزم می از لطافت جام و مدام
افتاده معاشرین در اندیشۀ خام
قومی همه می بیند و قومی همه جام
من مست تو و فارغ از این شبهه عام
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱ - مثنوی ساقی نامه
بیا ساقی ای محرم راز من
حریف کهن عهد دمساز من
از آن آتشین بادۀ لعل گون
که از رشگ سازد دل لعل خون
بمن ده که از خود خلاصم دهد
گذر بر سر بزم خاصم دهد
بیا ساقی ای مرهم درد من
وفاگستر و ناز پرورد من
ده آن می که مرهم نهد درد را
کند آتشین گونۀ زرد را
بده تا کنم چارۀ درد خویش
کنم آتشین گونۀ زرد خویش
بیا ساقی ایجان فدای تنت
بود تا بکی سرگردان با منت
از آن می که هوش از سر آرد بدر
بده تا کشم یکدو رطل دگر
مگر گیرم از عقل بیگانگی
شوم ایمن از دشمن خانگی
ز زندان تن پای بیرون نهم
چو دیوانگان سر بهامون نهم
بیا ساقی آن آب آتش وشم
که ناخورده از بوی او سرخوشم
بمن ده که با سردی روزگار
نمی بینم آب دگر سازگار
بیا ساقی آنکهنه اکسیر را
که ذوق جوانی دهد پیر را
بمن ده که چرخم ز جان سیر کرد
بدور جوانی مرا پیر کرد
بیا ساقی آن آب دیرینه سال
که دهقان ورا پرورد در سفال
بیار و سفال دل آئینه کن
فرا یادم از عهد دیرینه کن
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۵
پاس خوددار که تو مست و حریف عیار است
دزد جهدش همه آشفته گی بازار است
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۷
المنه الله که می وصل بجام است
کار من و ساقی همه بر وفق مرام است
در حرمت می زاهد اگر پخته خیالی
ایدردکشان عیب مگیرید که خام است
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴۳
حالی نداد روی ز درس ادب مرا
بر جرعه ریز ساقی آب طرب مرا
از بام اوفتاده مرا طاس می بیار
هل تا برند مست بر میر شب مرا
جان بر سر لبست و دل از خون لبالبست
جام لبالبی بنه ایجان بلب مرا
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ز بهر تیر تو میلِ (میلم) بهر مغاک برد
شدیم خاک که میلش مگر به خاک برد
ز بهر دوختن چاک سینه مژگانت
گذر ز سینۀ مجروح چاک چاک برد
ز لعل نوش تو دل خواست شربت عنّاب
گر ردِ می بر این جان دردناک برد
برای شستن دل از غم جهان یک سر
کجاست می که به یک جرعه ایش پاک برد
بشست شاهدی از دل غم خمار به آب
نبرد گر ببرد نیز آب ناک برد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴
ساقیا! خیز و بیار آن آب رنگ آمیز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
کیست کاین معنی بگوید زاهد شب خیز را
تا بریزاند ز تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را
وه که جانم را به تنگ آورد از جور فلک
گو به دست مهر راند زخم تیغ تیز را
ساقیا! در ده ز سرجوش سعادت ساغری
تا به مستی بشکنم این چرخ محنت بیز را
خیز و خاک کوی میخانه به دست آور جلال!
تا بدو روشن کنی این دیده خونریز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۴
هوای باده و آهنگ جام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
شراب خوارگیی بر دوام خواهم کرد
ز جور دور دلم ساغری ست پرخوناب
دوای او به می لعل فام خواهم کرد
بریختم به ستم خون پیر جام و کنون
هر آنچه هست مرا وقف جام خواهم کرد
شرابخانه چو دار سلامت است مرا
طواف گلشن دارالسّلام خواهم کرد
حلال باد مرا می که بعد از او بر خود
نعیم دنیی و عقبی حرام خواهد کرد
ازین خیال که بیهوده در سرم پیداست
گه عمر در سر سودای خام خواهم کرد
ز جام عشق تو مدهوش و مست خواهم بود
ز خاک چون به قیامت قیام خواهم کرد
چنین که شرط ثبات و وفا به جای آورد
جلال را سگ کوی تو نام خواهم کرد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۸
بویی ز سر زلف نگارین به من آرید
یک نافه از آن طرّه مشکین به من آرید
از چشم و رخم سیم و گهر تحفه بریدش
وز زلف و رُخش سنبل و نسرین به من آرید
تا بوک به شیرینی جان را به لب آرم
یک ره سخنی زان لب شیرین به من آرید
مخمورم و جانم به سوی مَی نگران است
آخر سبک آن ساغر سنگین به من آرید
با کعبه به من می نرسد بوی خرابات
از پیش دلم آن ببرید این به من آرید
کو صبر که از دور رسد نوبت مخمور
یک جرعه مَی از دور نخستین به من آرید
خواهید که از خاک برآیم پس صد سال
از میکده بوی می رنگین به من آرید
هر گه که غمی گشت به دیدار دلم گفت
غم را نخورد جز دل غمگین به من آرید
احوال جلال از غم هجران به چه سان است
روزی خبر عاشق مسکین به من آرید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۱
ما شب و روز رند و و مَی خواریم
ساکن آستان خمّاریم
جام در دست و دوست پیش نظر
وز دو عالم فراغتی داریم
صبحدم چون نهیم مَی بر کف
عالم هست نیست پنداریم
دو جهان را به نیم جو نخریم
جام مَی را به جان خریداریم
روز و شب رند و مست و مدهوشیم
کس نبیند دمی که هشیاریم
ما صبوحی کشان سرمستیم
ما خراباتیان مَی خواریم
شامگه بر کنار صحراییم
صبحدم در میان گلزاریم
دل و دین گو برو ز دست که ما
شیوه خود ز دست نگذاریم
سلطنت دونِ ماست تا چو جلال
بنده خسرو جها نداریم
هر زمان نام شیخ ابواسحق
بر دل و دست و دیده بنگاریم
ما غلامان حلقه در گوشیم
بر جبین داغ بندگی داریم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۸
معشوقه به چنگ آر و می و چنگ و چغانه
کاحوال جهان جمله فسون است و فسانه
ساقی به می از لوح دلم عقل فروشوی
تا چند غم عالم و افسوس زمانه
کوته نظران چهره مقصود نبینند
تیر از نظر راست شود سوی نشانه
آن سوز که در سینه من دوش نهان بود
امروز به خورشید رسانید زبانه
گر اهل دلی عیب مکن بی خبران را
بر عاشق دلداده نگیرند بهانه
پُر شو ز مَی ای دلشده تا دوش به دوشت
آرند چو چنگ از در میخانه به خانه
آمد به لب خشک ز غم کشتی جانم
وین بحر طلب را نه پدید است کرانه
خرّم دل آن کاو چو جلال از همه عالم
بگرفت کناری و برون شد ز میانه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۰
بیاور ای بت ساقی شراب دوشینه
بزن برآتشم امروز آب دوشینه
چه عزم بود که دیشب برفتی از بر ما
چه بود راست بگو آن شتاب دوشینه
کجا به خواب رود بی تو چشم من امشب
که در کنار تو خوش بود خواب دوشینه
هزار شمع نهادیم و خانه تاریک است
چو نور می ندهد ماهتاب دوشینه
همان سرشک و همان دل بجاست تا دانی
که حاضر است شراب و کباب دوشینه
غلام خویشتنم خوانده ای به مستی دوش
سرم ز چرخ گذشت از خطاب دوشینه
مده شراب به ما امشب ای ندیم که ما
هنوز بی خبریم از شراب دوشینه
معاشران همه هشیار گشته اند و جلال
هنوز بی خود و مست و خراب دوشینه
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۶
تا چرخْ صفت تو راست خندان لب لعل
جز باده نگشت همدم آنِ لب لعل
از لطف لب خوشت نماید دندان
گوهر بگزد بسی به دندان لب لعل