عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
بتن بودم امروز چون ناتوانی
شدم با رفیقی سوی بوستانی
زهر سو که کردم سوی لاله زاری
بهر سو که کردم نظر گلستانی
درختان بستان عروسان و هریک
گشاد از زمین لاله گون بر، بیانی
ز نیلوفری آسمان گوی بسبزی
چو صحرا شده روی بر آبدانی
چو دیدم من این صفه های عجایب
یقین شد مرا صورت هر گمانی
از این باغ بهتر چه باشد بعالم
که هم هست مستغنی از باغبانی
شدم با رفیقی سوی بوستانی
زهر سو که کردم سوی لاله زاری
بهر سو که کردم نظر گلستانی
درختان بستان عروسان و هریک
گشاد از زمین لاله گون بر، بیانی
ز نیلوفری آسمان گوی بسبزی
چو صحرا شده روی بر آبدانی
چو دیدم من این صفه های عجایب
یقین شد مرا صورت هر گمانی
از این باغ بهتر چه باشد بعالم
که هم هست مستغنی از باغبانی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
جشن فرخنده نوروز جهان افروز است
هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان
آفتابی که بجامی است جهان افروز است
پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است
روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه
زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
دست بر باز چه هنگام گشاد باشه است
بیشه بر شیر چه ایام شکار یوز است
هر حسامی که جهان آب دهد جان شکن است
هر سنانی که فلک تیز کند دلدوز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او شعله انده سوز است
چون سرانداز کند در سپه غم گوئی
خنجر شاه سر انداز مدیح اندوز است
هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان
آفتابی که بجامی است جهان افروز است
پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است
روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه
زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
دست بر باز چه هنگام گشاد باشه است
بیشه بر شیر چه ایام شکار یوز است
هر حسامی که جهان آب دهد جان شکن است
هر سنانی که فلک تیز کند دلدوز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او شعله انده سوز است
چون سرانداز کند در سپه غم گوئی
خنجر شاه سر انداز مدیح اندوز است
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
چون بدیدم بدیده ی تحقیق
که جهان منزل عناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع فناست کنون
آسمان چون حریف نا منصف
به ره عشوه و دغاست کنون
دل فکاراست همچو دانه برآنک
زیر این سبز آسیاست کنون
طبع بیمار من ز نشتر آز
شکر، یزدان درست خاست کنون
وز عقاقیر خانه ی توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
وز زبان جهان خدیو خدای
مادح حضرت خداست کنون
لهجه ئی خوش نواتر از زخمه
بلبل باغ مصطفاست کنون
عزت خاره و قصب بر من
چون فزون شد خرد نکاست کنون
سر آزاده و تن آزاد
هیچ کز پشم و پنبه راست کنون
مدتی خدمت ثنا گردم
نوبت خدمت دعاست کنون
که جهان منزل عناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع فناست کنون
آسمان چون حریف نا منصف
به ره عشوه و دغاست کنون
دل فکاراست همچو دانه برآنک
زیر این سبز آسیاست کنون
طبع بیمار من ز نشتر آز
شکر، یزدان درست خاست کنون
وز عقاقیر خانه ی توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
وز زبان جهان خدیو خدای
مادح حضرت خداست کنون
لهجه ئی خوش نواتر از زخمه
بلبل باغ مصطفاست کنون
عزت خاره و قصب بر من
چون فزون شد خرد نکاست کنون
سر آزاده و تن آزاد
هیچ کز پشم و پنبه راست کنون
مدتی خدمت ثنا گردم
نوبت خدمت دعاست کنون
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهرام شاه گوید
آرامش و رامش همگان را بدر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - این قصیده در مدح خالد ملکی است
یارب این بوی خوش سنبل و گل با سمن است
یا نسیمی ز سر چار سوی یاسمن است
یا بخور کله تافته شمشاد است
با بخار رخ افروخته نسترن است
مگر این موسم خندیدن باغ ارم است
مگر این نوبت پاشیدن مشک ختن است
ای عجب این دم خرم که جهان مشکین کرد
مگر از سینه پر جوش اویس قرن است
اینت اقبال که آمد به مشام دل من
نفس رحمت رحمان که ز سوی یمن است
این همه خرمی از چیست بگویم یا نی
اثر و شمتی از همت مخدوم من است
خالد مالکی آن صدر که خالد به بهشت
همچو رضوان ز نسیم کرم خویشتن است
آن خردمند که بر تخت سخن جمشید است
وان سخنور که به میدان هنر تهمتن است
وطن خالد جز خلد مدان فرد از آنک
خلد را امروز اندر دل خالد وطن است
به قبول سخنم یا سخنش را صد کرد
گرچه دانست که در هر سخنم صد سخن است
پرتو خاطر او طبع مرا قوت داد
خه خه ای خاطر چون تیغ که آن عکس من است
مادح او من و او مدح فرستد عجبا
عشق بر بلبل و گل چاک زده پیرهن است
ای سخنهای تو چشمم را روشن کرده
ور دم الحمد لمن اذهب عنی الحزن است
آمد ار کان ثنای تو مثمن چو بهشت
گر چه شعر تو مسدس چو نجوم پر نست
آن مسدس را هر شش جهت آورده سجود
وین مثمن را در هشت بهشتش ثمن است
واو شش باشد وحی هشت همین نسبت هست
تانگوئی که شش و هشت چه دستان و فن است
زود این تاج مثمن گهرت بر سر باد
که از آن شکل مسدس عسلم در دهن است
قلمت را سزد ار کلک عطارد خوانم
زآنکه آن طبع لطیف تو عطارد وطن است
با عطارد شده ام هم قلم و این شرفم
از پی مدحت خورشید زمین و زمن است
خسرو عادل محمود که همچون همنام
مسجد آباد کن و غازی و بتخانه کن است
مردمی را چو خرد در سر و مردم در چشم
مملکت را چو فرح در دل و جان در بدن است
آسمان در صف جنگش ز ره تیرانداز
آفتاب از پی فتحش سپر تیغ زن است
بر دل دشمن او سینه ز سهمش گور است
بر تن حاسد او پوست ز بیمش کفن است
شهریارا به خدائی که رضا و سخطش
نیک را تاج ده و بد را گردن شکن است
نیم پشه چو ولایت دهدش پرده در است
عنکبوتی که حمایت نهدش پرده تن است
پاره گوشت چو جان دادش ماه چگل است
قطره آب چو پروردش در عدنست
که دل و جان مرا همچو فرایض مطلوب
خدمت درگه تو شاه مبارک سنن است
چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است
از پی آنکه حسن نام و حسینی نسبم
کار ناسازم چون کار حسین و حسن است
خاصه امسال که گوئی ز قضای یزدان
بن هر خار کمین گاه هزار اهرمن است
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است
کار ایام چو ایام گره بر گره است
عهد افلاک چو افلاک شکن در شکن است
ای جوانمرد چو هر پیرزنی رنج مبر
بهر دنیا که جوانمرد کش و پیرزن است
غم فردا چه خوری می خور و خوش زی امروز
اگرت دولت می خوردن و خوش زیستن است
ملک ده بیژن دل را که در این چاه گل است
تخت نه یوسف جان را که به زندان تن است
گلبن رعنا نازنده که گوئی صنم است
بلبل شیدا نالنده که گوئی شمن است
وعده حور چنان دان که وفای ساقی است
نسیه خلد هما گیر که نقد چمن است
بید بر پرده بلبل ز طرب سرجنبان
سرو بر نغمت قمری ز فرح دست زن است
تو همان جام غم آهنچ بخواه از ترکی
که ز خوبان چو مه از انجم زی انجمن است
لب می رنگش بی چاشنئی مست کن است
چشم بد مستش بی عربده مردم فکن است
تن چون سیمش لرزنده تر از سیماب است
قد چون سروش بالنده تر از نارون است
بی شراب لب او کان لبنی در شکر است
تن عشاق گدازان چو شکر در لبن است
شده از چشمه زرین فلک آب روان
از حیای چه سیمینش که اندر ذقن است
خجل و طیره شود چشمه زرین چو بدید
که بر آن یک چه سیمینش دو مشکین رسن است
حلقه زلفش بر صفحه عارض گوئی
نقش توقیع شهنشه بصلات ثمن است
شاه محمود که او را به مقام محمود
ز بس اخلاق محمد چو محمد سنن است
عالم از رادی و رایش حسن آبادی باد
با همه چیزش تا من که غلامش حسن است
یا نسیمی ز سر چار سوی یاسمن است
یا بخور کله تافته شمشاد است
با بخار رخ افروخته نسترن است
مگر این موسم خندیدن باغ ارم است
مگر این نوبت پاشیدن مشک ختن است
ای عجب این دم خرم که جهان مشکین کرد
مگر از سینه پر جوش اویس قرن است
اینت اقبال که آمد به مشام دل من
نفس رحمت رحمان که ز سوی یمن است
این همه خرمی از چیست بگویم یا نی
اثر و شمتی از همت مخدوم من است
خالد مالکی آن صدر که خالد به بهشت
همچو رضوان ز نسیم کرم خویشتن است
آن خردمند که بر تخت سخن جمشید است
وان سخنور که به میدان هنر تهمتن است
وطن خالد جز خلد مدان فرد از آنک
خلد را امروز اندر دل خالد وطن است
به قبول سخنم یا سخنش را صد کرد
گرچه دانست که در هر سخنم صد سخن است
پرتو خاطر او طبع مرا قوت داد
خه خه ای خاطر چون تیغ که آن عکس من است
مادح او من و او مدح فرستد عجبا
عشق بر بلبل و گل چاک زده پیرهن است
ای سخنهای تو چشمم را روشن کرده
ور دم الحمد لمن اذهب عنی الحزن است
آمد ار کان ثنای تو مثمن چو بهشت
گر چه شعر تو مسدس چو نجوم پر نست
آن مسدس را هر شش جهت آورده سجود
وین مثمن را در هشت بهشتش ثمن است
واو شش باشد وحی هشت همین نسبت هست
تانگوئی که شش و هشت چه دستان و فن است
زود این تاج مثمن گهرت بر سر باد
که از آن شکل مسدس عسلم در دهن است
قلمت را سزد ار کلک عطارد خوانم
زآنکه آن طبع لطیف تو عطارد وطن است
با عطارد شده ام هم قلم و این شرفم
از پی مدحت خورشید زمین و زمن است
خسرو عادل محمود که همچون همنام
مسجد آباد کن و غازی و بتخانه کن است
مردمی را چو خرد در سر و مردم در چشم
مملکت را چو فرح در دل و جان در بدن است
آسمان در صف جنگش ز ره تیرانداز
آفتاب از پی فتحش سپر تیغ زن است
بر دل دشمن او سینه ز سهمش گور است
بر تن حاسد او پوست ز بیمش کفن است
شهریارا به خدائی که رضا و سخطش
نیک را تاج ده و بد را گردن شکن است
نیم پشه چو ولایت دهدش پرده در است
عنکبوتی که حمایت نهدش پرده تن است
پاره گوشت چو جان دادش ماه چگل است
قطره آب چو پروردش در عدنست
که دل و جان مرا همچو فرایض مطلوب
خدمت درگه تو شاه مبارک سنن است
چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است
از پی آنکه حسن نام و حسینی نسبم
کار ناسازم چون کار حسین و حسن است
خاصه امسال که گوئی ز قضای یزدان
بن هر خار کمین گاه هزار اهرمن است
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است
کار ایام چو ایام گره بر گره است
عهد افلاک چو افلاک شکن در شکن است
ای جوانمرد چو هر پیرزنی رنج مبر
بهر دنیا که جوانمرد کش و پیرزن است
غم فردا چه خوری می خور و خوش زی امروز
اگرت دولت می خوردن و خوش زیستن است
ملک ده بیژن دل را که در این چاه گل است
تخت نه یوسف جان را که به زندان تن است
گلبن رعنا نازنده که گوئی صنم است
بلبل شیدا نالنده که گوئی شمن است
وعده حور چنان دان که وفای ساقی است
نسیه خلد هما گیر که نقد چمن است
بید بر پرده بلبل ز طرب سرجنبان
سرو بر نغمت قمری ز فرح دست زن است
تو همان جام غم آهنچ بخواه از ترکی
که ز خوبان چو مه از انجم زی انجمن است
لب می رنگش بی چاشنئی مست کن است
چشم بد مستش بی عربده مردم فکن است
تن چون سیمش لرزنده تر از سیماب است
قد چون سروش بالنده تر از نارون است
بی شراب لب او کان لبنی در شکر است
تن عشاق گدازان چو شکر در لبن است
شده از چشمه زرین فلک آب روان
از حیای چه سیمینش که اندر ذقن است
خجل و طیره شود چشمه زرین چو بدید
که بر آن یک چه سیمینش دو مشکین رسن است
حلقه زلفش بر صفحه عارض گوئی
نقش توقیع شهنشه بصلات ثمن است
شاه محمود که او را به مقام محمود
ز بس اخلاق محمد چو محمد سنن است
عالم از رادی و رایش حسن آبادی باد
با همه چیزش تا من که غلامش حسن است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال
بشگفت در بهار سعادت نهال ملک
تازه است روی بخت که برگشت سال ملک
از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت
گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک
خورشید سایه بان کند از نور وقت بار
تا چشم اختران نرسد در جمال ملک
عین کمال ملک خداوند عالم است
عین کمال دور ز عین کمال ملک
پشت سپاه و روی سپهر و پناه دین
آرام تخت و رفعت تاج و جلال ملک
شد پاسبان سیاست بیدار او چنانک
فتنه به خواب بیش نبیند خیال ملک
طاوس وار از جهت جلوه پر گشاد
چتر همای سایه او پر و بال ملک
او خود چو کعبه است کز احرام خدمتش
گشتست سجده گاه سران پایمال ملک
از حمله تو خیزد باد وزان فتح
وز رحمت تو زاید آب زلال ملک
از آفتاب روی تو چون روز نوبهار
هر ساعتی فراخ تر است این مجال ملک
تا بر نیاید از طرف مغرب آفتاب
بدرت یکی به زیر مباد از هلال ملک
ایام را مباد فراق از لقای تو
از عمر خویش برخور و باز از وصال ملک
تازه است روی بخت که برگشت سال ملک
از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت
گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک
خورشید سایه بان کند از نور وقت بار
تا چشم اختران نرسد در جمال ملک
عین کمال ملک خداوند عالم است
عین کمال دور ز عین کمال ملک
پشت سپاه و روی سپهر و پناه دین
آرام تخت و رفعت تاج و جلال ملک
شد پاسبان سیاست بیدار او چنانک
فتنه به خواب بیش نبیند خیال ملک
طاوس وار از جهت جلوه پر گشاد
چتر همای سایه او پر و بال ملک
او خود چو کعبه است کز احرام خدمتش
گشتست سجده گاه سران پایمال ملک
از حمله تو خیزد باد وزان فتح
وز رحمت تو زاید آب زلال ملک
از آفتاب روی تو چون روز نوبهار
هر ساعتی فراخ تر است این مجال ملک
تا بر نیاید از طرف مغرب آفتاب
بدرت یکی به زیر مباد از هلال ملک
ایام را مباد فراق از لقای تو
از عمر خویش برخور و باز از وصال ملک
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
نسیم عدل همی آید از هوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - درمدح خواجه عمید ابوطاهر گوید
بر من ز نعمت الحق خاص خدایگان
کرد آنچه تا ابد نتوان گفت شکر آن
هر لحظه می کشد ز حضیضم به سوی اوج
هر روز می برد ز زمینم بر آسمان
هم شد بعون بخشش او رنج من سبک
هم شد ز بار منت او پشت من گران
عقلم به وقت طفلی زو چون شکوفه پیر
بختم بگاه پیری چون سرو از او جوان
در دل هوای اوست چو خون در میان رگ
در جان رضای اوست چو مغز اندر استخوان
از بس که در مدیحش دستان زدم کنون
خلقی همی زند به سخنهام داستان
هر مکرمت که کرد به جای من و کند
یارب تو در جوانی و اقبال او رسان
چون سرو شاید ار همه تن دست گرددم
چون بید ز بیدار همه سر گرد دم زبان
تا بر گشاد دست و زبان دایم از خدای
خواهم ثبات دولت خاص خدایگان
فرخنده پی سپهری کز یمن فراوست
هم پادشاه فارغ و هم خلق در امان
گشته هلال دولت در پای او رکاب
داده سپهر توسن در دست او عنان
دولت پناه دارد در ظل رای او
جز دولتش که داشت ز خورشید سایبان
ای همچو گل به صبح تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی برگ و بی توان
گل بسته ثنای تو آمد چو عندلیب
ورنی ز شرم خلق تو نگشایدی زبان
بخشنده چون سحابی زیبد اگر فتاد
آوازه سخای تو چون رعد در جهان
خصم تو همچو طوطی قولیست بی عمل
نی نی که همچو عنقا نامیست بی نشان
بخ بخ که میوه دل و شاخ امید تو
سرسبز و سرخ روی چو سرو است ارغوان
خواجه عمید اطهر بوطاهر آن کزو
هر لحظه بشکفد گل دل در بهار جان
ماهی که هست ذروه فرزانگیش چرخ
لعلی که هست گوهر آزادگیش کان
بر ذات پاک او که چو آب آمد از صفا
درها که بر دمید چو سیماب ناگهان
منت خدای را که ز خورشید صحبتش
یک یک همه چو چشمه حیوان شده نهان
ای طبع در ببار و زین سو نگر نشاط
شاخ درخت می کند از ابر درفشان
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قران
کرد آنچه تا ابد نتوان گفت شکر آن
هر لحظه می کشد ز حضیضم به سوی اوج
هر روز می برد ز زمینم بر آسمان
هم شد بعون بخشش او رنج من سبک
هم شد ز بار منت او پشت من گران
عقلم به وقت طفلی زو چون شکوفه پیر
بختم بگاه پیری چون سرو از او جوان
در دل هوای اوست چو خون در میان رگ
در جان رضای اوست چو مغز اندر استخوان
از بس که در مدیحش دستان زدم کنون
خلقی همی زند به سخنهام داستان
هر مکرمت که کرد به جای من و کند
یارب تو در جوانی و اقبال او رسان
چون سرو شاید ار همه تن دست گرددم
چون بید ز بیدار همه سر گرد دم زبان
تا بر گشاد دست و زبان دایم از خدای
خواهم ثبات دولت خاص خدایگان
فرخنده پی سپهری کز یمن فراوست
هم پادشاه فارغ و هم خلق در امان
گشته هلال دولت در پای او رکاب
داده سپهر توسن در دست او عنان
دولت پناه دارد در ظل رای او
جز دولتش که داشت ز خورشید سایبان
ای همچو گل به صبح تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی برگ و بی توان
گل بسته ثنای تو آمد چو عندلیب
ورنی ز شرم خلق تو نگشایدی زبان
بخشنده چون سحابی زیبد اگر فتاد
آوازه سخای تو چون رعد در جهان
خصم تو همچو طوطی قولیست بی عمل
نی نی که همچو عنقا نامیست بی نشان
بخ بخ که میوه دل و شاخ امید تو
سرسبز و سرخ روی چو سرو است ارغوان
خواجه عمید اطهر بوطاهر آن کزو
هر لحظه بشکفد گل دل در بهار جان
ماهی که هست ذروه فرزانگیش چرخ
لعلی که هست گوهر آزادگیش کان
بر ذات پاک او که چو آب آمد از صفا
درها که بر دمید چو سیماب ناگهان
منت خدای را که ز خورشید صحبتش
یک یک همه چو چشمه حیوان شده نهان
ای طبع در ببار و زین سو نگر نشاط
شاخ درخت می کند از ابر درفشان
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قران
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح احمد عمر گفته از غزنین فرستاد
ای باد سپیده دم سفر کن
یک چند رفیقی قمر کن
با نغمت زهره همنفس باش
درصورت مشتری نظر کن
از خاک بهشت بوی بردار
وز پر همای بال و پر کن
از طایر یمن پای و سرساز
وز آب حیات روی ترکن
از طره مشکبار خوبان
خود را چو بهار بهره ور کن
بر مجمر سینهای عشاق
رو جلوه کنان یکی گذر کن
پیکان زمردین غنچه
از دیده بسدین سپر کن
هر دیده بخت را که بینی
همچون شکفه ز خواب بر کن
آنگه خوش و تازه و همایون
منزل بر احمد عمر کن
آن مسند را که جای تخت است
از عطر چو گلشن دگر کن
خاک قدمش چو بار دادت
خدمت چو قلم همه به سر کن
هر چند که نظم کردم این عقد
نثری که کنی از این گهر کن
نازک طبع و عزیز وقت است
گوئی چو حدیث مختصر کن
از بنده بگو که ای خداوند
کار حسن از کرم چو زر کن
از خوی خوش و حدیث شیرین
بهر دل خلق گل شکر کن
نیکی کردی و نیکت آمد
چون دیدی سود بیشتر کن
یارب تو حسود جاه او را
خسته دل و سوخته جگر کن
چون روی بروی شد به حاجت
چون محتاجانش دربدر کن
یک چند رفیقی قمر کن
با نغمت زهره همنفس باش
درصورت مشتری نظر کن
از خاک بهشت بوی بردار
وز پر همای بال و پر کن
از طایر یمن پای و سرساز
وز آب حیات روی ترکن
از طره مشکبار خوبان
خود را چو بهار بهره ور کن
بر مجمر سینهای عشاق
رو جلوه کنان یکی گذر کن
پیکان زمردین غنچه
از دیده بسدین سپر کن
هر دیده بخت را که بینی
همچون شکفه ز خواب بر کن
آنگه خوش و تازه و همایون
منزل بر احمد عمر کن
آن مسند را که جای تخت است
از عطر چو گلشن دگر کن
خاک قدمش چو بار دادت
خدمت چو قلم همه به سر کن
هر چند که نظم کردم این عقد
نثری که کنی از این گهر کن
نازک طبع و عزیز وقت است
گوئی چو حدیث مختصر کن
از بنده بگو که ای خداوند
کار حسن از کرم چو زر کن
از خوی خوش و حدیث شیرین
بهر دل خلق گل شکر کن
نیکی کردی و نیکت آمد
چون دیدی سود بیشتر کن
یارب تو حسود جاه او را
خسته دل و سوخته جگر کن
چون روی بروی شد به حاجت
چون محتاجانش دربدر کن
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفته به بدیهه
بهشتی نقد شد حاصل سپهری تازه گشت افزون
از این خوش مرکز معمور و عالی منظر میمون
خجسته کعبه دولت مبارک خطه عشرت
به برجیس آن یکی مختص به زهره این دگر مقرون
اگر جنت نهی نامش نه مدحی باشدش در خور
وگر گردون کنی وصفش نا جاهی گرددش افزون
مگر زان در وجود آمد که در اوج و حضیض او
ببوسد پای عیسی و بکوبد تارک قارون
که ننماید ز شرمش روی در دنیا همی جنت
که نشناسد ز رشکش باز پای از سر همی گردون
ز عکس بابهاش و نقش درها گر سخن رانم
همی شش چیز رشک آرد از آن اشکال گوناگون
دم طاوس و پرهای تذرو و دیده شاهین
گل رعنا و فصل نوبهار و فرش بوقلمون
ز رشک حلقه حلقه آب کاندر جوی او غلطد
همی بر خویشتن زنجیر پیچد هر زمان جیحون
ز اوج این بنا دور است چشم تنگ و بد ور نی
به تیغ خویشتن مریخ کردستی حمل را خون
تجاویف نگینهایش ماند گوی خوبان را
از آن هر صوت را دارد چو آبی در صدا موزون
چو چرخی پر هلال است و چو دریائی پر از زورق
چو ابروی کمان رستم و نخلی پر از عرجون
صدفها در هوا برد ابر گوئی حامل از دریا
صدفها ماند بر بالا و درپاشید بر هامون
همه کج پیش اصل راستی آید و زان خیزد
ز روی سقف و پشت گنبد او حا و سین و نون
همانا سیب آوردند بهر صاحب از جنت
دو نیمه کرده و گشته تمامت دانه زان بیرون
امین ملک و خاص خسرو عالم حسن صدری
که جان از لطف او تازه است و دل بر مدح او مفتون
خداوندی که پیش دست و طبع و رای قدر او
جهان تنگ است و دریا زفت و مه تاریک و گردون دون
دل پر آتش ما از نسیم عدل او ساکن
گل پاکیزه او از گلاب لطف حق معجون
چو گردون ذات او فارغ ز تعریف کدام و کو
چو تقدیر امر او ایمن ز گفتار چرا و چون
شرف را قائد و رائد خرد را دایه و مایه
امل را داعی و راعی کرم را عهده و قانون
همه شادی نصیب دوستان آمد بحمدالله
مخالف را موافق گر نیفتد غم خورم اکنون
بزرگا گردن و گوش جهان آراستم لیکن
به درهائی که بود از دور آدم تاکنون مدفون
نه طبع هیچ مداحیش داند بود مشاطه
نه و هم هیچ و صافیش یارد گشت پیرامون
بلی معدود و موزون است لیکن قیمت گوهر
چو مدح تست و نظم من نه معدود است و نه موزون
صدف وار ار دهان من پر از گوهر کنی شاید
که در مدحت چو تیغم یک زبان پر لؤلؤ مکنون
از این خوش مرکز معمور و عالی منظر میمون
خجسته کعبه دولت مبارک خطه عشرت
به برجیس آن یکی مختص به زهره این دگر مقرون
اگر جنت نهی نامش نه مدحی باشدش در خور
وگر گردون کنی وصفش نا جاهی گرددش افزون
مگر زان در وجود آمد که در اوج و حضیض او
ببوسد پای عیسی و بکوبد تارک قارون
که ننماید ز شرمش روی در دنیا همی جنت
که نشناسد ز رشکش باز پای از سر همی گردون
ز عکس بابهاش و نقش درها گر سخن رانم
همی شش چیز رشک آرد از آن اشکال گوناگون
دم طاوس و پرهای تذرو و دیده شاهین
گل رعنا و فصل نوبهار و فرش بوقلمون
ز رشک حلقه حلقه آب کاندر جوی او غلطد
همی بر خویشتن زنجیر پیچد هر زمان جیحون
ز اوج این بنا دور است چشم تنگ و بد ور نی
به تیغ خویشتن مریخ کردستی حمل را خون
تجاویف نگینهایش ماند گوی خوبان را
از آن هر صوت را دارد چو آبی در صدا موزون
چو چرخی پر هلال است و چو دریائی پر از زورق
چو ابروی کمان رستم و نخلی پر از عرجون
صدفها در هوا برد ابر گوئی حامل از دریا
صدفها ماند بر بالا و درپاشید بر هامون
همه کج پیش اصل راستی آید و زان خیزد
ز روی سقف و پشت گنبد او حا و سین و نون
همانا سیب آوردند بهر صاحب از جنت
دو نیمه کرده و گشته تمامت دانه زان بیرون
امین ملک و خاص خسرو عالم حسن صدری
که جان از لطف او تازه است و دل بر مدح او مفتون
خداوندی که پیش دست و طبع و رای قدر او
جهان تنگ است و دریا زفت و مه تاریک و گردون دون
دل پر آتش ما از نسیم عدل او ساکن
گل پاکیزه او از گلاب لطف حق معجون
چو گردون ذات او فارغ ز تعریف کدام و کو
چو تقدیر امر او ایمن ز گفتار چرا و چون
شرف را قائد و رائد خرد را دایه و مایه
امل را داعی و راعی کرم را عهده و قانون
همه شادی نصیب دوستان آمد بحمدالله
مخالف را موافق گر نیفتد غم خورم اکنون
بزرگا گردن و گوش جهان آراستم لیکن
به درهائی که بود از دور آدم تاکنون مدفون
نه طبع هیچ مداحیش داند بود مشاطه
نه و هم هیچ و صافیش یارد گشت پیرامون
بلی معدود و موزون است لیکن قیمت گوهر
چو مدح تست و نظم من نه معدود است و نه موزون
صدف وار ار دهان من پر از گوهر کنی شاید
که در مدحت چو تیغم یک زبان پر لؤلؤ مکنون
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان سعید علاء الدنیا والدین از مکه به غزنین فرستاد
هرگز بود که باز ببینم لقای شاه
شکرانه در دو دیده کشم خاک پای شاه
هرگز بود که بر من سرگشته غریب
چون روی شاه خوب شود باز رای شاه
هرگز بود که باز چو بلبل نوازم
بر گلبن مدیح به بستان سرای شاه
هرگز بود که بر سر من سایه افکند
پر کلاه بخت بفرهمای شاه
هرگز بود که باز بخندد گل دلم
در نوبهار بزم ز ابر سخای شاه
گاهی چو سایه روی نهم بر زمین ملک
گاهی چو ذره رقص کنم در هوای شاه
فخر ملوک و تاج سلاطین که چرخ گفت
بر تخت دولت است کلاه و قبای شاه
سیارگان ز چرخ برافتند چون شهاب
پای ار برون نهند ز خط وفای شاه
گوی زمین چو قبه خورشید زر شود
گر ذره برو فتد از کیمیای شاه
شاها بکعبه رفتم دانی چرا از آنک
گفتند خانه ایست معظم چو جای شاه
لبیکها به نام مبارک زدم چنانک
کانجا همی رسید بگردون صدای شاه
موقف نبود جز ره صدر رفیع ملک
زمزم نبود جز ره بحر عطای شاه
در مروه جز مروت خسرو نیافتم
واندر صفا ندیدم الا صفای شاه
بگشاد کارها حجر اسود و سزد
کامد به رنگ رایت عالم گشای شاه
گفتم که خویشتن را قربان کنم خرد
گفت ای ضعیف تن تو نشائی فدای شاه
امروز سرکشان همه سرها نهاده اند
تا جان فدا کنند برای بقای شاه
در خانه خدای و به بالین مصطفی
گفتم دعای ملک و نمودم ولای شاه
و اکنون عزیمت سفر قدس کرده ام
هم کرده دان به دولت بی منتهای شاه
پذیرفتم از خدا که بهر لحظه شاه را
خواهم مزید دولت و عمر از خدای شاه
بر خاک هر یکی ز بزرگان انبیاء
یک حاجت بزرگ بخواهم برای شاه
گر بر فلک چو عیسی بر بایدم شدن
هم بر شوم به جان و بجویم رضای شاه
منت خدای را که گرفتم همه جهان
باری بپرس کز چه ز مدح و ثنای شاه
و این قلعه فلک را هم حلقه کرده ام
در عهده ام که فتح کنم از دعای شاه
چندانکه ملک راند بر قصر آسمان
خورشید تاجور که نزیبد گدای شاه
بادا مرصع از گهر اختران سعد
چتر سپید پیکر خورشیدسای شاه
شکرانه در دو دیده کشم خاک پای شاه
هرگز بود که بر من سرگشته غریب
چون روی شاه خوب شود باز رای شاه
هرگز بود که باز چو بلبل نوازم
بر گلبن مدیح به بستان سرای شاه
هرگز بود که بر سر من سایه افکند
پر کلاه بخت بفرهمای شاه
هرگز بود که باز بخندد گل دلم
در نوبهار بزم ز ابر سخای شاه
گاهی چو سایه روی نهم بر زمین ملک
گاهی چو ذره رقص کنم در هوای شاه
فخر ملوک و تاج سلاطین که چرخ گفت
بر تخت دولت است کلاه و قبای شاه
سیارگان ز چرخ برافتند چون شهاب
پای ار برون نهند ز خط وفای شاه
گوی زمین چو قبه خورشید زر شود
گر ذره برو فتد از کیمیای شاه
شاها بکعبه رفتم دانی چرا از آنک
گفتند خانه ایست معظم چو جای شاه
لبیکها به نام مبارک زدم چنانک
کانجا همی رسید بگردون صدای شاه
موقف نبود جز ره صدر رفیع ملک
زمزم نبود جز ره بحر عطای شاه
در مروه جز مروت خسرو نیافتم
واندر صفا ندیدم الا صفای شاه
بگشاد کارها حجر اسود و سزد
کامد به رنگ رایت عالم گشای شاه
گفتم که خویشتن را قربان کنم خرد
گفت ای ضعیف تن تو نشائی فدای شاه
امروز سرکشان همه سرها نهاده اند
تا جان فدا کنند برای بقای شاه
در خانه خدای و به بالین مصطفی
گفتم دعای ملک و نمودم ولای شاه
و اکنون عزیمت سفر قدس کرده ام
هم کرده دان به دولت بی منتهای شاه
پذیرفتم از خدا که بهر لحظه شاه را
خواهم مزید دولت و عمر از خدای شاه
بر خاک هر یکی ز بزرگان انبیاء
یک حاجت بزرگ بخواهم برای شاه
گر بر فلک چو عیسی بر بایدم شدن
هم بر شوم به جان و بجویم رضای شاه
منت خدای را که گرفتم همه جهان
باری بپرس کز چه ز مدح و ثنای شاه
و این قلعه فلک را هم حلقه کرده ام
در عهده ام که فتح کنم از دعای شاه
چندانکه ملک راند بر قصر آسمان
خورشید تاجور که نزیبد گدای شاه
بادا مرصع از گهر اختران سعد
چتر سپید پیکر خورشیدسای شاه
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح حسن احمد گوید
ای مبارک بنا چه خوش جائی
که همی سر به آسمان سائی
چشم را بس بلند بارگهی
طبع را برگشاده صحرائی
در خورد بوستان سرای ترا
زهره و مشتری تماشائی
جام گیتی نمای رامانی
که همی هر چه هست بنمائی
تا نبیند ترا کجا داند
مردم دیده قدر بینائی
اوج خورشید ملک منظر تست
نه بنائی که برج جوزائی
جای صاحب تو مانیا تا حشر
ای نظر گشته از تو هر جائی
نیک دلخواهی و چنین که توئی
خاص سلطان شرع را شائی
حسن احمد آنکه یک جودش
طی کند نام حاتم طائی
آنکه در باغ جود چون گل بخت
نه دو روئی کند نه رعنائی
صورت دولتش بدید چه گفت
گفت رو ماتوئیم و تو مائی
روزگارش باوج گردون برد
ای مخالف چرا نیاسائی
شرم بادت چو کلک و نی تاکی
آب سائی و باد پیمائی
ایکه چون ماه از میان نجوم
از بزرگان ملک پیدائی
زرچه بخشی اگر نه خورشیدی
در چه پاشی اگر نه دریائی
با بقای تو چرخ رهگذری
پیش رای تو عقل سودائی
بس رویها کند فلک تا شب
هر کرا بامداد پیش آئی
بولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشائی
سرو آزاد را توان پیراست
سرو آزادگی تو پیرائی
تا پذیرد بنای خانه جان
استواری بگاه برنائی
باد چندان بقای دولت تو
که چنین صد بنا بفرمائی
زره آبگیر باز کنی
گره روزگار بگشائی
که همی سر به آسمان سائی
چشم را بس بلند بارگهی
طبع را برگشاده صحرائی
در خورد بوستان سرای ترا
زهره و مشتری تماشائی
جام گیتی نمای رامانی
که همی هر چه هست بنمائی
تا نبیند ترا کجا داند
مردم دیده قدر بینائی
اوج خورشید ملک منظر تست
نه بنائی که برج جوزائی
جای صاحب تو مانیا تا حشر
ای نظر گشته از تو هر جائی
نیک دلخواهی و چنین که توئی
خاص سلطان شرع را شائی
حسن احمد آنکه یک جودش
طی کند نام حاتم طائی
آنکه در باغ جود چون گل بخت
نه دو روئی کند نه رعنائی
صورت دولتش بدید چه گفت
گفت رو ماتوئیم و تو مائی
روزگارش باوج گردون برد
ای مخالف چرا نیاسائی
شرم بادت چو کلک و نی تاکی
آب سائی و باد پیمائی
ایکه چون ماه از میان نجوم
از بزرگان ملک پیدائی
زرچه بخشی اگر نه خورشیدی
در چه پاشی اگر نه دریائی
با بقای تو چرخ رهگذری
پیش رای تو عقل سودائی
بس رویها کند فلک تا شب
هر کرا بامداد پیش آئی
بولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشائی
سرو آزاد را توان پیراست
سرو آزادگی تو پیرائی
تا پذیرد بنای خانه جان
استواری بگاه برنائی
باد چندان بقای دولت تو
که چنین صد بنا بفرمائی
زره آبگیر باز کنی
گره روزگار بگشائی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
و آنچه از خدای خواسته بودم به من رسید
آن مه که کرد طوفی سوی شرف شتافت
وآن گل که رفت سالی چمن رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
خوش خوش گشاده بلبل مژده چو گل دهن
کان طوطی شکر لب شیرین سخن رسید
شاهی که از نهاد کمند زره درش
با تیغ آفتاب شکن در شکن رسید
نقاش صنع چهره خوبش همی کشید
بیکار شد چو کار به شکل دهن رسید
در بوستان حسنش بنگر که چون بوقت
نوباوه شکوفه ز برگ سمن رسید
گفتم ز لعلدان لبش باده چنم
چون برسمن بنفشه توبه شکن رسید
برشادی رسیدن شاهی که بر دلش
از جان ندای اذهب عنی الحزن رسید
بهرامشاه شاه که در ملک دولتش
آنها کزو به بنده مخلص حسن رسید
و آنچه از خدای خواسته بودم به من رسید
آن مه که کرد طوفی سوی شرف شتافت
وآن گل که رفت سالی چمن رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
خوش خوش گشاده بلبل مژده چو گل دهن
کان طوطی شکر لب شیرین سخن رسید
شاهی که از نهاد کمند زره درش
با تیغ آفتاب شکن در شکن رسید
نقاش صنع چهره خوبش همی کشید
بیکار شد چو کار به شکل دهن رسید
در بوستان حسنش بنگر که چون بوقت
نوباوه شکوفه ز برگ سمن رسید
گفتم ز لعلدان لبش باده چنم
چون برسمن بنفشه توبه شکن رسید
برشادی رسیدن شاهی که بر دلش
از جان ندای اذهب عنی الحزن رسید
بهرامشاه شاه که در ملک دولتش
آنها کزو به بنده مخلص حسن رسید
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
برآنم که از روح شاهی کنم
ز دانش فراوان سپاهی کنم
در ایوان حکمت سر یری نهم
به طاق خرد بارگاهی کنم
اگر سر فرود آورد همتم
ز تاج سپهرش کلاهی کنم
ندارم بسی تکیه بر سال و ماه
از آن کار سالی به ماهی کنم
چو آیینه جانم از زنگ تن
به پرداخت حاشا که آهی کنم
غذا گر نیابم ز خر کم نیم
قناعت به آب و گاهی کنم
چگوئی بهرزه برای دو نان
ز هر سفله بهرام شاهی کنم
ندارم گناهی چنین خسته ام
مبادا اگر خود گناهی کنم
پناه کریمان مبادا بمن
اگر من بدو نان پناهی کنم
ز دانش فراوان سپاهی کنم
در ایوان حکمت سر یری نهم
به طاق خرد بارگاهی کنم
اگر سر فرود آورد همتم
ز تاج سپهرش کلاهی کنم
ندارم بسی تکیه بر سال و ماه
از آن کار سالی به ماهی کنم
چو آیینه جانم از زنگ تن
به پرداخت حاشا که آهی کنم
غذا گر نیابم ز خر کم نیم
قناعت به آب و گاهی کنم
چگوئی بهرزه برای دو نان
ز هر سفله بهرام شاهی کنم
ندارم گناهی چنین خسته ام
مبادا اگر خود گناهی کنم
پناه کریمان مبادا بمن
اگر من بدو نان پناهی کنم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای همچو گل مطیع تو با برگ و بانوان
وی همچو گل حسود تو بیرنگ و ناروان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله جهان ز هم دل و دل باد هم نفس
هر یک چو سرو هم سرو چون بید هم زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه آن بود به خدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیار
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب وش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
وی همچو گل حسود تو بیرنگ و ناروان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله جهان ز هم دل و دل باد هم نفس
هر یک چو سرو هم سرو چون بید هم زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه آن بود به خدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیار
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب وش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
به من سید حسن زین زمانه
ز دل تحفه غذای جان فرستد
بدان نظم بدیع و نثر رائق
تو گوئی معجزه قرآن فرستد
هزاران گنج گوهر بیش دارد
در آن خاطر که تحفه زان فرستد
ندارم بس عجب از بحر فضلش
به من گر عقدی از مرجان فرستد
ولیکن منت بسیار دارم
که می درد مرا درمان فرستد
مر این مشتاق مهجور حزین را
شفا زان لفظ در افشان فرستد
شراب از چشمه کوثر رساند
نسیم از روضه رضوان فرستد
جواب آن فرستادن که داند
مگر زنده شود حسان فرستد
خرد نپسندد از طبع من ار هیچ
بضاعت زیره زی کرمان فرستد
ازین بی مایه بس باشد که شکرش
به صدر خاصه سلطان فرستد
قوام الدین حسن صدری که دولت
مراد دل بدو آسان فرستد
بهر دعوی که دارد از کفایت
فلک هر لحظه صد برهان فرستد
گذشته روز گیتی چند باشد
خدایش عمر صد چندان فرستد
عزیزی پس بدان سید رساند
سلامی کین دل حیران فرستد
چو برخواند بشوید تا نگوید
چنان شعری چنین نادان فرستد
ز دل تحفه غذای جان فرستد
بدان نظم بدیع و نثر رائق
تو گوئی معجزه قرآن فرستد
هزاران گنج گوهر بیش دارد
در آن خاطر که تحفه زان فرستد
ندارم بس عجب از بحر فضلش
به من گر عقدی از مرجان فرستد
ولیکن منت بسیار دارم
که می درد مرا درمان فرستد
مر این مشتاق مهجور حزین را
شفا زان لفظ در افشان فرستد
شراب از چشمه کوثر رساند
نسیم از روضه رضوان فرستد
جواب آن فرستادن که داند
مگر زنده شود حسان فرستد
خرد نپسندد از طبع من ار هیچ
بضاعت زیره زی کرمان فرستد
ازین بی مایه بس باشد که شکرش
به صدر خاصه سلطان فرستد
قوام الدین حسن صدری که دولت
مراد دل بدو آسان فرستد
بهر دعوی که دارد از کفایت
فلک هر لحظه صد برهان فرستد
گذشته روز گیتی چند باشد
خدایش عمر صد چندان فرستد
عزیزی پس بدان سید رساند
سلامی کین دل حیران فرستد
چو برخواند بشوید تا نگوید
چنان شعری چنین نادان فرستد
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - در جواب خواجه ابوبکر شامی گوید
به من بوبکر حیدر تازه تازه
همی دروی گل خندان فرستد
گهی زهر مرا تریاق سازد
گهی درد مرا درمان فرستد
گه از شاخ وفا نوباوه بخشد
گه از باغ هنر ریحان فرستد
نسیم پر تحیت کان خداوند
ز طبع خوشتر ازنیسان فرستد
بهدیه چشم نزد دل رساند
چو تحفه دل به سوی جان فرستد
ندانستم من این یارب که دانست
که ایزد بهر عیسی خوان فرستد
تحیت تا بود نور علی نور
بدست سید اقران فرستد
عدیم المثل ساعد آنکه کلکش
به تیر آسمان فرمان فرستد
بلی خورشید چون گل را دهد نور
ضیاء مهتر تابان فرستد
حسن این بیتها نزدیک آن صدر
همی از خویشتن پنهان فرستد
تنم جسمم قلم را شرم دارد
که سوی چشمه حیوان فرستد
همی دروی گل خندان فرستد
گهی زهر مرا تریاق سازد
گهی درد مرا درمان فرستد
گه از شاخ وفا نوباوه بخشد
گه از باغ هنر ریحان فرستد
نسیم پر تحیت کان خداوند
ز طبع خوشتر ازنیسان فرستد
بهدیه چشم نزد دل رساند
چو تحفه دل به سوی جان فرستد
ندانستم من این یارب که دانست
که ایزد بهر عیسی خوان فرستد
تحیت تا بود نور علی نور
بدست سید اقران فرستد
عدیم المثل ساعد آنکه کلکش
به تیر آسمان فرمان فرستد
بلی خورشید چون گل را دهد نور
ضیاء مهتر تابان فرستد
حسن این بیتها نزدیک آن صدر
همی از خویشتن پنهان فرستد
تنم جسمم قلم را شرم دارد
که سوی چشمه حیوان فرستد
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
جانم غریق نعمت شمس الملوک شد
وین طرفه تر که میزیم اکنون به جان شکر
از بس که ابر لطف ببارید بر سرم
بشکفت از بهار دلم بوستان شکر
بر گلبن ثناش زبان چو بلبلم
دستان مدح می زند و داستان شکر
حقا که تیر مدح برون پرد از جهان
گر درکشم به قوت مهرش کمان شکر
ای بر دلم گشاده به سعیت در امید
جان بسته ام به جای کمر بر میان شکر
پایم چو در رکاب سعادت بعون تست
آن به که سوی صدر تو تابم عنان شکر
زین پس اگر خدای بخواهد به دولتت
هرلحظه گوهری بدر آرم ز کان شکر
وین طرفه تر که میزیم اکنون به جان شکر
از بس که ابر لطف ببارید بر سرم
بشکفت از بهار دلم بوستان شکر
بر گلبن ثناش زبان چو بلبلم
دستان مدح می زند و داستان شکر
حقا که تیر مدح برون پرد از جهان
گر درکشم به قوت مهرش کمان شکر
ای بر دلم گشاده به سعیت در امید
جان بسته ام به جای کمر بر میان شکر
پایم چو در رکاب سعادت بعون تست
آن به که سوی صدر تو تابم عنان شکر
زین پس اگر خدای بخواهد به دولتت
هرلحظه گوهری بدر آرم ز کان شکر