عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات جزو و کل بهر نوع بر اسرار حقیقت فرماید
وجودت در صفات نور گردانست
اگر یابی حقیقت جان جانانست
صفات هرچه یابی اندر اینجا
ز تقوی جمله را بینی مصفّا
صفات جسم یابی قوّت دل
مراد دل شده ازوی بحاصل
صفات جان نظر کن معنی ذات
فتاده نور او بر جمله ذرّات
صفات جمله اشیا بر تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
صفات آفتاب روح میبین
که آغازت از این بُد در نخستین
صفات ماه بنگر در درونت
که نور اوست در جان رهنمونت
صفات مشتری بنگر ز باطن
اگر مرد رهی بگذر ز باطن
صفات زهره در شمس و قمر بین
حقیقت کوکبان را سر بسر بین
صفات جملگی اندر تو موجود
بود بیشک توئی دیدار معبود
صفات هرچه یابی سوی افلاک
همه پیداست در تو خفته برخاک
صفات روح رادر دل نظر کن
در او پیدا حقیقت سر بسر کن
صفات خویش را اندر قلم بین
وجودت بیشکی عین عدم بین
صفات عرش در جانست و در دل
شده نورش یقین در جمله حاصل
صفات عرش جسمست تا بدانی
در او پیدا همه راز معانی
صفات جنّت و حوران یقین بین
صفات دوزخ از بین القرین بین
صفات آتش از نورست بنگر
مر این سر جمله مشهورست بنگر
صفات باد موجود است در تو
یقینِ روحِ معبود است در تو
صفات آب بنگر در رگ و پوست
گرفته در درونت توی بر توست
صفات خاک چون پیداست در تن
که خود در خاک داری عین مسکن
صفات کوه بنگر جسم خود بین
مشو ای دوست اندر راز خود بین
صفات بحر بنگر در درونت
صدف در جوهر اینجا رهنمونت
صفات این همه چون یافتی باز
حجابست این همه از خود برانداز
چو در خلوت ندانست او که چونست
حقیقت عشق بین کو رهنمونست
چو در خلوت ندیدی راز جانان
توئی انجام با آغاز جانان
در این خلوتسرای جان و دل خود
فنا شو تا بیابی حاصل خود
در این خلوتگه جانان که هستی
بت نفس و هوا بشکن که رستی
مصفّی کن دل و جان همچو وی نیز
نظر که جمله را ارواح وحی نیز
نظر کن در دل و دریاب بیچون
درون را با برون بگرفته در خون
در آن خونست بیشک جوهر دوست
نموده نور خود در مغز و در پوست
صفای دل بهست از نور خورشید
که خواهد بود مر این نور جاوید
صفای دل طلب کن از معانی
اگرچه قدر این جوهر ندانی
چو حصن قلب دیدی سوی جان شد
ندای سرّ ربانی تو بشنو
وصال دل طلب کن در درون تو
که جان خواهد شدن این رهنمون تو
حقیقت جان شناس و یار بنگر
که از جان باز یابی سرّ اکبر
توئی در خلوت دل بازمانده
ندیده راز در دل باز مانده
در این خلوت اگر کژ بین شوی تو
نیابی مر چنین سرّ قویتو
ایا سالک که داری خلوت دل
چه کردی عاقبت اینجای حاصل
ایا سالک که داری خلوت جان
وجود خویشتن دیگر مرنجان
فنا شو تا بقا آید به پیشت
چرا تو ماندهٔ در کفر و کیشت
فنا شو تا بقا یابی سراسر
اگر مرد رهی از خویش برخَور
ز خود آسوده شو بی رنج مر کس
در اینجا یک زمان فریاد خود رس
ز خود آسوده شو ای مرد درویش
حقیقت مرهمی نه بر دل ریش
ز خود آسوده شو در کل احوال
رها کن زهد با سالوس افعال
ز خود آسوده شو تا کام یابی
رها کن ننگ تا مر نام یابی
ز خود آسوده شو اندر فنا کوش
مگو بسیار در جان باش خاموش
ز خود آسوده شو بیرنج اینجا
نظر کن بیشکی مر گنج اینجا
ز خود آسوده شو وز نار برخَور
که داری هم تو ماه و هم تو اختر
ز خود آسوده شو مانند مردان
خود از این رنج تن آزاد گردان
تو خود آسوده شو ای راز دیده
که گم کردی دل اندر باز دیده
بجز جانان مبین در پردهٔ دل
که او بُد بیشکی گم کردهٔ دل
در این منزل چو تو با جسم گردی
دوئی برداری آنگاهی تو فردی
در این منزل یکی بین و یکی شو
مر این گفتار از یکّی تو بشنو
همه مردانِ ره اندر برِ تست
ندانی اینکه عشقت رهبرِ تست
رموز این بیان نز عقل و تقلید
مر این معنی بچشم سر توان دید
توانی دید این معنی تو ازجان
بصورت مینیاید راست این دان
بمعنی هر که اینجا رازِ ره برد
رهِ معنی ز عشق دوست بسپرد
بخلوتگاهِ جان بنشست اوّل
که تا شد جسم با جانت مبدّل
چو جسمت جان شد و جان راه برشد
حقیقت جسم بی خوف و خطر شد
ترا تا خوف در جانست پیدا
توئی همچون یکی دیوانه شیدا
برسوائی در افتی آخر کار
مر این گفته که من گفتم نگهدار
بخود این سر ندانی تا بدانی
یقین بشناس در سرّ معانی
یقین از پیش دار ای دل در اینجا
بکن مقصود خود حاصل در اینجا
یقین را پیش دار و راه او کن
همه ذرّات او درگاه او کن
بگو با جملهٔ ذرّات این راز
نماشان جملگی انجام و آغاز
صفات خویشتن کن ذات اوّل
مر این صورت در اینجا کن مبدّل
تو باشی لیکن اینجا تو نباشی
چو توبی تو شدی کلّی تو باشی
تو باشی اوّل و آخر نگهدار
مرا این معنی تو از ظاهر نگهدار
تو باشی هرچه بینی در صفاتت
بیان میگویم از اسرار ذاتت
تو باشی آن زمان در عین خلوت
حقیقت هرچه آید عین قربت
تو باشی جملهٔ پنهان و پیدا
همه در تو تو اندر کل هویدا
تو باشی آفتاب و ماه بیشک
نموده نور تو در جملگی یک
تو باشی مشتری و زهرهای پیر
بیان را گوش کن ای سالک پیر
تو باشی عرش و فرش و لوح و کرسی
حقیقت دان و دیگر می چه پرسی
از این معنی اگر اسرار جوئی
نکردستی تو گم دلدار جوئی
شنو دلدار دلدارست دلدار
ازین بیهوشی و مستی خبردار
زهی نادان زخود بیرون فتادی
از آن افتاده چون مجنون فتادی
توئی مجنونی و لیلی در بر تست
حقیقت اندر اینجا رهبر تست
توئی مجنونی و لیلی رخ نمودست
ترا آدم بدم پاسخ نمودست
توئی مجنونی کنون از شوق لیلی
همی یابی در اینجا ذوق لیلی
توئی مجنونی و لیلی در درونت
ویت در سوی خود چون رهنمونت
توئی مجنونی و لیلی باز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
توئی مجنونی و لیلی حاضر تست
گمان بر بیشکی او ناظر تست
توئی مجنونی و لیلی باز بین هان
درون چسم و جان می راز بین هان
توئی مجنونی و غم بسیار دیده
وصالی جز غم جانان ندیده
ترا لیلی است پیدا و توپنهان
بهرزه میدهی از عشق او جان
ترا لیلی درون جان شیرین
تو داده از فراقش جان شیرین
ترا لیلی درون و بنگر اسرار
تو را بیرون شده لیلی طلبکار
جمال خوبِ لیلی در درونست
چگویم من که این معنی چگونست
جمال خوبِ لیلی آفتابست
دل مجنون از آن در تک و تابست
جمال خوب لیلی هست بیچون
فکنده نور خود بر هفت گردون
تو لیلی را ندیدستی دل مست
از آن مجنون صفت رفتی تو از دست
یقین دیوانهٔ از عشق لیلی
زیادت میکنی هر لحظه میلی
یقین دیوانهٔ و تو ندانی
نشاید کاینچنین دیوانه مانی
در این دیوانگی ای دل چه دیدی
دمی در صحبت لیلی رسیدی
ندیدی روی لیلی ای دل ریش
حجاب آورده اینجاگه تو در پیش
نمیداند مگر لیلی در اینجا
که مجنون میکند هر لحظه غوغا
نمیداند مگر لیلی در این راز
که خواهد گشت مجنون جان و سرباز
نمیداند مگر لیلی که مجنون
فتادست این زمان اندر گوِ خون
چنان مجنون اسیر و مستمندست
بدست خود سر خود را فکندست
چنان مجنون فتاده در دل خونست
که اندر وی نظاره هفت گردونست
عجب لیلی درون جان بمانده
میان خاک ره در خون بمانده
ابا لیلی و لیلی گشته مجنون
که میدانید که این اسرار خود چون
چنان عطّار مجنون وصالست
که گوئی در غم و رنج و وبالست
دمادم میشود دیوانهٔ عشق
همی گوید یقین افسانهٔ عشق
چو لیلی دارد اندر بر چگوید
نکرده هیچ گم دیگر چه جوید
چو لیلی با منست و راز دیدم
حقیقت روی لیلی باز دیدم
مر این دیوانگی از عشق محبوب
مرا باشد که پیدا گشت مطلوب
حقیقت طالبم مطلوب آمد
وز اینجا یوسفم یعقوب آمد
منم مجنون منم لیلی در اینجا
منم یعقوب و یوسف در هویدا
وصال لیلیام حاصل شده کل
چو یوسف جان من واصل شده کل
چنان دیدم جمال روی جانان
که چون مجنون شدم در عشق پنهان
چنان لیلی صفت مجنون شدستم
که گوی از خودی بیرون شدستم
چنان بیخود شدم اندر خودی من
که یکسان شد برم نیک و بدی من
چنان مستم که با خود مینمایم
که در هستی بکل عین بقایم
چنان در جان من بنشسته محبوب
که طالب را بیک ره دید مطلوب
دلم چون یار دید و با خود آمد
در آخر فارغ از نیک و بد آمد
در آخر فارغست و عین گفتار
دمادم مینماید دیدن یار
منم امروز اعجوب زمانه
که معشوقست حاصل بی بهانه
منم امروز بنموده در این راز
ابا عشاق خود انجام و آغاز
جمال طلعت لیلی بدیدم
از آن مجنونی اکنون آرمیدم
جمال روی لیلی بس عیانست
از او شوری فتاده در جهانست
اگر یابی حقیقت جان جانانست
صفات هرچه یابی اندر اینجا
ز تقوی جمله را بینی مصفّا
صفات جسم یابی قوّت دل
مراد دل شده ازوی بحاصل
صفات جان نظر کن معنی ذات
فتاده نور او بر جمله ذرّات
صفات جمله اشیا بر تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
صفات آفتاب روح میبین
که آغازت از این بُد در نخستین
صفات ماه بنگر در درونت
که نور اوست در جان رهنمونت
صفات مشتری بنگر ز باطن
اگر مرد رهی بگذر ز باطن
صفات زهره در شمس و قمر بین
حقیقت کوکبان را سر بسر بین
صفات جملگی اندر تو موجود
بود بیشک توئی دیدار معبود
صفات هرچه یابی سوی افلاک
همه پیداست در تو خفته برخاک
صفات روح رادر دل نظر کن
در او پیدا حقیقت سر بسر کن
صفات خویش را اندر قلم بین
وجودت بیشکی عین عدم بین
صفات عرش در جانست و در دل
شده نورش یقین در جمله حاصل
صفات عرش جسمست تا بدانی
در او پیدا همه راز معانی
صفات جنّت و حوران یقین بین
صفات دوزخ از بین القرین بین
صفات آتش از نورست بنگر
مر این سر جمله مشهورست بنگر
صفات باد موجود است در تو
یقینِ روحِ معبود است در تو
صفات آب بنگر در رگ و پوست
گرفته در درونت توی بر توست
صفات خاک چون پیداست در تن
که خود در خاک داری عین مسکن
صفات کوه بنگر جسم خود بین
مشو ای دوست اندر راز خود بین
صفات بحر بنگر در درونت
صدف در جوهر اینجا رهنمونت
صفات این همه چون یافتی باز
حجابست این همه از خود برانداز
چو در خلوت ندانست او که چونست
حقیقت عشق بین کو رهنمونست
چو در خلوت ندیدی راز جانان
توئی انجام با آغاز جانان
در این خلوتسرای جان و دل خود
فنا شو تا بیابی حاصل خود
در این خلوتگه جانان که هستی
بت نفس و هوا بشکن که رستی
مصفّی کن دل و جان همچو وی نیز
نظر که جمله را ارواح وحی نیز
نظر کن در دل و دریاب بیچون
درون را با برون بگرفته در خون
در آن خونست بیشک جوهر دوست
نموده نور خود در مغز و در پوست
صفای دل بهست از نور خورشید
که خواهد بود مر این نور جاوید
صفای دل طلب کن از معانی
اگرچه قدر این جوهر ندانی
چو حصن قلب دیدی سوی جان شد
ندای سرّ ربانی تو بشنو
وصال دل طلب کن در درون تو
که جان خواهد شدن این رهنمون تو
حقیقت جان شناس و یار بنگر
که از جان باز یابی سرّ اکبر
توئی در خلوت دل بازمانده
ندیده راز در دل باز مانده
در این خلوت اگر کژ بین شوی تو
نیابی مر چنین سرّ قویتو
ایا سالک که داری خلوت دل
چه کردی عاقبت اینجای حاصل
ایا سالک که داری خلوت جان
وجود خویشتن دیگر مرنجان
فنا شو تا بقا آید به پیشت
چرا تو ماندهٔ در کفر و کیشت
فنا شو تا بقا یابی سراسر
اگر مرد رهی از خویش برخَور
ز خود آسوده شو بی رنج مر کس
در اینجا یک زمان فریاد خود رس
ز خود آسوده شو ای مرد درویش
حقیقت مرهمی نه بر دل ریش
ز خود آسوده شو در کل احوال
رها کن زهد با سالوس افعال
ز خود آسوده شو تا کام یابی
رها کن ننگ تا مر نام یابی
ز خود آسوده شو اندر فنا کوش
مگو بسیار در جان باش خاموش
ز خود آسوده شو بیرنج اینجا
نظر کن بیشکی مر گنج اینجا
ز خود آسوده شو وز نار برخَور
که داری هم تو ماه و هم تو اختر
ز خود آسوده شو مانند مردان
خود از این رنج تن آزاد گردان
تو خود آسوده شو ای راز دیده
که گم کردی دل اندر باز دیده
بجز جانان مبین در پردهٔ دل
که او بُد بیشکی گم کردهٔ دل
در این منزل چو تو با جسم گردی
دوئی برداری آنگاهی تو فردی
در این منزل یکی بین و یکی شو
مر این گفتار از یکّی تو بشنو
همه مردانِ ره اندر برِ تست
ندانی اینکه عشقت رهبرِ تست
رموز این بیان نز عقل و تقلید
مر این معنی بچشم سر توان دید
توانی دید این معنی تو ازجان
بصورت مینیاید راست این دان
بمعنی هر که اینجا رازِ ره برد
رهِ معنی ز عشق دوست بسپرد
بخلوتگاهِ جان بنشست اوّل
که تا شد جسم با جانت مبدّل
چو جسمت جان شد و جان راه برشد
حقیقت جسم بی خوف و خطر شد
ترا تا خوف در جانست پیدا
توئی همچون یکی دیوانه شیدا
برسوائی در افتی آخر کار
مر این گفته که من گفتم نگهدار
بخود این سر ندانی تا بدانی
یقین بشناس در سرّ معانی
یقین از پیش دار ای دل در اینجا
بکن مقصود خود حاصل در اینجا
یقین را پیش دار و راه او کن
همه ذرّات او درگاه او کن
بگو با جملهٔ ذرّات این راز
نماشان جملگی انجام و آغاز
صفات خویشتن کن ذات اوّل
مر این صورت در اینجا کن مبدّل
تو باشی لیکن اینجا تو نباشی
چو توبی تو شدی کلّی تو باشی
تو باشی اوّل و آخر نگهدار
مرا این معنی تو از ظاهر نگهدار
تو باشی هرچه بینی در صفاتت
بیان میگویم از اسرار ذاتت
تو باشی آن زمان در عین خلوت
حقیقت هرچه آید عین قربت
تو باشی جملهٔ پنهان و پیدا
همه در تو تو اندر کل هویدا
تو باشی آفتاب و ماه بیشک
نموده نور تو در جملگی یک
تو باشی مشتری و زهرهای پیر
بیان را گوش کن ای سالک پیر
تو باشی عرش و فرش و لوح و کرسی
حقیقت دان و دیگر می چه پرسی
از این معنی اگر اسرار جوئی
نکردستی تو گم دلدار جوئی
شنو دلدار دلدارست دلدار
ازین بیهوشی و مستی خبردار
زهی نادان زخود بیرون فتادی
از آن افتاده چون مجنون فتادی
توئی مجنونی و لیلی در بر تست
حقیقت اندر اینجا رهبر تست
توئی مجنونی و لیلی رخ نمودست
ترا آدم بدم پاسخ نمودست
توئی مجنونی کنون از شوق لیلی
همی یابی در اینجا ذوق لیلی
توئی مجنونی و لیلی در درونت
ویت در سوی خود چون رهنمونت
توئی مجنونی و لیلی باز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
توئی مجنونی و لیلی حاضر تست
گمان بر بیشکی او ناظر تست
توئی مجنونی و لیلی باز بین هان
درون چسم و جان می راز بین هان
توئی مجنونی و غم بسیار دیده
وصالی جز غم جانان ندیده
ترا لیلی است پیدا و توپنهان
بهرزه میدهی از عشق او جان
ترا لیلی درون جان شیرین
تو داده از فراقش جان شیرین
ترا لیلی درون و بنگر اسرار
تو را بیرون شده لیلی طلبکار
جمال خوبِ لیلی در درونست
چگویم من که این معنی چگونست
جمال خوبِ لیلی آفتابست
دل مجنون از آن در تک و تابست
جمال خوب لیلی هست بیچون
فکنده نور خود بر هفت گردون
تو لیلی را ندیدستی دل مست
از آن مجنون صفت رفتی تو از دست
یقین دیوانهٔ از عشق لیلی
زیادت میکنی هر لحظه میلی
یقین دیوانهٔ و تو ندانی
نشاید کاینچنین دیوانه مانی
در این دیوانگی ای دل چه دیدی
دمی در صحبت لیلی رسیدی
ندیدی روی لیلی ای دل ریش
حجاب آورده اینجاگه تو در پیش
نمیداند مگر لیلی در اینجا
که مجنون میکند هر لحظه غوغا
نمیداند مگر لیلی در این راز
که خواهد گشت مجنون جان و سرباز
نمیداند مگر لیلی که مجنون
فتادست این زمان اندر گوِ خون
چنان مجنون اسیر و مستمندست
بدست خود سر خود را فکندست
چنان مجنون فتاده در دل خونست
که اندر وی نظاره هفت گردونست
عجب لیلی درون جان بمانده
میان خاک ره در خون بمانده
ابا لیلی و لیلی گشته مجنون
که میدانید که این اسرار خود چون
چنان عطّار مجنون وصالست
که گوئی در غم و رنج و وبالست
دمادم میشود دیوانهٔ عشق
همی گوید یقین افسانهٔ عشق
چو لیلی دارد اندر بر چگوید
نکرده هیچ گم دیگر چه جوید
چو لیلی با منست و راز دیدم
حقیقت روی لیلی باز دیدم
مر این دیوانگی از عشق محبوب
مرا باشد که پیدا گشت مطلوب
حقیقت طالبم مطلوب آمد
وز اینجا یوسفم یعقوب آمد
منم مجنون منم لیلی در اینجا
منم یعقوب و یوسف در هویدا
وصال لیلیام حاصل شده کل
چو یوسف جان من واصل شده کل
چنان دیدم جمال روی جانان
که چون مجنون شدم در عشق پنهان
چنان لیلی صفت مجنون شدستم
که گوی از خودی بیرون شدستم
چنان بیخود شدم اندر خودی من
که یکسان شد برم نیک و بدی من
چنان مستم که با خود مینمایم
که در هستی بکل عین بقایم
چنان در جان من بنشسته محبوب
که طالب را بیک ره دید مطلوب
دلم چون یار دید و با خود آمد
در آخر فارغ از نیک و بد آمد
در آخر فارغست و عین گفتار
دمادم مینماید دیدن یار
منم امروز اعجوب زمانه
که معشوقست حاصل بی بهانه
منم امروز بنموده در این راز
ابا عشاق خود انجام و آغاز
جمال طلعت لیلی بدیدم
از آن مجنونی اکنون آرمیدم
جمال روی لیلی بس عیانست
از او شوری فتاده در جهانست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان مذهب و سلسلۀ پیر خود فرماید
چون پدر روزی به استادم سپرد
نزد او از راه تعلیمم ببرد
آن معلم بود عالم در جهان
همچو خورشیدی که باشد او میان
آن معلّم بود وارث در علوم
حکمت لقمان نموده درنجوم
او تصوّف را نکودانسته بود
دُر بالماس معانی سفته بود
در علوم جعفر او پی برده بود
پی باسرار نهانی برده بود
داشت او یک سلسله کانرا ذهب
خاص اهل البیت گویند ای عجب
آن علوم از پیش جعفر داشت او
وین ز انفاس پیمبر داشت او
چند وقت او در درون جان خویش
با خدا گفته معانی ز آن خویش
گفت یا رب توشهٔ راهم بده
در طریق عشق خود جاهم بده
تاشوم بینا وگویا وانگهت
همچو گردی باشم از خاک رهت
ای شده همچون قمر تابان بعلم
ای ربوده گوی معنی را بحلم
بود او از بود عرفان آمده
در جهان خورشید تابان آمده
لیک او از فخر دین راضی نبود
ز آنکه او در راه حق قاضی نبود
چند نوبت نجم دین کبرای ما
آمد اندر پیش آن کان صفا
لیک جدّم نیست تا نامش برم
از می سلطان خود جامش برم
همچو منصور او هزاران جام خورد
نه چو آدم دانه اندر دام خورد
او ز عرفان خدا آگاه بود
هم باو اسرار حق همراه بود
سی هزار اسرار حق دانسته بود
از وجود خویش کلّی رسته بود
سی هزار از گفتهٔ شرع رسول
سی هزار دیگر از راه عدول
جمله این سرّها ز مکنونات غیب
از درون او درآمد جیب جیب
او زخود بگذشته و گلشن شده
درمیان عاشقان روشن شده
سیصد و شصت ودو عارف را ز راه
خدمت شایسته کرده سال و ماه
گفت کای فرزند فرزانه سخن
بشنو از من یادگار و گوش کن
با من از حق بود سرّ بیشمار
جمله خواهم کرد بر تو من نثار
دان که شب بودم بخلوت از کرم
ناگهان شخصی درآمد از درم
چون نظر کردم رسول الله بود
بر همه دلها و جانها شاه بود
روی خود پیشش نهادم بر زمین
گفت سر بردار و سرّ حق به بین
من بحکم او چو سر برداشتم
در دل خود نور حق افراشتم
چون نظر کردم بروی مصطفی
دیدم اندر پهلوی او مرتضی
مصطفی گفتا بمن کای مرد دین
میشناسی شاه دین را از یقین
میشناسم گفتم ای ختم رسل
این جوان رازآنکه هست او بحر کلّ
من باو ایمان خود وابستهام
از عذاب حق تعالی رستهام
شاه را دانم من از روی یقین
بعد پیغمبر امام متّقین
سرّحق در ذات او من دیدهام
زو همه عرفان حق بشنیدهام
من در او بینم همه آفاق را
من از او دانم مراین نه طاق را
من از او رانم سخن در ذات حق
من از او خوانم همه آیات حق
من در او بینم همه نور الاه
خود از او تابان بود خورشید و ماه
من از اودیدم همه دیدار حق
زین معانی برده اهل دین سبق
من از او دیدم ولایت را تمام
گفتهاش ایزد ثنااندر کلام
من از او دیدم کتبها پر ز علم
من در اودیدم همه دریای حلم
من در او دیدم تمام انبیا
زآنکه او بوده ولیّ و رهنما
اوست دانا در علوم اوّلین
اوست بینا در کلام آخرین
من در اودیدم که او منصور بود
لاجرم اندر جهان مشهور بود
من دراو دیدم که آدم بود او
بی گمان عیسی بن مریم بود او
هر که او را دید حق را دید او
گل ز بستان معانی چید او
بعد از آن گفتا رسول هاشمی
کاین سخنها را ولی داند همی
این معانی را ز که آموختی
خرقهٔ توفیق ایمان دوختی
گفتمش ز آنکس که بامن راز گفت
قصّهٔ معراج با من باز گفت
ز آنکه او بابست بر شهر علوم
عرش را کرده مشرّف از قدوم
پس رسول هاشمی گفت این علوم
او ترا گفته است ز اسرار نجوم
تا بکی باشی خموش و دم بخود
گوی معنی را ببر ز آدم بخود
چونکه خورشید جهان مطلع شود
بعد از آن نور ولی مطلع شود
گوی معنی را کسی خواهد ربود
کوجمال خویش را خواهد نمود
مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو نی بر هم زده
پیشت آید صادقی دل زندهای
همچو نور آسمان رخشندهای
جام اسرارش بده تادرکشد
زو همه درهای معنی برکشد
او بود عطّار و عطر افشان شود
نور معنی از دمش درجان شود
اوبه عالم سرّها گوید بما
از درون او برآید این ندا
همچو منصور از اناالحق دم زند
آتش اندر جملهٔ عالم زند
تو برو او را ز عرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو
رو تو آنچه دیدهای از سرّجان
جمله را با او بنه اندر میان
رو تو او را از من و از شاه گو
سرّ اسرار خدا با چاه گو
ما باو دادیم اسرار خدا
تا نگوید از زبان ما بما
ما باو دادیم گویائی عشق
ما باو دادیم بینائی عشق
عشق ما در جان او سوزان شده
زاهد خود بین چه سرگردان شده
هر که او از سرّ ما آگاه نیست
همّت ما خود باو همراه نیست
هر که ما را در یقین نشناخته
در جهان ایمان خود در باخته
هر که راه ما رود ره یابد او
از مکاید روی خود برتابد او
هر که ازمادرو شد بی نور شد
و آنکه چون خفّاش چشمش کورشد
چون شنیدم من ز استاد این سخن
آتشی در جانم افتاد از کهن
آتش شوق ولایت جوش کرد
جمله عالم سر بسر بیهوش کرد
نزد او از راه تعلیمم ببرد
آن معلم بود عالم در جهان
همچو خورشیدی که باشد او میان
آن معلّم بود وارث در علوم
حکمت لقمان نموده درنجوم
او تصوّف را نکودانسته بود
دُر بالماس معانی سفته بود
در علوم جعفر او پی برده بود
پی باسرار نهانی برده بود
داشت او یک سلسله کانرا ذهب
خاص اهل البیت گویند ای عجب
آن علوم از پیش جعفر داشت او
وین ز انفاس پیمبر داشت او
چند وقت او در درون جان خویش
با خدا گفته معانی ز آن خویش
گفت یا رب توشهٔ راهم بده
در طریق عشق خود جاهم بده
تاشوم بینا وگویا وانگهت
همچو گردی باشم از خاک رهت
ای شده همچون قمر تابان بعلم
ای ربوده گوی معنی را بحلم
بود او از بود عرفان آمده
در جهان خورشید تابان آمده
لیک او از فخر دین راضی نبود
ز آنکه او در راه حق قاضی نبود
چند نوبت نجم دین کبرای ما
آمد اندر پیش آن کان صفا
لیک جدّم نیست تا نامش برم
از می سلطان خود جامش برم
همچو منصور او هزاران جام خورد
نه چو آدم دانه اندر دام خورد
او ز عرفان خدا آگاه بود
هم باو اسرار حق همراه بود
سی هزار اسرار حق دانسته بود
از وجود خویش کلّی رسته بود
سی هزار از گفتهٔ شرع رسول
سی هزار دیگر از راه عدول
جمله این سرّها ز مکنونات غیب
از درون او درآمد جیب جیب
او زخود بگذشته و گلشن شده
درمیان عاشقان روشن شده
سیصد و شصت ودو عارف را ز راه
خدمت شایسته کرده سال و ماه
گفت کای فرزند فرزانه سخن
بشنو از من یادگار و گوش کن
با من از حق بود سرّ بیشمار
جمله خواهم کرد بر تو من نثار
دان که شب بودم بخلوت از کرم
ناگهان شخصی درآمد از درم
چون نظر کردم رسول الله بود
بر همه دلها و جانها شاه بود
روی خود پیشش نهادم بر زمین
گفت سر بردار و سرّ حق به بین
من بحکم او چو سر برداشتم
در دل خود نور حق افراشتم
چون نظر کردم بروی مصطفی
دیدم اندر پهلوی او مرتضی
مصطفی گفتا بمن کای مرد دین
میشناسی شاه دین را از یقین
میشناسم گفتم ای ختم رسل
این جوان رازآنکه هست او بحر کلّ
من باو ایمان خود وابستهام
از عذاب حق تعالی رستهام
شاه را دانم من از روی یقین
بعد پیغمبر امام متّقین
سرّحق در ذات او من دیدهام
زو همه عرفان حق بشنیدهام
من در او بینم همه آفاق را
من از او دانم مراین نه طاق را
من از او رانم سخن در ذات حق
من از او خوانم همه آیات حق
من در او بینم همه نور الاه
خود از او تابان بود خورشید و ماه
من از اودیدم همه دیدار حق
زین معانی برده اهل دین سبق
من از او دیدم ولایت را تمام
گفتهاش ایزد ثنااندر کلام
من از او دیدم کتبها پر ز علم
من در اودیدم همه دریای حلم
من در او دیدم تمام انبیا
زآنکه او بوده ولیّ و رهنما
اوست دانا در علوم اوّلین
اوست بینا در کلام آخرین
من در اودیدم که او منصور بود
لاجرم اندر جهان مشهور بود
من دراو دیدم که آدم بود او
بی گمان عیسی بن مریم بود او
هر که او را دید حق را دید او
گل ز بستان معانی چید او
بعد از آن گفتا رسول هاشمی
کاین سخنها را ولی داند همی
این معانی را ز که آموختی
خرقهٔ توفیق ایمان دوختی
گفتمش ز آنکس که بامن راز گفت
قصّهٔ معراج با من باز گفت
ز آنکه او بابست بر شهر علوم
عرش را کرده مشرّف از قدوم
پس رسول هاشمی گفت این علوم
او ترا گفته است ز اسرار نجوم
تا بکی باشی خموش و دم بخود
گوی معنی را ببر ز آدم بخود
چونکه خورشید جهان مطلع شود
بعد از آن نور ولی مطلع شود
گوی معنی را کسی خواهد ربود
کوجمال خویش را خواهد نمود
مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو نی بر هم زده
پیشت آید صادقی دل زندهای
همچو نور آسمان رخشندهای
جام اسرارش بده تادرکشد
زو همه درهای معنی برکشد
او بود عطّار و عطر افشان شود
نور معنی از دمش درجان شود
اوبه عالم سرّها گوید بما
از درون او برآید این ندا
همچو منصور از اناالحق دم زند
آتش اندر جملهٔ عالم زند
تو برو او را ز عرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو
رو تو آنچه دیدهای از سرّجان
جمله را با او بنه اندر میان
رو تو او را از من و از شاه گو
سرّ اسرار خدا با چاه گو
ما باو دادیم اسرار خدا
تا نگوید از زبان ما بما
ما باو دادیم گویائی عشق
ما باو دادیم بینائی عشق
عشق ما در جان او سوزان شده
زاهد خود بین چه سرگردان شده
هر که او از سرّ ما آگاه نیست
همّت ما خود باو همراه نیست
هر که ما را در یقین نشناخته
در جهان ایمان خود در باخته
هر که راه ما رود ره یابد او
از مکاید روی خود برتابد او
هر که ازمادرو شد بی نور شد
و آنکه چون خفّاش چشمش کورشد
چون شنیدم من ز استاد این سخن
آتشی در جانم افتاد از کهن
آتش شوق ولایت جوش کرد
جمله عالم سر بسر بیهوش کرد
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
عاشقی میمرد چون دل زنده داشت
لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
سایلی گفتش که این خنده ز چیست
خاصه در وقتی که میباید گریست
گفت با معشوق خود چون عاشقم
میزنم یک دم که صبحی صادقم
صبح را خنده صواب آید صواب
کو درون سینه دارد آفتاب
گرچه من خورشید دارم در میان
بر طبق ننهادهام چون آسمان
آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود
من که روزم آمد و شب در گذشت
یارم آمد رب و یارب درگذشت
گر کنم شادی و گر خندم رواست
گر گشایم لب و گر بندم رواست
چون شود خورشید عزت آشکار
هشت جنت گردد آنجا ذره وار
بی جهت چندانکه بینی پیش و پس
از همه سوئی یکی بینی و بس
جمله او بینی چو دایم جمله اوست
نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست
لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
سایلی گفتش که این خنده ز چیست
خاصه در وقتی که میباید گریست
گفت با معشوق خود چون عاشقم
میزنم یک دم که صبحی صادقم
صبح را خنده صواب آید صواب
کو درون سینه دارد آفتاب
گرچه من خورشید دارم در میان
بر طبق ننهادهام چون آسمان
آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود
من که روزم آمد و شب در گذشت
یارم آمد رب و یارب درگذشت
گر کنم شادی و گر خندم رواست
گر گشایم لب و گر بندم رواست
چون شود خورشید عزت آشکار
هشت جنت گردد آنجا ذره وار
بی جهت چندانکه بینی پیش و پس
از همه سوئی یکی بینی و بس
جمله او بینی چو دایم جمله اوست
نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
بس عجب دیوانهٔ فرتوت بود
دایمش نه جامه و نه قوت بود
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف
روز و شب میسوختی از عشق دوست
هرکه میسوزد ز عشق او نکوست
روزگاری بود تا در صد عنا
گرد او میگشت گرداب بلا
لاجرم در جملهٔ عمر دراز
شادمان دستی بدل ننهاد باز
از شراب نامرادی مست بود
زیر پای پیل محنت پست بود
دایماً میگفت با چشم پر آب
ای خدا بازت دهم آخر جواب
وقت مردن بیدلی را خواند او
پس وصیت کردش و بنشاند او
گفت چون جانم برآید از تنم
برکش از بهر کفن پیراهنم
پیش دل بشکاف از بیرون من
پس برون کن این دل پرخون من
برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک
بر خط از خون دلم بنویس پاک
کاخر این بیدل جوابت باز داد
مرد و مشتی خاک و آبت باز داد
مینگنجیدی تو با او در جهان
با تو بگذاشت او جهان رفت از میان
جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد
وز جهان جان ستان آزاد شد
گر جهان و جانشود در مفلسی
دایماً جان و جهان را تو بسی
من چه خواهم کرد پیدا ونهان
بی تو ای جان و جهان جان و جهان
تامرا از عمر میماند نفس
مذهبم الجار ثم الدار بس
دایمش نه جامه و نه قوت بود
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف
روز و شب میسوختی از عشق دوست
هرکه میسوزد ز عشق او نکوست
روزگاری بود تا در صد عنا
گرد او میگشت گرداب بلا
لاجرم در جملهٔ عمر دراز
شادمان دستی بدل ننهاد باز
از شراب نامرادی مست بود
زیر پای پیل محنت پست بود
دایماً میگفت با چشم پر آب
ای خدا بازت دهم آخر جواب
وقت مردن بیدلی را خواند او
پس وصیت کردش و بنشاند او
گفت چون جانم برآید از تنم
برکش از بهر کفن پیراهنم
پیش دل بشکاف از بیرون من
پس برون کن این دل پرخون من
برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک
بر خط از خون دلم بنویس پاک
کاخر این بیدل جوابت باز داد
مرد و مشتی خاک و آبت باز داد
مینگنجیدی تو با او در جهان
با تو بگذاشت او جهان رفت از میان
جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد
وز جهان جان ستان آزاد شد
گر جهان و جانشود در مفلسی
دایماً جان و جهان را تو بسی
من چه خواهم کرد پیدا ونهان
بی تو ای جان و جهان جان و جهان
تامرا از عمر میماند نفس
مذهبم الجار ثم الدار بس
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
فی التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
گشت محمود و ایاز دلنواز
هردو در میدان غزنین گوی باز
هر دو با هم گوی تنها باختند
گوی همچون عشق زیبا باختند
گاه این یک اسب تاخت و گاه آن
گاه این یک گوی باخت و گاه آن
ز ارزوی آن غلام و پادشاه
گشت چوگان آسمان و گوی ماه
گرد میدان عالمی نظارگی
فتنهٔ هر دو شده یکبارگی
چون بماندند آن دو مرغ دلنواز
در بر یکدیگر استادند باز
شاه گفتش ای جهان روشن ز تو
به تو میبازی ز من یا من ز تو
گفت شه فتوی کند از رای خویش
شه یکی نظارگی را خواند پیش
گفت گوی از ما که به بازد بگوی
اسب در میدان که به تازد بگوی
بود آن نظارگی صاحب نظر
گفت چشمم کور باد ای دادگر
گر شما را من دو تن میدیدهام
جز یکی نیست اینچه من میدیدهام
چون نگه کردم بشاه حق شناس
بود از سر تا قدم جمله ایاس
چون ایاست را نگه کردم نهان
بود هفت اعضای او شاه جهان
گر دوتن را در نظر آوردمی
در میان هر دوحکمی کردمی
لیک چون هر دو یکی دیدم عیان
حکم نتوان کرد هرگز درمیان
چون سخن شایسته گفت آن مرد راه
گوهر بازو درو انداخت شاه
تا بود معشوق را در خود نظر
عاشق از وی کی تواند خورد بر
تا نظر معشوق را بر عاشق است
جان عاشق عشق او را لایق است
هر دو را بر یکدگر باید نظر
تاخورد آن برازین این زان دگر
هر دو میباینده یک ذات آمده
بی دو بودن در ملاقات آمده
هردو در میدان غزنین گوی باز
هر دو با هم گوی تنها باختند
گوی همچون عشق زیبا باختند
گاه این یک اسب تاخت و گاه آن
گاه این یک گوی باخت و گاه آن
ز ارزوی آن غلام و پادشاه
گشت چوگان آسمان و گوی ماه
گرد میدان عالمی نظارگی
فتنهٔ هر دو شده یکبارگی
چون بماندند آن دو مرغ دلنواز
در بر یکدیگر استادند باز
شاه گفتش ای جهان روشن ز تو
به تو میبازی ز من یا من ز تو
گفت شه فتوی کند از رای خویش
شه یکی نظارگی را خواند پیش
گفت گوی از ما که به بازد بگوی
اسب در میدان که به تازد بگوی
بود آن نظارگی صاحب نظر
گفت چشمم کور باد ای دادگر
گر شما را من دو تن میدیدهام
جز یکی نیست اینچه من میدیدهام
چون نگه کردم بشاه حق شناس
بود از سر تا قدم جمله ایاس
چون ایاست را نگه کردم نهان
بود هفت اعضای او شاه جهان
گر دوتن را در نظر آوردمی
در میان هر دوحکمی کردمی
لیک چون هر دو یکی دیدم عیان
حکم نتوان کرد هرگز درمیان
چون سخن شایسته گفت آن مرد راه
گوهر بازو درو انداخت شاه
تا بود معشوق را در خود نظر
عاشق از وی کی تواند خورد بر
تا نظر معشوق را بر عاشق است
جان عاشق عشق او را لایق است
هر دو را بر یکدگر باید نظر
تاخورد آن برازین این زان دگر
هر دو میباینده یک ذات آمده
بی دو بودن در ملاقات آمده
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
در مناجات آن بزرگ کاردان
گفت ای دانندهٔاسرار دان
کور گردان خلق را در رستخیز
پس مرا جاوید چشمی بخش نیز
تا نبیند هیچکس جز من ترا
تا توانم دید بی دشمن ترا
بعد از آن چون مدتی بگذشت ازین
زینچه میخواست او ز حق برگشت ازین
گفت ای یاری ده هر دم مرا
در قیامت کور گردان هم مرا
تا نبینم آن جمال پر فروغ
کان بخویش آید دریغم بی دروغ
گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست
غیرت معشوق دایم بیش ازوست
گفت ای دانندهٔاسرار دان
کور گردان خلق را در رستخیز
پس مرا جاوید چشمی بخش نیز
تا نبیند هیچکس جز من ترا
تا توانم دید بی دشمن ترا
بعد از آن چون مدتی بگذشت ازین
زینچه میخواست او ز حق برگشت ازین
گفت ای یاری ده هر دم مرا
در قیامت کور گردان هم مرا
تا نبینم آن جمال پر فروغ
کان بخویش آید دریغم بی دروغ
گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست
غیرت معشوق دایم بیش ازوست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الوصال فی شرح البلال
بشنو این رمز از بلال با وفا
خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
اوفتاده بود آن دُر ثمین
در میان آن جهودان لعین
مرد دین بودو طلبکار آمده
عشق احمد را خریدار آمده
روز و شب در دین حق بیدار بود
واقف سرّ بود و مرد کار بود
روز بهر آن جهودان کار کرد
شب همه شب خدمت جبار کرد
آن جهودان لعین گمره شدند
از طریق عشق او آگه شدند
چندتن زان گمرهان جمع آمدند
بر بلال پاک دین ناحق زدند
تا بگردانند ز دین مصطفی
ترک دارند این طریق با صفا
تو چرا در راه دین او روی
هم زجان تو مؤذن احمد شوی
دین او را تو چرا کردی قبول
گشتهای از راه ما تو بوالفضول
گفت او راه حقست ومهتر است
راهتان باطل به پیشش ابتر است
بعد از آن او را ببستند آن سگان
چوبها بر وی زدند از قهر آن
پس بلال از شوق او گفتی احد
قادر و فرد و خداوند و صمد
گر هزاران پاره گردد جسم من
بیشکی دانم ترا بیما و من
ما و من برگیر و بگذار از دوئی
تا در این ره مرد صاحب سر شوی
چون بلال باصفا بگذر ز خود
تا رهی از ننگ ونام و نیک و بد
تا دم آخر به یکتائی رسی
در کمال ذات یکتائی رسی
چون تو یکتا گشتهٔ ای محترم
بگذری از کفر و از اسلام هم
چون تو یکتا باشی ای مرد یقین
هم ز دنیا بگذری و هم ز دین
چون تو یکتا باشی ای مرد خدا
پس بقا باشد ترا بعد از فنا
چون تو یکتا باشی ای مرد فقیر
بر همه عالم شوی سلطان و میر
چون تو یکتا باشی اندر لامکان
ساقیت باشند هر دم قدسیان
چون تو یکتا باشی اندر بحر نور
وصل یابی و شوی اندر حضور
چون تو یکتا باشی اندر بحر جان
جان نماید خویشتن را در زمان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ جان
سرّ دل را یابی هم از سر جان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ دل
سرّ دل را یابی هم از سر دل
چون تو یکتا باشی اندر معرفت
معرفت آید ترا هر دم صفت
چون تو یکتا باشی هر دم راه را
مات سازی هر زمان صد شاه را
چون که تو یکتا شدی در درد عشق
بیشکی گردی تو آن دم مرد عشق
چون تو یکتا گشتی کل یکتا بدان
سر معنی کردهام با تو بیان
چون جهان جمله ز یک پیدا شده است
عقلها جمله ز یک گویا شده است
انبیا جمله ز یک گفتند باز
از یکی گشتند ایشان سرفراز
شرع و ترتیب از یکی شد آشکار
بشنو این معنی تو یکدم گوش دار
آسمانها از یکی گردان شده
ماه و خورشید از یکی تابان شده
از یکی شد این نجوم بیشمار
از یکی شد هفت و نه پنج و چهار
از یکی شد این جهان پرگفتگو
از یکی شد عالمی در جستجو
از یکی شد کوه پیدا در جهان
از برای ساکنی این جهان
از یکی پیدا شده اشجارها
این جهان را فیض داده بارها
از یکی پیدا شده باد و هوا
این جهان را داده هر دم صدصفا
از یکی پیدا شده آب روان
این جهان را سبز کرده رایگان
از یکی پیدا شده خیل و حشم
اشتر و اسب و خر وگاو و غنم
از یکی پیدا شده در و گهر
سنگ و یاقوت و ز لعل معتبر
از یکی پیدا شده وحش و طیور
هر یکی را صد عطا و صد سرور
از یکی پیدا شده صد نازنین
هر یکی را در لباس خوش ببین
از یکی پیدا شده صد ماهروی
سروقدی تنگ چشمی مشک موی
از یکی پیدا شده صد دلفریب
کرده بر عشاق هر دم صد عتیب
از یکی پیدا شده صد گل عذار
ابروان چون حاجبی چشم خمار
از یکی پیدا شده صد نامدار
عاشقان را کرده هر دم جان نزار
از یکی پیدا شده صد خوشهچین
چشمها بادام و لبها شکرین
از یکی پیدا شده صدماهوش
دستشان درگردن هر یک چه خوش
از یکی پیدا شده صد مه لقا
عاشقان را گشته هر دم از جفا
از یکی پیدا شده هر دو جهان
از یکی شد آشکار اونهان
از یکی پیدا شده این عقل وجان
سر این معنی بدانند عارفان
از یکی آمد علوم انبیا
از یکی گشته حضور اولیا
از یکی آمد خلیل وذوفنون
در ره حق تاجدار و رهنمون
از یکی آمد نبوت در جهان
از یکی آمد ولایت در عیان
از یکی احمد شده سالار و شاه
عقلها را بر گرفته او ز راه
از یکی موسی شده صاحبقران
دم نیاورده ز بیم لن تران
از یکی عیسی شده بر آسمان
ترک کرده او مکان خاکدان
از یکی بین هرچه بینی سر بسر
چه بدو چه نیک چه خشک و چه تر
این همه تفسیر از بهر یکی است
مرد معنی را در اینجا کی شکی است
این یکی خود از یکی آمد مدام
تو یکی اندر یکی بین والسلام
خود یکی اندر یکی یکی بود
اندر این معنی کجا شکی بود
این یکی اندر یکی توحید دان
بر دل و جان این سخن تحقیق دان
خود یک اندر یک بدان ای بیخبر
تا شوی درمعرفت صاحب نظر
این یک اندر یک تو عشق روح دان
این رموز از جملگی مفتوح دان
این یک اندر یک خدا باشد خدا
بشنو این معنی پاک با صفا
ذات حق را در صفات حق ببین
بگذر از کفر و رها کن کیش و دین
پس جمالش در جلالش بازبین
شک بسوزان و گذر کن از یقین
پس نهان اندر عیان میدان مدام
چون عیان اندر نهان میدان مدام
هم عیان و هم نهان هردو بهم
هم درون و هم برون لطف و کرم
هم زمین و هم سما و هم فلک
هم بروج و هم نجوم و هم ملک
هم نبی و هم علی و هم ولی
دو مبین تاتو نباشی احولی
چون یکی آمد یکی شد کل یکی
حق ببین معنی کجا باشد شکی
خود یکی آمد یکی میبین همه
عقل احول گشته اندر دمدمه
دمبدم در هر مکانی رخ نمود
چون مکانش نیست هر جائی که بود
این سخن از ترجمانی دیگر است
عارفان را خود نشانی دیگر است
این سخن از لامکان آوردهام
سر مخفی رایگان آوردهام
این سخن از عقل و از جان برتر است
این کسی داند که عالی گوهر است
این سخن از عرش اعلی آمده است
از رموز حق تعالی آمده است
این سخن از بهر مشتاق آمده است
از برای جان مشتاق آمده است
این سخن از بحر معنی آمده است
نه بدعوی نه بفتوی آمده است
این سخن از سر وحدت آمده است
نز ره تقلید وکثرت آمده است
این سخن از غایت درد آمده است
در طریق عاشقی فرد آمده است
این سخن از سر پنهان آمده است
صدهزاران گوهر جان آمده است
این سخن برهان معنی آمده است
از طریق عشق مولی آمده است
این سخن از عشق جانان آمده است
لاجرم از عقل پنهان آمده است
این سخن عارف بداند بیشکی
زان بداند این رموز حق یکی
گر ترا درد است درمان هم بود
گر ترا عشقست جانان هم بود
درگذر از زهد و علم و قال قیل
درد را بگزین و میکش بار فیل
درگذر از ذکر و فکر و معرفت
درد را بگزین و شو در تعزیت
درگذر از این جهان و آن جهان
چند باشی آشکارا و نهان
درگذر از خویشتن یکبارگی
تا رسی در عالم بیچارگی
بگذر از خود پاک و کلی شو فنا
تا شوی اندر فنا عین بقا
گر یکی بینی تو جان ره بین شوی
در دو بینی احولی کژ بین شوی
خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
اوفتاده بود آن دُر ثمین
در میان آن جهودان لعین
مرد دین بودو طلبکار آمده
عشق احمد را خریدار آمده
روز و شب در دین حق بیدار بود
واقف سرّ بود و مرد کار بود
روز بهر آن جهودان کار کرد
شب همه شب خدمت جبار کرد
آن جهودان لعین گمره شدند
از طریق عشق او آگه شدند
چندتن زان گمرهان جمع آمدند
بر بلال پاک دین ناحق زدند
تا بگردانند ز دین مصطفی
ترک دارند این طریق با صفا
تو چرا در راه دین او روی
هم زجان تو مؤذن احمد شوی
دین او را تو چرا کردی قبول
گشتهای از راه ما تو بوالفضول
گفت او راه حقست ومهتر است
راهتان باطل به پیشش ابتر است
بعد از آن او را ببستند آن سگان
چوبها بر وی زدند از قهر آن
پس بلال از شوق او گفتی احد
قادر و فرد و خداوند و صمد
گر هزاران پاره گردد جسم من
بیشکی دانم ترا بیما و من
ما و من برگیر و بگذار از دوئی
تا در این ره مرد صاحب سر شوی
چون بلال باصفا بگذر ز خود
تا رهی از ننگ ونام و نیک و بد
تا دم آخر به یکتائی رسی
در کمال ذات یکتائی رسی
چون تو یکتا گشتهٔ ای محترم
بگذری از کفر و از اسلام هم
چون تو یکتا باشی ای مرد یقین
هم ز دنیا بگذری و هم ز دین
چون تو یکتا باشی ای مرد خدا
پس بقا باشد ترا بعد از فنا
چون تو یکتا باشی ای مرد فقیر
بر همه عالم شوی سلطان و میر
چون تو یکتا باشی اندر لامکان
ساقیت باشند هر دم قدسیان
چون تو یکتا باشی اندر بحر نور
وصل یابی و شوی اندر حضور
چون تو یکتا باشی اندر بحر جان
جان نماید خویشتن را در زمان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ جان
سرّ دل را یابی هم از سر جان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ دل
سرّ دل را یابی هم از سر دل
چون تو یکتا باشی اندر معرفت
معرفت آید ترا هر دم صفت
چون تو یکتا باشی هر دم راه را
مات سازی هر زمان صد شاه را
چون که تو یکتا شدی در درد عشق
بیشکی گردی تو آن دم مرد عشق
چون تو یکتا گشتی کل یکتا بدان
سر معنی کردهام با تو بیان
چون جهان جمله ز یک پیدا شده است
عقلها جمله ز یک گویا شده است
انبیا جمله ز یک گفتند باز
از یکی گشتند ایشان سرفراز
شرع و ترتیب از یکی شد آشکار
بشنو این معنی تو یکدم گوش دار
آسمانها از یکی گردان شده
ماه و خورشید از یکی تابان شده
از یکی شد این نجوم بیشمار
از یکی شد هفت و نه پنج و چهار
از یکی شد این جهان پرگفتگو
از یکی شد عالمی در جستجو
از یکی شد کوه پیدا در جهان
از برای ساکنی این جهان
از یکی پیدا شده اشجارها
این جهان را فیض داده بارها
از یکی پیدا شده باد و هوا
این جهان را داده هر دم صدصفا
از یکی پیدا شده آب روان
این جهان را سبز کرده رایگان
از یکی پیدا شده خیل و حشم
اشتر و اسب و خر وگاو و غنم
از یکی پیدا شده در و گهر
سنگ و یاقوت و ز لعل معتبر
از یکی پیدا شده وحش و طیور
هر یکی را صد عطا و صد سرور
از یکی پیدا شده صد نازنین
هر یکی را در لباس خوش ببین
از یکی پیدا شده صد ماهروی
سروقدی تنگ چشمی مشک موی
از یکی پیدا شده صد دلفریب
کرده بر عشاق هر دم صد عتیب
از یکی پیدا شده صد گل عذار
ابروان چون حاجبی چشم خمار
از یکی پیدا شده صد نامدار
عاشقان را کرده هر دم جان نزار
از یکی پیدا شده صد خوشهچین
چشمها بادام و لبها شکرین
از یکی پیدا شده صدماهوش
دستشان درگردن هر یک چه خوش
از یکی پیدا شده صد مه لقا
عاشقان را گشته هر دم از جفا
از یکی پیدا شده هر دو جهان
از یکی شد آشکار اونهان
از یکی پیدا شده این عقل وجان
سر این معنی بدانند عارفان
از یکی آمد علوم انبیا
از یکی گشته حضور اولیا
از یکی آمد خلیل وذوفنون
در ره حق تاجدار و رهنمون
از یکی آمد نبوت در جهان
از یکی آمد ولایت در عیان
از یکی احمد شده سالار و شاه
عقلها را بر گرفته او ز راه
از یکی موسی شده صاحبقران
دم نیاورده ز بیم لن تران
از یکی عیسی شده بر آسمان
ترک کرده او مکان خاکدان
از یکی بین هرچه بینی سر بسر
چه بدو چه نیک چه خشک و چه تر
این همه تفسیر از بهر یکی است
مرد معنی را در اینجا کی شکی است
این یکی خود از یکی آمد مدام
تو یکی اندر یکی بین والسلام
خود یکی اندر یکی یکی بود
اندر این معنی کجا شکی بود
این یکی اندر یکی توحید دان
بر دل و جان این سخن تحقیق دان
خود یک اندر یک بدان ای بیخبر
تا شوی درمعرفت صاحب نظر
این یک اندر یک تو عشق روح دان
این رموز از جملگی مفتوح دان
این یک اندر یک خدا باشد خدا
بشنو این معنی پاک با صفا
ذات حق را در صفات حق ببین
بگذر از کفر و رها کن کیش و دین
پس جمالش در جلالش بازبین
شک بسوزان و گذر کن از یقین
پس نهان اندر عیان میدان مدام
چون عیان اندر نهان میدان مدام
هم عیان و هم نهان هردو بهم
هم درون و هم برون لطف و کرم
هم زمین و هم سما و هم فلک
هم بروج و هم نجوم و هم ملک
هم نبی و هم علی و هم ولی
دو مبین تاتو نباشی احولی
چون یکی آمد یکی شد کل یکی
حق ببین معنی کجا باشد شکی
خود یکی آمد یکی میبین همه
عقل احول گشته اندر دمدمه
دمبدم در هر مکانی رخ نمود
چون مکانش نیست هر جائی که بود
این سخن از ترجمانی دیگر است
عارفان را خود نشانی دیگر است
این سخن از لامکان آوردهام
سر مخفی رایگان آوردهام
این سخن از عقل و از جان برتر است
این کسی داند که عالی گوهر است
این سخن از عرش اعلی آمده است
از رموز حق تعالی آمده است
این سخن از بهر مشتاق آمده است
از برای جان مشتاق آمده است
این سخن از بحر معنی آمده است
نه بدعوی نه بفتوی آمده است
این سخن از سر وحدت آمده است
نز ره تقلید وکثرت آمده است
این سخن از غایت درد آمده است
در طریق عاشقی فرد آمده است
این سخن از سر پنهان آمده است
صدهزاران گوهر جان آمده است
این سخن برهان معنی آمده است
از طریق عشق مولی آمده است
این سخن از عشق جانان آمده است
لاجرم از عقل پنهان آمده است
این سخن عارف بداند بیشکی
زان بداند این رموز حق یکی
گر ترا درد است درمان هم بود
گر ترا عشقست جانان هم بود
درگذر از زهد و علم و قال قیل
درد را بگزین و میکش بار فیل
درگذر از ذکر و فکر و معرفت
درد را بگزین و شو در تعزیت
درگذر از این جهان و آن جهان
چند باشی آشکارا و نهان
درگذر از خویشتن یکبارگی
تا رسی در عالم بیچارگی
بگذر از خود پاک و کلی شو فنا
تا شوی اندر فنا عین بقا
گر یکی بینی تو جان ره بین شوی
در دو بینی احولی کژ بین شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در صفت عشاق الهی
جملهٔ مردان زخود فانی شدند
در بقای حق بحق باقی شدند
نفس خود را در ریاضت داشتند
از خدای خود سعادت داشتند
یک زمان نه خواب کردند و نه خورد
بودهاند از خلقهم آزاد و فرد
ترک لذات جهان کردی به کل
این جهان را دیده اندر عین ذُل
از مراد نفس خود برخواستند
هر دوعالم را به کل درباختند
در ره توحید حق پاک آمدند
د رره تجرید چالاک آمدید
سالها بودند اندر انتظار
تا که واصل گشتهاند با جان نثار
هم شدم در راه حذ بسیار گوی
زان ندیدم در جهان اسرار جوی
ای دریغا سر اسرار جهان
ما بگفتیم و ندانستند خسان
هر که در پندار نفس خویش ماند
کی تواند حرف این اسرار خواند
هر که او یک دم سزای نفس داد
صد در رحمت بروی خود گشاد
سالکان نه خواب کردند و نه خورد
در ره معنی شدند آزاد و فرد
رستمان در راه رفتند ای پسر
این خران در شیب کاهند خیره سر
در پی آب و علف در ماندهاند
از هزاران گنج معنی ماندهاند
چند گویم چون شما را درد نیست
در چنین راهی که دیدم مرد نیست
هیچکس را از رموزم شد خبر
باشد از چشم خسان پنهان مگر
خود نشان عارفان شد بینشان
زین سبب پنهان شدند از چشمشان
تا تو هستی در وجود ای محترم
کی خبر یابی ز دریای عدم
محو شو از خویشتن کلی ببر
تا برآری از یکی دریا تو دُر
در عدم بحر قدم یابی عیان
از قدم بینی جمال جان عیان
این عدم دریا و دُر اندریم است
جهد کن تا دُر زنم آری بدست
والذین جاهدوا حق گفت از آن
تا که در کار آوری این جسم وجان
جسم را شبها بدار اندر قیام
تا از آن معنی شوی مرد تمام
تا بدارش دو رکوع و در سجود
کل تو فانی شو ز بحر این وجود
بعد از آن جان را بفکروذکردار
تا برآید دُر ز بحر بیکنار
چون دُر تو حاصل آمد از عدم
وآن زمان آتش زنی ددبیش وکم
این در اینجا عشقدان ای بیخبر
بیشکی آتش زند در خشک و تر
چونکه عشق آمد پدید ای مرد کار
نه همی دیار ماند و نه دیار
نه سلوک ونه اصول و نه فروع
نه ره تقوی نه زهد ونه ورع
نه زمان و نه مکان و نه عروج
نه سما ونه نجوم و نه بروج
نه بیان و نه گمان و نه یقین
نه بد ونه نیک ونه کفر و نه دین
نه ره تقلید ونه قال و مقال
کل بود توحید در معنی حال
نه ره طامات نه زرق و فریب
نه بلند و پست و نه بالا نه شیب
نه ره سالوس و دلق و نام وننگ
نه سر کبر و نه خشنود و نه جنگ
نه ره پندار و کبر و معصیت
نه ره طامات وذکر ومعرفت
نه قبول خلق نه رد کسان
محو گشته این جهان و آن جهان
آتش عشقش ز جان افروخته
هر زمانی صد جهانی سوخته
هر که آتش در درون مافکند
راز ما را از درون بیرون فکند
عشق ما را خود از این تن برکشید
حاصل ما خود ز تن عشقش کشید
عشق سر حق بما پیدا نمود
کار ما را عشق زیبا برگشود
عشق ما را برد اندر لامکان
عشق ما را راه داد از بحر جان
عشق ما را از خودی بیزار کرد
آتش اندر خرقه و زنار کرد
عشق جانان در دل ما کار کرد
جان ما شایستهٔ دیدار کرد
عشق آمد سالکان حیران شدند
در سلوک خویش سرگردان شدند
عشق آمد ذاکران در ماندند
از حدیث ذکر خود واماندند
عشق آمد ذاکران بیخودشدند
از تفکر هر زمان بیخود شدند
عشق آمد عارفان محو آمدند
وز ره عشاق در صحو آمدند
عشق آمد کرد دکانها خراب
ای بسا کس را که دلها شد کباب
عشق آمد نام وننگ ما بسوخت
خرقهٔ ناموس و رنگ ما بسوخت
عشق آمد ذکر این آیات کرد
شه رخی زد این جهان را مات کرد
عشق آمد با هزاران های و هوی
های را برگیر آنگه باش هوی
عشق آمد گفت الله شد عیان
میکند عشق این سخنها را بیان
عشق چون راز اناالحق وا نمود
از زبانش سودها پیدا نمود
چند گویم هر چه بینی درجهان
سر بسر آن را تو سر عشقدان
عشق چون مشاطهٔ عشاق بود
صد هزاران دل از او پر داغ بود
در بقای حق بحق باقی شدند
نفس خود را در ریاضت داشتند
از خدای خود سعادت داشتند
یک زمان نه خواب کردند و نه خورد
بودهاند از خلقهم آزاد و فرد
ترک لذات جهان کردی به کل
این جهان را دیده اندر عین ذُل
از مراد نفس خود برخواستند
هر دوعالم را به کل درباختند
در ره توحید حق پاک آمدند
د رره تجرید چالاک آمدید
سالها بودند اندر انتظار
تا که واصل گشتهاند با جان نثار
هم شدم در راه حذ بسیار گوی
زان ندیدم در جهان اسرار جوی
ای دریغا سر اسرار جهان
ما بگفتیم و ندانستند خسان
هر که در پندار نفس خویش ماند
کی تواند حرف این اسرار خواند
هر که او یک دم سزای نفس داد
صد در رحمت بروی خود گشاد
سالکان نه خواب کردند و نه خورد
در ره معنی شدند آزاد و فرد
رستمان در راه رفتند ای پسر
این خران در شیب کاهند خیره سر
در پی آب و علف در ماندهاند
از هزاران گنج معنی ماندهاند
چند گویم چون شما را درد نیست
در چنین راهی که دیدم مرد نیست
هیچکس را از رموزم شد خبر
باشد از چشم خسان پنهان مگر
خود نشان عارفان شد بینشان
زین سبب پنهان شدند از چشمشان
تا تو هستی در وجود ای محترم
کی خبر یابی ز دریای عدم
محو شو از خویشتن کلی ببر
تا برآری از یکی دریا تو دُر
در عدم بحر قدم یابی عیان
از قدم بینی جمال جان عیان
این عدم دریا و دُر اندریم است
جهد کن تا دُر زنم آری بدست
والذین جاهدوا حق گفت از آن
تا که در کار آوری این جسم وجان
جسم را شبها بدار اندر قیام
تا از آن معنی شوی مرد تمام
تا بدارش دو رکوع و در سجود
کل تو فانی شو ز بحر این وجود
بعد از آن جان را بفکروذکردار
تا برآید دُر ز بحر بیکنار
چون دُر تو حاصل آمد از عدم
وآن زمان آتش زنی ددبیش وکم
این در اینجا عشقدان ای بیخبر
بیشکی آتش زند در خشک و تر
چونکه عشق آمد پدید ای مرد کار
نه همی دیار ماند و نه دیار
نه سلوک ونه اصول و نه فروع
نه ره تقوی نه زهد ونه ورع
نه زمان و نه مکان و نه عروج
نه سما ونه نجوم و نه بروج
نه بیان و نه گمان و نه یقین
نه بد ونه نیک ونه کفر و نه دین
نه ره تقلید ونه قال و مقال
کل بود توحید در معنی حال
نه ره طامات نه زرق و فریب
نه بلند و پست و نه بالا نه شیب
نه ره سالوس و دلق و نام وننگ
نه سر کبر و نه خشنود و نه جنگ
نه ره پندار و کبر و معصیت
نه ره طامات وذکر ومعرفت
نه قبول خلق نه رد کسان
محو گشته این جهان و آن جهان
آتش عشقش ز جان افروخته
هر زمانی صد جهانی سوخته
هر که آتش در درون مافکند
راز ما را از درون بیرون فکند
عشق ما را خود از این تن برکشید
حاصل ما خود ز تن عشقش کشید
عشق سر حق بما پیدا نمود
کار ما را عشق زیبا برگشود
عشق ما را برد اندر لامکان
عشق ما را راه داد از بحر جان
عشق ما را از خودی بیزار کرد
آتش اندر خرقه و زنار کرد
عشق جانان در دل ما کار کرد
جان ما شایستهٔ دیدار کرد
عشق آمد سالکان حیران شدند
در سلوک خویش سرگردان شدند
عشق آمد ذاکران در ماندند
از حدیث ذکر خود واماندند
عشق آمد ذاکران بیخودشدند
از تفکر هر زمان بیخود شدند
عشق آمد عارفان محو آمدند
وز ره عشاق در صحو آمدند
عشق آمد کرد دکانها خراب
ای بسا کس را که دلها شد کباب
عشق آمد نام وننگ ما بسوخت
خرقهٔ ناموس و رنگ ما بسوخت
عشق آمد ذکر این آیات کرد
شه رخی زد این جهان را مات کرد
عشق آمد با هزاران های و هوی
های را برگیر آنگه باش هوی
عشق آمد گفت الله شد عیان
میکند عشق این سخنها را بیان
عشق چون راز اناالحق وا نمود
از زبانش سودها پیدا نمود
چند گویم هر چه بینی درجهان
سر بسر آن را تو سر عشقدان
عشق چون مشاطهٔ عشاق بود
صد هزاران دل از او پر داغ بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
زمهر اولیاء الله شانی کرده ام پیدا
برای خویش عیشی جاودانی کرده ام پیدا
رسا گر نیست دست من بقرب دوست یکتا
زمهر دوستانش نردبانی کرده ام پیدا
ولای آل پیغمبر بود معراج روح من
بجز این آسمانها آسمانی کرده ام پیدا
بحبل الله مهر اهل بیت است اعتصام من
برای نظم ایمان ریسمانی کرده ام پیدا
زمهر حق شناسان هر چه خواهم میشود حاصل
درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا
سخنهای امیرالمومنین دل میبرد ازمن
ز اسرار حقایق دلستانی کرده ام پیدا
جمال عالم آرایش اگر پنهان شد از چشمم
جدیثش رازجان گوش و زبانی کرده ام پیدا
کلامش بوی حق بخشدمشام اهل معنی را
زگلزار الهی بوستانی کرده ام پیدا
قدم در مهر او خم شد عصای مهر محکم شد
برای دشمنش تیر و کمانی کرده ام پیدا
عصا اینجا و عصیان را شفیع آنجاست مهر او
دو عالم گشته ام تا مهربانی کرده ام پیدا
بخاک درگه آل نبی پی برده ام چون فیض
برای خود ز جنت آستانی کرده ام پیدا
ازایشان وافی و صافی فقیهانرا بود کانی
ازین رو بهر عقبی نردبانی کرده ام پیدا
بکوی عشق عیش جاودانی کرده ام پیدا
برای خویش نیکو آشیانی کرده ام پیدا
مرا از دولت دل شد میسر هر چه میخواهم
درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا
زعکس روی او در هر دلی مهریست تابنده
بکوی دوست از دلها نشانی کرده ام پیدا
مشام اهل معنی بوی گل مییابد از الفت
زیاران موافق بوستانی کرده ام پیدا
چو در الفت فزاید صحبت اخوان برد حق دل
میان جمع و یاران دلستانی کرده ام پیدا
اگرچه در غم جانان دل از جان و جهان کندم
ولی در دل زعکس او جهانی کرده ام پیدا
زداغ عشق گلها چیده ام پهلوی یکدیگر
درون سینهٔ خود گلستانی کرده ام پیدا
زخان و مان اگر چه برگرفتم دل باو دادم
بکوی عشق لیکن خان و مانی کرده ام پیدا
اگر در پرده دارد یار طرز مهربانی را
من از عشقش انیس مهربانی کرده ام پیدا
کنم تا خویشرا قربان از آن ابرووان مژگان
بدست آورده ام تیری کمانی کرده ام پیدا
اگر جان در ره جانان فدا گردد فدا گردد
زیمن عشق جان جاودانی کرده ام پیدا
نجات فیض تا گردد مسجل نزد اهل حق
ز داغ عشق بر جانم نشانی کرده ام پیدا
برای خویش عیشی جاودانی کرده ام پیدا
رسا گر نیست دست من بقرب دوست یکتا
زمهر دوستانش نردبانی کرده ام پیدا
ولای آل پیغمبر بود معراج روح من
بجز این آسمانها آسمانی کرده ام پیدا
بحبل الله مهر اهل بیت است اعتصام من
برای نظم ایمان ریسمانی کرده ام پیدا
زمهر حق شناسان هر چه خواهم میشود حاصل
درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا
سخنهای امیرالمومنین دل میبرد ازمن
ز اسرار حقایق دلستانی کرده ام پیدا
جمال عالم آرایش اگر پنهان شد از چشمم
جدیثش رازجان گوش و زبانی کرده ام پیدا
کلامش بوی حق بخشدمشام اهل معنی را
زگلزار الهی بوستانی کرده ام پیدا
قدم در مهر او خم شد عصای مهر محکم شد
برای دشمنش تیر و کمانی کرده ام پیدا
عصا اینجا و عصیان را شفیع آنجاست مهر او
دو عالم گشته ام تا مهربانی کرده ام پیدا
بخاک درگه آل نبی پی برده ام چون فیض
برای خود ز جنت آستانی کرده ام پیدا
ازایشان وافی و صافی فقیهانرا بود کانی
ازین رو بهر عقبی نردبانی کرده ام پیدا
بکوی عشق عیش جاودانی کرده ام پیدا
برای خویش نیکو آشیانی کرده ام پیدا
مرا از دولت دل شد میسر هر چه میخواهم
درون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدا
زعکس روی او در هر دلی مهریست تابنده
بکوی دوست از دلها نشانی کرده ام پیدا
مشام اهل معنی بوی گل مییابد از الفت
زیاران موافق بوستانی کرده ام پیدا
چو در الفت فزاید صحبت اخوان برد حق دل
میان جمع و یاران دلستانی کرده ام پیدا
اگرچه در غم جانان دل از جان و جهان کندم
ولی در دل زعکس او جهانی کرده ام پیدا
زداغ عشق گلها چیده ام پهلوی یکدیگر
درون سینهٔ خود گلستانی کرده ام پیدا
زخان و مان اگر چه برگرفتم دل باو دادم
بکوی عشق لیکن خان و مانی کرده ام پیدا
اگر در پرده دارد یار طرز مهربانی را
من از عشقش انیس مهربانی کرده ام پیدا
کنم تا خویشرا قربان از آن ابرووان مژگان
بدست آورده ام تیری کمانی کرده ام پیدا
اگر جان در ره جانان فدا گردد فدا گردد
زیمن عشق جان جاودانی کرده ام پیدا
نجات فیض تا گردد مسجل نزد اهل حق
ز داغ عشق بر جانم نشانی کرده ام پیدا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای کوی تو برتر از مکانها
وی گم شده در رهت نشانها
سرگشته ببرّ و بحر گردند
اندر طلب تو کاروان ها
ای غرقهٔ بحر بی نشانی
وان گمره وادی نشانها
هر غمزده ایست از تو محزون
وز تست نشان شادمانها
از تست زمین فتاده بیخود
وز شوق تو شور آسمانها
راهی بتو نیست جز ره عشق
خاصان کردند امتحانها
در عالم عشق سیر کردیم
دیدیم یکان یکان نشانها
دل بر سر دل فتاده مدهوش
تن بر سرتن سپرده جانها
نزد دلدار رفته دلها
سوی جانان روان روانها
جانها همه پاکشیده از تن
دلها همه کنده دل زجانها
سر بر سر نیزهای حسرت
تن ها بر خاک جان فشانها
هرکو از عشق گفت حرفی
افتاد چو فیض بر زبانها
وی گم شده در رهت نشانها
سرگشته ببرّ و بحر گردند
اندر طلب تو کاروان ها
ای غرقهٔ بحر بی نشانی
وان گمره وادی نشانها
هر غمزده ایست از تو محزون
وز تست نشان شادمانها
از تست زمین فتاده بیخود
وز شوق تو شور آسمانها
راهی بتو نیست جز ره عشق
خاصان کردند امتحانها
در عالم عشق سیر کردیم
دیدیم یکان یکان نشانها
دل بر سر دل فتاده مدهوش
تن بر سرتن سپرده جانها
نزد دلدار رفته دلها
سوی جانان روان روانها
جانها همه پاکشیده از تن
دلها همه کنده دل زجانها
سر بر سر نیزهای حسرت
تن ها بر خاک جان فشانها
هرکو از عشق گفت حرفی
افتاد چو فیض بر زبانها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
شوریدگان عشق را ای مطرب آهنگ فناست
برگ نوا را ساز کن ساز ره مستان نواست
بیخ طرب در چنک ما اندوه و غم دلتنگ ما
لذات دنیا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست
زاهدزجنت دم زندسلطان زتاج وتخت وملک
مارانه این زیبدنه آن فوق دوعالم جای ماست
جا درزمین گوتنگ باش ماراکه درعرش است دل
در زیر سرگوسنگ باش ما را چو برافلاک پاست
بیگانهای ای مشتری ما را تو ارزان میخری
کی میشناسد جنس ما الا کسی کو آشناست
گوهر شناسد مشتری کی داندش هر گوهری
آنرا که باشد معرفت داند که این درّ پر بهاست
پروردهٔ عشقیم ما دادیم در دل عیشها
ما را زمعشوق ازل در جان و دل پیغامهاست
گو غیرما باجنگ باش از عاشقی درننگ باش
آن یار با ما آشتی زین عشق ما را فخرهاست
هر درد در عالم بود این فیض میدارد دوا
هم درد من از عشق خواست هم عشق دردم را دواست
برگ نوا را ساز کن ساز ره مستان نواست
بیخ طرب در چنک ما اندوه و غم دلتنگ ما
لذات دنیا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست
زاهدزجنت دم زندسلطان زتاج وتخت وملک
مارانه این زیبدنه آن فوق دوعالم جای ماست
جا درزمین گوتنگ باش ماراکه درعرش است دل
در زیر سرگوسنگ باش ما را چو برافلاک پاست
بیگانهای ای مشتری ما را تو ارزان میخری
کی میشناسد جنس ما الا کسی کو آشناست
گوهر شناسد مشتری کی داندش هر گوهری
آنرا که باشد معرفت داند که این درّ پر بهاست
پروردهٔ عشقیم ما دادیم در دل عیشها
ما را زمعشوق ازل در جان و دل پیغامهاست
گو غیرما باجنگ باش از عاشقی درننگ باش
آن یار با ما آشتی زین عشق ما را فخرهاست
هر درد در عالم بود این فیض میدارد دوا
هم درد من از عشق خواست هم عشق دردم را دواست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
صورت انسان دگر معنی آن دیگر است
صورت انسان مس و معنی انسان زرست
مس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشق دوست
این مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست
عشق بود روح دین چشم و چراغ یقین
هر که درو عشق نیست کفر درو مضمرست
عشق رساند ترا تا به جناب خدا
در ره اطوار صنع راهرو و رهبرست
سوی من آئی دمی بر تو ببارم نمی
از رشحات یمی این سخنم زوترست
کاش ترا جای آن باشد و گنجای آن
تا به عیان آورم آنچه بغیب اندرست
ظرف تو از حرف عشق جام لبا لب کنم
جنت به قالب کنم گوئی که اینمحشراست
مست شوی کف زنان شور بر آری که این
نیست مکرر ستخیز ورنه چه شور و شرست
شور نشور است این بعث قبور است این
شرح صدورست این از همه بالاترست
این اثر طاعت است زلزلهٔ ساعت است
حامله بار افکند مرضعه کور و کرست
بر تو عذابست این زانکه همین صورتی
نزد من آو ببین کز دل و جان خوشتر است
فیض بهل صوت و حرف بحر مپیما بحرف
غرقهٔ این بحر را دم نزدن بهتر است
صورت انسان مس و معنی انسان زرست
مس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشق دوست
این مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست
عشق بود روح دین چشم و چراغ یقین
هر که درو عشق نیست کفر درو مضمرست
عشق رساند ترا تا به جناب خدا
در ره اطوار صنع راهرو و رهبرست
سوی من آئی دمی بر تو ببارم نمی
از رشحات یمی این سخنم زوترست
کاش ترا جای آن باشد و گنجای آن
تا به عیان آورم آنچه بغیب اندرست
ظرف تو از حرف عشق جام لبا لب کنم
جنت به قالب کنم گوئی که اینمحشراست
مست شوی کف زنان شور بر آری که این
نیست مکرر ستخیز ورنه چه شور و شرست
شور نشور است این بعث قبور است این
شرح صدورست این از همه بالاترست
این اثر طاعت است زلزلهٔ ساعت است
حامله بار افکند مرضعه کور و کرست
بر تو عذابست این زانکه همین صورتی
نزد من آو ببین کز دل و جان خوشتر است
فیض بهل صوت و حرف بحر مپیما بحرف
غرقهٔ این بحر را دم نزدن بهتر است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
دل بوفای تو نهادن خوش است
جان بتمنای تو دادن خوش است
گر سرعاشق برود رفته باش
بر قدم عشق ستادن خوش است
پای کشیدن زهمه کارها
سربسر عشق نهادن خوش است
یکسره بر خواستن از هر دو کون
بر قدم دوست فتادن خوش است
دل زجهان کندن جان کندنست
روز ازل دل ننهادن خوش است
پای برین توده غبرا زدن
روسوی فردوس نهادن خوش است
نیست خوشی فیض درین خاکدان
از عدم آباد نزادن خوش است
جان بتمنای تو دادن خوش است
گر سرعاشق برود رفته باش
بر قدم عشق ستادن خوش است
پای کشیدن زهمه کارها
سربسر عشق نهادن خوش است
یکسره بر خواستن از هر دو کون
بر قدم دوست فتادن خوش است
دل زجهان کندن جان کندنست
روز ازل دل ننهادن خوش است
پای برین توده غبرا زدن
روسوی فردوس نهادن خوش است
نیست خوشی فیض درین خاکدان
از عدم آباد نزادن خوش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
بادهٔ عشق در کدوی من است
مستی چرخ از سبوی من است
هفت دریا اگر شود پر می
کمترین جرعهٔ گلوی من است
ماه بهر منست لاغر و زرد
مهر هم گرم جست و جوی من است
بهر من میدود سپهر برین
انجمش هم نثار کوی من است
الف قامتم چو برخیزد
تا شود ظاهر آنچه خوی من است
شق شود آسمان زتنگی جا
ریزد انجم که روز طوی من است
هر چه جز حق بمن بود محتاج
گر محبست و گر عدوی من است
نفس کلی و عقل اول را
گردش آسیا زجوی من است
عشق مشاطه است حسنم را
کون آینه دار روی من است
پاسبانیست عقل بر در من
و هم مسکین گدای کوی من است
هست چو گان عشق در دستم
هم نه و هم چهار کوی من است
بهر من ساختند هشت بهشت
نار هم بهر شست و شوی من است
کون را فی الحقیقه قبله منم
روی هر دو جهان بسوی من است
دم رحمانم آمده زیمن
همه عالم گرفته بوی من است
هر حدیثی که بوی درد کند
تو یقین دان که گفتگوی من است
خوش در آغوش آورم روزی
قامت آنکه آرزوی من است
فیض بالا روی بس است ارچه
شعر معراج های هوی من است
مستی چرخ از سبوی من است
هفت دریا اگر شود پر می
کمترین جرعهٔ گلوی من است
ماه بهر منست لاغر و زرد
مهر هم گرم جست و جوی من است
بهر من میدود سپهر برین
انجمش هم نثار کوی من است
الف قامتم چو برخیزد
تا شود ظاهر آنچه خوی من است
شق شود آسمان زتنگی جا
ریزد انجم که روز طوی من است
هر چه جز حق بمن بود محتاج
گر محبست و گر عدوی من است
نفس کلی و عقل اول را
گردش آسیا زجوی من است
عشق مشاطه است حسنم را
کون آینه دار روی من است
پاسبانیست عقل بر در من
و هم مسکین گدای کوی من است
هست چو گان عشق در دستم
هم نه و هم چهار کوی من است
بهر من ساختند هشت بهشت
نار هم بهر شست و شوی من است
کون را فی الحقیقه قبله منم
روی هر دو جهان بسوی من است
دم رحمانم آمده زیمن
همه عالم گرفته بوی من است
هر حدیثی که بوی درد کند
تو یقین دان که گفتگوی من است
خوش در آغوش آورم روزی
قامت آنکه آرزوی من است
فیض بالا روی بس است ارچه
شعر معراج های هوی من است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
هر جا معشوق تازه روئی است
از میکده ی خدا سبوئی است
زان چشمه ی جان فزا روان است
هر جا از حسن آبروئی است
زلف همه دلبران عالم
از طرهٔ یار تار موئی است
هر جا مشکی و عنبری هست
از گیسوی آن نگار بوئی است
در هر که جمال با کمالیست
از بحر محیط دوست جوئی است
از ره نروی که اوست مقصود
هر جا در هر دل آرزوئی است
غافل نشوی که اوست مطلوب
هر جا طلبی و جستجوئی است
این طرفه که قبله جز یکی نیست
روی دل هر کسی به سویی است
ای فیض به جز حدیث او نیست
هر جا سخنی و گفت و گوئی است
از میکده ی خدا سبوئی است
زان چشمه ی جان فزا روان است
هر جا از حسن آبروئی است
زلف همه دلبران عالم
از طرهٔ یار تار موئی است
هر جا مشکی و عنبری هست
از گیسوی آن نگار بوئی است
در هر که جمال با کمالیست
از بحر محیط دوست جوئی است
از ره نروی که اوست مقصود
هر جا در هر دل آرزوئی است
غافل نشوی که اوست مطلوب
هر جا طلبی و جستجوئی است
این طرفه که قبله جز یکی نیست
روی دل هر کسی به سویی است
ای فیض به جز حدیث او نیست
هر جا سخنی و گفت و گوئی است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
از غم هستی چو رستم غمگسار آمد بدست
چون گسستم رشتهٔ اغیار یار آمد بدست
خود چو رفتم از میان دیدم هم او را در کنار
نقش خود چون شستم آن زیبا نگار آمد بدست
بهر آن جان جهان دادم جهانی جان بجان
جان چو دادم در رهش جان بیشمار امد بدست
در دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفت
چون مرا از من برون کرد اختیار آمد بدست
سرنهادم بر سرعشق از جهان پرداختم
پا زهرکاری کشیدم تا که کار آمد بدست
عاقبت بین گشتم و از پیش کردم کار خویش
آنچه در امسال میبایست پار آمد بدست
جانم از عشق جوانی تازه شد پیرانه سر
در خزان عمر بازم نوبهار آمد بدست
نیش مژگان در دلم چندی بحسرت میشکست
خار در دل کاشتم تا گلعذار آمد بدست
آنچه میجوئید یاران در کتاب فلسفه
فیض را از سنّت هشت و چهار آمد بدست
چون گسستم رشتهٔ اغیار یار آمد بدست
خود چو رفتم از میان دیدم هم او را در کنار
نقش خود چون شستم آن زیبا نگار آمد بدست
بهر آن جان جهان دادم جهانی جان بجان
جان چو دادم در رهش جان بیشمار امد بدست
در دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفت
چون مرا از من برون کرد اختیار آمد بدست
سرنهادم بر سرعشق از جهان پرداختم
پا زهرکاری کشیدم تا که کار آمد بدست
عاقبت بین گشتم و از پیش کردم کار خویش
آنچه در امسال میبایست پار آمد بدست
جانم از عشق جوانی تازه شد پیرانه سر
در خزان عمر بازم نوبهار آمد بدست
نیش مژگان در دلم چندی بحسرت میشکست
خار در دل کاشتم تا گلعذار آمد بدست
آنچه میجوئید یاران در کتاب فلسفه
فیض را از سنّت هشت و چهار آمد بدست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
عشق بیچون تو یارب در دل من چون نشست
گوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشست
گشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافت
غیرصحرای دل من زان درین هامون نشست
اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام
می ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت
ملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشست
هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید
سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست
جویها از چشم خونبارم روان شد هر طرف
هر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشست
اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شد محیط
تیره آه از سینه ام برخواست برگردون نشست
چرخ هر چند از ترحم مهربانی بیش کرد
گرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشست
در غزل فکری نباید کرد چندان فیض را
معنی برخاست تا از خاطرش موزون نشست
گوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشست
گشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافت
غیرصحرای دل من زان درین هامون نشست
اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام
می ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت
ملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشست
هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید
سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست
جویها از چشم خونبارم روان شد هر طرف
هر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشست
اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شد محیط
تیره آه از سینه ام برخواست برگردون نشست
چرخ هر چند از ترحم مهربانی بیش کرد
گرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشست
در غزل فکری نباید کرد چندان فیض را
معنی برخاست تا از خاطرش موزون نشست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
باز آمدم با نقل و می سرمست از جام الست
باز آمدم با چنگ و نی سرمست از جام الست
باز آمدم طوفان کنم کونین را ویران کنم
میخانه را عمران کنم سرمست از جام الست
باز آمدم جولان کنم جولان درین میدان کنم
سرها چوکوغلطان کنم سرمست ازجام الست
بی باده مستیها کنم بیخویش هستیها کنم
در اوج پستیها کنم سرمست از جام الست
درپیش او رقصان شوم در کیش او قربان شوم
درخون خودغلطان شوم سرمست ازجام الست
خود را زخود غافل کنم نقش خودی زایل کنم
لوح سوی باطل کنم سرمست از جام الست
افسانها را طی کنم اسب خرد را پی کنم
تجدید عهد وی کنم سرمست از جام الست
دلرا فدای جان کنم جان در ره جانان کنم
این قطره را عمان کنم سرمست از جام الست
در بحر عشق بیکران چون فیض گردم بی نشان
خود را نه بینم در میان سرمست از جام الست
باز آمدم با چنگ و نی سرمست از جام الست
باز آمدم طوفان کنم کونین را ویران کنم
میخانه را عمران کنم سرمست از جام الست
باز آمدم جولان کنم جولان درین میدان کنم
سرها چوکوغلطان کنم سرمست ازجام الست
بی باده مستیها کنم بیخویش هستیها کنم
در اوج پستیها کنم سرمست از جام الست
درپیش او رقصان شوم در کیش او قربان شوم
درخون خودغلطان شوم سرمست ازجام الست
خود را زخود غافل کنم نقش خودی زایل کنم
لوح سوی باطل کنم سرمست از جام الست
افسانها را طی کنم اسب خرد را پی کنم
تجدید عهد وی کنم سرمست از جام الست
دلرا فدای جان کنم جان در ره جانان کنم
این قطره را عمان کنم سرمست از جام الست
در بحر عشق بیکران چون فیض گردم بی نشان
خود را نه بینم در میان سرمست از جام الست