عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گرچه رخش همیشه حکایت ز مه کند
مه چون جمال صورت او دید خه کند
تا برمه دو هفته ز دیبه کله نهاد
مه با فلک همی گله آن کله کند
گر عارضش به نور کند روز را سپید
شب را همیشه ظلمت زلفش سیه کند
تایب که قصد دیدن او کرد، در زمان
از توبه باز گردد و قصد گنه کند
او را ز روی عشق به صد جان نعم کنم
گر چه مرا زبانش به یک بوسه نه کند
گر هفت چرخ کار رما سر به ره نکرد
زان لب سه بوسه کار مرا سر به ره کند
گوید به چهره، ماه دو پنج است و یک چهار
در روز بزم هر که به رویش نگه کند
گویی کز آسمان به زمین آمده است ماه
تا روز بزم خدمت خوارزمشه کند
اتسز علاءدین که همی دین و شرک را
کلکش نظم بخشد و تیغش تبه کند
مه چون جمال صورت او دید خه کند
تا برمه دو هفته ز دیبه کله نهاد
مه با فلک همی گله آن کله کند
گر عارضش به نور کند روز را سپید
شب را همیشه ظلمت زلفش سیه کند
تایب که قصد دیدن او کرد، در زمان
از توبه باز گردد و قصد گنه کند
او را ز روی عشق به صد جان نعم کنم
گر چه مرا زبانش به یک بوسه نه کند
گر هفت چرخ کار رما سر به ره نکرد
زان لب سه بوسه کار مرا سر به ره کند
گوید به چهره، ماه دو پنج است و یک چهار
در روز بزم هر که به رویش نگه کند
گویی کز آسمان به زمین آمده است ماه
تا روز بزم خدمت خوارزمشه کند
اتسز علاءدین که همی دین و شرک را
کلکش نظم بخشد و تیغش تبه کند
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
هر گه که گل لعل بخندد به چمن بر
جز جام می لعل نشاید به دهن بر
من جامه گر از جور غم عشق دریدم
گل جامه ز جور که دریده است به تن بر
فریاد کند هر که به بیداد در افتد
فریاد ز رعد آمد و بیداد به من بر
ماند به سرشک من و رخساره ی معشوق
هر قطره که شبگیر درافتد به سمن بر
از لاله همه دشت عقیق یمنی گشت
تاراج کی آمد ز خراسان به یمن بر
وز ژاله زمین معدن در عدنی شد
تا باد گذر کرد به دریای عدن بر
از بس که همی مشک فشانند درختان
افسوس کند شاخ درختان به ختن بر
صدر همه سادات علی تاج معالی
در مدحت او فتنه معانی به سخن بر
جز جام می لعل نشاید به دهن بر
من جامه گر از جور غم عشق دریدم
گل جامه ز جور که دریده است به تن بر
فریاد کند هر که به بیداد در افتد
فریاد ز رعد آمد و بیداد به من بر
ماند به سرشک من و رخساره ی معشوق
هر قطره که شبگیر درافتد به سمن بر
از لاله همه دشت عقیق یمنی گشت
تاراج کی آمد ز خراسان به یمن بر
وز ژاله زمین معدن در عدنی شد
تا باد گذر کرد به دریای عدن بر
از بس که همی مشک فشانند درختان
افسوس کند شاخ درختان به ختن بر
صدر همه سادات علی تاج معالی
در مدحت او فتنه معانی به سخن بر
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عید است و حق عید بباید شناختن
وز باده نوش کردن و بربط نواختن
شرع است حق روزه به طاعت گزاردن
شرط است حق عید به عشرت شناختن
اکنون که چنگ و نای به یک جای ساختند
وقت است وقت با قدح باده ساختن
چوگان زلف و گوی زنخدان یار گیر
در روز عید رسم بود گوی باختن
بر اسب باده سوی طرب تاختن بریم
زیرا به عید رسم بود اسب تاختن
گر کینه آختن ز ره و رسم عادت است
از غم سزد به قوت می کینه آختن
ور سر فراختن ز بزرگی و همت است
باید به مدح صدر اجل سر فراختن
مخدوم ساده سید مشرق که کار اوست
ناصح عزیز کردن و حاسد گداختن
وز باده نوش کردن و بربط نواختن
شرع است حق روزه به طاعت گزاردن
شرط است حق عید به عشرت شناختن
اکنون که چنگ و نای به یک جای ساختند
وقت است وقت با قدح باده ساختن
چوگان زلف و گوی زنخدان یار گیر
در روز عید رسم بود گوی باختن
بر اسب باده سوی طرب تاختن بریم
زیرا به عید رسم بود اسب تاختن
گر کینه آختن ز ره و رسم عادت است
از غم سزد به قوت می کینه آختن
ور سر فراختن ز بزرگی و همت است
باید به مدح صدر اجل سر فراختن
مخدوم ساده سید مشرق که کار اوست
ناصح عزیز کردن و حاسد گداختن
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
ای فلک قدری که شمس دین و دین دولتی
دولت تو دولت دنیا و دین و دولت است
از علو همت تو آسمان را غیرت است
وز جمال طلعت تو مشتری را خجلت است
گر جمال ملتی، شاید که اخلاق تو را
نیک نامی دینو رادی شرع و همت ملت است
خصلت و اندیشه پاک تو را خدمت کند
هر که در آفاق نیک اندیش و نیکو خصلت است
هر کسی حیلت کند تا چون تو گردد نیک نام
هر که بی قوت بود تدبیر او در حیلت است
آلت افعال دولت کلک ملک آرای توست
کردگار است آن که افعالش همه بی آلت
کثرت بذل تو را در قلت و افلاس خلق
آن اثر باشد که عفو و حلم را در زلت است
مدتی شد تا مرا در حادثات روزگار
بر دل و جان کثرت هر محنتی از قلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
خاطر ایام را در حق ما صد غفلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
هر زمان با من حوادث را مصاف صولت است
عیش شیرین تلخ گردد هر کجا عطلت بود
عیش من گر تلخ شد خود عیب آن از عطلت است
هر که در عزلت بود از وی نجویند انتقام
انتقام چرخ با من سر به سر در عزلت است
از اجل مهلت نمی خواهم که ناید نزد من
با چنین غم ها که من دارم چه جای مهلت است
جمله و تفصیل احوال تو در اقبال باد
تا رجوع هر چه تفصیل است سوی جملت است
دولت تو دولت دنیا و دین و دولت است
از علو همت تو آسمان را غیرت است
وز جمال طلعت تو مشتری را خجلت است
گر جمال ملتی، شاید که اخلاق تو را
نیک نامی دینو رادی شرع و همت ملت است
خصلت و اندیشه پاک تو را خدمت کند
هر که در آفاق نیک اندیش و نیکو خصلت است
هر کسی حیلت کند تا چون تو گردد نیک نام
هر که بی قوت بود تدبیر او در حیلت است
آلت افعال دولت کلک ملک آرای توست
کردگار است آن که افعالش همه بی آلت
کثرت بذل تو را در قلت و افلاس خلق
آن اثر باشد که عفو و حلم را در زلت است
مدتی شد تا مرا در حادثات روزگار
بر دل و جان کثرت هر محنتی از قلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
خاطر ایام را در حق ما صد غفلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
هر زمان با من حوادث را مصاف صولت است
عیش شیرین تلخ گردد هر کجا عطلت بود
عیش من گر تلخ شد خود عیب آن از عطلت است
هر که در عزلت بود از وی نجویند انتقام
انتقام چرخ با من سر به سر در عزلت است
از اجل مهلت نمی خواهم که ناید نزد من
با چنین غم ها که من دارم چه جای مهلت است
جمله و تفصیل احوال تو در اقبال باد
تا رجوع هر چه تفصیل است سوی جملت است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
رئیس و سید شرق و خراسان
جمال تو سعادت را سعادت
چو خواهی کت سعادت بیش گردد
همی کن مر سعادت را اعادت
همه شغل تو در علم است و در عدل
دو بینم یا اضافت یا افادت
زبان تو نعم گویی است کز جود
نگویی لا به جز لای شهادت
شگفتی نیست کز همت به محشر
ببخشی برگنه کاران عبادت
اگر فعل از ارادت حاصل آید
هنر فعل است و کلک تو ارادت
ز لفظ بکر تو زاید معانی
عجب باشد ز دوشیزه ولادت
تو داری در علو مدح معلا
معالی را چه باشد زین زیادت
بدین ذکر و بدین نظم و بدین نطق
چو من نایند اهل استفادت
جمال تو سعادت را سعادت
چو خواهی کت سعادت بیش گردد
همی کن مر سعادت را اعادت
همه شغل تو در علم است و در عدل
دو بینم یا اضافت یا افادت
زبان تو نعم گویی است کز جود
نگویی لا به جز لای شهادت
شگفتی نیست کز همت به محشر
ببخشی برگنه کاران عبادت
اگر فعل از ارادت حاصل آید
هنر فعل است و کلک تو ارادت
ز لفظ بکر تو زاید معانی
عجب باشد ز دوشیزه ولادت
تو داری در علو مدح معلا
معالی را چه باشد زین زیادت
بدین ذکر و بدین نظم و بدین نطق
چو من نایند اهل استفادت
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
ای خسرو ملوک و جهان دار چیره دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گرز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده دیرینه توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای در فتادم و شد کار من ز دست
سلطان شرق و غرب و خداوند هر که هست
با دولت جوان تو دهر خرف جوان
با همت بلند تو چرخ بلند پست
نه دیده ملوک چو تو شهریار دید
نه بر سریر ملک چو تو پادشا نشست
تیغ تو مملکت ز کف هر ملک ستد
گرز تو تاج در سر هر پادشا شکست
آن کس که با وفای تو راه وفاق جست
آب حیات یافت ز دام هلاک جست
و آن کس که با خلاف تو پیوست در جهان
پیوست با خلاف لیکن ز جان گسست
شاها پرستش تو گزیدند و تیغ تو
نه بت گذاشت در همه عالم نه بت پرست
شاها منم که بنده دیرینه توام
واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
شصت است سال عمرم و پیش تو بوده ام
بسته کمر به خدمت تو نیمه ای ز شصت
امروز مست دامم و مخمور محنتم
هرگز بدین شراب چو من کس مباد مست
آب مرا مذلت هر فام خواه ریخت
جان مرا ملالت هر فامدار خست
ایام بر تنم در هر اندهی گشاد
افلاک بر دلم در هر شادیی ببست
ای شاه دست گیر مرا، کز بلای فام
از پای در فتادم و شد کار من ز دست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۵
ای خلافت را امام و ای امام را قوام
قصد تو قمع فساد و عزم تو عون صلاح
سید شرقی و مجد دین و اهل شرق و غرب
از کف و کلک تو در راحت چو روح تو ز راح
هم فلاح و هم صلاح از خدمتت زاید که تو
بی فراغان را فراغی بی فلاحان را فلاح
خیزد از دست و دل و طبع تو بذل و فضل و علم
همچو مشک از ترک و عود از هند و کافور از رماح
هم تو را قدر رفیع و هم تو را جاه عریض
هم تو را عرض مصون و هم تو را مال مباح
عاجزند از بخشش تو هم نجوم و هم سپهر
قاصرند از کوشش تو هم سیوف و هم رماح
یافتی بی اقتراح از پادشاه شرق و غرب
خلعت و تشریف از اسب و جامه و تیغ و سلاح
بازگشتی سوی مقصد یافته مقصود خود
با سلامت با کرامت با سعادت با نجاح
تا جهان باشد جهان بی رای و روی تو مباد
عمر و عزت فی حمی الله الذی لایستباح
قصد تو قمع فساد و عزم تو عون صلاح
سید شرقی و مجد دین و اهل شرق و غرب
از کف و کلک تو در راحت چو روح تو ز راح
هم فلاح و هم صلاح از خدمتت زاید که تو
بی فراغان را فراغی بی فلاحان را فلاح
خیزد از دست و دل و طبع تو بذل و فضل و علم
همچو مشک از ترک و عود از هند و کافور از رماح
هم تو را قدر رفیع و هم تو را جاه عریض
هم تو را عرض مصون و هم تو را مال مباح
عاجزند از بخشش تو هم نجوم و هم سپهر
قاصرند از کوشش تو هم سیوف و هم رماح
یافتی بی اقتراح از پادشاه شرق و غرب
خلعت و تشریف از اسب و جامه و تیغ و سلاح
بازگشتی سوی مقصد یافته مقصود خود
با سلامت با کرامت با سعادت با نجاح
تا جهان باشد جهان بی رای و روی تو مباد
عمر و عزت فی حمی الله الذی لایستباح
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
ای وزیر شاه عالم، ای نصیر دین حق
عقل را کلکت نصیر و علم را رایت وزیر
در مثال امر جزمت نصرت اسلام و شرع
در صریر سیر کلکت حرمت تاج و سریر
گر بدیدی حل و عقد و قبض و بسط تو رسول
جز به نام تو نکردی خطبه روز غدیر
چون ثنا خوانم مرا نام تو آید در زبان
چون دعا گویم مرا ذکر تو روید در ضمیر
هم مغیث دولتی و هم مجیر امتی
وز تو دولت را و نعمت را نمی باشد گزیر
سخت محرومم درین دولت اغثنی یا مغیث
صعب رنجورم در این امت اجرنی یا مجیر
حاجتی دارم به ادراری که فرمایی مرا
اندراین حاجت مرا وقت اجابت دست گیر
عقل را کلکت نصیر و علم را رایت وزیر
در مثال امر جزمت نصرت اسلام و شرع
در صریر سیر کلکت حرمت تاج و سریر
گر بدیدی حل و عقد و قبض و بسط تو رسول
جز به نام تو نکردی خطبه روز غدیر
چون ثنا خوانم مرا نام تو آید در زبان
چون دعا گویم مرا ذکر تو روید در ضمیر
هم مغیث دولتی و هم مجیر امتی
وز تو دولت را و نعمت را نمی باشد گزیر
سخت محرومم درین دولت اغثنی یا مغیث
صعب رنجورم در این امت اجرنی یا مجیر
حاجتی دارم به ادراری که فرمایی مرا
اندراین حاجت مرا وقت اجابت دست گیر
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ایا به محمدت و بر و مکرمت معروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
خط علوم و ادب را شمایل تو حروف
رشید ملک، ادیب عمید، زین الدین
چو دین به هر صفتی کز ثنا رود موصوف
محل کلک تو را رتبت زمین و زمان
بنان و نطق تو را قوت رماح و سیوف
بدین محل که تویی کم ز رتبت تو بود
اگر دوات تو را زلف حور باشد صوف
شنیده ای که چه اعجوبه ساختند از من
ستاره گاه گاه مسیر و زمانه وقت صروف
چو در صنوف معانی مرا نبود نظیر
چه در رسید مرا از بلا، صنوف صنوف
به من رسد هم جور از زمانه پنداری
که قصد او همه از بهر من بود موقوف
همیشه رنج و عنا در صفات حال من است
چنانکه در صفت ایزدی رحیم و رئوف
اگر اسیر حوادث شدم شگفت مدار
به مهر و ماه رسد نکبت خسوف و کسوف
ز خوف بی درمی چون رهم دراین ایام
که حال فضل تباه است و راه جود مخوف
بخوان دعای مرا پس بخر ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف
پناه من ز صروف زمانه مجلس توست
همیشه باد مکاره ز مجلست مصروف
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
زنفس او به لطافت همی رسند نفوس
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ای یافته از روی تو و رای تو دنیا
حسنی و جمالی و شکوهی و بهایی
از فهم تو و فکرت تو بر فلک طبع
نوری و شعاعی و فروغی و ضیایی
احوال مرا نزد تو دانی که نباشد
شرحی و بیانی و دلیلی و گوایی
بودست مرا از تو نه هر سال که هر ماه
اکرامی و انعامی و بری و عطایی
تو نیز زمن یافته ای در همه اوقات
شکری و مدیحی و دعایی و ثنایی
در حق تو دانی که نکردم به همه عمر
جرمی و گناهی و خلافی و خطایی
چندانت بقا باد که باقی است به عالم
ابی و زمین و نباتی و گیاهی
حسنی و جمالی و شکوهی و بهایی
از فهم تو و فکرت تو بر فلک طبع
نوری و شعاعی و فروغی و ضیایی
احوال مرا نزد تو دانی که نباشد
شرحی و بیانی و دلیلی و گوایی
بودست مرا از تو نه هر سال که هر ماه
اکرامی و انعامی و بری و عطایی
تو نیز زمن یافته ای در همه اوقات
شکری و مدیحی و دعایی و ثنایی
در حق تو دانی که نکردم به همه عمر
جرمی و گناهی و خلافی و خطایی
چندانت بقا باد که باقی است به عالم
ابی و زمین و نباتی و گیاهی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
رخ تو ارغوان باغ جان است
غم تو حلقه گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاءالدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش برفراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا زباد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
غم تو حلقه گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاءالدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش برفراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا زباد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲
دست چمن گرفت سر زلف آن نگار
تا مشکبوی گشت چمن همچو نوبهار
گر زانکه نوبهار ندارد به زیر زلف
پس در چمن به زلف چرا گشت مشکبار
بستان و باغ گاه نظاره به چشم خلق
چرخی است بر زمین و بهشتی است آشکار
گر در بهشت و چرخ رسد آفت فنا
بستان و باغ بس بود از هر دو یادگار
امروز هست قاعده باغ به ز دی
وامسال هست نزهت بستان فزون ز پار
تلقین کند چمن به سخن عندلیب را
مدح علاء دین شه سادات روزگار
چون گل نقاب در چمن از روی برگرفت
می گیر در چمن ز کف یار گل عذار
رغبت مرا به سوی گل و مل چه لایق است
چون یارگل عذار مرا نیست می گسار
بی روی یار از گل و گلشن مرا چه سود
بی وصل دوست با چمن و گل مرا چه کار
بستان که خاص و عام بر او بسته اند دل
مثل نگارخانه چین است از نگار
شاخ شکوفه بر سر بستان زمان زمان
بی منت سپهر ستاره کند نثار
بر بوستان به چشم بزرگی نگاه کرد
سلطان اهل بیت نبی خسرو تبار
عاشق به یاد دلبر گل رخ همی خورد
باده به رنگ لاله در اطراف لاله زار
آن باده که در دل پروردگار عقل
یک خرمی به تربیت او شود هزار
آبی که بی وسیلت او بر درخت جان
چشم امید خلق ندیده است روی بار
روزی که در حجاب شود آفتاب چرخ
بر چرخ جام نور دهد آفتاب وار
تا رنگ و بوی گل صفت رنگ و بوی اوست
دل را به عون او ندهد حادثات خار
جان عزیز هر که بدو شادمان نشد
در غم چو دشمن ملک الساده گشت خوار
از باده باد فایده بر من کجا وزد
چون در فراق یار دلم گشت خاکسار
ماهی که از خیال رخ او بر آسمان
بفکند آفتاب سپر صد هزار بار
گرچه دلم قرار ندارد ز عشق او
دارد همیشه انده او در دلم قرار
این دوستی که انده او در دلم گرفت
یک ساعت از کنار دلم کی کند کنار
جانم چو بارنامه او دید در خیال
غم در دلم ز قوت سودا فکند بار
از هجر او فکند فلک بیخ بی غمی
در عشق او ببست جهان راه زینهار
کردم شمار سوختگان هوای او
آمد از ابتدا دل خورشید در شمار
اندر دلم عزیز و گرامی است عشق او
چون مهر سید اجل اندر دل کبار
شاه شرف محمد بن حیدر آنکه هست
مقصود آفرینش و محبوب کردگار
آن بحر ابر دست که نشنید گوش عقل
بی آفرین او سخن آفریدگار
اجرام چرخ را ز مساعیش حل و عقد
اسلام و شرع را ز ایادیش کار و بار
شرع از حصول فطنت او مانده نیک روز
ملک از قبول دولت او گشته بخت یار
در حضرت خجسته او مجد را سکون
بر درگه مبارک او بخت را مدار
ای روح را به هدیه اکرام حق شناس
وی شخص را به تحفه انعام حق گزار
از جنت وفاق تو جنت بود نسیم
از دوزخ خلاف تو دوزخ بود شرار
افلاک از ولایت امن تو در امان
آفاق از حمایت تیغ تو در حصار
قصر کرم به طبع جواد تو مرتفع
حصن سخا زدست کریم تو استوار
گیتی همی نهد ز پی ناصح تو تخت
گردون همی زند زپی حاسد تو دار
بازی است هیبت تو که از غایت توان
در صیدگه کند ملک الموت را شکار
گوش فلک ز بانگ فنا یابدی امان
گر داردی ز نعل براق تو گوشوار
دست مهابت تو به هنگام معرکه
زلف ظفر گرفته به تیغ چو ذوالفقار
هر جان که از شراب خلاف تو مست شد
تا روز حشر سر نکند خالی از خمار
گر حکم تو ز روی زمین پای درکشد
بیرون کشد ز دست زمین آلت وقار
شاها نگاه کن که همی حالت خوش است
جان را ز لطف و لذت این نظم خوشگوار
گر هست در جهان سخنی مثل این بگو
ور هست بر زمین گهری مثل این بیار
چون شاعران نیک معانی بجسته ام
در مدح بی نهایت تو راه اختصار
حاشا اگر ز صدر تو دوری بود مرا
نزدیک تو به شعر کرا باشد این شعار
تا کوته است از پی عمر دراز دهر
دست فنا ز دامن این هفت و این چهار
در قالب بقای تو باد از ثنا سلب
در ساعد ثنای تو باد از بقا سوار
احباب تو ز راحت اقبال شادمان
اعدای تو ز آفت ادبار سوگوار
تا مشکبوی گشت چمن همچو نوبهار
گر زانکه نوبهار ندارد به زیر زلف
پس در چمن به زلف چرا گشت مشکبار
بستان و باغ گاه نظاره به چشم خلق
چرخی است بر زمین و بهشتی است آشکار
گر در بهشت و چرخ رسد آفت فنا
بستان و باغ بس بود از هر دو یادگار
امروز هست قاعده باغ به ز دی
وامسال هست نزهت بستان فزون ز پار
تلقین کند چمن به سخن عندلیب را
مدح علاء دین شه سادات روزگار
چون گل نقاب در چمن از روی برگرفت
می گیر در چمن ز کف یار گل عذار
رغبت مرا به سوی گل و مل چه لایق است
چون یارگل عذار مرا نیست می گسار
بی روی یار از گل و گلشن مرا چه سود
بی وصل دوست با چمن و گل مرا چه کار
بستان که خاص و عام بر او بسته اند دل
مثل نگارخانه چین است از نگار
شاخ شکوفه بر سر بستان زمان زمان
بی منت سپهر ستاره کند نثار
بر بوستان به چشم بزرگی نگاه کرد
سلطان اهل بیت نبی خسرو تبار
عاشق به یاد دلبر گل رخ همی خورد
باده به رنگ لاله در اطراف لاله زار
آن باده که در دل پروردگار عقل
یک خرمی به تربیت او شود هزار
آبی که بی وسیلت او بر درخت جان
چشم امید خلق ندیده است روی بار
روزی که در حجاب شود آفتاب چرخ
بر چرخ جام نور دهد آفتاب وار
تا رنگ و بوی گل صفت رنگ و بوی اوست
دل را به عون او ندهد حادثات خار
جان عزیز هر که بدو شادمان نشد
در غم چو دشمن ملک الساده گشت خوار
از باده باد فایده بر من کجا وزد
چون در فراق یار دلم گشت خاکسار
ماهی که از خیال رخ او بر آسمان
بفکند آفتاب سپر صد هزار بار
گرچه دلم قرار ندارد ز عشق او
دارد همیشه انده او در دلم قرار
این دوستی که انده او در دلم گرفت
یک ساعت از کنار دلم کی کند کنار
جانم چو بارنامه او دید در خیال
غم در دلم ز قوت سودا فکند بار
از هجر او فکند فلک بیخ بی غمی
در عشق او ببست جهان راه زینهار
کردم شمار سوختگان هوای او
آمد از ابتدا دل خورشید در شمار
اندر دلم عزیز و گرامی است عشق او
چون مهر سید اجل اندر دل کبار
شاه شرف محمد بن حیدر آنکه هست
مقصود آفرینش و محبوب کردگار
آن بحر ابر دست که نشنید گوش عقل
بی آفرین او سخن آفریدگار
اجرام چرخ را ز مساعیش حل و عقد
اسلام و شرع را ز ایادیش کار و بار
شرع از حصول فطنت او مانده نیک روز
ملک از قبول دولت او گشته بخت یار
در حضرت خجسته او مجد را سکون
بر درگه مبارک او بخت را مدار
ای روح را به هدیه اکرام حق شناس
وی شخص را به تحفه انعام حق گزار
از جنت وفاق تو جنت بود نسیم
از دوزخ خلاف تو دوزخ بود شرار
افلاک از ولایت امن تو در امان
آفاق از حمایت تیغ تو در حصار
قصر کرم به طبع جواد تو مرتفع
حصن سخا زدست کریم تو استوار
گیتی همی نهد ز پی ناصح تو تخت
گردون همی زند زپی حاسد تو دار
بازی است هیبت تو که از غایت توان
در صیدگه کند ملک الموت را شکار
گوش فلک ز بانگ فنا یابدی امان
گر داردی ز نعل براق تو گوشوار
دست مهابت تو به هنگام معرکه
زلف ظفر گرفته به تیغ چو ذوالفقار
هر جان که از شراب خلاف تو مست شد
تا روز حشر سر نکند خالی از خمار
گر حکم تو ز روی زمین پای درکشد
بیرون کشد ز دست زمین آلت وقار
شاها نگاه کن که همی حالت خوش است
جان را ز لطف و لذت این نظم خوشگوار
گر هست در جهان سخنی مثل این بگو
ور هست بر زمین گهری مثل این بیار
چون شاعران نیک معانی بجسته ام
در مدح بی نهایت تو راه اختصار
حاشا اگر ز صدر تو دوری بود مرا
نزدیک تو به شعر کرا باشد این شعار
تا کوته است از پی عمر دراز دهر
دست فنا ز دامن این هفت و این چهار
در قالب بقای تو باد از ثنا سلب
در ساعد ثنای تو باد از بقا سوار
احباب تو ز راحت اقبال شادمان
اعدای تو ز آفت ادبار سوگوار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴
تو را خرامش کبک است و کشی طاووس
مثل زنند ز حسنت همی به روم و به روس
همای فاخته مهری، تذرو طوطی لفظ
گرفته دوری سیمرغ و زینت طاووس
ز چهره تو فزون گشته باغ را دیدار
ز غمزه تو فزون گشته فتنه را ناموس
صفات تو ز بدیعی نمی شود ممکن
جمال تو ز لطیفی نمی شود محسوس
بکن به مهر و وفا درد عشق را درمان
مکن ز جور و جفا عهد وصل را مدروس
مرا ز آتش دل آب دیده جاسوس است
ز آب دیده که دیده است در جهان جاسوس
همان رسید به ان من از ولایت عشق
که از ولایت مازندران به کیکاوس
مکن عتاب و حدیث وفا مگوی که هست
حدیث تو متناقض، عتاب تو معکوس
چه عذر گویی اگر من گه روایت شعر
شکایت تو رسانم به مجلس قابوس
نصیر دین محمد، محمد بن حسن
که هست منزل ملکش زبلخ تا در طوس
بزرگ بار خدایی که متفق شده اند
به دوستیش قلوب و به کهتریش نفوس
نه هیچ سایل گشته ز لطف او محروم
نه هیچ زایر گشته ز بذل او مایوس
چو مشتری به دل دوستان بود محبوب
چو آسمان ز بد دشمنان بود محروس
سخای اوست که چون پای در رکاب آرد
نیاز را ز زمانه برون کند مایوس
رسوم فضل نگردد به عهد او متروک
طریق جود نماند به وقت او مطموس
گه سخا نعمش را سخاوت حاتم
گه سخن قلمش را فصاحت قابوس
کریم بار خدایا منم که تا باشم
به نعمت تو بود مر مرا یمین غموس
تویی که یکاثر طبع پاک تو کرم است
چنانکه یک صفت از ذات پاک حق قدوس
تویی به فضل و به قوت طبیب آز و نیاز
چنین طبیب به از صد هزار جالینوس
به مدحت تو تقرب نموده نفس الوف
ز خدمت تو ریاضت کشیده دهر شموس
همی ز جود تو سازند شاعران مطعوم
همی ز لطف تو یابند زایران ملبوس
چو اهتمام تو حال مرا دهد ترتیب
رسم به دولت و نعمت رهم ز محنت و بوس
مرا به مجلس عیش و طرب نباشد راه
جز آنگهی که بباشد به مجلس تو جلوس
یکی به فر همایم رسان از آنکه منم
در این دیار چو طاووس پای مانده به دوس
ز نور عقل و ضیاء ضمیر روشن تو
سپهر فضل و کرم پر بدور گشت و شموس
گر از زمانه بترسم ز من شگفت مدار
که شیر شرزه بترسد بدان دل از جاموس
عجب ز من که بدین ناحیت بماندستم
به عیش ناخوش و دست تهی و روی عبوس
کدام روز بود کز فلک بر اسب امید
به خدمت تو رسم سر نهاده بر قرپوس
چرا مذلت غربت نهاده ام بر خویش
اگر دماغ مرا نیست علت کابوس
دلم به هر چه مراد من است محبوس است
عجب کسم که دلم معطل است و من محبوس
در این دیار که مسجد کلیسیا باشد
شگفت نیست که باشد موذنش ناقوس
پدید گشت ز من زینت زمانه من
چنانکه زینت یونان زمین به بطلمیوس
سخنوران چه نظیر منند وقت سخن
نظیر دسته سوسن که بسته دسته سوس
قصیده ای چو عروسی برت فرستادم
کز او سعود شود در زمانه هر چه هر چه نحوس
مثل زنند ز حسنت همی به روم و به روس
همای فاخته مهری، تذرو طوطی لفظ
گرفته دوری سیمرغ و زینت طاووس
ز چهره تو فزون گشته باغ را دیدار
ز غمزه تو فزون گشته فتنه را ناموس
صفات تو ز بدیعی نمی شود ممکن
جمال تو ز لطیفی نمی شود محسوس
بکن به مهر و وفا درد عشق را درمان
مکن ز جور و جفا عهد وصل را مدروس
مرا ز آتش دل آب دیده جاسوس است
ز آب دیده که دیده است در جهان جاسوس
همان رسید به ان من از ولایت عشق
که از ولایت مازندران به کیکاوس
مکن عتاب و حدیث وفا مگوی که هست
حدیث تو متناقض، عتاب تو معکوس
چه عذر گویی اگر من گه روایت شعر
شکایت تو رسانم به مجلس قابوس
نصیر دین محمد، محمد بن حسن
که هست منزل ملکش زبلخ تا در طوس
بزرگ بار خدایی که متفق شده اند
به دوستیش قلوب و به کهتریش نفوس
نه هیچ سایل گشته ز لطف او محروم
نه هیچ زایر گشته ز بذل او مایوس
چو مشتری به دل دوستان بود محبوب
چو آسمان ز بد دشمنان بود محروس
سخای اوست که چون پای در رکاب آرد
نیاز را ز زمانه برون کند مایوس
رسوم فضل نگردد به عهد او متروک
طریق جود نماند به وقت او مطموس
گه سخا نعمش را سخاوت حاتم
گه سخن قلمش را فصاحت قابوس
کریم بار خدایا منم که تا باشم
به نعمت تو بود مر مرا یمین غموس
تویی که یکاثر طبع پاک تو کرم است
چنانکه یک صفت از ذات پاک حق قدوس
تویی به فضل و به قوت طبیب آز و نیاز
چنین طبیب به از صد هزار جالینوس
به مدحت تو تقرب نموده نفس الوف
ز خدمت تو ریاضت کشیده دهر شموس
همی ز جود تو سازند شاعران مطعوم
همی ز لطف تو یابند زایران ملبوس
چو اهتمام تو حال مرا دهد ترتیب
رسم به دولت و نعمت رهم ز محنت و بوس
مرا به مجلس عیش و طرب نباشد راه
جز آنگهی که بباشد به مجلس تو جلوس
یکی به فر همایم رسان از آنکه منم
در این دیار چو طاووس پای مانده به دوس
ز نور عقل و ضیاء ضمیر روشن تو
سپهر فضل و کرم پر بدور گشت و شموس
گر از زمانه بترسم ز من شگفت مدار
که شیر شرزه بترسد بدان دل از جاموس
عجب ز من که بدین ناحیت بماندستم
به عیش ناخوش و دست تهی و روی عبوس
کدام روز بود کز فلک بر اسب امید
به خدمت تو رسم سر نهاده بر قرپوس
چرا مذلت غربت نهاده ام بر خویش
اگر دماغ مرا نیست علت کابوس
دلم به هر چه مراد من است محبوس است
عجب کسم که دلم معطل است و من محبوس
در این دیار که مسجد کلیسیا باشد
شگفت نیست که باشد موذنش ناقوس
پدید گشت ز من زینت زمانه من
چنانکه زینت یونان زمین به بطلمیوس
سخنوران چه نظیر منند وقت سخن
نظیر دسته سوسن که بسته دسته سوس
قصیده ای چو عروسی برت فرستادم
کز او سعود شود در زمانه هر چه هر چه نحوس
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵
دلم عاشق شدن فرمود و من برحسب فرمانش
در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش
پریشان زلف دلبندی دلم بربود و هر ساعت
پریشان کرد حالم را سر زلف پریشانش
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش
لبش یاقوت خندان است و گریانم نبیند کس
اگر وقتی ظفر یابم بدان یاقوت خندانش
جمال حور عین دارد مگر کز روضه جنت
به دنیا از پی فتنه فرستادده است رضوانش
گر از مشرق برآید چشمه خورشید هر روزی
رخش خورشید درخشان گشت و مشرق شد گریبانش
همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلش
نبود آن راکه می جستم مگر در روز هجرانش
شکست زلف آن دلبر دلم بربود هر لحظه
که در زلفش همی دیدم نشان عهد و پیمانش
به پیرایش اگر در زلف او ره یافت نقصانی
جمال او و عشق من زیادت شد ز نقصانش
به قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی
ز زلف او و پشت من حسد می برد چوگانش
خم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در
همان کردی که روز باد زلفش با زنخندانش
ز رشک آنکه تا با زلف مشکینش نیامیزد
به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش
دلم را در خم زلفش به زندان کرد عشق او
چو مداح خداوند ست نگذارم به زندانش
رئیس شرق مجدالدین، ابوالقاسم علی کایزد
مزین کردعالم را به عدل و حلم و احسانش
خداوندی که در انواع دعوی خداوندی
ز اعداد نجوم آسمان بیش از برهانش
سلیمان قدر و اصف دل محمد خلق و حیدرکف
که مثل خویش خواندندی اگر دیدندی ایشانش
نه خورشید و نه کیوان است و هم خورشید و هم کیوان
همی خوانند در قدر و محل خورشید و کیوانش
چو در ایوان بود بزمش به ایوان آی تا بینی
که هم خورشید و هم کیوان همی تابد زایوانش
کفش چون آب حیوان است عمر شکر مدحت را
که جستی خضر پیغمبر حیات از آب حیوانش
معاذالله معاذالله اگر حیوان چنین بودی
به عمر جاودان بودی سکندر نیز مهمانش
ندانم سوره ای در مکرمت کان نیست در ذکرش
ندانم آیتی ازمحمدت کان نیست در شانش
به فر و عدل او گشته است هم روشن هم آبادان
هران موضع که روزی ظلم تاری کرد و ویرانش
از آن عهدی که بر درگاه میمونش ملازم شد
به گوش آواز یک مظلوم نشنیده است دربانش
سخا را کار چون زرست با دست سخا ورزش
سخن را لفظ پر درست با کلک سخندانش
به دست او نگه کن چون قلم در دست او باشد
اگر ابری همی خواهی که از علم است بارانش
جهان را گرچه نعمت هاست در پیدا و در پنهان
کم از یک جود او باشد همه پیدا و پنهانش
اگر چه بهترین خلق عالم را پسر باشد
بزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش
اگر مردم به عقل و علم در عالم شرف یابد
همی خدمت کند اینش همی مدحت کند آنش
شنیدستم ز دانایان که دانش جان جان باشد
بدان جان است در جانش که با جان ماند در جانش
ثبات کوه در حلمش سخای ابر در دستش
نسیم مشک در خلقش نعیم خلد در خوانش
فری زان اسب میمونش که بر دریا و بر هامون
بود چون باد رفتارش، بود چون چرخ جولانش
به دریا فرق نتوانند کرد از کشتی نوحش
به هامون باز نشناسند از تخت سلیمانش
خداوند از بر او خضر و موسی را همی ماند
از آن باشند دریاها و هامونها به فرمانش
خداوندی که اندر نامهای رتبت و رفعت
همیشه از خداوندان، خداوندست عنوانش
ز عزم او همی گوید به جاه او همی نازد
خرد ز آغاز و انجامش جهان مبدا و پایانش
بدان معنی که در آفاق چون او نیست در ارکان
دعا گویند آفاقش، ثنا خوانند ارکانش
به از بنده نگوید خلق مدح مجلس عالی
بدین معنی مسلم کرده اند اهل خراسانش
ز شعر بنده پر در شد دهان لفظ هر روای
که مدح مجلس عالی پر از در کرد دیوانش
بدین حسن و طراوت شعر اگر مسعود را بودی
هزاران آفرین کردی روان سعد سلمانش
همیشه تاهمی خوانند در اخبار و درقرآن
صفات یوسف و حسنش حدیث نوح و طوفانش
جهان دل باد و او دانش خراسان مصر و او یوسف
خداوند جهان داده بقای نوح و لقمانش
چنان کوه است در گیتی پناه شاعر و زایر
همیشه باد در عالم پناه الطاف یزدانش
در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش
پریشان زلف دلبندی دلم بربود و هر ساعت
پریشان کرد حالم را سر زلف پریشانش
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش
لبش یاقوت خندان است و گریانم نبیند کس
اگر وقتی ظفر یابم بدان یاقوت خندانش
جمال حور عین دارد مگر کز روضه جنت
به دنیا از پی فتنه فرستادده است رضوانش
گر از مشرق برآید چشمه خورشید هر روزی
رخش خورشید درخشان گشت و مشرق شد گریبانش
همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلش
نبود آن راکه می جستم مگر در روز هجرانش
شکست زلف آن دلبر دلم بربود هر لحظه
که در زلفش همی دیدم نشان عهد و پیمانش
به پیرایش اگر در زلف او ره یافت نقصانی
جمال او و عشق من زیادت شد ز نقصانش
به قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی
ز زلف او و پشت من حسد می برد چوگانش
خم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در
همان کردی که روز باد زلفش با زنخندانش
ز رشک آنکه تا با زلف مشکینش نیامیزد
به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش
دلم را در خم زلفش به زندان کرد عشق او
چو مداح خداوند ست نگذارم به زندانش
رئیس شرق مجدالدین، ابوالقاسم علی کایزد
مزین کردعالم را به عدل و حلم و احسانش
خداوندی که در انواع دعوی خداوندی
ز اعداد نجوم آسمان بیش از برهانش
سلیمان قدر و اصف دل محمد خلق و حیدرکف
که مثل خویش خواندندی اگر دیدندی ایشانش
نه خورشید و نه کیوان است و هم خورشید و هم کیوان
همی خوانند در قدر و محل خورشید و کیوانش
چو در ایوان بود بزمش به ایوان آی تا بینی
که هم خورشید و هم کیوان همی تابد زایوانش
کفش چون آب حیوان است عمر شکر مدحت را
که جستی خضر پیغمبر حیات از آب حیوانش
معاذالله معاذالله اگر حیوان چنین بودی
به عمر جاودان بودی سکندر نیز مهمانش
ندانم سوره ای در مکرمت کان نیست در ذکرش
ندانم آیتی ازمحمدت کان نیست در شانش
به فر و عدل او گشته است هم روشن هم آبادان
هران موضع که روزی ظلم تاری کرد و ویرانش
از آن عهدی که بر درگاه میمونش ملازم شد
به گوش آواز یک مظلوم نشنیده است دربانش
سخا را کار چون زرست با دست سخا ورزش
سخن را لفظ پر درست با کلک سخندانش
به دست او نگه کن چون قلم در دست او باشد
اگر ابری همی خواهی که از علم است بارانش
جهان را گرچه نعمت هاست در پیدا و در پنهان
کم از یک جود او باشد همه پیدا و پنهانش
اگر چه بهترین خلق عالم را پسر باشد
بزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش
اگر مردم به عقل و علم در عالم شرف یابد
همی خدمت کند اینش همی مدحت کند آنش
شنیدستم ز دانایان که دانش جان جان باشد
بدان جان است در جانش که با جان ماند در جانش
ثبات کوه در حلمش سخای ابر در دستش
نسیم مشک در خلقش نعیم خلد در خوانش
فری زان اسب میمونش که بر دریا و بر هامون
بود چون باد رفتارش، بود چون چرخ جولانش
به دریا فرق نتوانند کرد از کشتی نوحش
به هامون باز نشناسند از تخت سلیمانش
خداوند از بر او خضر و موسی را همی ماند
از آن باشند دریاها و هامونها به فرمانش
خداوندی که اندر نامهای رتبت و رفعت
همیشه از خداوندان، خداوندست عنوانش
ز عزم او همی گوید به جاه او همی نازد
خرد ز آغاز و انجامش جهان مبدا و پایانش
بدان معنی که در آفاق چون او نیست در ارکان
دعا گویند آفاقش، ثنا خوانند ارکانش
به از بنده نگوید خلق مدح مجلس عالی
بدین معنی مسلم کرده اند اهل خراسانش
ز شعر بنده پر در شد دهان لفظ هر روای
که مدح مجلس عالی پر از در کرد دیوانش
بدین حسن و طراوت شعر اگر مسعود را بودی
هزاران آفرین کردی روان سعد سلمانش
همیشه تاهمی خوانند در اخبار و درقرآن
صفات یوسف و حسنش حدیث نوح و طوفانش
جهان دل باد و او دانش خراسان مصر و او یوسف
خداوند جهان داده بقای نوح و لقمانش
چنان کوه است در گیتی پناه شاعر و زایر
همیشه باد در عالم پناه الطاف یزدانش