عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
دوش بر طرف چمن گلبانگ میزد بلبلی
میفکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی
کانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطن
از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی
محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول
زانکه در راه محبت کس نیابد منزلی
هیچ بادی بر نمیآید در این طوفان و موج
که افکند از کشتی ما تختهئی بر ساحلی
منکر مستان نباشد هر که باشد هوشیار
زانکه باشد بیجنون هر جا که باشد عاقلی
عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشد
پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی
هیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوخت
زانکه زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلی
حاصلی در عشق ممکن نیست جز بیحاصلی
چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی
خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست
باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی
میفکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی
کانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطن
از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی
محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول
زانکه در راه محبت کس نیابد منزلی
هیچ بادی بر نمیآید در این طوفان و موج
که افکند از کشتی ما تختهئی بر ساحلی
منکر مستان نباشد هر که باشد هوشیار
زانکه باشد بیجنون هر جا که باشد عاقلی
عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشد
پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی
هیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوخت
زانکه زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلی
حاصلی در عشق ممکن نیست جز بیحاصلی
چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی
خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست
باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی
قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی
ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی
شراب را ابدی دان و جام را ازلی
بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع
چه سود راندن مقراض و خرقهٔ عسلی
مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز
که خواندت خرد پیر زاهد عملی
ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا
ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی
چگونه از سر کویت کنم جلای وطن
که هست سوز درونم خفی و گریه جلی
کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من
که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی
محب روی توام در جواب دعوی عشق
دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی
متاب روی ز خواجو که زلف هندویت
بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی
قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی
ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی
شراب را ابدی دان و جام را ازلی
بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع
چه سود راندن مقراض و خرقهٔ عسلی
مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز
که خواندت خرد پیر زاهد عملی
ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا
ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی
چگونه از سر کویت کنم جلای وطن
که هست سوز درونم خفی و گریه جلی
کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من
که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی
محب روی توام در جواب دعوی عشق
دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی
متاب روی ز خواجو که زلف هندویت
بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
یا ملولا عن سلامی انت فیالدنیا مرامی
کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی
گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد
کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی
طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی
مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی
پختهئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا
کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی
صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی
دانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی
درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق
وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی
گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد
زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی
عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی
قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی
تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی
پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی
ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد
زانکه در بیتالحرام اندیشه نبود از حرامی
بت پرستان صورتش را سجده میآرند و شاید
گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی
کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی
گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد
کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی
طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی
مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی
پختهئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا
کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی
صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی
دانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی
درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق
وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی
گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد
زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی
عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی
قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی
تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی
پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی
ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد
زانکه در بیتالحرام اندیشه نبود از حرامی
بت پرستان صورتش را سجده میآرند و شاید
گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
ای رفته پیش چشمهٔ نوش تو آب می
چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می
فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش
طالع شود ز مطلع جام آفتاب می
اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل
آب فسرده را ز چه سازی نقاب می
تا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدح
از گوهر قدح بنما لعل ناب می
حاجت بشمع نیست که بزم معاشران
روشن بود بتیره شب از ماهتاب می
هر چند گفتهاند حکیمان که نافعست
محروریان آتش غم را لعاب می
ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار
کز بسکه آتشست نداریم تاب می
چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام
اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می
خواجو که هست بر در میخانه خاک راه
با او مگوی هیچ سخن جز زباب می
چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می
فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش
طالع شود ز مطلع جام آفتاب می
اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل
آب فسرده را ز چه سازی نقاب می
تا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدح
از گوهر قدح بنما لعل ناب می
حاجت بشمع نیست که بزم معاشران
روشن بود بتیره شب از ماهتاب می
هر چند گفتهاند حکیمان که نافعست
محروریان آتش غم را لعاب می
ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار
کز بسکه آتشست نداریم تاب می
چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام
اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می
خواجو که هست بر در میخانه خاک راه
با او مگوی هیچ سخن جز زباب می
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی
رهروان راه عشقت هر دمی در عالمی
با کمال قدرتت بر عرصهٔ ملک قدم
هر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمی
طور سینا با تجلی جمالت ذرهئی
پور سینا در بیان کبریایت ابکمی
کاف و نون از نسخهٔ دیوان حکمت نکتهئی
بحر و کان از موج دریای عطایت شبنمی
از قدم دم چون توانم زد که در راه تو هست
ز اول صبح ازل تا آخر محشر دمی
ای بتیغ ابتلایت هر شکاری شبلئی
وی بمیدان بلایت هر سواری ادهمی
تشنگانرا از تو هر زهری و رای شربتی
خستگانرا از تو هر زخمی بجای مرهمی
رفته هر گامی بعزم طور قربت موسیئی
خورده هر جامی ز دست ساقی شوقت جمی
هر بتی در راهت از روی حقیقت کعبهئی
هر نمی از ناودان چشم خواجو زمزمی
رهروان راه عشقت هر دمی در عالمی
با کمال قدرتت بر عرصهٔ ملک قدم
هر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمی
طور سینا با تجلی جمالت ذرهئی
پور سینا در بیان کبریایت ابکمی
کاف و نون از نسخهٔ دیوان حکمت نکتهئی
بحر و کان از موج دریای عطایت شبنمی
از قدم دم چون توانم زد که در راه تو هست
ز اول صبح ازل تا آخر محشر دمی
ای بتیغ ابتلایت هر شکاری شبلئی
وی بمیدان بلایت هر سواری ادهمی
تشنگانرا از تو هر زهری و رای شربتی
خستگانرا از تو هر زخمی بجای مرهمی
رفته هر گامی بعزم طور قربت موسیئی
خورده هر جامی ز دست ساقی شوقت جمی
هر بتی در راهت از روی حقیقت کعبهئی
هر نمی از ناودان چشم خواجو زمزمی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می
چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله
سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می
تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت
رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می
شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق
که روشن باز میداند فروغ آفتاب از می
ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی
چه تلخم میدهی ساقی بدین تیزی جواب از می
بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مستست کز مستی نمیداند رباب از می
چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل
چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می
ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می
چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله
سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می
تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت
رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می
شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق
که روشن باز میداند فروغ آفتاب از می
ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی
چه تلخم میدهی ساقی بدین تیزی جواب از می
بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مستست کز مستی نمیداند رباب از می
چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل
چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می
ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
بادهٔ گلگون مرا و طلعت سلمی
شربت کوثر ترا و جنت اعلی
صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو
مهر نگارین گزین نه ملکت کسری
دیو بود طالب نگین سلیمان
طفل بود در هوای صورت مانی
چند کنی دعوتم بتقوی و توبه
خیز که ما کردهایم توبه ز تقوی
از سرمستی کشیدهایم چو مجنون
رشتهٔ جان در طناب خیمهٔ لیلی
زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا
راست چو ثعبان نهاده در کف موسی
عقل تصور نمیکند که توان دید
صورت خوبش مگر بدیده معنی
موسی جان بر فراز طور محبت
دیده ز رویش فروغ نور تجلی
بوی عبیرست یا نسیم بهاران
باغ بهشتست یا منازل سلمی
یاد بود چون تو در محاوره آئی
با لب لعلت حکایت دم عیسی
راه ندارد بکوی وصل تو خواجو
دست گدایان کجا رسد بتمنی
شربت کوثر ترا و جنت اعلی
صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو
مهر نگارین گزین نه ملکت کسری
دیو بود طالب نگین سلیمان
طفل بود در هوای صورت مانی
چند کنی دعوتم بتقوی و توبه
خیز که ما کردهایم توبه ز تقوی
از سرمستی کشیدهایم چو مجنون
رشتهٔ جان در طناب خیمهٔ لیلی
زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا
راست چو ثعبان نهاده در کف موسی
عقل تصور نمیکند که توان دید
صورت خوبش مگر بدیده معنی
موسی جان بر فراز طور محبت
دیده ز رویش فروغ نور تجلی
بوی عبیرست یا نسیم بهاران
باغ بهشتست یا منازل سلمی
یاد بود چون تو در محاوره آئی
با لب لعلت حکایت دم عیسی
راه ندارد بکوی وصل تو خواجو
دست گدایان کجا رسد بتمنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
ای از حیای لعل لبت آب گشته می
خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی
در مصر تا حکایت لعل تو گفتهاند
در آتشست شکر مصری بسان نی
شور تو در سر من شوریده تا بچند
داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی
در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس
جانم چو جام می به لب آید هزار پی
صبحست و ما چو نرگس مست تو در خمار
قم واسقنا المدامة بالصبح یا صبی
دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما
سوی کمان ابرویت آوردهایم پی
از ما گمان مبر که توانی شدن جدا
زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی
مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه
تا باشدش حیات نیاید برون ز حی
گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن
او را هزار عاشق زارست همچو وی
خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب
مانند ذره رقص کند از نشاط می
خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی
در مصر تا حکایت لعل تو گفتهاند
در آتشست شکر مصری بسان نی
شور تو در سر من شوریده تا بچند
داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی
در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس
جانم چو جام می به لب آید هزار پی
صبحست و ما چو نرگس مست تو در خمار
قم واسقنا المدامة بالصبح یا صبی
دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما
سوی کمان ابرویت آوردهایم پی
از ما گمان مبر که توانی شدن جدا
زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی
مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه
تا باشدش حیات نیاید برون ز حی
گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن
او را هزار عاشق زارست همچو وی
خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب
مانند ذره رقص کند از نشاط می
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
ز تو با تو راز گویم به زبان بیزبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بینشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی
چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی
به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی
به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
به تو از تو راه جویم به نشان بینشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی
چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی
به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی
به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانی
چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی
هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد
گوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانی
تا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابی
تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی
چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری
چون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانی
خدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئی
طاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانی
چون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردی
چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی
گرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینی
ورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانی
صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی
حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی
چون دم عیسی ندیدی گفتهٔ خواجو چه خوانی
چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی
چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی
هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد
گوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانی
تا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابی
تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی
چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری
چون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانی
خدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئی
طاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانی
چون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردی
چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی
گرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینی
ورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانی
صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی
حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی
چون دم عیسی ندیدی گفتهٔ خواجو چه خوانی
چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی
بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی
چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی
نزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانی
چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت
بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی
چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد
برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی
همان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدی
سلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانی
حکایت شب هجران و حال و روز جدائی
زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی
به نوک خامهٔ مژگان تحیتی که نوشتم
بدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانی
وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت
دوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانی
مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی
ز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی
چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت
من این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانی
دلم ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهی
ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی
بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی
چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی
نزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانی
چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت
بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی
چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد
برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی
همان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدی
سلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانی
حکایت شب هجران و حال و روز جدائی
زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی
به نوک خامهٔ مژگان تحیتی که نوشتم
بدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانی
وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت
دوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانی
مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی
ز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی
چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت
من این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانی
دلم ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهی
ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی
که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی
در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بینی
سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی
سماع انس میخواهی بیا در حلقهٔ جمعی
که در پایت سرافشانند اگر دستی برفشانی
چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی
اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی
سلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارند
بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی
برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت
ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی
بملک جم مشو غره که این پیران روئین تن
بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانی
اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری
چو دیارت نمیماند چه رهبانی چه رهبانی
رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت
اگر زین نگین داری همه ملک سلیمانی
چو میبینی که این منزل اقامت را نمیشاید
علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی
چو خواجو بستهئی دل در کمند زلف مهرویان
از آنروز در دلت جمعست مجموع پریشانی
که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی
در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بینی
سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی
سماع انس میخواهی بیا در حلقهٔ جمعی
که در پایت سرافشانند اگر دستی برفشانی
چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی
اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی
سلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارند
بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی
برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت
ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی
بملک جم مشو غره که این پیران روئین تن
بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانی
اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری
چو دیارت نمیماند چه رهبانی چه رهبانی
رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت
اگر زین نگین داری همه ملک سلیمانی
چو میبینی که این منزل اقامت را نمیشاید
علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی
چو خواجو بستهئی دل در کمند زلف مهرویان
از آنروز در دلت جمعست مجموع پریشانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
دی سیر برآمد دلم از روز جوانی
جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی
کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر
کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی
جان من دلسوخته را هیچ مرادی
حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی
فریاد ز دست تو که از قید حوادث
یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی
هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند
خون سیه از تیغ زبانش بچکانی
کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو
بی دار به دارا نرسد تخت کیانی
سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو
بر ملک بقا زن علم از عالم فانی
زین پیر جهاندیدهٔ بد روز چه خواهی
بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی
هر چند جهانی ز سلاطین زمانه
آخر نه گدای در سلطان جهانی
در مصر معانی ید بیضا بنمائی
وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی
گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی
ور ثانی سحبانی و حسان زمانی
چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت
با این همه گردنکشی و چرب زبانی
خاموش که تا در دهن خلق نیفتی
در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی
زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس
گر آب حیاتست بپاکی و روانی
با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر
هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی
کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر
کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی
جان من دلسوخته را هیچ مرادی
حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی
فریاد ز دست تو که از قید حوادث
یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی
هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند
خون سیه از تیغ زبانش بچکانی
کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو
بی دار به دارا نرسد تخت کیانی
سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو
بر ملک بقا زن علم از عالم فانی
زین پیر جهاندیدهٔ بد روز چه خواهی
بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی
هر چند جهانی ز سلاطین زمانه
آخر نه گدای در سلطان جهانی
در مصر معانی ید بیضا بنمائی
وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی
گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی
ور ثانی سحبانی و حسان زمانی
چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت
با این همه گردنکشی و چرب زبانی
خاموش که تا در دهن خلق نیفتی
در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی
زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس
گر آب حیاتست بپاکی و روانی
با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر
هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
گهم رانی و گه دشنام خوانی
تو دانی گر بخوانی ور برانی
من از عالم برون از آستانت
نمیدانم دری باقی تو دانی
چه باشد گر غریبی را بپرسی
چه خیزد گر اسیری را بخوانی
ز بس کز نالهٔ من در فغانست
کند کوه گرانم دل گرانی
چو من دور از تو بر آتش نشستم
تو میخواهی که بر خاکم نشانی
بزد راهم سماع ارغنونی
ببرد آبم شراب ارغوانی
بیا تا با جوانان باده نوشیم
که بر بادست دوران جوانی
زهی رویت گل باغ بهشتی
خط سبزت مثال آسمانی
ترا سرو روان گفتن روا نیست
که از سر تا قدم عین روانی
چو نام شکرت گفتم خرد گفت
ندیدم کس بدین شیرین زبانی
خضر گر چشمهٔ نوشت بدیدی
بشستی دست از آب زندگانی
بهر سو گو مرو چشم تو زانروی
که بر مردم فتد از ناتوانی
بیاد لعل در پاش تو خواجو
کند گاه سخن گوهر فشانی
تو دانی گر بخوانی ور برانی
من از عالم برون از آستانت
نمیدانم دری باقی تو دانی
چه باشد گر غریبی را بپرسی
چه خیزد گر اسیری را بخوانی
ز بس کز نالهٔ من در فغانست
کند کوه گرانم دل گرانی
چو من دور از تو بر آتش نشستم
تو میخواهی که بر خاکم نشانی
بزد راهم سماع ارغنونی
ببرد آبم شراب ارغوانی
بیا تا با جوانان باده نوشیم
که بر بادست دوران جوانی
زهی رویت گل باغ بهشتی
خط سبزت مثال آسمانی
ترا سرو روان گفتن روا نیست
که از سر تا قدم عین روانی
چو نام شکرت گفتم خرد گفت
ندیدم کس بدین شیرین زبانی
خضر گر چشمهٔ نوشت بدیدی
بشستی دست از آب زندگانی
بهر سو گو مرو چشم تو زانروی
که بر مردم فتد از ناتوانی
بیاد لعل در پاش تو خواجو
کند گاه سخن گوهر فشانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
بدینسان که از ما جهانی جهانی
که با کس نمانی و با کس نمانی
تو آن شهریاری و آن شهرهٔاری
که خسرو نشانی و خسرو نشانی
تو آنی که قتلم توانی و دانم
که هر دم برآنی که خونم برانی
خوشا طرف بستان و دستان مستان
می ارغوانی به روی غوانی
دل یاغی باغیم باغ و دائم
تو در باغ بانی و در باغبانی
ندانم کدامی که دامی دلم را
ز نسل کیانی که اصل کیانی
چو ماهی که ماهیتت کس نداند
چه کانی که از لعل گوهر چکانی
تو جان و جهانی و جان جهانی
تو نور جنانی و حور جنانی
سزد کاردوان رخ نهد پیش اسبت
اگر باز داری سمند ار دوانی
ترا نار پستان به از نار بستان
که سیب از ترنجت کند بوستانی
تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو
دل از خون چو خانی و رخ زر خانی
که با کس نمانی و با کس نمانی
تو آن شهریاری و آن شهرهٔاری
که خسرو نشانی و خسرو نشانی
تو آنی که قتلم توانی و دانم
که هر دم برآنی که خونم برانی
خوشا طرف بستان و دستان مستان
می ارغوانی به روی غوانی
دل یاغی باغیم باغ و دائم
تو در باغ بانی و در باغبانی
ندانم کدامی که دامی دلم را
ز نسل کیانی که اصل کیانی
چو ماهی که ماهیتت کس نداند
چه کانی که از لعل گوهر چکانی
تو جان و جهانی و جان جهانی
تو نور جنانی و حور جنانی
سزد کاردوان رخ نهد پیش اسبت
اگر باز داری سمند ار دوانی
ترا نار پستان به از نار بستان
که سیب از ترنجت کند بوستانی
تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو
دل از خون چو خانی و رخ زر خانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
نه آخر تو آنی که ما را زیانی
نه آخر توانی که ما را زیانی
مگر زین بسودی که ما را بسودی
وزین بر زیانی که ما را زیانی
چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی
چو ما را جهانی چه ما را جهانی
تو پروا نداری که پروانه داری
تو پیمان ندانی که پیمانه دانی
چراغ چه راغی و سرو چه باغی
که دل را امانی و جانرا امانی
نه خورشید بامی که خورشید بامی
نه عین روانی که عین روانی
تو آن کاردانی که آن کاردانی
که از دلستانی ز دل دل ستانی
تو آتش نشانی و خواهی که ما را
بتش نشانی بر آتش نشانی
تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه
تو جانی و جان بیوفای تو جانی
تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی
تو خان و مرا خانه از گریه خانی
تو در کار و در کار خواجو نبینی
تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی
نه آخر توانی که ما را زیانی
مگر زین بسودی که ما را بسودی
وزین بر زیانی که ما را زیانی
چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی
چو ما را جهانی چه ما را جهانی
تو پروا نداری که پروانه داری
تو پیمان ندانی که پیمانه دانی
چراغ چه راغی و سرو چه باغی
که دل را امانی و جانرا امانی
نه خورشید بامی که خورشید بامی
نه عین روانی که عین روانی
تو آن کاردانی که آن کاردانی
که از دلستانی ز دل دل ستانی
تو آتش نشانی و خواهی که ما را
بتش نشانی بر آتش نشانی
تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه
تو جانی و جان بیوفای تو جانی
تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی
تو خان و مرا خانه از گریه خانی
تو در کار و در کار خواجو نبینی
تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنی
چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی
حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت
جمال یوسف مصریست پیش دیدهٔ اعمی
مقیم طور محبت ز شوق باز نداند
شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی
کمال معجزهٔ حسن بین که غایت سحرست
شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی
حکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینی
نمونهئیست ز نقشت نگارخانهٔ مانی
رخ منور و خال سیاهت آتش و هندو
خط معنبر و زلف کژت زمرد و افعی
کجا بصورت و معنی بچشم عقل درآئی
که هست حسن و جمالت ورای صورت و معنی
چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند
که التفات نماید بحور و جنت و طوبی
بجام باده صافی بشوی جامهٔ صوفی
چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی
چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست
بریز خون صراحی چه حاجتست بفتوی
بیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آید
کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی
چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی
حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت
جمال یوسف مصریست پیش دیدهٔ اعمی
مقیم طور محبت ز شوق باز نداند
شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی
کمال معجزهٔ حسن بین که غایت سحرست
شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی
حکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینی
نمونهئیست ز نقشت نگارخانهٔ مانی
رخ منور و خال سیاهت آتش و هندو
خط معنبر و زلف کژت زمرد و افعی
کجا بصورت و معنی بچشم عقل درآئی
که هست حسن و جمالت ورای صورت و معنی
چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند
که التفات نماید بحور و جنت و طوبی
بجام باده صافی بشوی جامهٔ صوفی
چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی
چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست
بریز خون صراحی چه حاجتست بفتوی
بیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آید
کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
در باز جان گر آرزوی جان طلب کنی
بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی
در تنگنای کفر فرو ماندهئی هنوز
وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی
زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس
دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی
در مرتبت بپایهٔ دربان نمیرسی
وین طرفهتر که ملکت سلطان طلب کنی
خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی
وینم عجب که روضهٔ رضوان طلب کنی
یکشب بکنج کلبهٔ احزان نکرده روز
از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی
هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد
زان معجزات موسی عمران طلب کنی
آئی بدیر و روی بگردانی از حرم
و انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی
همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر
گر زانکه آب چشمهٔ حیوان طلب کنی
خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی
دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی
بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی
در تنگنای کفر فرو ماندهئی هنوز
وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی
زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس
دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی
در مرتبت بپایهٔ دربان نمیرسی
وین طرفهتر که ملکت سلطان طلب کنی
خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی
وینم عجب که روضهٔ رضوان طلب کنی
یکشب بکنج کلبهٔ احزان نکرده روز
از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی
هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد
زان معجزات موسی عمران طلب کنی
آئی بدیر و روی بگردانی از حرم
و انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی
همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر
گر زانکه آب چشمهٔ حیوان طلب کنی
خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی
دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چکنی
با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی
آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری
وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی
باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری
حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی
از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی
دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی
در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی
واب خور از مشرب جان چشمهٔ حیوان چکنی
بیسببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی
بیگنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی
عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی
سنبل مشکین بگشا دستهٔ ریحان چکنی
گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی
ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی
کوی تو شد قبلهٔ جان روی به بطحا چه نهی
روی تو شد کعبهٔ دل قطع بیابان چکنی
گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری
ور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنی
چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد
کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی
خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی
نغمهٔ خواجو بشنو مرغ خوشالحان چکنی
با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی
آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری
وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی
باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری
حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی
از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی
دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی
در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی
واب خور از مشرب جان چشمهٔ حیوان چکنی
بیسببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی
بیگنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی
عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی
سنبل مشکین بگشا دستهٔ ریحان چکنی
گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی
ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی
کوی تو شد قبلهٔ جان روی به بطحا چه نهی
روی تو شد کعبهٔ دل قطع بیابان چکنی
گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری
ور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنی
چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد
کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی
خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی
نغمهٔ خواجو بشنو مرغ خوشالحان چکنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی
کین مردم دینشناسی و مسلمانی کنی
با پریرویان بخلوت روی در روی آوری
خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی
همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب
بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی
حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید
وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی
سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی
خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی
چون بعون حق نمیباشد وثوقت لاجرم
از ره حق روی برتابی و عوانی کنی
راه مستوران زنی و منکر مستان شوی
خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی
کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران
هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی
ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست
زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی
دادهئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن
نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی
نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری
ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی
چون بدستان اهل کرمانرا بدست آوردهئی
از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی
کین مردم دینشناسی و مسلمانی کنی
با پریرویان بخلوت روی در روی آوری
خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی
همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب
بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی
حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید
وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی
سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی
خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی
چون بعون حق نمیباشد وثوقت لاجرم
از ره حق روی برتابی و عوانی کنی
راه مستوران زنی و منکر مستان شوی
خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی
کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران
هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی
ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست
زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی
دادهئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن
نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی
نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری
ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی
چون بدستان اهل کرمانرا بدست آوردهئی
از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی