عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای پسر ما دل ز تو برداشتیم
بار عشق تو به تو بگذاشتیم
تا تو ما را دوست از دل داشتی
ما تو را چون جان و دل پنداشتیم
چون تو برگشتی و دل برداشتی
از تو برگشتیم و دل برداشتیم
ما همین پنداشتیم از تو نخست
هم چنان آمد که ما پنداشتیم
تا کی از بدمهری و بیگانگی
ما تو را بیگانهوار انگاشتیم
چند از این قلاشی و ناداشتی
ما نه قلاشیم و نه ناداشتیم
مهر خرسندی کنون بر دل زدیم
تخم صبر اندر دل و جان کاشتیم
بر سرکوی تو خواندیم این غزل
رخت بر بستیم و دل برداشتیم
بار عشق تو به تو بگذاشتیم
تا تو ما را دوست از دل داشتی
ما تو را چون جان و دل پنداشتیم
چون تو برگشتی و دل برداشتی
از تو برگشتیم و دل برداشتیم
ما همین پنداشتیم از تو نخست
هم چنان آمد که ما پنداشتیم
تا کی از بدمهری و بیگانگی
ما تو را بیگانهوار انگاشتیم
چند از این قلاشی و ناداشتی
ما نه قلاشیم و نه ناداشتیم
مهر خرسندی کنون بر دل زدیم
تخم صبر اندر دل و جان کاشتیم
بر سرکوی تو خواندیم این غزل
رخت بر بستیم و دل برداشتیم
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹
نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را
نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت
نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا
نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی
نظری به حال یاران به از این کنند یارا
نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت
نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا
نه به کیسه سیم دارم نه به عقل هنگ و سنگی
تو بری چو سیم داری و دلی چو سنگ خارا
چو غزال غمزه ای کن به سگان کویت ای جان
اثری ز مهربانی نبود دل شما را
به کرشمه ای و غمزی به اشارتی و رمزی
چه شود به دست کردن دل بی دلی نگارا
نظری و التفاتی ز تو انتظار دارم
قَدَری موافقت کن به ستیزه ی قضا را
ز سر بزرگ واری نه ز روی خرده بینی
چه شود که بر نزاری گذری کنی خدا را
نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت
نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا
نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی
نظری به حال یاران به از این کنند یارا
نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت
نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا
نه به کیسه سیم دارم نه به عقل هنگ و سنگی
تو بری چو سیم داری و دلی چو سنگ خارا
چو غزال غمزه ای کن به سگان کویت ای جان
اثری ز مهربانی نبود دل شما را
به کرشمه ای و غمزی به اشارتی و رمزی
چه شود به دست کردن دل بی دلی نگارا
نظری و التفاتی ز تو انتظار دارم
قَدَری موافقت کن به ستیزه ی قضا را
ز سر بزرگ واری نه ز روی خرده بینی
چه شود که بر نزاری گذری کنی خدا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
یارب آن را که ز ما نیست خبر هیچ غم است
که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است
صحتش باد خدایا که دریغ است به رنج
نازنینی که چو او در همه آفاق کم است
محرمی نیست که از من ببرد مکتوبی
پیش آن روضه که آن حور بهشتی حرم است
قصه ی درد جدایی به که گویم کو یار
هر که را دست گرفتم به وفا بی قدم است
هر که در حال چنین واقعه مسکینی را
دست گیرد که منم غایت لطف و کرم است
هم مگر سوخته داند که ز افسرده دلان
بر جگر سوختگان تا به چه غایت ستم است
عالمی از سخن عشق در آسایش و ذوق
فارغ از عاشق بیچاره که در چه الم است
عشق فرهاد ستم دیده درعالم انداخت
شور شیرینی شیرین که به عالم علم است
گر بهشت است در ایام جدایی خوش نیست
هر کجا دوست بود بادیه باغ ارم است
ای نزاری طمع از وصل مبر واثق باش
روز هجران و شب وصل در این ره به هم است
که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است
صحتش باد خدایا که دریغ است به رنج
نازنینی که چو او در همه آفاق کم است
محرمی نیست که از من ببرد مکتوبی
پیش آن روضه که آن حور بهشتی حرم است
قصه ی درد جدایی به که گویم کو یار
هر که را دست گرفتم به وفا بی قدم است
هر که در حال چنین واقعه مسکینی را
دست گیرد که منم غایت لطف و کرم است
هم مگر سوخته داند که ز افسرده دلان
بر جگر سوختگان تا به چه غایت ستم است
عالمی از سخن عشق در آسایش و ذوق
فارغ از عاشق بیچاره که در چه الم است
عشق فرهاد ستم دیده درعالم انداخت
شور شیرینی شیرین که به عالم علم است
گر بهشت است در ایام جدایی خوش نیست
هر کجا دوست بود بادیه باغ ارم است
ای نزاری طمع از وصل مبر واثق باش
روز هجران و شب وصل در این ره به هم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
شاد به روی تو ام گرچه دلم شاد نیست
شادی دل خود مرا در غم تو یاد نیست
فریاد از دست تو داد بده داد داد
وه که مرا بیش از این طاقت فریاد نیست
گر به تماشای سیل رغبتت افتد بیا
چشمه ی چشمم کم از دجله ی بغداد نیست
بود ثباتی مرا در غم تو پیش از این
عاجزم اکنون که شد صبر ز بنیاد نیست
هندوی جادوی تو زیر و زبر کرد شهر
در همه بابل دگر همچو تو استاد نیست
عشق تو ملک جهان کرد خراب و بیاب
در همه شهر ای عجب ، خانه ی آباد نیست
شاهد شیرین بسی در همه اطراف هست
عاشق صادق یکی شیوه ی فرهاد نیست
خاطرم از هست و نیست ، غیر تو بیزار شد
همچو نزاری تو را بنده ی آزاد نیست
هرچه خلاف مراد میرود از بخت ماست
بر من اگر نه ز تو هیچ به جز داد نیست
شادی دل خود مرا در غم تو یاد نیست
فریاد از دست تو داد بده داد داد
وه که مرا بیش از این طاقت فریاد نیست
گر به تماشای سیل رغبتت افتد بیا
چشمه ی چشمم کم از دجله ی بغداد نیست
بود ثباتی مرا در غم تو پیش از این
عاجزم اکنون که شد صبر ز بنیاد نیست
هندوی جادوی تو زیر و زبر کرد شهر
در همه بابل دگر همچو تو استاد نیست
عشق تو ملک جهان کرد خراب و بیاب
در همه شهر ای عجب ، خانه ی آباد نیست
شاهد شیرین بسی در همه اطراف هست
عاشق صادق یکی شیوه ی فرهاد نیست
خاطرم از هست و نیست ، غیر تو بیزار شد
همچو نزاری تو را بنده ی آزاد نیست
هرچه خلاف مراد میرود از بخت ماست
بر من اگر نه ز تو هیچ به جز داد نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
نه بخت با منِ مسکین سری به ره دارد
نه یارم از منِ بی چاره یاد می آرد
بیا و بر ورقِ رویِ زعفرانم بین
که دیده ژاله به رخ بر چو لاله می بارد
مراد حاصل و من غافل و همین باشد
سزایِ آن که شبِ وصل شکر نگزارد
شبِ وصال تو بوده ست قدر و من مدهوش
خیال مست نباشد چنان که پندارد
تو در کنار و منی واله از میان رفته
محبّ چه گونه شود محو اگر نه بسپارد
توانی از لبِ چون انگبین شفا دادن
گرم فراق به نیشِ جفا بیازارد
مجال نیست که رویت به خواب بینم باز
وگر به چشم درآیی سرشک نگذارد
به ناز خفته ز خود بی خبر شبانِ دراز
چه غم خورد که نزاریِ زار می زارد
ز ژالۀ مژه چشمش چو ابرِ تر دامن
سوادِ خاکِ قهستان به خون بیاغارد
نه یارم از منِ بی چاره یاد می آرد
بیا و بر ورقِ رویِ زعفرانم بین
که دیده ژاله به رخ بر چو لاله می بارد
مراد حاصل و من غافل و همین باشد
سزایِ آن که شبِ وصل شکر نگزارد
شبِ وصال تو بوده ست قدر و من مدهوش
خیال مست نباشد چنان که پندارد
تو در کنار و منی واله از میان رفته
محبّ چه گونه شود محو اگر نه بسپارد
توانی از لبِ چون انگبین شفا دادن
گرم فراق به نیشِ جفا بیازارد
مجال نیست که رویت به خواب بینم باز
وگر به چشم درآیی سرشک نگذارد
به ناز خفته ز خود بی خبر شبانِ دراز
چه غم خورد که نزاریِ زار می زارد
ز ژالۀ مژه چشمش چو ابرِ تر دامن
سوادِ خاکِ قهستان به خون بیاغارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
آن ترک که با ما قدم از صدق و صفا زد
یاغی شد و بر یُرت گهِ عهد و وفا زد
اوّل به وفا گرم تر از برق درآمد
آخر به جفا صاعقه در خرمنِ ما زد
بُل غاغ شد از لشکرِ غم ملکِ وجودم
تا دستِ تطاول به گریبانِ جفا زد
هر آه که از سینۀ من دود برآورد
آتش ز نفس در جگرِ بادِ صبا زد
خاطر به که پیوست که ببرید ز ما مهر
در خیلِ که افتاد و سرا پرده کجا زد
گر جور کند بر من و گر تیغ زند یار
با کس نتوان گفت چرا کرد و چرا زد
بر هر چه کند دوست سخن نیست نزاری
چون می رسدش گر بزند یا بنوازد
یاغی شد و بر یُرت گهِ عهد و وفا زد
اوّل به وفا گرم تر از برق درآمد
آخر به جفا صاعقه در خرمنِ ما زد
بُل غاغ شد از لشکرِ غم ملکِ وجودم
تا دستِ تطاول به گریبانِ جفا زد
هر آه که از سینۀ من دود برآورد
آتش ز نفس در جگرِ بادِ صبا زد
خاطر به که پیوست که ببرید ز ما مهر
در خیلِ که افتاد و سرا پرده کجا زد
گر جور کند بر من و گر تیغ زند یار
با کس نتوان گفت چرا کرد و چرا زد
بر هر چه کند دوست سخن نیست نزاری
چون می رسدش گر بزند یا بنوازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مرا که خون دل از دیده همچو آب رود
چه گونه بر مژه ممکن بود که خواب رود
دلم بر آتش و خوناب از دو دیده روان
غریب نیست که خوناب از کباب رود
برفت عقلم و از من به خشم سر برتافت
چو دلبری که ز دلداده ای به تاب رود
چه می رود مثلا بر وجود من ز فراق
همان که بر قصب از فعل ماهتاب رود
کنار من چو شفق غرق خون شود هر شام
که آفتاب جهان تاب در نقاب رود
حیات جان من از عکس روی خورشید است
از آن چو ذره به دنبال آفتاب رود
درین طلب که منم عاقبت هلاک شوم
چو تشنه ای که به جهد از پی سراب رود
هزار خون به ستم کرده را کفارت بس
که در وجود روانم درین عذاب رود
محبت تو نزاری چنان موکد نیست
که نقش از ورق جان به هیچ باب رود
چه گونه بر مژه ممکن بود که خواب رود
دلم بر آتش و خوناب از دو دیده روان
غریب نیست که خوناب از کباب رود
برفت عقلم و از من به خشم سر برتافت
چو دلبری که ز دلداده ای به تاب رود
چه می رود مثلا بر وجود من ز فراق
همان که بر قصب از فعل ماهتاب رود
کنار من چو شفق غرق خون شود هر شام
که آفتاب جهان تاب در نقاب رود
حیات جان من از عکس روی خورشید است
از آن چو ذره به دنبال آفتاب رود
درین طلب که منم عاقبت هلاک شوم
چو تشنه ای که به جهد از پی سراب رود
هزار خون به ستم کرده را کفارت بس
که در وجود روانم درین عذاب رود
محبت تو نزاری چنان موکد نیست
که نقش از ورق جان به هیچ باب رود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
تا فراقت دیده ام خون می چکاند دیده ام
بر کَن از سر دیده ام گر جز خیالت دیده ام
رحم کن بر من که بی رویت ز پا افتاده ام
سر مپیچ از من که چون زلفت به سر گردیده ام
بارها پیشت ز غربت نامه ها بنوشته ام
و اندرین مدّت سلامی از کسی نشنیده ام
یادِ من بر خاطرت نگذشت تا باز آمدم
بر من ار بادی گذر کرد از تو وا پرسیده ام
بر تو آسان است از من پرس کاندر هر شبی
تا به روز آورده ام سد ره به خون غلتیده ام
چون دلت بر من نبخشاید که من با عجزِ خویش
نیم جانی داشتم از غم به غم بخشیده ام
گر قبولم می کنی ورنه چه گویم حاکمی
کارِ من عشق است باری من ترا بگزیده ام
پیش ازین بودم نزاری بعد ازین آن نیستم
تا به تو پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
بر لبم کس خنده یی هرگز ندید الّا مگر
در میان گریه بر احوال خود خندیده ام
بر کَن از سر دیده ام گر جز خیالت دیده ام
رحم کن بر من که بی رویت ز پا افتاده ام
سر مپیچ از من که چون زلفت به سر گردیده ام
بارها پیشت ز غربت نامه ها بنوشته ام
و اندرین مدّت سلامی از کسی نشنیده ام
یادِ من بر خاطرت نگذشت تا باز آمدم
بر من ار بادی گذر کرد از تو وا پرسیده ام
بر تو آسان است از من پرس کاندر هر شبی
تا به روز آورده ام سد ره به خون غلتیده ام
چون دلت بر من نبخشاید که من با عجزِ خویش
نیم جانی داشتم از غم به غم بخشیده ام
گر قبولم می کنی ورنه چه گویم حاکمی
کارِ من عشق است باری من ترا بگزیده ام
پیش ازین بودم نزاری بعد ازین آن نیستم
تا به تو پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
بر لبم کس خنده یی هرگز ندید الّا مگر
در میان گریه بر احوال خود خندیده ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
چنان غمِ تو فرو بست راه بر نفسم
که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم
به صد شکنجه برآید چنان ز من نفسی
که اعتماد نباشد بر آن دگر نفسم
ز بس گرانیِ غم چند بار بنشیند
ز عقبه های بدن تا رسد به سر نفسم
به بوسه ای ز دهانِ تو نا رسیده به کام
رسید جان به دهان از لبِ تو هر نفسم
مدام می رود از روزنِ دماغم دود
که بر تنورِ دلم می کند گذر نفسم
ز آفتابِ محبّت چنان دلم شد گرم
که همچو ذرّه کشد در هوا شرر نفسم
به هیچ کس نرسیدی دَمم ز گیرایی
که چون سموم نکردی در او اثر نفسم
به جهد می رسد اکنون ز کنج سینه به حَلق
عجب که در تو نمی گیرد این قدر نفسم
بود که در غلط افتم ز خود که آیا من
همان نزاریِ شیرین دمِ شکَر نفسم
نماند جز رمقی از حیاتِ من دریاب
که منقطع نشود ناگه ای پسر نفسم
که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم
به صد شکنجه برآید چنان ز من نفسی
که اعتماد نباشد بر آن دگر نفسم
ز بس گرانیِ غم چند بار بنشیند
ز عقبه های بدن تا رسد به سر نفسم
به بوسه ای ز دهانِ تو نا رسیده به کام
رسید جان به دهان از لبِ تو هر نفسم
مدام می رود از روزنِ دماغم دود
که بر تنورِ دلم می کند گذر نفسم
ز آفتابِ محبّت چنان دلم شد گرم
که همچو ذرّه کشد در هوا شرر نفسم
به هیچ کس نرسیدی دَمم ز گیرایی
که چون سموم نکردی در او اثر نفسم
به جهد می رسد اکنون ز کنج سینه به حَلق
عجب که در تو نمی گیرد این قدر نفسم
بود که در غلط افتم ز خود که آیا من
همان نزاریِ شیرین دمِ شکَر نفسم
نماند جز رمقی از حیاتِ من دریاب
که منقطع نشود ناگه ای پسر نفسم