عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۴ - در توسّل به حضرت سیدالشهدا (ع) جهت رفع مرض طاعون
ای کرببلا مشرق انوار خدایی
زین بارگهت هم صفت عرش علایی
از شش جهت و چارطرف روح فزایی
تا مقتل شاهنشه خیل شهدایی
سر منزل اندوه و غم و کرب و بلایی
یک دل نبود از تو دمی شاد در ایّام
شهر تو بود غمکده و دشت خطرناک
تلخ است هواهای تو در کام چو تریاک
روئیده ز زهر، است به خاکت خس و خاشاک
چون زاده ی زهرا خلف سیّد لولاک
کشتی چه جوانان و نبودت ز کسی باک
کز آب فراتت همه را تشنه بدی کام
در دشت تو ای کرببلا هیچ پیمبر
ننهاد قدم اینکه نشد زار و مکدّر
آگه ز بلیّات تو گشتند سراسر
بر سبط رسول آنچه شده ثبت به دفتر
در ماتم این شه همه بر چهر منوّر
کردند روان لؤلؤ لالا ز دو بادام
روزی که به صحرای تو آمد ز مدینه
این خسرو بی لشگر و بی شبهه و قرینه
با اهل حرم خاصه دل افسرده سکینه
در شطّ تو با آنکه روان بود سفینه
بودند همه خشگ لب و سوخته سینه
از جور و ستمکاری اعدای بدانجام
تا آنکه به روز دهم ماه محرّم
شد لشگر بسیار در این دشت فراهم
یکسر زپی قتل حسین گشته مصمّم
پس شمر به بیداد و ستم گشت مقدّم
نه بیم ز یزدان نه ز پیغمبر خاتم
کرد آنچه نیاید به گمان در همه اوهام
چون تشنه لب از خنجر او کشته شد این شاه
آفاق پر از غلغله شد تا فلک ماه
شه را چو زدند آتش بیداد به خرگاه
جبریل گهی زد به سر و گاه کشید آه
با کینه ببردند پس آن لشگر گمراه
اولاد علی را چو اسیران به سوی شام
تا شاد نمایند ز خود آل زنا را
کردند، به یکباره فراموش خدا را
ز اندازه بکردند فزون جوروجفا را
کشتند زکین پنجمی آل عبا را
کز بهر چنین روز شفیع آید ما را
هم روز قیامت به بر ایزد علّام
یا شاه شهیدان نظری کن به گدایان
کاندر حرمت گشته زغم نوحه سرایان
زین طرفه بلایی که ندارد حد و پایان
بر اهل نجف زمره ی بی برگ و نوایان
ای قبله ی مقصود همه بار خدایان
کن حکم بلا را رود از ساحت اسلام
بر درگه خلاّق جهان قادر یکتا
ما را تو شفیعی چه به دنیا چه به عقبی
ای بنده ی جان بخش دمت صد چو مسیحا
این مرده دلان را به کلامی بکن احیا
یکره به شفاعت لب جان پرور بگشا
ز آسیب بلا شهر نجف را بکن آرام
شش ماه فزونست که این مایه ی ماتم
غالب شده بر قالب ذریّه ی آدم
این است بلایی که مبین باشد و مبرم
یک روز کشد بیش و دگر روز کشد کم
زین طرفه بلا داد، که ماننده ی ضیغم
افتاده میان گلّه ی آهو و اغنام
اهل نجف از بیم وبا طعنه ی طاعون
مجموع پریشان و غمین حال و جگر خون
گردیده فراری چه به دشت و چه به هامون
ما سوی تو بشتافته با حال دگرگون
خاک درت از آب مژه ساخته جیحون
تا آنکه نمایی نظری از ره اکرام
بر پیر و جوان دوستی ات حصن حصین است
امر تو روان هم به سما هم به زمین است
در هر دو جهان مهر تو سرمایه ی دین است
بر خلق ولای تو همان حبل متین است
ما را ز تولاّی تو مقصود همین است
کاین حادثه را دور کنی از همه اجسام
ای روز ازل داده به درگاه خداوند
جان و تن و اموال و عیال و زن و فرزند
بر خاک نشینان ره این واقعه مپسند
تا خصم از این غصّه بیفتد به دلش بند
زان لعل لبانت به شفاعت دو شکرخند
بنمای و بکن شاد دل خاص و دل عام
این جامه ی$ ارزنده تر از درّ بهایی
باشد ز پی پاسخ گفتار «وفایی»
آن شاعر کامل که به تائید خدایی
ختم است بر او مرتبه ی مدح سرایی
هرگز ز چنین رتبه مباداش جدایی
کز «مشتری» او یاد کند در همه هنگام
زین بارگهت هم صفت عرش علایی
از شش جهت و چارطرف روح فزایی
تا مقتل شاهنشه خیل شهدایی
سر منزل اندوه و غم و کرب و بلایی
یک دل نبود از تو دمی شاد در ایّام
شهر تو بود غمکده و دشت خطرناک
تلخ است هواهای تو در کام چو تریاک
روئیده ز زهر، است به خاکت خس و خاشاک
چون زاده ی زهرا خلف سیّد لولاک
کشتی چه جوانان و نبودت ز کسی باک
کز آب فراتت همه را تشنه بدی کام
در دشت تو ای کرببلا هیچ پیمبر
ننهاد قدم اینکه نشد زار و مکدّر
آگه ز بلیّات تو گشتند سراسر
بر سبط رسول آنچه شده ثبت به دفتر
در ماتم این شه همه بر چهر منوّر
کردند روان لؤلؤ لالا ز دو بادام
روزی که به صحرای تو آمد ز مدینه
این خسرو بی لشگر و بی شبهه و قرینه
با اهل حرم خاصه دل افسرده سکینه
در شطّ تو با آنکه روان بود سفینه
بودند همه خشگ لب و سوخته سینه
از جور و ستمکاری اعدای بدانجام
تا آنکه به روز دهم ماه محرّم
شد لشگر بسیار در این دشت فراهم
یکسر زپی قتل حسین گشته مصمّم
پس شمر به بیداد و ستم گشت مقدّم
نه بیم ز یزدان نه ز پیغمبر خاتم
کرد آنچه نیاید به گمان در همه اوهام
چون تشنه لب از خنجر او کشته شد این شاه
آفاق پر از غلغله شد تا فلک ماه
شه را چو زدند آتش بیداد به خرگاه
جبریل گهی زد به سر و گاه کشید آه
با کینه ببردند پس آن لشگر گمراه
اولاد علی را چو اسیران به سوی شام
تا شاد نمایند ز خود آل زنا را
کردند، به یکباره فراموش خدا را
ز اندازه بکردند فزون جوروجفا را
کشتند زکین پنجمی آل عبا را
کز بهر چنین روز شفیع آید ما را
هم روز قیامت به بر ایزد علّام
یا شاه شهیدان نظری کن به گدایان
کاندر حرمت گشته زغم نوحه سرایان
زین طرفه بلایی که ندارد حد و پایان
بر اهل نجف زمره ی بی برگ و نوایان
ای قبله ی مقصود همه بار خدایان
کن حکم بلا را رود از ساحت اسلام
بر درگه خلاّق جهان قادر یکتا
ما را تو شفیعی چه به دنیا چه به عقبی
ای بنده ی جان بخش دمت صد چو مسیحا
این مرده دلان را به کلامی بکن احیا
یکره به شفاعت لب جان پرور بگشا
ز آسیب بلا شهر نجف را بکن آرام
شش ماه فزونست که این مایه ی ماتم
غالب شده بر قالب ذریّه ی آدم
این است بلایی که مبین باشد و مبرم
یک روز کشد بیش و دگر روز کشد کم
زین طرفه بلا داد، که ماننده ی ضیغم
افتاده میان گلّه ی آهو و اغنام
اهل نجف از بیم وبا طعنه ی طاعون
مجموع پریشان و غمین حال و جگر خون
گردیده فراری چه به دشت و چه به هامون
ما سوی تو بشتافته با حال دگرگون
خاک درت از آب مژه ساخته جیحون
تا آنکه نمایی نظری از ره اکرام
بر پیر و جوان دوستی ات حصن حصین است
امر تو روان هم به سما هم به زمین است
در هر دو جهان مهر تو سرمایه ی دین است
بر خلق ولای تو همان حبل متین است
ما را ز تولاّی تو مقصود همین است
کاین حادثه را دور کنی از همه اجسام
ای روز ازل داده به درگاه خداوند
جان و تن و اموال و عیال و زن و فرزند
بر خاک نشینان ره این واقعه مپسند
تا خصم از این غصّه بیفتد به دلش بند
زان لعل لبانت به شفاعت دو شکرخند
بنمای و بکن شاد دل خاص و دل عام
این جامه ی$ ارزنده تر از درّ بهایی
باشد ز پی پاسخ گفتار «وفایی»
آن شاعر کامل که به تائید خدایی
ختم است بر او مرتبه ی مدح سرایی
هرگز ز چنین رتبه مباداش جدایی
کز «مشتری» او یاد کند در همه هنگام
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند اول
در کربلا چو محشر کبری شد آشکار
گشتند دوزخیّ و بهشتی به هم دچار
بودند خیل دوزخی آن روز شادکام
امّا بهشتیان همه لب تشنه و فکار
اهل بهشت را جگر از قحط آب، آب
در کام اهل دوزخ و نار، آب خوشگوار
آن ساقیان کوثر و آن شافعان حشر
گشتند تشنه طعمه ی شمشیر آبدار
آتش به خیمگاه زدند این روا نبود
کز دوزخی به کاخ بهشتی فتد شرار
پس دختران فاطمه یکسر شکسته دل
هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار
هر یک سوار ناقه ی عریان که ناگهان
برگشتگان بی کفن افتادشان گذار
هر پیکری چو کوکب رخشنده در فلک
یا چون فلک ز زخم فراوان ستاره بار
زینب چو دید پیکر صد پاره ی حسین
غلطان به خاک ماریه با قلب داغدار
بررُخ نمود ناخن بی صبری آشنا
کرد از هلال چهره ی خورشید را نگار
از سوز دل به آن تن بی سر خطاب کرد
نوعی که زد، به خرمن هفت آسمان شرار
گفتا تویی برادر زینب تویی حسین
آیا تویی که از تو مرا بود اعتبار
دیدی تو اعتبارم و اکنون نظاره کن
بی اعتباری ام که چها کرده روزگار
پس روی خویش سوی نجف کرد و باز گفت
کای باب تاجدار من ای شیر کردگار
آخر مگر نه ما همه ذرّیه ی توایم
در چنگ خصم همچو اسیران زنگبار
آخر مگر نه این تن بیسر حسین تست
کافتاده پاره پاره در این دشت فتنه بار
یکدم بزن به قائمه ی ذوالفقار دست
برکش پی تلافی از این قوم دون دمار
در نظم و نثر مرثیه ات گر مدد کنند
مزدت همین بس است «وفایی» به روزگار
گشتند دوزخیّ و بهشتی به هم دچار
بودند خیل دوزخی آن روز شادکام
امّا بهشتیان همه لب تشنه و فکار
اهل بهشت را جگر از قحط آب، آب
در کام اهل دوزخ و نار، آب خوشگوار
آن ساقیان کوثر و آن شافعان حشر
گشتند تشنه طعمه ی شمشیر آبدار
آتش به خیمگاه زدند این روا نبود
کز دوزخی به کاخ بهشتی فتد شرار
پس دختران فاطمه یکسر شکسته دل
هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار
هر یک سوار ناقه ی عریان که ناگهان
برگشتگان بی کفن افتادشان گذار
هر پیکری چو کوکب رخشنده در فلک
یا چون فلک ز زخم فراوان ستاره بار
زینب چو دید پیکر صد پاره ی حسین
غلطان به خاک ماریه با قلب داغدار
بررُخ نمود ناخن بی صبری آشنا
کرد از هلال چهره ی خورشید را نگار
از سوز دل به آن تن بی سر خطاب کرد
نوعی که زد، به خرمن هفت آسمان شرار
گفتا تویی برادر زینب تویی حسین
آیا تویی که از تو مرا بود اعتبار
دیدی تو اعتبارم و اکنون نظاره کن
بی اعتباری ام که چها کرده روزگار
پس روی خویش سوی نجف کرد و باز گفت
کای باب تاجدار من ای شیر کردگار
آخر مگر نه ما همه ذرّیه ی توایم
در چنگ خصم همچو اسیران زنگبار
آخر مگر نه این تن بیسر حسین تست
کافتاده پاره پاره در این دشت فتنه بار
یکدم بزن به قائمه ی ذوالفقار دست
برکش پی تلافی از این قوم دون دمار
در نظم و نثر مرثیه ات گر مدد کنند
مزدت همین بس است «وفایی» به روزگار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند پنجم
بر زخمهای پیکرت ار، اشک مرهم است
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند ششم
بیا به دانه ی اشک این زمان معامله کن
به ماتم شه دین پای دل پر آبله کن
به روز حشر که هر کرده را دهند جزا
اگر بهشت ندادندت از حسین گله کن
مگو بهشت کجا ما کجا و شاه کجا
بریز اشک روان یکدو روز حوصله کن
ولی نه شرط محبّت بود که بهر حسین
بگویمت به بهشت اشک خود مبادله کن
بریز اشک و مخواه از حسین غیر حسین
زهرچه دل به حسین بند و خویش یکدله کن
گرت ز هر مژه خون قطره قطره جاری نیست
نظر به خنجر و شمر و به تیر حرمله کن
ز یاد، می نرود چون حسین به زینب گفت
ز موی خویش تو درپای صبر سلسله کن
شوی چو مرحله پیما به سوی کوفه و شام
تو خویش قافله سالار اهل قافله کن
بلامبین و ولا را ببین که حضرت دوست
به خون بهاست تو خود دیده باز بر صله کن
کنونکه کعبه ی مقصود کبریا شده ایم
صفای حق بنگر با نشاط هروله کن
به گوش جان حسین ناگهان رسید پیام
که زودتر، به لقا کوش و ترک مشغله کن
گذشت وقت زوال و رسید وقت بقا
تو جان خویش به جانان خود معامله کن
که ما از آنِ تو هستیم و خونبهای توایم
تو هرچه خواهی در کار ما مداخله کن
«وفایی» آنچه نوشتی تو در صحیفه ی عمر
به غیر صفحه ی عشقش تمام باطله کن
به ماتم شه دین پای دل پر آبله کن
به روز حشر که هر کرده را دهند جزا
اگر بهشت ندادندت از حسین گله کن
مگو بهشت کجا ما کجا و شاه کجا
بریز اشک روان یکدو روز حوصله کن
ولی نه شرط محبّت بود که بهر حسین
بگویمت به بهشت اشک خود مبادله کن
بریز اشک و مخواه از حسین غیر حسین
زهرچه دل به حسین بند و خویش یکدله کن
گرت ز هر مژه خون قطره قطره جاری نیست
نظر به خنجر و شمر و به تیر حرمله کن
ز یاد، می نرود چون حسین به زینب گفت
ز موی خویش تو درپای صبر سلسله کن
شوی چو مرحله پیما به سوی کوفه و شام
تو خویش قافله سالار اهل قافله کن
بلامبین و ولا را ببین که حضرت دوست
به خون بهاست تو خود دیده باز بر صله کن
کنونکه کعبه ی مقصود کبریا شده ایم
صفای حق بنگر با نشاط هروله کن
به گوش جان حسین ناگهان رسید پیام
که زودتر، به لقا کوش و ترک مشغله کن
گذشت وقت زوال و رسید وقت بقا
تو جان خویش به جانان خود معامله کن
که ما از آنِ تو هستیم و خونبهای توایم
تو هرچه خواهی در کار ما مداخله کن
«وفایی» آنچه نوشتی تو در صحیفه ی عمر
به غیر صفحه ی عشقش تمام باطله کن
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند دهم
ای کرب و بلا منزل جانان من استی
یعنی تو مقام شه گل پیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ گل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زان پیکر زیبا که به خاک تو دفین است
تا چشم کند کار پر از نسترن استی
این نکهت سیب از تو از آن سیب بهشتی است
یا بسکه نهان در تو ز سیب ذقن استی
صد طعنه زند خاک تو بر حقّه ی یاقوت
پر خون بسی اندر تو ز دُرج دهن استی
گلزار و چمن را نشنیدیم غم اندوز
چون است که خون گلشن و بیت الحزن استی
ای کرب و بلا این چه جلال است که نامت
با نام حسین در همه جا مقترن استی
بس طُرّه ی مشکین به تو از اکبر و اصغر
بس جُعد معنبر به تو از مرد و زن استی
بس زلف خم اندر خم و دلهای شکسته
کاندر تو نهان است شکن در شکن استی
از نافه ی پرخون غزالان حجازی
خود غیرت تاتار و خطا و ختن استی
خون جگر و پاره ی دل بس به تو آغشت
خاک و گِل تو رشک عقیق یمن استی
هفتاد و دو تن در تو همه سیم تنانند
بر هر یک از ایشان نگرم بی کفن استی
بهر جگر تشنه لبان تا به قیامت
هر صبح نسیم سحری بادزن استی
شور دگرت باز به سر هست «وفایی»
این باده که خوردی مگر از قعر دن استی
گر شور حسین بر سر تو نیست پس از چیست
این شهد که امروز ترا در سخن استی
یعنی تو مقام شه گل پیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ گل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زان پیکر زیبا که به خاک تو دفین است
تا چشم کند کار پر از نسترن استی
این نکهت سیب از تو از آن سیب بهشتی است
یا بسکه نهان در تو ز سیب ذقن استی
صد طعنه زند خاک تو بر حقّه ی یاقوت
پر خون بسی اندر تو ز دُرج دهن استی
گلزار و چمن را نشنیدیم غم اندوز
چون است که خون گلشن و بیت الحزن استی
ای کرب و بلا این چه جلال است که نامت
با نام حسین در همه جا مقترن استی
بس طُرّه ی مشکین به تو از اکبر و اصغر
بس جُعد معنبر به تو از مرد و زن استی
بس زلف خم اندر خم و دلهای شکسته
کاندر تو نهان است شکن در شکن استی
از نافه ی پرخون غزالان حجازی
خود غیرت تاتار و خطا و ختن استی
خون جگر و پاره ی دل بس به تو آغشت
خاک و گِل تو رشک عقیق یمن استی
هفتاد و دو تن در تو همه سیم تنانند
بر هر یک از ایشان نگرم بی کفن استی
بهر جگر تشنه لبان تا به قیامت
هر صبح نسیم سحری بادزن استی
شور دگرت باز به سر هست «وفایی»
این باده که خوردی مگر از قعر دن استی
گر شور حسین بر سر تو نیست پس از چیست
این شهد که امروز ترا در سخن استی
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند دوازدهم
ای شهیدی که نشاید غمت ازیاد رود
گرچه این خاک وجودم همه بر باد رود
ماجرای غمت ار بگذرد اندر آفاق
تا به افلاک همی ناله و فریاد رود
محض رفتن به جنان مایه ی شادی نبود
گر کسی سوی جنان با تو رود شاد رود
زان کنم این همه فریاد گه هرگز به جهان
نشنیدم به کسی این همه بیداد رود
دل زغم سوزد و شاد است از این سوز، آری
عشقت آنجا که رود تفرقه ز اضداد رود
در بهشتم غم بی آبی ات از دل نرود
گر رود خود نه گمانم که زبنیاد رود
آب از حنجر خشک تو چه فولاد چشید
تا به حشر آب غم از چشمه ی فولاد رود
خسروا، شمّه یی از عشق تو گر گویم فاش
شور شیرین زجهان از سر فرهاد رود
نشود تسلیه ی ماتمت الا، به حضور
این غم از جلوه ی رویت مگر از یاد رود
روز آخر همه را دیده به دست تو بود
گر چه با مغفرت و با کف پرزاد رود
گرچه این خاک وجودم همه بر باد رود
ماجرای غمت ار بگذرد اندر آفاق
تا به افلاک همی ناله و فریاد رود
محض رفتن به جنان مایه ی شادی نبود
گر کسی سوی جنان با تو رود شاد رود
زان کنم این همه فریاد گه هرگز به جهان
نشنیدم به کسی این همه بیداد رود
دل زغم سوزد و شاد است از این سوز، آری
عشقت آنجا که رود تفرقه ز اضداد رود
در بهشتم غم بی آبی ات از دل نرود
گر رود خود نه گمانم که زبنیاد رود
آب از حنجر خشک تو چه فولاد چشید
تا به حشر آب غم از چشمه ی فولاد رود
خسروا، شمّه یی از عشق تو گر گویم فاش
شور شیرین زجهان از سر فرهاد رود
نشود تسلیه ی ماتمت الا، به حضور
این غم از جلوه ی رویت مگر از یاد رود
روز آخر همه را دیده به دست تو بود
گر چه با مغفرت و با کف پرزاد رود
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند شانزدهم
ای خون پاک از همه چیزی تو برتری
زان برتری که خون خداوند اکبری
ای خون هزار مرتبه سوگند، می خورم
بر پاکی ات که طاهر و طُهر و مطهری
ای خون پاک گر تو نه ثاراللّهی چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوری
در حیرتم که اهل ستم چون کنند چون
در روز داوری چوتو خود خون داوری
ای خون پاک از تو حسین چون وضو گرفت
او را خدا، به هر دو را سرا داد سروری
چون از تو بوده غسل و وضوی شهادتش
از سلسبیل بهتر و برتر ز کوثری
دریای رحمتی تو که آن کشته ی جفا
اندر تو کرده کشتی عشقش شناوری
خطّ شهادتی تو که چون نامه ی فراق
بر، یال ذوالجناح و به بال کبوتری
گاهی به زرد چهره و گیسوی زینبی
گاهی به سبز شیشه و بر چرخ اخضری
بر روی دین و چهره ی ایمان تو غازه ای
بر پیکر عروس شهادت تو زیوری
ای خون مگر ز پیکر پاک محمّدی
ای خون مگر ز مُهجه ی زهرای ازهری
هستی تو کیمیای سعادت به نشأتین
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خون اگر که مشک خطا خوانمت خطاست
تو از دل و ز نافه و از نافه برتری
ای خون تو چیستی که همه جرم انس و جان
با نیم قطره ات ننماید برابری
چیزی خدا ندید بها از برای تو
خود را بدید در عوض و در بهای تو
زان برتری که خون خداوند اکبری
ای خون هزار مرتبه سوگند، می خورم
بر پاکی ات که طاهر و طُهر و مطهری
ای خون پاک گر تو نه ثاراللّهی چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوری
در حیرتم که اهل ستم چون کنند چون
در روز داوری چوتو خود خون داوری
ای خون پاک از تو حسین چون وضو گرفت
او را خدا، به هر دو را سرا داد سروری
چون از تو بوده غسل و وضوی شهادتش
از سلسبیل بهتر و برتر ز کوثری
دریای رحمتی تو که آن کشته ی جفا
اندر تو کرده کشتی عشقش شناوری
خطّ شهادتی تو که چون نامه ی فراق
بر، یال ذوالجناح و به بال کبوتری
گاهی به زرد چهره و گیسوی زینبی
گاهی به سبز شیشه و بر چرخ اخضری
بر روی دین و چهره ی ایمان تو غازه ای
بر پیکر عروس شهادت تو زیوری
ای خون مگر ز پیکر پاک محمّدی
ای خون مگر ز مُهجه ی زهرای ازهری
هستی تو کیمیای سعادت به نشأتین
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خون اگر که مشک خطا خوانمت خطاست
تو از دل و ز نافه و از نافه برتری
ای خون تو چیستی که همه جرم انس و جان
با نیم قطره ات ننماید برابری
چیزی خدا ندید بها از برای تو
خود را بدید در عوض و در بهای تو
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هجدهم
آن کشته یی که نیست جزایی برای او
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند نوزدهم
در ماتم شهی که سرش از جفا برند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند
هرگز شنیده اید که بی جرم و بی گناه
همچون حسین کسی که سرش از قفا برند
هرگز شنیده اید که اعضای کشته را
از هم جدا نموده و هریک جدا برند
هرگز شنیده اید که در شادی کسی
از بهر نوعروس لباس عزا برند
یا خود به جای رخت عروسی شنیده اید
اوّل کفن به قامت نوکدخدا برند
سقّا شنیده اید که لب تشنه جان دهد
یا بهر آب بازوی او از جفا برند
جمعی نبی پرست و خدا گو شنیده اید
بیگانه وار سر ز تن آشنا برند
باشد روا «وفایی» اگر خیل حور عین
گیسوی خویش یکسر از این ماجرا برند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند
هرگز شنیده اید که بی جرم و بی گناه
همچون حسین کسی که سرش از قفا برند
هرگز شنیده اید که اعضای کشته را
از هم جدا نموده و هریک جدا برند
هرگز شنیده اید که در شادی کسی
از بهر نوعروس لباس عزا برند
یا خود به جای رخت عروسی شنیده اید
اوّل کفن به قامت نوکدخدا برند
سقّا شنیده اید که لب تشنه جان دهد
یا بهر آب بازوی او از جفا برند
جمعی نبی پرست و خدا گو شنیده اید
بیگانه وار سر ز تن آشنا برند
باشد روا «وفایی» اگر خیل حور عین
گیسوی خویش یکسر از این ماجرا برند
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و دوم
هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
مرثیه
چرا فتاده ای، ای نخل نورسیده ی من
سرور سینه ی لیلا و نور دیده ی من
مگر چه شد که چنین اُفتاده ای خاموش
چه واقع است عزیزم که رفته ای از هوش
بپای خیز و بیارای قدّ دلجو را
نمابه دشمن بدخوی زور بازو را
خدا نکرده مگر، زخم کاریی داری
که این زمان پدرت را، نمی کنی یاری
گمان من که ترا تیغ منقذ کافر
ز پا فکنده که نتوان بپای خاست دگر
بپای خیز تو ای نخل نورس چمنم
بیا به خیمه که زخم سرتو بخیه زنم
هزار حیف که لب تشنه و جوان مردی
توان و تاب از این پیر ناتوان بردی
پس از تو خاک دو عالم به فرق عالم باد
دل زمانه و اهل زمانه شاد مباد
سرور سینه ی لیلا و نور دیده ی من
مگر چه شد که چنین اُفتاده ای خاموش
چه واقع است عزیزم که رفته ای از هوش
بپای خیز و بیارای قدّ دلجو را
نمابه دشمن بدخوی زور بازو را
خدا نکرده مگر، زخم کاریی داری
که این زمان پدرت را، نمی کنی یاری
گمان من که ترا تیغ منقذ کافر
ز پا فکنده که نتوان بپای خاست دگر
بپای خیز تو ای نخل نورس چمنم
بیا به خیمه که زخم سرتو بخیه زنم
هزار حیف که لب تشنه و جوان مردی
توان و تاب از این پیر ناتوان بردی
پس از تو خاک دو عالم به فرق عالم باد
دل زمانه و اهل زمانه شاد مباد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در هجاء نظامی
نظامی ارچه نمرد است مرده انگارم
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم
چو نشنود که چگویم چسود گفتارم
لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم
چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم
ز شعر مرثیت من بآرزو برسد
طمع بمجلس آن گنده سبلت این دارم
بمیرد آن سگ زن روسبی بمرگ سگان
اگر چه گوید با شیر نر به پیکارم
از آنکه دیدن رویش بخواب و بیداری
همی بداند کاید گران و دشوارم
شب نخستین بنمایدم بخواب که من
بچه صفت بعذاب و عنا گرفتارم
چنان فشارش گور آمد است بر من سخت
که در لحد نتوانم که تیز بفشارم
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم
که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم
دروغهای مرا دعوی قوی کردند
بکار خویش نمودند راه و هنجارم
سبک بگردن قواد من درافکندند
نهاده موی بر آن اوستاد بازارم
ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم
سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود
سپوختند بدوزخ فرو نگونسارم
از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم
زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم
بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا
ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست اندکی یارم
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم
وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست
بخشک چوبی مالک کشید بردارم
هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک
نهاده اند چو انبار و من در انبارم
چنانکه دانه بود در میان نار به بند
ببند و سلسله من در میانه نارم
کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان
نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم
مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم
بجای میوه و یخ میخورم ز قوم و حمیم
بجای تره و گل خار باشد و نارم
طعام نارم و از خار مرمراست طعام
چو خار زیر کنندم چو مار در غارم
یکی خیار همی خواهم از همه نعمت
که تا بهمت خسهای . . . ن بدان خارم
بپیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم
بریده شد بسیادت ستم چو از ملکت
بدین دو درد همی ریم و همی زارم
دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده
دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم
دریغ کوه خسک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم
دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم
دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک
که این و آن سقط جبه بود و دستارم
دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ
که بوده رهگذر حمل زر و دینارم
دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان
که خواب ترکش باید بچشم بیدارم
دریغ خویشی سیدتکین همی آید
وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم
دریغ خربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله تیز پود شلوارم
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مروارم
تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار
مدار لعن دریغ از من و زاشعارم
هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد
اگر چه باشم در خواب و گر چه بیدارم
یکی ز جمله کردارهای نیک منست
که آن سگ بد بدفعل را بیازارم
ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ
مجیر دین برساند سزای کردارم
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم
چو نشنود که چگویم چسود گفتارم
لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم
چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم
ز شعر مرثیت من بآرزو برسد
طمع بمجلس آن گنده سبلت این دارم
بمیرد آن سگ زن روسبی بمرگ سگان
اگر چه گوید با شیر نر به پیکارم
از آنکه دیدن رویش بخواب و بیداری
همی بداند کاید گران و دشوارم
شب نخستین بنمایدم بخواب که من
بچه صفت بعذاب و عنا گرفتارم
چنان فشارش گور آمد است بر من سخت
که در لحد نتوانم که تیز بفشارم
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم
که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم
دروغهای مرا دعوی قوی کردند
بکار خویش نمودند راه و هنجارم
سبک بگردن قواد من درافکندند
نهاده موی بر آن اوستاد بازارم
ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم
سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود
سپوختند بدوزخ فرو نگونسارم
از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم
زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم
بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا
ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست اندکی یارم
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم
وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست
بخشک چوبی مالک کشید بردارم
هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک
نهاده اند چو انبار و من در انبارم
چنانکه دانه بود در میان نار به بند
ببند و سلسله من در میانه نارم
کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان
نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم
مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم
بجای میوه و یخ میخورم ز قوم و حمیم
بجای تره و گل خار باشد و نارم
طعام نارم و از خار مرمراست طعام
چو خار زیر کنندم چو مار در غارم
یکی خیار همی خواهم از همه نعمت
که تا بهمت خسهای . . . ن بدان خارم
بپیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم
بریده شد بسیادت ستم چو از ملکت
بدین دو درد همی ریم و همی زارم
دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده
دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم
دریغ کوه خسک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم
دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم
دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک
که این و آن سقط جبه بود و دستارم
دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ
که بوده رهگذر حمل زر و دینارم
دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان
که خواب ترکش باید بچشم بیدارم
دریغ خویشی سیدتکین همی آید
وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم
دریغ خربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله تیز پود شلوارم
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مروارم
تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار
مدار لعن دریغ از من و زاشعارم
هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد
اگر چه باشم در خواب و گر چه بیدارم
یکی ز جمله کردارهای نیک منست
که آن سگ بد بدفعل را بیازارم
ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ
مجیر دین برساند سزای کردارم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در هجو عمید کاسنی
عمید کاسنی آن کاسه سرش پنگان
که عاشق کله . . . ن بدی چو پابنگان
بمرد و کاسنی او مرده ریگ وار بماند
چنانکه ماند از جغد گوشه ویران
چنانکه مغ بستوران برند بردندش
بگندگی ستوران بجای آن غمدان
نهاده پای چپ اندر ستانه دوزخ
عمید کولته در زیر خانه هامان
گهی بهامان آرد رموده از فرعون
گهی سکاچه بافراسیاب زی هومان
گهی بمسخرگی لعنت از در ابلیس
همی برد سوابلیسک لعین علان
بحکم مسخرگی پیش زانوی فرعون
نشست و خاست که جا سازد از کنار مهان
از آن تکبر فرعون وزان تهور او
به پیش مجلس نمرود شد چوبه غلطان
نوای باربدی زد بمجلس نمرود
ببر بط کدوین بر بجوش خوش الحان
بگوش قارون آمد نوای بربط او
بدو سپرد کلید خزانه خذلان
بحرص خواسته ورزی قرین قارون شد
جز این خسیس نزیبد قرین آن کشخان
ز پشت مار شکنج شکنجه قارون
همی پشیزه برندش بناخن و دندان
بشاعری و ببربط زنی و مسخرگی
ملوک بادیه را شاد کردنی پژمان
بقعر نار فرو میرود درک بدرک
چنانکه اینجا صرافگان دکان بدکان
نظامی ار که نمرده است مرده انگارم
همی بقعر درک برگشاده است زبان
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
زمن بخود نبرد جز چنین قصیده گمان
بزندگی نه بدانگونه بود گرسنه چشم
که شرح کردن آن تا بروز حشر توان
ببویه . . . ن سگ آسیا بلیسیدی
ببوی آرد که در آرد است شبهت نان
بوقت نزع همی گفت بر جنازه من
جنازه پوش مپوشید جز که سفره نان
بنان گدای بدار چه بنام دهقان بود
هزار تیز گدا بر بروت آن دهقان
گدا زنست و گدا مرد و هم گدا خیزد
بمحشر آید وام کفن بر او تاوان
بدستخط اجل فخر دین چنان دیدم
که کاسبی ز جهان رفت جایع و عطشان
اگر بمرد نکو کرد ور نمرد بمن
ز زندگیش چه سود و زمردنش چه زیان
بقای عمر اجل فخر دین خوهم جاوید
که در بقاش بود مدت بقای جهان
اگر برون کند از هر فصول فصلی امید
همین که بشنود این مرثیت برآرد جان
که عاشق کله . . . ن بدی چو پابنگان
بمرد و کاسنی او مرده ریگ وار بماند
چنانکه ماند از جغد گوشه ویران
چنانکه مغ بستوران برند بردندش
بگندگی ستوران بجای آن غمدان
نهاده پای چپ اندر ستانه دوزخ
عمید کولته در زیر خانه هامان
گهی بهامان آرد رموده از فرعون
گهی سکاچه بافراسیاب زی هومان
گهی بمسخرگی لعنت از در ابلیس
همی برد سوابلیسک لعین علان
بحکم مسخرگی پیش زانوی فرعون
نشست و خاست که جا سازد از کنار مهان
از آن تکبر فرعون وزان تهور او
به پیش مجلس نمرود شد چوبه غلطان
نوای باربدی زد بمجلس نمرود
ببر بط کدوین بر بجوش خوش الحان
بگوش قارون آمد نوای بربط او
بدو سپرد کلید خزانه خذلان
بحرص خواسته ورزی قرین قارون شد
جز این خسیس نزیبد قرین آن کشخان
ز پشت مار شکنج شکنجه قارون
همی پشیزه برندش بناخن و دندان
بشاعری و ببربط زنی و مسخرگی
ملوک بادیه را شاد کردنی پژمان
بقعر نار فرو میرود درک بدرک
چنانکه اینجا صرافگان دکان بدکان
نظامی ار که نمرده است مرده انگارم
همی بقعر درک برگشاده است زبان
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
زمن بخود نبرد جز چنین قصیده گمان
بزندگی نه بدانگونه بود گرسنه چشم
که شرح کردن آن تا بروز حشر توان
ببویه . . . ن سگ آسیا بلیسیدی
ببوی آرد که در آرد است شبهت نان
بوقت نزع همی گفت بر جنازه من
جنازه پوش مپوشید جز که سفره نان
بنان گدای بدار چه بنام دهقان بود
هزار تیز گدا بر بروت آن دهقان
گدا زنست و گدا مرد و هم گدا خیزد
بمحشر آید وام کفن بر او تاوان
بدستخط اجل فخر دین چنان دیدم
که کاسبی ز جهان رفت جایع و عطشان
اگر بمرد نکو کرد ور نمرد بمن
ز زندگیش چه سود و زمردنش چه زیان
بقای عمر اجل فخر دین خوهم جاوید
که در بقاش بود مدت بقای جهان
اگر برون کند از هر فصول فصلی امید
همین که بشنود این مرثیت برآرد جان
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیببند در رثای حضرت سیدالشهدا (ع)
عالم تمام نوحهکنان از برای کیست؟
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چواست خیمة نه توی آسمان؟
جیب افق دریده زدست جفای کیست؟
دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟
بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیرهفام غمکده ماتمسرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟
خون شفق به چهرة ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلوی نفس هایهای کیست؟
از استماع ناله دل از کار میرود
این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟
دلها کباب گشت و درونها خراب شد
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان بهجاست مگر خونبهای کیست؟
سر تا سر سپهر پر از دود ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکة کربلا حسین
مهمان نورسیدة دشت بلا حسین
گلدستة بهار امامت به باغ دین
آن نخل نازپرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کردة آغوش جبرئیل
آن پارة دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیدة دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبی حسین
افتاده در میانة بیگانگان دین
بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین
شخص حیا و خستة خصمان بیحیا
کان وفا و کشتة تیغ جفا حسین
آن خواندة بهرغبت و افکندة به جور
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانة تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم
بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست
بیبهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینة آفتاب رفت
گر صرف ماتم شه دوران شود کم است
هر گریهای که وقف بر اولاد آدم است
جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه
این طاق سرنگون، که هلال محرم است
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی
پشت سپهر نیز ازین غصهها خم است
آوخ ز گریهخیزی این درد گریهسوز
هر دیده گشت خشک همان دجله یم است
ماه محرم آمد و عشرت حرام گشت
باز اول مصیبت و باز اول غم است
باز آن دمست آنکه ز بس رستخیز خلق
افتند در گمان که قیامت همین دم است
زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد
صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است
تا روزگار دل همه آه پیاپی است
تا شب مدار دیده به اشک دمادم است
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار
این سیل را معامله با عرش اعظم است
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد
این نالة گرفته که با صور توأم است
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض
دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است
آوخ که عمر خنده شادی تمام شد
جز آب شور گریه به مردم حرام شد
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار
خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین
تنها بماند رستم دستان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خارِ بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند
آبی به حلق تشنة سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه خانة دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون
باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینة مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک هر طرفی روبهراه شد
ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید
این ماه داغ ناصیة سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی
رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد
هر کس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی
رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خورست
عذر گناهِ عمرِ ابد دیدة ترست
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بیاهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانة ما مانده بیپناه
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش
چون خانههای اهل حشم خیمهها سیاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم
آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخروی
زآن سوی مانده خصم سیهکار روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشة خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنانطلب
تن در کشاکش حرم و دل به حرب گاه
بگرفت دامن شه دین بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی!
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی!
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز
ای غمگسار مونس شبها چه میروی!
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار
ای نور دیدة دل زهرا چه میروی!
ما پایبند صد غم و دردیم هر زمان
پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی!
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم
ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی!
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه میروی!
در پیش دشمنان که فزونند از شمار
چون آفتاب یک تن تنها میروی!
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد
ای مرهم جراحت دلها چه میروی!
ای یادگار یک چمن گل، درین چمن
از پیش بلبلان تمنّا چه میروی!
در دست دشمنان ستمکار نابکار
افتادهایم بیکس و تنها چه میروی!
نه محرمی، نه غمخور و نه یار و همدمی
بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی!
آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت
آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت
کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید
اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه اینقدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آنجا برای من کف خاکی به سر کنید
وآنگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیّت من در بصر کنید
وآنگه به آه و نالة جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعة من خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا حسین
گردید کشته، چارة کار دگر کنید
ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید
هر سال چون هلال محرم شود پدید
بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد
در صبر آن به واقعة من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشة لقای الهیش در نظر
تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب وجَدّ
دامن کشیده این طرف اندیشة عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه زخیمههای حرم بیشتر ز حدّ
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت: ای گروه بدکنش این طفل بیگناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام
یک قطره زآن کنید بدین بیگنه حلال
پس ناکسی ز چشمة پیکان خون چکان
آبی به حلق تشنة او ریخت بیگمان
زان آتش ستم که برافروخت روزگار
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش
بگریستند جن و پری جمله زار زار
شد آبِ بیقرار زمینگیر همچو کوه
شد خاکِ پرثبات سبکخیز چون غبار
پیچیده دود در دل آتش ازین ستم
شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش
برخاست باد تا برد این غم به هر دیار
از سیلِ گریه خانة افلاکیان خراب
وز نیش ناله سینة روحانیان فگار
از طعنة ملامت روحانیان بسوخت
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند
دلهای دردناک چه گویم که چون شدند؟
بار دگر که سرور جانبخش دلستان
آمد به قصد حملة آن قوم بیکران
پوشید درع احمد مختار در بدن
بربست تیغ حیدر کرّار برمیان
در بر زره ز جعفر طیّار یادگار
بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعلة آتش زبانهدار
امّا به گاه حملة دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس
شد آتش و فتاد در آن جمع ناکسان
کرده چو شعله از تف سینه زبان برون
وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک
خود تشنگی به لعل چسان میکند زیان!
شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید
فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد
برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد
بس رخنهها به خانة دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلابِ تند شبهه، چنان سر به دل نهاد
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیدة رکاب تراوید خون درد
در طرّة عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک
تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال
گشتند نغمهسنج به مضمون این مقال
رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی
ما را به روز تیرة ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیرکوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چون شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی
رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان
روز سیه به مردم عالم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم
ما را غریب و بیکس و پرغم گذاشتی
رفتی ز بحر غصّة دیرینه برکنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جنّ و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار
بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصّه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی
آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک
در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش
بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی
بر فرق سر چو لاله شده موجزن ز خون
عمامة به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامة سبز حسن به دوش
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش
آید به شورشی که درد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع
فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا
انداخته به قائمة عرش دست صدق
زانو زده به محکمة داور جزا
جبریل مضطرب شود از جرم این عمل
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آن دم جزای این عمل زشت چون شود!
در روز حشر حاصل این کشت چون شود!
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چواست خیمة نه توی آسمان؟
جیب افق دریده زدست جفای کیست؟
دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟
بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیرهفام غمکده ماتمسرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟
خون شفق به چهرة ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلوی نفس هایهای کیست؟
از استماع ناله دل از کار میرود
این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟
دلها کباب گشت و درونها خراب شد
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان بهجاست مگر خونبهای کیست؟
سر تا سر سپهر پر از دود ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکة کربلا حسین
مهمان نورسیدة دشت بلا حسین
گلدستة بهار امامت به باغ دین
آن نخل نازپرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کردة آغوش جبرئیل
آن پارة دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیدة دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبی حسین
افتاده در میانة بیگانگان دین
بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین
شخص حیا و خستة خصمان بیحیا
کان وفا و کشتة تیغ جفا حسین
آن خواندة بهرغبت و افکندة به جور
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانة تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم
بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست
بیبهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینة آفتاب رفت
گر صرف ماتم شه دوران شود کم است
هر گریهای که وقف بر اولاد آدم است
جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه
این طاق سرنگون، که هلال محرم است
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی
پشت سپهر نیز ازین غصهها خم است
آوخ ز گریهخیزی این درد گریهسوز
هر دیده گشت خشک همان دجله یم است
ماه محرم آمد و عشرت حرام گشت
باز اول مصیبت و باز اول غم است
باز آن دمست آنکه ز بس رستخیز خلق
افتند در گمان که قیامت همین دم است
زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد
صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است
تا روزگار دل همه آه پیاپی است
تا شب مدار دیده به اشک دمادم است
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار
این سیل را معامله با عرش اعظم است
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد
این نالة گرفته که با صور توأم است
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض
دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است
آوخ که عمر خنده شادی تمام شد
جز آب شور گریه به مردم حرام شد
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار
خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین
تنها بماند رستم دستان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خارِ بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند
آبی به حلق تشنة سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه خانة دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون
باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینة مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک هر طرفی روبهراه شد
ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید
این ماه داغ ناصیة سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی
رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد
هر کس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی
رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خورست
عذر گناهِ عمرِ ابد دیدة ترست
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بیاهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانة ما مانده بیپناه
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش
چون خانههای اهل حشم خیمهها سیاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم
آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخروی
زآن سوی مانده خصم سیهکار روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشة خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنانطلب
تن در کشاکش حرم و دل به حرب گاه
بگرفت دامن شه دین بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی!
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی!
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز
ای غمگسار مونس شبها چه میروی!
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار
ای نور دیدة دل زهرا چه میروی!
ما پایبند صد غم و دردیم هر زمان
پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی!
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم
ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی!
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه میروی!
در پیش دشمنان که فزونند از شمار
چون آفتاب یک تن تنها میروی!
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد
ای مرهم جراحت دلها چه میروی!
ای یادگار یک چمن گل، درین چمن
از پیش بلبلان تمنّا چه میروی!
در دست دشمنان ستمکار نابکار
افتادهایم بیکس و تنها چه میروی!
نه محرمی، نه غمخور و نه یار و همدمی
بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی!
آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت
آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت
کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید
اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه اینقدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آنجا برای من کف خاکی به سر کنید
وآنگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیّت من در بصر کنید
وآنگه به آه و نالة جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعة من خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا حسین
گردید کشته، چارة کار دگر کنید
ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید
هر سال چون هلال محرم شود پدید
بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد
در صبر آن به واقعة من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشة لقای الهیش در نظر
تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب وجَدّ
دامن کشیده این طرف اندیشة عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه زخیمههای حرم بیشتر ز حدّ
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت: ای گروه بدکنش این طفل بیگناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام
یک قطره زآن کنید بدین بیگنه حلال
پس ناکسی ز چشمة پیکان خون چکان
آبی به حلق تشنة او ریخت بیگمان
زان آتش ستم که برافروخت روزگار
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش
بگریستند جن و پری جمله زار زار
شد آبِ بیقرار زمینگیر همچو کوه
شد خاکِ پرثبات سبکخیز چون غبار
پیچیده دود در دل آتش ازین ستم
شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش
برخاست باد تا برد این غم به هر دیار
از سیلِ گریه خانة افلاکیان خراب
وز نیش ناله سینة روحانیان فگار
از طعنة ملامت روحانیان بسوخت
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند
دلهای دردناک چه گویم که چون شدند؟
بار دگر که سرور جانبخش دلستان
آمد به قصد حملة آن قوم بیکران
پوشید درع احمد مختار در بدن
بربست تیغ حیدر کرّار برمیان
در بر زره ز جعفر طیّار یادگار
بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعلة آتش زبانهدار
امّا به گاه حملة دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس
شد آتش و فتاد در آن جمع ناکسان
کرده چو شعله از تف سینه زبان برون
وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک
خود تشنگی به لعل چسان میکند زیان!
شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید
فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد
برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد
بس رخنهها به خانة دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلابِ تند شبهه، چنان سر به دل نهاد
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیدة رکاب تراوید خون درد
در طرّة عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک
تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال
گشتند نغمهسنج به مضمون این مقال
رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی
ما را به روز تیرة ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیرکوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چون شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی
رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان
روز سیه به مردم عالم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم
ما را غریب و بیکس و پرغم گذاشتی
رفتی ز بحر غصّة دیرینه برکنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جنّ و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار
بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصّه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی
آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک
در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش
بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی
بر فرق سر چو لاله شده موجزن ز خون
عمامة به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامة سبز حسن به دوش
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش
آید به شورشی که درد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع
فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا
انداخته به قائمة عرش دست صدق
زانو زده به محکمة داور جزا
جبریل مضطرب شود از جرم این عمل
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آن دم جزای این عمل زشت چون شود!
در روز حشر حاصل این کشت چون شود!
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - ترکیببند در رثای محمدعلی نام از شاگردان فیاض
تا کی درون سینه نگهدارم آه را
رفتم سیه کنم رخ خورشید و ماه را
تا کی سپه به دشمنی ما کشد سپهر
ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را
تا کی فلک ببندد راه گریز ما
ما هم بزور گریه ببندیم راه را
از یکدیگر نمیگسلد موج ماتمم
صد کوه بسته است به پا برگ کاه را
شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی
در کسوت عزا بنشانم نگاه را
روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است
بر من سیاهتر شب و روز سیاه را
صرع زمانه را که تواند علاج کرد
اکنون که برد حادثه حکمت پناه را
وه کان هزبر بیشة دریا دلی نماند
آن میرزای دهر محمّد علی نماند
با آفتاب مهر رخش بود پنجهتاب
گفتی به روی گل سخن تلخ چون گلاب
میخواست زینب چمن خلد، روزگار
از گلشن زمانه از آن کردش انتخاب
رفت از سرای فانی سوی سرای خلد
شد جانب زلال ازین منبع سراب
این تنگنا لیاقت منزگلهش نداشت
زانرو سوی جهان دگر تاخت از شتاب
آن نوجوان مردمی از دهر چون برفت
نه در جوانی آب و نه در مردمیست تاب
میماند اگر دو سال دگر بر سریر عمر
میدیدی آدمی که برآید برآفتاب
در دانش و کمال به حدیّ که بینظیر
گفتی سؤالِ نامده در لفظ را جواب
بر هم زن زمانه و آشوب شهر بود
شاگرد من نبود که استاد دهر بود
افسوس کان یگانه ازین خانه رخت بست
این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست
صد حیف از آن فطانت و آن فهم و (آن) ذکا
افسوس از آن لطافت طبع بلند دست
میبود اگر به دولت چندی درین جهان
میدیدی آدمی به کجا میکند نشست
هشیار مانده بود درین بزم بیهشان
هموار رفته بود در این ره بلند و پست
ای نور دیدة مه و خورشید، بی تو نیست
نه مهر روزپرور و نه ماه شبپرست
ذوقی نماند بی تو جهان خراب را
گو آسمان سیاه کند آفتاب را
رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند
حرف ترت چو دیدة ما آبدار ماند
رفتی تو از میان (و) دل سخت جان ما
بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند
بودی صفای آینة دهر و من غبار
از آبگینه رفت صفا و غبار ماند
در باغ بیحضور تو یک غنچه وانشد
این عقده سخت در دل تنگ بهار ماند
میراند روزگار عنان بر عنان تو
آخر تو پیش تاختی و روزگار ماند
بودی عیار نیکنهادی درین جهان
رفتی و نقد نیکوشی بیعیار ماند
بودی گل کنار محبّان و دوستان
رفتی و خون دیده چو گل در کنار ماند
ما بیتو دوستان همه خود را تبه کنیم
تا روزگار خویش به ماتم سیه کنیم
روزی که میشد تو کجا بودم آه من
کز پردههای چشم ترا کردمی کفن
تو بودی و نبود مرا روی روزگار
من زنده در جهان و نباشی تو! وای من
جز من که زنده مرده شدم در فراق تو
در زندگی ندیده کسی مرگ خویشتن
در باغ دهر تا تو چو گل ریختی به خاک
چون غنچه با هزار زبان دوختم دهن
تا رفتهای ز سلسلة اهل علم، چرخ
کرد از سواد لفظ سیه، خانة سخن
گل از فراق روی تو چون خار بر درخت
سرو از مصیبت تو فرو رفت در چمن
بلبل ز فرقت گل روی تو نالهساز
در هجر سرو قد تو قمریست نغمهزن
در هجر روی مهوشت ای سرو بوستان
نه دشمنان گذاشتهای و نه دوستان
رفتم سیه کنم رخ خورشید و ماه را
تا کی سپه به دشمنی ما کشد سپهر
ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را
تا کی فلک ببندد راه گریز ما
ما هم بزور گریه ببندیم راه را
از یکدیگر نمیگسلد موج ماتمم
صد کوه بسته است به پا برگ کاه را
شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی
در کسوت عزا بنشانم نگاه را
روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است
بر من سیاهتر شب و روز سیاه را
صرع زمانه را که تواند علاج کرد
اکنون که برد حادثه حکمت پناه را
وه کان هزبر بیشة دریا دلی نماند
آن میرزای دهر محمّد علی نماند
با آفتاب مهر رخش بود پنجهتاب
گفتی به روی گل سخن تلخ چون گلاب
میخواست زینب چمن خلد، روزگار
از گلشن زمانه از آن کردش انتخاب
رفت از سرای فانی سوی سرای خلد
شد جانب زلال ازین منبع سراب
این تنگنا لیاقت منزگلهش نداشت
زانرو سوی جهان دگر تاخت از شتاب
آن نوجوان مردمی از دهر چون برفت
نه در جوانی آب و نه در مردمیست تاب
میماند اگر دو سال دگر بر سریر عمر
میدیدی آدمی که برآید برآفتاب
در دانش و کمال به حدیّ که بینظیر
گفتی سؤالِ نامده در لفظ را جواب
بر هم زن زمانه و آشوب شهر بود
شاگرد من نبود که استاد دهر بود
افسوس کان یگانه ازین خانه رخت بست
این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست
صد حیف از آن فطانت و آن فهم و (آن) ذکا
افسوس از آن لطافت طبع بلند دست
میبود اگر به دولت چندی درین جهان
میدیدی آدمی به کجا میکند نشست
هشیار مانده بود درین بزم بیهشان
هموار رفته بود در این ره بلند و پست
ای نور دیدة مه و خورشید، بی تو نیست
نه مهر روزپرور و نه ماه شبپرست
ذوقی نماند بی تو جهان خراب را
گو آسمان سیاه کند آفتاب را
رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند
حرف ترت چو دیدة ما آبدار ماند
رفتی تو از میان (و) دل سخت جان ما
بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند
بودی صفای آینة دهر و من غبار
از آبگینه رفت صفا و غبار ماند
در باغ بیحضور تو یک غنچه وانشد
این عقده سخت در دل تنگ بهار ماند
میراند روزگار عنان بر عنان تو
آخر تو پیش تاختی و روزگار ماند
بودی عیار نیکنهادی درین جهان
رفتی و نقد نیکوشی بیعیار ماند
بودی گل کنار محبّان و دوستان
رفتی و خون دیده چو گل در کنار ماند
ما بیتو دوستان همه خود را تبه کنیم
تا روزگار خویش به ماتم سیه کنیم
روزی که میشد تو کجا بودم آه من
کز پردههای چشم ترا کردمی کفن
تو بودی و نبود مرا روی روزگار
من زنده در جهان و نباشی تو! وای من
جز من که زنده مرده شدم در فراق تو
در زندگی ندیده کسی مرگ خویشتن
در باغ دهر تا تو چو گل ریختی به خاک
چون غنچه با هزار زبان دوختم دهن
تا رفتهای ز سلسلة اهل علم، چرخ
کرد از سواد لفظ سیه، خانة سخن
گل از فراق روی تو چون خار بر درخت
سرو از مصیبت تو فرو رفت در چمن
بلبل ز فرقت گل روی تو نالهساز
در هجر سرو قد تو قمریست نغمهزن
در هجر روی مهوشت ای سرو بوستان
نه دشمنان گذاشتهای و نه دوستان
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۷
ای که شب را به غمت اخترش از دیده چکید
صبح در ماتم تو برتن خود جامه درید
تنگتر شد زقفس بر دل ما دهر فراخ
مرغ روحت چو سوی گلشن فردوس پرید
شد بچشم پدر از فرفت تو روزسیاه
گشت دور از پسر ار دیده یعقوب سپید
اف بر این چرخ مشعبد که خلاف معروف
آخر ازکین بگل اندوه جمال خورشید
نه شگفت از اثر کالبد نورس تو
که همی غنچه بروید زگلت جای خوید
گفت اندر پی تاریخ وفاتت جیحون
مهی از بزم صدارت سوی فردوس چمید
صبح در ماتم تو برتن خود جامه درید
تنگتر شد زقفس بر دل ما دهر فراخ
مرغ روحت چو سوی گلشن فردوس پرید
شد بچشم پدر از فرفت تو روزسیاه
گشت دور از پسر ار دیده یعقوب سپید
اف بر این چرخ مشعبد که خلاف معروف
آخر ازکین بگل اندوه جمال خورشید
نه شگفت از اثر کالبد نورس تو
که همی غنچه بروید زگلت جای خوید
گفت اندر پی تاریخ وفاتت جیحون
مهی از بزم صدارت سوی فردوس چمید
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۴ - در رثاء بر اهل بیت اطهر سلام الله علیهم
ای فلک تو با نیکان دایم ازچه ای بدخواه
عترت نبی و آنگه مجلس عبیدالله
مجلسی که اطرافش بسته ره ز نامحرم
اهل بیت پیغمبر چون در او گشاید راه
کودکان بی یاور مادران بی فرزند
بسته کس به غل ای داد خسته کس به نی ای آه
زخم قوم پر نیرنگ برلب حسین از سنگ
غرق خون شوی ای مهر سرنگون شوی ای ماه
از تو حضرت سجاد آنقدر برنج افتاد
کز نشست او میداشت زاده زیاد اکراه
بلکه چون سخن فرمود لب بکشتنش بگشود
وز زنان بیکس خاست الحدزو واغوثاه
زینبی که در یکروز داغ شش برادر دید
میبری اسیرش باز نزد دشمنی جانکاه
از اسیریش بگذر بر غریبیش منگر
حکم قتلش از وی چیست لا اله الا الله
از مراثیت جیحون شد دل ملایک خون
طبع تو بلند اما زین فسانه کن کوتاه
عترت نبی و آنگه مجلس عبیدالله
مجلسی که اطرافش بسته ره ز نامحرم
اهل بیت پیغمبر چون در او گشاید راه
کودکان بی یاور مادران بی فرزند
بسته کس به غل ای داد خسته کس به نی ای آه
زخم قوم پر نیرنگ برلب حسین از سنگ
غرق خون شوی ای مهر سرنگون شوی ای ماه
از تو حضرت سجاد آنقدر برنج افتاد
کز نشست او میداشت زاده زیاد اکراه
بلکه چون سخن فرمود لب بکشتنش بگشود
وز زنان بیکس خاست الحدزو واغوثاه
زینبی که در یکروز داغ شش برادر دید
میبری اسیرش باز نزد دشمنی جانکاه
از اسیریش بگذر بر غریبیش منگر
حکم قتلش از وی چیست لا اله الا الله
از مراثیت جیحون شد دل ملایک خون
طبع تو بلند اما زین فسانه کن کوتاه
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۸ - در تشکیل مجلس عزا و رثای بر جناب شهادت مآب حضرت سیدالشهدا
یارب زکیست برپا این بزم دردناکی
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
کز قدسیان رود هوش زین خاکیان باکی
آلودگان برغم هر یک بعین پاکی
گوئی حلال دانند هم گریه هم تباکی
مانا حرام دانند هم بذله هم تبسم
هم از سیاه پوشی مرکعبه راست معشوق
هم از سپید کاری مرخلد راست موثوق
برآن شده است اکلیل دراین زده است منجوق
سینا و نور حقش از برق آه مخلوق
ظلمات و آب خضرش از اشک چشم مردم
یکجا بتی چو خورشید پر ازستاره اش رخ
یکسو بچین ز محنت روئی چو ماه خلخ
غم را نهاده ترجیح بر روزگار فرخ
لب خشک و دیدگان تر هر شوخ نغز پاسخ
دم سرد و اندرون گرم هر شیخ خوش تکلم
هرگز ندیده ام من بزمی چنین بعالم
کش انبساط عشرت در انعقاد ماتم
مدهوش پیر و برنا در جوش ترک و دیلم
گیسوی مهر چهران ازغم چو دم ارقم
مژگان مه جبینان زانده چو نیش کژدم
گوئی قتیل گشته است زین فرقه مهذب
شاهیکه بی سریرش جانها بود معذب
زینسان کزو جهانیست گریان ز صبح تا شب
تا برچه پایه افسرد زو کشت خاطراب
تا بر چه مایه پژمرد زو غنچه دل ام
تا از کدام خیلست این کشته مطهر
کاندر مصیب اوست هر فرقه ای بر آذر
این بی تجملش تن آن بی عمامه اش سر
هم مشرب قلندر آزادگان افسر
هم مسند خشن پوش پروردگان قاقم
نی نی یگانه بزمی است برتر زقبه ماه
کز اوج سدره بگذشت آن را حضیض درگاه
دروی بسبط احمد شش سو بناله و آه
آن تاج هفت اختر آن شبل سیمین شاه
محبوب عقل اول یعنی فروغ پنجم
شاهیکه چون جلالش زد نوبت انا الحق
ذرات ما سوا را شد رتبتش مصدق
عم عرش از او برفعت هم خلد از او برونق
بر انبیا مرسل بر او صیا مطلق
در ظاهرش تأخر در باطنش تقدم
لیکن بدین شرافت چون زد بکربلا تخت
جسم چو جان او گشت از تیر و نیزه صد لخت
هرکس به نصرتش خاست در باخت از جهان رخت
این یک دلیل هرسست آن یک دخیل هرسخت
این یک بوقعه پیدا آن یک به ناحیه گم
یعقوب وارگشته اندر حزن شکیبا
یوسف وش اوفتاده در چنگ گرگ اعدا
یحیی صفت نهاده سر را بطشت یغما
اندام روح بخشش درخون بزیر و بالا
مانندکشتی نوح کز موج درتلاطم
هم پیکر بدیعش پامال نعل ابرش
هم خیمه رفیعش محروق تف آتش
درغارتش اعادی با هم پی کشاکش
صبیان او پریشان نسوان او مشوش
این را بجان توحش آن را بتن تالم
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل
دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
این خسته از معاند آن بسته از موکل
پیدا عذار ایشان از حلقه سلاسل
چون بر مجره تابان نور جمال انجم
قومی زخواهرانش بابخت خود ستیزان
درسایه کنیزان ازچشم بدگریزان
این از نتیجه افتان آن از شکنجه خیزان
در بارگاه دشمن از دیده اشک ریزان
چون در میان شعله جوشنده بحر قلزم
شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود
از دیده و دهانم انگیخت درمنضود
ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود
آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود
جائیکه آب باشد باطل بود تیمم
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۹ - تضمین غزلی ازسعدی
گفت سکینه با پدر نیست اگر چه قابلم
ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم
لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
میرود و نمیرود نافه بزیر محملم
نه سر آنکه دل کنم من ز زمین کربلا
نه دل آنکه سرکنم با تو بدشت نینوا
یارب کس بروز من هیچ مباد مبتلا
«پرده دریده هوا بارکشیده جفا
راه به پیش و دل به پس واقعه ایست مشکلم»
سلسله و غل کهن جان گزدم همی زنو
رنج سفر همی کند خرمن طاقتم درو
آه که ساربان من پر نفس است وکم شنو
«ایکه مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میشکی وز طرفی سلاسلم »
گاه سوار گشتنم نیست جهاز و محملی
وقت پیاده بردنم نیست بساط و محفلی
زین همه بدترآنکه نی وصل ترا وسایلی
«بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دل است همچنان در بهزار منزلم»
چون سرت از بداختران مهر صفت به نی شود
مایه سوز و ساز من جلوه و صوت وی شود
عمر بسر رسیده ام نور ترابه پی شود
«معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم»
ایکه ز پاک دامنت صاحب مهد من توئی
وز سخنان جان فزا واهب شهد من توئی
داد نمیبرم بکس داور عهد من توئی
«اخر قصد من توئی غایت جهد من توئی
تا نرسم زدامنت دست امید نگسلم»
جان دو عالمت فدا بین بتن اسیر من
عسرت من مجار تو شفقت تو مجیر من
پا بکجا نهم که نی غیر تو دستگیر من
«ذکر تو از زبان من فکر تو از ضمیر من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم»
سر ز سیاه معجرم مهر نهفته در غسق
زرد رخم زگرد و خون ماه گرفته در شفق
سرخ لبم زتشنگی گشته کبود و خورده شق
گر نظری کنی کند کشته سبز من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
ایمه بانوان دین وی در درج لم یزل
جیحون راز عمر خود مرثیه تو ماحصل
خاصه چه توأم آورم مدح ترا بهر غزل
شیخ ادیب پارسی نیک سراید این مثل
«چون زدلم بدر رود مهر سرشته در گلم»
ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم
لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
میرود و نمیرود نافه بزیر محملم
نه سر آنکه دل کنم من ز زمین کربلا
نه دل آنکه سرکنم با تو بدشت نینوا
یارب کس بروز من هیچ مباد مبتلا
«پرده دریده هوا بارکشیده جفا
راه به پیش و دل به پس واقعه ایست مشکلم»
سلسله و غل کهن جان گزدم همی زنو
رنج سفر همی کند خرمن طاقتم درو
آه که ساربان من پر نفس است وکم شنو
«ایکه مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میشکی وز طرفی سلاسلم »
گاه سوار گشتنم نیست جهاز و محملی
وقت پیاده بردنم نیست بساط و محفلی
زین همه بدترآنکه نی وصل ترا وسایلی
«بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دل است همچنان در بهزار منزلم»
چون سرت از بداختران مهر صفت به نی شود
مایه سوز و ساز من جلوه و صوت وی شود
عمر بسر رسیده ام نور ترابه پی شود
«معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم»
ایکه ز پاک دامنت صاحب مهد من توئی
وز سخنان جان فزا واهب شهد من توئی
داد نمیبرم بکس داور عهد من توئی
«اخر قصد من توئی غایت جهد من توئی
تا نرسم زدامنت دست امید نگسلم»
جان دو عالمت فدا بین بتن اسیر من
عسرت من مجار تو شفقت تو مجیر من
پا بکجا نهم که نی غیر تو دستگیر من
«ذکر تو از زبان من فکر تو از ضمیر من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم»
سر ز سیاه معجرم مهر نهفته در غسق
زرد رخم زگرد و خون ماه گرفته در شفق
سرخ لبم زتشنگی گشته کبود و خورده شق
گر نظری کنی کند کشته سبز من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
ایمه بانوان دین وی در درج لم یزل
جیحون راز عمر خود مرثیه تو ماحصل
خاصه چه توأم آورم مدح ترا بهر غزل
شیخ ادیب پارسی نیک سراید این مثل
«چون زدلم بدر رود مهر سرشته در گلم»