عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
کنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستی
بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم
اگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقی
ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم
منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری
که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم
مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم
ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم
اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود
که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم
چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم
چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم
اسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتم
چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستم
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم
چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
کنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستی
بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم
اگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقی
ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم
منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری
که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم
مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم
ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم
اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود
که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم
چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم
چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم
اسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتم
چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستم
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم
چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
امروز که من عاشق و دیوانه و مستم
کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم
ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی
تا باده پرستی کنم و خود نپرستم
با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم
گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم
میبرد دلم نرگس مخمورش و میگفت
کای همنفسان عیب مگیرید که مستم
رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی
باز آی که از دست تو برخاک نشستم
چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو زنار ببستم
در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت
با این همه از چنبر زلف تو نجستم
تا در عقب پیر خرابات نرفتم
از درد سر و محنت خواجو بنرستم
کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم
ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی
تا باده پرستی کنم و خود نپرستم
با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم
گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم
میبرد دلم نرگس مخمورش و میگفت
کای همنفسان عیب مگیرید که مستم
رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی
باز آی که از دست تو برخاک نشستم
چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو زنار ببستم
در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت
با این همه از چنبر زلف تو نجستم
تا در عقب پیر خرابات نرفتم
از درد سر و محنت خواجو بنرستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
تخفیف کن از دور من این باده که مستم
وزغایت مستی خبرم نیست که هستم
بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش
میسوزم و میسازم و با دست بدستم
در حال که من دانهٔ خال تو بدیدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم
دیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرا
زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم
با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی
گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم
زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم
چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم
آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت
آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم
شاید که ز من خلق جهان دست بشویند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم
هر چند شکستی دل خواجو بدرستی
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم
وزغایت مستی خبرم نیست که هستم
بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش
میسوزم و میسازم و با دست بدستم
در حال که من دانهٔ خال تو بدیدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم
دیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرا
زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم
با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی
گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم
زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم
چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم
آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت
آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم
شاید که ز من خلق جهان دست بشویند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم
هر چند شکستی دل خواجو بدرستی
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم
چون بمهمانخانهٔ قدسم سماع انس بود
آسمان را سبزهای برگوشهٔ خوان یافتم
باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست
شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم
عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست
درمقام بیخودی طفل دبستان یافتم
خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا
خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم
طائر جان کوتذرو بوستان کبریاست
در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم
چون در این مقصورهٔ پیروزه گشتم معتکف
قطب را در کنج خلوت سبحه گردان یافتم
در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست
روح را هارون راه پور عمران یافتم
بسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گر
خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم
گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی
کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم
چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری
در فروش رستهٔ بازار عمان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم
چون بمهمانخانهٔ قدسم سماع انس بود
آسمان را سبزهای برگوشهٔ خوان یافتم
باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست
شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم
عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست
درمقام بیخودی طفل دبستان یافتم
خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا
خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم
طائر جان کوتذرو بوستان کبریاست
در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم
چون در این مقصورهٔ پیروزه گشتم معتکف
قطب را در کنج خلوت سبحه گردان یافتم
در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست
روح را هارون راه پور عمران یافتم
بسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گر
خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم
گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی
کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم
چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری
در فروش رستهٔ بازار عمان یافتم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
عشق آن بت ساکن میخانه میگرداندم
جان غمگین در پی جانانه میگرداندم
آشنائی از چه رویم دور میدارد ز خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه میگرداندم
ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من
هندوی آن نرگس ترکانه میگرداندم
بسکه میترساند از زنجیر و پندم میدهد
عاقل بسیار گو دیوانه میگرداندم
دانهٔ خالش که بر نزدیک دام افتاده است
با چنان دامی اسیر دانه میگرداندم
آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته
گرد شمع روش چون پروانه میگرداندم
آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی
روز و شب در کنج هر ویرانه میگرداندم
با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود
ویندم از پیمان غم پیمانه میگرداندم
من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر
نرگس افسونگرش افسانه میگرداندم
اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون
همچو خواجو از پی دردانه میگرداندم
جان غمگین در پی جانانه میگرداندم
آشنائی از چه رویم دور میدارد ز خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه میگرداندم
ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من
هندوی آن نرگس ترکانه میگرداندم
بسکه میترساند از زنجیر و پندم میدهد
عاقل بسیار گو دیوانه میگرداندم
دانهٔ خالش که بر نزدیک دام افتاده است
با چنان دامی اسیر دانه میگرداندم
آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته
گرد شمع روش چون پروانه میگرداندم
آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی
روز و شب در کنج هر ویرانه میگرداندم
با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود
ویندم از پیمان غم پیمانه میگرداندم
من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر
نرگس افسونگرش افسانه میگرداندم
اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون
همچو خواجو از پی دردانه میگرداندم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
وقتست کز ورای سراپردهٔ عدم
سلطان گل بساحت بستان زند علم
دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی
هر دم عروس غنچه برون آید از حرم
از کلک نقشبند قضا در تحیرم
کز سبزه بر صحیفهٔ بستان زند رقم
آثار صنع بین که بتاثیر نامیه
هر دم لطیفهئی بوجود آید از عدم
صحن چمن ز زمزمهٔ بلبل سحر
گردد پر از ترنم زیر و نوای بم
از آب چشمه تیره شود چشمهٔ حیات
وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم
جعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهی
همچون شکنج طره خوبان گرفته خم
گر در چمن بخنده درآید گل در روی
باور مکن که او بدوروئیست متهم
نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهد
نازک دلست غنچه از آن میشود دژم
بیچاره لاله هست دلش در میان خون
گوئی ز دست باد صبا میبرد ستم
بر سرو سوسن از چه زبان میکند دراز
آزاده راز طعن زبان آوران چه غم
خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی
نتوان نهاد در ره آزادگی قدم
بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران
عیسی دمست نکهت انفاس صبحدم
و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار
همچون بساط مجلس فرمانده عجم
بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت
بر کف نهاده لالهٔ دلخسته جام جم
سلطان گل بساحت بستان زند علم
دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی
هر دم عروس غنچه برون آید از حرم
از کلک نقشبند قضا در تحیرم
کز سبزه بر صحیفهٔ بستان زند رقم
آثار صنع بین که بتاثیر نامیه
هر دم لطیفهئی بوجود آید از عدم
صحن چمن ز زمزمهٔ بلبل سحر
گردد پر از ترنم زیر و نوای بم
از آب چشمه تیره شود چشمهٔ حیات
وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم
جعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهی
همچون شکنج طره خوبان گرفته خم
گر در چمن بخنده درآید گل در روی
باور مکن که او بدوروئیست متهم
نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهد
نازک دلست غنچه از آن میشود دژم
بیچاره لاله هست دلش در میان خون
گوئی ز دست باد صبا میبرد ستم
بر سرو سوسن از چه زبان میکند دراز
آزاده راز طعن زبان آوران چه غم
خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی
نتوان نهاد در ره آزادگی قدم
بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران
عیسی دمست نکهت انفاس صبحدم
و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار
همچون بساط مجلس فرمانده عجم
بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت
بر کف نهاده لالهٔ دلخسته جام جم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم
تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر
مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم
گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او
رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم
چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان
رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم
میرفت و میگفت ای گدا از من بیازردی چرا
گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم
وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی
گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم
خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی
ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم
با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم
تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر
مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم
گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او
رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم
چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان
رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم
میرفت و میگفت ای گدا از من بیازردی چرا
گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم
وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی
گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم
خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی
ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
روزی به سر کوی خرابات رسیدم
در کوی خرابان یکی مغبچه دیدم
از چشم بشد ظلمت و سرچشمهٔ خضرم
چون در خط سبز و لب لعلش نگریدم
نقش دو جهان محو شد از لوح ضمیرم
چون نقش رخش بر ورق دیده کشیدم
در لعل لبش یافتم آن نکته که عمری
در عالم جان معنی آن میطلبیدم
تا شیشهٔ خودبینی و هستی نشکستم
یک جرعه به کام از می لعلش نچشیدم
ساکن نشدم در حرم کعبهٔ وحدت
تا بادیهٔ عالم کثرت نبریدم
با من سخن از درس و کتب خانه مگوئید
اکنون که وطن بر در میخانه گزیدم
ایمان چه دهم عرض چو در کفر فتادم
قرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدریدم
تسبیح بیفکندم و ناقوس گرفتم
سجاده گرو کردم وز نار خریدم
بردار شدم تا بدهم داد انا الحق
معنی انا الحق ز سردار شنیدم
خواجو بدر دیر شو و کعبه طلب کن
زیرا که من از کفر به اسلام رسیدم
در کوی خرابان یکی مغبچه دیدم
از چشم بشد ظلمت و سرچشمهٔ خضرم
چون در خط سبز و لب لعلش نگریدم
نقش دو جهان محو شد از لوح ضمیرم
چون نقش رخش بر ورق دیده کشیدم
در لعل لبش یافتم آن نکته که عمری
در عالم جان معنی آن میطلبیدم
تا شیشهٔ خودبینی و هستی نشکستم
یک جرعه به کام از می لعلش نچشیدم
ساکن نشدم در حرم کعبهٔ وحدت
تا بادیهٔ عالم کثرت نبریدم
با من سخن از درس و کتب خانه مگوئید
اکنون که وطن بر در میخانه گزیدم
ایمان چه دهم عرض چو در کفر فتادم
قرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدریدم
تسبیح بیفکندم و ناقوس گرفتم
سجاده گرو کردم وز نار خریدم
بردار شدم تا بدهم داد انا الحق
معنی انا الحق ز سردار شنیدم
خواجو بدر دیر شو و کعبه طلب کن
زیرا که من از کفر به اسلام رسیدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
بلبلان که رساند نسیم باغ ارم
بتشنگان که دهد آب چشمهٔ زمزم
مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما
بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم
مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست
شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم
به نامه بهر جگر خستگان دود فراق
بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم
کجا بطعنهٔ دشمن ز دوست برگردم
که غرق بحر مودت نترسد از شبنم
گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود
منم کنون و سرخاکسار و پای علم
بیار نکهت جان بخش بوستان وصال
که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم
کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین
ز جام می ندهد جرعهئی به ملکت جم
چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو
اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم
بتشنگان که دهد آب چشمهٔ زمزم
مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما
بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم
مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست
شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم
به نامه بهر جگر خستگان دود فراق
بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم
کجا بطعنهٔ دشمن ز دوست برگردم
که غرق بحر مودت نترسد از شبنم
گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود
منم کنون و سرخاکسار و پای علم
بیار نکهت جان بخش بوستان وصال
که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم
کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین
ز جام می ندهد جرعهئی به ملکت جم
چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو
اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
ایدل ار خواهی به دولتخانهٔ جانت برم
ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم
شمسهٔ ایوان عقلی ماه برج عشق باش
تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم
گر چنان دانی که از راه خطا بگذشتهئی
پای در نه تا به خلوتخانهٔ خانت برم
گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت
دامن گل بایدت سوی گلستانت برم
از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری
تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم
نفس کافر کیش را گر بندهٔ فرمان کنی
هر چه فرمائی شوم تعلیم و فرمانت برم
در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت
دست گیرم بر سر گنجینهٔ جانت برم
گر شوی با من چوآه صبحگاهی همنفس
از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم
چون درین راه از در بتخانه مییابی گشاد
مست و لایعقل درآ تا پیش رهبانت برم
ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران
از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم
ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم
شمسهٔ ایوان عقلی ماه برج عشق باش
تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم
گر چنان دانی که از راه خطا بگذشتهئی
پای در نه تا به خلوتخانهٔ خانت برم
گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت
دامن گل بایدت سوی گلستانت برم
از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری
تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم
نفس کافر کیش را گر بندهٔ فرمان کنی
هر چه فرمائی شوم تعلیم و فرمانت برم
در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت
دست گیرم بر سر گنجینهٔ جانت برم
گر شوی با من چوآه صبحگاهی همنفس
از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم
چون درین راه از در بتخانه مییابی گشاد
مست و لایعقل درآ تا پیش رهبانت برم
ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران
از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
دوش میآید نگار بربرم
گفتم ای آرام جان و دلبرم
دامن افشان زین صفت مگذر ز ما
گفت بگذار ای جوان تا بگذرم
گفتم امشب یک زمان تشریف ده
تا بکام دل ز وصلت بر خورم
گفت بی پروانه نتوان یافتن
صحبتم را زانکه شمع خاورم
گفتم از پروانه و خط در گذر
من نه میر ملک و شاه کشورم
یک زمان با من بدرویشی بساز
زانکه من هم بندهات هم چاکرم
چون غلام حلقه در گوش توام
چند داری همچو حلقه بر درم
گفت آری بس جوانی مهوشی
تا کنون جز راه مهرت نسپرم
راستی را سرو بالائی خوشی
تا بیایم با تو جان میپرورم
گفتم از مهر جمالت گشتهام
آنچنان کز ذره پیشت کمترم
گفت آری با چنان حسن و جمال
شاید ار گوئی که مهر انورم
گفتم امشب گر مسلمانی بیا
گفت اگر یک لحظه آیم کافرم
گفت ار جان بایدت استادهام
گفت کو سیم و زرت تا بنگرم
گفتمش گر سیم باید شب بیا
گفت خلقت بینم از لطف و کرم
گفتمش یک لحظه با پیران بساز
گفت زر برکش که من زال زرم
گفتمش گر سر برآری بندهام
گفت خواجو بگذر امشب از سرم
گفتم ای آرام جان و دلبرم
دامن افشان زین صفت مگذر ز ما
گفت بگذار ای جوان تا بگذرم
گفتم امشب یک زمان تشریف ده
تا بکام دل ز وصلت بر خورم
گفت بی پروانه نتوان یافتن
صحبتم را زانکه شمع خاورم
گفتم از پروانه و خط در گذر
من نه میر ملک و شاه کشورم
یک زمان با من بدرویشی بساز
زانکه من هم بندهات هم چاکرم
چون غلام حلقه در گوش توام
چند داری همچو حلقه بر درم
گفت آری بس جوانی مهوشی
تا کنون جز راه مهرت نسپرم
راستی را سرو بالائی خوشی
تا بیایم با تو جان میپرورم
گفتم از مهر جمالت گشتهام
آنچنان کز ذره پیشت کمترم
گفت آری با چنان حسن و جمال
شاید ار گوئی که مهر انورم
گفتم امشب گر مسلمانی بیا
گفت اگر یک لحظه آیم کافرم
گفت ار جان بایدت استادهام
گفت کو سیم و زرت تا بنگرم
گفتمش گر سیم باید شب بیا
گفت خلقت بینم از لطف و کرم
گفتمش یک لحظه با پیران بساز
گفت زر برکش که من زال زرم
گفتمش گر سر برآری بندهام
گفت خواجو بگذر امشب از سرم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
چو برکشی علم قربت از حریم حرم
ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم
ندانم این نفس روح بخش روحانی
شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم
رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند
کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم
مسخرت نشود تختگاه ملک وجود
مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم
مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل
چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم
بدور باش فراقم ز خویش دور مدار
اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم
کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب
کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم
چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست
که هیچکس نکند قصد آهوان حرم
چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو
غبار خاطر او را به آب چشم قلم
ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم
ندانم این نفس روح بخش روحانی
شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم
رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند
کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم
مسخرت نشود تختگاه ملک وجود
مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم
مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل
چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم
بدور باش فراقم ز خویش دور مدار
اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم
کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب
کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم
چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست
که هیچکس نکند قصد آهوان حرم
چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو
غبار خاطر او را به آب چشم قلم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
بزن بنوک خدنگم که پیش دست تو میرم
چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم
اسیر قید محبت سر از کمند نتابد
گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم
بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد
من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم
ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی
ولی عجب که خیالت نمیرود ز ضمیرم
چو شمع مجلسم ار زانکه میکشی شب هجران
چو صبح پرده برافکن که پیش روی تو میرم
کمال شوق بجائی رسید و حد مودت
که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم
بود بگاه صبوحی در آرزوی جمالت
نوای نالهٔ زارم ادای نغمهٔ زیرم
نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت
چنانکه گاه لطایف بعهد خویش نظیرم
قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت
نوای نغمهٔ بلبل شنو بجای صریرم
مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن
چو از تو صبر ندارم چگونه ترک تو گیرم
منم درین چمن آن مرغ کز نشیمن وحدت
بیان عشق حقیقی بود نوای صفیرم
چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم
اسیر قید محبت سر از کمند نتابد
گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم
بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد
من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم
ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی
ولی عجب که خیالت نمیرود ز ضمیرم
چو شمع مجلسم ار زانکه میکشی شب هجران
چو صبح پرده برافکن که پیش روی تو میرم
کمال شوق بجائی رسید و حد مودت
که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم
بود بگاه صبوحی در آرزوی جمالت
نوای نالهٔ زارم ادای نغمهٔ زیرم
نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت
چنانکه گاه لطایف بعهد خویش نظیرم
قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت
نوای نغمهٔ بلبل شنو بجای صریرم
مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن
چو از تو صبر ندارم چگونه ترک تو گیرم
منم درین چمن آن مرغ کز نشیمن وحدت
بیان عشق حقیقی بود نوای صفیرم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
تا چند به شادی می غمهای تو نوشم
از خلق جهان کسوت سودای تو پوشم
هر چند که زلفت دل من گوش ندارد
من سلسلهٔ زلف ترا حلقه بگوشم
عیبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد
با این همه آتش نتوانم که نجوشم
چون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم
چون عود ره دل زندم چون نخروشم
خلقی ز فغانم به فغانند ولیکن
این طرفه که مینالم و پیوسته خموشم
دیشب خبرم نیست که شاگرد خرابات
چون از در میخانه بدر برد بدوشم
پر کن قدحی زهر هلاهل که بیکدم
بر یاد لب لعل تو چون شهد بنوشم
تا جان بودم زان می چون خون سیاوش
جامی بهمه مملکت جم نفروشم
در میکده گر زهد فروشم چو تو خواجو
دانم که بیک جو نخرد باده فروشم
از خلق جهان کسوت سودای تو پوشم
هر چند که زلفت دل من گوش ندارد
من سلسلهٔ زلف ترا حلقه بگوشم
عیبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد
با این همه آتش نتوانم که نجوشم
چون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم
چون عود ره دل زندم چون نخروشم
خلقی ز فغانم به فغانند ولیکن
این طرفه که مینالم و پیوسته خموشم
دیشب خبرم نیست که شاگرد خرابات
چون از در میخانه بدر برد بدوشم
پر کن قدحی زهر هلاهل که بیکدم
بر یاد لب لعل تو چون شهد بنوشم
تا جان بودم زان می چون خون سیاوش
جامی بهمه مملکت جم نفروشم
در میکده گر زهد فروشم چو تو خواجو
دانم که بیک جو نخرد باده فروشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
میدرم جامه و از مدعیان میپوشم
میخورم جامی و زهری بگمان مینوشم
من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم
چه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستی و دیوانگیم نهیکند
گو برو با دگری گوی که من بیهوشم
باده مینوشم و از آتش دل میجوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان
نه من سوخته خون میخورم و خاموشم
مطرب پردهسرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر میشد
این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم
یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پای در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم لیکن
چون فتادم چکنم میکشم و میکوشم
همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم
وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم
میخورم جامی و زهری بگمان مینوشم
من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم
چه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستی و دیوانگیم نهیکند
گو برو با دگری گوی که من بیهوشم
باده مینوشم و از آتش دل میجوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان
نه من سوخته خون میخورم و خاموشم
مطرب پردهسرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر میشد
این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم
یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پای در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم لیکن
چون فتادم چکنم میکشم و میکوشم
همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم
وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم
کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم
من آن نیم که دیدی و آوازهام شنیدی
در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم
گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم
رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم
من بلبل فصیحم من همدم مسیحم
من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم
من بادپای روحم من بادبان نوحم
من رازدار غیبم من راوی روانم
گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم
در شرح عشق دادن روحست ترجمانم
عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم
داود مست گردد چون من زبور خوانم
در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم
وز پردهٔ دل آید دستان دلستانم
بی فکر ذکر گویم بیلهجه نغمه آرم
بی حرف صوت سازم بیلب حدیث رانم
پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم
همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم
اکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردم
بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم
ببریدهاند پایم در ره زدن ولیکن
با این بریده پائی با باد همعنانم
معذورم ار بنالم زیرا که میزنندم
لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم
وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم
اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم
خواجو اگر ندانی اسرار این معانی
از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم
کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم
من آن نیم که دیدی و آوازهام شنیدی
در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم
گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم
رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم
من بلبل فصیحم من همدم مسیحم
من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم
من بادپای روحم من بادبان نوحم
من رازدار غیبم من راوی روانم
گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم
در شرح عشق دادن روحست ترجمانم
عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم
داود مست گردد چون من زبور خوانم
در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم
وز پردهٔ دل آید دستان دلستانم
بی فکر ذکر گویم بیلهجه نغمه آرم
بی حرف صوت سازم بیلب حدیث رانم
پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم
همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم
اکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردم
بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم
ببریدهاند پایم در ره زدن ولیکن
با این بریده پائی با باد همعنانم
معذورم ار بنالم زیرا که میزنندم
لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم
وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم
اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم
خواجو اگر ندانی اسرار این معانی
از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم
من آن نوباوهٔ قدسم که نزل باغ رضوانم
چو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازم
چو در میدان عشق آیم فرس برآسمان رانم
چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم
ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانم
ز معنی نیستم خالی بهر صورت که میبینم
بصورت نیستم مایل بهر معنی که میدانم
اگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانم
وگر نادان بود دانا من آن دانای نادانم
همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم
تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم
چه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایم
درین بوم از چه رو پایم که باز دست سلطانم
من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم
نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم
سراندازی سرافرازم تهی دستی جهان بازم
سبکساری گران سیرم سبک روحی گرانجانم
سپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهم
بتانرا آستین بوسم مغانرا آفرین خوانم
اگر دیو سلیمانم ز خاتم نیستم خالی
ولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانم
چو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانم
چو نوحم نوحه گر زانرو که در چشمست طوفانم
بهر دردی که درمانم همان دردم دوا باشد
که هم درمان من دردست و هم دردست درمانم
منم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم
منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانم
برو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمر
که هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانم
که میگوید که از جمعی پریشان میشود خواجو
مرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم
من آن نوباوهٔ قدسم که نزل باغ رضوانم
چو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازم
چو در میدان عشق آیم فرس برآسمان رانم
چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم
ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانم
ز معنی نیستم خالی بهر صورت که میبینم
بصورت نیستم مایل بهر معنی که میدانم
اگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانم
وگر نادان بود دانا من آن دانای نادانم
همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم
تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم
چه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایم
درین بوم از چه رو پایم که باز دست سلطانم
من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم
نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم
سراندازی سرافرازم تهی دستی جهان بازم
سبکساری گران سیرم سبک روحی گرانجانم
سپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهم
بتانرا آستین بوسم مغانرا آفرین خوانم
اگر دیو سلیمانم ز خاتم نیستم خالی
ولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانم
چو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانم
چو نوحم نوحه گر زانرو که در چشمست طوفانم
بهر دردی که درمانم همان دردم دوا باشد
که هم درمان من دردست و هم دردست درمانم
منم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم
منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانم
برو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمر
که هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانم
که میگوید که از جمعی پریشان میشود خواجو
مرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
گر من خمار خود ز لب یار بشکنم
بازار کارخانهٔ اسرار بشکنم
بر بام هفت قلعهٔ گردون علم زنم
دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم
در هم کشم طناب سراپرده کبود
بند و طلسم گنبد دوار بشکنم
منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم
قلب سپاه کوکب سیار بشکنم
گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم
چون نقطه پایدارم و پرگار بشکنم
بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم
نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم
بفروزم از چراغ روان شمع عشق را
ناموس این حدیقهٔ انوار بشکنم
تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت
جامی بده که توبه بیکبار بشکنم
خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعهئی
زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم
بازار کارخانهٔ اسرار بشکنم
بر بام هفت قلعهٔ گردون علم زنم
دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم
در هم کشم طناب سراپرده کبود
بند و طلسم گنبد دوار بشکنم
منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم
قلب سپاه کوکب سیار بشکنم
گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم
چون نقطه پایدارم و پرگار بشکنم
بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم
نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم
بفروزم از چراغ روان شمع عشق را
ناموس این حدیقهٔ انوار بشکنم
تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت
جامی بده که توبه بیکبار بشکنم
خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعهئی
زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
ز روی خوب تو گفتم که پرده برفکنم
ولی چو درنگرم پردهٔ رخ تو منم
مرا ز خویش بیک جام باده باز رهان
که جام باده رهائی دهد ز خویشتنم
بجز نسیم صبا ای برادران عزیز
که آرد از طرف مصر بوی پیرهنم
چو زان دو نرگس میگون بیان کنم رمزی
کسی که گوش کند مست گردد از سخنم
اگر نصیب نبخشی ز لاله و سمنم
ز دور باز مدار از تفرج چمنم
گهی که بلبل روح از قفس کند پرواز
زنم اگر نه در این دم صفیر شوق زنم
در آن نفسی که مرا از لحد برانگیزند
حدیث عشق تو باشد نوشته بر کفنم
اگر خیال تو آید بپرسشم روزی
بجز خیال نیابد نشانی از بدنم
نهادهام سر پر شور دائما بر کف
بدان امید که در پای مرکبت فکنم
چو شمع مجلس اگر دم برآرم از سر سوز
برآرد آتش عشقت زبانه از دهنم
اگر چو زلف کژت بر شکستم از خواجو
گمان مبر که توانم که از تو بر شکنم
ولی چو درنگرم پردهٔ رخ تو منم
مرا ز خویش بیک جام باده باز رهان
که جام باده رهائی دهد ز خویشتنم
بجز نسیم صبا ای برادران عزیز
که آرد از طرف مصر بوی پیرهنم
چو زان دو نرگس میگون بیان کنم رمزی
کسی که گوش کند مست گردد از سخنم
اگر نصیب نبخشی ز لاله و سمنم
ز دور باز مدار از تفرج چمنم
گهی که بلبل روح از قفس کند پرواز
زنم اگر نه در این دم صفیر شوق زنم
در آن نفسی که مرا از لحد برانگیزند
حدیث عشق تو باشد نوشته بر کفنم
اگر خیال تو آید بپرسشم روزی
بجز خیال نیابد نشانی از بدنم
نهادهام سر پر شور دائما بر کف
بدان امید که در پای مرکبت فکنم
چو شمع مجلس اگر دم برآرم از سر سوز
برآرد آتش عشقت زبانه از دهنم
اگر چو زلف کژت بر شکستم از خواجو
گمان مبر که توانم که از تو بر شکنم