عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹
ایا مانده بیموجب هر مرادی
همه ساله در محنت اجتهادی
نه در حق خود مر ترا انزعاجی
نه در حق حق مر ترا انقیادی
چو دیوانگان دایم اندر به فکری
چه گویی ترا چون برآید مرادی
ز حرص دو روزه مقام مجازی
به هر گوشهای کرده ذات العمادی
همانا به خواب اندری تا ندانی
که ما را جزین نیست دیگر معادی
چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی
که بر باطلی باشدت استنادی
جمادیست این شوم دنیا که دایم
ترا نیست الا بر او اعتمادی
پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را
که معبود او گشته باشد جمادی
پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی
تمنی کنی با چنین اعتقادی
ندانی همی ویحک اینقدر باری
که جای دو معنی نباشد فوادی
تو گر راه حق را همی جویی اول
طلب کرد باید سبیل الرشادی
زیادت بود مر ترا هر زمانی
به اعمال و افعال خویش اعتدادی
پس از نیستی ساز آن راه سازی
کجا بهتر از نیستی هست زادی
صلاح سنایی در آنست دایم
شود در ره عشق بی چون سدادی
بگفتم صلاح دل از روی معنی
صلاحیست این مشمر اندر فسادی
شو از خود بری گرد تا بر حقیقت
ترا بی تو حاصل شود انجرادی
نبینی که پروانهٔ شمع هرگز
که بر باطنش چیره گردد ودادی
بری گردد از خویشتن چون سنایی
کند او ز خویشی خود انفرادی
همه ساله در محنت اجتهادی
نه در حق خود مر ترا انزعاجی
نه در حق حق مر ترا انقیادی
چو دیوانگان دایم اندر به فکری
چه گویی ترا چون برآید مرادی
ز حرص دو روزه مقام مجازی
به هر گوشهای کرده ذات العمادی
همانا به خواب اندری تا ندانی
که ما را جزین نیست دیگر معادی
چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی
که بر باطلی باشدت استنادی
جمادیست این شوم دنیا که دایم
ترا نیست الا بر او اعتمادی
پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را
که معبود او گشته باشد جمادی
پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی
تمنی کنی با چنین اعتقادی
ندانی همی ویحک اینقدر باری
که جای دو معنی نباشد فوادی
تو گر راه حق را همی جویی اول
طلب کرد باید سبیل الرشادی
زیادت بود مر ترا هر زمانی
به اعمال و افعال خویش اعتدادی
پس از نیستی ساز آن راه سازی
کجا بهتر از نیستی هست زادی
صلاح سنایی در آنست دایم
شود در ره عشق بی چون سدادی
بگفتم صلاح دل از روی معنی
صلاحیست این مشمر اندر فسادی
شو از خود بری گرد تا بر حقیقت
ترا بی تو حاصل شود انجرادی
نبینی که پروانهٔ شمع هرگز
که بر باطنش چیره گردد ودادی
بری گردد از خویشتن چون سنایی
کند او ز خویشی خود انفرادی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴
ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری
چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری
جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق
تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری
هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع
آن زیادت در جهان عدل بینی کمتری
مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مساز
سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری
همچو گل تر دامنی باشی که رویی در بهار
دیده در سرماگشا گر باغ دین را عبهری
با دم سرد و هوای گرم کی گردد بدن
بید و آتش نیک ناید صنعت آهنگری
چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص
آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری
بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل
چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری
خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گویند مدح
هان مگر خود را به نادانی مسلم نشمری
مثله کردی بهر بدنی پیش هر دون اختری
مثله بودن بهر بدنی هست از دون اختری
راست چون بکری بود کو داده عذرت را ز دست
آب شهوت می ببردش آبروی دختری
آن شبی کش عرس باشد خلق ازو با نای و کوس
مادرش خندان و او زان شرم در رسواگری
تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل
وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری
از خجالت پیش دین گستاخ نتواند گذشت
هر دلی کو کرد سلطان هوا را چاکری
گر چه این معشوق رعنا خوبروی و دلبرست
چون سنایی دل از آن سوی تو افتد دل بری
نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوی
ای برادر نیست جز فعل سگ و رای خری
شیر نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم
پیره سگ خاید به دندان پای مرد هر دری
سلسبیل از بهر جان تشنگان دارد خدای
خرقهپوشان را بود آنجا مسلم عبقری
می چه خواهی خوبتر زین از میان هر دوان
صدره آنجا سندسی و جبه اینجا ششتری
آنچه اینجا ماند خواهد چند پویی گرد آن
گرد آن گرد ار خردمندی که آن با خود بری
هر کرا خشنود تن دین هست ناخشنود ازو
مبتلا مردا که دو معشوق را در بر گری
ماه کنعان تا به یک منزل بها هجده درم
منزل دیگر بدین و دل بیابد مشتری
گر توانگر میری و مفلس زیی در روز چند
به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری
مر امل را پای بشکن از اجل مندیش هیچ
مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهی پری
این دو پیمانه که گردانست دایم بر سرت
هردو بیآرام و تو کاری گرفته سرسری
گر چه عمر نوح یابی اندرین خطهٔ فنا
تا بجنبی کرده باشد از تو آثار اسپری
زین جهان خود جز دریغا هیچ کس چیزی نبرد
زین جهان آزرده میری گر همه اسکندری
لافت از زورست و زر پیوسته دیدی تا چه کرد
زور با عاد قوی ترکیب و زر با سامری
گر همی خواهی که پوسیده نگردی در هوس
خانه پرداز از کرهٔ خاکی و چرخ چنبری
عالمی دیگر گزین کاین جا نیابی هم نفس
کو ز علت تیرگی دارد ز آفت ابتری
اندر آن عالم نیابی محرمی مر جانت را
جز صفای احمدی و جز سخای حیدری
ای هوا بر دل نشانده چیست از لابرالاه
حصه ی تو هان بده انصاف، گر دین پروری
آنچه لا رد کرد تا دل بر نتابی زان همه
والله ار یک دم از الا لله هرگز برخوری
گر هوای نفس جویی از در دین در میای
یا براهیمی مسلم باشدت یا آزری
تیغ تحقیق از نیام امتحان چون بر کشی
هم ببینی حال خود را مهرهای یا گوهری
خاک از انصاف دادن این چنین شد محترم
تیغ نفرین خورد بر سر آتش از مستکبری
با عقاب تیز چنگ و با همای خوب پر
ابلهی باشد که رقاصی کند کبک دری
مر مخالف را چخیدن هست با او همچنانک
با عصای موسوی خود اسب تازد سامری
بی چراغ شرع رفتن در ره دین کوروار
همچنان باشد که بی خورشید کردن گازری
همچو «لا» بر بند و بگشا گر همی دعوی کنی
هم میان و هم زبان را تا زالله برخوری
رنج کش باش ای برادر همچو خار از بهر آنک
زود پژمرده شود در دست گلبرگ طری
بود نوشروان عادل کافری در عهد خود
داد دادی باز هر مظلوم را از داوری
شاد باش ای مهتری کز فضل تو در نیم شب
کور مادرزاد خواند نقش بر انگشتری
چاکران دولتت را گر دهی یک روز عرض
این غریب ممتحن را اندر آن صف بشمری
چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری
جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق
تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری
هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع
آن زیادت در جهان عدل بینی کمتری
مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مساز
سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری
همچو گل تر دامنی باشی که رویی در بهار
دیده در سرماگشا گر باغ دین را عبهری
با دم سرد و هوای گرم کی گردد بدن
بید و آتش نیک ناید صنعت آهنگری
چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص
آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری
بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل
چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری
خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گویند مدح
هان مگر خود را به نادانی مسلم نشمری
مثله کردی بهر بدنی پیش هر دون اختری
مثله بودن بهر بدنی هست از دون اختری
راست چون بکری بود کو داده عذرت را ز دست
آب شهوت می ببردش آبروی دختری
آن شبی کش عرس باشد خلق ازو با نای و کوس
مادرش خندان و او زان شرم در رسواگری
تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل
وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری
از خجالت پیش دین گستاخ نتواند گذشت
هر دلی کو کرد سلطان هوا را چاکری
گر چه این معشوق رعنا خوبروی و دلبرست
چون سنایی دل از آن سوی تو افتد دل بری
نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوی
ای برادر نیست جز فعل سگ و رای خری
شیر نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم
پیره سگ خاید به دندان پای مرد هر دری
سلسبیل از بهر جان تشنگان دارد خدای
خرقهپوشان را بود آنجا مسلم عبقری
می چه خواهی خوبتر زین از میان هر دوان
صدره آنجا سندسی و جبه اینجا ششتری
آنچه اینجا ماند خواهد چند پویی گرد آن
گرد آن گرد ار خردمندی که آن با خود بری
هر کرا خشنود تن دین هست ناخشنود ازو
مبتلا مردا که دو معشوق را در بر گری
ماه کنعان تا به یک منزل بها هجده درم
منزل دیگر بدین و دل بیابد مشتری
گر توانگر میری و مفلس زیی در روز چند
به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری
مر امل را پای بشکن از اجل مندیش هیچ
مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهی پری
این دو پیمانه که گردانست دایم بر سرت
هردو بیآرام و تو کاری گرفته سرسری
گر چه عمر نوح یابی اندرین خطهٔ فنا
تا بجنبی کرده باشد از تو آثار اسپری
زین جهان خود جز دریغا هیچ کس چیزی نبرد
زین جهان آزرده میری گر همه اسکندری
لافت از زورست و زر پیوسته دیدی تا چه کرد
زور با عاد قوی ترکیب و زر با سامری
گر همی خواهی که پوسیده نگردی در هوس
خانه پرداز از کرهٔ خاکی و چرخ چنبری
عالمی دیگر گزین کاین جا نیابی هم نفس
کو ز علت تیرگی دارد ز آفت ابتری
اندر آن عالم نیابی محرمی مر جانت را
جز صفای احمدی و جز سخای حیدری
ای هوا بر دل نشانده چیست از لابرالاه
حصه ی تو هان بده انصاف، گر دین پروری
آنچه لا رد کرد تا دل بر نتابی زان همه
والله ار یک دم از الا لله هرگز برخوری
گر هوای نفس جویی از در دین در میای
یا براهیمی مسلم باشدت یا آزری
تیغ تحقیق از نیام امتحان چون بر کشی
هم ببینی حال خود را مهرهای یا گوهری
خاک از انصاف دادن این چنین شد محترم
تیغ نفرین خورد بر سر آتش از مستکبری
با عقاب تیز چنگ و با همای خوب پر
ابلهی باشد که رقاصی کند کبک دری
مر مخالف را چخیدن هست با او همچنانک
با عصای موسوی خود اسب تازد سامری
بی چراغ شرع رفتن در ره دین کوروار
همچنان باشد که بی خورشید کردن گازری
همچو «لا» بر بند و بگشا گر همی دعوی کنی
هم میان و هم زبان را تا زالله برخوری
رنج کش باش ای برادر همچو خار از بهر آنک
زود پژمرده شود در دست گلبرگ طری
بود نوشروان عادل کافری در عهد خود
داد دادی باز هر مظلوم را از داوری
شاد باش ای مهتری کز فضل تو در نیم شب
کور مادرزاد خواند نقش بر انگشتری
چاکران دولتت را گر دهی یک روز عرض
این غریب ممتحن را اندر آن صف بشمری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷
ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی
دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی
رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب
خیمهات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی
با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق
رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی
مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار
از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی
معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری
ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی
بار سازی بر خرت آلت نمیبینی همی
از چه معنا بگذری تو آتش اندر خر زنی
آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی
باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی
از هوای آدمیت سینه را معزول کن
گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی
مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم
پردهٔ دیگر نوازی زخمهٔ دیگر زنی
گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه
قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی
باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند
فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی
امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه
تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی
تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال
شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی
پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی
چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی
جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود
روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی
سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا
از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی
اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب
عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی
گر ازین دعوی بیمعنی قدم یکسو نهی
پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی
نکتههای خوب من چون شکر آید مر ترا
پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی
عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند
منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی
ای سنایی راست میگویی ز کج گویان مترس
تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی
دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی
رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب
خیمهات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی
با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق
رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی
مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار
از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی
معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری
ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی
بار سازی بر خرت آلت نمیبینی همی
از چه معنا بگذری تو آتش اندر خر زنی
آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی
باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی
از هوای آدمیت سینه را معزول کن
گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی
مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم
پردهٔ دیگر نوازی زخمهٔ دیگر زنی
گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه
قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی
باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند
فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی
امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه
تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی
تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال
شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی
پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی
چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی
جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود
روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی
سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا
از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی
اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب
عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی
گر ازین دعوی بیمعنی قدم یکسو نهی
پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی
نکتههای خوب من چون شکر آید مر ترا
پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی
عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند
منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی
ای سنایی راست میگویی ز کج گویان مترس
تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای شده پیر و عاجز و فرتوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴ - در رثای زکی الدین بلخی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۹
نمیداند مگر آنکس مراد از کشف حال آید
که کشف حال را در حال بیحالی زوال آید
زوال حال آن باشد کمال حال بیحالان
که درگاه زوال حال بیحالان مجال آید
اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر
چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید
ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را
که از کوی هدی بیحال در کوی ضلال آید
نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان
تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید
به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی
ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید
که کشف حال را در حال بیحالی زوال آید
زوال حال آن باشد کمال حال بیحالان
که درگاه زوال حال بیحالان مجال آید
اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر
چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید
ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را
که از کوی هدی بیحال در کوی ضلال آید
نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان
تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید
به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی
ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس
نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل
چه خواهم کرد زهد و فضل عباس
بیاور طاس می بر دست من نه
به جای چنگ بر زن طاس بر طاس
قرین و جنس من خمار و مطرب
بسندهست از همه اقران و اجناس
مرا باید خراباتی شناسد
خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس
می است الماس و گوهر شادمانی
نگردد سفته گوهر جز به الماس
می و معشوق را بگزین به عالم
جز این دیگر همه رزق است و ریواس
چه خواهم برد از دنیا به آخر
دلی پر حسرت و یک جامه کرباس
چه گویید اندرین معنی که گفتم
اجیبوا ما سالتم ایها الناس
رفیقا جام می بر یاد من خور
که زیر آسیای غم شدم آس
نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل
چه خواهم کرد زهد و فضل عباس
بیاور طاس می بر دست من نه
به جای چنگ بر زن طاس بر طاس
قرین و جنس من خمار و مطرب
بسندهست از همه اقران و اجناس
مرا باید خراباتی شناسد
خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس
می است الماس و گوهر شادمانی
نگردد سفته گوهر جز به الماس
می و معشوق را بگزین به عالم
جز این دیگر همه رزق است و ریواس
چه خواهم برد از دنیا به آخر
دلی پر حسرت و یک جامه کرباس
چه گویید اندرین معنی که گفتم
اجیبوا ما سالتم ایها الناس
رفیقا جام می بر یاد من خور
که زیر آسیای غم شدم آس
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
ای آنکه ترا در تو تویی نیست تصرف
آن به که نگویی تو سخن را ز تصوف
در کوی تصوف به تکلف مگذر هیچ
زیرا که حرامست درین کوی تکلف
در عشوهٔ خویشی تو و این مایه ندانی
ای دوست ترا از تو تویی تست تخلف
راهیست حقیقت که درو نیست تکلف
زنهار مکن در ره تحقیق توقف
مینشنود امروز سنایی به حقیقت
بگرفت به اسرار ره عشق و تعنف
گر زین که اگر نشنوی ای دوست ازین پس
بر شاهد یوسف نکنی قصهٔ یوسف
آن به که نگویی تو سخن را ز تصوف
در کوی تصوف به تکلف مگذر هیچ
زیرا که حرامست درین کوی تکلف
در عشوهٔ خویشی تو و این مایه ندانی
ای دوست ترا از تو تویی تست تخلف
راهیست حقیقت که درو نیست تکلف
زنهار مکن در ره تحقیق توقف
مینشنود امروز سنایی به حقیقت
بگرفت به اسرار ره عشق و تعنف
گر زین که اگر نشنوی ای دوست ازین پس
بر شاهد یوسف نکنی قصهٔ یوسف
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - در رثای ابوالمعالی احمد بن یوسف
رفت قاضی بلمعالی ای سنایی آه کو
همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو
خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز
چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو
از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم
پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو
آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او
گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو
بی جمال و زیب و فر و رونق و ترتیب او
آنهمه نو زیب و باخیر و فراخی گاه کو
نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست
کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو
خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش
هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو
پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو
دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو
گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه»
رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو
هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی
چند گویی تخت و افسر اول این گو: شاه کو
حملهٔ شیر آزمودن سست شد در رنج تو
روبهت زندهست باری حیلهٔ روباه کو
ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو
هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو
هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو
لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو
یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه
هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو
همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو
خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز
چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو
از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم
پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو
آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او
گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو
بی جمال و زیب و فر و رونق و ترتیب او
آنهمه نو زیب و باخیر و فراخی گاه کو
نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست
کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو
خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش
هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو
پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو
دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو
گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه»
رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو
هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی
چند گویی تخت و افسر اول این گو: شاه کو
حملهٔ شیر آزمودن سست شد در رنج تو
روبهت زندهست باری حیلهٔ روباه کو
ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو
هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو
هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو
لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو
یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه
هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۵
ای تیر غم و رنج بسی خورده و برده
واقف شده بر معرفت خرقه و خورده
بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم
در باطن خود حرف حقیقت بسترده
با هستی خود نرد فنا باخته بسیار
صد دست فزون مانده و یک دست نبرده
در آرزوی کوی خرابات همه سال
اول قدم از راه خرابی بسپرده
ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز
در بیخردی کیسه به طرار سپرده
ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست
هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده
زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش
تا مردهٔ زنده شوی ای زندهٔ مرده
واقف شده بر معرفت خرقه و خورده
بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم
در باطن خود حرف حقیقت بسترده
با هستی خود نرد فنا باخته بسیار
صد دست فزون مانده و یک دست نبرده
در آرزوی کوی خرابات همه سال
اول قدم از راه خرابی بسپرده
ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز
در بیخردی کیسه به طرار سپرده
ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست
هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده
زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش
تا مردهٔ زنده شوی ای زندهٔ مرده
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - وله ایضا
آن شه حسن کز غلامی اوست
بندگی را شرف بر آزادی
گنج حسنش اگر مکان طلبد
در دو عالم نماند آبادی
خون ز شریان جبرئیل آرد
مژهاش در محل فصادی
مرغ روح از هوس قفس شکند
چون رود غمزهاش به صیادی
کرده معزول چشم قتالش
ملک الموت را ز جلادی
حاصل آن کامران که رخش ثناش
می توان تاختن به صد وادی
گرم تشریف بخشیش چون ساخت
طبع من از کمال و قادی
زان به تن جامهٔ خودم ننواخت
که مبادا بمیرم از شادی
بندگی را شرف بر آزادی
گنج حسنش اگر مکان طلبد
در دو عالم نماند آبادی
خون ز شریان جبرئیل آرد
مژهاش در محل فصادی
مرغ روح از هوس قفس شکند
چون رود غمزهاش به صیادی
کرده معزول چشم قتالش
ملک الموت را ز جلادی
حاصل آن کامران که رخش ثناش
می توان تاختن به صد وادی
گرم تشریف بخشیش چون ساخت
طبع من از کمال و قادی
زان به تن جامهٔ خودم ننواخت
که مبادا بمیرم از شادی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
ای عماد الدین ای صدر زمان
هر زمان صدری تو را خاک در است
چرخ نعمان دوم خواندت و گفت
نعل یحموم توام تاج سر است
من که آتش سرم و باد کلاه
خاک درگاه توام آبخور است
مهر تب یافتم از خدمت تو
زان تبم رفت و عرض برگذر است
قحط جان میبری و قحط کرم
ور تو گوئی ز دو مرسل اثر است
پس ازین نام تو بر خاتم دهر
صدر عیسی دم یوسف نظر است
دیدهای هفت نهان خانهٔ چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است
هم ببین خانهٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است
رنجهای تا به رخت چاشت خورم
که فلک بر دل من چاشت خور است
برگ مهمانی تو ساختهام
گرچه بس ساختهٔ مختصر است
قدری کوفته و بریان هست
لیک پالودهٔ تر بیشتر است
چیست پالوده سرشک تر من
کوفته سینه و بریان جگر است
هر زمان صدری تو را خاک در است
چرخ نعمان دوم خواندت و گفت
نعل یحموم توام تاج سر است
من که آتش سرم و باد کلاه
خاک درگاه توام آبخور است
مهر تب یافتم از خدمت تو
زان تبم رفت و عرض برگذر است
قحط جان میبری و قحط کرم
ور تو گوئی ز دو مرسل اثر است
پس ازین نام تو بر خاتم دهر
صدر عیسی دم یوسف نظر است
دیدهای هفت نهان خانهٔ چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است
هم ببین خانهٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است
رنجهای تا به رخت چاشت خورم
که فلک بر دل من چاشت خور است
برگ مهمانی تو ساختهام
گرچه بس ساختهٔ مختصر است
قدری کوفته و بریان هست
لیک پالودهٔ تر بیشتر است
چیست پالوده سرشک تر من
کوفته سینه و بریان جگر است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
قبلهٔ ابدال قلهٔ سبلان دان
کو ز شرف کعبهوار قطب کمال است
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است
در خبری خواندهام فضیلت آن را
خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان
کوست عروسی که امهات جبال است
چادر بر سر کشید تا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است
مقعد چندین هزار ساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است
موسی و خضر آمده به صومعهٔ او
صومعه دارد مگر فقیر مثال است
هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زال است
گفتم چادر ز روی باز نگیری
بکر نهای شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غیب چادر غیرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است
کو ز شرف کعبهوار قطب کمال است
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است
در خبری خواندهام فضیلت آن را
خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان
کوست عروسی که امهات جبال است
چادر بر سر کشید تا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است
مقعد چندین هزار ساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است
موسی و خضر آمده به صومعهٔ او
صومعه دارد مگر فقیر مثال است
هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زال است
گفتم چادر ز روی باز نگیری
بکر نهای شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غیب چادر غیرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - در بحث با معطل
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - در مذمت کیمیاگری و صنعت اکسیر
علم دین کیمیاست خاقانی
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بیهزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زدهای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بیهزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زدهای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر