عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
لوح محفوظ است پیشانی و قرآن روی دوست
«کل شی ء هالک » لاریب اندر شأن اوست
چشمه حیوان کز او شد زنده جاوید خضر
در بهشت روی او دیدم روان آن چارجوست
کی تواند یافت از ماهیت معنی خبر
آن که در باغ جهان حیران و مست رنگ و بوست
چند باشی بسته ظن و بعید از معرفت؟
طالب مغزی شو آخر چند گردی گرد پوست؟
شاهد غیبی به معنی هست حاضر با همه
غافل کوته نظر چندین چرا در جست و جوست
ای به گرد معصیت آلوده دامن عمرها
آب رحمت آمد آگه شو که وقت شست و شوست
همنشینت خضر و در ظلمات جهلی گم شده
از عطش مردی و آب سلسبیلت در سبوست
ای ز غفلت در حجاب سر وجه الله اگر
طالب دیدار حقی وجه حق روی نکوست
می کشد عشقت نسیمی را و احیا می کند
عشق هستی سوز را با هر که هست این طبع و خوست
«کل شی ء هالک » لاریب اندر شأن اوست
چشمه حیوان کز او شد زنده جاوید خضر
در بهشت روی او دیدم روان آن چارجوست
کی تواند یافت از ماهیت معنی خبر
آن که در باغ جهان حیران و مست رنگ و بوست
چند باشی بسته ظن و بعید از معرفت؟
طالب مغزی شو آخر چند گردی گرد پوست؟
شاهد غیبی به معنی هست حاضر با همه
غافل کوته نظر چندین چرا در جست و جوست
ای به گرد معصیت آلوده دامن عمرها
آب رحمت آمد آگه شو که وقت شست و شوست
همنشینت خضر و در ظلمات جهلی گم شده
از عطش مردی و آب سلسبیلت در سبوست
ای ز غفلت در حجاب سر وجه الله اگر
طالب دیدار حقی وجه حق روی نکوست
می کشد عشقت نسیمی را و احیا می کند
عشق هستی سوز را با هر که هست این طبع و خوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مشرک بی دیده کی احوال ما داند که چیست
مرد حق بین معنی سر خدا داند که چیست
گمرهی کز خط وجه دوست، روی حق ندید
شرح بیست و هشت و سی و دو کجا داند که چیست
همچو ما سبع المثانی از کتاب روی یار
هر که خواند معنی این آیه ها داند که چیست
هر که از شق القمر پی بر صراط الله نبرد
سوی خط کی ره برد یا استوا داند که چیست
آنچه ما از فی و ضاد و لام حق دانسته ایم
در تصوف صوفی صاحب صفا داند که چیست
چین زلف عنبرینت حلقه دام بلاست
بسته زنجیر، قدر این بلا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبر بوی یار
نیست اسراری که آن باد صبا داند که چیست
سلسبیل و کوثر لعلش هر آن کو نوش کرد
چون نسیمی لذت جام بقا داند که چیست
مرد حق بین معنی سر خدا داند که چیست
گمرهی کز خط وجه دوست، روی حق ندید
شرح بیست و هشت و سی و دو کجا داند که چیست
همچو ما سبع المثانی از کتاب روی یار
هر که خواند معنی این آیه ها داند که چیست
هر که از شق القمر پی بر صراط الله نبرد
سوی خط کی ره برد یا استوا داند که چیست
آنچه ما از فی و ضاد و لام حق دانسته ایم
در تصوف صوفی صاحب صفا داند که چیست
چین زلف عنبرینت حلقه دام بلاست
بسته زنجیر، قدر این بلا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبر بوی یار
نیست اسراری که آن باد صبا داند که چیست
سلسبیل و کوثر لعلش هر آن کو نوش کرد
چون نسیمی لذت جام بقا داند که چیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تقلید روان از ره توحید بعیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
صور دمم تا همه بی جان شوند
جان چو نماند سوی جانان شوند
از تگ دوزخ به بهشتی روند
وز تگ طوبی به گلستان شوند
گرچه در این چاه بدن بوده اند
رفته کنون یوسف کنعان شوند
بال نه و هر دو جهان زیر پر
پای نه و بر فلک آسان شوند
جغدوشانند و شوند شاهباز
مور ضعیفند و سلیمان شوند
ذره گذارند و شوند آفتاب
قطره بمانند و چو عمان شوند
دامن دولت چو به چنگ آورند
در حرم حضرت سلطان شوند
بر زبر دایره لامکان
بی سر و بی پا همه رقصان شوند
گریه گذارند و غم و آرزو
خوشدل و فرخنده و خندان شوند
جهل نماند همه دانش شوند
کفر نماند همه ایمان شوند
نوبت خود بر سر گردون زنند
چون که در این راه تو قربان شوند
چرخ برآرند مسیحاوشان
وان که خرانند به کهدان شوند
از خر دجال اگر بگذرند
همنفس عیسی دوران شوند
از خود و از ننگ جهان وارهند
همچو نسیمی همه حیران شوند
جان چو نماند سوی جانان شوند
از تگ دوزخ به بهشتی روند
وز تگ طوبی به گلستان شوند
گرچه در این چاه بدن بوده اند
رفته کنون یوسف کنعان شوند
بال نه و هر دو جهان زیر پر
پای نه و بر فلک آسان شوند
جغدوشانند و شوند شاهباز
مور ضعیفند و سلیمان شوند
ذره گذارند و شوند آفتاب
قطره بمانند و چو عمان شوند
دامن دولت چو به چنگ آورند
در حرم حضرت سلطان شوند
بر زبر دایره لامکان
بی سر و بی پا همه رقصان شوند
گریه گذارند و غم و آرزو
خوشدل و فرخنده و خندان شوند
جهل نماند همه دانش شوند
کفر نماند همه ایمان شوند
نوبت خود بر سر گردون زنند
چون که در این راه تو قربان شوند
چرخ برآرند مسیحاوشان
وان که خرانند به کهدان شوند
از خر دجال اگر بگذرند
همنفس عیسی دوران شوند
از خود و از ننگ جهان وارهند
همچو نسیمی همه حیران شوند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
آمد از کتم عدم این نطفه در ملک وجود
در لباس آدم آمد کرد خود را خود سجود
صورتی بر زد ز باد و خاک بر آتش قرار
چون ندید آن دیو ناری زان نکرد او را سجود
طالبا! آن «رق منشوری » وجه آدم است
سوره اسما بخوان از سوره و آیات هود
یافته حرف و حروف تلک آیات الکتاب
ماه روی یوسفی دل از زلیخا می ربود
هشت و شش تکرار بی تکرار چون خمس و زکات
تلک آیات الکتاب از حرف چون آیینه بود
سر قرآن است و ظاهر شد ز فضل لم یزل
گر مسلمان را مسلم نیست گبر است و یهود
چون مسلمان سر واسجد و اقترب را درنیافت
نامسلمان است و وارون طبع چون دیو مشود(؟)
سر قرآن را نخواند از لوح محفوظ خدا
دیو ناری بود از آن بر آسمان راهش نبود
شهر علم مصطفی را چون علی بابهاست
نام او را هشت نطق است در از آن خواهد گشود
در لباس آدم آمد کرد خود را خود سجود
صورتی بر زد ز باد و خاک بر آتش قرار
چون ندید آن دیو ناری زان نکرد او را سجود
طالبا! آن «رق منشوری » وجه آدم است
سوره اسما بخوان از سوره و آیات هود
یافته حرف و حروف تلک آیات الکتاب
ماه روی یوسفی دل از زلیخا می ربود
هشت و شش تکرار بی تکرار چون خمس و زکات
تلک آیات الکتاب از حرف چون آیینه بود
سر قرآن است و ظاهر شد ز فضل لم یزل
گر مسلمان را مسلم نیست گبر است و یهود
چون مسلمان سر واسجد و اقترب را درنیافت
نامسلمان است و وارون طبع چون دیو مشود(؟)
سر قرآن را نخواند از لوح محفوظ خدا
دیو ناری بود از آن بر آسمان راهش نبود
شهر علم مصطفی را چون علی بابهاست
نام او را هشت نطق است در از آن خواهد گشود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مقام عشق مهرویان دل پردرد می باید
دل پردرد جانبازان ز هستی فرد می باید
طریق عشق آن دلبر به بازی کی توان رفتن
ره مردان مرد است این، در این ره مرد می باید
دل و دامن ز آلایش نگهدار ای دل عارف
که از زنگ، آینه صافی و ره بی گرد می باید
چو شمع ای عاشق آه گرم و روی زرد حاصل کن
که عاشق را سرشک گرم و آه سرد می باید
نشان عاشق صادق رخ زرد است و سوز دل
ز عشقش سوز دل گر هست روی زرد می باید
به خواب و خور مشو عاشق چو حیوان گرنه حیوانی
که انسان چون ملک فارغ ز خواب و خورد می باید
ز خار فرقت ای بلبل منال امروز و دم درکش
ز باغ وصل گل فردا تو را گر ورد می باید
دم سرمای دی گرچه چمن را کرد افسرده
برای نوبهار و گل زمان برد می باید
مگو در عشق آن دلبر که خواهم کرد جان قربان
دل این کار اگر داری حدیث از کرد می باید
بیا با مهره عشقش دو عالم را بباز ای دل
که عشق پاکبازان را از این سان نرد می باید
نسیمی را به درد خود دوایی بخش و درمان کن
که جان دردمندان را همیشه درد می باید
دل پردرد جانبازان ز هستی فرد می باید
طریق عشق آن دلبر به بازی کی توان رفتن
ره مردان مرد است این، در این ره مرد می باید
دل و دامن ز آلایش نگهدار ای دل عارف
که از زنگ، آینه صافی و ره بی گرد می باید
چو شمع ای عاشق آه گرم و روی زرد حاصل کن
که عاشق را سرشک گرم و آه سرد می باید
نشان عاشق صادق رخ زرد است و سوز دل
ز عشقش سوز دل گر هست روی زرد می باید
به خواب و خور مشو عاشق چو حیوان گرنه حیوانی
که انسان چون ملک فارغ ز خواب و خورد می باید
ز خار فرقت ای بلبل منال امروز و دم درکش
ز باغ وصل گل فردا تو را گر ورد می باید
دم سرمای دی گرچه چمن را کرد افسرده
برای نوبهار و گل زمان برد می باید
مگو در عشق آن دلبر که خواهم کرد جان قربان
دل این کار اگر داری حدیث از کرد می باید
بیا با مهره عشقش دو عالم را بباز ای دل
که عشق پاکبازان را از این سان نرد می باید
نسیمی را به درد خود دوایی بخش و درمان کن
که جان دردمندان را همیشه درد می باید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
تکیه کن بر فضل حق، ای دل ز هجران غم مخور
وصل یار آید، شوی زان خرم، ای جان غم مخور
گرچه جانسوز است درد هجر جانان، غم مخور
کز وصال او، رسی روزی به درمان، غم مخور
بی گل خندان نماند دایم اطراف چمن
غنچه باز آید، شود عالم گلستان، غم مخور
گرچه از درد فراق ای دل ز پا افتاده ای
از کرم دستت بگیرد فضل یزدان، غم مخور
گرچه خوردی هردم از جام فلک صدگونه زهر
هم به تریاکی رسی زین چرخ گردان غم مخور
گر پریشان روزگاری بی سر زلف نگار
بسته ای دل را در آن زلف پریشان، غم مخور
بی لب خندان او شبها شدی گر اشکبار
بازیابی روز وصل، ای چشم گریان غم مخور
یک دو روزی دور اگر گردید برعکس مراد
همچنین دایم نخواهد گشت دوران، غم مخور
گرچه مشکل می نماید بر دل عاشق فراق
چون کند وصلش عنایت، گردد آسان، غم مخور
در ازل چون بسته ای با عشق او عهد الست
تا ابد عشقش بدان عهد است و پیمان، غم مخور
سلسبیل و کوثر و جنات عدن و حور عین
وصل یار است، آن چو حاصل کرده ای، زان غم مخور
نیست از تیر ملامت عاشقان را ترس و باک
گر تو ز ایشانی یقین، از تیرباران غم مخور
چون تو را با وصل جانان اتصالی سرمدی است
گر به صورت غایب است از دیده جانان، غم مخور
گرچه دنیا را نبی زندان مؤمن گفته است
چون مخلد نیست این زندان، ز زندان غم مخور
چون به فضل حق تعالی عارف اسما شدی
اسم اعظم را بخوان، از دیو و شیطان غم مخور
وقت آن آمد که بگشاید نسیم از روی لطف
نافه ای زان جعد زلف عنبرافشان، غم مخور
گرچه رنجوری ز رنج دیو باشد خلق را
حرز جان عاشقان چون هست قرآن، غم مخور
جور گردون گرچه بسیار است و قهرش بی شمار
رحمت رحمان چو بی حد است و پایان، غم مخور
گر جهان از فتنه یأجوج پرطوفان شود
چون تویی با نوح در کشتی، ز طوفان غم مخور
چون «سوداالوجه فی الدارین » حاصل کرده ای
گنج قارون داری و ملک سلیمان، غم مخور
از «سقا هم » چون شراب معرفت نوشیده ای
هستی آن خضری که نوشد آب حیوان، غم مخور
هم رسی روزی به مقصود دل از شاهی که او
می دهد کام دل درویش و سلطان، غم مخور
(چون ندارد پیش حق چندان بقایی ملک و مال
گر نشد جمع آن تو را، خوش باش و چندان غم مخور)
«کنت کنزا مخفیا» ادراک هربی دیده نیست
چون تو داری گوهر آن گنج پنهان غم مخور
چون ز غواصان دریای الوهیت شدی
در دل دریا شو و از آب عمان غم مخور
صورت و نقش جهان کان است و معنی گوهرش
چون تویی گوهرشناس، ای گوهر کان غم مخور
چون در دکان حرص و آز و شهوت بسته ای
زین تجارت نیستت یک حبه خسران غم مخور
روی و موی آن نگار ایمان و کفر عاشق است
گر بدین آورده ای ای عاشق ایمان، غم مخور
جان عاشق را چو مسکن روضه دارالبقاست
گر شود روزی سرای جسم ویران، غم مخور
گوی چوگان سر زلفش کن ای دل جان و سر
میل آن خورشید اگر داری ز چوگان غم مخور
گر هوای کعبه داری در ره، ای عاشق، چو ما
زاد راهت خون دل کن وز مغیلان غم مخور
ای نسیمی با تو چون دارد نظر فضل اله
بند و زندانش همه لطف است و احسان، غم مخور
وصل یار آید، شوی زان خرم، ای جان غم مخور
گرچه جانسوز است درد هجر جانان، غم مخور
کز وصال او، رسی روزی به درمان، غم مخور
بی گل خندان نماند دایم اطراف چمن
غنچه باز آید، شود عالم گلستان، غم مخور
گرچه از درد فراق ای دل ز پا افتاده ای
از کرم دستت بگیرد فضل یزدان، غم مخور
گرچه خوردی هردم از جام فلک صدگونه زهر
هم به تریاکی رسی زین چرخ گردان غم مخور
گر پریشان روزگاری بی سر زلف نگار
بسته ای دل را در آن زلف پریشان، غم مخور
بی لب خندان او شبها شدی گر اشکبار
بازیابی روز وصل، ای چشم گریان غم مخور
یک دو روزی دور اگر گردید برعکس مراد
همچنین دایم نخواهد گشت دوران، غم مخور
گرچه مشکل می نماید بر دل عاشق فراق
چون کند وصلش عنایت، گردد آسان، غم مخور
در ازل چون بسته ای با عشق او عهد الست
تا ابد عشقش بدان عهد است و پیمان، غم مخور
سلسبیل و کوثر و جنات عدن و حور عین
وصل یار است، آن چو حاصل کرده ای، زان غم مخور
نیست از تیر ملامت عاشقان را ترس و باک
گر تو ز ایشانی یقین، از تیرباران غم مخور
چون تو را با وصل جانان اتصالی سرمدی است
گر به صورت غایب است از دیده جانان، غم مخور
گرچه دنیا را نبی زندان مؤمن گفته است
چون مخلد نیست این زندان، ز زندان غم مخور
چون به فضل حق تعالی عارف اسما شدی
اسم اعظم را بخوان، از دیو و شیطان غم مخور
وقت آن آمد که بگشاید نسیم از روی لطف
نافه ای زان جعد زلف عنبرافشان، غم مخور
گرچه رنجوری ز رنج دیو باشد خلق را
حرز جان عاشقان چون هست قرآن، غم مخور
جور گردون گرچه بسیار است و قهرش بی شمار
رحمت رحمان چو بی حد است و پایان، غم مخور
گر جهان از فتنه یأجوج پرطوفان شود
چون تویی با نوح در کشتی، ز طوفان غم مخور
چون «سوداالوجه فی الدارین » حاصل کرده ای
گنج قارون داری و ملک سلیمان، غم مخور
از «سقا هم » چون شراب معرفت نوشیده ای
هستی آن خضری که نوشد آب حیوان، غم مخور
هم رسی روزی به مقصود دل از شاهی که او
می دهد کام دل درویش و سلطان، غم مخور
(چون ندارد پیش حق چندان بقایی ملک و مال
گر نشد جمع آن تو را، خوش باش و چندان غم مخور)
«کنت کنزا مخفیا» ادراک هربی دیده نیست
چون تو داری گوهر آن گنج پنهان غم مخور
چون ز غواصان دریای الوهیت شدی
در دل دریا شو و از آب عمان غم مخور
صورت و نقش جهان کان است و معنی گوهرش
چون تویی گوهرشناس، ای گوهر کان غم مخور
چون در دکان حرص و آز و شهوت بسته ای
زین تجارت نیستت یک حبه خسران غم مخور
روی و موی آن نگار ایمان و کفر عاشق است
گر بدین آورده ای ای عاشق ایمان، غم مخور
جان عاشق را چو مسکن روضه دارالبقاست
گر شود روزی سرای جسم ویران، غم مخور
گوی چوگان سر زلفش کن ای دل جان و سر
میل آن خورشید اگر داری ز چوگان غم مخور
گر هوای کعبه داری در ره، ای عاشق، چو ما
زاد راهت خون دل کن وز مغیلان غم مخور
ای نسیمی با تو چون دارد نظر فضل اله
بند و زندانش همه لطف است و احسان، غم مخور
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
باطن صافی ندارد صوفی پشمینه پوش
دست ما و دامن دردی کشان جرعه نوش
ای مخالف چند باشی منکر عشاق مست
سر توحید از نی و چنگت نمی آید به گوش
ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را
هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید خموش
ما صلاح خویش را در شاهد و می دیده ایم
بعد از این، این مصلحت بین در صلاح خویش کوش
زاهدت نام است و داری در میان خرقه لات
روی سوی حق کن، ای گندم نمای جوفروش
ای دل عارف ز بیداد رقیبانش منال
احتمالش باید از نیش، آن که دارد میل نوش
ای صبا داری نسیم جعد گیسویش مگر
کاین چنین مست و پریشان کرده ای ما را به بوش
تا غم سودای چشمت با دلم شد همقرین
می کشندم چون سر زلف تو از مستی به دوش
همچو عارف در حقیقت پخته و کامل شوی
گر چو می یکدم برآری در خم میخانه جوش
گرچه امشب نیز هستم در پریشانی، ولی
بی سر زلفت شبی نگذشت بر من همچو دوش
هر که را دادند از این می چون نسیمی جرعه ای
تا ابد مست حقیقت گشت و رفت از عقل و هوش
دست ما و دامن دردی کشان جرعه نوش
ای مخالف چند باشی منکر عشاق مست
سر توحید از نی و چنگت نمی آید به گوش
ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را
هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید خموش
ما صلاح خویش را در شاهد و می دیده ایم
بعد از این، این مصلحت بین در صلاح خویش کوش
زاهدت نام است و داری در میان خرقه لات
روی سوی حق کن، ای گندم نمای جوفروش
ای دل عارف ز بیداد رقیبانش منال
احتمالش باید از نیش، آن که دارد میل نوش
ای صبا داری نسیم جعد گیسویش مگر
کاین چنین مست و پریشان کرده ای ما را به بوش
تا غم سودای چشمت با دلم شد همقرین
می کشندم چون سر زلف تو از مستی به دوش
همچو عارف در حقیقت پخته و کامل شوی
گر چو می یکدم برآری در خم میخانه جوش
گرچه امشب نیز هستم در پریشانی، ولی
بی سر زلفت شبی نگذشت بر من همچو دوش
هر که را دادند از این می چون نسیمی جرعه ای
تا ابد مست حقیقت گشت و رفت از عقل و هوش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دولت وصل تو را یافته ام در کپنک
نظر لطف خدا یافته ام در کپنک
یافتم در کپنک آنچه طلب می کردم
تو چه دانی که چه ها یافته ام در کپنک
کپنک پوشم و از طایفه های دگرم
شرف این بس که تو را یافته ام در کپنک
مکن ای خواجه! مرا در کپنک پوشی عیب
زان که من نور خدا یافته ام در کپنک
چون نسیمی کپنک پوش شد از فضل اله
جنت و حور و لقا یافته ام در کپنک
نظر لطف خدا یافته ام در کپنک
یافتم در کپنک آنچه طلب می کردم
تو چه دانی که چه ها یافته ام در کپنک
کپنک پوشم و از طایفه های دگرم
شرف این بس که تو را یافته ام در کپنک
مکن ای خواجه! مرا در کپنک پوشی عیب
زان که من نور خدا یافته ام در کپنک
چون نسیمی کپنک پوش شد از فضل اله
جنت و حور و لقا یافته ام در کپنک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
من گنج لامکانم اندر مکان نگنجم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
عقل و خیال انسان ره سوی من نیارد
در وهم از آن نیایم در فهم از آن نگنجم
من بحر بی کرانم حد و جهت ندارم
من سیل بس شگرفم در ناودان نگنجم
من نقش کایناتم من عالم صفاتم
من آفتاب ذاتم در آسمان نگنجم
من صبح روز دینم من مشرق یقینم
در من گمان نباشد من در گمان نگنجم
من جنت و نعیمم، من رحمت و رحیمم
من گوهر قدیمم در بحر و کان نگنجم
من جان جان جانم برتر ز انس و جانم
من شاه بی نشانم من در نشان نگنجم
من رکن ضاد فضلم من دست زاد فضلم
من روز داد فضلم من در زمان نگنجم
من مصحف کریمم، در لام فضل میمم
من آیت عظیمم در هیچ شان نگنجم
من سر کاف و نونم، من بی چرا و چونم
خاموش و لاتحرک من در بیان نگنجم
من سفره خلیلم من نعمت جلیلم
من کاسه سپهرم در هفت خوان نگنجم
من منطق فصیحم من همدم مسیحم
من ترجمان جیمم در ترجمان نگنجم
من قرص آفتابم حرف است آسیابم
من لقمه بزرگم من در دهان نگنجم
من جانم ای نسیمی یعنی دم نعیمی
درکش زبان ز وصفم من در لسان نگنجم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
عقل و خیال انسان ره سوی من نیارد
در وهم از آن نیایم در فهم از آن نگنجم
من بحر بی کرانم حد و جهت ندارم
من سیل بس شگرفم در ناودان نگنجم
من نقش کایناتم من عالم صفاتم
من آفتاب ذاتم در آسمان نگنجم
من صبح روز دینم من مشرق یقینم
در من گمان نباشد من در گمان نگنجم
من جنت و نعیمم، من رحمت و رحیمم
من گوهر قدیمم در بحر و کان نگنجم
من جان جان جانم برتر ز انس و جانم
من شاه بی نشانم من در نشان نگنجم
من رکن ضاد فضلم من دست زاد فضلم
من روز داد فضلم من در زمان نگنجم
من مصحف کریمم، در لام فضل میمم
من آیت عظیمم در هیچ شان نگنجم
من سر کاف و نونم، من بی چرا و چونم
خاموش و لاتحرک من در بیان نگنجم
من سفره خلیلم من نعمت جلیلم
من کاسه سپهرم در هفت خوان نگنجم
من منطق فصیحم من همدم مسیحم
من ترجمان جیمم در ترجمان نگنجم
من قرص آفتابم حرف است آسیابم
من لقمه بزرگم من در دهان نگنجم
من جانم ای نسیمی یعنی دم نعیمی
درکش زبان ز وصفم من در لسان نگنجم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
من آن گنجم که در باطن هزاران گنج زر دارم
من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم
من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود
چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم
من آن چرخ پرانوارم در اقلیم الوهیت
که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم
من آن عنقای لاهوتم در این تنگ آشیان تن
که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم
ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من
ز وصل آن لب شیرین به خرمنها شکر دارم
سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی
چو افلاک و زمین زانرو مقیمم هم سفر دارم
اناالحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی
مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم
مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه
که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم
به دام حلقه ذکرم چه می خوانی چه می پرسی؟
مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم
صواب اندیش می گوید که ترک عشق خوبان کن
من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم
خیال روی شمس الدین مرا ناموس جان آمد
نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم
الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می پرسی
عبادت کرده ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم
ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم
ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم
چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل
غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم
بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو
که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم
ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی
ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم
حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی
تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم
نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد
ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم
من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم
من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود
چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم
من آن چرخ پرانوارم در اقلیم الوهیت
که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم
من آن عنقای لاهوتم در این تنگ آشیان تن
که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم
ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من
ز وصل آن لب شیرین به خرمنها شکر دارم
سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی
چو افلاک و زمین زانرو مقیمم هم سفر دارم
اناالحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی
مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم
مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه
که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم
به دام حلقه ذکرم چه می خوانی چه می پرسی؟
مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم
صواب اندیش می گوید که ترک عشق خوبان کن
من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم
خیال روی شمس الدین مرا ناموس جان آمد
نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم
الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می پرسی
عبادت کرده ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم
ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم
ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم
چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل
غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم
بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو
که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم
ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی
ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم
حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی
تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم
نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد
ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
پیش روی فضل حق جان را یقین قربان کنم
سی و دو نور خدا را سر به سر اعیان کنم
هر که او خواهد که گردد واقف سر ازل
پیش ما آید که او را دم به دم آسان کنم
سر عهد لم یزل شد ظاهر از فضل اله
از دم فضل الهی بر همه احسان کنم
علم الاسما ز آدم شد عیان سی و دو بود
شد عیان از وجه تا خواندیم کی پنهان کنم
هم نماز و روزه و حج و طواف کعبه را
دیده ام از روی جانان تا ابد دوران کنم
هفت کوکب نه فلک اندر یمین فضل حق
بود و این هرکس نداند نام او شیطان کنم
تا نسیمی روی جانان دید از فضل اله
عمر خود را جاودان در خواندن قرآن کنم
سی و دو نور خدا را سر به سر اعیان کنم
هر که او خواهد که گردد واقف سر ازل
پیش ما آید که او را دم به دم آسان کنم
سر عهد لم یزل شد ظاهر از فضل اله
از دم فضل الهی بر همه احسان کنم
علم الاسما ز آدم شد عیان سی و دو بود
شد عیان از وجه تا خواندیم کی پنهان کنم
هم نماز و روزه و حج و طواف کعبه را
دیده ام از روی جانان تا ابد دوران کنم
هفت کوکب نه فلک اندر یمین فضل حق
بود و این هرکس نداند نام او شیطان کنم
تا نسیمی روی جانان دید از فضل اله
عمر خود را جاودان در خواندن قرآن کنم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چشم ما بینا به حق شد، ما به حق بینا شدیم
صورت خود یافتیم آیینه اشیا شدیم
تا شدیم از نکته چون عیسی و موسی باخبر
نوح را کشتی و اهل شرک را دریا شدیم
چون کمال معرفت گشتیم از فضل اله
عالم تعلیم علم علم الاسما شدیم
در محیط قل هوالله احد گشتیم غرق
لاجرم در ملک وحدت واحد و یکتا شدیم
صورت نقش من و او در میان سرپوش بود
چون بدین معنی رسیدیم از گلی پیدا شدیم
چون به سر کنت کنزا ما به حق بردیم راه
همچو خورشید از دل هر ذره ای گویا شدیم
ما چو عنقای ازل بودیم در قاف قدیم
نقل جا کردیم از آنجا، این زمان اینجا شدیم
نقطه پرگار هستی بی سر و پا یافتیم
زان جهت چون دور دایم بی سر و بی پا شدیم
چون نسیمی یافت در هر دو جهان مقصود خویش
بی نیاز از کام امروز و غم فردا شدیم
صورت خود یافتیم آیینه اشیا شدیم
تا شدیم از نکته چون عیسی و موسی باخبر
نوح را کشتی و اهل شرک را دریا شدیم
چون کمال معرفت گشتیم از فضل اله
عالم تعلیم علم علم الاسما شدیم
در محیط قل هوالله احد گشتیم غرق
لاجرم در ملک وحدت واحد و یکتا شدیم
صورت نقش من و او در میان سرپوش بود
چون بدین معنی رسیدیم از گلی پیدا شدیم
چون به سر کنت کنزا ما به حق بردیم راه
همچو خورشید از دل هر ذره ای گویا شدیم
ما چو عنقای ازل بودیم در قاف قدیم
نقل جا کردیم از آنجا، این زمان اینجا شدیم
نقطه پرگار هستی بی سر و پا یافتیم
زان جهت چون دور دایم بی سر و بی پا شدیم
چون نسیمی یافت در هر دو جهان مقصود خویش
بی نیاز از کام امروز و غم فردا شدیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
با روی او مگو که ز گلزار فارغیم
کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو
اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد
از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
اغیار نیست در ره وحدت اگر بود
بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
ما را ز ماه روی تو هر ماه حاصل است
از هفته های هفت و شش و چار فارغیم
شمع رخت که مطلع انوار کبریاست
تا دیده شد ز مطلع انوار فارغیم
مست از شراب صافی میخانه مسیح
تا گشته ایم از می خمار فارغیم
سر دو کون چون ز رخت آشکار شد
از نکته های مخفی اسرار فارغیم
منصور گشت کام نسیمی به فضل حق
از ما بدار دست که از دار فارغیم
کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو
اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد
از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
اغیار نیست در ره وحدت اگر بود
بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
ما را ز ماه روی تو هر ماه حاصل است
از هفته های هفت و شش و چار فارغیم
شمع رخت که مطلع انوار کبریاست
تا دیده شد ز مطلع انوار فارغیم
مست از شراب صافی میخانه مسیح
تا گشته ایم از می خمار فارغیم
سر دو کون چون ز رخت آشکار شد
از نکته های مخفی اسرار فارغیم
منصور گشت کام نسیمی به فضل حق
از ما بدار دست که از دار فارغیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای که نگذشتی ز رویش بر صراط مستقیم
تا ابد مردود و گمراهی چو شیطان رجیم
«خالدین » خال سیاهش دان و جنت «وجهه »
تا ببینی حسن حق در جنت آباد نعیم
گر ز «الرحمن عل العرش استوی » داری خبر
از در طه درآ ای طالب رب رحیم
گر تو هستی از بنی آدم بگو با من که چون
هست آدم باء بسم الله الرحمن الرحیم
مؤمن است آیینه مؤمن ببین گر مؤمنی
در هوالمؤمن جمال دوست، تا باشی سلیم
در جهان از امر و خلق و کن فکان و هرچه هست
آدم است آیینه ذات خداوند قدیم
گر نبودی مظهر ذات خدا، آدم کجا
مستحق «اسجدوا» گشتی ز علام علیم
آتش رخسار آدم بود بی روی و ریا
آن که می گفت از درخت انی اناالله با کلیم
خلعت «لاخوف » درپوش از «هوالفضل المبین »
تا به حق ره یابی و ایمن شوی از خوف و بیم
مصحف حق است رویش چشم و ابرو سوره ها
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
بر نسیمی چون ز فضل حق در جنت گشود
می خورد با حور و غلمان سلسبیل از جام سیم
تا ابد مردود و گمراهی چو شیطان رجیم
«خالدین » خال سیاهش دان و جنت «وجهه »
تا ببینی حسن حق در جنت آباد نعیم
گر ز «الرحمن عل العرش استوی » داری خبر
از در طه درآ ای طالب رب رحیم
گر تو هستی از بنی آدم بگو با من که چون
هست آدم باء بسم الله الرحمن الرحیم
مؤمن است آیینه مؤمن ببین گر مؤمنی
در هوالمؤمن جمال دوست، تا باشی سلیم
در جهان از امر و خلق و کن فکان و هرچه هست
آدم است آیینه ذات خداوند قدیم
گر نبودی مظهر ذات خدا، آدم کجا
مستحق «اسجدوا» گشتی ز علام علیم
آتش رخسار آدم بود بی روی و ریا
آن که می گفت از درخت انی اناالله با کلیم
خلعت «لاخوف » درپوش از «هوالفضل المبین »
تا به حق ره یابی و ایمن شوی از خوف و بیم
مصحف حق است رویش چشم و ابرو سوره ها
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
بر نسیمی چون ز فضل حق در جنت گشود
می خورد با حور و غلمان سلسبیل از جام سیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
طالب توحید را باید قدم بر «لا» زدن
بعد از آن در عالم وحدت دم از الا زدن
شرط اول در طریق معرفت دانی که چیست؟
طرح کردن هر دو عالم را و پشت پا زدن
گر شوی چون اهل وحدت مالک ملک وجود
نوبت شاهی توانی بر فلک چون ما زدن
دامن گوهر بدست آر از کمال معرفت
تا توانی چون صدف لاف از دل دریا زدن
تا نگردی محرم اسرار اسما چون ملک
لاف دانش کی توانی یا دم از اسما زدن؟
کی تواند سرکشیدن بر فلک چون سنبله
دانه ای کز خاک نتوانست سر بالا زدن
رنگ و بویی در حقیقت گر بدست آورده ای
چون گل صدبرگ باید خیمه بر صحرا زدن
چند باشی ای مقلد بسته ظن و خیال
درگذر زینها که نتوان تکیه بر اینها زدن
تا نگویی ترک سر اندیشه زلفش مکن
سرسری دست طلب نتوان در این سودا زدن
بگذر از دنیی و عقبی تا توانی در یقین
آستین از بی نیازی بر سر اشیا زدن
ای نسیمی با مقلد سر حق ضایع مکن
از تجلی دم چه حاصل پیش نابینا زدن
بعد از آن در عالم وحدت دم از الا زدن
شرط اول در طریق معرفت دانی که چیست؟
طرح کردن هر دو عالم را و پشت پا زدن
گر شوی چون اهل وحدت مالک ملک وجود
نوبت شاهی توانی بر فلک چون ما زدن
دامن گوهر بدست آر از کمال معرفت
تا توانی چون صدف لاف از دل دریا زدن
تا نگردی محرم اسرار اسما چون ملک
لاف دانش کی توانی یا دم از اسما زدن؟
کی تواند سرکشیدن بر فلک چون سنبله
دانه ای کز خاک نتوانست سر بالا زدن
رنگ و بویی در حقیقت گر بدست آورده ای
چون گل صدبرگ باید خیمه بر صحرا زدن
چند باشی ای مقلد بسته ظن و خیال
درگذر زینها که نتوان تکیه بر اینها زدن
تا نگویی ترک سر اندیشه زلفش مکن
سرسری دست طلب نتوان در این سودا زدن
بگذر از دنیی و عقبی تا توانی در یقین
آستین از بی نیازی بر سر اشیا زدن
ای نسیمی با مقلد سر حق ضایع مکن
از تجلی دم چه حاصل پیش نابینا زدن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
آیینه دل پاک دار، ای طالب دیدار او
باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او
از مصحف رویش بخوان سی و دو حرف لم یزل
تا ره بری بر ذات حق، واقف شوی ز اسرار او
ذاتی که بود از جسم و جان، در پرده عزت نهان
رخساره بنماید عیان، هم بشنوی گفتار او
میزان عدل آورده است آن مه برای مشتری
قلب و دغل بگذار اگر داری سر بازار او
صراف عشق است آن صنم، صافی شو ای دل همچو زر
زانرو که نتوان داشتن سیم دغل در کار او
بگذر به خط استوا تا بازیابی طالبا
راه صراط المستقیم از قامت و رفتار او
خواهی که باشی پاکدین چون طیبین و طاهرین
حاصل کن ایمان و یقین از زلف چون زنار او
از لوح روی دلبران سی و دو حرف حق بخوان
اسرار «ما اوحی » ببین از چار هفت و چار او
گر می توانی چون خلیل ای عاشق حق سوختن
در آتش نمرود شو آنگه ببین گلزار او
کشت او نسیمی را به غم، کارش نه امروز است و بس
کز لطف خود با عاشقان، این است دایم کار او
باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او
از مصحف رویش بخوان سی و دو حرف لم یزل
تا ره بری بر ذات حق، واقف شوی ز اسرار او
ذاتی که بود از جسم و جان، در پرده عزت نهان
رخساره بنماید عیان، هم بشنوی گفتار او
میزان عدل آورده است آن مه برای مشتری
قلب و دغل بگذار اگر داری سر بازار او
صراف عشق است آن صنم، صافی شو ای دل همچو زر
زانرو که نتوان داشتن سیم دغل در کار او
بگذر به خط استوا تا بازیابی طالبا
راه صراط المستقیم از قامت و رفتار او
خواهی که باشی پاکدین چون طیبین و طاهرین
حاصل کن ایمان و یقین از زلف چون زنار او
از لوح روی دلبران سی و دو حرف حق بخوان
اسرار «ما اوحی » ببین از چار هفت و چار او
گر می توانی چون خلیل ای عاشق حق سوختن
در آتش نمرود شو آنگه ببین گلزار او
کشت او نسیمی را به غم، کارش نه امروز است و بس
کز لطف خود با عاشقان، این است دایم کار او
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
دویی شرک است از آن بگذر، موحد باش و یکتا شو
وجود ما سوی الله را به لا بگذار و الا شو
سر توحید اگر داری چو یکرنگان سودایی
درآ در حلقه زلفش ز یکرنگان سودا شو
مسیح از نفخه آدم مصور گشت و دم دم شد
تو گر می خواهی آن دم را، بیا و همدم ما شو
رخ و زلف و خط و خالش کلام ایزدی می دان
اگر تفسیر می خواهی امین سر اسما شو
مشو چون عیسی مریم به چرخ چارمین قانع
دل از حد و جهت برکن، مکان بگذار و بالا شو
چو هست آیینه مؤمن به قول مصطفی مؤمن
بیا در صورت خوبان ببین حق را و دانا شو
اگر چون موسی عمران تمنای لقا داری
جلا ده دیده دل را، به حق دانا و بینا شو
به چوگان سر زلفش فلک را پا و سر بشکن
به دور نقطه خالش چو خالش بی سر و پا شو
چو بینی مصحف رویش سخن ز انا فتحنا گو
چو یابی عقد گیسویش به الرحمن و طه شو
به عین و لام و میم ما رموز کن فکان دریاب
به فا و ضاد و لام او در اشیا عین اشیا شو
ز امر کاف و نون کن نه امروز آمدی بیرون
نداری اول و آخر، برو خالی ز فردا شو
تو گنج گوهر جانی مشو در آب و گل پنهان
در اشیا چون گرفتی جا، رها کن جا و بیجا شو
نباشد معدن لؤلؤ کنار خشک بحر ای دل!
اگر دردانه می خواهی فرو در قعر دریا شو
نسیمی شد به حق واصل به فضل دولت یزدان
تو نیز این بخت اگر خواهی فدای روی زیبا شو
وجود ما سوی الله را به لا بگذار و الا شو
سر توحید اگر داری چو یکرنگان سودایی
درآ در حلقه زلفش ز یکرنگان سودا شو
مسیح از نفخه آدم مصور گشت و دم دم شد
تو گر می خواهی آن دم را، بیا و همدم ما شو
رخ و زلف و خط و خالش کلام ایزدی می دان
اگر تفسیر می خواهی امین سر اسما شو
مشو چون عیسی مریم به چرخ چارمین قانع
دل از حد و جهت برکن، مکان بگذار و بالا شو
چو هست آیینه مؤمن به قول مصطفی مؤمن
بیا در صورت خوبان ببین حق را و دانا شو
اگر چون موسی عمران تمنای لقا داری
جلا ده دیده دل را، به حق دانا و بینا شو
به چوگان سر زلفش فلک را پا و سر بشکن
به دور نقطه خالش چو خالش بی سر و پا شو
چو بینی مصحف رویش سخن ز انا فتحنا گو
چو یابی عقد گیسویش به الرحمن و طه شو
به عین و لام و میم ما رموز کن فکان دریاب
به فا و ضاد و لام او در اشیا عین اشیا شو
ز امر کاف و نون کن نه امروز آمدی بیرون
نداری اول و آخر، برو خالی ز فردا شو
تو گنج گوهر جانی مشو در آب و گل پنهان
در اشیا چون گرفتی جا، رها کن جا و بیجا شو
نباشد معدن لؤلؤ کنار خشک بحر ای دل!
اگر دردانه می خواهی فرو در قعر دریا شو
نسیمی شد به حق واصل به فضل دولت یزدان
تو نیز این بخت اگر خواهی فدای روی زیبا شو