عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۸
ز گل و گلاب و ز لاله پیاله می جویم
وزین دو نیز شراب دوساله میجویم
هنر اگر نبود زاهدا نباشد عیب
می و پیاله ز گل دور لاله میجویم
نثار تا کنمش دامنی ز مروارید
ز ابر دیده سرشگی چو ژاله میجویم
بیاد چهره گلفام و خط زنگارش
مدام ماه شب افروز هاله میجویم
ببانگ چنگ چو حافظ همیشه گوید نور
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
وزین دو نیز شراب دوساله میجویم
هنر اگر نبود زاهدا نباشد عیب
می و پیاله ز گل دور لاله میجویم
نثار تا کنمش دامنی ز مروارید
ز ابر دیده سرشگی چو ژاله میجویم
بیاد چهره گلفام و خط زنگارش
مدام ماه شب افروز هاله میجویم
ببانگ چنگ چو حافظ همیشه گوید نور
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
نگاه گرم عاشق را، رسد جانانه آرایی
نباشد کار هر افسردهای میخانه آرایی
مرمّت کردة عشقست بنیاد خراب من
بلی سیلاب نیکو میکند ویرانه آرایی
بصد رنگ آرزو پیراست ذوق وعدة وصلم
برای میهمان رسمست کردن خانه آرایی
تصرفهای عشق افزود چندین شیوه بر خوبی
نمیداند به از مشاطه کس جانانه آرایی
بهر دل کی فشاند تخم خواهش مرد دانا دل
زمین پرورده باید تا تواند دانه آرایی
نباشد کار هر افسردهای میخانه آرایی
مرمّت کردة عشقست بنیاد خراب من
بلی سیلاب نیکو میکند ویرانه آرایی
بصد رنگ آرزو پیراست ذوق وعدة وصلم
برای میهمان رسمست کردن خانه آرایی
تصرفهای عشق افزود چندین شیوه بر خوبی
نمیداند به از مشاطه کس جانانه آرایی
بهر دل کی فشاند تخم خواهش مرد دانا دل
زمین پرورده باید تا تواند دانه آرایی
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۹۱
منْ سُوته چَچیرِه چنِّ زنی به تارِمْ؟
انّه زنی که من کَلْهینِ بِوٰارِمْ
اگر تُو بَکِتْ یارِ دیگرْ من دارِمْ
گبر وُ اَرْمنی بُوئِمْ، خِدایی نارِمْ
دَکِتْمِهْ غَمْخُونه یادْ آمُو جانانِمْ
دَرْ بُوِرْدِهْ هَمونْ غَمْ که دِلْ بی لَمالَم
کَمُونْ ابروُ، کانِ نمِکْ، مه دِلْ شَمْ!
نَدمّه تنه میرِهْ تِمُومِ عٰالِمْ
انّه زنی که من کَلْهینِ بِوٰارِمْ
اگر تُو بَکِتْ یارِ دیگرْ من دارِمْ
گبر وُ اَرْمنی بُوئِمْ، خِدایی نارِمْ
دَکِتْمِهْ غَمْخُونه یادْ آمُو جانانِمْ
دَرْ بُوِرْدِهْ هَمونْ غَمْ که دِلْ بی لَمالَم
کَمُونْ ابروُ، کانِ نمِکْ، مه دِلْ شَمْ!
نَدمّه تنه میرِهْ تِمُومِ عٰالِمْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۹۷
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۱۲
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۴۹
احمد شاملو : آهنها و احساس
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
احمد شاملو : مدایح بیصله
نميتوانم زيبا نباشم
نمیتوانم زیبا نباشم
عشوهیی نباشم در تجلیِ جاودانه.
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابهخویش آذین میکند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ سُرب
از خرام
باز
نمیدارد.
چنان زیبایم من
که اللهاکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
زهری بیپادزهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا میگوید. ــ
ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.
۱۳۶۲
عشوهیی نباشم در تجلیِ جاودانه.
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابهخویش آذین میکند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ سُرب
از خرام
باز
نمیدارد.
چنان زیبایم من
که اللهاکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
زهری بیپادزهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا میگوید. ــ
ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.
۱۳۶۲
سهراب سپهری : حجم سبز
صدای دیدار
با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.
میوهها آواز میخواندند.
میوهها در آفتاب آواز میخواندند.
در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید.
اضطراب باغها در سایه هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد.
بینش همشهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنجها خط مماسی بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر ...
- ...
ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت.
میوهها آواز میخواندند.
میوهها در آفتاب آواز میخواندند.
در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید.
اضطراب باغها در سایه هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد.
بینش همشهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنجها خط مماسی بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر ...
- ...
ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت.
مهدی اخوان ثالث : زمستان
ارمغان فرشته
با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها
برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابرها مانند مرغانی که هر دم میپرند
بر زمین خسبیده نقش شاخهای بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
برهها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز: کجایی مادر گمگشته؟ قصدی ز آن سرود
لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خندهای، اما پریشان خندهای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه، جانانه یار
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک
آمد از آن غرفهٔ زیبای نورانی فرود
چون فرشته، آسمانی پیکری پر نور و پاک
در کنار جوی، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریک مرا تابنده کرد
سجده بردم قامتش را لیک قلبم میتپید
دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
من نگفتم: کیستی؟ زیرا زبان در کام من
از شکوه جلوهاش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
کز لبش با عطر مستی آوری این گل شکفت
ای جوان، چشمان تو میپرسد از من کیستی
من به این پرسان محزون تو میگویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنیها من خدای آفتاب
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزههای تیرگی پیری زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق، آیین من است
نک به رایت هدیهای آوردهام از شهر عشق
تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
اینک این پاکیزه تن مرغک، ره آورد من است
پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید
این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
میستاید عشق محجوب من و حسن تو را
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها
برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابرها مانند مرغانی که هر دم میپرند
بر زمین خسبیده نقش شاخهای بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
برهها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز: کجایی مادر گمگشته؟ قصدی ز آن سرود
لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خندهای، اما پریشان خندهای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه، جانانه یار
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک
آمد از آن غرفهٔ زیبای نورانی فرود
چون فرشته، آسمانی پیکری پر نور و پاک
در کنار جوی، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریک مرا تابنده کرد
سجده بردم قامتش را لیک قلبم میتپید
دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
من نگفتم: کیستی؟ زیرا زبان در کام من
از شکوه جلوهاش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
کز لبش با عطر مستی آوری این گل شکفت
ای جوان، چشمان تو میپرسد از من کیستی
من به این پرسان محزون تو میگویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنیها من خدای آفتاب
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزههای تیرگی پیری زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق، آیین من است
نک به رایت هدیهای آوردهام از شهر عشق
تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
اینک این پاکیزه تن مرغک، ره آورد من است
پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید
این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
میستاید عشق محجوب من و حسن تو را
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ترنم رنگین
یک کهکشان شکوفه گیلاس
نقشی کشیده بود بر آن نیلگون پرند
شعری نوشته بود بر آن آبی بلند
موسیقی بهار
چون موجی از لطافت شادی نشاط نور
در صحنه فضا مترنم بود
تالار دره راه
تا انتهای دامنه می پیمود
هر ذره وجود من از شور و حال مست
بر روی این ترنم رنگین
آغوش می گشود
اردیبهشت و دره دربند
تا هر کجا بود مسیر نگاه گل
بام و هوا درخت زمین سبزه راه گل
تا بی کران طراوت
تا دلبخواه گل
با این که دست مهر طبیعت ز شاخسار
گل می کند نثار
در پهنه خزان زده روح این دیار
یک لب خنده بازنبینم درین بهار
یک دیده بی سرشک نیابی به رهگذر
آیا من این بهشت گل و نور و نغمه را
نادیده بگذرم
یک کهکشان شکوفه گیلاس را دریغ
باید ز پشت پرده ای از
اشک بنگرم
نقشی کشیده بود بر آن نیلگون پرند
شعری نوشته بود بر آن آبی بلند
موسیقی بهار
چون موجی از لطافت شادی نشاط نور
در صحنه فضا مترنم بود
تالار دره راه
تا انتهای دامنه می پیمود
هر ذره وجود من از شور و حال مست
بر روی این ترنم رنگین
آغوش می گشود
اردیبهشت و دره دربند
تا هر کجا بود مسیر نگاه گل
بام و هوا درخت زمین سبزه راه گل
تا بی کران طراوت
تا دلبخواه گل
با این که دست مهر طبیعت ز شاخسار
گل می کند نثار
در پهنه خزان زده روح این دیار
یک لب خنده بازنبینم درین بهار
یک دیده بی سرشک نیابی به رهگذر
آیا من این بهشت گل و نور و نغمه را
نادیده بگذرم
یک کهکشان شکوفه گیلاس را دریغ
باید ز پشت پرده ای از
اشک بنگرم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۳
باغ و گل و مل همه مهیاست
هنگام تفرج و تماشاست
بخرام برون که بهر تعظیم
عمری است بباغ سرو برپاست
نرگس همه روز چشم بر راه
سنبل همه عمر در تمناست
تا پات مباد رنجه گردد
برروی زمین ز سبزه دیباست
تا باز چو شور چشمت انگیخت
کز شهر غریوفتنه برخواست
هر قدر بظرف حسن گنجید
مشاطهٔ صنع بروی آراست
سر دفتر لعبتان شوخت
سر کردهٔ لولیان زیباست
مست از می لعل اوست اسرار
امروز چه حاجتش بصهباست
هنگام تفرج و تماشاست
بخرام برون که بهر تعظیم
عمری است بباغ سرو برپاست
نرگس همه روز چشم بر راه
سنبل همه عمر در تمناست
تا پات مباد رنجه گردد
برروی زمین ز سبزه دیباست
تا باز چو شور چشمت انگیخت
کز شهر غریوفتنه برخواست
هر قدر بظرف حسن گنجید
مشاطهٔ صنع بروی آراست
سر دفتر لعبتان شوخت
سر کردهٔ لولیان زیباست
مست از می لعل اوست اسرار
امروز چه حاجتش بصهباست
ایرج میرزا : مثنوی ها
ستایشِ صنیع الدّوله
طبیعت گر شَگَرفی ها نَماید
شِگفتی بر شگفتی ها فزاید
گهی بینی که اندر گُلخَنی زشت
که هست آکنده از خار و خس و خشت
یکی لاله دمیده سرخ و دلکش
که دیده گردد از دیدار آن خوش
گهی در وادی پر خار و پر سنگ
به خار و سنگ حامِل چند فرسنگ
بیابی اتفاقا چشمهٔی خُرد
که جان باید از او چون تشنه ای خورد
گهی بالای کوهی صعب و بی آب
در آن از رُستنی ها جمله نایاب
درختی سایه گستر رُسته بینی
رَسی در سایه اش راحت نشینی
صنیع الدوله هم در دوره ما
یکی بود از شگفتی هایِ دُنیا
شِگفتی بر شگفتی ها فزاید
گهی بینی که اندر گُلخَنی زشت
که هست آکنده از خار و خس و خشت
یکی لاله دمیده سرخ و دلکش
که دیده گردد از دیدار آن خوش
گهی در وادی پر خار و پر سنگ
به خار و سنگ حامِل چند فرسنگ
بیابی اتفاقا چشمهٔی خُرد
که جان باید از او چون تشنه ای خورد
گهی بالای کوهی صعب و بی آب
در آن از رُستنی ها جمله نایاب
درختی سایه گستر رُسته بینی
رَسی در سایه اش راحت نشینی
صنیع الدوله هم در دوره ما
یکی بود از شگفتی هایِ دُنیا
آرایه های ادبی : آرایه های لفظی
قلب
آن است که نویسنده با جابه جا کردن اجزای یک ترکیب وصفی یا اضافی، ترکیب تازه و زیبایی را با معانی جدید به وجود آورد و با کنار هم قرار دادن این دو ترکیب به کلام خویش ارزش هنری ببخشد.
مثال: حافظ مظهر روح اعتدال و اعتدال روح اقوام ایرانی است.
نکته: گاهی ممکن است اجزای تشکیل دهنده ی آرایه «قلب» به صورت یک ترکیب وصفی یا اضافی نباشد.
مثال: حافظ مظهر روح اعتدال و اعتدال روح اقوام ایرانی است.
نکته: گاهی ممکن است اجزای تشکیل دهنده ی آرایه «قلب» به صورت یک ترکیب وصفی یا اضافی نباشد.