عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
وقت صبوح شد بشبستان شتاب کن
برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن
خورشید را ز برج صراحی طلوع ده
وانگه ز ماه نو طلب آفتاب کن
خاتون بکر مهوش آتش لباس را
از ابر آبگون زجاجی نقاب کن
آن آتش مذاب در آب فسرده ریز
و آن بسد گداخته در سیم ناب کن
لب را بلعل حل شده رنگ عقیق بخش
کف را به خون دیده ساغر خضاب کن
بهر صبوحیان سحر خیز شب نشین
از آتش جگر دل بریان کباب کن
شمع از جمال ماه پری چهره برفروز
قند از عقیق یار شکر لب در آب کن
ای رود پرده ساز که راه دلم زنی
بردار پرده از رخ و ساز رباب کن
خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار
از طرف باغ و بادهٔ ناب اجتناب کن
برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن
خورشید را ز برج صراحی طلوع ده
وانگه ز ماه نو طلب آفتاب کن
خاتون بکر مهوش آتش لباس را
از ابر آبگون زجاجی نقاب کن
آن آتش مذاب در آب فسرده ریز
و آن بسد گداخته در سیم ناب کن
لب را بلعل حل شده رنگ عقیق بخش
کف را به خون دیده ساغر خضاب کن
بهر صبوحیان سحر خیز شب نشین
از آتش جگر دل بریان کباب کن
شمع از جمال ماه پری چهره برفروز
قند از عقیق یار شکر لب در آب کن
ای رود پرده ساز که راه دلم زنی
بردار پرده از رخ و ساز رباب کن
خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار
از طرف باغ و بادهٔ ناب اجتناب کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن
حال این درویش با آن محتشم تقریر کن
ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو
داستان آه سردم دمبدم تقریر کن
گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان
وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن
شرح سرگردانی مستسقیان بادیه
چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن
قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار
داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن
گر غم بیچارگان داری و درد خستگان
آنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کن
اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب
گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن
وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند
افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن
ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان
هر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن
حال این درویش با آن محتشم تقریر کن
ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو
داستان آه سردم دمبدم تقریر کن
گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان
وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن
شرح سرگردانی مستسقیان بادیه
چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن
قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار
داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن
گر غم بیچارگان داری و درد خستگان
آنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کن
اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب
گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن
وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند
افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن
ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان
هر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
خویش را در کوی بیخویشی فکن
تا ببینی خویشتن بی خویشتن
جرعهئی برخاک می خواران فشان
آتشی در جان هشیاران فکن
هر کرا دادند مستی در ازل
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشتهام
کز در دیرم براند بر همن
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست
روح قدسی را چه داند اهرمن
جز میانش بر بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مویم بدن
باغبان از نالهٔ ما گومنال
ما نه امروزیم مرغ این چمن
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
تا ببینی خویشتن بی خویشتن
جرعهئی برخاک می خواران فشان
آتشی در جان هشیاران فکن
هر کرا دادند مستی در ازل
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل برتن بدرانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشتهام
کز در دیرم براند بر همن
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست
روح قدسی را چه داند اهرمن
جز میانش بر بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مویم بدن
باغبان از نالهٔ ما گومنال
ما نه امروزیم مرغ این چمن
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
امشب ای یار قصد خواب مکن
مرو و کار ما خراب مکن
شب درازست و عمر ما کوتاه
قصه کوته کن و شتاب مکن
چشم مست تو گر چه درخوابست
تو قدح نوش وعزم خواب مکن
شب قدرست قدر شب دریاب
وز می و مجلس اجتناب مکن
سخن جام گوی و بادهٔ ناب
صفت ابر و آفتاب مکن
و گرت شیخ و شاب طعنه زنند
التفاتی بشیخ و شاب مکن
روز را چون ز شب نقاب کنند
ترک خورشید مه نقاب مکن
آبروی قدح بباد مده
پشت بر آتش مذاب مکن
لعل میگون آبدار بنوش
جام می را ز خجلت آب مکن
چون مرا از شراب نیست گزیر
منعم از ساغر شراب مکن
از برای معاشران خواجو
جز دل خونچکان کباب مکن
مرو و کار ما خراب مکن
شب درازست و عمر ما کوتاه
قصه کوته کن و شتاب مکن
چشم مست تو گر چه درخوابست
تو قدح نوش وعزم خواب مکن
شب قدرست قدر شب دریاب
وز می و مجلس اجتناب مکن
سخن جام گوی و بادهٔ ناب
صفت ابر و آفتاب مکن
و گرت شیخ و شاب طعنه زنند
التفاتی بشیخ و شاب مکن
روز را چون ز شب نقاب کنند
ترک خورشید مه نقاب مکن
آبروی قدح بباد مده
پشت بر آتش مذاب مکن
لعل میگون آبدار بنوش
جام می را ز خجلت آب مکن
چون مرا از شراب نیست گزیر
منعم از ساغر شراب مکن
از برای معاشران خواجو
جز دل خونچکان کباب مکن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
جان بده یا دگر اندیشهٔ جانانه مکن
دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن
بستهای با می و پیمانه ز مستی پیمان
ترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکن
حرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرم
ور شدی صید حرم روی بدین خانه مکن
اگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویش
خویش را دستخوش مردم بیگانه مکن
گنج بردار و ازین منزل ویران بگذر
ور مسیحا نفسی چون خر و ویرانه مکن ؟
گر نداری سرآنک از سر جان در گذری
چشم در نرگس مستانهٔ جانانه مکن
تو هم ای ترک ختا ترک جفا گیر و مرا
صید آن کاکل شوریدهٔ ترکانه مکن
ما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیم
هر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکن
حلقهٔ سلسلهٔ طره میفکن در پای
دل سودازدگان مشکن و دیوانه مکن
رخ میارای و قرار از دل مشتاق مبر
شمع مفروز و ستم بر دل پروانه مکن
گر نخواهی که کنی مشک فشانی خواجو
پیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن
دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن
بستهای با می و پیمانه ز مستی پیمان
ترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکن
حرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرم
ور شدی صید حرم روی بدین خانه مکن
اگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویش
خویش را دستخوش مردم بیگانه مکن
گنج بردار و ازین منزل ویران بگذر
ور مسیحا نفسی چون خر و ویرانه مکن ؟
گر نداری سرآنک از سر جان در گذری
چشم در نرگس مستانهٔ جانانه مکن
تو هم ای ترک ختا ترک جفا گیر و مرا
صید آن کاکل شوریدهٔ ترکانه مکن
ما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیم
هر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکن
حلقهٔ سلسلهٔ طره میفکن در پای
دل سودازدگان مشکن و دیوانه مکن
رخ میارای و قرار از دل مشتاق مبر
شمع مفروز و ستم بر دل پروانه مکن
گر نخواهی که کنی مشک فشانی خواجو
پیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمن
مطربهٔ سرای شد بلبل باغ انجمن
خادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ را
زانکه زبانه میزند شمع زمردین لگن
ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده
مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن
هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند
باد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو من
نیست مرا به جز بدن یک سر موی در میان
نیست ترا به جز میان یک سر موی بر بدن
ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان
وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن
هیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میان
هیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهن
روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند
خون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفن
مرغ ببوی نسترن واله و مست میشود
خواجو از آنکه سنبلش بوی دهد بنسترن
مطربهٔ سرای شد بلبل باغ انجمن
خادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ را
زانکه زبانه میزند شمع زمردین لگن
ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده
مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن
هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند
باد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو من
نیست مرا به جز بدن یک سر موی در میان
نیست ترا به جز میان یک سر موی بر بدن
ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان
وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن
هیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میان
هیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهن
روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند
خون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفن
مرغ ببوی نسترن واله و مست میشود
خواجو از آنکه سنبلش بوی دهد بنسترن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من
مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمیتوانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن
حدیث زلف تو میگفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من
مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمیتوانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن
حدیث زلف تو میگفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من
لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانکه من
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من
وان رند کو که بر در دردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانکه من
ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من
حاجی بعزم کعبه که احرام بستهئی
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من
دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من
مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانکه من
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من
دیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من
ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من
خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من
لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانکه من
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من
وان رند کو که بر در دردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانکه من
ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من
حاجی بعزم کعبه که احرام بستهئی
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من
دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من
مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانکه من
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من
دیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من
ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من
خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
ای سر زلف تو لیلی و جهانی مجنون
عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون
خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد
عاقلان طرهٔ لیلی صفتت را مجنون
خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل
زلف هندوت بلالیست بغایت میمون
سر موئیست میان تو ولی یکسر موی
در کنار من دلخسته ترا نیست سکون
از میان تو هر آن نکته که صورت بستم
بجز این معنی باریک نیامد بیرون
کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست
مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون
چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست
هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمهٔ خون
چون فغان من دلسوخته از گردونست
میرسانم همه شب آه و فلک بر گردون
هست یاقوت تو چون گفتهٔ خواجو شیرین
مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون
عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون
خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد
عاقلان طرهٔ لیلی صفتت را مجنون
خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل
زلف هندوت بلالیست بغایت میمون
سر موئیست میان تو ولی یکسر موی
در کنار من دلخسته ترا نیست سکون
از میان تو هر آن نکته که صورت بستم
بجز این معنی باریک نیامد بیرون
کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست
مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون
چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست
هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمهٔ خون
چون فغان من دلسوخته از گردونست
میرسانم همه شب آه و فلک بر گردون
هست یاقوت تو چون گفتهٔ خواجو شیرین
مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
به عقل کی متصور شود فنون جنون
که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیلهست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال
ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق میبندند
بب دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر
ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیلهست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال
ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق میبندند
بب دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر
ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
زبان خامه نتواند حدیث دل بیان کردن
که وصف آتش سوزان به نی مشکل توان کردن
در آن حضرت که باد صبح گردش در نمییابد
دمادم قاصدی باید ز خون دل روان کردن
شبان تیره از مهرش نبینم در مه و پروین
که شرط دوستی نبود نظر در این و آن کردن
مرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستم
که بی وجهست تشبیهش به ماه آسمان کردن
چو در لعل پریرویان طمع بی هیچ نتوان کرد
نباید تنگدستانرا حدیث آن دهان کردن
کمر موی میانش را چنان در حلقه آوردست
که از دقت نمییارم نظر در آن میان کردن
بر غم دشمنان با دوست پیمان تازه خواهم کرد
که ترک دوستان نتوان بقول دشمنان کردن
در آن معرض که جان بازان بکوی عشق در تازند
اگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردن
کسی کش چشم آهوئی به روباهی بدام آرد
خلاف عقل باشد پنجه با شیر ژیان کردن
چو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطانان
نباید پادشاهان را ستم بر پاسبان کردن
ز باغ و بوستان چون بوی وصل دوستان آید
خوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردن
بگوئید آخر ای یاران بدان خورشید عیاران
که چندین بر سبکباران نشاید سر گران کردن
جهان بر حسن روی تست و ارباب نظر دانند
که از ملک جهان خوشتر تماشای جهان کردن
اگر خواجو نمیخواهی که پیش ناوکت میرد
چرا باید ز مژگان تیر و از ابرو کمان کردن
که وصف آتش سوزان به نی مشکل توان کردن
در آن حضرت که باد صبح گردش در نمییابد
دمادم قاصدی باید ز خون دل روان کردن
شبان تیره از مهرش نبینم در مه و پروین
که شرط دوستی نبود نظر در این و آن کردن
مرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستم
که بی وجهست تشبیهش به ماه آسمان کردن
چو در لعل پریرویان طمع بی هیچ نتوان کرد
نباید تنگدستانرا حدیث آن دهان کردن
کمر موی میانش را چنان در حلقه آوردست
که از دقت نمییارم نظر در آن میان کردن
بر غم دشمنان با دوست پیمان تازه خواهم کرد
که ترک دوستان نتوان بقول دشمنان کردن
در آن معرض که جان بازان بکوی عشق در تازند
اگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردن
کسی کش چشم آهوئی به روباهی بدام آرد
خلاف عقل باشد پنجه با شیر ژیان کردن
چو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطانان
نباید پادشاهان را ستم بر پاسبان کردن
ز باغ و بوستان چون بوی وصل دوستان آید
خوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردن
بگوئید آخر ای یاران بدان خورشید عیاران
که چندین بر سبکباران نشاید سر گران کردن
جهان بر حسن روی تست و ارباب نظر دانند
که از ملک جهان خوشتر تماشای جهان کردن
اگر خواجو نمیخواهی که پیش ناوکت میرد
چرا باید ز مژگان تیر و از ابرو کمان کردن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بین
چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین
اگر از عالم معنی خبری یافتهئی
برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین
چه زنی تیغ ملامت من جان افشانرا
عیب وامق مکن و طلعت عذرا را بین
حلقهٔ زلف چو زنجیر پریرویان گیر
زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین
باغبان گر ز فغان منع کند بلبل را
گو نظر باز کن و لاله حمرا را بین
ای سراپرده بدستان زده بر ملک فنا
علم از قاف بقا برکش و عنقا را بین
گر بدل قائل آن سر و سهی بالائی
سر برآر از فلک و عالم بالا را بین
چون درین دیر مصور شدهئی نقش پرست
شکل رهبان چکنی نقش مسیحا را بین
دفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگر
سخن سحر چه گوئی ید بیضا را بین
چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین
اگر از عالم معنی خبری یافتهئی
برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین
چه زنی تیغ ملامت من جان افشانرا
عیب وامق مکن و طلعت عذرا را بین
حلقهٔ زلف چو زنجیر پریرویان گیر
زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین
باغبان گر ز فغان منع کند بلبل را
گو نظر باز کن و لاله حمرا را بین
ای سراپرده بدستان زده بر ملک فنا
علم از قاف بقا برکش و عنقا را بین
گر بدل قائل آن سر و سهی بالائی
سر برآر از فلک و عالم بالا را بین
چون درین دیر مصور شدهئی نقش پرست
شکل رهبان چکنی نقش مسیحا را بین
دفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگر
سخن سحر چه گوئی ید بیضا را بین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
تحیتی چو هوای ریاض خلد برین
تحیتی چو رخ دلگشای حور العین
تحیتی چو شمیم شمامهٔ سنبل
تحیتی چو نسیم روایح نسرین
تحیتی چو تف آه عاشقان دلسوز
تحیتی چو دم صبح صادقان مشکین
تحیتی گهر آگین چو دیدهٔ فرهاد
تحیتی شکر افشان چو پستهٔ شیرین
تحیتی همه زاری چو نامهٔ ویسه
تحیتی همه یاری چو پاسخ رامین
تحیتی چو فروغ جمال شمع چگل
تحیتی چو خط مشک رنگ لعبت چین
تحیتی که بود حرز بازوی افلاک
تحیتی که بود ورد جان روح امین
تحیتی که کند نفس قدسیش تقریر
تحیتی که کند جان علویش تلقین
تحیتی که ازو ملک دل شود معمور
تحیتی که ازو کام جان شود شیرین
تحیتی که شود زخم سینه را مرهم
تحیتی که دهد درد خسته را تسکین
کدام پیک همایون رساند از خواجو
بحضرتی که بنضرت بود بهشت برین
تحیتی چو رخ دلگشای حور العین
تحیتی چو شمیم شمامهٔ سنبل
تحیتی چو نسیم روایح نسرین
تحیتی چو تف آه عاشقان دلسوز
تحیتی چو دم صبح صادقان مشکین
تحیتی گهر آگین چو دیدهٔ فرهاد
تحیتی شکر افشان چو پستهٔ شیرین
تحیتی همه زاری چو نامهٔ ویسه
تحیتی همه یاری چو پاسخ رامین
تحیتی چو فروغ جمال شمع چگل
تحیتی چو خط مشک رنگ لعبت چین
تحیتی که بود حرز بازوی افلاک
تحیتی که بود ورد جان روح امین
تحیتی که کند نفس قدسیش تقریر
تحیتی که کند جان علویش تلقین
تحیتی که ازو ملک دل شود معمور
تحیتی که ازو کام جان شود شیرین
تحیتی که شود زخم سینه را مرهم
تحیتی که دهد درد خسته را تسکین
کدام پیک همایون رساند از خواجو
بحضرتی که بنضرت بود بهشت برین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
کیست که گوید ببارگاه سلاطین
حال گدایان دلشکستهٔ مسکین
سوختهئی کو که خون ز دیده ببارد
از سر سوزم چو شمع بر سر بالین
در گذر ای باغبان که بلبل سرمست
باز نیاید به غلغل تو ز نسرین
با رخ بستان فروز ویس گلندام
کس نبرد نام گل بمجلس رامین
کی برود گر هزار سال برآید
از سرفرهاد شور شکر شیرین
عاشق صادق کسی بود که نخواهد
ملکت کسری بجای مهر نگارین
شمسهٔ چین نیست در تصور اورنگ
جز رخ گلچهر ماهروی خورآئین
مرغ دل از زلف دلبران نبرد جان
کبک نیابد امان ز چنگل شاهین
منکر خواجو مشو که اهل نظر را
روی بتان قبله است و کیش مغان دین
حال گدایان دلشکستهٔ مسکین
سوختهئی کو که خون ز دیده ببارد
از سر سوزم چو شمع بر سر بالین
در گذر ای باغبان که بلبل سرمست
باز نیاید به غلغل تو ز نسرین
با رخ بستان فروز ویس گلندام
کس نبرد نام گل بمجلس رامین
کی برود گر هزار سال برآید
از سرفرهاد شور شکر شیرین
عاشق صادق کسی بود که نخواهد
ملکت کسری بجای مهر نگارین
شمسهٔ چین نیست در تصور اورنگ
جز رخ گلچهر ماهروی خورآئین
مرغ دل از زلف دلبران نبرد جان
کبک نیابد امان ز چنگل شاهین
منکر خواجو مشو که اهل نظر را
روی بتان قبله است و کیش مغان دین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
هرکه شد با ساکنان عالم علوی قرین
گو بیا در عالم جان جان عالم را ببین
ایکه در کوی محبت دامن افشان میروی
آستین برآسمان افشان و دامن بر زمین
چنگ در زنجیر گیسوی نگاری زن که هست
چین زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چین
رخت هستی از سرمستی بنه برآستان
دست مستی از سرهستی مکش در آستین
بگذر از اندوه و شادی وز دو عالم غم مدار
یا چو شادی دلنشان شو یا چو انده دلنشین
میکشد ابروی ترکان برشه خاور کمان
میکند زلف بتان بر قلب جانبازان کمین
کافرم گر دین پرستی در حقیقت کفر نیست
کانکه مومن باشد ایمانش کجا باشد بدین
گر کشند از راه کینش ور کشند از راه مهر
مهربان از مهر فارغ باشد و ایمن ز کین
حور و جنت بهر دینداران بود خواجو ولیک
جنت ما کوی خمارست و شاهد حور عین
گو بیا در عالم جان جان عالم را ببین
ایکه در کوی محبت دامن افشان میروی
آستین برآسمان افشان و دامن بر زمین
چنگ در زنجیر گیسوی نگاری زن که هست
چین زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چین
رخت هستی از سرمستی بنه برآستان
دست مستی از سرهستی مکش در آستین
بگذر از اندوه و شادی وز دو عالم غم مدار
یا چو شادی دلنشان شو یا چو انده دلنشین
میکشد ابروی ترکان برشه خاور کمان
میکند زلف بتان بر قلب جانبازان کمین
کافرم گر دین پرستی در حقیقت کفر نیست
کانکه مومن باشد ایمانش کجا باشد بدین
گر کشند از راه کینش ور کشند از راه مهر
مهربان از مهر فارغ باشد و ایمن ز کین
حور و جنت بهر دینداران بود خواجو ولیک
جنت ما کوی خمارست و شاهد حور عین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
صید شیران میکند آهوی روبه باز او
راه بابل میزند هاروت افسون ساز او
هر شبی بنگر که بر مهتاب بازی میکند
هندوان زلف عنبر چنبر شب باز او
از چه روی ابروی زنگاری کمان او کمان
می کشد پیوسته بر ترکان تیرانداز او
گفتم از زلفش بپوشم ماجرای دل ولیک
چون نهان دارم ز دست غمزهٔ غماز او
بیدلانرا احتمال ناز دلبر واجبست
وانکه باشد نازنینتر بیش باشد ناز او
مطرب سازنده گو امشب دمی با ما بساز
ورنه چون دم برکشم در دم بسوزم ساز او
بلبل خوش نغمه تا گل بر نیندازد نقاب
نشنود کس در جهان آوازهٔ آواز او
فارغ البالست هر کس کو نشد عاشق ولیک
مرغ بیدل در هوا خوشتر بود پرواز او
حال خواجو از سرشک چشم خونبارش بپرس
کو روان چون آب میخواند دمادم راز او
راه بابل میزند هاروت افسون ساز او
هر شبی بنگر که بر مهتاب بازی میکند
هندوان زلف عنبر چنبر شب باز او
از چه روی ابروی زنگاری کمان او کمان
می کشد پیوسته بر ترکان تیرانداز او
گفتم از زلفش بپوشم ماجرای دل ولیک
چون نهان دارم ز دست غمزهٔ غماز او
بیدلانرا احتمال ناز دلبر واجبست
وانکه باشد نازنینتر بیش باشد ناز او
مطرب سازنده گو امشب دمی با ما بساز
ورنه چون دم برکشم در دم بسوزم ساز او
بلبل خوش نغمه تا گل بر نیندازد نقاب
نشنود کس در جهان آوازهٔ آواز او
فارغ البالست هر کس کو نشد عاشق ولیک
مرغ بیدل در هوا خوشتر بود پرواز او
حال خواجو از سرشک چشم خونبارش بپرس
کو روان چون آب میخواند دمادم راز او
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
ترک من خاقان نگر در حلقه عشاق او
ماه من خورشید بین در سایهٔ بغطاق او
خان اردوی فلک را کافتابش مینهند
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او
گر چه چنگز خان بشمشیر جفا عالم گرفت
اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او
ار چه در تابست زلفش کاین تطاول میکند
گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او
چون بتم آیاق برلب مینهد همچون قدح
جن بلب میآیدم از حسرت آیاق او
هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر
میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او
هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند
جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او
در بغلتاق مرصع دوش چون مه میگذشت
او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او
گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر
زانکه در خیلت نباشد کس باستحقاق او
ماه من خورشید بین در سایهٔ بغطاق او
خان اردوی فلک را کافتابش مینهند
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او
گر چه چنگز خان بشمشیر جفا عالم گرفت
اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او
ار چه در تابست زلفش کاین تطاول میکند
گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او
چون بتم آیاق برلب مینهد همچون قدح
جن بلب میآیدم از حسرت آیاق او
هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر
میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او
هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند
جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او
در بغلتاق مرصع دوش چون مه میگذشت
او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او
گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر
زانکه در خیلت نباشد کس باستحقاق او
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
خوشا کشته برطرف میدان او
بخون غرقه در پای یکران او
خدنگی که گردد ز شستش رها
کنم دیده را جای پیکان او
بشمشیر کشتن چه حاجت که صید
حریصست بر تیر باران او
برآنم چو شرطست درکیش ما
که قربان شوم پیش قربان او
مرا در جهان خود دلی بود و بس
کنون خون شد از درد هجران او
ره کعبهٔ وصل نتوان برید
که حدی ندارد بیابان او
گرت جوشن از زهد و تقوی بود
ز جان بگذرد تیر مژگان او
به دوران او توبهٔ اهل عشق
ثباتی ندارد چو پیمان او
ز مستان او هوشمندی مجوی
که مستند از چشم مستان او
مگر او کنون دست گیرد مرا
که از دست رفتم ز دستان او
گرم چون قلم تیغ بر سر زند
نپیچم سر از خط فرمان او
شهیدست و غازی بفتوی عشق
چو شد کشته خواجو بمیدان او
چه حاجت که پیدا بگوید که اشک
گواهست بر درد پنهان او
بخون غرقه در پای یکران او
خدنگی که گردد ز شستش رها
کنم دیده را جای پیکان او
بشمشیر کشتن چه حاجت که صید
حریصست بر تیر باران او
برآنم چو شرطست درکیش ما
که قربان شوم پیش قربان او
مرا در جهان خود دلی بود و بس
کنون خون شد از درد هجران او
ره کعبهٔ وصل نتوان برید
که حدی ندارد بیابان او
گرت جوشن از زهد و تقوی بود
ز جان بگذرد تیر مژگان او
به دوران او توبهٔ اهل عشق
ثباتی ندارد چو پیمان او
ز مستان او هوشمندی مجوی
که مستند از چشم مستان او
مگر او کنون دست گیرد مرا
که از دست رفتم ز دستان او
گرم چون قلم تیغ بر سر زند
نپیچم سر از خط فرمان او
شهیدست و غازی بفتوی عشق
چو شد کشته خواجو بمیدان او
چه حاجت که پیدا بگوید که اشک
گواهست بر درد پنهان او
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
به آفتاب جهانتاب سایه پرور تو
بتاب طره مهپوش سایه گستر تو
که من بمهر رخت ذرهئی جدا نشوم
گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو
بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال
گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو
که طوطی دل شوریدهام بسان مگس
دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو
به لحظهئیکه کشد تیغ تیز پیل افکن
دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو
که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات
بود دلم متعطش به آب خنجر تو
بدان خط سیه دود رنگ آتش پوش
که در گرفت بگرد مه منور تو
که من بروز و شب آشفته و پریشانم
از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو
بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد
که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو
که چون بخاک برند از در تو خواجو را
بهیچ باب نجوید جدائی از در تو
بتاب طره مهپوش سایه گستر تو
که من بمهر رخت ذرهئی جدا نشوم
گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو
بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال
گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو
که طوطی دل شوریدهام بسان مگس
دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو
به لحظهئیکه کشد تیغ تیز پیل افکن
دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو
که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات
بود دلم متعطش به آب خنجر تو
بدان خط سیه دود رنگ آتش پوش
که در گرفت بگرد مه منور تو
که من بروز و شب آشفته و پریشانم
از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو
بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد
که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو
که چون بخاک برند از در تو خواجو را
بهیچ باب نجوید جدائی از در تو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
ای شب قدر بیدلان طرهٔ دلربای تو
مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو
جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین
ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو
خاک در سرای تو آب زنم بدیدگان
تا گل قالبم شود خاک در سرای تو
گر چه بجای من ترا هست هزار معتقد
در دو جهان مرا کنون نیست کسی به جای تو
میفتم و نمیفتد در کف من عنان تو
میروم و نمیروم از سر من هوای تو
چون بهوای کوی تو عمر بباد دادهام
خاک ره تو میکنم سرمه بخاکپای تو
در رخم از نظر کنی ور بسرم گذر کنی
جان بدهم بروی تو سر بنهم برای تو
روضه خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند
روضهٔ خلد بیدلان نیست به جز لقای تو
گر چه سزای خدمتت بندگی نکردهام
چیست گنه که میکشم این همه ناسزای تو
خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس
دردی دردکش که هم درد شود دوای تو
مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو
جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین
ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو
خاک در سرای تو آب زنم بدیدگان
تا گل قالبم شود خاک در سرای تو
گر چه بجای من ترا هست هزار معتقد
در دو جهان مرا کنون نیست کسی به جای تو
میفتم و نمیفتد در کف من عنان تو
میروم و نمیروم از سر من هوای تو
چون بهوای کوی تو عمر بباد دادهام
خاک ره تو میکنم سرمه بخاکپای تو
در رخم از نظر کنی ور بسرم گذر کنی
جان بدهم بروی تو سر بنهم برای تو
روضه خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند
روضهٔ خلد بیدلان نیست به جز لقای تو
گر چه سزای خدمتت بندگی نکردهام
چیست گنه که میکشم این همه ناسزای تو
خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس
دردی دردکش که هم درد شود دوای تو