عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : فصل هفتم
حکایت
یکی از عاشقان جمالت را
بود نجم اکابر کبری
آن معین شریعت احمد
آن قرین دل و قریب احد
بود بر چرخ انجم اخیار
آفتاب معانی اسرار
آن گره سالکان، که ره بردند
اقتباس کمال ازو کردند
بربود از مقام آزادی
دل او حسن مجد بغدادی
بربودش بتی چنان مقبول
ناگهان از مقام عالی دل
حسن زیباش خیل عشق آورد
صبر و آرام او به غارت برد
گفت: آیا بر من آریدش؟
هست جان او، بر تن آریدش
در زمان نزد شیخش آوردند
خاطر شیخ گشت رسته ز بند
زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟
و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟
در دمش چون او بپرسیدند
میل شطرنج باختن دیدند
شیخ شطرنج خواست، وقت گزید
با حریف ظریف می‌بازید
چون که مغلوب کرد خیلش را
همگی جذب کرد میلش را
حب شطرنج از دلش بربود
بازیی چند بس نکوش نمود
فرس دولتش چو بازین شد
بیدق همتش به فرزین شد
شاه نفسش ازان عری برخاست
ماهرخ عرصه‌ای نکوتر خواست
دست‌ها بازداشت زین دستان
پیل او کرد یاد هندستان
چند روزی به خلوتش بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
چون ز ذوق صفاش بی‌هش کرد
همه در عشق او فرامش کرد
هست عشق آتشی، که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجاب هر حدثان
چون بسوزد هوای پیچاپیچ
او بماند چو زو نماند هیچ
او سراپای تخت انوار است
او مطایای رخت اسرار است
او رساند ز شوق روحانی
به جمال و جلال رحمانی
عشق ز اوصاف کردگار یکی است
عاشق و عشق و حسن یار یکی است
بود معبود خالق رزاق
نفس خود را به نفس خود مشتاق
آن جمیلی، که او جمال آراست
«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست
تا در گنج ذات بنماید
به کلید صفات بگشاید
چون به او صاف خاص ظاهر شد
پیش انسان به ذات حاضر شد
به جمال صفا تجلی کرد
عشق را یار اهل معنی کرد
یافتش عاشق از ظهور صفت
علمش از علم و قدرت از قدرت
سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
در کلام از کلام شد بخبر
وز ارادت ارادتش حاصل
وز حیاتش حیات شد واصل
از جمالش جمال وی نمود
وز بقایش بقای عشق فزود
از محبت محبتش بشناخت
وز تجلی عشق عشقش باخت
زین صفت‌ها چو بوی دوست شنید
خویشتن را ندید و او را دید
مظهر وی دوست را بنهفت
«لیس فی جبتی سوی الله» گفت
چون که برکند جبه را وارست
جبه بر کن، که پات بر دارست
«مابه الاشتراک» را بنشان
«مابه الامتیاز» را بر خوان
چون ز «سبحان» شدی تو «اعظم‌شان»
گرد هستی خود ز خود بنشان
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
حکایت
بود صاحبدلی به دانش و هوش
در نواحی فارس تره‌فروش
از قضای خدا و صنع اله
می‌گذشت او به راه خود ناگاه
پیش قصری رسید و در نگرید
صورت دختر اتابک دید
صورتی خوب دید و حیران شد
دل مجموع او پریشان شد
قرب سالی ز عشق می‌نالید
که رخ خوب دوست باز ندید
دایم از گریه دیده پرخون داشت
چشمها چشمه‌های جیحون داشت
بجز اوصاف او نخواند و نگفت
دایم از حسرتش نخورد و نخفت
با سگ کوی او همی گردید
سگ کویش بر آدمی بگزید
تا بدو خادمی پیام آورد
کین گذشت از حکایت آن کرد
سر خود گیر و گوش کن سخنی
چون تویی را کجا رسد چو منی؟
گر تو سودای عاشقی داری
شاید ار قصر شاه بگذاری
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
در بیابان و آرزوی فرات؟
لیک اگر صادقی درین معنی
راه برگیر و بگذر از دعوی
به فلان کوه رو، مقامی ساز
کنج گیر و مگوی با کس راز
طاعت کردگار عادت کن
صانع خویش را عبادت کن
روزگاری بدین صفت می‌باش
خود شود طاعت نهانی فاش
در تو مردم ارادت افزایند
به تبرک به خدمتت آیند
هیچ چیزی ز کس قبول مکن
نیز با هیچ کس مگوی سخن
چون شوی در میان خلق علم
به اتابک رسد حدیث تو هم
چون اتابک تو را مرید شود
اندهت را فرح پدید شود
چون که عاشق پیام دوست شنید
امر او را به جان و دل بگزید
شد به کوهی که او اشارت کرد
چار دیوارکی عمارت کرد
وندر آنجا، چنان که دختر گفت
از عبادت نیارمید و نخفت
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
غزل
عاشقی ترک خواب و خور کرده
جای خود را ز گریه تر کرده
حیرت حسن دوست جانش را
از تن خویش بی‌خبر کرده
دایم اندر نماز و روزهٔ عشق
درس عشاق را ز بر کرده
پیش تیر ارادت معشوق
جگر خویش را سپر کرده
کارش از دست خود بدر رفته
یارش از کوی خود بدر کرده
در ره کوی دوست بی‌سر و پا
دل و جان داده، پا ز سر کرده
همت عالیش عراقی را
سفر راه پرخطر کرده
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
مثنوی
عاشق بی‌قرار، از سر درد
به ریا مدتی چو طاعت کرد
از ریا دور بود اخلاصش
برد سوی عبادت خاصش
بوی تحقیق از آن مجاز شنود
دری از عاشقی برو بگشود
دایما مشتغل به ذکر خدای
نه به شه راه داد و نی به گدای
نه شنید از کسی، نه با کس گفت
در عبادت به آشکار و نهفت
هم رعیت مرید و هم شاهش
همه از ساکنان درگاهش
شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت
زد در شیخ و در جوابش گفت:
آنکه معشوق توست؟ گفت: آری
گر تو آنی من آن نیم، باری
زد بسی در ولیک سود نداشت
نگشود و بر خودش نگذاشت
شاه خوبان، چو دید آن حالت
متاثر شد از چنان حالت
در خود از درد عشق دردی دید
باز گردید و جای می نگزید
چون که در قصر خویش منزل کرد
با هزاران هزار انده و درد
سینه پر سوز ازو و دل بریان
جان به دریا غریق و تن به کران
گشت بیمار، چو نخورد و نخفت
دایما با خود این سخن می‌گفت:
طالبم را نگر، که شد مطلوب
یا محب مرا، که شد محبوب
ای پدر، بهر من طبیب مجوی
رو، ز بیمار خویش دست بشوی
کو نداند دوا عنای مرا
چاره مردن بود بلای مرا
درد دل را مجو دوا ز طبیب
به نگردد، مگر به بوی حبیب
چون که درد من از طبیب افزود
هیچ دارو مرا ندارد سود
نیست در دل ز زهر غم آن درد
که به تریاق دفع شاید کرد
من خود این درد را دوا دانم
لیکن از شرم گفت نتوانم
چون به یکبارگی برفت از کار
به اتابک رسید این گفتار
گفت اتابک که: محرم او کیست؟
باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟
سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟
زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟
چون بپرسید محرمش، به نهفت
راز خود را، چنان که بود، بگفت
عشق نقلی و چاره‌سازی او
بر غم خویش و بی‌نیازی او
وآنکه آن شب برفت و وا گردید
که چه بی‌التفاتی از وی دید
به تنی خسته و دلی پر غم
همه تقریر کرد با محرم
چون که محرم شنید ازو این راز
گفت در خدمت اتابک باز
گفت، اتابک چو این سخن بشنید:
باید این درد را دوا طلبید
با بزرگان عهد او بر شیخ
به تضرع بخواست از در شیخ
تا گشاید برو طریق وصول
کند از راه خادمیش قبول
زین نمط پیش او بسی راندند
قصهٔ راز پس فرو خواندند
رقتی در میانه پیدا شد
اثر عشق او هویدا شد
شیخ، از راه حق، فراغت را
به رضا گفت آن جماعت را:
این بنا بر مراد من منهید
لیک او را مراد او بدهید
پس اتابک گرفت او را دست
پیر عقد نکاح او در بست
پیش دختر از آن خبر بردند
همدمش ساعتی بیاوردند
یار محبوب و پس محب مرید
چون که در آستان شیخ رسید
زد سرانگشت بر درش در حال
بار دادش، کنون که بود حلال
عفت عشق و صدق یار نگر
حسن تدبیر و ختم کار نگر
نیست دل را، به هیچ نوع، از دوست
آن صفا کز معاملات نکوست
چون که بنیاد را بر اصل نهاد
بر دل خود در مراد گشاد
عشق او را چو خانه روشن کرد
خاندانش جهان مزین کرد
فخرالدین عراقی : فصل نهم
مثنوی
دیده‌ای پاک بین همی باید
تا که حسنش جمال بنماید
حسن جانان به جان توان دیدن
نه به هر دیده آن توان دیدن
ای که خوانی به عشق مغرورم
هیچ عیبم مکن، که معذورم
گر جمال بتم نظاره کنی
بدل سیب دست پاره کنی
گر تو شکل و شمایلش بینی
قد و گیسو حمایلش بینی
همچو من، دل اسیر او شودت
بت پرستیدن آرزو شودت
کیست کو را دو چشم بینا بود
پس رخ خوب او دلش نربود؟
هیچ کس دیدهٔ بصیر نداشت
که دل و جان به حسن او نگذاشت
از جمالش نمی‌شکیبد دل
می‌برد عقل و می‌فریبد دل
آن لطافت که حسن او دارد
دل صاحبدلان به دام آرد
عشق رویش همی کند پیوست
حلقه در گوش عاشقان الست
فخرالدین عراقی : فصل نهم
حکایت
پیر شیراز، شیخ روزبهان
آن به صدق و صفا فرید جهان
اولیا را نگین خاتم بود
عالم جان و جان عالم بود
شاه عشاق و عارفان بود او
سرور جمله واصلان بود او
چون به ایوان عاشقی بر شد
روز به بود و روز به‌تر شد
سال‌ها با جمال جان‌افروز
روز شب کرده بود و شب‌ها روز
داشت او دلبری فرشته نهاد
که رخش دیده را جلا می‌داد
اتفاقا مگر سفیهی دید
کان پری پای شیخ می‌مالید
رفت تا درگه اتابک سعد
تیز روتر ز سیر برق از رعد
گفت: ای پادشاه دین، فریاد!
پای خود شیخ دین به امرد داد
سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت
در حق شیخ افترا انگاشت
کرد روزی مگر عیادت شیخ
دید حالی که بود عادت شیخ
دلبری دید، همچو بدر منیر
چیست در بر گرفته پای فقیر
چون اتابک به چشم خویش بدید
از حیا زیر لب همی خندید
بود نزدیک شیخ سوزنده
منقلی پر ز آتش آکنده
پای‌ها از کنار آن مهوش
چست در زد به منقل آتش
گفت: چشمم اگر چه حیران است
پای را پیش هر دو یکسان است
آتش از تن نصیب خود طلبد
سوزش مغز بی‌خرد طلبد
گل آتش به پیش ابراهیم
وز تجلی نسوخت جسم کلیم
نظر ما به چشم تو جانی است
میل دل را نتیجه روحانی است
نظری ، کز سر صفا آید
به طبیعت مگر نیالاید
گر تو را نیست با غمش کاری
دایما من مقیدم، باری
فخرالدین عراقی : فصل نهم
غزل
نیست کاری به آنم و اینم
صنع پروردگار می‌بینم
حیرتم غالب است و دل واله
نیست پروای عقل، یا دینم
سخنی کز تو بشنود گوشم
خوشتر آید ز جان شیرینم
در جهان، گر دل از تو بردارم
خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟
کرمی کن، گرم نخواهی کشت
هم بدان ساعدان سیمینم
در جهان غیر عشق نپرستم
عشق‌بازی است رسم و آیینم
با عراقی، که عاجز غم توست
خرده‌گیری مکن، که مسکینم
فخرالدین عراقی : فصل دهم
سر آغاز
عاشقان در کمین معشوقند
ساکنان زمین معشوقند
عاشقان را ز دوست نگزیرد
بلبل اندر هوای گل میرد
اندرین ره، اگر مقامی هست
هس ماوای عاشقان الست
چون که حسن آمد از عدم به وجود
عشق در نور او ملازم بود
جان، چو مامور شد به امر احد
منتظر یافت عشق بر سر حد
گر تو از عشق فارغی، باری
من ندارم به غیر ازین کاری
هست جانم چنان به عشق غریق
که ندارد گذر به هیچ طریق
فخرالدین عراقی : فصل دهم
حکایت
شیخ السلام امام غزالی
آن صفا بخش حالی و قالی
واله حسن خوبرویان بود
در ره عشق دوست جویان بود
بود چشم صفای آن صادق
برنگاری، به جان، چنان عاشق
که همی شد سوار اندر ری
وز مریدان فزون ز صد در پی
دلبری دید همچو بدر تمام
که برون آمد از یکی حمام
کرده از لطف و صنع ربانی
تاب حسنش جهان نورانی
شیخ را چون نظر برو افتاد
صورت دوست دید، باز استاد
از دل و جان درو همی نگرید
هر نظر او به روی دیگر دید
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در روی آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک پیری، که بود غاشیه‌دار
شیخ را گفت: بگذر و بگذار
تبع صورت از تو لایق نیست
شرمت ازین همه خلایق نیست؟
شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن
«ریة الحسن راحة الاعین»
گر نیفتادمی به صورت زار
بودیم جیرئیل غاشیه‌دار
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جام عشق می‌نوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
روی لیلی به چشم مجنون بین
حسن صورت چو آلت است تو را
پس به کاری حوالت است تو را
مغز خود ز اندرون پوست ببین
زان شعاعی ز نور دوست ببین
گر تو بی مغز نام دوست بری
باشی از عشق روی دوست بری
هر که از دوست دوست می‌خواهد
جوهرش را عرض نمی‌کاهد
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
هست آرام جان من مهرش
هست سود و زیان من مهرش
دلم از حسن او لقا خواهد
دیده‌ام دید، دل چرا خواهد؟
پای دل را به دام او بستم
وز می اشتیاق او مستم
فارغ است او ز ما و ما جویان
ز اشتیاق رخش غزل گویان:
فخرالدین عراقی : فصل دهم
مثنوی
جز حدیث تو من نمی‌دانم
خامشی از سخن نمی‌دانم
در کمند غم تو پا بستم
وز می اشتیاق تو مستم
دیدهٔ ما، اگر چه بی‌نور است
لیک نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم
لیک جویان درد عشق توایم
طالبان را ره طلب بگشای
راه مقصود را به ما بنمای
دل و دنیای خویش در کویت
همه دادم به دیدن رویت
یارب، این دولتم میسر باد
که به دیدار دوست گردم شاد
فخرالدین عراقی : فصل دهم
حکایت ماضیه
چون درآمد به شهر دوست فقیر
کرد اوصاف حسن او تقریر
اندر آمد به مسجد جامع
زو کرامات اولیا لامع
بعد از آن چون نماز جمعه بکرد
با جماعت، فقیر صاحب درد
از مصلی فراز منبر شد
مجلس عاشقان منور شد
بر زبان سری از حقیقت راند
که از آن فهم خلق عاجز ماند
گفت: کافهام اگرچه در ماند
آخر این چوب پاره می‌داند
منبر از جای خویشتن برخاست
وز زمین در هوا همی شد راست
شیخ گفتش: ادب نگه می‌دار
حرکت را به عاشقان بگذار
منبر، آنجا که بود، باز استاد
قریب پنجاه مجلسی جان داد
شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست
چون به مجلس نیامده است کجاست؟
مجلسم بی‌لقاش تاریک است
سخن عشق نیز باریک است
عذر دارد هرآنکه باریکی
در نیابد میان تاریکی
صحن جان را چراغ پیدا نیست
مگر آن دل شکار اینجا نیست؟
چون نیامد به مجلس عشاق
جان بدادند عاشقان ز فراق
یاد او بر زبان با برکت
چون نبخشد جماد را حرکت؟
داند آن کس کزو نشان دارد
که ز شوقش جماد جان دارد
عاشقانش چو در حدیث آیند
در و دیوار گوش بگشایند
عاشق از هجر او همی میرد
چوب منبر هوا همی گیرد
گر ندانی تو این سخن به یقین
رو سریرش به صحن مسجد بین
فخرالدین عراقی : خاتمة‌الکتاب
غزل
دل چو در دام عشق منظور است
دیده را جرم نیست، معذور است
ناظرم بر رخت به دیدهٔ جان
گرچه از چشم ظاهرم دور است
از شراب الست روز وصال
جان مستم هنوز مخمور است
دست از عاشقی نمی‌دارد
دایم از یار اگرچه مهجور است
جان آشفته بر رخت فاش است
شعلهٔ نار پرتو نور است
چشم مستت بلای عشاق است
خاک پای تو تاج فغفور است
حکم داری به هرچه فرمایی
که عراقی مطیع و مامور است
فخرالدین عراقی : خاتمة‌الکتاب
مثنوی
از تو مهرم چو در نهاد بود
من کیم؟ تا مرا مراد بود ؟
جز مرادت مرا مرادی نیست
غیر ازین خاطری و یادی نیست
هرکه او در غم تو دل بنهاد
آرزوها به آرزوی تو داد
شوق دل‌ها ارادت تو بود
ذوق جان‌ها عبادت تو بود
تا که خاک درت پناه من است
آستان تو سجده‌گاه من است
من ز کویت بدر ندانم رفت
زانکه زین در کجا توانم رفت؟
زین سخن‌ها خلاصه دانی چیست؟
آنکه: دور از تو من ندانم زیست
گرچه داری چو من هزار هزار
ختم گشت این سخن برین گفتار
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرص
خانه دار گوشه ی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچه ی دست فنا؟
زنده ی جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشه ی تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابی هاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولی های خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
آن چنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا
نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای
چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجه ی سرابیم، در شوره‌زار عالم
کز بود بهره‌ای نیست، غیر از نمود ما را
آیینه‌های روشن، گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را
خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا
زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را
چون خامه ی سبک مغز، از بی حضوری دل
شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را
گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم تو را
اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم تو را
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می‌کنیم تو را
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم تو را
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می‌کنیم تو را
فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد
اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم تو را
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می‌کنیم تو را
مساز رو ترش از گوشمال ما، صائب
که ما به تربیت استاد می‌کنیم تو را
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
دانسته‌ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم
دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم
چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهٔ خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ‌چشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی می‌تواند راهبر باشد مرا
از گران سنگی نمی‌جنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
می‌گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطرهٔ آبی اگر همچون گهر باشد مرا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا
هر لاله‌ای پیاله ی جدا می‌دهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم، شفا می‌دهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا می‌دهد مرا
آن سبزه‌ام که سنگدلی‌های روزگار
در زیر سنگ نشو و نما می‌دهد مرا
در گوش قدردانی من حلقهٔ زرست
هر کس که گوش مال به جا می‌دهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا می‌دهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیده‌ام
صائب نشان به تیر قضا می‌دهد مرا