عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
از خود رمیده
چو گل ز دست تو جیب دریده ای دارم
چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم
ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان
رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم
نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا؟
که همچو لاله دل داغدیده ای دارم
مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است
امید میوه ز شاخ بریده ای دارم
کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز؟
که من به سینه دل آرمیده ای دارم
صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع
شرار آهی و خوناب دیده ای دارم
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق؟
که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم
چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم
ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان
رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم
نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا؟
که همچو لاله دل داغدیده ای دارم
مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است
امید میوه ز شاخ بریده ای دارم
کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز؟
که من به سینه دل آرمیده ای دارم
صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع
شرار آهی و خوناب دیده ای دارم
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق؟
که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
کوکب امید
ای صبح نودمیده! بناگوش کیستی؟
وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟
از جلوهٔ تو سینه چو گل چاک شد مرا
ای خرمن شکوفه! بر و دوش کیستی؟
همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید در آغوش کیستی؟
مهر منیر را نبود جامهٔ سیاه
ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟
ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان بیاد غنچه خاموش کیستی؟
وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟
از جلوهٔ تو سینه چو گل چاک شد مرا
ای خرمن شکوفه! بر و دوش کیستی؟
همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید در آغوش کیستی؟
مهر منیر را نبود جامهٔ سیاه
ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟
ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان بیاد غنچه خاموش کیستی؟
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
شعله سرکش
لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
مهتاب
ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده ایم
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم
آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده ایم
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم
آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
لبخند صبحدم
گر شود آنروی روشن جلوه گر هنگام صبح
پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح
از بنا گوش تو و زلف تو ام آمد بیاد
چون دمید از پرده شب روی سیمین فام صبح
نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم
تلخ شد عیش من از لبخند بی هنگام صبح
حواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح
شست و شو در چشمه خورشید کرد از آن سبب
نور هستی بخش میبارد ز هفت اندام صبح
گر ننوشیده است در خلوت نبید مشک بوی
از چه آید هر نفس بوی بهشت از کام صبح ؟
میدود هر سو گریبان چاک از بی طاقتی
تا کجا آرام گیرد جان بی آرام صبح ؟
معنی مرگ و حیات ای نفس کوته بین یکیست
نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح
این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی
ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح
جلوه من یک نفس چون صبح روشن بیش نیست
در شکر خندی است فرجام من و فرجام صبح
عمر کوتاهم رهی در شام تنهایی گذشت
مردم و نشنیدم از خورشید رویی نام صبح
پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح
از بنا گوش تو و زلف تو ام آمد بیاد
چون دمید از پرده شب روی سیمین فام صبح
نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم
تلخ شد عیش من از لبخند بی هنگام صبح
حواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح
شست و شو در چشمه خورشید کرد از آن سبب
نور هستی بخش میبارد ز هفت اندام صبح
گر ننوشیده است در خلوت نبید مشک بوی
از چه آید هر نفس بوی بهشت از کام صبح ؟
میدود هر سو گریبان چاک از بی طاقتی
تا کجا آرام گیرد جان بی آرام صبح ؟
معنی مرگ و حیات ای نفس کوته بین یکیست
نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح
این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی
ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح
جلوه من یک نفس چون صبح روشن بیش نیست
در شکر خندی است فرجام من و فرجام صبح
عمر کوتاهم رهی در شام تنهایی گذشت
مردم و نشنیدم از خورشید رویی نام صبح
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
گریزان
چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟
چو طاقت از دل بی تاب من گریزانی ؟
ز دیده ای که بود پاک تر ز شبنم صبح
چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی ؟
درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟
نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی
چو آب چشمه دلی پاک و نرم خو دارم
نه آتشم که ز آغوش من گریزانی
رهی نمیرمد آهوی وحشی از صیاد
بدین صفت که تو از خویشتن گریزانی
چو طاقت از دل بی تاب من گریزانی ؟
ز دیده ای که بود پاک تر ز شبنم صبح
چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی ؟
درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟
نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی
چو آب چشمه دلی پاک و نرم خو دارم
نه آتشم که ز آغوش من گریزانی
رهی نمیرمد آهوی وحشی از صیاد
بدین صفت که تو از خویشتن گریزانی
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
خنده برق
سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما
تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
ز ناله سحر و گریه شبانه ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما
چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما
بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما
تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
ز ناله سحر و گریه شبانه ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما
چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما
بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
مردم فریب
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم : که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم : که بعد از آنهمه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم : که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم : که بعد از آنهمه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
هوسناک
در چمن چون شاخ گل نازک تنی افتاده است
سایه نیلوفری بر سوسنی افتاده است
چون مه روشن که تابد از حریر ابرها
ساق سیمینی برون از دامنی افتاده است
یک جهان دل بین که از گیسوی او آویخته
یک چمن گل بین که در پیراهنی افتاده است
روی گرمی شعله ای در جان ما افروخته
خانمان سوز آتشی در خرمنی افتاده است
دیگرم بخت رهایی از کمند عشق نیست
کار صید خسته با صید افکنی افتاده است
نور عشق از رخنهٔ دل بر سرای جان دمید
پرتوی در کلبه ام از روزنی افتاده است
چون نسیم اندام او را بوسه باران کن رهی
کز هوسناکی چو گل در گلشنی افتاده است
سایه نیلوفری بر سوسنی افتاده است
چون مه روشن که تابد از حریر ابرها
ساق سیمینی برون از دامنی افتاده است
یک جهان دل بین که از گیسوی او آویخته
یک چمن گل بین که در پیراهنی افتاده است
روی گرمی شعله ای در جان ما افروخته
خانمان سوز آتشی در خرمنی افتاده است
دیگرم بخت رهایی از کمند عشق نیست
کار صید خسته با صید افکنی افتاده است
نور عشق از رخنهٔ دل بر سرای جان دمید
پرتوی در کلبه ام از روزنی افتاده است
چون نسیم اندام او را بوسه باران کن رهی
کز هوسناکی چو گل در گلشنی افتاده است
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
گیسوی شب
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد که تو داری
پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد که تو داری
پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
وفای شمع
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
کوی رضا
تا دامن از من کشیدی ای سر و سیمین تن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من
جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من
بنشین چو گل درکنارم تا بشکفد گل ز خارم
ای روی تو لاله زارم وی موی تو سوسن من
ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو
دست من و دامن تو اشک غم و دامن من
من کیستم بی نوایی با درد و غم آشنایی
هر لحظه گردد بلایی چون سایه پیر امن من
قسمت اگر زهر اگر مل بالین اگر خار اگر گل
غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من
گر باد صرصر غباری انگیزد از هر کناری
گرد کدورت نگیرد آیینهٔ روشن من
تا عشق و رندیست کیشم یکسان بود نوش و نیشم
من دشمن جان خویشم گر او بود دشمن من
ملک جهان تنگنایی با عرصه همت ما
خلد برین خار زاری با ساحت گلشن من
پیرایه خاک و آبم روشنگر آفتابم
گنجم ولی در خرابم ویرانه من تن من
ای گریه دل را صفا ده رنگی به رخسار ما ده
خاکم به باد فنا ده ای سیل بنیان کن من
وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن
تا بردلم رحمت آرد صیاد صید افکن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من
جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من
بنشین چو گل درکنارم تا بشکفد گل ز خارم
ای روی تو لاله زارم وی موی تو سوسن من
ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو
دست من و دامن تو اشک غم و دامن من
من کیستم بی نوایی با درد و غم آشنایی
هر لحظه گردد بلایی چون سایه پیر امن من
قسمت اگر زهر اگر مل بالین اگر خار اگر گل
غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من
گر باد صرصر غباری انگیزد از هر کناری
گرد کدورت نگیرد آیینهٔ روشن من
تا عشق و رندیست کیشم یکسان بود نوش و نیشم
من دشمن جان خویشم گر او بود دشمن من
ملک جهان تنگنایی با عرصه همت ما
خلد برین خار زاری با ساحت گلشن من
پیرایه خاک و آبم روشنگر آفتابم
گنجم ولی در خرابم ویرانه من تن من
ای گریه دل را صفا ده رنگی به رخسار ما ده
خاکم به باد فنا ده ای سیل بنیان کن من
وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن
تا بردلم رحمت آرد صیاد صید افکن من
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
آه آتشناک
چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم
عمری که سوختیم برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او
ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود
ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی
کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
ماجرای نیمشب
یافتم روشندلی از گریه های نیمشب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید از هوای نیمشب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر
از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب
با امید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمشب
همچو گل امشب رهی از پای تا سر گوش باش
تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید از هوای نیمشب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر
از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب
با امید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمشب
همچو گل امشب رهی از پای تا سر گوش باش
تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
شراب بوسه
شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشت
دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت
مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش؟
که آید از نفس غنچه بوی آغوشت
میان آنهمه ساغر که بوسه می افشاند
بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت
شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت
مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت
ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست
نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟
رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی
هزار شکوه سراید نگاه خاموشت
دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت
مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش؟
که آید از نفس غنچه بوی آغوشت
میان آنهمه ساغر که بوسه می افشاند
بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت
شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت
مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت
ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست
نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟
رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی
هزار شکوه سراید نگاه خاموشت
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
ساز سخن
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
ستاره بازیگر
تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم
در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال
چون شفق خونابهٔ دل میچکد از ساغرم
خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته
صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار
شیوه بازیگری از طالع بازیگرم؟
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
گر چه ما را کار دل محروم از دنیا کند
نگذرم از کار دل وز کار دنیا بگذرم
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی
زانکه دارد نسبتی با خاطر غم پرورم
در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال
چون شفق خونابهٔ دل میچکد از ساغرم
خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته
صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار
شیوه بازیگری از طالع بازیگرم؟
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
گر چه ما را کار دل محروم از دنیا کند
نگذرم از کار دل وز کار دنیا بگذرم
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی
زانکه دارد نسبتی با خاطر غم پرورم
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
آغوش صحرا
عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند
وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند
از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند
عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم
در نماند هر که امشب فکر فردا می کند
همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند
هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند
وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند
از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند
عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم
در نماند هر که امشب فکر فردا می کند
همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند
هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
بوسه نسیم
همراه خود نسیم صبا می برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می برد مرا
با بال شوق ذره به خورشید می رسد
پرواز دل به سوی خدا می برد مرا
گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که مرا می برد مرا
برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می برد مرا
با بال شوق ذره به خورشید می رسد
پرواز دل به سوی خدا می برد مرا
گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که مرا می برد مرا
برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
خشکسال ادب
دگر ز جان من ای سیمبر چه می خواهی؟
ربودهای دل زارم دگر چه می خواهی؟
مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی؟
اثر ز ناله خونین دلان گریزان است
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی؟
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
به خنده گفت از این رهگذر چه می خواهی؟
نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هر چه می خواهی
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی؟
به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلوه گاه خزف از گهر چه می خواهی؟
رهی چه می طلبی نظم آبدار از من؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی؟
ربودهای دل زارم دگر چه می خواهی؟
مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی؟
اثر ز ناله خونین دلان گریزان است
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی؟
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
به خنده گفت از این رهگذر چه می خواهی؟
نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هر چه می خواهی
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی؟
به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلوه گاه خزف از گهر چه می خواهی؟
رهی چه می طلبی نظم آبدار از من؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی؟