عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد
که همچون مو خط پیشانیام بالیدنی دارد
خیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی
ز پهلوی جمال آیینهام نازیدنی دارد
چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی
گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد
ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم
کهگرد هرکه گردد گرد دلگردیدنی دارد
چمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل
اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی دارد
ببند از خلق چشم و هرچه میخواهی تماشاکن
گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد
سر و برگ املها میکشد آخر به نومیدی
تو طوماری که انشا کردهای پیچیدنی دارد
ز هر مو صبح گلکردهست و دلافسانه میخواند
به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد
بساط استقامت از تکلف چیدهایم اما
به رنگ شمع سرتا پای ما لغزیدنیدارد
پیامکبریایی در برت واکرده مکتوبی
رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی دارد
بهکفتوگو عرقکردی دگر ای بیادب بشکن
حیا آیینه میبیند، نفس دزدیدنی دارد
ز تسلیم سپهر کینهجو ایمن مشو بیدل
که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد
که همچون مو خط پیشانیام بالیدنی دارد
خیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی
ز پهلوی جمال آیینهام نازیدنی دارد
چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی
گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد
ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم
کهگرد هرکه گردد گرد دلگردیدنی دارد
چمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل
اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی دارد
ببند از خلق چشم و هرچه میخواهی تماشاکن
گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد
سر و برگ املها میکشد آخر به نومیدی
تو طوماری که انشا کردهای پیچیدنی دارد
ز هر مو صبح گلکردهست و دلافسانه میخواند
به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد
بساط استقامت از تکلف چیدهایم اما
به رنگ شمع سرتا پای ما لغزیدنیدارد
پیامکبریایی در برت واکرده مکتوبی
رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی دارد
بهکفتوگو عرقکردی دگر ای بیادب بشکن
حیا آیینه میبیند، نفس دزدیدنی دارد
ز تسلیم سپهر کینهجو ایمن مشو بیدل
که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد
پری در طبع سنگ افسون میناسازیی دارد
نمیدانم چسان پوشد کسی راز محبت را
حیا هم با همه اخفا عرق غمازیی دارد
مژه بگشا وبنیاد هوس تا عشق آتش زن
چراغ ناز این محفل شررپردازیی دارد
بیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا
بهار بیخودی هم یک دو دمگلبازییدارد
اگر از خود روم کو تاب تا رنگی بگردانم
به آن عجزمکه با من عجز هم طنازییدارد
به دشت و در ندیدم از سراغ عافیتگردی
خیال بیدماغ اکنون گریبانتازیی دارد
نقابرنگ هرجا میدردآیینهدیدار است
شب حیرت نگاهان خوش سحر پردازیی دارد
خدا کار بنای دل به ایمان ختم گرداند
خیال چشم او امشب فرنگ آغازیی دارد
به افسون نفس مغرور هستی زیستن تا کی
به هرجا این هوا گل میکند ناسازیی دارد
فلک هرچند عرض ناز اقبالت دهد بیدل
نخواهی غره شد این حیز پشتاندازیی دارد
پری در طبع سنگ افسون میناسازیی دارد
نمیدانم چسان پوشد کسی راز محبت را
حیا هم با همه اخفا عرق غمازیی دارد
مژه بگشا وبنیاد هوس تا عشق آتش زن
چراغ ناز این محفل شررپردازیی دارد
بیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا
بهار بیخودی هم یک دو دمگلبازییدارد
اگر از خود روم کو تاب تا رنگی بگردانم
به آن عجزمکه با من عجز هم طنازییدارد
به دشت و در ندیدم از سراغ عافیتگردی
خیال بیدماغ اکنون گریبانتازیی دارد
نقابرنگ هرجا میدردآیینهدیدار است
شب حیرت نگاهان خوش سحر پردازیی دارد
خدا کار بنای دل به ایمان ختم گرداند
خیال چشم او امشب فرنگ آغازیی دارد
به افسون نفس مغرور هستی زیستن تا کی
به هرجا این هوا گل میکند ناسازیی دارد
فلک هرچند عرض ناز اقبالت دهد بیدل
نخواهی غره شد این حیز پشتاندازیی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
من و حسنیکه هرجا یادش از دل سر برون آرد
به دوش هرمژه صد شمع چشم تر برون آرد
کمینگاه دو عالم حسرتم امید آن دارم
که فیض جلوه یک اشکم نگهپرور برون آرد
زگرمیهای لعلش گر دل دریا خبرگردد
حبابآسا به لب تبخاله ازگوهر برون آرد
به صحرای قیامت قامتش گر فتنه انگیزد
به رنگگردباد آه از دل محشر برون آرد
ز پاس ناله بر بنیاد عجز خویش میلرزم
مباد این شعله از خاکستر من سر برون آرد
که دارد زین دبستان هوس غیر از خیال من
ورقگردانی رنگیکه صد دفتر برون آرد
در این محفل سراغ عشرت دیگر نمییابم
مگر خمیازه بالد بر خود و ساغر برون آرد
بهگلشنگر دهد عرض ضعیفی ناتوان او
به ناز صد رگ گل پهلوی لاغر برون آرد
ز فیض آبله دارد جنونم اوج اقبالی
کهگر بر خاک ره ساید قدم افسر برون آرد
ز بحر بیکناری ناامیدی در نظر دارم
نم اشکی که غواصش سر ازگوهر برون آرد
ندامت سازکن هرجا کنی تمهید پیدایی
که بویگل به صد چاک ازگریبان سر برون آرد
غم اسباب دنیا چیدهای بر دل از این غافل
که آخر تنگی این خانهات از در برون آرد
بهتوفانحوادثچارهها خونشدکنونصبری
به ساحلکشتی ما را مگر لنگر برون آرد
صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد بیدل
ز غفلت تا بهکی آیینهات جوهر برون آرد
به دوش هرمژه صد شمع چشم تر برون آرد
کمینگاه دو عالم حسرتم امید آن دارم
که فیض جلوه یک اشکم نگهپرور برون آرد
زگرمیهای لعلش گر دل دریا خبرگردد
حبابآسا به لب تبخاله ازگوهر برون آرد
به صحرای قیامت قامتش گر فتنه انگیزد
به رنگگردباد آه از دل محشر برون آرد
ز پاس ناله بر بنیاد عجز خویش میلرزم
مباد این شعله از خاکستر من سر برون آرد
که دارد زین دبستان هوس غیر از خیال من
ورقگردانی رنگیکه صد دفتر برون آرد
در این محفل سراغ عشرت دیگر نمییابم
مگر خمیازه بالد بر خود و ساغر برون آرد
بهگلشنگر دهد عرض ضعیفی ناتوان او
به ناز صد رگ گل پهلوی لاغر برون آرد
ز فیض آبله دارد جنونم اوج اقبالی
کهگر بر خاک ره ساید قدم افسر برون آرد
ز بحر بیکناری ناامیدی در نظر دارم
نم اشکی که غواصش سر ازگوهر برون آرد
ندامت سازکن هرجا کنی تمهید پیدایی
که بویگل به صد چاک ازگریبان سر برون آرد
غم اسباب دنیا چیدهای بر دل از این غافل
که آخر تنگی این خانهات از در برون آرد
بهتوفانحوادثچارهها خونشدکنونصبری
به ساحلکشتی ما را مگر لنگر برون آرد
صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد بیدل
ز غفلت تا بهکی آیینهات جوهر برون آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد
تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد
ز ریحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت
وز آن زلف دو تا روحالامین شهپر برون آرد
به گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت
بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آرد
لبت در خنده گوهر ریزد از آغوش برگ گل
رختگاه عرق از آفتاب اختر برون آرد
رم دیوانهٔ شوق تو گر جولان دهد گردی
به چندین گردباد آه از دل محشر برون آرد
گرفتم بینقابی رخصت نظّاره است اینجا
نگاهیکو که مژگانواری از خود، سر برون آرد
فسون نوخطیهای لبت بر سنگ اگر خوانم
گداز حسرتش صد آینه جوهر برون آرد
نمیارزد به رنگ خوش عیار چهرهٔ عاشق
خزان از بوتههای گل گرفتم زر برون آرد
همان پیرایهٔ وهم است اگر کامل شود زاهد
هیولا چون در سامان زند پیکر برون آرد
کهن شد سیر این گلشن کنون فال تحیر زن
مگر آیینه گردیدن گل دیگر برون آرد
در این دریا، طلب آیینهٔ مطلوب میباشد
گره سازد نفس، غواص، تاگوهر برون آرد
قفس فرسودهٔ گرد هوسهایم خوشا روزی
که پروازم چو بوی گل ز بال و پر برون آرد
اگر صد بار آید موج تیغش بر سرم بیدل
حباب من ز جیب دل سر دیگر برون آرد
تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد
ز ریحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت
وز آن زلف دو تا روحالامین شهپر برون آرد
به گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت
بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آرد
لبت در خنده گوهر ریزد از آغوش برگ گل
رختگاه عرق از آفتاب اختر برون آرد
رم دیوانهٔ شوق تو گر جولان دهد گردی
به چندین گردباد آه از دل محشر برون آرد
گرفتم بینقابی رخصت نظّاره است اینجا
نگاهیکو که مژگانواری از خود، سر برون آرد
فسون نوخطیهای لبت بر سنگ اگر خوانم
گداز حسرتش صد آینه جوهر برون آرد
نمیارزد به رنگ خوش عیار چهرهٔ عاشق
خزان از بوتههای گل گرفتم زر برون آرد
همان پیرایهٔ وهم است اگر کامل شود زاهد
هیولا چون در سامان زند پیکر برون آرد
کهن شد سیر این گلشن کنون فال تحیر زن
مگر آیینه گردیدن گل دیگر برون آرد
در این دریا، طلب آیینهٔ مطلوب میباشد
گره سازد نفس، غواص، تاگوهر برون آرد
قفس فرسودهٔ گرد هوسهایم خوشا روزی
که پروازم چو بوی گل ز بال و پر برون آرد
اگر صد بار آید موج تیغش بر سرم بیدل
حباب من ز جیب دل سر دیگر برون آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
هیهات دم بازپسین عرض ادب برد
رشک نفسم سوخت که نام تو به لب برد
بر عالم فطرت دل بیدرد ستم کرد
نشکستن این شیشه قیامت به حلب برد
فرصت نرسانید به مقصد نفسم را
این شمع پیام سحری داشت که شب برد
ای غنچه دودم تنگی دل مغتنم انگار
زبن غمکده هرگاه الم رفت طرب برد
فریاد که بی مطلبی پیش نبردم
همت خجلم کرد ز جایی که طلب برد
چون شمع به بیماری دل ساخته بودم
فرصت به تکلف عرقی کرد که تب برد
قاصد، نشوی منفعل لغزش مستان
خواهد همه جا نامهٔ ما برگ عنب برد
درد طلب عشق در آفاق که دارد
کم نیست که لیلی غم مجنون به عرب برد
گر مرگ نمیبود غم خلق که میخورد
صد شکر که اینجا همهکس روز به شب برد
این آدم وحوا شرف نسبت هستی است
بیدل نتوان پیش عدم نام نسب برد
رشک نفسم سوخت که نام تو به لب برد
بر عالم فطرت دل بیدرد ستم کرد
نشکستن این شیشه قیامت به حلب برد
فرصت نرسانید به مقصد نفسم را
این شمع پیام سحری داشت که شب برد
ای غنچه دودم تنگی دل مغتنم انگار
زبن غمکده هرگاه الم رفت طرب برد
فریاد که بی مطلبی پیش نبردم
همت خجلم کرد ز جایی که طلب برد
چون شمع به بیماری دل ساخته بودم
فرصت به تکلف عرقی کرد که تب برد
قاصد، نشوی منفعل لغزش مستان
خواهد همه جا نامهٔ ما برگ عنب برد
درد طلب عشق در آفاق که دارد
کم نیست که لیلی غم مجنون به عرب برد
گر مرگ نمیبود غم خلق که میخورد
صد شکر که اینجا همهکس روز به شب برد
این آدم وحوا شرف نسبت هستی است
بیدل نتوان پیش عدم نام نسب برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
حسرت، پیام بیکسی آخر به یار برد
قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد
قطع جهات کردهام از انس بور
افتادگی به هر طرفم نی سوار برد
در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده
بیانفعالیام همه جا شرمسار ،برد
حیف ازکسیکه ضبط عنان سخن نداشت
تمکین ز سنگ، خفت وضع شرار برد
مردان! زکینهخواهی دونان حذرکنید
خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد
بیرتبه نیست دعوی حق با وجود لاف
منصور را بلندتر از خلق، دار برد
گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است
انگشت هم زپرده ما زینهار برد
زین دشت جز وبال تعلق نچیدهایم
آن دامنیکه کسوت ما داشت خار برد
قدر حضور بحر ندانست زورف
غفلت برای سوختنم برکنار برد
آیینهخانه بود تماشاگه ظهور
سیر بهار رنگ به خویشم دچار برد
آخر هوای وصل توامکرد بیسراغ
چندان تپید دلکه ز خاکم غبار برد
هستی صفای جوهر تحقیق کس نخواست
هرکس نفس ز خلق یک آیینهوار برد
بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت
با هر صدایی از خودم این کوهسار برد
قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد
قطع جهات کردهام از انس بور
افتادگی به هر طرفم نی سوار برد
در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده
بیانفعالیام همه جا شرمسار ،برد
حیف ازکسیکه ضبط عنان سخن نداشت
تمکین ز سنگ، خفت وضع شرار برد
مردان! زکینهخواهی دونان حذرکنید
خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد
بیرتبه نیست دعوی حق با وجود لاف
منصور را بلندتر از خلق، دار برد
گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است
انگشت هم زپرده ما زینهار برد
زین دشت جز وبال تعلق نچیدهایم
آن دامنیکه کسوت ما داشت خار برد
قدر حضور بحر ندانست زورف
غفلت برای سوختنم برکنار برد
آیینهخانه بود تماشاگه ظهور
سیر بهار رنگ به خویشم دچار برد
آخر هوای وصل توامکرد بیسراغ
چندان تپید دلکه ز خاکم غبار برد
هستی صفای جوهر تحقیق کس نخواست
هرکس نفس ز خلق یک آیینهوار برد
بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت
با هر صدایی از خودم این کوهسار برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
مکتوب من به هرکه برد باد میبرد
تا یاد کس رسیدنم از یاد میبرد
پرواز رنگ من اگر آید به امتحان
مانی شکست خامه به بهزاد میبرد
در دیر پا بر آتشم از کعبه سر به سنگ
دیگر کجایم این دل ناشاد میبرد
از حرف و صوت جوهر تحقیق رفته گیر
آیینه تا نفس زدهای باد میبرد
این پیکریکه تیشهٔ تدبیر جانکنی است
ما را همان به تربت فرهاد میبرد
تا گردی از خرام تو باغ تصورست
شوق از خودم به سایهٔ شمشاد میبرد
یک موج اگر عنان گسلد سیل گریهام
از خاک هند دجله به بغداد میبرد
هرچند دل ز شرم خیالات عرق کند
یک شیشه خانه عرض پریزاد میبرد
در آتشم فکن که سپند فسردهام
تا سرمه نیست زحمت فریاد میبرد
بیدل بنال ورنه درین دامگاه یأس
خاموشیات ز خاطر صیاد میبرد
تا یاد کس رسیدنم از یاد میبرد
پرواز رنگ من اگر آید به امتحان
مانی شکست خامه به بهزاد میبرد
در دیر پا بر آتشم از کعبه سر به سنگ
دیگر کجایم این دل ناشاد میبرد
از حرف و صوت جوهر تحقیق رفته گیر
آیینه تا نفس زدهای باد میبرد
این پیکریکه تیشهٔ تدبیر جانکنی است
ما را همان به تربت فرهاد میبرد
تا گردی از خرام تو باغ تصورست
شوق از خودم به سایهٔ شمشاد میبرد
یک موج اگر عنان گسلد سیل گریهام
از خاک هند دجله به بغداد میبرد
هرچند دل ز شرم خیالات عرق کند
یک شیشه خانه عرض پریزاد میبرد
در آتشم فکن که سپند فسردهام
تا سرمه نیست زحمت فریاد میبرد
بیدل بنال ورنه درین دامگاه یأس
خاموشیات ز خاطر صیاد میبرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
عرقآلوده جمالی ز نظر میگذرد
کزحیا چون عرقم آب ز سر میگذرد
کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت
آب یاقوت هم اینجا ز جگر میگذرد
خط مسطر نشود مانع جولان قلم
تیغ را جادهکند هرکه ز سر میگذرد
موج ما بینم ازین بحر پر آشوب گذشت
همچو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
نیست درگلشن اسباب جهان رنگ ثبات
همه از دیدهٔ ما همچو نظر میگذرد
منزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما
غنچه در گل خزد آنجا که سحر میگذرد
شوخی رشتهٔ نومیدی ما بس که رساست
ناله تا بال گشاید ز اثر میگذرد
چون نفس خانهپرستیم و نداریم آرام
عمر آسودگی ما به سفر میگذرد
در مقامی که قناعت بلد استغناست
کاروان چون تپش از موج گهر میگذرد
به هوس ترک حلاوت ننمایی بیدل
نیست بیناله اگر نی ز شکر میگذرد
کزحیا چون عرقم آب ز سر میگذرد
کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت
آب یاقوت هم اینجا ز جگر میگذرد
خط مسطر نشود مانع جولان قلم
تیغ را جادهکند هرکه ز سر میگذرد
موج ما بینم ازین بحر پر آشوب گذشت
همچو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
نیست درگلشن اسباب جهان رنگ ثبات
همه از دیدهٔ ما همچو نظر میگذرد
منزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما
غنچه در گل خزد آنجا که سحر میگذرد
شوخی رشتهٔ نومیدی ما بس که رساست
ناله تا بال گشاید ز اثر میگذرد
چون نفس خانهپرستیم و نداریم آرام
عمر آسودگی ما به سفر میگذرد
در مقامی که قناعت بلد استغناست
کاروان چون تپش از موج گهر میگذرد
به هوس ترک حلاوت ننمایی بیدل
نیست بیناله اگر نی ز شکر میگذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۳
دل به زلف یار هم آرام نتوانستکرد
این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد
جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری
وحشی حسن بتان را رام نتوانست کرد
با همه شوری که وقف پستهٔ خندان اوست
رفع تلخی های آن بادام نتوانست کرد
همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب
کز خم دریا میی در جام نتوانستکرد
نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من
ماهییکز فلس فرق دام نتوانست کرد
مشت خاک من هواپرورد جولان تو بود
پایمالش گردش ایام نتوانست کرد
چرخ گو مفریب از جا هم که سعی باغبان
پختگیهای ثمر را خام نتوانستکرد
همچو شبنم زین گلستان فسکه وحشت میکشم
آب در آیینهام آرام نتوانستکرد
موج گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب
طبع استغنا نظر ابرام نتوانستکرد
نالهها در دل فسرد اما نبست احرام لب
گرد این کاشانه سیر بام نتوانست کرد
اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن
این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست کرد
سوخت بیدل غافل از خود شعلهٔ تصویر ما
یک شرر برق نگاهی وام نتوانستکرد
این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد
جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری
وحشی حسن بتان را رام نتوانست کرد
با همه شوری که وقف پستهٔ خندان اوست
رفع تلخی های آن بادام نتوانست کرد
همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب
کز خم دریا میی در جام نتوانستکرد
نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من
ماهییکز فلس فرق دام نتوانست کرد
مشت خاک من هواپرورد جولان تو بود
پایمالش گردش ایام نتوانست کرد
چرخ گو مفریب از جا هم که سعی باغبان
پختگیهای ثمر را خام نتوانستکرد
همچو شبنم زین گلستان فسکه وحشت میکشم
آب در آیینهام آرام نتوانستکرد
موج گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب
طبع استغنا نظر ابرام نتوانستکرد
نالهها در دل فسرد اما نبست احرام لب
گرد این کاشانه سیر بام نتوانست کرد
اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن
این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست کرد
سوخت بیدل غافل از خود شعلهٔ تصویر ما
یک شرر برق نگاهی وام نتوانستکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
دل سحرگاهی بهگلشن یاد آن رخسار کرد
اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت میکشیم از التفات آن نگاه
خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد
قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلست
گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کرد
آه ز آن بیپرد رخساریکه شرم جلوهان
چشم ما پوشیده یعنی وعده دیدار کرد
عالم بیدستگاهی ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد
یکجهان پست و بلند آفت کمین جهد بود
چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد
دعوی هستی عدم را انفعال ست
اینکه من یاد توکردم فطرت استغفارکرد
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان، درد دل
یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد
نیست غم بر شمع ما گر یک دو لب خندید صبح
گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد
از سر ما بینوایان سایه تا دارد دپغ
خانهٔ خورشید را هم چرخ بی دیوار کرد
بیتکلف بود هستی لیک فکر بد معاش
جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد
دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود
صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد
آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جای گندم آدمیت میتوان انبارکرد
سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار
آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کرد
اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت میکشیم از التفات آن نگاه
خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد
قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلست
گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کرد
آه ز آن بیپرد رخساریکه شرم جلوهان
چشم ما پوشیده یعنی وعده دیدار کرد
عالم بیدستگاهی ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد
یکجهان پست و بلند آفت کمین جهد بود
چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد
دعوی هستی عدم را انفعال ست
اینکه من یاد توکردم فطرت استغفارکرد
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان، درد دل
یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد
نیست غم بر شمع ما گر یک دو لب خندید صبح
گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد
از سر ما بینوایان سایه تا دارد دپغ
خانهٔ خورشید را هم چرخ بی دیوار کرد
بیتکلف بود هستی لیک فکر بد معاش
جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد
دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود
صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد
آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جای گندم آدمیت میتوان انبارکرد
سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار
آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد
که هزار آینهام بر سر مژگان گل کرد
عالمی را ز دل خسته به شور آوردم
نالهای داشتم آخر به نیستان گل کرد
نیست جز برگ گل آیینهٔ کیفیت رنگ
خون من خواهد از آنگوشهٔ دامانگل کرد
گر چنین میکندم طرز نگاه تو هلاک
سبزه خواهد ز مزارم همه مژگانگلکرد
ریشهٔ باغ حیا غنچه بهار است امروز
زان تبسمکه لبتکاشت نمکدانگلکرد
نتون داغ تو پوشید به خاکستر ما
کچهٔ فاخته خواهد ز گریبان گل کرد
پرتوشمع فراهم نشود جزبه فنا
رنگ جمعیت ما سخت پریشان گل کرد
حیرتمگشثکه دیروز به صحرای عدم
خاک بودم نفس از من به چه عنوان گل کرد
سعی اشکیم، دویدن چه خیال است اینجا
لغزشی بود ز ما آبله پایان گل کرد
غیر وحشتگلی از وضع سحر نتوان چید
هر که بویی ز نفس یافت پرافشان گل کرد
اول و آخر هر جلوه تماشا دارد
نقش پا گل کن اگر آینه نتوان گل کرد
بیدل از منت دامان کشی تر نشدیم
شمع ما را نفس سوخته آسان گل کرد
که هزار آینهام بر سر مژگان گل کرد
عالمی را ز دل خسته به شور آوردم
نالهای داشتم آخر به نیستان گل کرد
نیست جز برگ گل آیینهٔ کیفیت رنگ
خون من خواهد از آنگوشهٔ دامانگل کرد
گر چنین میکندم طرز نگاه تو هلاک
سبزه خواهد ز مزارم همه مژگانگلکرد
ریشهٔ باغ حیا غنچه بهار است امروز
زان تبسمکه لبتکاشت نمکدانگلکرد
نتون داغ تو پوشید به خاکستر ما
کچهٔ فاخته خواهد ز گریبان گل کرد
پرتوشمع فراهم نشود جزبه فنا
رنگ جمعیت ما سخت پریشان گل کرد
حیرتمگشثکه دیروز به صحرای عدم
خاک بودم نفس از من به چه عنوان گل کرد
سعی اشکیم، دویدن چه خیال است اینجا
لغزشی بود ز ما آبله پایان گل کرد
غیر وحشتگلی از وضع سحر نتوان چید
هر که بویی ز نفس یافت پرافشان گل کرد
اول و آخر هر جلوه تماشا دارد
نقش پا گل کن اگر آینه نتوان گل کرد
بیدل از منت دامان کشی تر نشدیم
شمع ما را نفس سوخته آسان گل کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
پیکرم چون تیشه تا از جان کنی یاد آورد
سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آورد
لب بهخاموشی فشردم نالهجوشید ازنفس
قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورد
در شهادتگاه بیباکی کم از بسمل نیام
بشکنم رنگیکه خونم را به فریاد آورد
هوش تا گیرد عیار رنگی از صهبای من
شیشهها میباید از ملک پریزاد آورد
بسکه در راهتکمین انتظارم پیرکرد
مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آورد
چون پر طاووس میباید اسیر عشق را
کز عدم گلدستهواری نذر صیاد آورد
تحفهٔ ما بیبران غیر از دل صد چاک نیست
شانه میباشد رهآوردیکه شمشاد آورد
عشق را عمریست با خلق امتحان همت است
عالمی را میبرد مجنون که فرهاد آورد
از تغافل های نازش سخت دور افتادهایم
پیش آن نامهربان ما را که در یاد آورد
تا سپند ما نبیند انتظار سوختن
چون شرر کاش آتش ازکانون ایجاد آورد
انفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیاج
یک عرقوارم برون زین خجلتآباد آورد
بیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش
میبرد با خویش آخرهرچه را باد آورد
سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آورد
لب بهخاموشی فشردم نالهجوشید ازنفس
قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورد
در شهادتگاه بیباکی کم از بسمل نیام
بشکنم رنگیکه خونم را به فریاد آورد
هوش تا گیرد عیار رنگی از صهبای من
شیشهها میباید از ملک پریزاد آورد
بسکه در راهتکمین انتظارم پیرکرد
مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آورد
چون پر طاووس میباید اسیر عشق را
کز عدم گلدستهواری نذر صیاد آورد
تحفهٔ ما بیبران غیر از دل صد چاک نیست
شانه میباشد رهآوردیکه شمشاد آورد
عشق را عمریست با خلق امتحان همت است
عالمی را میبرد مجنون که فرهاد آورد
از تغافل های نازش سخت دور افتادهایم
پیش آن نامهربان ما را که در یاد آورد
تا سپند ما نبیند انتظار سوختن
چون شرر کاش آتش ازکانون ایجاد آورد
انفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیاج
یک عرقوارم برون زین خجلتآباد آورد
بیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش
میبرد با خویش آخرهرچه را باد آورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
دمی که تیغ تو خون مرا بحل گیرد
هجوم ناز سراپای من به دل گیرد
کجاست اشک که در عالم خیال توام
هزار آینه با جلوه متصل گیرد
مزاج عاشق و آسودگی به آن ماند
که شعله رنگ هواهای معتدل گیرد
به حیرت است نگاه ادب سرشت وفا
که شمع خلوت آیینه مشتعل گیرد
بهار عمر و طراوت زهی خیال محال
مگر حیا عرض از طبع منفعل گیرد
کسی برد چو نگه لذت شناسایی
که نقش خویش به هر جلوه مضمحل گیرد
خوشمکه نالهام امروز خصم خودداریست
چو سرو تا به کی آزادگی به گل گیرد
کفیل وحشت هر ذرهام چو شور جنون
کسی که نگذرد از خود مرا خجل گیرد
ز شرم ِ بیدلی خویش آب میگردم
مباد آینه پیش تو نام دلگیرد
هجوم ناز سراپای من به دل گیرد
کجاست اشک که در عالم خیال توام
هزار آینه با جلوه متصل گیرد
مزاج عاشق و آسودگی به آن ماند
که شعله رنگ هواهای معتدل گیرد
به حیرت است نگاه ادب سرشت وفا
که شمع خلوت آیینه مشتعل گیرد
بهار عمر و طراوت زهی خیال محال
مگر حیا عرض از طبع منفعل گیرد
کسی برد چو نگه لذت شناسایی
که نقش خویش به هر جلوه مضمحل گیرد
خوشمکه نالهام امروز خصم خودداریست
چو سرو تا به کی آزادگی به گل گیرد
کفیل وحشت هر ذرهام چو شور جنون
کسی که نگذرد از خود مرا خجل گیرد
ز شرم ِ بیدلی خویش آب میگردم
مباد آینه پیش تو نام دلگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد
اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد
نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان
جز این که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد
به این گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم
چو کشتیام پای رفتنی که اگر محیطم به سر نگیرد
به راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم
کسی جز آغوش بینشانی چو اشکم از خاک برنگیرد
دل از فسون امل طرازی به جد گرفتهست هرزهتازی
مباد شرم نفسگدازی عنان این بیخبر نگیرد
نگاه غفلت کمین ما را کنار مژگان نشد میسر
تپد به خون خفته خوابناکی که سایهاش زیر پر نگیرد
چو موج عمریست بیسر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا
چه ممکن است اینکه رشتهٔ ما چو عقده گیرد گهر نگیرد
خوشا غنامشربی که طبعش به حکم اقبال بینیازی
ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچهگیرد اثر نگیرد
اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی
گلیکه تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرد
دلیکه بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش
چو شیشه بر سنگ خورد سازشکسیش جز شیشهگر نگیرد
گذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان
تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیرد
قبول سرمایهٔ تعینکمینگه آفت است بیدل
چوشمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیرد
اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد
نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان
جز این که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد
به این گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم
چو کشتیام پای رفتنی که اگر محیطم به سر نگیرد
به راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم
کسی جز آغوش بینشانی چو اشکم از خاک برنگیرد
دل از فسون امل طرازی به جد گرفتهست هرزهتازی
مباد شرم نفسگدازی عنان این بیخبر نگیرد
نگاه غفلت کمین ما را کنار مژگان نشد میسر
تپد به خون خفته خوابناکی که سایهاش زیر پر نگیرد
چو موج عمریست بیسر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا
چه ممکن است اینکه رشتهٔ ما چو عقده گیرد گهر نگیرد
خوشا غنامشربی که طبعش به حکم اقبال بینیازی
ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچهگیرد اثر نگیرد
اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی
گلیکه تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرد
دلیکه بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش
چو شیشه بر سنگ خورد سازشکسیش جز شیشهگر نگیرد
گذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان
تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیرد
قبول سرمایهٔ تعینکمینگه آفت است بیدل
چوشمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
فسردگیهای ساز امکان ترانهام را عنان نگیرد
حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
ز دستگاه جهان صورت نیام خجالتکش کدورت
چو آینه دست بینیازان ز هر چه گیرد زبان نگیرد
سماجت است اینکه عالمی را به سر فکندهست خاک ذلّت
سبک نگردد به چشم مردم کسی که خود را گران نگیرد
ز دست رفتهست اختیارم، به پارسایی کشیده کارم
به ساز وحشت پری ندارم که دامنم آشیان نگیرد
به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان
ز صید مطلب سراغ کم گیر اگر دلت زین جهان نگیرد
مناز بر مایهٔ تعیّن که کاروان متاع همّت
به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد
ز خود برآ تا رسد کمندت به کنگر قصر بینیازی
به نردبانهای چین دامن کسی ره آسمان نگیرد
اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه گیران مباش غافل
که تیر پرواز را نشاید دمی که بال از کمان نگیرد
کج است طور بنای عالم تو نیز سرکن بهکجادایی
که شهرت وضع راستیها چو حلقهات بر سنان نگیرد
درآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی
که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد
فتادهای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت
کسی چهگیرد ز ساز قدرتکه دست واماندگان نگیرد
اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل
که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامنفشان نگیرد
حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
ز دستگاه جهان صورت نیام خجالتکش کدورت
چو آینه دست بینیازان ز هر چه گیرد زبان نگیرد
سماجت است اینکه عالمی را به سر فکندهست خاک ذلّت
سبک نگردد به چشم مردم کسی که خود را گران نگیرد
ز دست رفتهست اختیارم، به پارسایی کشیده کارم
به ساز وحشت پری ندارم که دامنم آشیان نگیرد
به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان
ز صید مطلب سراغ کم گیر اگر دلت زین جهان نگیرد
مناز بر مایهٔ تعیّن که کاروان متاع همّت
به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد
ز خود برآ تا رسد کمندت به کنگر قصر بینیازی
به نردبانهای چین دامن کسی ره آسمان نگیرد
اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه گیران مباش غافل
که تیر پرواز را نشاید دمی که بال از کمان نگیرد
کج است طور بنای عالم تو نیز سرکن بهکجادایی
که شهرت وضع راستیها چو حلقهات بر سنان نگیرد
درآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی
که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد
فتادهای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت
کسی چهگیرد ز ساز قدرتکه دست واماندگان نگیرد
اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل
که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامنفشان نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
غنا مفت هوسگر نام آسودن نمیگیرد
غبار دامنافشان سحر دامن نمیگیرد
فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش
حنا بوسدکف دستیکه دست من نمیگیرد
دلی دارم ادب پروردهٔ ناموس یکتایی
که از شرم محبت خرده بر دشمن نمیگیرد
ز تشویش علایق رستهگیر آزادطبعان را
عنان آب، دام سعی پرویزن نمیگیرد
ره فهم تجرد، فطرت باریک میخواهد
کسی جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمیگیرد
حضور عافیتگر مقصد سعی طلب باشد
چرا همّت، ره از پا درافتادن نمیگیرد
ضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یارب
که صیٌاد از حیا، عمریست نام من نمیگیرد
تواضعکیش همّت را چه امکان است رعنایی
خم دوش فلک، بار سر و گردن نمیگیرد
دم پیری ز فیض گریه خلقی میرود غافل
در این مهتاب شیری هست و کس روغن نمیگیرد
قماشی از حیا دارد قبای نازکاندامی
که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمیگیرد
اگر شمع رخش صد انجمن روشن کند بیدل
تحیر آتشی دارد که جز در من نمیگیرد
غبار دامنافشان سحر دامن نمیگیرد
فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش
حنا بوسدکف دستیکه دست من نمیگیرد
دلی دارم ادب پروردهٔ ناموس یکتایی
که از شرم محبت خرده بر دشمن نمیگیرد
ز تشویش علایق رستهگیر آزادطبعان را
عنان آب، دام سعی پرویزن نمیگیرد
ره فهم تجرد، فطرت باریک میخواهد
کسی جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمیگیرد
حضور عافیتگر مقصد سعی طلب باشد
چرا همّت، ره از پا درافتادن نمیگیرد
ضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یارب
که صیٌاد از حیا، عمریست نام من نمیگیرد
تواضعکیش همّت را چه امکان است رعنایی
خم دوش فلک، بار سر و گردن نمیگیرد
دم پیری ز فیض گریه خلقی میرود غافل
در این مهتاب شیری هست و کس روغن نمیگیرد
قماشی از حیا دارد قبای نازکاندامی
که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمیگیرد
اگر شمع رخش صد انجمن روشن کند بیدل
تحیر آتشی دارد که جز در من نمیگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
چنینگر طیعبیدرتبهخورد و خوابمیسازد
به چشمت اشک را همگوهر نایاب میسازد
ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن
که هرجا رشتهٔ سازیست با مضراب میسازد
درین میخانه فرش سجده باید بود مستان را
که موج باده از خم تا قدح محراب میسازد
جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن
همین وضعت خلاص از کلفت اسباب میسازد
نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی
که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب میسازد
چو صبحی کز حضور آفتاب انشا کند شبنم
خیال او نفس در سینهٔ من آب میسازد
چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم
تب پهلوی من از بوریا سنجاب میسازد
به برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم
تریهای هوس کشت مرا سیراب میسازد
به هجران ذوق وصلی دارم و بر خویش میبالم
در آتش نیز این ماهی همان با آب میسازد
درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن
نگاه بیدماغان بیشتر با خواب میسازد
ندارد بزم امکان چون ضعیفی،کیمیاسازی
که اجزای غرور خلق را آداب میسازد
تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل
که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازد
به چشمت اشک را همگوهر نایاب میسازد
ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن
که هرجا رشتهٔ سازیست با مضراب میسازد
درین میخانه فرش سجده باید بود مستان را
که موج باده از خم تا قدح محراب میسازد
جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن
همین وضعت خلاص از کلفت اسباب میسازد
نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی
که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب میسازد
چو صبحی کز حضور آفتاب انشا کند شبنم
خیال او نفس در سینهٔ من آب میسازد
چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم
تب پهلوی من از بوریا سنجاب میسازد
به برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم
تریهای هوس کشت مرا سیراب میسازد
به هجران ذوق وصلی دارم و بر خویش میبالم
در آتش نیز این ماهی همان با آب میسازد
درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن
نگاه بیدماغان بیشتر با خواب میسازد
ندارد بزم امکان چون ضعیفی،کیمیاسازی
که اجزای غرور خلق را آداب میسازد
تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل
که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال گرفت آینه در دست و به در زد
همت به سواد طلبت گرد جنون داشت
نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد
رفتی و نیاسود غبارم چه توانکرد
بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بیروی تو از سیر چمن صرفه نبردم
هر لاله که دیدم شبیخونم به نظر زد
زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است
گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد
بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری
خمگشتن این نخل به صد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد
آبی که به رو میزدم آتش به جگر زد
بییاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم
تا آبلهپا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهی بتماشا نرساندم
چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد
مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود
حیرتزدهام دامن این خیمه که بر زد
فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم
صبح از نفس سوخته دامن بهکمر زد
ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر
تمثالگلی بودکه آیینه به سر زد
دشنامی از آن لعل شنیدم که مپرسید
میخواست به سنگم زند آخر به گهر زد
بیدل دل ما را نگهی برد به غارت
آنگلکه تو دیدی چمنی بود نظر زد
تمثال گرفت آینه در دست و به در زد
همت به سواد طلبت گرد جنون داشت
نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد
رفتی و نیاسود غبارم چه توانکرد
بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بیروی تو از سیر چمن صرفه نبردم
هر لاله که دیدم شبیخونم به نظر زد
زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است
گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد
بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری
خمگشتن این نخل به صد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد
آبی که به رو میزدم آتش به جگر زد
بییاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم
تا آبلهپا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهی بتماشا نرساندم
چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد
مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود
حیرتزدهام دامن این خیمه که بر زد
فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم
صبح از نفس سوخته دامن بهکمر زد
ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر
تمثالگلی بودکه آیینه به سر زد
دشنامی از آن لعل شنیدم که مپرسید
میخواست به سنگم زند آخر به گهر زد
بیدل دل ما را نگهی برد به غارت
آنگلکه تو دیدی چمنی بود نظر زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد
چو شیشه دلکهکشد تیغ از میانش و لرزد
قیامت است بر آن بلبلی که از ادب گل
پر شکستهکشد سر ز آشیانش و لرزد
به هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان
چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد
به وحشتیاست درین عرصه برقتازی فرصت
که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزد
به خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم
چو مفلسی که شود گنج زر عیانش و لرزد
اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی
ز ناله رشتهکشد مغز استخوانش و لرزد
ز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی
چو نبض تبزده برخود تپد زبانش و لرزد
به عرصهای که شود پرفشان نهیب خدنگت
فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزد
خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد
به تن ز موج دود رعشه ناگهاناش و لرزد
گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیایت
چو شبروی که کند بیم پاسبانش و لرزد
شکستهرنگی عاشق اگر رسد به خیالش
چو شاخگل برد اندیشهٔ خزانش و لرزد
غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود
به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزد
حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد
چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد
چو شیشه دلکهکشد تیغ از میانش و لرزد
قیامت است بر آن بلبلی که از ادب گل
پر شکستهکشد سر ز آشیانش و لرزد
به هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان
چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد
به وحشتیاست درین عرصه برقتازی فرصت
که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزد
به خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم
چو مفلسی که شود گنج زر عیانش و لرزد
اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی
ز ناله رشتهکشد مغز استخوانش و لرزد
ز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی
چو نبض تبزده برخود تپد زبانش و لرزد
به عرصهای که شود پرفشان نهیب خدنگت
فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزد
خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد
به تن ز موج دود رعشه ناگهاناش و لرزد
گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیایت
چو شبروی که کند بیم پاسبانش و لرزد
شکستهرنگی عاشق اگر رسد به خیالش
چو شاخگل برد اندیشهٔ خزانش و لرزد
غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود
به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزد
حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد
چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
زبان بهکام خموشی کشد بیانش و لرزد
نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد
نگه نظاره کند از حیا نهانش و لرزد
زبان سخن کند از تنگی دهانش و لرزد
چه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم
ببوسد از لب موجگهر دهانش و لرزد
قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم
که فکر مو شود ازحیرت میانش و لرزد
دمیکه آرزوی دل به عرض شوق توکوشد
گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد
خیال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت
برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد
نظربه طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است
که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد
عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت
که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد
بود ترحم عشقت به حال ناکسی من
چو مشت خس که کند شعله امتحانش و لرزد
به محفل تو که اظهار مدعاست تحیر
نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد
به وصل وحشتم از دل نمیرود چه توان کرد
که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد
به عافیت نیام ایمن ز آفتی که کشید
چون آن غریق که آرند بر کرانش و لرزد
ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل
چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد
نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد
نگه نظاره کند از حیا نهانش و لرزد
زبان سخن کند از تنگی دهانش و لرزد
چه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم
ببوسد از لب موجگهر دهانش و لرزد
قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم
که فکر مو شود ازحیرت میانش و لرزد
دمیکه آرزوی دل به عرض شوق توکوشد
گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد
خیال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت
برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد
نظربه طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است
که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد
عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت
که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد
بود ترحم عشقت به حال ناکسی من
چو مشت خس که کند شعله امتحانش و لرزد
به محفل تو که اظهار مدعاست تحیر
نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد
به وصل وحشتم از دل نمیرود چه توان کرد
که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد
به عافیت نیام ایمن ز آفتی که کشید
چون آن غریق که آرند بر کرانش و لرزد
ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل
چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد