عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۳۸
خطت کز لبانت برآورد سر
برآورد از جان عشاق دود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۶۹
هنگام گلست باده باید
ساقی و حریف ساده باید
گر غنچه گره بر ابرو افکند
پیشانی گل گشاده باید
ساقی برخیز و یار بنشان
کاین شسته و آن ستاده باید
جانست پیام اهل دل را
جانی که به کف نهاده باید
و آنگاه حریف ساده و مست
دردست من اوفتاده باید
خسرو ز بتان کرشمه بد نیست
معشوقهٔ خود مرا ده باید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۸۱
ای همرهان که اگه از آن رفتهٔ منید
گمره شدم برید برن را هم افگنید
ای طالبان وصل ز مادور کز فراق
ما چاک سینه‌ایم و شما چاک دامنید
ای طالبان عشق یکی دیدنش روید
دانم که زاهدید اگر توبه نشکنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۰۰
تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز
دل خون شد و حدیث بتان برزبان هنوز
عالم تمام پر ز شهیدان کشته گشت
ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۷۶
ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی
کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۲۰
صافی مده ای دوست که مادرد کشانیم
نی رند تمامیم کز ین رند و شانیم
هر چند که در کیسه نداریم پشیزی
درهمت ما بین تو که جمشید و شانیم
کو ساقی نو خیز که بالای دو دیده
چندانکه دو ابر و بنشاند بنشانیم
بیش آرمی ای ساقی خون‌ریز که پیشت
از لب بخوریم و ز مژه باز فشانیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۴۵
دل شکیبا نمی‌توان کردن
واشکارا نمی‌توان کردن
سوخت جانم درون تن چکنم
برده بالا نمی‌توان کردن
گفتنی اندر دل تو پنهان کیست
آه پیدا نمی‌توان کردن
بخت بد به نگردد از کوشش
خار خرما نمی‌توان کردن
صبر گویند خسروا دانی
دانم اما نمی‌توان کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۴۷
به بند سخت شدن در شکنجه جان دادن
از ان بهشت که در بند نیکوان بودن
طریق بلهوسان است نی رهٔ عشاق
زعشق لاف پس از فتنه برکران بودن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۹۶
نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی می‌رود خواه و ساقی
که غنیمتست و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کس که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن ای امام مسجد من رند را ملامت
چو به شهر می‌پرستان نرسیده‌ایی چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان من و دیر درد نوشان
به تو حال ما نماند تو به حال ما نمانی
بخدا که رشکم آید به رخش ز چشم خود هم
که نظر دریغ بماند ز چنان لطیف رویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۰۴
آمد بهار و سرو برآراست قامتی
گل بر کشید بهر طرب را علامتی
گردیده باد بر سرآن سرو جان من
گردان چو باد گرد برآن سرو قامتی
قد قامت الصلوه موذن زند به صبح
من نیم شب شوم به قد یار قامتی
هم خون عشقان گنهش را شفیع باد
چون نیستش ز کردن خونها ندامتی
ای پند گوی در گذر از پند بی‌دلان
دانی که مست را نبود استقامتی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۱۳
ای صوفی سیمی به صفائی نرسی
تا جان ندهی به خون بهائی نرسی
تو رهرو و منزلت در خواجه ومیر
این ره که تو میروی به جائی نرسی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۱۵
نو بهار است و گل و موسم عید ای ساقی
باده نوش و گذر از وعد و وعید ای ساقی
روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین
هر که در کوی مغان گشت شهید ای ساقی
گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ
تا ز لعل تو یکی جرعه کشید ای ساقی
حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد
هر که عید است ز میخانه بعید ای ساقی
آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد
دگر او پند ادیبان نشنید ای ساقی
بار ها کرده بدم توبه ز می باز مرا
چسم مست تو به میخانه کشید ای ساقی
زاهد از شرم تو دایم سر انگشت گزد
جز در میکده جایی مگرید ای ساقی
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۱
زلفینک او نهاده دارد
بر گردن هاروت زاو لانه
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶ - هفت خوان عشق
سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند
ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند
جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین
که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند
برون رو از خود و آنگه درون میکده آی
که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند
کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت
که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند
چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست
که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند
چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید
که پاسبان در این بلند بارگهند
تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش
که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷ - دیگجوش
اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم
گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم
اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی
توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم
چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی
گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم
فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک
چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم
چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش
که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم
صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی
هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم
تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز
گمان مبر که گرم لب تکان نخورد خموشم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶ - جمع و تفریق
ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی
خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی
فردا که رهزنان دی از راه می رسند
نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی
دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید
امشب بیا که نیست به فردا تقبلی
گلچین گشوده دست تطاول خدای را
ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی
گردون ز جمع ما همه تفریق می کند
با این حساب باز نماند تفاضلی
عمر منت مجال تغافل نمی دهد
مشنو که هست شرط محبت تغافلی
ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان
روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی
حالی خوش است کام حریفان به دور جام
گر دور روزگار نیابد تحولی
گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند
ما را هنر نداده خدا جز توکلی
عاشق به کار خویش تعلل چرا کند
گردون به کار فتنه ندارد تعللی
شکرانه تفضل حسنت خدای را
با شهریار عاشق شیدا تفضلی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹
رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن
این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن
یک زمان از رنگ و بوی باده روح‌القدس را
در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن
زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن
حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن
در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز
در جهان می‌فروشان خویشتن ابدال کن
شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را
شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن
سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ
خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن
تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت
یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن
خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست
خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن
باز صیاد اجل را آتشین منقاردار
چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن
دامن تر دامنان عقل در آخال کش
ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن
عاشق مالست حرص و دشمن مالست می
مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن
خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن
زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن
عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان
عقل یک چشمست او را در صف دجال کن
عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند
عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن
ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن
روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن
خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقه‌ست
چون ز خود بی خود شدی در خرقهٔ دل حال کن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در نعت رسول اکرم (ص)
ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین
آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند
می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال
روی تو نور مبین و رای تو حبل‌المتین
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان
خاکپای چاکرانت توتیای حور عین
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد
زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین
ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق
بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین
بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار
جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین
از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش
آدمی از آدم آرد حور از خلد برین
جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد
نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین
این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان
از برای طلعتش می‌تابد این شمس مبین
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد
سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین
زین سبب مقبول او شد فتنه‌ای بر شرک کفر
زین سبب مقصود او شد سغبه‌ای در راه دین
زین قلم زن با قلم‌گر تو نباشی هم نشان
وین قدم زن با ندم‌گر تو نباشی هم نشین
ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او
جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین
اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب
گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵
ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو
بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو
پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم
طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو
در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر
بی‌امید و بیم اشک لعل و روی زرد کو
نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق
زان می صاف ابد عمر ازل پرورد کو
محرمان را در حریم عشق چون نامحرمان
کعبه نقش کعبتین و سبحهٔ مهرهٔ نرد کو
شب روان را از پی زلف شب و رخسار روز
چون سپیده دم دم صافی و باد سرد کو
از دی و امروز و فردا گر بگوید جان فرد
پس ترا جان از دی امروز و فردا فرد کو
از برای انس جان اندر میان انس و جان
یک رفیق هم سرشت و هم دم و هم درد کو
گر همی دعوی کنی در مجلس افروزی چو شمع
پس برای جمع همچون شمعت از خود خورد کو
ور کمال ناقصان جویی همی بی علتی
همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد کو
در زوایای خرابات از چنین مستان هنوز
چند گویی مرد هست ار مرد هست آن مرد کو
بر درختی کاین چنین مرغان همی دستان زدند
زان درخت امروز شاخ و بیخ و برگ و ورد کو
ز آتش و باد و ز آب و خاک ایشان یادگار
یک فروغ و یک نسیم و یک نم و یک گرد کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸
دلی از خلق عالم بی‌غمی کو
برون از عالم دل عالمی کو
درین عالم دم و غم جفت باید
مرا غم هست باری همدمی کو
نگویی تا که درد عاشقی را
بجز مرگ از دواها مرهمی کو
به عشق اندر ز بیم هجر بنمای
که از خلق عالم خرمی کو
اگر مردان عالم کمزنانند
ترا زان کمزدن آخر کمی کو
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند آدمی کو
جهان دیو طبیعت جمله بگرفت
دریغا از حقیقت رستمی کو
اگر دعوی کنی در ملک بنمای
که در انگشت ملکت خاتمی کو
سلیمان‌وار اگر خواهی همی ملک
ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو
چو در دین بر خلاف امر و نهیی
ز کامت نالهٔ زیر و بمی کو
همه سور هوای نفس سازند
ز آه و درد دینشان ماتمی کو
به شرع اندر ز بهر طوف کعبه
ز چینی و ز زنگی محرمی کو
بجز در عالم تسلیم و تحقیق
دلی پر غم و پشت پر خمی کو
ز بهر عدت گور و قیامت
ترا در چشم دل نار و نمی کو
چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو
همه گویندهٔ فسق و فجوریم
ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو
براهیمان بسی بودند لیکن
بگو تا چون خلیل و ادهمی کو
به عالم در فراوان سنگ و چاهست
ولی چون عیسی‌بن مریمی کو
سنایی‌وار در عالم تو بنگر
ز بهرش ارحمی و ترحمی کو
اگر فارغ شدی در دین ز دنیا
بست رخ بی ریا دل بی غمی کو