عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
عقدهای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحهٔ خاطر مرا
مصرع برجستهٔ باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب
دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان میکشم
بس که از بیحاصلیها شرمسارم همچو سرو
میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سالهاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشهها در بارم دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحهٔ خاطر مرا
مصرع برجستهٔ باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب
دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان میکشم
بس که از بیحاصلیها شرمسارم همچو سرو
میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سالهاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشهها در بارم دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبریزتر از دیدهٔ عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده
کوری بیمنت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده
شبنم از روشندلی آیینهٔ خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبریزتر از دیدهٔ عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده
کوری بیمنت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده
شبنم از روشندلی آیینهٔ خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بیخبرست
دستش از کار ببر، راه به گلزارش ده
سرمهٔ خواب ازان چشم سیه مست بشو
شمع بالین ز دل و دیدهٔ بیدارش ده
تا مگر با خبر از صورت عالم گردد
به کف آیینهای از حیرت دیدارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا میکردم
کز نکویان، به خود ای عشق سر و کارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بیخبرست
دستش از کار ببر، راه به گلزارش ده
سرمهٔ خواب ازان چشم سیه مست بشو
شمع بالین ز دل و دیدهٔ بیدارش ده
تا مگر با خبر از صورت عالم گردد
به کف آیینهای از حیرت دیدارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا میکردم
کز نکویان، به خود ای عشق سر و کارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانهٔ شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمیآیی
ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبهٔ نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه میشود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
درید غنچهٔ مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقهٔ خود صوفیانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا
اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانهٔ شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمیآیی
ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبهٔ نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه میشود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
درید غنچهٔ مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقهٔ خود صوفیانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا
اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
دلربایانه دگر بر سر ناز آمدهای
از دل من چه به جا مانده که باز آمدهای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمدهای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمدهای
می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمدهای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بنده نواز آمدهای
چون نفس سوختگان میرسی ای باد صبا
میتوان یافت کزان زلف دراز آمدهای
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخسارهٔ آیینه گداز آمدهای
از دل من چه به جا مانده که باز آمدهای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمدهای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمدهای
می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمدهای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بنده نواز آمدهای
چون نفس سوختگان میرسی ای باد صبا
میتوان یافت کزان زلف دراز آمدهای
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخسارهٔ آیینه گداز آمدهای
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
ای جهانی محو رویت، محو سیمای کهای؟
ای تماشاگاه عالم، در تماشای کهای؟
عالمی را روی دل در قبلهٔ ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای کهای؟
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای کهای؟
چون دل عاشق نداری یک نفس یکجا قرار
سر به صحرا دادهٔ زلف چلیپای کهای؟
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوهٔ سرو دلارای کهای؟
نشکنی از چشمهٔ کوثر خمار خویش را
از خمار آلودگان جام صهبای کهای؟
ای تماشاگاه عالم، در تماشای کهای؟
عالمی را روی دل در قبلهٔ ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای کهای؟
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای کهای؟
چون دل عاشق نداری یک نفس یکجا قرار
سر به صحرا دادهٔ زلف چلیپای کهای؟
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوهٔ سرو دلارای کهای؟
نشکنی از چشمهٔ کوثر خمار خویش را
از خمار آلودگان جام صهبای کهای؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
ای شمع طور از آتش حسنت زبانهای
عالم به دور زلف تو زنجیر خانهای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانهای؟
از هر ستاره، چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانهای؟
چون باد صبح، رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانهای
ناف مرا به نغمهٔ عشرت بریدهاند
چون نی نمیزنم نفس بیترانهای
صائب فسردهایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانهای
عالم به دور زلف تو زنجیر خانهای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانهای؟
از هر ستاره، چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانهای؟
چون باد صبح، رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانهای
ناف مرا به نغمهٔ عشرت بریدهاند
چون نی نمیزنم نفس بیترانهای
صائب فسردهایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانهای
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
گر درد طلب رهبر این قافله بودی
کی پای ترا پردهٔ خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر نالهٔ شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمیگشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همهٔ قافله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
شیرازهٔ جمعیتش ازهم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان میگذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
کی پای ترا پردهٔ خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر نالهٔ شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمیگشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همهٔ قافله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
شیرازهٔ جمعیتش ازهم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان میگذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
تبخال زد از آه جگر سوز لب صبح
وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی
صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بیدرد گریبان ندریدی
چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی
ز افسردگی از شاخ به شاخی نپریدی
یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی
از برگ گل خویش گلابی نکشیدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی
ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟
از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود به ندامت نگزیدی
از شوق شکر، مور برآورد پر و بال
صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
تبخال زد از آه جگر سوز لب صبح
وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی
صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بیدرد گریبان ندریدی
چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی
ز افسردگی از شاخ به شاخی نپریدی
یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی
از برگ گل خویش گلابی نکشیدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی
ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟
از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود به ندامت نگزیدی
از شوق شکر، مور برآورد پر و بال
صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی میرود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقهٔ اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمیگنجد
برون آور مرا از پردهٔ پندار ای ساقی
شراب آشتیانگیز مشرب را به دور آور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع میخواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینهٔ من غوطه در زنگار ای ساقی
به شکر این که داری شیشهها پر بادهٔ وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی میرود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقهٔ اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمیگنجد
برون آور مرا از پردهٔ پندار ای ساقی
شراب آشتیانگیز مشرب را به دور آور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع میخواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینهٔ من غوطه در زنگار ای ساقی
به شکر این که داری شیشهها پر بادهٔ وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزهٔ بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
برآر از پردهٔ مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان، فلک بسیار مینازد
به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف بادهٔ بیغش، ز غشها پاک میباید
جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
کشاکش میبرد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی میرود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم میگردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزهٔ بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
برآر از پردهٔ مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان، فلک بسیار مینازد
به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف بادهٔ بیغش، ز غشها پاک میباید
جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
کشاکش میبرد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی میرود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم میگردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۷
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱ - دیباچه
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفةالعین
ز کاف و نون پدید آورد کونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امر اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در این کار
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
بر او ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده «ادعوا الی الله»
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش و دلها جمله از پی
گرفته دست دلها دامن وی
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی دادهاند از منزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق
یکی از قرب و بعد و سیر زورق
یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
یکی گوهر برآورد و هدف شد
یکی بگذاشت آن نزد صدف شد
یکی در جزو و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
یکی از زلف و خال و خط بیان کرد
شراب و شمع و شاهد را عیان کرد
یکی از هستی خود گفت و پندار
یکی مستغرق بت گشت و زنار
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
کسی را کاندر این معنی است حیران
ضرورت میشود دانستن آن
چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفةالعین
ز کاف و نون پدید آورد کونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امر اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در این کار
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
بر او ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده «ادعوا الی الله»
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش و دلها جمله از پی
گرفته دست دلها دامن وی
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی دادهاند از منزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق
یکی از قرب و بعد و سیر زورق
یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
یکی گوهر برآورد و هدف شد
یکی بگذاشت آن نزد صدف شد
یکی در جزو و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
یکی از زلف و خال و خط بیان کرد
شراب و شمع و شاهد را عیان کرد
یکی از هستی خود گفت و پندار
یکی مستغرق بت گشت و زنار
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
کسی را کاندر این معنی است حیران
ضرورت میشود دانستن آن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲ - سبب نظم کتاب
گذشته هفت و ده از هفتصد سال
ز هجرت ناگهان در ماه شوال
رسولی با هزاران لطف و احسان
رسید از خدمت اهل خراسان
بزرگی کاندر آنجا هست مشهور
به انواع هنر چون چشمهٔ هور
جهان را سور و جان را نور اعنی
امام سالکان سید حسینی
همه اهل خراسان از که و مه
در این عصر از همه گفتند او به
نبشته نامهای در باب معنی
فرستاده بر ارباب معنی
در آنجا مشکلی چند از عبارت
ز مشکلهای اصحاب اشارت
به نظم آورده و پرسیده یک یک
جهانی معنی اندر لفظ اندک
ز اهل دانش و ارباب معنی
سؤالی دارم اندر باب معنی
ز اسرار حقیقت مشکلی چند
بگویم در حضور هر خردمند
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آنکه گویندش تفکر
چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی
کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا بر سر این مشت خاک است
کدامین نقطه را جوش است انا الحق
چه گویی، هرزه بود آن یا محقق
چرا مخلوق را گویند واصل
سلوک و سیر او چون گشت حاصل
وصال ممکن و واجب به هم چیست
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست
چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
صدف چون دارد آن معنی بیان کن
کجا زو موج آن دریا نشان کن
چه جزو است آن که او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
قدیم و محدث از هم چون جدا شد
که این عالم شد آن دیگر خدا شد
دو عالم ما سوی الله است بیشک
معین شد حقیقت بهر هر یک
دویی ثابت شد آنگه این محال است
چه جای اتصال و انفصال است
اگر عالم ندارد خود وجودی
خیالی گشت هر گفت و شنودی
تو ثابت کن که این و آن چگونه است
وگرنه کار عالم باژگونه است
چه خواهد مرد معنی زان عبارت
که دارد سوی چشم و لب اشارت
چه جوید از سر زلف و خط و خال
کسی کاندر مقامات است و احوال
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است
خراباتی شدن آخر چه دعوی است
بت و زنار و ترسایی در این کوی
همه کفر است ورنه چیست بر گوی
چه میگویی گزاف این جمله گفتند
که در وی بیخ تحقیقی نهفتند
محقق را مجازی کی بود کار
مدان گفتارشان جز مغز اسرار
کسی کو حل کند این مشکلم را
نثار او کنم جان و دلم را
رسول آن نامه را برخواند ناگاه
فتاد احوال او حالی در افواه
در آن مجلس عزیزان جمله حاضر
بدین درویش هر یک گشته ناظر
یکی کو بود مرد کاردیده
ز ما صد بار این معنی شنیده
مرا گفتا جوابی گوی در دم
کز آنجا نفع گیرند اهل عالم
بدو گفتم چه حاجت کین مسائل
نبشتم بارها اندر رسائل
بلی گفتا ولی بر وفق مسؤول
ز تو منظوم میداریم مامول
پس از الحاح ایشان کردم آغاز
جواب نامه در الفاظ ایجاز
به یک لحظه میان جمع بسیار
بگفتم جمله را بیفکر و تکرار
کنون از لطف و احسانی که دارند
ز من این خردگیها در گذارند
همه دانند کین کس در همه عمر
نکرده هیچ قصد گفتن شعر
بر آن طبعم اگر چه بود قادر
ولی گفتن نبود الا به نادر
به نثر ارچه کتب بسیار میساخت
به نظم مثنوی هرگز نپرداخت
عروض و قافیه معنی نسنجد
به هر ظرفی درون معنی نگنجد
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا چیزی دگر بر وی فزاییم
نه فخر است این سخن کز باب شکر است
به نزد اهل دل تمهید عذر است
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
اگرچه زین نمط صد عالم اسرار
بود یک شمه از دکان عطار
ولی این بر سبیل اتفاق است
نه چون دیو از فرشته استراق است
علی الجمله جواب نامه در دم
نبشتم یک به یک نه بیش نه کم
رسول آن نامه را بستد به اعزاز
وز آن راهی که آمد باز شد باز
دگرباره عزیزی کار فرمای
مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای
همان معنی که گفتی در بیان آر
ز عین علم با عین عیان آر
نمیدیدم در اوقات آن مجالی
که پردازم بدو از ذوق حالی
که وصف آن به گفت و گو محال است
که صاحب حال داند کان چه حال است
ولی بر وفق قول قائل دین
نکردم رد سؤال سائل دین
پی آن تا شود روشنتر اسرار
درآمد طوطی طبعم به گفتار
به عون و فضل و توفیق خداوند
بگفتم جمله را در ساعتی چند
دل از حضرت چو نام نامه درخواست
جواب آمد به دل کین گلشن ماست
چو حضرت کرد نام نامه گلشن
شود زان چشم دلها جمله روشن
ز هجرت ناگهان در ماه شوال
رسولی با هزاران لطف و احسان
رسید از خدمت اهل خراسان
بزرگی کاندر آنجا هست مشهور
به انواع هنر چون چشمهٔ هور
جهان را سور و جان را نور اعنی
امام سالکان سید حسینی
همه اهل خراسان از که و مه
در این عصر از همه گفتند او به
نبشته نامهای در باب معنی
فرستاده بر ارباب معنی
در آنجا مشکلی چند از عبارت
ز مشکلهای اصحاب اشارت
به نظم آورده و پرسیده یک یک
جهانی معنی اندر لفظ اندک
ز اهل دانش و ارباب معنی
سؤالی دارم اندر باب معنی
ز اسرار حقیقت مشکلی چند
بگویم در حضور هر خردمند
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آنکه گویندش تفکر
چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی
کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا بر سر این مشت خاک است
کدامین نقطه را جوش است انا الحق
چه گویی، هرزه بود آن یا محقق
چرا مخلوق را گویند واصل
سلوک و سیر او چون گشت حاصل
وصال ممکن و واجب به هم چیست
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست
چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
صدف چون دارد آن معنی بیان کن
کجا زو موج آن دریا نشان کن
چه جزو است آن که او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
قدیم و محدث از هم چون جدا شد
که این عالم شد آن دیگر خدا شد
دو عالم ما سوی الله است بیشک
معین شد حقیقت بهر هر یک
دویی ثابت شد آنگه این محال است
چه جای اتصال و انفصال است
اگر عالم ندارد خود وجودی
خیالی گشت هر گفت و شنودی
تو ثابت کن که این و آن چگونه است
وگرنه کار عالم باژگونه است
چه خواهد مرد معنی زان عبارت
که دارد سوی چشم و لب اشارت
چه جوید از سر زلف و خط و خال
کسی کاندر مقامات است و احوال
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است
خراباتی شدن آخر چه دعوی است
بت و زنار و ترسایی در این کوی
همه کفر است ورنه چیست بر گوی
چه میگویی گزاف این جمله گفتند
که در وی بیخ تحقیقی نهفتند
محقق را مجازی کی بود کار
مدان گفتارشان جز مغز اسرار
کسی کو حل کند این مشکلم را
نثار او کنم جان و دلم را
رسول آن نامه را برخواند ناگاه
فتاد احوال او حالی در افواه
در آن مجلس عزیزان جمله حاضر
بدین درویش هر یک گشته ناظر
یکی کو بود مرد کاردیده
ز ما صد بار این معنی شنیده
مرا گفتا جوابی گوی در دم
کز آنجا نفع گیرند اهل عالم
بدو گفتم چه حاجت کین مسائل
نبشتم بارها اندر رسائل
بلی گفتا ولی بر وفق مسؤول
ز تو منظوم میداریم مامول
پس از الحاح ایشان کردم آغاز
جواب نامه در الفاظ ایجاز
به یک لحظه میان جمع بسیار
بگفتم جمله را بیفکر و تکرار
کنون از لطف و احسانی که دارند
ز من این خردگیها در گذارند
همه دانند کین کس در همه عمر
نکرده هیچ قصد گفتن شعر
بر آن طبعم اگر چه بود قادر
ولی گفتن نبود الا به نادر
به نثر ارچه کتب بسیار میساخت
به نظم مثنوی هرگز نپرداخت
عروض و قافیه معنی نسنجد
به هر ظرفی درون معنی نگنجد
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا چیزی دگر بر وی فزاییم
نه فخر است این سخن کز باب شکر است
به نزد اهل دل تمهید عذر است
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
اگرچه زین نمط صد عالم اسرار
بود یک شمه از دکان عطار
ولی این بر سبیل اتفاق است
نه چون دیو از فرشته استراق است
علی الجمله جواب نامه در دم
نبشتم یک به یک نه بیش نه کم
رسول آن نامه را بستد به اعزاز
وز آن راهی که آمد باز شد باز
دگرباره عزیزی کار فرمای
مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای
همان معنی که گفتی در بیان آر
ز عین علم با عین عیان آر
نمیدیدم در اوقات آن مجالی
که پردازم بدو از ذوق حالی
که وصف آن به گفت و گو محال است
که صاحب حال داند کان چه حال است
ولی بر وفق قول قائل دین
نکردم رد سؤال سائل دین
پی آن تا شود روشنتر اسرار
درآمد طوطی طبعم به گفتار
به عون و فضل و توفیق خداوند
بگفتم جمله را در ساعتی چند
دل از حضرت چو نام نامه درخواست
جواب آمد به دل کین گلشن ماست
چو حضرت کرد نام نامه گلشن
شود زان چشم دلها جمله روشن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴ - جواب
مرا گفتی بگو چبود تفکر
کز این معنی بماندم در تحیر
تفکر رفتن از باطل سوی حق
به جزو اندر بدیدن کل مطلق
حکیمان کاندر این کردند تصنیف
چنین گفتند در هنگام تعریف
که چون حاصل شود در دل تصور
نخستین نام وی باشد تذکر
وز او چون بگذری هنگام فکرت
بود نام وی اندر عرف عبرت
تصور کان بود بهر تدبر
به نزد اهل عقل آمد تفکر
ز ترتیب تصورهای معلوم
شود تصدیق نامفهوم مفهوم
مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه هست فرزند، ای برادر
ولی ترتیب مذکور از چه و چون
بود محتاج استعمال قانون
دگرباره در آن گر نیست تایید
هر آیینه که باشد محض تقلید
ره دور و دراز است آن رها کن
چو موسی یک زمان ترک عصا کن
درآ در وادی ایمن زمانی
شنو «انی انا الله» بیگمانی
محقق را که وحدت در شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است
دلی کز معرفت نور و صفا دید
ز هر چیزی که دید اول خدا دید
بود فکر نکو را شرط تجرید
پس آنگه لمعهای از برق تایید
هر آنکس را که ایزد راه ننمود
ز استعمال منطق هیچ نگشود
حکیم فلسفی چون هست حیران
نمیبیند ز اشیا غیر امکان
از امکان میکند اثبات واجب
از این حیران شد اندر ذات واجب
گهی از دور دارد سیر معکوس
گهی اندر تسلسل گشته محبوس
چو عقلش کرد در هستی توغل
فرو پیچید پایش در تسلسل
ظهور جملهٔ اشیا به ضد است
ولی حق را نه مانند و نه ند است
چو نبود ذات حق را ضد و همتا
ندانم تا چگونه دانی او را
ندارد ممکن از واجب نمونه
چگونه دانیش آخر چگونه؟
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
کز این معنی بماندم در تحیر
تفکر رفتن از باطل سوی حق
به جزو اندر بدیدن کل مطلق
حکیمان کاندر این کردند تصنیف
چنین گفتند در هنگام تعریف
که چون حاصل شود در دل تصور
نخستین نام وی باشد تذکر
وز او چون بگذری هنگام فکرت
بود نام وی اندر عرف عبرت
تصور کان بود بهر تدبر
به نزد اهل عقل آمد تفکر
ز ترتیب تصورهای معلوم
شود تصدیق نامفهوم مفهوم
مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه هست فرزند، ای برادر
ولی ترتیب مذکور از چه و چون
بود محتاج استعمال قانون
دگرباره در آن گر نیست تایید
هر آیینه که باشد محض تقلید
ره دور و دراز است آن رها کن
چو موسی یک زمان ترک عصا کن
درآ در وادی ایمن زمانی
شنو «انی انا الله» بیگمانی
محقق را که وحدت در شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است
دلی کز معرفت نور و صفا دید
ز هر چیزی که دید اول خدا دید
بود فکر نکو را شرط تجرید
پس آنگه لمعهای از برق تایید
هر آنکس را که ایزد راه ننمود
ز استعمال منطق هیچ نگشود
حکیم فلسفی چون هست حیران
نمیبیند ز اشیا غیر امکان
از امکان میکند اثبات واجب
از این حیران شد اندر ذات واجب
گهی از دور دارد سیر معکوس
گهی اندر تسلسل گشته محبوس
چو عقلش کرد در هستی توغل
فرو پیچید پایش در تسلسل
ظهور جملهٔ اشیا به ضد است
ولی حق را نه مانند و نه ند است
چو نبود ذات حق را ضد و همتا
ندانم تا چگونه دانی او را
ندارد ممکن از واجب نمونه
چگونه دانیش آخر چگونه؟
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵ - تمثیل در بیان سر پنهانی حق در عین پیدایی
اگر خورشید بر یک حال بودی
شعاع او به یک منوال بودی
ندانستی کسی کین پرتو اوست
نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیدایی است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحویل
نیاید اندر او تغییر و تبدیل
تو پنداری جهان خود هست قائم
به ذات خویشتن پیوسته دائم
کسی کو عقل دوراندیش دارد
بسی سرگشتگی در پیش دارد
ز دوراندیشی عقل فضولی
یکی شد فلسفی دیگر حلولی
خرد را نیست تاب نور آن روی
برو از بهر او چشم دگر جوی
دو چشم فلسفی چون بود احول
ز وحدت دیدن حق شد معطل
ز نابینایی آمد راه تشبیه
ز یک چشمی است ادراکات تنزیه
تناسخ زان سبب کفر است و باطل
که آن از تنگ چشمی گشت حاصل
چو اکمه بینصیب از هر کمال است
کسی کو را طریق اعتزال است
رمد دارد دو چشم اهل ظاهر
که از ظاهر نبیند جز مظاهر
کلامی کو ندارد ذوق توحید
به تاریکی در است از غیم تقلید
در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش
نشانی دادهاند از دیدهٔ خویش
منزه ذاتش از چند و چه و چون
«تعالی شانه عما یقولون»
شعاع او به یک منوال بودی
ندانستی کسی کین پرتو اوست
نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیدایی است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحویل
نیاید اندر او تغییر و تبدیل
تو پنداری جهان خود هست قائم
به ذات خویشتن پیوسته دائم
کسی کو عقل دوراندیش دارد
بسی سرگشتگی در پیش دارد
ز دوراندیشی عقل فضولی
یکی شد فلسفی دیگر حلولی
خرد را نیست تاب نور آن روی
برو از بهر او چشم دگر جوی
دو چشم فلسفی چون بود احول
ز وحدت دیدن حق شد معطل
ز نابینایی آمد راه تشبیه
ز یک چشمی است ادراکات تنزیه
تناسخ زان سبب کفر است و باطل
که آن از تنگ چشمی گشت حاصل
چو اکمه بینصیب از هر کمال است
کسی کو را طریق اعتزال است
رمد دارد دو چشم اهل ظاهر
که از ظاهر نبیند جز مظاهر
کلامی کو ندارد ذوق توحید
به تاریکی در است از غیم تقلید
در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش
نشانی دادهاند از دیدهٔ خویش
منزه ذاتش از چند و چه و چون
«تعالی شانه عما یقولون»
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۷ - جواب
در آلا فکر کردن شرط راه است
ولی در ذات حق محض گناه است
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات
همه عالم به نور اوست پیدا
کجا او گردد از عالم هویدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر
رها کن عقل را با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع که نور حق دلیل است
چه جای گفتگوی جبرئیل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام «لی مع الله»
چو نور او ملک را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
به سان چشم سر در چشمه خور
چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک آن تاریک گردد
سیاهی گر بدانی نور ذات است
به تاریکی درون آب حیات است
سیه جز قابض نور بصر نیست
نظر بگذار کین جای نظر نیست
چه نسبت خاک را با عالم پاک
که ادراک است عجز از درک ادراک
سیه رویی ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
سواد الوجه فی الدارین درویش
سواد اعظم آمد بی کم و بیش
چه میگویم که هست این نکته باریک
شب روشن میان روز تاریک
در این مشهد که انوار تجلی است
سخن دارم ولی نا گفتن اولی است
ولی در ذات حق محض گناه است
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات
همه عالم به نور اوست پیدا
کجا او گردد از عالم هویدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر
رها کن عقل را با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع که نور حق دلیل است
چه جای گفتگوی جبرئیل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام «لی مع الله»
چو نور او ملک را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
به سان چشم سر در چشمه خور
چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک آن تاریک گردد
سیاهی گر بدانی نور ذات است
به تاریکی درون آب حیات است
سیه جز قابض نور بصر نیست
نظر بگذار کین جای نظر نیست
چه نسبت خاک را با عالم پاک
که ادراک است عجز از درک ادراک
سیه رویی ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
سواد الوجه فی الدارین درویش
سواد اعظم آمد بی کم و بیش
چه میگویم که هست این نکته باریک
شب روشن میان روز تاریک
در این مشهد که انوار تجلی است
سخن دارم ولی نا گفتن اولی است
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۸ - تمثیل در بیان ظهور خورشید حقیقت در آیینه کائنات
اگر خواهی که بینی چشمهٔ خور
تو را حاجت فتد با جسم دیگر
چو چشم سر ندارد طاقت تاب
توان خورشید تابان دید در آب
از او چون روشنی کمتر نماید
در ادراک تو حالی میفزاید
عدم آیینهٔ هستی است مطلق
کز او پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل
در او عکسی شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار
عدد گرچه یکی دارد بدایت
ولیکن نبودش هرگز نهایت
عدم در ذات خود چون بود صافی
از او با ظاهر آمد گنج مخفی
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان
که تا پیدا ببینی گنج پنهان
عدم آیینه عالم عکس و انسان
چو چشم عکس در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است
به دیده دیده را هرگز که دیده است
جهان انسان شد و انسان جهانی
از این پاکیزهتر نبود بیانی
چو نیکو بنگری در اصل این کار
هم او بیننده هم دیده است و دیدار
حدیث قدسی این معنی بیان کرد
و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد
جهان را سر به سر آیینهای دان
به هر یک ذره در صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست
هزاران آدم اندر وی هویداست
به اعضا پشهای همچند فیل است
در اسما قطرهای مانند نیل است
درون حبهای صد خرمن آمد
جهانی در دل یک ارزن آمد
به پر پشهای در جای جانی
درون نقطهٔ چشم آسمانی
بدان خردی که آمد حبهٔ دل
خداوند دو عالم راست منزل
در او در جمع گشته هر دو عالم
گهی ابلیس گردد گاه آدم
ببین عالم همه در هم سرشته
ملک در دیو و دیو اندر فرشته
همه با هم به هم چون دانه و بر
ز کافر مؤمن و مؤمن ز کافر
به هم جمع آمده در نقطهٔ حال
همه دور زمان روز و مه و سال
ازل عین ابد افتاد با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
ز هر یک نقطه زین دور مسلسل
هزاران شکل میگردد مشکل
ز هر یک نقطه دوری گشته دایر
هم او مرکز هم او در دور سایر
اگر یک ذره را برگیری از جای
خلل یابد همه عالم سراپای
همه سرگشته و یک جزو از ایشان
برون ننهاده پای از حد امکان
تعین هر یکی را کرده محبوس
به جزویت ز کلی گشته مایوس
تو گویی دائما در سیر و حبسند
که پیوسته میان خلع و لبسند
همه در جنبش و دائم در آرام
نه آغاز یکی پییدا نه انجام
همه از ذات خود پیوسته آگاه
وز آنجا راه برده تا به درگاه
به زیر پردهٔ هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
تو را حاجت فتد با جسم دیگر
چو چشم سر ندارد طاقت تاب
توان خورشید تابان دید در آب
از او چون روشنی کمتر نماید
در ادراک تو حالی میفزاید
عدم آیینهٔ هستی است مطلق
کز او پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل
در او عکسی شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار
عدد گرچه یکی دارد بدایت
ولیکن نبودش هرگز نهایت
عدم در ذات خود چون بود صافی
از او با ظاهر آمد گنج مخفی
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان
که تا پیدا ببینی گنج پنهان
عدم آیینه عالم عکس و انسان
چو چشم عکس در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است
به دیده دیده را هرگز که دیده است
جهان انسان شد و انسان جهانی
از این پاکیزهتر نبود بیانی
چو نیکو بنگری در اصل این کار
هم او بیننده هم دیده است و دیدار
حدیث قدسی این معنی بیان کرد
و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد
جهان را سر به سر آیینهای دان
به هر یک ذره در صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست
هزاران آدم اندر وی هویداست
به اعضا پشهای همچند فیل است
در اسما قطرهای مانند نیل است
درون حبهای صد خرمن آمد
جهانی در دل یک ارزن آمد
به پر پشهای در جای جانی
درون نقطهٔ چشم آسمانی
بدان خردی که آمد حبهٔ دل
خداوند دو عالم راست منزل
در او در جمع گشته هر دو عالم
گهی ابلیس گردد گاه آدم
ببین عالم همه در هم سرشته
ملک در دیو و دیو اندر فرشته
همه با هم به هم چون دانه و بر
ز کافر مؤمن و مؤمن ز کافر
به هم جمع آمده در نقطهٔ حال
همه دور زمان روز و مه و سال
ازل عین ابد افتاد با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
ز هر یک نقطه زین دور مسلسل
هزاران شکل میگردد مشکل
ز هر یک نقطه دوری گشته دایر
هم او مرکز هم او در دور سایر
اگر یک ذره را برگیری از جای
خلل یابد همه عالم سراپای
همه سرگشته و یک جزو از ایشان
برون ننهاده پای از حد امکان
تعین هر یکی را کرده محبوس
به جزویت ز کلی گشته مایوس
تو گویی دائما در سیر و حبسند
که پیوسته میان خلع و لبسند
همه در جنبش و دائم در آرام
نه آغاز یکی پییدا نه انجام
همه از ذات خود پیوسته آگاه
وز آنجا راه برده تا به درگاه
به زیر پردهٔ هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان