عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱۲) حکایت شبلی رحمة الله علیه
چو شبلی را زیادت گشت شورش
فرو بستند در قیدی بزورش
گروهی پیش او رفتند ناگاه
بنّظاره باستادند در راه
بایشان گفت شبلی سخن ساز
که چه قومید بر گوئید هین راز
همه گفتند خیل دوستانیم
که ره جز دوستی تو ندانیم
چو بشنید این سخن شبلی ز یاران
بر ایشان کرد حالی سنگ باران
همه یاران او چون سنگ دیدند
ز بیم سنگ از پیشش رمیدند
زبان بگشاد شبلی گفت آنگاه
که ای جمله بهم کذّاب و گمراه
چولاف از دوستیتان بود با من
نبودید ای خسیسان پاک دامن
که بگریزد ز زخم دوست آخر
که زخم او نه، رحم اوست آخر
چو زخم دوست دید ابلیس نگریخت
ولی از زخم او صد مرهم آمیخت
بجان بپذیر هر زخمی که او زد
که گر او زخم بر جان زد نکو زد
اگر یک ذرّه عشق آمد پدیدار
بصد جان زخم را گردی خریدار
تو پنداری که زخمش رایگانست
هزاران ساله طاعت نرخ آنست
هزاران ساله گرچه طاعتش بود
بهای لعنت یک ساعتش بود
قوی شایسته باشی در خدائی
اگر گویند تو ما را نشائی
عزیزا قصّهٔ ابلیس بشنو
زمانی ترک کن تلبیس بشنو
گر اینمردی ترا بودی زمانی
ز تو زنده شدی هر دم جهانی
اگرچه رانده و ملعونِ راهست
همیشه در حضور پادشاهست
چه لعنت میکنی او را شب و روز
ازو باری مسلمانی درآموز
فرو بستند در قیدی بزورش
گروهی پیش او رفتند ناگاه
بنّظاره باستادند در راه
بایشان گفت شبلی سخن ساز
که چه قومید بر گوئید هین راز
همه گفتند خیل دوستانیم
که ره جز دوستی تو ندانیم
چو بشنید این سخن شبلی ز یاران
بر ایشان کرد حالی سنگ باران
همه یاران او چون سنگ دیدند
ز بیم سنگ از پیشش رمیدند
زبان بگشاد شبلی گفت آنگاه
که ای جمله بهم کذّاب و گمراه
چولاف از دوستیتان بود با من
نبودید ای خسیسان پاک دامن
که بگریزد ز زخم دوست آخر
که زخم او نه، رحم اوست آخر
چو زخم دوست دید ابلیس نگریخت
ولی از زخم او صد مرهم آمیخت
بجان بپذیر هر زخمی که او زد
که گر او زخم بر جان زد نکو زد
اگر یک ذرّه عشق آمد پدیدار
بصد جان زخم را گردی خریدار
تو پنداری که زخمش رایگانست
هزاران ساله طاعت نرخ آنست
هزاران ساله گرچه طاعتش بود
بهای لعنت یک ساعتش بود
قوی شایسته باشی در خدائی
اگر گویند تو ما را نشائی
عزیزا قصّهٔ ابلیس بشنو
زمانی ترک کن تلبیس بشنو
گر اینمردی ترا بودی زمانی
ز تو زنده شدی هر دم جهانی
اگرچه رانده و ملعونِ راهست
همیشه در حضور پادشاهست
چه لعنت میکنی او را شب و روز
ازو باری مسلمانی درآموز
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۱) حکایت ابوعلی فارمدی
چنین کرد آن قوی جان نکو عقل
ز خواجه بوعلی فارمد نقل
که مردی را خدا فردا بمحشر
دهد نامه که هین بر خوان و بنگر
چو مرد آن نامه بیند یک دو ساعت
درو نه معصیت بیند نه طاعت
زبان بگشاید و گوید الهی
نوشته نیست در نامه چه خواهی
خطاب آید که من عشّاقِ خود را
بنامه در نیارم نیک و بد را
بدو نیک تو کم انگاشت جبّار
بهشت و دوزخی تو هم کم انگار
چو برخیزد بهانه از میانه
تو ما را ما ترا تا جاودانه
وگر اینت نمیباید چه پیچی
همه ما و همه ما پس تو هیچی
وگر وحشی صفت در پیش آئی
دهندت نامه تا با خویش آئی
چو ما را تابِ برگ گل نباشد
بهر جزوی حیات کل نباشد
چو باشد پیشوا امیِّ مطلق
نخواهد نامه بر خواندن زنا حق
که چون از نامه گفتی و شنودی
شوی گستاخ از معنی بزودی
ز خواجه بوعلی فارمد نقل
که مردی را خدا فردا بمحشر
دهد نامه که هین بر خوان و بنگر
چو مرد آن نامه بیند یک دو ساعت
درو نه معصیت بیند نه طاعت
زبان بگشاید و گوید الهی
نوشته نیست در نامه چه خواهی
خطاب آید که من عشّاقِ خود را
بنامه در نیارم نیک و بد را
بدو نیک تو کم انگاشت جبّار
بهشت و دوزخی تو هم کم انگار
چو برخیزد بهانه از میانه
تو ما را ما ترا تا جاودانه
وگر اینت نمیباید چه پیچی
همه ما و همه ما پس تو هیچی
وگر وحشی صفت در پیش آئی
دهندت نامه تا با خویش آئی
چو ما را تابِ برگ گل نباشد
بهر جزوی حیات کل نباشد
چو باشد پیشوا امیِّ مطلق
نخواهد نامه بر خواندن زنا حق
که چون از نامه گفتی و شنودی
شوی گستاخ از معنی بزودی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۲) حکایت گناه کار روز محشر
چنین نقلی درستست از پیمبر
که حق گوید بشخصی روز محشر
که ای بنده بیا و نامه برخوان
که تا چه کردهٔ عمری فراوان
چو بنده نامه برخواند سراسر
نه بیند جز معاصی چیز دیگر
چو در نامه نه بیند جز سیاهی
زبان بگشاید و گوید الهی
بدوزخ میروم زین عمر تاوان
حقش گوید که پشت نامه برخوان
چو پشت نامه برخواند بیکبار
چنان یابد نوشته آخر کار
بتوبه در پشیمان گشته باشد
همه دردیش درمان گشته باشد
بجای هر بدی دانندهٔ راز
بداده باشدش ده نیکوئی باز
بدی را چون پشیمان گشته باشد
خدا ده نیکوئی بنوشته باشد
چو بنده آن ببیند شاد گردد
زهی بنده که چون آزاد گردد
بحق گوید که ای قیّومِ مطلق
ندیدم ازکرام الکاتبین حق
که من دارم گنه زین بیش بسیار
که ننوشتند بر من آن دو هشیار
بگو کان بر من مسکین نوشتند
مگر آن میستردند این نوشتند
که تا چندان که بد کردم ز آغاز
بهر یک ده نکوئی میدهی باز
اگر چه من گناه آلود مردم
ز فضلت بر گناهان سود کردم
پیمبر از چنین گفتار و کردار
بخندید و شدش دندان پدیدار
پس آنگه گفت ای دارندهٔ پاک
زهی گستاخی آخر از کفی خاک
ز سرّی کان میان جان پاکست
اگرآگه شوی بیم هلاکست
که میداند که این سر عجب چیست
چنین سری عجایب را سبب چیست
ترا در پیش چندین پیچ پیچی
نه زان آمد که یعنی هیچ هیچی
ولی این جمله زان افتاد در راه
که تا از خویش گردی بو که آگاه
چو تو معشوق بودی او چنان کرد
که از چشم خود و خلقت نهان کرد
هزاران پردهٔ اسباب بنهاد
درون جمله تختِ خواب بنهاد
تو با معشوق زیر پرده بر تخت
توانی خفت بی غیری زهی بخت
چو نتوان دید سر تا پای معشوق
چنین بهتر که باشد جای معشوق
که جلوه دادن معشوق هرگز
مسلَّم نیست پنهان باید از عز
که حق گوید بشخصی روز محشر
که ای بنده بیا و نامه برخوان
که تا چه کردهٔ عمری فراوان
چو بنده نامه برخواند سراسر
نه بیند جز معاصی چیز دیگر
چو در نامه نه بیند جز سیاهی
زبان بگشاید و گوید الهی
بدوزخ میروم زین عمر تاوان
حقش گوید که پشت نامه برخوان
چو پشت نامه برخواند بیکبار
چنان یابد نوشته آخر کار
بتوبه در پشیمان گشته باشد
همه دردیش درمان گشته باشد
بجای هر بدی دانندهٔ راز
بداده باشدش ده نیکوئی باز
بدی را چون پشیمان گشته باشد
خدا ده نیکوئی بنوشته باشد
چو بنده آن ببیند شاد گردد
زهی بنده که چون آزاد گردد
بحق گوید که ای قیّومِ مطلق
ندیدم ازکرام الکاتبین حق
که من دارم گنه زین بیش بسیار
که ننوشتند بر من آن دو هشیار
بگو کان بر من مسکین نوشتند
مگر آن میستردند این نوشتند
که تا چندان که بد کردم ز آغاز
بهر یک ده نکوئی میدهی باز
اگر چه من گناه آلود مردم
ز فضلت بر گناهان سود کردم
پیمبر از چنین گفتار و کردار
بخندید و شدش دندان پدیدار
پس آنگه گفت ای دارندهٔ پاک
زهی گستاخی آخر از کفی خاک
ز سرّی کان میان جان پاکست
اگرآگه شوی بیم هلاکست
که میداند که این سر عجب چیست
چنین سری عجایب را سبب چیست
ترا در پیش چندین پیچ پیچی
نه زان آمد که یعنی هیچ هیچی
ولی این جمله زان افتاد در راه
که تا از خویش گردی بو که آگاه
چو تو معشوق بودی او چنان کرد
که از چشم خود و خلقت نهان کرد
هزاران پردهٔ اسباب بنهاد
درون جمله تختِ خواب بنهاد
تو با معشوق زیر پرده بر تخت
توانی خفت بی غیری زهی بخت
چو نتوان دید سر تا پای معشوق
چنین بهتر که باشد جای معشوق
که جلوه دادن معشوق هرگز
مسلَّم نیست پنهان باید از عز
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۲) مناجات موسی با حق تعالی ودر خواستن او یکی از اولیا
بحق گفتا کلیم عالم آرای
کسیم از دوستان خویش بنمای
که تا روشن شود چشم برویش
که دل میسوزدم از آرزویش
خطاب آمد که ما را اهل دردی
بصدق اندر فلان وادیست مردی
که او از خاصگان درگه ماست
شبانروزی سلوکش در ره ماست
روانه شد کلیم از بهر دیدار
بدید آن مرد را مستغرق کار
نهاده نیم خشتی زیر سر در
پلاسی تا سر زانو ببر در
هزاران مور و زنبور و مگس نیز
برو گرد آمده از پیش و پس نیز
سلامش کرد موسی گفت آنگاه
که گر هستت بچیزی مَیل در خواه
بدو گفت ای نبیّ الله بشتاب
مرا از کوزهات ده شربتی آب
چو موسی از پی کوزه روان شد
بیک دم از تن آن تشنه جان شد
چو آب آورد پیشش موسی پاک
بمرده دید او را روی بر خاک
کلیم الله تعجب کرد و برخاست
که تا کرباس و گور او کند راست
چو باز آمد دریده بود شیرش
دلش خورده شکم زو گشته سیرش
بجوش آمد دل موسی ازان درد
بسی دردش زیادت شد ازان مرد
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
گلی را تربیت دادی بصد ناز
کجا سررشتهٔ این سر توان یافت
که سرّ تو نه دل دید و نه جان یافت
بگوش جان ز حق آمد جوابش
که چون هر بار ما دادیم آبش
همان بهتر که چون هر بار این بار
ز دست ما خورد آب آن جگرخوار
لباس او چو ما دادیم پیوست
چگونه موسی آرد در میان دست
کنون چون واسطه آمد پدیدار
چرا کرد التفاتی سوی اغیار
چو دید از حضرت چون ما عزیزی
ز غیر ما چرا میخواست چیزی
چو پای غیر آمد در میانه
ربودیم از میانش جاودانه
ولی تا باز ندهد آشکاره
حساب آن پلاس و خشت پاره
بعزّ عزِّ ما گر قدرِ موئی
ز ما بویش رسد از هیچ سوئی
عزیزا کار آسان نیست با او
سخن جز در دل و جان نیست با او
سخن با او چو درجان ودل آید
سخن آنجا ز دنیا مشکل آید
چو نتواند کسی بر جان قدم زد
به مردی بر کسی نتوان رقم زد
فلک را در صفش مشمر ز مردان
زنی پیرست چرخی کرده گردان
بهر چیزت چو صد پیوند باشد
ترا پیوند اصلی چند باشد
چو اینجا میکشد چندین نهنگت
چگونه بر فلک باشد درنگت
چو زنجیر زمین بر پای باشد
کجا بر آسمانت جای باشد
چو بر خیل سگان افتاد مهرت
چه بگشاید ز سُکّان سپهرت
کجا لایق بود در قدس پاکی
کرام الکاتبین با جِرمِ خاکی
جمالی کان بزرگان را مباحست
چه جای ساکنان مستراحست
نه هر جانی بدان سِر راه یابد
نه هر کس ای پسر آن جاه یابد
که در عالم هزاران جان درآید
که تا یک جان درین سِر با سر آید
کسیم از دوستان خویش بنمای
که تا روشن شود چشم برویش
که دل میسوزدم از آرزویش
خطاب آمد که ما را اهل دردی
بصدق اندر فلان وادیست مردی
که او از خاصگان درگه ماست
شبانروزی سلوکش در ره ماست
روانه شد کلیم از بهر دیدار
بدید آن مرد را مستغرق کار
نهاده نیم خشتی زیر سر در
پلاسی تا سر زانو ببر در
هزاران مور و زنبور و مگس نیز
برو گرد آمده از پیش و پس نیز
سلامش کرد موسی گفت آنگاه
که گر هستت بچیزی مَیل در خواه
بدو گفت ای نبیّ الله بشتاب
مرا از کوزهات ده شربتی آب
چو موسی از پی کوزه روان شد
بیک دم از تن آن تشنه جان شد
چو آب آورد پیشش موسی پاک
بمرده دید او را روی بر خاک
کلیم الله تعجب کرد و برخاست
که تا کرباس و گور او کند راست
چو باز آمد دریده بود شیرش
دلش خورده شکم زو گشته سیرش
بجوش آمد دل موسی ازان درد
بسی دردش زیادت شد ازان مرد
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
گلی را تربیت دادی بصد ناز
کجا سررشتهٔ این سر توان یافت
که سرّ تو نه دل دید و نه جان یافت
بگوش جان ز حق آمد جوابش
که چون هر بار ما دادیم آبش
همان بهتر که چون هر بار این بار
ز دست ما خورد آب آن جگرخوار
لباس او چو ما دادیم پیوست
چگونه موسی آرد در میان دست
کنون چون واسطه آمد پدیدار
چرا کرد التفاتی سوی اغیار
چو دید از حضرت چون ما عزیزی
ز غیر ما چرا میخواست چیزی
چو پای غیر آمد در میانه
ربودیم از میانش جاودانه
ولی تا باز ندهد آشکاره
حساب آن پلاس و خشت پاره
بعزّ عزِّ ما گر قدرِ موئی
ز ما بویش رسد از هیچ سوئی
عزیزا کار آسان نیست با او
سخن جز در دل و جان نیست با او
سخن با او چو درجان ودل آید
سخن آنجا ز دنیا مشکل آید
چو نتواند کسی بر جان قدم زد
به مردی بر کسی نتوان رقم زد
فلک را در صفش مشمر ز مردان
زنی پیرست چرخی کرده گردان
بهر چیزت چو صد پیوند باشد
ترا پیوند اصلی چند باشد
چو اینجا میکشد چندین نهنگت
چگونه بر فلک باشد درنگت
چو زنجیر زمین بر پای باشد
کجا بر آسمانت جای باشد
چو بر خیل سگان افتاد مهرت
چه بگشاید ز سُکّان سپهرت
کجا لایق بود در قدس پاکی
کرام الکاتبین با جِرمِ خاکی
جمالی کان بزرگان را مباحست
چه جای ساکنان مستراحست
نه هر جانی بدان سِر راه یابد
نه هر کس ای پسر آن جاه یابد
که در عالم هزاران جان درآید
که تا یک جان درین سِر با سر آید
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۱) حکایت دعاگوی و دیوانه
دعا میکرد آن داننندهٔ دین
جهانی خلق میگفتند آمین
یکی دیوانه گفت آمین چه باشد
که آگه نیستم تا این چه باشد
بدو گفتند آمین آن بود راست
کامام خواجه از حق هرچه درخواست
چنان باد و چنان باد و چنان باد
زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
که نبود آن چنان و این چنین هیچ
کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ
ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش
که حق خواهد چه میخواهید ازخویش
گرت چیزی نخواهد بود روزی
نباشد روزیت جز سینه سوزی
اگر او خواهدت کاری برآید
وگرنه از گلت خاری برآید
جهانی خلق میگفتند آمین
یکی دیوانه گفت آمین چه باشد
که آگه نیستم تا این چه باشد
بدو گفتند آمین آن بود راست
کامام خواجه از حق هرچه درخواست
چنان باد و چنان باد و چنان باد
زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
که نبود آن چنان و این چنین هیچ
کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ
ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش
که حق خواهد چه میخواهید ازخویش
گرت چیزی نخواهد بود روزی
نباشد روزیت جز سینه سوزی
اگر او خواهدت کاری برآید
وگرنه از گلت خاری برآید
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام
مگر ابن المبارک بامدادی
بره میرفت برفی بود و بادی
غلامی دید یک پیراهن او را
که میلرزید از سرما تن او را
بدو گفتا چرا با خواجه این راز
نگوئی تا ترا جامه کند ساز
غلامک گفت من با خواجهٔ خویش
چه گویم چون مرا بیند کم و پیش
چو او میبیندم روشن چه گویم
چو او به داند از من من چه جویم
چو بشنید این سخن ابن المبارک
برآمد آتش از جانش بتارک
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
چنان گویا کسی خاموش افتاد
زبان بگشاد چون با خویش آمد
که ما را رهبری در پیش آمد
الا ای راه بینان حقیقت
درآموزید ازین هندو طریقت
که میداند که در هر سینهٔ چیست
ز چندین خلق داغش بر دل کیست
دلی کز داغ او آگاه گردد
رهش در یک نفس کوتاه گردد
که هر دل را که از داغش نشانست
بیک دم پای کوبان جان فشانست
چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت
بیک دم عمر ضایع کرده دریافت
بره میرفت برفی بود و بادی
غلامی دید یک پیراهن او را
که میلرزید از سرما تن او را
بدو گفتا چرا با خواجه این راز
نگوئی تا ترا جامه کند ساز
غلامک گفت من با خواجهٔ خویش
چه گویم چون مرا بیند کم و پیش
چو او میبیندم روشن چه گویم
چو او به داند از من من چه جویم
چو بشنید این سخن ابن المبارک
برآمد آتش از جانش بتارک
بزد یک نعره و بیهوش افتاد
چنان گویا کسی خاموش افتاد
زبان بگشاد چون با خویش آمد
که ما را رهبری در پیش آمد
الا ای راه بینان حقیقت
درآموزید ازین هندو طریقت
که میداند که در هر سینهٔ چیست
ز چندین خلق داغش بر دل کیست
دلی کز داغ او آگاه گردد
رهش در یک نفس کوتاه گردد
که هر دل را که از داغش نشانست
بیک دم پای کوبان جان فشانست
چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت
بیک دم عمر ضایع کرده دریافت
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۹) حکایت حبشی که پیش پیغامبر آمد
یکی حبشی بر پیغامبر آمد
که تَوبه میکنم وقتش درآمد
اگر عفوست وگر توبه قبولست
مرا بر پشتی چون تو رسولست
پیمبر گفت چون تو توبه کردی
یقین میدان که آمرزیده گردی
دگر ره گفت آن حبشی که آنگاه
که بودم در گناه خویش گمراه
گناهم حق چو نپسندیده باشد
میان آن گناهم دیده باشد
پیمبر گفت پس تو میندانی
که بر حق ذرّهٔ نبوَد نهانی
گناهت ذرّه ذرّه دیده باشد
ولیکن از کَرَم پوشیده باشد
چو حبشی این سخن بشنید ناگاه
برآورد از دل پر خون یکی آه
چنان آن آهش از دل تاختن کرد
که مرغ جانش را بیخویشتن کرد
به پیش مصطفی بر خاک افتاد
سوی حق پاک رفت و پاک افتاد
صلا در داد یاران را پیمبر
که بشتابید ای اصحاب یکسر
که تا برکشتهٔ حق غرق تشویر
بگوئید و بپیوندید تکبیر
کسی کو کشتهٔ شرم و حیا شد
اگر مُرد او تن او توتیا شد
اگر تو ذرّهٔ خاکش ببوئی
بوَد صد بحر پر تشویر گوئی
که تَوبه میکنم وقتش درآمد
اگر عفوست وگر توبه قبولست
مرا بر پشتی چون تو رسولست
پیمبر گفت چون تو توبه کردی
یقین میدان که آمرزیده گردی
دگر ره گفت آن حبشی که آنگاه
که بودم در گناه خویش گمراه
گناهم حق چو نپسندیده باشد
میان آن گناهم دیده باشد
پیمبر گفت پس تو میندانی
که بر حق ذرّهٔ نبوَد نهانی
گناهت ذرّه ذرّه دیده باشد
ولیکن از کَرَم پوشیده باشد
چو حبشی این سخن بشنید ناگاه
برآورد از دل پر خون یکی آه
چنان آن آهش از دل تاختن کرد
که مرغ جانش را بیخویشتن کرد
به پیش مصطفی بر خاک افتاد
سوی حق پاک رفت و پاک افتاد
صلا در داد یاران را پیمبر
که بشتابید ای اصحاب یکسر
که تا برکشتهٔ حق غرق تشویر
بگوئید و بپیوندید تکبیر
کسی کو کشتهٔ شرم و حیا شد
اگر مُرد او تن او توتیا شد
اگر تو ذرّهٔ خاکش ببوئی
بوَد صد بحر پر تشویر گوئی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت
عروسی خواست مردی چون نگاری
بمهر خود ندیدش برقراری
چو آن شوهر بمهر خود ندیدش
نشان دختر بخرد ندیدش
همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجای جامه شق کرد
چو مرد از شرم زن را آنچنان دید
وزان دلتنگی او را بیم جان دید
دل آن مرد خست از خجلت او
بصحّت برگرفت آن علّت او
بدو گفتا که من ایمان ندارم
اگر این سرِّ تو پنهان ندارم
نگردد مادرت زین راز آگاه
پدر را خود کجا باشد درین راه
چو خالی نیست از عیب آدمی زاد
اگر عیبی ترا در راه افتاد
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بیش از تو در تن عیب دارم
تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد
دگر هرگز مبادت زین سخن یاد
چو شد روز دگر بگذشت این حال
بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال
چنان در ورطهٔ بیماری افتاد
که در یک روز در صد زاری افتاد
رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند
همه مغزش چو خرما استخوان ماند
چو شوهر دید روی چون زر او
طبیب آورد حالی بر سر او
کجا یک ذرّه درمان را اثر بود
که هر دم زرد روئی تازهتر بود
زبان بگشاد شوهر در نهانی
که کُشتی خویشتن را در جوانی
اگر آن خواستی تا من بپوشم
بپوشیدم وزین معنی خموشم
وگر آن بود رای تو کزین کار
مرا نبوَد خبر نابوده انگار
چرا زین غم بسی تیمار خوردی
که تا خود را چینن بیمار کردی
چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت
ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت
تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی
غم جان من بیچاره خوردی
ولی من این خجالت را چه سازم
که میدانم که میدانی تو رازم
چو تو هستی خبردار از گناهم
کجا برخیزد این آتش ز راهم
بگفت این وز خجلت بیخبر گشت
سیه شد روزش و حالش دگر گشت
چو چیزی را که بودش آن ببخشید
نماندش هیچ چیزی جان ببخشید
اگر یک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق
مشو چون قطره زین غم بی سر و پا
که اولیتر بوَد قطره بدریا
چرا زادی چو میمُردی چنین زار
ترا نازاده مُردن به شرروار
چرا برخاستی چون میبخفتی
چرا میآمدی چون میبرفتی
بمهر خود ندیدش برقراری
چو آن شوهر بمهر خود ندیدش
نشان دختر بخرد ندیدش
همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجای جامه شق کرد
چو مرد از شرم زن را آنچنان دید
وزان دلتنگی او را بیم جان دید
دل آن مرد خست از خجلت او
بصحّت برگرفت آن علّت او
بدو گفتا که من ایمان ندارم
اگر این سرِّ تو پنهان ندارم
نگردد مادرت زین راز آگاه
پدر را خود کجا باشد درین راه
چو خالی نیست از عیب آدمی زاد
اگر عیبی ترا در راه افتاد
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بیش از تو در تن عیب دارم
تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد
دگر هرگز مبادت زین سخن یاد
چو شد روز دگر بگذشت این حال
بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال
چنان در ورطهٔ بیماری افتاد
که در یک روز در صد زاری افتاد
رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند
همه مغزش چو خرما استخوان ماند
چو شوهر دید روی چون زر او
طبیب آورد حالی بر سر او
کجا یک ذرّه درمان را اثر بود
که هر دم زرد روئی تازهتر بود
زبان بگشاد شوهر در نهانی
که کُشتی خویشتن را در جوانی
اگر آن خواستی تا من بپوشم
بپوشیدم وزین معنی خموشم
وگر آن بود رای تو کزین کار
مرا نبوَد خبر نابوده انگار
چرا زین غم بسی تیمار خوردی
که تا خود را چینن بیمار کردی
چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت
ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت
تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی
غم جان من بیچاره خوردی
ولی من این خجالت را چه سازم
که میدانم که میدانی تو رازم
چو تو هستی خبردار از گناهم
کجا برخیزد این آتش ز راهم
بگفت این وز خجلت بیخبر گشت
سیه شد روزش و حالش دگر گشت
چو چیزی را که بودش آن ببخشید
نماندش هیچ چیزی جان ببخشید
اگر یک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق
مشو چون قطره زین غم بی سر و پا
که اولیتر بوَد قطره بدریا
چرا زادی چو میمُردی چنین زار
ترا نازاده مُردن به شرروار
چرا برخاستی چون میبخفتی
چرا میآمدی چون میبرفتی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۴) حکایت پیمبر در شب معراج
پیمبر در شب معراج ناگاه
یکی دریای اعظم دید در راه
ملایک گردِ آن استاده خَیلی
گشاده هر یکی از دیده سَیلی
پیمبر گفت ای پاکان بیکبار
چرا گرئید پیوسته چنین زار
ز غیب الغیب چون فرمان بدادند
زبان در پیشِ پیغامبر گشادند
کز آنگه باز کین گردون خمیدست
خدا از نور ما را آفریدست
وز آنگه باز میگرئیم از آنگاه
بقومی ز امّتت کایشان درین راه
چنان دانند و در باری نباشند
که درکارند و در کاری نباشند
ندانند و ز پنداری که دارند
دران پندار عمری میگذرانند
بدین نقدی که تو داری و دانی
چگونه میکنی بازارگانی
اگر بودی غم دینت زمانی
نبودی هر دمت در دین زیانی
بکن کاری که اینجا مردِ کاری
که چون آنجا رَوی در زیرِ باری
دریغا سودِ بسیارت زیان شد
که راهت محو گشت و کاروان شد
دریغا عمرِ خود بر باد دادی
نه نیکو عمرِ خود را داد دادی
دگر از حق چه خواهی زندگانی
که قدر این قدر هم میندانی
کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت
بگنجی عمر نتواند سرافراخت
مده بر باد عمرت رایگانی
که بر بادست عمر و زندگانی
چنین عمری که گر خواهی زمانی
کسی نفروشدت هرگز بجانی
یکی دریای اعظم دید در راه
ملایک گردِ آن استاده خَیلی
گشاده هر یکی از دیده سَیلی
پیمبر گفت ای پاکان بیکبار
چرا گرئید پیوسته چنین زار
ز غیب الغیب چون فرمان بدادند
زبان در پیشِ پیغامبر گشادند
کز آنگه باز کین گردون خمیدست
خدا از نور ما را آفریدست
وز آنگه باز میگرئیم از آنگاه
بقومی ز امّتت کایشان درین راه
چنان دانند و در باری نباشند
که درکارند و در کاری نباشند
ندانند و ز پنداری که دارند
دران پندار عمری میگذرانند
بدین نقدی که تو داری و دانی
چگونه میکنی بازارگانی
اگر بودی غم دینت زمانی
نبودی هر دمت در دین زیانی
بکن کاری که اینجا مردِ کاری
که چون آنجا رَوی در زیرِ باری
دریغا سودِ بسیارت زیان شد
که راهت محو گشت و کاروان شد
دریغا عمرِ خود بر باد دادی
نه نیکو عمرِ خود را داد دادی
دگر از حق چه خواهی زندگانی
که قدر این قدر هم میندانی
کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت
بگنجی عمر نتواند سرافراخت
مده بر باد عمرت رایگانی
که بر بادست عمر و زندگانی
چنین عمری که گر خواهی زمانی
کسی نفروشدت هرگز بجانی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد
یکی مرغیست اندر کوه پایه
که در سالی نهد چل روز خایه
به حد شام باشد جای او را
به سوی بیضه نبوَد رای او را
چو بنهد بیضه در چل روز بسیار
شود از چشمِ مردم ناپدیدار
یکی بیگانه مرغی آید از راه
نشیند بر سر آن بیضه آنگاه
چنان آن بیضها زیر پر آرد
که تا روزی ازو بچّه برآرد
چنانشان پرورد آن دایه پیوست
که ندهد هیچکس را آن قدر دست
چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند
بیک ره روی در یکدیگر آرند
درآید زود مادرشان بپرواز
نشیند بر سر کوهی سرافراز
کند بانگی عجب از دور ناگاه
که آن خیل بچه گردند آگاه
چو بنیوشند بانگِ مادر خویش
شوند از مرغِ بیگانه برخویش
بسوی مادر خود بازگردند
وزان مرغ دگر ممتاز گردند
اگر روزی دو سه ابلیس مغرور
گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور
که چون گردد خطاب حق پدیدار
بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار
چنان شو تو که گر آید اجل پیش
تنت مانده بوَد جان رفته بیخویش
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگ جاودان برگیت باشد
چراغی در بیابانست جانت
که مشکات تن آمد سدِّ آنت
چو این مشکات برخاست آن بیابان
شود جاوید چون خورشید تابان
عجایب در دلت بیش از شمارست
تو گر آگه شوی بسیار کارست
بنو هر دم تو در دین پیش میآی
ز خود میرو همی با خویش میآی
که درهر بیخودی و در خودی تو
کنی از پس جهانی پُر بَدی تو
که تا از هر بَدی اندر ره راز
جهانی نیکوئی یابی عوض باز
بهرچت او دهد دلشاد میباش
وگر ندهد خوش و آزاد میباش
از آنجا هرچه آید باز ندهی
وگر بد آیدت آواز ندهی
که در سالی نهد چل روز خایه
به حد شام باشد جای او را
به سوی بیضه نبوَد رای او را
چو بنهد بیضه در چل روز بسیار
شود از چشمِ مردم ناپدیدار
یکی بیگانه مرغی آید از راه
نشیند بر سر آن بیضه آنگاه
چنان آن بیضها زیر پر آرد
که تا روزی ازو بچّه برآرد
چنانشان پرورد آن دایه پیوست
که ندهد هیچکس را آن قدر دست
چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند
بیک ره روی در یکدیگر آرند
درآید زود مادرشان بپرواز
نشیند بر سر کوهی سرافراز
کند بانگی عجب از دور ناگاه
که آن خیل بچه گردند آگاه
چو بنیوشند بانگِ مادر خویش
شوند از مرغِ بیگانه برخویش
بسوی مادر خود بازگردند
وزان مرغ دگر ممتاز گردند
اگر روزی دو سه ابلیس مغرور
گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور
که چون گردد خطاب حق پدیدار
بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار
چنان شو تو که گر آید اجل پیش
تنت مانده بوَد جان رفته بیخویش
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگ جاودان برگیت باشد
چراغی در بیابانست جانت
که مشکات تن آمد سدِّ آنت
چو این مشکات برخاست آن بیابان
شود جاوید چون خورشید تابان
عجایب در دلت بیش از شمارست
تو گر آگه شوی بسیار کارست
بنو هر دم تو در دین پیش میآی
ز خود میرو همی با خویش میآی
که درهر بیخودی و در خودی تو
کنی از پس جهانی پُر بَدی تو
که تا از هر بَدی اندر ره راز
جهانی نیکوئی یابی عوض باز
بهرچت او دهد دلشاد میباش
وگر ندهد خوش و آزاد میباش
از آنجا هرچه آید باز ندهی
وگر بد آیدت آواز ندهی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۰) حکایت بهلول و حلوا و بریان
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲) حکایت نمرود
یکی کَشتی شکست و هفتصد تن
درآب افتاد و باقی ماند یک زن
زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند
بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند
چو بنهاد آن زن آشفته دل بار
فرو افتاد در دریا نگونسار
بر آن تخته بماند آن کودک خرد
پیاپی موجش از هر سو همی برد
خطاب آمد بباد و موج و ماهی
که این طفلیست در حفظ الهی
نگه دارید تا نرسد بلائیش
که میباید رسانیدن بجائیش
همه روحانیان گفتند الهی
چه شخصست این میان موج و ماهی
خطاب آمد کزین شوریده ایّام
چو وقت آید شوید آگه بهنگام
چو آخر بر کنار بحر افتاد
بکفّ آورد صیّادیش استاد
به شیر و مرغ و ماهی کرد دم ساز
بخون دل بپروردش باعزاز
چو بالا برکشید و راه دان شد
مگر یک روز در راهی روان شد
بره در سرمه دانی یافت یاقوت
که در خاصیّتش شد عقل مبهوت
چو میلی برکشید از سرمهٔ پاک
بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک
چو میلی نیز در چشم دگر کرد
بگنج جملهٔ عالم نظر کرد
هزاران گنج زیر خاک میدید
ز مه تا پشتِ ماهی پاک میدید
ملایک جمله میگفتند کای پاک
چه بندهست این چنین شایسته ادراک
چنین آمد ز غیب الغیب آواز
که نمرودست این شخص سرافراز
زند لاف خدائی و بصد رنگ
برون آید بکین ما بصد جنگ
ببین تا چون بپروردش درین راه
چگونه خوار باز افکند ناگاه
کسی را در دو عالم هر که خواهی
وقوفی نیست بر سرّ الهی
بعلّت چیست خود مشغول بودن
نخواهد بود جز معلول بودن
وگر در چار طبعی هیچ شک نیست
که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست
بدین دریا درآ و سرنگون آ
هم از طبع و هم از علّت برون آ
نه ازچرخ برین برتر رود روز
که او هم سرنگون آمد شب و روز
همه کار جهان از ذرّه تا شمس
چه میپرسی کأَن لَم تَغنَ بالاَمس
شکست آوردِ گردون از مجرّه
سبک نکند که گردی ذرّه ذرّه
جهان را رخش گردونست در زین
که خورشیدست بر وی زینِ زرّین
چو عالم را فنا نزدیک گردد
چو شب خورشیدِ او تاریک گردد
نهند آن زینِ او دانی چگونه
برین مرکب ز مغرب باژگونه
ازان بر عکس گردانند خورشید
که این زین مینگردانند جاوید
برآر از جانِ پر خون آهِ دلسوز
که نه از شب خبرداری نه از روز
شبت خوش باد وزین شب خوش چه سودت
که روز روشنی هرگز نبودت
اگرخواهی که باشی روز و شب شاد
مکن تاتو توئی زین روز و شب یاد
ولی تا تو توئی در خویش مانده
نخواهی بود جز دل ریش مانده
تو میباید که بیخود گردی از شور
شوی پاک از خود و از کارِ خود کور
که تا تو خویش را بر کار بینی
اگردر خرقهٔ زنّار بینی
درآب افتاد و باقی ماند یک زن
زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند
بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند
چو بنهاد آن زن آشفته دل بار
فرو افتاد در دریا نگونسار
بر آن تخته بماند آن کودک خرد
پیاپی موجش از هر سو همی برد
خطاب آمد بباد و موج و ماهی
که این طفلیست در حفظ الهی
نگه دارید تا نرسد بلائیش
که میباید رسانیدن بجائیش
همه روحانیان گفتند الهی
چه شخصست این میان موج و ماهی
خطاب آمد کزین شوریده ایّام
چو وقت آید شوید آگه بهنگام
چو آخر بر کنار بحر افتاد
بکفّ آورد صیّادیش استاد
به شیر و مرغ و ماهی کرد دم ساز
بخون دل بپروردش باعزاز
چو بالا برکشید و راه دان شد
مگر یک روز در راهی روان شد
بره در سرمه دانی یافت یاقوت
که در خاصیّتش شد عقل مبهوت
چو میلی برکشید از سرمهٔ پاک
بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک
چو میلی نیز در چشم دگر کرد
بگنج جملهٔ عالم نظر کرد
هزاران گنج زیر خاک میدید
ز مه تا پشتِ ماهی پاک میدید
ملایک جمله میگفتند کای پاک
چه بندهست این چنین شایسته ادراک
چنین آمد ز غیب الغیب آواز
که نمرودست این شخص سرافراز
زند لاف خدائی و بصد رنگ
برون آید بکین ما بصد جنگ
ببین تا چون بپروردش درین راه
چگونه خوار باز افکند ناگاه
کسی را در دو عالم هر که خواهی
وقوفی نیست بر سرّ الهی
بعلّت چیست خود مشغول بودن
نخواهد بود جز معلول بودن
وگر در چار طبعی هیچ شک نیست
که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست
بدین دریا درآ و سرنگون آ
هم از طبع و هم از علّت برون آ
نه ازچرخ برین برتر رود روز
که او هم سرنگون آمد شب و روز
همه کار جهان از ذرّه تا شمس
چه میپرسی کأَن لَم تَغنَ بالاَمس
شکست آوردِ گردون از مجرّه
سبک نکند که گردی ذرّه ذرّه
جهان را رخش گردونست در زین
که خورشیدست بر وی زینِ زرّین
چو عالم را فنا نزدیک گردد
چو شب خورشیدِ او تاریک گردد
نهند آن زینِ او دانی چگونه
برین مرکب ز مغرب باژگونه
ازان بر عکس گردانند خورشید
که این زین مینگردانند جاوید
برآر از جانِ پر خون آهِ دلسوز
که نه از شب خبرداری نه از روز
شبت خوش باد وزین شب خوش چه سودت
که روز روشنی هرگز نبودت
اگرخواهی که باشی روز و شب شاد
مکن تاتو توئی زین روز و شب یاد
ولی تا تو توئی در خویش مانده
نخواهی بود جز دل ریش مانده
تو میباید که بیخود گردی از شور
شوی پاک از خود و از کارِ خود کور
که تا تو خویش را بر کار بینی
اگردر خرقهٔ زنّار بینی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمرخطاب رضی الله عنه با جوان عاشق
بحربی رفت فاروق و ظفر یافت
وزان کفّار هر کس را که دریافت
شهادة عرضه کردی گر شنیدی
نکُشتی ور نه حالی سر بریدی
جوانی بود دل داده بمعشوق
بیاوردند او را پیشِ فاروق
عمر گفتش باسلام آر اقرار
چنین گفت او که هستم عاشق زار
دگر ره گفت ایمانت رهاند
جوانش گفت عاشق این چه داند
بدینش خواند عمر پس سیُم بار
چو هر باری بعشق آورد اقرار
عمر فرمود تا کشتند زارش
میان خاک افکندند خوارش
چو پیش مصطفی آمد عمر باز
پیمبر را کسی برگفت این راز
پیمبر کین سخن بشنید از مرد
درآن فکرت عمر را گفت از درد
دلت داد ای عمر آخر چنین کار
که کُشتی عاشقی را آنچنان زار؟
چوغم کشتست او را وین خطا نیست
دگر ره کُشته را کشتن روا نیست
ز حق کشتن نکو و از تو زشتست
که این را دوزخ و آنرا بهشست
اگر تو میکُشی خود را نکو نیست
که این کشتن نکو جز کارِ او نیست
وزان کفّار هر کس را که دریافت
شهادة عرضه کردی گر شنیدی
نکُشتی ور نه حالی سر بریدی
جوانی بود دل داده بمعشوق
بیاوردند او را پیشِ فاروق
عمر گفتش باسلام آر اقرار
چنین گفت او که هستم عاشق زار
دگر ره گفت ایمانت رهاند
جوانش گفت عاشق این چه داند
بدینش خواند عمر پس سیُم بار
چو هر باری بعشق آورد اقرار
عمر فرمود تا کشتند زارش
میان خاک افکندند خوارش
چو پیش مصطفی آمد عمر باز
پیمبر را کسی برگفت این راز
پیمبر کین سخن بشنید از مرد
درآن فکرت عمر را گفت از درد
دلت داد ای عمر آخر چنین کار
که کُشتی عاشقی را آنچنان زار؟
چوغم کشتست او را وین خطا نیست
دگر ره کُشته را کشتن روا نیست
ز حق کشتن نکو و از تو زشتست
که این را دوزخ و آنرا بهشست
اگر تو میکُشی خود را نکو نیست
که این کشتن نکو جز کارِ او نیست
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۱۱) حکایت آن مرد که صرّۀ در میان درمنه یافت
برای درمنه برخاست آن پاک
درمنه چون برون میکرد از خاک
برون افتاد حالی صرّهٔ زر
ازان غم دست میزد سخت بر سر
بحق گفتا که کردی تیره روزم
چه خواهم از تو؟ چیزی تا بسوزم
چرا چیزی دهی از پیشگاهم
که در حالم بسوزد، مینخواهم
من از تو عدل میخواهم ستم نه
درمنه بایدم امّا درم نه
اگر تو همّتی داری چو مردان
بهمّت خویشتن را مرد گردان
ز شاهت گر امید زرّ و سیمست
دل و جان ترا پیوسته بیمست
چرا باید طلب کردن زر و سیم
چو آخر جانت باید کرد تسلیم
بترک سیم و زر گو، جان نگه دار
که جان بهتر بسی از سیمِ بسیار
چنین آوازهٔ محمود ازان یافت
که جان او ز درویشی نشان یافت
که گر در ملک کردی کِبر پیشه
نکردی خلق ذکر او همیشه
چو سلطان میشود از فقر مذکور
توانی شد تو هم در فقر مشهور
که شاهانی که سِرّ فقر دیدند
پناه از سایهٔ زالی گزیدند
درمنه چون برون میکرد از خاک
برون افتاد حالی صرّهٔ زر
ازان غم دست میزد سخت بر سر
بحق گفتا که کردی تیره روزم
چه خواهم از تو؟ چیزی تا بسوزم
چرا چیزی دهی از پیشگاهم
که در حالم بسوزد، مینخواهم
من از تو عدل میخواهم ستم نه
درمنه بایدم امّا درم نه
اگر تو همّتی داری چو مردان
بهمّت خویشتن را مرد گردان
ز شاهت گر امید زرّ و سیمست
دل و جان ترا پیوسته بیمست
چرا باید طلب کردن زر و سیم
چو آخر جانت باید کرد تسلیم
بترک سیم و زر گو، جان نگه دار
که جان بهتر بسی از سیمِ بسیار
چنین آوازهٔ محمود ازان یافت
که جان او ز درویشی نشان یافت
که گر در ملک کردی کِبر پیشه
نکردی خلق ذکر او همیشه
چو سلطان میشود از فقر مذکور
توانی شد تو هم در فقر مشهور
که شاهانی که سِرّ فقر دیدند
پناه از سایهٔ زالی گزیدند
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۷) حکایت آن پیر که دختر جوان خواست
مگر پیری یکی دختر جوان خواست
نیامد کار این با کارِ آن راست
بخود میخواندش بهر بوسه آن پیر
نمیامیخت با او چون مَی و شیر
رفیقی داشست پیر سال خورده
بدو گفت ای بسی تیمار برده
بگو تا حالِ تو با زن چه گونه است
تو پیر و او جوان این باژگونه ست
چنین گفت او که گمراهم من از وی
که هر ساعت که بوسی خواهم از وی
مرا گوید ندارم موی تو دوست
که پنبه در دهان مرده نیکوست
چو تو در بوسه آئی هر زمانم
نهی چون پنبه موی اندر دهانم
برَو پنبه خوشی از گوش برکش
که پنبه گرد موی تو ترا خوش
مگر پنبه ز گوشت برکشیدی
که موی خویش همچون پنبه دیدی
ازان پشتت به پیری چون کمان شد
که چون تیر از گناهت سرگران شد
ز حق پیش از اجل بیدارئی خواه
چو مست غفلتی هشیارئی خواه
برافشان هرچه داری همچو مردان
چه سازی چون زنان با چرخ گردان
اگر داری گل اندر سر چه شوئی
سرت در گل نخواهد ریخت گوئی؟
حجابت از تن ویرانه بردار
طبق پوش از طبق مردانه بردار
که تا ویرانه جای شرک و علت
شود معمورهٔ دین، اینت دولت
اگر در شرک میری وای بر تو
که خون گریند سر تا پای بر تو
کسی عمری در ایمان ره سپرده
در آخر، چون بوَد، کافر بمرده
نیامد کار این با کارِ آن راست
بخود میخواندش بهر بوسه آن پیر
نمیامیخت با او چون مَی و شیر
رفیقی داشست پیر سال خورده
بدو گفت ای بسی تیمار برده
بگو تا حالِ تو با زن چه گونه است
تو پیر و او جوان این باژگونه ست
چنین گفت او که گمراهم من از وی
که هر ساعت که بوسی خواهم از وی
مرا گوید ندارم موی تو دوست
که پنبه در دهان مرده نیکوست
چو تو در بوسه آئی هر زمانم
نهی چون پنبه موی اندر دهانم
برَو پنبه خوشی از گوش برکش
که پنبه گرد موی تو ترا خوش
مگر پنبه ز گوشت برکشیدی
که موی خویش همچون پنبه دیدی
ازان پشتت به پیری چون کمان شد
که چون تیر از گناهت سرگران شد
ز حق پیش از اجل بیدارئی خواه
چو مست غفلتی هشیارئی خواه
برافشان هرچه داری همچو مردان
چه سازی چون زنان با چرخ گردان
اگر داری گل اندر سر چه شوئی
سرت در گل نخواهد ریخت گوئی؟
حجابت از تن ویرانه بردار
طبق پوش از طبق مردانه بردار
که تا ویرانه جای شرک و علت
شود معمورهٔ دین، اینت دولت
اگر در شرک میری وای بر تو
که خون گریند سر تا پای بر تو
کسی عمری در ایمان ره سپرده
در آخر، چون بوَد، کافر بمرده
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۸) حکایت آن درویش با ابوبکر ورّاق
شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق
که بس گریانستی بوبکر ورّاق
بدو گفتا که ای مرد خدائی
بدین زاری چنین گریان چرائی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
که امروزی درین جائی نشستم
درین یکپاره گورستان که هستم
زده مُرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز
کسی را دین بوَد هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله؟
کنون هم گریه و هم سوزم اینست
چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست
عزیزا کار مشکل مینماید
ولیکن خلق غافل مینماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر و دین بنشست ناکام
که تا آن آب چون آید سر انجام
که بس گریانستی بوبکر ورّاق
بدو گفتا که ای مرد خدائی
بدین زاری چنین گریان چرائی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
که امروزی درین جائی نشستم
درین یکپاره گورستان که هستم
زده مُرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز
کسی را دین بوَد هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله؟
کنون هم گریه و هم سوزم اینست
چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست
عزیزا کار مشکل مینماید
ولیکن خلق غافل مینماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر و دین بنشست ناکام
که تا آن آب چون آید سر انجام
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۵) حکایت جبریل با یوسف علیهما السلام
چو یوسف را در افکندند در چاه
درآمد جبرئیل از سدره ناگاه
که دل خوش دار در درد جدائی
که خواهد بود زین چاهت رهائی
ترا برهاند از غم حق تعالی
دهد از ملکت مصرت کمالی
نهد تاجی ز عزّت بر سر تو
فرستد مصریان را بر در تو
جهان در زیر فرمان تو آرد
جهانی خلق مهمان تو آرد
بیارد ده برادر را که داری
برای نان به پیش تو بخواری
علی الجمله بگو با من درین چاه
که چون چشمت برایشان افتد آنگاه
بزندانشان کنی یا دار سازی
و یا از بهرِ کشتن کارسازی
و یا از زخم چوب و تازیانه
ز هر یک خون کنی جوئی روانه
چنین گفت آن زمان یوسف بجبریل
که چون آیند خوانمشان بتعجیل
نه از بفروختن گویم نه ازچاه
براندازم نقاب از روی آنگاه
اگر سازند پیشم خویش را خم
چه گویم هَل عَلِمتُم ما فَعَلتُم
شما آخر تأسّف می نخوردید
ز درد آنکه با یوسف چه کردید؟
بر ایشان بر گشادن این کمین بس
عذاب سخت ایشان را همین بس
اگر دلهای ایشان خاره گردد
ازین تشویر حالی پاره گردد
دلت مردهست اگر زین درد فردست
که بی شک زنده را احساس در دست
تو خامی، زین حدیثت خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
چو مومی روز و شب در سوختن باش
که تا آتش کند افروختن فاش
چو در غیری ندیدی هیچ خیری
چرا مشغول میگردی بغیری
چو کارت با خود افتادست پیوست
سفر در خویش کن بی پای و بی دست
اگر در خویشتن یک دم بگردی
چو صد دل دان که در عالم بگردی
ترا یک ذرّه در خود عیب دیدن
به از صد نورِ غیب الغیب دیدن
درآمد جبرئیل از سدره ناگاه
که دل خوش دار در درد جدائی
که خواهد بود زین چاهت رهائی
ترا برهاند از غم حق تعالی
دهد از ملکت مصرت کمالی
نهد تاجی ز عزّت بر سر تو
فرستد مصریان را بر در تو
جهان در زیر فرمان تو آرد
جهانی خلق مهمان تو آرد
بیارد ده برادر را که داری
برای نان به پیش تو بخواری
علی الجمله بگو با من درین چاه
که چون چشمت برایشان افتد آنگاه
بزندانشان کنی یا دار سازی
و یا از بهرِ کشتن کارسازی
و یا از زخم چوب و تازیانه
ز هر یک خون کنی جوئی روانه
چنین گفت آن زمان یوسف بجبریل
که چون آیند خوانمشان بتعجیل
نه از بفروختن گویم نه ازچاه
براندازم نقاب از روی آنگاه
اگر سازند پیشم خویش را خم
چه گویم هَل عَلِمتُم ما فَعَلتُم
شما آخر تأسّف می نخوردید
ز درد آنکه با یوسف چه کردید؟
بر ایشان بر گشادن این کمین بس
عذاب سخت ایشان را همین بس
اگر دلهای ایشان خاره گردد
ازین تشویر حالی پاره گردد
دلت مردهست اگر زین درد فردست
که بی شک زنده را احساس در دست
تو خامی، زین حدیثت خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
چو مومی روز و شب در سوختن باش
که تا آتش کند افروختن فاش
چو در غیری ندیدی هیچ خیری
چرا مشغول میگردی بغیری
چو کارت با خود افتادست پیوست
سفر در خویش کن بی پای و بی دست
اگر در خویشتن یک دم بگردی
چو صد دل دان که در عالم بگردی
ترا یک ذرّه در خود عیب دیدن
به از صد نورِ غیب الغیب دیدن
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۳) حکایت نوشروان عادل
چنین گفتست نوشروانِ عادل
که گر میری ز درویشی قاتل
ترا بهتر بوَد آن زخمِ شمشیر
که از نان فرومایه شوی سیر
مشو با اهلِ دنیا در ستیزه
که مرداریست و مشتی کِرم ریزه
بیک ره اهلِ دنیا در ریاست
چو کِرمانند در عین نجاست
زر و سیم و قبول و کار و بارت
نیاید در دم آخر بکارت
اگر اخلاص باشد آن زمانت
بکار آید وگرنه وای جانت
بهر چیزی که در دنیا کمالست
یقین میدان که آن در دین وبالست
که گر میری ز درویشی قاتل
ترا بهتر بوَد آن زخمِ شمشیر
که از نان فرومایه شوی سیر
مشو با اهلِ دنیا در ستیزه
که مرداریست و مشتی کِرم ریزه
بیک ره اهلِ دنیا در ریاست
چو کِرمانند در عین نجاست
زر و سیم و قبول و کار و بارت
نیاید در دم آخر بکارت
اگر اخلاص باشد آن زمانت
بکار آید وگرنه وای جانت
بهر چیزی که در دنیا کمالست
یقین میدان که آن در دین وبالست
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۴) حکایت در ذمّ دنیا
چنین دادست صاحب شرع فتوی
که هر کو یک سخن گوید ز دنیی
به پانصد سال ره کانرا شمارست
ز جنّت دور افتد، این چه کارست
ز دنیا یک سخن، خود چون بوَد آن
که گر افزون بود افزون بود آن
کسی کو عمر در دنیی بسر برد
قوی مردی بوَد، در دین اگر مُرد
چو کُشتی در ره دنیا تو خود را
خری باشی که باشی گول و خود را
ز دنیی جزپشیمانی چه خیزد
نمیدانی ز نادانی چه خیزد؟
که هر کو یک سخن گوید ز دنیی
به پانصد سال ره کانرا شمارست
ز جنّت دور افتد، این چه کارست
ز دنیا یک سخن، خود چون بوَد آن
که گر افزون بود افزون بود آن
کسی کو عمر در دنیی بسر برد
قوی مردی بوَد، در دین اگر مُرد
چو کُشتی در ره دنیا تو خود را
خری باشی که باشی گول و خود را
ز دنیی جزپشیمانی چه خیزد
نمیدانی ز نادانی چه خیزد؟