عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
آنگاه پس از تندر
اما نمی‌دانی چه شب‌هایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلک‌های من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شب‌ها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هاله‌ای یا نیم تاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خواب‌های من
این آب‌های اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمی‌ش بر گردن
با زخمه‌های دم به دم کاه نفس‌هایش
افسانه‌های نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناک می‌نالد
وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشه‌ی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک می‌مالد
آنگه دو دست مرده‌ی پی کرده از آرنج
از روبرو می‌آید و رگباری از سیلی
من می‌گریزم سوی درهایی که می‌بینم
بازست، اما پنجه‌ای خونین که پیدا نیست
از کیست؟
تا می‌رسم در را به رویم کیپ می‌بندد
آنگاه زالی جغد و جادو می‌رسد از راه
قهقاه می‌خندد
وان بسته درها را نشانم می‌دهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابه‌اش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می‌بینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم می‌پرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می‌دهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی‌یابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکی‌اش
یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنی‌های فراوانی
در خانهٔ همسایه می‌دیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانه‌مان، روی گلیم تیره و تاری
با پیر دُختی زردگون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می‌برد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانه‌های گرم و جانان بود
اندیشه‌ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
چندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حمله‌های گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می‌لرزید
گویی خیانت می‌کند با من یکی از چشم‌ها یا دست‌های من
اما حریفم بر خود از من بیش می‌لرزید
در لحظه‌های آخر بازی
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را به هم لرزاند
گویا مرا هم پاره‌ای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب می‌دیدم
او گفت: این برج‌ها را مات کن
خندید
یعنی چه؟
من گفتم
او در جوابم خند خندان گفت
ماتم نخواهی کرد، می‌دانم
پوشیده می‌خندند با هم پیر فرزینان
من سیل‌های اشک و خون بینم
در خندهٔ اینان
آنگاه اشارت کرد سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار می‌کرد آنچه او می‌گفت
با لهجهٔ بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، می‌دانم
زنم نالید
آنگاه اسب مرده‌ای را از میان کشته‌ها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پرهیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه می‌بینم
ترکید تندر، تَرْق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این شطرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوش‌ترین اقصای ژرفایی
وین مهره‌های شکرین،‌ شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
آنجا اجاقی بود روشن، مُرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هر دم افزون بار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترش‌ها وان صف آرایی
آن پیلها و اسب‌ها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجهٔ ناودان‌ها بود
و سقف‌هایی که فرو می‌ریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان می‌شد صلیب ما
افسوس
انگار در من گریه می‌کرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد می‌گشاید چنگ
انگار بر من گریه می‌کرد ابر
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
روی جاده ی نمناک
اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
چه می‌دیده ست آن غمناک روی جادهٔ نمناک؟
زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنان چون پاره یا پیرار؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جادهٔ نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودازده کافکا؟
همه خشم و همه نفرین، همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همه آفاق، مست راستین خیام؟
تقوای دیگری بر عهد و هنجار عرب، یا باز
تفی دیگر به ریش عرش و بر این این ایام؟
چه نقشی می‌زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جادهٔ نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر، آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت می‌کند ز آن عشق نافرجام دیرینه
وز او پنهان به خاطر می‌سپارد گفته‌اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می‌تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جادهٔ نمناک؟
هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
که می‌داند چه می‌دیده ست آن غمگین؟
دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک برچیده ست
ولی من نیک می‌دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می‌خوانم
که او هر نقش می‌بسته ست،‌ یا هر جلوه می‌دیده ست
نمی‌دیده ست چون خود پاک روی جادهٔ نمناک
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
آنک! ببین ...
اوصاف ِ این همیشه همان، تا که بوده‌ام
از بی غمان ِ رنگ نگر، این شنوده‌ام:
بر لوح ِ دودفام ِ سحر، صبح ِ آتشین
شنگرف تا اقاصی ِ زنگار گسترد
اما شنیده کی بَرَدَم دیده‌ها ز یاد
کاین کهنه زخمِ زرد، به هر روز بامداد
سر واکند به مشرق و خوناب و زهر و درد
تا مغرب ِ قلمرو ِ تکرار گسترد
صبح است و باز می‌دمد از خاور آفتاب
گفتند هر کسی نگرد نقش ِ خود در آب
زین رو چو من به صبح، هزاران تفو فکن
نفرت بر این سُتور ِ زر افسار گسترد
برخیز تا به خون جگرمان وضو کنیم
نفرین کنان به چهرهٔ زردش تفو کنیم
کاین پیر کینه، بهر چه تا بیکران چنین
بیداد و بد، مصیبت و آزار گسترد؟
آنک! ببین، مهیب‌ترین عنکبوت زرد
برخاست از سیاه و بر آبی نظاره کرد
تذکار ِ رنگ‌های ِ اسارت، به روشنی
اینک به روی ِ ثابت و سیار گسترد...
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سترون
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهی‌های دیگر آمده‌اند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوه‌اش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می‌خندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می‌کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است ... هی! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودان‌ها تشنگان، با چهره‌های مات
فشرده بین کف‌ها کاسه‌های بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
می‌دانم
تحمل می‌کنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی‌آید؟
نمی‌دانم ولی این ابر بارانی ست، می‌دانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی
شکایت می‌کنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی‌اید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشن‌گان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
نظاره
۱
با نگهی گمشده در کهنه خاطرات
پهلوی دیوار ترک خورده‌ای سپید
بر لب یک پله چوبین نشسته‌ام
با سری آشفته، دلی خالی از امید
می‌گذرد بر تن دیوار، بی شتاب
در خط زنجیر، یکی کاروان مور
نامتوجه به بسی یادگارها
می‌شود آهسته ز مد نظاره دور
گویی بر پیرهن مورثی به عمد
دوخته کس حاشیه واری نخش سیاه
یا وسط صفحه‌ای از کاغذ سپید
با خط مشکین قلمی رفته است راه
اندکی از قافلهٔ مور دورتر
تار تنیده یکی عنکبوت پیر
می‌پلکد دور و بر تارهای خویش
چشم فرو دوخته بر پشه‌ای حقیر
خوش‌تر ازین پرده فضا هیچ نیست، هیچ
بهتر ازین پشه غذا عنکبوت گفت
نیست به از وزوز این پشه نغمه‌ای
عیش همین است و همین: کار و خورد و خفت
از چمن دلکش و صحرای دلگشا
گفت خوش الحان مگسی قصه‌ای به من
خوش‌تر ازین پرده فضا هیچ نیست، هیچ
جمله فریب است و دروغ است آن سخن
۲
پنجره‌ها بسته و درها گرفته کیپ
قافلهٔ نور نمی‌خواندم به خویش
بر لب این پله چوبین نشسته‌ام
قافلهٔ مور همی آیدم به پیش
پند دهندم که بیا عنکبوت شو
زندگی آموخته جولاهگان پیر
که‌ات زند آن شاهد قدسی بسی صلا
که‌ات رسد از نای سروشی بسی صفیر
من نتوانم چو شما عنکبوت شد
کولی شوریده سرم من، پرنده‌ام
زین گنه، ای روبهکان دغل! مرا
مرگ دهد توبه، که گرگ درنده‌ام
باز فتادم به خراسان مرگبار
غمزده، خاموش، فروخفته، خصم کامل
دزدی و بیداد و ریا اندر آن حلال
حریت و موسقی و می در آن حرام
۳
پهلوی دیوار ترک خورده‌ای که نوز
می‌گذرد بر تن او کاروان مور
بر لب یک پلهٔ چوبین نشسته‌ام
با نگهی گمشده در خاطرات دور
مهدی اخوان ثالث : زمستان
زمستان
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
تهران، دی ماه ۱۳۳۴
مهدی اخوان ثالث : زمستان
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه‌ای باید
بافته بس شعلهٔ زر تار ِ پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد،
یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو ِ گرمی نمی‌تابد
ور به رویش برگ ِ لبخندی نمی‌روید
باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت ِ
پست ِ خاک می‌گوید
باغ بی برگی
خنده‌اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب ِ یال افشان ِ زردش می چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز
عبدالقهّار عاصی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارۀ ۵
بهار امسال ماتم می‌فروشد
متاعِ خون به آدم می‌فروشد
دلِ من هم سرِ بازارِ گرمش
تبسّم می‌خرد،‌غم می‌فروشد
فریدون مشیری : ابر و کوچه
توضیحات
۳ ــ ابر و کوچه ــ ۱۳۴۱
.
زهر شیرین
ستاره کور
شبنم و شبچراغ
لال
ناقوس نیلوفر: برای کودکی که نماند و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند.
کوچه
بهار می رسد، اما
ابر
پرواز با خورشید
چرا از مرگ می ترسید؟
دشت
فقیر
شکوفه ای بر شراب
دریچه
هنگامه
غریو
سرگردان
درخت
دریای درد
سفر
غبار بیابان
بیگانه
سینه گرداب
دست ها و دست ها
چراغ میکده
غریبه
اشک زهره
ماه و سنگ
خورشید و جام
از خدا صدا نمی رسد
پردی رنگین
خار
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : بهار را باورکن
رقص ماه
باز له له می زند از تشنه کامی برگ.
باز می جوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز می پیچد به خود
ــ از سیلی سوزان گرما ــ
تاک
می فشارد پنجه های خشک و گردآلود را بر خاک.

باز باد از دست گرما می کشد فریاد
گوییا می رقصد آتش می گریزد باد!
باز می رقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها
بر شانه ی ضحاک!
سر بر آر از کوه، با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم درّه ی البرز...!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سیاه
لحاف کهنه زال فلک شکافته شد
و پنبه کوچه و بازار شهر را پُر کرد
و دشت اکنون سرد و غریب و خاموش است
آهای لحاف پاره خود رابه بام ما متکان
که گرچه پنبه ما را
همیشه آفت خورد
و دشت سوخته از پنبه سپیده تهی ست
جهان به کام حریفان
پنبه در گوش است
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهت
میگذرم از میان رهگذران مات
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم
پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم
چوبم

همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را

می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را 
فریدون مشیری : از خاموشی
مسخ
گل بود و می شکفت بر امواج آب، ماه
می بود و مستی آور،
مثل شراب، ماه
شب های لاجوردی،
بر پرنیان ابر
همراه لای لای خموش ستاره ها
می شد چراغ رهگذر دشت خواب، ماه
*
روزی پرنده ای
با بال آهنین و نفس های آتشین
برخاست از زمین
آورد بالهای گران را به اهتزاز
چرخید بر فراز
پرواز کرد تا لب ایوان آفتاب
آمد به زیر سایه بال عقاب، ماه
*
اینک، زنی است آنجا،
عریان و اشکبار ــ
غارت شده،
به بستر ِآشفته،
شرمسار
غمگین نشسته،
خسته و خرد و خراب، ماه
*
داوودیِ درشتِ سپیدِ هزار پر
سر بر نمی کند به سلام ستاره ها
برگرد خویش هاله ای از آه بسته است
تا روی خود نهان کند از آفتاب، ماه
*
از قعر این غبار
من بانگ می زنم:
ــ کای شبچراغِ مهر
ما با سیاهکاری شب، خو نمی کنیم!
مسپارمان به ظلمت جاوید
هرگز زمین مباد،
از دولت نگاه تو، نومید
نوری به ما ببخش!
بر ما دوباره از سر رحمت،
بتاب! ماه
فریدون مشیری : آه، باران
آه، باران
ریشه در اعماقِ اقیانوس دارد ــ شاید ــ
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران .
یا ، نه ، دریایی است گویی ، واژگونه ، بر فراز شهر ،
شهر سوگواران .
*

هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر ، با تشویش :
رنگ این شب های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران ؟
*

چشم ها و چشمه ها خشک اند .
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ ،
همچنان که نام ها در ننگ !

هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد .
آه، باران، ای امید جان بیداران !
بر پلیدی ها - که ما عمری ست در گرداب آن غرقیم -
آیا‌، چیره خواهی شد ؟
فریدون مشیری : آه، باران
روی در روی سیاهی
روی در روی سیاهی
ایستاده، راست
یکه و تنها، تمام شب
در کلامش، نور
بر زبان، آتش
برلبش، فریاد:
شمع.
*
شعله افزون می کند گر سر به تیغش بر زنند!
تیرگی گم می شود چون شمع ها روشن کنند.
راست ــ هم چون شمع ــ خواهد ایستاد آیا
روی در روی سیاهی
یک تن از این جمع؟
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
محیط زیست
به لطف کارگزاران عهدِ ظلمت و دود
ــ که از عنایتشان می‌رسد به گردون آه ــ
کبوتران سپید.
بَدَل شوند پیابی به زاغ های سیاه! 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
برف شبانه
بی صدا شب تا سحر
یاران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه ها
بر شاخه ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سیاه از
تیرگی های گنهکاران
ناگهان چون نوعروسی در پرندین پوشش پاک سپید تازه
سر بر کرد
شهر اینک دست نیروهای نورانی است
در پس این چهره تابنده
اما
باطنی تاریک دودآلود ظلمانی است
گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید
همتی بی حرف همچون برف می باید 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
زبان بی زبانان
غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید

سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید

باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید

آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غم هایم کنید

پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس

سنگ ها
هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش ها گویا ترند!!!
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
رخش سپید خورشید
ناگاه، شیهه‌ای سرخ
بر بام قله تابید
در شام دره پیچید.

رخش سپید خورشید،
با یال‌های افشان،
بر کوه‌های مشرق،
می‌تاخت،
می خروشید!

از نعل گرمش آتش
بر سنگ خاره می ریخت
شب، می گریخت در غار
خون از ستاره می ریخت.

گل‌های تشنة نور
بوی سپیده دم را
از باد می ربود.

مرغان رسته از بند
چون خیل دادخواهان،
آزاد، می سرودند.

بر روی قله‌ها، شاد
می‌رفت رخش، چون باد
چاهی سیاه، ناگاه
دامی گشود در راه.

رخش از بلندی کوه
افتاد در بن چاه!


گل‌های تشنة نور
ماندند در سیاهی
نشکفته گشت پرپر
گلبانگ صبحگاهی

مرغان رسته از بند،
در سینه‌ها نهفتند؛
فریاد دادخواهی!

آنک! شغاد، پنهان
در جان پناه سختش.
کو رستمی که دوزد،
با تیر بر درختش؟!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
آن سوی نیمه شب
آن سوی نیمه شب
در کوچه های باغ میکدۀ ماهتاب و یاس
مستم گرفته بودند
داغ و درفش و داروغه بیدار

در پشت میله های قفس،
این سوی
من با چهار شاهد
یاس و نسیم و ماه و سپیدار