عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش نهم
المقالة التاسعه
سالک آمد وانگهش از سر قدم
چون قلم شد سرنگون پیش قلم
گفت ای منشی اسرار آمده
ناقد گفتار و کردار آمده
ای بوقت کودکی همچون مسیح
هم معز و هم متین و هم فصیح
قوس قدرت را توئی زه لاجرم
گشت نازل زین سبب نون و القلم
حقتعالی هم بتو تعلیم داد
هم ز قدرت احسن التقویم داد
اولین استاد اسرار قدم
تو شدی موجود از کتم عدم
پای از سر کردهٔ سر از زفان
میخرامی از شبه گوهرفشان
گه گهر داری نثار و گه شکر
گاه خطت دروگاهی آب زر
هست در تاریکیت آب حیات
نی شکر بالحق توئی باری نبات
پادشاهی تو مطلق آمدست
خط تو جمله محقق آمدست
در حقیقت بی مجاز و عیب و ریب
ملهم لوح دلی نقاش غیب
درد من بین بازکن بر من دری
سر غیبم گوی و درجنبان سری
زین سخن جان قلم شد تافته
گشت از تیغ زفان بشکافته
گفت آخر من کیم اسرار را
سر بریده میدوم این کار را
گرچه آبی روشن و کامل بود
چون نداند ناودان غافل بود
من چو ناوم واب روشن میرود
لیک دورم ز آنچه بر من میرود
من کمر بسته بدیدار آمدم
سرنگون از شوق این کار آمدم
پس زفان گشته قلم بیروی و راه
میروم وانگاه در آب سیاه
چون از این سر ذرهٔ نشناختم
عاقبت از عجز سر در باختم
شرح حال دلپذیر من شنو
باورم دار و صریر من شنو
یا چو من حیران طریق خویش گیر
یا قلم در من کش و ره پیش گیر
سالک آمدپیش پیر و گفت حال
تا شد آگاه آن امام حال و قال
پیر گفتش هست در حضرت قلم
رای قدرت کار بخش بیش و کم
ذرهٔ با ذرهٔ گر کار داشت
نقش آن نوک قلم داند نگاشت
تانگردد از قلم نقشی عیان
ذرهٔ برخود نجنبد در جهان
چون قلم را داعی رفتن بخاست
کارها از رفتن او گشت راست
کرد دایم سرنگونی اختیار
می نیاساید دمی از درد کار
چون بلذت در رسید او ازالم
غرقهٔ آن نور شد جف القلم
هرکه او در کار بسیاری برفت
آخر الامرش نکوکاری برفت
چون قلم شو راست در رفتار خویش
تا بکام خود رسی در کار خویش
چون قلم شد سرنگون پیش قلم
گفت ای منشی اسرار آمده
ناقد گفتار و کردار آمده
ای بوقت کودکی همچون مسیح
هم معز و هم متین و هم فصیح
قوس قدرت را توئی زه لاجرم
گشت نازل زین سبب نون و القلم
حقتعالی هم بتو تعلیم داد
هم ز قدرت احسن التقویم داد
اولین استاد اسرار قدم
تو شدی موجود از کتم عدم
پای از سر کردهٔ سر از زفان
میخرامی از شبه گوهرفشان
گه گهر داری نثار و گه شکر
گاه خطت دروگاهی آب زر
هست در تاریکیت آب حیات
نی شکر بالحق توئی باری نبات
پادشاهی تو مطلق آمدست
خط تو جمله محقق آمدست
در حقیقت بی مجاز و عیب و ریب
ملهم لوح دلی نقاش غیب
درد من بین بازکن بر من دری
سر غیبم گوی و درجنبان سری
زین سخن جان قلم شد تافته
گشت از تیغ زفان بشکافته
گفت آخر من کیم اسرار را
سر بریده میدوم این کار را
گرچه آبی روشن و کامل بود
چون نداند ناودان غافل بود
من چو ناوم واب روشن میرود
لیک دورم ز آنچه بر من میرود
من کمر بسته بدیدار آمدم
سرنگون از شوق این کار آمدم
پس زفان گشته قلم بیروی و راه
میروم وانگاه در آب سیاه
چون از این سر ذرهٔ نشناختم
عاقبت از عجز سر در باختم
شرح حال دلپذیر من شنو
باورم دار و صریر من شنو
یا چو من حیران طریق خویش گیر
یا قلم در من کش و ره پیش گیر
سالک آمدپیش پیر و گفت حال
تا شد آگاه آن امام حال و قال
پیر گفتش هست در حضرت قلم
رای قدرت کار بخش بیش و کم
ذرهٔ با ذرهٔ گر کار داشت
نقش آن نوک قلم داند نگاشت
تانگردد از قلم نقشی عیان
ذرهٔ برخود نجنبد در جهان
چون قلم را داعی رفتن بخاست
کارها از رفتن او گشت راست
کرد دایم سرنگونی اختیار
می نیاساید دمی از درد کار
چون بلذت در رسید او ازالم
غرقهٔ آن نور شد جف القلم
هرکه او در کار بسیاری برفت
آخر الامرش نکوکاری برفت
چون قلم شو راست در رفتار خویش
تا بکام خود رسی در کار خویش
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
گرم شد یک روز شیخ با یزید
گفت اگر خواهد خداوند مجید
مدت هفتاد سالم را شمار
من ازو خواهم شمار ده هزار
زانکه سالی ده هزارست از عدد
تا الست ربکم گفتست احد
جمله را در شور آورد از الست
وز بلی شان جز بلا نامد بدست
هر بلا کان در زمین وآسمانست
از بلی گفتن نشان دوستانست
بعد از آن گفتا که میآید خطاب
کاین سخن چون گفته شد بشنو جواب
هفت اندامت کنم روز شمار
جزو جزو و ذره ذره چون غبار
پس بهر یک ذره دیدارت دهم
در خور هر دیدهٔ بارت دهم
ده هزاران ساله را نقد شمار
گویمت اینک نهادم در کنار
تا بهر یک ذره کاری میکنی
این چنین کن گر شماری میکنی
هرکرا آن آفتاب اینجا بتافت
آنچه آنجا وعده بود اینجا بیافت
گفت اگر خواهد خداوند مجید
مدت هفتاد سالم را شمار
من ازو خواهم شمار ده هزار
زانکه سالی ده هزارست از عدد
تا الست ربکم گفتست احد
جمله را در شور آورد از الست
وز بلی شان جز بلا نامد بدست
هر بلا کان در زمین وآسمانست
از بلی گفتن نشان دوستانست
بعد از آن گفتا که میآید خطاب
کاین سخن چون گفته شد بشنو جواب
هفت اندامت کنم روز شمار
جزو جزو و ذره ذره چون غبار
پس بهر یک ذره دیدارت دهم
در خور هر دیدهٔ بارت دهم
ده هزاران ساله را نقد شمار
گویمت اینک نهادم در کنار
تا بهر یک ذره کاری میکنی
این چنین کن گر شماری میکنی
هرکرا آن آفتاب اینجا بتافت
آنچه آنجا وعده بود اینجا بیافت
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
عاشقی میمرد چون دل زنده داشت
لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
سایلی گفتش که این خنده ز چیست
خاصه در وقتی که میباید گریست
گفت با معشوق خود چون عاشقم
میزنم یک دم که صبحی صادقم
صبح را خنده صواب آید صواب
کو درون سینه دارد آفتاب
گرچه من خورشید دارم در میان
بر طبق ننهادهام چون آسمان
آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود
من که روزم آمد و شب در گذشت
یارم آمد رب و یارب درگذشت
گر کنم شادی و گر خندم رواست
گر گشایم لب و گر بندم رواست
چون شود خورشید عزت آشکار
هشت جنت گردد آنجا ذره وار
بی جهت چندانکه بینی پیش و پس
از همه سوئی یکی بینی و بس
جمله او بینی چو دایم جمله اوست
نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست
لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
سایلی گفتش که این خنده ز چیست
خاصه در وقتی که میباید گریست
گفت با معشوق خود چون عاشقم
میزنم یک دم که صبحی صادقم
صبح را خنده صواب آید صواب
کو درون سینه دارد آفتاب
گرچه من خورشید دارم در میان
بر طبق ننهادهام چون آسمان
آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود
من که روزم آمد و شب در گذشت
یارم آمد رب و یارب درگذشت
گر کنم شادی و گر خندم رواست
گر گشایم لب و گر بندم رواست
چون شود خورشید عزت آشکار
هشت جنت گردد آنجا ذره وار
بی جهت چندانکه بینی پیش و پس
از همه سوئی یکی بینی و بس
جمله او بینی چو دایم جمله اوست
نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
بر سر منبر امامی رفته بود
گرم گشته این سخن میگفته بود
کو خداوندیست بی چون و چرا
هرگزش بر دامن آن کبریا
از مذلت ذرهٔ ننشست گرد
نه نشیند نیز کو پاکست و فرد
بیدلی را این سخن آمد بگوش
بانگ بر زد گفت ای جاهل خموش
زانکه خود گرد مذلت گر رواست
دایماً بر دامن آن کبریاست
این همه خاکی نمیبینی مدام
تا ابد گرد مذلت این تمام
دامن آن کبریا کرده بدست
کرده چون گردی بران دامن نشست
آدمی را هست همچون حق یکی
نیست حق را همچو خویشی بیشکی
لاجرم مردم همه در کار اوست
منتظر بنشستهٔ دیدار اوست
گرم گشته این سخن میگفته بود
کو خداوندیست بی چون و چرا
هرگزش بر دامن آن کبریا
از مذلت ذرهٔ ننشست گرد
نه نشیند نیز کو پاکست و فرد
بیدلی را این سخن آمد بگوش
بانگ بر زد گفت ای جاهل خموش
زانکه خود گرد مذلت گر رواست
دایماً بر دامن آن کبریاست
این همه خاکی نمیبینی مدام
تا ابد گرد مذلت این تمام
دامن آن کبریا کرده بدست
کرده چون گردی بران دامن نشست
آدمی را هست همچون حق یکی
نیست حق را همچو خویشی بیشکی
لاجرم مردم همه در کار اوست
منتظر بنشستهٔ دیدار اوست
عطار نیشابوری : بخش دهم
حكایت
آن یکی دیوانهٔ عالی مقام
خضر او را گفت ای مرد تمام
رای آن داری که باشی یار من
گفت با تو برنیاید کار من
زانکه خوردی آب حیوان چندگاه
تا بماند جان تو تا دیرگاه
من برانم تا بگویم ترک جان
زانکه بی جانان ندارم برگ جان
چون تو اندر حفظ جانی مانده
من بنو هر روز جان افشانده
بهتر آن باشد که چون مرغان زدام
دور میباشیم از هم والسلام
خضر او را گفت ای مرد تمام
رای آن داری که باشی یار من
گفت با تو برنیاید کار من
زانکه خوردی آب حیوان چندگاه
تا بماند جان تو تا دیرگاه
من برانم تا بگویم ترک جان
زانکه بی جانان ندارم برگ جان
چون تو اندر حفظ جانی مانده
من بنو هر روز جان افشانده
بهتر آن باشد که چون مرغان زدام
دور میباشیم از هم والسلام
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
المقالة الحادیة عشر
سالک جان پرور عالم فروز
پیش دوزخ شد چو آتش جمله سوز
گفت ای زندان محرومان راه
مرجع بی دولتان پادشاه
داغ جان خیل مهجوران توئی
آتش افروز دل دوران توئی
جوهر مدقوق را زهر آمدی
نفس سگ را مطبخ قهر آمدی
آتش عشق تو شد چون مشعله
ساختی دیوانگان را سلسله
آن سلاسل گرچه هم اعناق راست
لیک لایق گردن عشاق راست
جامهٔ جنگ از چه در پوشیدهٔ
می ندانم با که میکوشیدهٔ
تو ز عشق از بس که آتش یافتی
هر زمانی تشنه تر می تافتی
چند تابی زلف دلبندان نهٔ
چند سوزی ز آرزومندان نه
ور همه از آرزو سوزی چنین
پس چه میسوزی چه افروزی چنین
گر خریدی سوز او تا سوختی
آنچه بخریدی چرا بفروختی
چون تو چندین سوز داری و گداز
هم بسوز خویش کار من بساز
زین سخن آتش بدوزخ درفتاد
گفتئی دریا ببرزخ درفتاد
گفت میسوزم من از اندوه خویش
آتشین دارم درین غم کوه خویش
بر جگر آبم نماند و در جحیم
یا همه زقّوم یابم یا حمیم
من دو مغز افتادهام در صد زحیر
آن دو مغزم آتش است و زمهریر
زآدمی و سنگ افروزم همه
لیک من از بیم خود سوزم همه
نه زملکم بیم ونه از مالک است
بیم من از کل شی هالک است
گر برآرد عاشقی آهی ز دل
من بسوزم زود ناگاهی ز دل
چون دلم از خوف خود ناایمن است
بر زفانم جمله جز یا مؤمن است
این سررشته چو شمع ای اهل راز
اندر آتش کی توانی یافت باز
تو برو کاین جایگه جای تو نیست
آتش دوزخ ببالای تو نیست
سالک آمد پیش پیر دلفروز
قصهای برگفتش الحق جمله سوز
پیر گفتش هست دوزخ بیشکی
اصل دنیا گر چه باشد اندکی
خلق میسوزند در وی جمله پاک
هیچکس را نیست زو بیم هلاک
گاه بیماریش رنگارنگ نقد
گه ز درمانهاش سر از سنگ نقد
گاه سرما کرده سردی بیشمار
گه زگرمی کرده گرما بی قرار
این چنین از عشق دنیا در وله
چیست دنیا دار من لا دار له
رنج دنیا جمله در خسران دینست
ترک آن گفتن همی تحصیل اینست
کس بدنیا در اگر باشد جنید
هم نیارد کرد موشی مرده صید
تا بدین در شاهبازی سر فراز
از سر غفلت ندارد دست باز
هرچه آن با تو فرو ناید بخاک
آن همه دنیا بود نه دین پاک
پیش دوزخ شد چو آتش جمله سوز
گفت ای زندان محرومان راه
مرجع بی دولتان پادشاه
داغ جان خیل مهجوران توئی
آتش افروز دل دوران توئی
جوهر مدقوق را زهر آمدی
نفس سگ را مطبخ قهر آمدی
آتش عشق تو شد چون مشعله
ساختی دیوانگان را سلسله
آن سلاسل گرچه هم اعناق راست
لیک لایق گردن عشاق راست
جامهٔ جنگ از چه در پوشیدهٔ
می ندانم با که میکوشیدهٔ
تو ز عشق از بس که آتش یافتی
هر زمانی تشنه تر می تافتی
چند تابی زلف دلبندان نهٔ
چند سوزی ز آرزومندان نه
ور همه از آرزو سوزی چنین
پس چه میسوزی چه افروزی چنین
گر خریدی سوز او تا سوختی
آنچه بخریدی چرا بفروختی
چون تو چندین سوز داری و گداز
هم بسوز خویش کار من بساز
زین سخن آتش بدوزخ درفتاد
گفتئی دریا ببرزخ درفتاد
گفت میسوزم من از اندوه خویش
آتشین دارم درین غم کوه خویش
بر جگر آبم نماند و در جحیم
یا همه زقّوم یابم یا حمیم
من دو مغز افتادهام در صد زحیر
آن دو مغزم آتش است و زمهریر
زآدمی و سنگ افروزم همه
لیک من از بیم خود سوزم همه
نه زملکم بیم ونه از مالک است
بیم من از کل شی هالک است
گر برآرد عاشقی آهی ز دل
من بسوزم زود ناگاهی ز دل
چون دلم از خوف خود ناایمن است
بر زفانم جمله جز یا مؤمن است
این سررشته چو شمع ای اهل راز
اندر آتش کی توانی یافت باز
تو برو کاین جایگه جای تو نیست
آتش دوزخ ببالای تو نیست
سالک آمد پیش پیر دلفروز
قصهای برگفتش الحق جمله سوز
پیر گفتش هست دوزخ بیشکی
اصل دنیا گر چه باشد اندکی
خلق میسوزند در وی جمله پاک
هیچکس را نیست زو بیم هلاک
گاه بیماریش رنگارنگ نقد
گه ز درمانهاش سر از سنگ نقد
گاه سرما کرده سردی بیشمار
گه زگرمی کرده گرما بی قرار
این چنین از عشق دنیا در وله
چیست دنیا دار من لا دار له
رنج دنیا جمله در خسران دینست
ترک آن گفتن همی تحصیل اینست
کس بدنیا در اگر باشد جنید
هم نیارد کرد موشی مرده صید
تا بدین در شاهبازی سر فراز
از سر غفلت ندارد دست باز
هرچه آن با تو فرو ناید بخاک
آن همه دنیا بود نه دین پاک
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
عیسی مریم بغاری رفته بود
در میان غار مردی خفته بود
گفت برخیز ای ز عالم بی خبر
کار کن تا توشهٔ یابی مگر
گفت من کار دو عالم کردهام
تا ابد ملکی مسلم کردهام
گفت هین کار تو چیست ای مرد راه
گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
جملهٔ دنیا بنانی میدهم
نان بسگ چون استخوانی میدهم
مدتی شد تا ز دنیا فارغم
نیستم من طفل بازی بالغم
بالغم با لعب و با لهوم چکار
فارغم با غفلت و سهوم چکار
عیسی مریم چو بشنود این سخن
گفت اکنون هرچه میخواهی بکن
چون ز دنیا فارغی آزاد خفت
خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
چون ز دنیا نیستت غمخوارگی
کرده داری کارها یکبارگی
در میان غار مردی خفته بود
گفت برخیز ای ز عالم بی خبر
کار کن تا توشهٔ یابی مگر
گفت من کار دو عالم کردهام
تا ابد ملکی مسلم کردهام
گفت هین کار تو چیست ای مرد راه
گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
جملهٔ دنیا بنانی میدهم
نان بسگ چون استخوانی میدهم
مدتی شد تا ز دنیا فارغم
نیستم من طفل بازی بالغم
بالغم با لعب و با لهوم چکار
فارغم با غفلت و سهوم چکار
عیسی مریم چو بشنود این سخن
گفت اکنون هرچه میخواهی بکن
چون ز دنیا فارغی آزاد خفت
خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
چون ز دنیا نیستت غمخوارگی
کرده داری کارها یکبارگی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
المقالة الثانیة عشره
سالک آمد با دو چشم خون فشان
چون زمین افتاد پیش آسمان
گفت ای سلطان عالم آمده
پای تا سر طاق و طارم آمده
جمله در تو گم تو بالای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
هم قوی دل هم قوی همت توئی
خلق عالم را ولی نعمت توئی
چشم نگشادست کس چندین که تو
خود که گشت از پیش و پس چندین که تو
با هزاران دیده میگردیدهٔ
لاجرم پیوسته صاحب دیدهٔ
این همه گردیدنت مقصود چیست
دایمت آمد شدی محدود چیست
چند باشی ای فلک سرگشته تو
چند گردی در شفق آغشته تو
گرچه بسیاری بگردیدی مدام
سیر از سیرت نگردیدی تمام
چند آئی از زبر با زیر تو
زین شد آمد مینگردی سیر تو
هر شبی چون پر زاغت میبرند
زاختران چندین چراغت میبرند
زانچه میجوئی مرا آگاه کن
دست من گیر و مرا همراه کن
من چو تو سرگشتهام با من بساز
پرده کن از روی این مقصود باز
چون فلک بشنود گفت ای بی قرار
این همه با من ندارد هیچ کار
تو چنین دانی که بوئی بردهام
نی که من سر تا قدم در پردهام
زارزوی این نه سر دارم نه پای
نیست یک ساعت قرارم هیچ جای
روز در دود کبودم بی گناه
جملهٔ شب مانده در آب سیاه
زین طلب درخون همی گردم مدام
گر نمیبینی شفق بین والسلام
روز و شب چون حلقه میگردد سرم
تا که میگوید درون دل درم
همچو گوئی مانده در چوگان چنین
چند خواهم بود سرگردان چنین
حلقهام گم شده پا و سرم
لاجرم چون حلقه مانده بر درم
دم بدم دست قضا میراندم
گوش من بگرفته میگرداندم
آنکه هر شب آسمان پر اخترست
آسمان نیست این که طشت اخگرست
چون ز قطران جامه سازد در برم
برفشاند طشت اخگر بر سرم
تا بکی چون صوفیان بی قرار
چرخ خواهم زد درین میدان کار
تا بکی سرگشتگی دین داشتن
جامه در طاق از پی این داشتن
قرنها گردیدهام شیب و فراز
عاقبت طی کرده خواهم ماند باز
گر بسی بنشینی ای سالک برم
من در این راه از تو سرگردان ترم
سالک آمد پیش پیر اوستاد
حال خود برگفت آنچش اوفتاد
پیر گفتش آسمان سرگشته است
وز شفق در خون دل آغشته است
آسیای او گر آوردی شکست
نیستی سرگشتگی را پای بست
چون زمین افتاد پیش آسمان
گفت ای سلطان عالم آمده
پای تا سر طاق و طارم آمده
جمله در تو گم تو بالای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
هم قوی دل هم قوی همت توئی
خلق عالم را ولی نعمت توئی
چشم نگشادست کس چندین که تو
خود که گشت از پیش و پس چندین که تو
با هزاران دیده میگردیدهٔ
لاجرم پیوسته صاحب دیدهٔ
این همه گردیدنت مقصود چیست
دایمت آمد شدی محدود چیست
چند باشی ای فلک سرگشته تو
چند گردی در شفق آغشته تو
گرچه بسیاری بگردیدی مدام
سیر از سیرت نگردیدی تمام
چند آئی از زبر با زیر تو
زین شد آمد مینگردی سیر تو
هر شبی چون پر زاغت میبرند
زاختران چندین چراغت میبرند
زانچه میجوئی مرا آگاه کن
دست من گیر و مرا همراه کن
من چو تو سرگشتهام با من بساز
پرده کن از روی این مقصود باز
چون فلک بشنود گفت ای بی قرار
این همه با من ندارد هیچ کار
تو چنین دانی که بوئی بردهام
نی که من سر تا قدم در پردهام
زارزوی این نه سر دارم نه پای
نیست یک ساعت قرارم هیچ جای
روز در دود کبودم بی گناه
جملهٔ شب مانده در آب سیاه
زین طلب درخون همی گردم مدام
گر نمیبینی شفق بین والسلام
روز و شب چون حلقه میگردد سرم
تا که میگوید درون دل درم
همچو گوئی مانده در چوگان چنین
چند خواهم بود سرگردان چنین
حلقهام گم شده پا و سرم
لاجرم چون حلقه مانده بر درم
دم بدم دست قضا میراندم
گوش من بگرفته میگرداندم
آنکه هر شب آسمان پر اخترست
آسمان نیست این که طشت اخگرست
چون ز قطران جامه سازد در برم
برفشاند طشت اخگر بر سرم
تا بکی چون صوفیان بی قرار
چرخ خواهم زد درین میدان کار
تا بکی سرگشتگی دین داشتن
جامه در طاق از پی این داشتن
قرنها گردیدهام شیب و فراز
عاقبت طی کرده خواهم ماند باز
گر بسی بنشینی ای سالک برم
من در این راه از تو سرگردان ترم
سالک آمد پیش پیر اوستاد
حال خود برگفت آنچش اوفتاد
پیر گفتش آسمان سرگشته است
وز شفق در خون دل آغشته است
آسیای او گر آوردی شکست
نیستی سرگشتگی را پای بست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
شد بر دیوانهٔ آن مرد پاک
دید او را در میان خون و خاک
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
دید او را در میان خون و خاک
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانهٔ میگفت زار
کز همه عالم مرا اینست کار
تا کنم بر روی خاکستر نشست
خاک میریزم بسر از هر دو دست
هم پلاسی را بگردن افکنم
هم کنب را بر میان محکم کنم
اشک میبارم بزاری بردوام
چکنم و چکنم همی گویم مدام
تاکسی کو پیشم آید راز جوی
گویدم آخر چه بودت باز گوی
من بدو گویم که ای صاحب مقام
می ندانم می ندانم و السلام
چکنم و چکنم همیشه جفت ماست
می ندانم می ندانم گفت ماست
گر در این میدان کشندت یک دمی
برتو تابد از تحیر عالمی
ور ره این پرده نگشاید ترا
این همه افسانهٔ آید ترا
گر ترا دانش اگر نادانیست
آخر کار تو سرگردانیست
کز همه عالم مرا اینست کار
تا کنم بر روی خاکستر نشست
خاک میریزم بسر از هر دو دست
هم پلاسی را بگردن افکنم
هم کنب را بر میان محکم کنم
اشک میبارم بزاری بردوام
چکنم و چکنم همی گویم مدام
تاکسی کو پیشم آید راز جوی
گویدم آخر چه بودت باز گوی
من بدو گویم که ای صاحب مقام
می ندانم می ندانم و السلام
چکنم و چکنم همیشه جفت ماست
می ندانم می ندانم گفت ماست
گر در این میدان کشندت یک دمی
برتو تابد از تحیر عالمی
ور ره این پرده نگشاید ترا
این همه افسانهٔ آید ترا
گر ترا دانش اگر نادانیست
آخر کار تو سرگردانیست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
صوفئی را گفت مردی از رجال
کای جهان گردیده چون داری تو حال
گفت سی سال ای اخی بشتافتم
نه جوی زر دیدم و نه یافتم
وی عجب کردم من این ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آید بدست
آنکه در عمری جوی هرگز نیافت
دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
نیست رویت یک جو زر یافتن
چون توانی گنج گوهر یافتن
آنکه او را هیچ در ده راه نیست
مه دهی گر جوید او آگاه نیست
گر همه شب روز میباید ترا
درد درمان سوز میباید ترا
من که درد عشق در جان منست
وی عجب این درد درمان منست
مینیابم آنچه میجویم همی
وین طلب ساکن نمیگردد دمی
در میان این و آن درماندهام
تا که جان دارم بجان درماندهام
هست دریای محبت بی کنار
لاجرم یک تشنگی شد صد هزار
کای جهان گردیده چون داری تو حال
گفت سی سال ای اخی بشتافتم
نه جوی زر دیدم و نه یافتم
وی عجب کردم من این ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آید بدست
آنکه در عمری جوی هرگز نیافت
دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
نیست رویت یک جو زر یافتن
چون توانی گنج گوهر یافتن
آنکه او را هیچ در ده راه نیست
مه دهی گر جوید او آگاه نیست
گر همه شب روز میباید ترا
درد درمان سوز میباید ترا
من که درد عشق در جان منست
وی عجب این درد درمان منست
مینیابم آنچه میجویم همی
وین طلب ساکن نمیگردد دمی
در میان این و آن درماندهام
تا که جان دارم بجان درماندهام
هست دریای محبت بی کنار
لاجرم یک تشنگی شد صد هزار
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
سایلی خفاش را گفت ای ضعیف
بیخبر ماندی ز خورشید شریف
ای همه روزت شب تیره شده
از فروغی چشم تو خیره شده
در شب تیره بسی گردیده تو
رشته تائی روشنی نادیده تو
گر تو با خورشید میآمیزئی
از فروغ او چنین نگریزئی
چند در سوراخها سازی وطن
در نگر در آفتاب موج زن
تا ببینی آفتاب آتشین
ذرهٔ با او شوی خلوت نشین
ای عجب خفاش گفت ای بیخبر
من چه خواهم کرد خورشید و قمر
آفتابی را که خواهد شد سیاه
وز غروبش بر لوش دادند راه
روی زرد و جامهٔ ماتم به بر
در تک و پوئی بمانده در بدر
تشنهتر از دیگران صد باره او
وز شفق آغشتهٔ خونخواره او
گر چنین خورشید ناید در نظر
گومیاچون هست خورشیدی دگر
تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار
تا بشب خورشید بینی آشکار
روز من ای مرد غافل هر شبست
کافتاب ینزل اللّه در شبست
چون پدید آید بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب
آفتاب از عکس چندانی ضیا
روی در پوشد بجلباب حیا
در گریز آید ز تشویر ای عجب
روز و شب خوش میکند از بیم شب
لیک هرکو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود
چون چنین خورشید در شب حاصلست
گر زکوری میبخسبی مشکلست
من نخفتم جملهٔ شب تا بروز
گرد آن خورشید میپرم ز سوز
چون نماید روی خورشید مجاز
ما بظلمت آشیان کردیم باز
چون بشب نقدست خورشید اله
آن چنان خورشید دیدن نیست راه
گر چو بازان همتی آری بدست
دست سلطانت بود جای نشست
ور چو پشه باشی از دون همتی
همچو پشه باشی از بیحرمتی
لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود یکسان باشدت
بیخبر ماندی ز خورشید شریف
ای همه روزت شب تیره شده
از فروغی چشم تو خیره شده
در شب تیره بسی گردیده تو
رشته تائی روشنی نادیده تو
گر تو با خورشید میآمیزئی
از فروغ او چنین نگریزئی
چند در سوراخها سازی وطن
در نگر در آفتاب موج زن
تا ببینی آفتاب آتشین
ذرهٔ با او شوی خلوت نشین
ای عجب خفاش گفت ای بیخبر
من چه خواهم کرد خورشید و قمر
آفتابی را که خواهد شد سیاه
وز غروبش بر لوش دادند راه
روی زرد و جامهٔ ماتم به بر
در تک و پوئی بمانده در بدر
تشنهتر از دیگران صد باره او
وز شفق آغشتهٔ خونخواره او
گر چنین خورشید ناید در نظر
گومیاچون هست خورشیدی دگر
تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار
تا بشب خورشید بینی آشکار
روز من ای مرد غافل هر شبست
کافتاب ینزل اللّه در شبست
چون پدید آید بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب
آفتاب از عکس چندانی ضیا
روی در پوشد بجلباب حیا
در گریز آید ز تشویر ای عجب
روز و شب خوش میکند از بیم شب
لیک هرکو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود
چون چنین خورشید در شب حاصلست
گر زکوری میبخسبی مشکلست
من نخفتم جملهٔ شب تا بروز
گرد آن خورشید میپرم ز سوز
چون نماید روی خورشید مجاز
ما بظلمت آشیان کردیم باز
چون بشب نقدست خورشید اله
آن چنان خورشید دیدن نیست راه
گر چو بازان همتی آری بدست
دست سلطانت بود جای نشست
ور چو پشه باشی از دون همتی
همچو پشه باشی از بیحرمتی
لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود یکسان باشدت
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
المقالة الرابعة عشره
سالک از خورشید چون آگاه شد
عاقبت برخاست پیش ماه شد
گفت هان ای چشمهٔ افروخته
بر منازل روز و شب آموخته
هر زمان در منزلی دیگر روی
گه بپا آئی و گه با سر شوی
هر سر مه میشوی نو از کمال
لاجرم روی تو میگیرند فال
در شب تاریک تنها میروی
مشعله در دست زیبا میروی
زنگی شب را تودادی گوشمال
گرگ ظلمت را تو کردی در جوال
خیمهٔ داری ز نور آن را طناب
از طناب او جهانی پر کلاب
چون سلیمان باد در فرمان تراست
لاجرم از نور شادروان تراست
تو سلیمان وش بشادروان دری
کردهٔ ازماه نو انگشتری
این چنین ملکی که حاصل کردهٔ
گوئیا تو حل مشکل کردهٔ
کردهٔ چشمی سپید از انتظار
پس سیه کاسه مباش و شرم دار
گر خبر داری ز درد و سوز من
هین نشانی ده که شب شد روز من
گفت ای پرسنده وقت کار رفت
پیش از ما قافله سالار رفت
چون ندیدم هیچ گرد از قافله
روی من از اشک شد پر آبله
اول مه عمر یک دم یافته
ضحکهٔ عالم شده غم یافته
آخر هر ماه دل پر تفت و تاب
زار بر زردم نشیند آفتاب
چون برآید آفتاب روشنم
آتش سخت افکند در خرمنم
گه دهان شیر باشد جای من
گاه کژدم سر نهد در پای من
گاه در خوشه کشندم همچو داس
گاه در گاوم چو از زر سنگ آس
گاه بر میزان چنانم میکشند
گه ز هی در خر کمانم میکشند
در میان این همه سختی و تاب
باد پیمایم همه با ماهتاب
از چنین کس کی گشاید عقده باز
خاصه کو را عقده دارد زیر گاز
سالک آمد پیش پیر سالخورد
گاه حال و گه بیان حال کرد
پیر گفتش هست ماه از ضعف حال
مانده سرگردان ز نقصان و کمال
گه شود باریک و بیقدری شود
گه جهان افروزد و بدری شود
چون ندارد تاب خورشید سپهر
مینماید داغ این نقصان ز چهر
از پی او میرود سرگشتهٔ
باز میجوید ازو سر رشتهٔ
گرچه دارد حسن معشوقش کمال
او ندارد تاب او از هیچ حال
لاجرم در نور قرب او مدام
فانی مطلق شود از خود تمام
چون نباشد عاشقی را حوصله
ذرهٔ وصلش دهد صد ولوله
هر که او در عشق آید ناتمام
سعی خون خود کند سعی مدام
عاقبت برخاست پیش ماه شد
گفت هان ای چشمهٔ افروخته
بر منازل روز و شب آموخته
هر زمان در منزلی دیگر روی
گه بپا آئی و گه با سر شوی
هر سر مه میشوی نو از کمال
لاجرم روی تو میگیرند فال
در شب تاریک تنها میروی
مشعله در دست زیبا میروی
زنگی شب را تودادی گوشمال
گرگ ظلمت را تو کردی در جوال
خیمهٔ داری ز نور آن را طناب
از طناب او جهانی پر کلاب
چون سلیمان باد در فرمان تراست
لاجرم از نور شادروان تراست
تو سلیمان وش بشادروان دری
کردهٔ ازماه نو انگشتری
این چنین ملکی که حاصل کردهٔ
گوئیا تو حل مشکل کردهٔ
کردهٔ چشمی سپید از انتظار
پس سیه کاسه مباش و شرم دار
گر خبر داری ز درد و سوز من
هین نشانی ده که شب شد روز من
گفت ای پرسنده وقت کار رفت
پیش از ما قافله سالار رفت
چون ندیدم هیچ گرد از قافله
روی من از اشک شد پر آبله
اول مه عمر یک دم یافته
ضحکهٔ عالم شده غم یافته
آخر هر ماه دل پر تفت و تاب
زار بر زردم نشیند آفتاب
چون برآید آفتاب روشنم
آتش سخت افکند در خرمنم
گه دهان شیر باشد جای من
گاه کژدم سر نهد در پای من
گاه در خوشه کشندم همچو داس
گاه در گاوم چو از زر سنگ آس
گاه بر میزان چنانم میکشند
گه ز هی در خر کمانم میکشند
در میان این همه سختی و تاب
باد پیمایم همه با ماهتاب
از چنین کس کی گشاید عقده باز
خاصه کو را عقده دارد زیر گاز
سالک آمد پیش پیر سالخورد
گاه حال و گه بیان حال کرد
پیر گفتش هست ماه از ضعف حال
مانده سرگردان ز نقصان و کمال
گه شود باریک و بیقدری شود
گه جهان افروزد و بدری شود
چون ندارد تاب خورشید سپهر
مینماید داغ این نقصان ز چهر
از پی او میرود سرگشتهٔ
باز میجوید ازو سر رشتهٔ
گرچه دارد حسن معشوقش کمال
او ندارد تاب او از هیچ حال
لاجرم در نور قرب او مدام
فانی مطلق شود از خود تمام
چون نباشد عاشقی را حوصله
ذرهٔ وصلش دهد صد ولوله
هر که او در عشق آید ناتمام
سعی خون خود کند سعی مدام
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
خونئی را زار میبردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش ز دار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وان چه جای خنده بود
سایلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا
گفت چون عمر از قضاماند این قدر
کی توان برد این قدر در غم بسر
تا که این میگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حیات
هرچه برهم مینهی بر هم منه
هیچ کس را هیچ بیش و کم منه
هرچه داری جمله آنجا میفرست
کم بود از نیم خرما میفرست
زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست
وانچه میداری نگه تاوان تراست
تا درآویزند سر زیرش ز دار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وان چه جای خنده بود
سایلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا
گفت چون عمر از قضاماند این قدر
کی توان برد این قدر در غم بسر
تا که این میگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حیات
هرچه برهم مینهی بر هم منه
هیچ کس را هیچ بیش و کم منه
هرچه داری جمله آنجا میفرست
کم بود از نیم خرما میفرست
زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست
وانچه میداری نگه تاوان تراست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست دانی مرد کیست
نیست مرد انک او تواند شاد زیست
مرد آن باشد که جانی شادمان
خوش تواند برد آزاد از جهان
ای درین چنبر همه تاب آمده
همچو شاگرد رسن تاب آمده
چون گذر بر چنبر آمد جاودان
چند در گیری رسن گرد جهان
چند خواهی بیش ازین بر هم نهاد
چون همه از هم فرو خواهد فتاد
گر نخواهی کرد قارونی مدام
خورد و پوشی تا لب گورت تمام
انبیا چون این چنین کردند کار
تو دکان بالای استادان مدار
نیست مرد انک او تواند شاد زیست
مرد آن باشد که جانی شادمان
خوش تواند برد آزاد از جهان
ای درین چنبر همه تاب آمده
همچو شاگرد رسن تاب آمده
چون گذر بر چنبر آمد جاودان
چند در گیری رسن گرد جهان
چند خواهی بیش ازین بر هم نهاد
چون همه از هم فرو خواهد فتاد
گر نخواهی کرد قارونی مدام
خورد و پوشی تا لب گورت تمام
انبیا چون این چنین کردند کار
تو دکان بالای استادان مدار
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
کرد پیغامبر مگر روزی گذر
ناودانی گل همی در زد عمر
در گذشت ازوی نکرد او را سلام
از پسش حالی عمر برداشت گام
گفت آخر یا رسول اللّه چه بود
کز عمر می بر شکستی زود زود
گفت گشتی از عمارت غرهٔ
تو بمرگ ایماننداری ذرهٔ
تو بلاشک بیخ جانت میزنی
گر گلی بر ناودانت میزنی
هرکرا در گور باید گشت خاک
گل کند آخر نترسد از هلاک
از جهان بیرون همی باید شدن
زیر خاک و خون همی باید شدن
تانگردی پایمال خاک و خون
کی رود سرگشتگیت از سر برون
گر درختی گردد این هر ذره خاک
بر دهد هر ذرهٔ صد جان پاک
کس چه داند تا چه جانهای شگرف
غوطه خوردست اندرین دریای ژرف
کس چه داند تا چه دلهای عزیز
خون شدست و خون شود آن تو نیز
کس چه داند تا چه قالبهای پاک
در میان خون فرو شد زیر خاک
در دوعالم نیست حاصل جز دریغ
هیچکس را نیست در دل جز دریغ
در سرائی چون توان بنشست راست
کز سر آن زود برخواهیم خاست
کار عالم جز طلسم و پیچ نیست
جز خرابی در خرابی هیچ نیست
ناودانی گل همی در زد عمر
در گذشت ازوی نکرد او را سلام
از پسش حالی عمر برداشت گام
گفت آخر یا رسول اللّه چه بود
کز عمر می بر شکستی زود زود
گفت گشتی از عمارت غرهٔ
تو بمرگ ایماننداری ذرهٔ
تو بلاشک بیخ جانت میزنی
گر گلی بر ناودانت میزنی
هرکرا در گور باید گشت خاک
گل کند آخر نترسد از هلاک
از جهان بیرون همی باید شدن
زیر خاک و خون همی باید شدن
تانگردی پایمال خاک و خون
کی رود سرگشتگیت از سر برون
گر درختی گردد این هر ذره خاک
بر دهد هر ذرهٔ صد جان پاک
کس چه داند تا چه جانهای شگرف
غوطه خوردست اندرین دریای ژرف
کس چه داند تا چه دلهای عزیز
خون شدست و خون شود آن تو نیز
کس چه داند تا چه قالبهای پاک
در میان خون فرو شد زیر خاک
در دوعالم نیست حاصل جز دریغ
هیچکس را نیست در دل جز دریغ
در سرائی چون توان بنشست راست
کز سر آن زود برخواهیم خاست
کار عالم جز طلسم و پیچ نیست
جز خرابی در خرابی هیچ نیست
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
بود شهری بس قوی اما خراب
پای تا سر شوره خورده زافتاب
صد هزاران منظر و دیوار و در
اوفتاده سرنگون بر یکدگر
دید مجنونی مگر آن شهر را
درعمل آورده چندان قهر را
در تحیر ایستاد آنجایگاه
شهر را میکرد هر سوئی نگاه
نیمروز آنجایگه منزل گرفت
گوئی آنجا پای او در گل گرفت
سایلی گفتش که ای مجنون راه
از چه حیران ماندهٔ این جایگاه
سخت سرگردان و غمگین ماندهٔ
می چه اندیشی که چنین ماندهٔ
گفت ماندم در تعجب بیقرار
کانزمان کاین شهر بودست استوار
وانگهی پر خلق بودست این همه
مصر جامع مینمودست این همه
آن زمان کاین بود شهر مردمان
من کجا بودم ندانم آن زمان
وین زمان کاینجا شدم من آشکار
تا کجا رفتند چندان خلق زار
من کجا بودستم آخر آن زمان
یا کجااند این زمان آن مردمان
من نبودم آن زمان و ایشان بدند
من چو پیدا آمدم پنهان شدند
می ندانم این سخن را روی وراه
این تعجب میکنم این جایگاه
کس چه میداند که این پرگار چیست
یا ازین پرگار بیرون کار چیست
چون بسی رفتم ندیدم پیش باز
گشتم اکنون بیدل و بیخویش باز
هیچ دل را جز تحیر راه نیست
وز شد آمد جان کس آگاه نیست
پای تا سر شوره خورده زافتاب
صد هزاران منظر و دیوار و در
اوفتاده سرنگون بر یکدگر
دید مجنونی مگر آن شهر را
درعمل آورده چندان قهر را
در تحیر ایستاد آنجایگاه
شهر را میکرد هر سوئی نگاه
نیمروز آنجایگه منزل گرفت
گوئی آنجا پای او در گل گرفت
سایلی گفتش که ای مجنون راه
از چه حیران ماندهٔ این جایگاه
سخت سرگردان و غمگین ماندهٔ
می چه اندیشی که چنین ماندهٔ
گفت ماندم در تعجب بیقرار
کانزمان کاین شهر بودست استوار
وانگهی پر خلق بودست این همه
مصر جامع مینمودست این همه
آن زمان کاین بود شهر مردمان
من کجا بودم ندانم آن زمان
وین زمان کاینجا شدم من آشکار
تا کجا رفتند چندان خلق زار
من کجا بودستم آخر آن زمان
یا کجااند این زمان آن مردمان
من نبودم آن زمان و ایشان بدند
من چو پیدا آمدم پنهان شدند
می ندانم این سخن را روی وراه
این تعجب میکنم این جایگاه
کس چه میداند که این پرگار چیست
یا ازین پرگار بیرون کار چیست
چون بسی رفتم ندیدم پیش باز
گشتم اکنون بیدل و بیخویش باز
هیچ دل را جز تحیر راه نیست
وز شد آمد جان کس آگاه نیست
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
بود درویشی یکی خانه تهی
دزد در شد یافت درویش آگهی
کرد بسیاری طلب تا هیچ هست
هیچ جز بادش نمیآمد بدست
کرد صد لاحول کار خویش را
خنده آمد زان سبب درویش را
دزد گفتش با چنین خانه تهی
خنده چون میآیدت بس ابلهی
با چنین خانه که در عالم کمست
نیست جای خنده جای ماتمست
خویش را از جهل میخوانی دلیر
زانکه برگرمابه دیدستی توشیر
چون ز بیشه بانگ شیر آید پدید
حیز از مرد دلیر آید پدید
در قدیمی راه محدث کی بود
رستمی کار مخنث کی بود
چون بتابد آفتاب آن جمال
تو چه سنجی خوی کرده در خیال
چون کند جلوه جمال بی نشان
اولین و آخرین را جاودان
سر به بحر بینهایت در نهد
آنگهی آن بحر را سر بر نهد
در میان این کف و این دود تو
چون نخواهی بد که خواهی بود تو
می بباید رفت آخر عاقبت
بیخبر از خاتمت وز سابقت
نه ز اول لحظهٔ پیشان پدید
نه ز آخر ذرهٔ پایان پدید
من میان این و آن نه این نه آن
بیخبر از جسم و جان نه این نه آن
کفر در بنیاد و ایمانی ضعیف
نفس غالب تن قوی جانی ضعیف
چون کنم من چون کنم بسیار گشت
بود حیرت عشق با او یار گشت
این زمان در حیرت ودر حسرتم
میکند از پرموری غیرتم
می ندانم کین ندانم از کجاست
زهد عقل و عشق جانم از کجاست
می ندانم هیچ تا دانستهام
ور همه دانم کجا دانستهام
عین دانائی مرا نادانی است
کل نادانی من حیرانی است
جملهٔحیرانیم افسردگیست
جملهٔ افسردگی از مردگیست
مرده را گر زندگی دین دهند
دختر جمشید بی کابین دهند
آب خوردن زهر مستسقی بود
خاصه کاستسقای اودقی بود
دزد در شد یافت درویش آگهی
کرد بسیاری طلب تا هیچ هست
هیچ جز بادش نمیآمد بدست
کرد صد لاحول کار خویش را
خنده آمد زان سبب درویش را
دزد گفتش با چنین خانه تهی
خنده چون میآیدت بس ابلهی
با چنین خانه که در عالم کمست
نیست جای خنده جای ماتمست
خویش را از جهل میخوانی دلیر
زانکه برگرمابه دیدستی توشیر
چون ز بیشه بانگ شیر آید پدید
حیز از مرد دلیر آید پدید
در قدیمی راه محدث کی بود
رستمی کار مخنث کی بود
چون بتابد آفتاب آن جمال
تو چه سنجی خوی کرده در خیال
چون کند جلوه جمال بی نشان
اولین و آخرین را جاودان
سر به بحر بینهایت در نهد
آنگهی آن بحر را سر بر نهد
در میان این کف و این دود تو
چون نخواهی بد که خواهی بود تو
می بباید رفت آخر عاقبت
بیخبر از خاتمت وز سابقت
نه ز اول لحظهٔ پیشان پدید
نه ز آخر ذرهٔ پایان پدید
من میان این و آن نه این نه آن
بیخبر از جسم و جان نه این نه آن
کفر در بنیاد و ایمانی ضعیف
نفس غالب تن قوی جانی ضعیف
چون کنم من چون کنم بسیار گشت
بود حیرت عشق با او یار گشت
این زمان در حیرت ودر حسرتم
میکند از پرموری غیرتم
می ندانم کین ندانم از کجاست
زهد عقل و عشق جانم از کجاست
می ندانم هیچ تا دانستهام
ور همه دانم کجا دانستهام
عین دانائی مرا نادانی است
کل نادانی من حیرانی است
جملهٔحیرانیم افسردگیست
جملهٔ افسردگی از مردگیست
مرده را گر زندگی دین دهند
دختر جمشید بی کابین دهند
آب خوردن زهر مستسقی بود
خاصه کاستسقای اودقی بود