عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چشم ما را نور از دیدار توست
جان ما را شور از گفتار توست
هر که منظور تو شد منصور شد
وآنکه منصور توشد بردار توست
شهرت حسن تو شد از عشق ما
عشق ما راگرمی از دیدار توست
مغز ما پیوسته سال وماه عمر
درزکام از زلف عنبر بار توست
یوسف مصری بدان حسن جمال
درحقیقت بنده سر کار توست
بسکه احسان کرده ازمرحمت
هر که را بینم به زیر بار توست
اینکه باشد سرو بستان پا به گل
گوئیا از حسرت رفتار توست
اینکه عالمتاب آمد آفتاب
پرتوی از جلوه رخسار توست
اینکه شیرین گشته است اشعار من
ز التفات لعل شکر بار توست
اینکه شد قند وشکر ارزان به فارس
ای بلند اقبال از اشعار توست
جان ما را شور از گفتار توست
هر که منظور تو شد منصور شد
وآنکه منصور توشد بردار توست
شهرت حسن تو شد از عشق ما
عشق ما راگرمی از دیدار توست
مغز ما پیوسته سال وماه عمر
درزکام از زلف عنبر بار توست
یوسف مصری بدان حسن جمال
درحقیقت بنده سر کار توست
بسکه احسان کرده ازمرحمت
هر که را بینم به زیر بار توست
اینکه باشد سرو بستان پا به گل
گوئیا از حسرت رفتار توست
اینکه عالمتاب آمد آفتاب
پرتوی از جلوه رخسار توست
اینکه شیرین گشته است اشعار من
ز التفات لعل شکر بار توست
اینکه شد قند وشکر ارزان به فارس
ای بلند اقبال از اشعار توست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای باعث ایجاد جهان احمد محمود
ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود
لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم
زلف تو زره سازتر از حضرت داود
پیش که برم حاجت وآرم به کجا روی
گردم اگر از درگه تو رانده ومردود
همچون دگران بود وصال تو نصیبم
می بود مرا نیز اگر طالع مسعود
اندر تن من نیست به جز عشق تومدغم
اندر دل من نیست مگر وصل تومقصود
کوراه که روی سوی توآریم به زاری
کزچار جهت بر رخ ما ره شده مسدود
اقبال بلندی که مرا بود ز عشقت
شد از بر منز انده هجران تو مفقود
ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود
لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم
زلف تو زره سازتر از حضرت داود
پیش که برم حاجت وآرم به کجا روی
گردم اگر از درگه تو رانده ومردود
همچون دگران بود وصال تو نصیبم
می بود مرا نیز اگر طالع مسعود
اندر تن من نیست به جز عشق تومدغم
اندر دل من نیست مگر وصل تومقصود
کوراه که روی سوی توآریم به زاری
کزچار جهت بر رخ ما ره شده مسدود
اقبال بلندی که مرا بود ز عشقت
شد از بر منز انده هجران تو مفقود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ساقی به یاد چشم وی برخیز وده جام میم
مطرب دلم داردفغان حاجت نباشد بر نیم
می خوش بوداز دست وی بی وی نبخشد نشئه می
می می شود بر من حلال آندم که می بدهدویم
گوینداندر فصل گل نوشیدباید جام مل
کو تا بهاران ساقیا برخیز ومیده دردیم
بنشسته پیشم دخت تاک از شحنه وشیخم چه باک
از کس ندارم هیچ بیم ار خلقی افتند ازپیم
جم گو بیاور جام می تا کی سخن گوئی ز کی
در عهدرکن الدوله من امروز هم جم هم کیم
در عصر رکن الدوله من باید کنم ساغر زدن
عشرت نه امروز ار کنم مستی بباید پسکیم
همچون بلنداقبال شه فخر آورم برمهر ومه
انعام این شیرین غزل شه بخشد ار ملک ریم
مطرب دلم داردفغان حاجت نباشد بر نیم
می خوش بوداز دست وی بی وی نبخشد نشئه می
می می شود بر من حلال آندم که می بدهدویم
گوینداندر فصل گل نوشیدباید جام مل
کو تا بهاران ساقیا برخیز ومیده دردیم
بنشسته پیشم دخت تاک از شحنه وشیخم چه باک
از کس ندارم هیچ بیم ار خلقی افتند ازپیم
جم گو بیاور جام می تا کی سخن گوئی ز کی
در عهدرکن الدوله من امروز هم جم هم کیم
در عصر رکن الدوله من باید کنم ساغر زدن
عشرت نه امروز ار کنم مستی بباید پسکیم
همچون بلنداقبال شه فخر آورم برمهر ومه
انعام این شیرین غزل شه بخشد ار ملک ریم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بسته دلم را به بند حلقه گیسوی تو
کرده قدم را کمان حالت ابروی تو
سرورود دررکوع گر تو درآئی به باغ
مه ننماید طلوع پیش مه روی تو
عاریه بگرفته رنگ سرخ گل از عارضت
وام نموده است بوی مشک تر از بوی تو
بوی گلی کارگر نیست مرا بر مشام
زآنکه بود در زکام مغز من از بوی تو
ای تو چوخورشید ومن پیش توحر با صفت
جلوه به هر سو کنی روی کنم سوی تو
کوه گران را زجای کس نتواند کند
کنده دلم را زجای قوت بازوی تو
ز آتش دوزخ مرا نیست دگر هیچ باک
زآنکه به عمری مراست پرورش از خوی تو
حور و بهشتی دگر هیچ نمی خواستم
بود مرا گر به دهر جا به سر کوی تو
بودگر اقبال من چون سر زلفت بلند
چون سر زلفت سرم بود به زانوی تو
کرده قدم را کمان حالت ابروی تو
سرورود دررکوع گر تو درآئی به باغ
مه ننماید طلوع پیش مه روی تو
عاریه بگرفته رنگ سرخ گل از عارضت
وام نموده است بوی مشک تر از بوی تو
بوی گلی کارگر نیست مرا بر مشام
زآنکه بود در زکام مغز من از بوی تو
ای تو چوخورشید ومن پیش توحر با صفت
جلوه به هر سو کنی روی کنم سوی تو
کوه گران را زجای کس نتواند کند
کنده دلم را زجای قوت بازوی تو
ز آتش دوزخ مرا نیست دگر هیچ باک
زآنکه به عمری مراست پرورش از خوی تو
حور و بهشتی دگر هیچ نمی خواستم
بود مرا گر به دهر جا به سر کوی تو
بودگر اقبال من چون سر زلفت بلند
چون سر زلفت سرم بود به زانوی تو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
نه همچوعارض تو به گلشن بود گلی
نه همچوطره تو به باغ است سنبلی
نه چون قد تورسته سهی سروی از چمن
نه صلصلی فکنده چو من شور وغلغلی
گلهای بوستان شودش خار در نظر
بنمائی ار گل رخ خود را به بلبلی
این رنگ ونشئه ای که تو داری به لعل لب
نشنیده و ندیده کسی درگل وملی
از باده لب تو چو مستی بود مرا
در ده ز بوسه شکرینم تنقلی
گفتی به هجر صبر کن ار وصلت آرزوست
من چون کنم که نیست دلم راتأملی
اقبال من بلندشد وشهره در جهان
بر دامن تو تا زده دست توسلی
نه همچوطره تو به باغ است سنبلی
نه چون قد تورسته سهی سروی از چمن
نه صلصلی فکنده چو من شور وغلغلی
گلهای بوستان شودش خار در نظر
بنمائی ار گل رخ خود را به بلبلی
این رنگ ونشئه ای که تو داری به لعل لب
نشنیده و ندیده کسی درگل وملی
از باده لب تو چو مستی بود مرا
در ده ز بوسه شکرینم تنقلی
گفتی به هجر صبر کن ار وصلت آرزوست
من چون کنم که نیست دلم راتأملی
اقبال من بلندشد وشهره در جهان
بر دامن تو تا زده دست توسلی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
ای وجودت مظهر لطف الهی
در رخت پیدا شکوه پادشاهی
نیست دست هیچکس بالای دستت
حاکمی و مقتدر کن هر چه خواهی
ملک ملک توست مشرق تا بهمغرب
بنده فرمانت از مه تا به ماهی
گر نبودی باعث ایجاد عالم
بود اندر پرده آثار الهی
چهره وزلفی نمودی در زمانه
زآن سپیدی گشت پیدا زآن سیاهی
بت پرستم گر مرا گردی توآمر
دین دهم از کف گرم باش توناهی
کن بلنداقبال را رخ ارغوانی
کز غمت گردیده چهرش رنگ کاهی
در رخت پیدا شکوه پادشاهی
نیست دست هیچکس بالای دستت
حاکمی و مقتدر کن هر چه خواهی
ملک ملک توست مشرق تا بهمغرب
بنده فرمانت از مه تا به ماهی
گر نبودی باعث ایجاد عالم
بود اندر پرده آثار الهی
چهره وزلفی نمودی در زمانه
زآن سپیدی گشت پیدا زآن سیاهی
بت پرستم گر مرا گردی توآمر
دین دهم از کف گرم باش توناهی
کن بلنداقبال را رخ ارغوانی
کز غمت گردیده چهرش رنگ کاهی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
ای گدای در توهر شاهی
نیست غیر از در توام راهی
نه چمنراست چون قدت سروی
نه فلک راست چون رخت ماهی
نیست الا چه زنخدانت
هست اگردر ره دلم چاهی
نه عجب چون سمندر ار سوزم
بیتواز دل اگر کشم آهی
دل وجان گر طلب کنی دهمت
به خدا نیست هیچم اکراهی
تا ز سوز دلم شوی آگاه
بزن آتش به خرمن کاهی
از تو دارد اگر بلنداقبال
باشدش قدر وعزت وجاهی
نیست غیر از در توام راهی
نه چمنراست چون قدت سروی
نه فلک راست چون رخت ماهی
نیست الا چه زنخدانت
هست اگردر ره دلم چاهی
نه عجب چون سمندر ار سوزم
بیتواز دل اگر کشم آهی
دل وجان گر طلب کنی دهمت
به خدا نیست هیچم اکراهی
تا ز سوز دلم شوی آگاه
بزن آتش به خرمن کاهی
از تو دارد اگر بلنداقبال
باشدش قدر وعزت وجاهی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
تنها همی نه با من با هر کس آشنائی
با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی
کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل
از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی
گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی
گفتم تو را ببینم دیدم که لایرائی
از آدمی پری رخ پنهان همی نماید
هستی توچون پری رخ پنهان همی نمائی
گفتی که قهر دارم دیدم تمام لطفی
گفتی که درد بارم دیدم همه شفائی
گفتی که زود رنجم دیدم نه رنج گنجی
گفتی که گنج بخشم دیدم که با وفائی
گر چون بلنداقبال مائیم از توغافل
لیکن توگاه و بیگاه چون جان به پیش مائی
با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی
کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل
از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی
گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی
گفتم تو را ببینم دیدم که لایرائی
از آدمی پری رخ پنهان همی نماید
هستی توچون پری رخ پنهان همی نمائی
گفتی که قهر دارم دیدم تمام لطفی
گفتی که درد بارم دیدم همه شفائی
گفتی که زود رنجم دیدم نه رنج گنجی
گفتی که گنج بخشم دیدم که با وفائی
گر چون بلنداقبال مائیم از توغافل
لیکن توگاه و بیگاه چون جان به پیش مائی
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱
قدم زد باز در برج حمل مهر جهان پیما
مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا
سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا
ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق
به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا
خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون
دمیده نرگس وسنبل چو چشم و طره لیلا
به کهساران شقایق بسکه رخشنده است پنداری
که باشد جلوه گر نور حق اندر دادی سینا
ز یک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمری
به یک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا
خجل گردد ز اوصافی که گفت از روضه رضوان
فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا
شده خاک زمین از باد نوروزی چنان خوشبو
که پنداری تومشک اذفر است وعنبر سارا
شب دوشین به کنج حجره بودم با خیالی خوش
نه در دل فکری از امروز ونه اندیشه از فردا
طراقی ناگه از سندان در برخاست کاوازش
چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا
غلامی رفت وگفتا کیستی نامت که کارت چه
که درکوبی چنین گفتا منم پیش آی ودربگشا
صدائی آشنا آمد به گوش من که از شادی
نه سر را از کله دانستمی نه موزه را از پا
دویدم بر رخش در باز کردم ناگهان دیدم
درآمد از درم ماهی چه ماهی ماه مهر آرا
گشودم چشم ودیدم چه سراپا مظهر قدرت
چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق یکتا
به دوشش خم به خم افتاده گیسو وه چه گیسوئی
«عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا»
نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی
کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا
دلم در بر طپید از چشم ومژگانش گمان کردم
که خون آشام ترکانند برگردیده از یغما
تعالی الله چه گویم از رخ و زلفش که بودندی
یکی چون روز نوروزی یکی همچون شب یلدا
دوچشم نیمخواب او ربود از دست شش چیزم
قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به یک ایما
به روی چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم
که گفتی او بود خورشید رخشان ومنم حربا
نمی فهمیدم از کیفیت رخسار او سیری
چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا
نشست وکردم از رخ گرد ره با آستین پاکش
ز لعل شکرین ناگه به شیرین بذله شد گویا
به دلجوئی بگفتا چون کنی حالت چه سان باشد
شبان هجر را تا صبح چون سر می بری بی ما
بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت
نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مینا
چودیدم گربگویم شرح حال افسرده می گردد
بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها
ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر
از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا
پیاپی چند ساغر خودر از آن می از سر مستی
گریبانم گرفت وگفت میخور گفتمش حاشا
چه لذت برده ای از تلخی می با لب شیرین
نمی ترسی مگر از روز محشر ای بت ترسا
نمی دانی مگر کز می سرای دین شود ویران
نیی آگه مگر کز وی به ملک دل فتد غوغا
گذشته ز این همه فرداست روز عید سلطانی
بر آن عزمم که امشب را نمایم چند شعر انشا
به مدح ساقی کوثر شهنشاه غضنفر فر
امیر فاتح خیبر شه یثرب مه بطحا
گره بر ابروان افکند وبامن گفت ویل لک
نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا
بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من
که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا
مگو تلخ وترش منشین مشو تندای بت شیرین
شدی در پیچ وتاب از چیست همچون طره وحورا
به پاسخ گفت مدح حیدرت کار وننوشی می
ز دست چون منی کز روز محشر باشدم پروا
چه پروا دارداز محشر چه بیمش باشد از آذر
کسی کوراست در دل ذره ای از مهر آن مولا
امیر المؤمنین حیدر وصی نفس پیغمبر
ولی خالق اکبر علی عالی اعلا
عیار سکه ایمان قسیم جنت ونیران
ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشیا
هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر
هوالغایب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا
زهی رفعت که آخر شافعی مردونشدآگه
که می باشد علی او را خدا یا فرد بی همتا
از آن تیغی که در خیبر بزد بر مرحب کافر
چه می کرد ار سپر از پر نکردی جبرئیل اورا
کسی از اوطلب ننمود چیزی را که گویدنه
نمی بودار تشهد بر زبان جاری نکردی لا
به یک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر
چه وصف است اینکه تا گویم نمود اورا علی برپا
شنیدستم که برخی راست جا در دوزخ از مهرش
چگونه کی معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا
شهنشاها نمی آید کسی از عهده وصفت
سبوئی را کجا باشد همی گنجایش دریا
وجودتوغرض از خلقت اشیا بود ار نه
نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا
نجی الله از طوفان چه سان می کرد جان سالم
نبودش دستگیر ارجودی جود تودردریا
اگر دلگرم از مهرت نمی بودی خلیل الله
بر او سوزنده آتش می شدی کی لاله حمرا
نمی بودی اگر یعقوب را چشم امید از تو
نصیب اوکجا می شد دوباره دیده بینا
نبودار زیور رخسار یوسف خاک پای تو
زلیخا را چنین میکردکی آشفته وشیدا
نمی کردی اگر همدست خود را با کلیم الله
به خاک پایت عاجز بود زاعجاز ید بیضا
گر ازمهر وتولای توروح الله نمی زددم
کجا کی ازدم وی می شدی عظم رمیم احیا
شها ازحالم آگاهی که عمری می شود اکنون
که درخواب است بخت من چو سارینوس وتملیخا
مخواه آشفته ز این بیشم مر آن از درگه خویشم
که نبود مرمرا دیگر به غیر از درگهت ملجا
بلنداقبال کی از عهده وصفت توان آید
که حیرانند در وصفت هزاران عاقل دانا
بدان می ماند اشعار من وبزم حضور تو
که درکرمان بردکس زیره اندر بصره یا خرما
همیشه ثور و میزان تاکه باشد خانه زهره
هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا
زخون دیده دایم سرخ بادا روی بدخواهت
چودست وپنجه یارت به روزعید از حنا
مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا
سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا
ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق
به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا
خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون
دمیده نرگس وسنبل چو چشم و طره لیلا
به کهساران شقایق بسکه رخشنده است پنداری
که باشد جلوه گر نور حق اندر دادی سینا
ز یک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمری
به یک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا
خجل گردد ز اوصافی که گفت از روضه رضوان
فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا
شده خاک زمین از باد نوروزی چنان خوشبو
که پنداری تومشک اذفر است وعنبر سارا
شب دوشین به کنج حجره بودم با خیالی خوش
نه در دل فکری از امروز ونه اندیشه از فردا
طراقی ناگه از سندان در برخاست کاوازش
چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا
غلامی رفت وگفتا کیستی نامت که کارت چه
که درکوبی چنین گفتا منم پیش آی ودربگشا
صدائی آشنا آمد به گوش من که از شادی
نه سر را از کله دانستمی نه موزه را از پا
دویدم بر رخش در باز کردم ناگهان دیدم
درآمد از درم ماهی چه ماهی ماه مهر آرا
گشودم چشم ودیدم چه سراپا مظهر قدرت
چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق یکتا
به دوشش خم به خم افتاده گیسو وه چه گیسوئی
«عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا»
نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی
کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا
دلم در بر طپید از چشم ومژگانش گمان کردم
که خون آشام ترکانند برگردیده از یغما
تعالی الله چه گویم از رخ و زلفش که بودندی
یکی چون روز نوروزی یکی همچون شب یلدا
دوچشم نیمخواب او ربود از دست شش چیزم
قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به یک ایما
به روی چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم
که گفتی او بود خورشید رخشان ومنم حربا
نمی فهمیدم از کیفیت رخسار او سیری
چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا
نشست وکردم از رخ گرد ره با آستین پاکش
ز لعل شکرین ناگه به شیرین بذله شد گویا
به دلجوئی بگفتا چون کنی حالت چه سان باشد
شبان هجر را تا صبح چون سر می بری بی ما
بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت
نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مینا
چودیدم گربگویم شرح حال افسرده می گردد
بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها
ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر
از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا
پیاپی چند ساغر خودر از آن می از سر مستی
گریبانم گرفت وگفت میخور گفتمش حاشا
چه لذت برده ای از تلخی می با لب شیرین
نمی ترسی مگر از روز محشر ای بت ترسا
نمی دانی مگر کز می سرای دین شود ویران
نیی آگه مگر کز وی به ملک دل فتد غوغا
گذشته ز این همه فرداست روز عید سلطانی
بر آن عزمم که امشب را نمایم چند شعر انشا
به مدح ساقی کوثر شهنشاه غضنفر فر
امیر فاتح خیبر شه یثرب مه بطحا
گره بر ابروان افکند وبامن گفت ویل لک
نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا
بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من
که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا
مگو تلخ وترش منشین مشو تندای بت شیرین
شدی در پیچ وتاب از چیست همچون طره وحورا
به پاسخ گفت مدح حیدرت کار وننوشی می
ز دست چون منی کز روز محشر باشدم پروا
چه پروا دارداز محشر چه بیمش باشد از آذر
کسی کوراست در دل ذره ای از مهر آن مولا
امیر المؤمنین حیدر وصی نفس پیغمبر
ولی خالق اکبر علی عالی اعلا
عیار سکه ایمان قسیم جنت ونیران
ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشیا
هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر
هوالغایب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا
زهی رفعت که آخر شافعی مردونشدآگه
که می باشد علی او را خدا یا فرد بی همتا
از آن تیغی که در خیبر بزد بر مرحب کافر
چه می کرد ار سپر از پر نکردی جبرئیل اورا
کسی از اوطلب ننمود چیزی را که گویدنه
نمی بودار تشهد بر زبان جاری نکردی لا
به یک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر
چه وصف است اینکه تا گویم نمود اورا علی برپا
شنیدستم که برخی راست جا در دوزخ از مهرش
چگونه کی معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا
شهنشاها نمی آید کسی از عهده وصفت
سبوئی را کجا باشد همی گنجایش دریا
وجودتوغرض از خلقت اشیا بود ار نه
نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا
نجی الله از طوفان چه سان می کرد جان سالم
نبودش دستگیر ارجودی جود تودردریا
اگر دلگرم از مهرت نمی بودی خلیل الله
بر او سوزنده آتش می شدی کی لاله حمرا
نمی بودی اگر یعقوب را چشم امید از تو
نصیب اوکجا می شد دوباره دیده بینا
نبودار زیور رخسار یوسف خاک پای تو
زلیخا را چنین میکردکی آشفته وشیدا
نمی کردی اگر همدست خود را با کلیم الله
به خاک پایت عاجز بود زاعجاز ید بیضا
گر ازمهر وتولای توروح الله نمی زددم
کجا کی ازدم وی می شدی عظم رمیم احیا
شها ازحالم آگاهی که عمری می شود اکنون
که درخواب است بخت من چو سارینوس وتملیخا
مخواه آشفته ز این بیشم مر آن از درگه خویشم
که نبود مرمرا دیگر به غیر از درگهت ملجا
بلنداقبال کی از عهده وصفت توان آید
که حیرانند در وصفت هزاران عاقل دانا
بدان می ماند اشعار من وبزم حضور تو
که درکرمان بردکس زیره اندر بصره یا خرما
همیشه ثور و میزان تاکه باشد خانه زهره
هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا
زخون دیده دایم سرخ بادا روی بدخواهت
چودست وپنجه یارت به روزعید از حنا
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۲
سلطان چرخ دوش چوشد سوی خاورا
روی سپهر شد ز ثریا مجدرا
چشمم زهجر ان بت بی مهر ماه چهر
اختر گهی شمرد وگهی ریخت اخترا
گاهی ز گریه بودم چون ابر نوبهار
گاهی ز ناله گشتم مانندتندرا
از خون دیده گشت کنارم چولاله سرخ
کردم چو یاد از آن خط سبز چو سعترا
گفتی ز ناله دارم نسبت به ققنا
گفتی ز گریه دارم خویشی به کودرا
از بسکه گریه کردم خود گفتمی مگر
صدچشمه گشته تعبیه درچشم مرمرا
ناگاه خادم آمدوگفتا نگفتمت
مسپار دل به لاله رخان سمنبرا
کز مهر دم زنند وزمردم برنددل
آنگه کنندجور چو بر قحبه شوهرا
یاری که سال پار بدت روز و شب به بر
ماند یک روان که بود در دوپیکرا
امسال کوکجاست که می نایدت به بر
واندر نظر نیاردت از شوکت وفرا
با عاشقی چه کار تو را هان بگویمت
بشنوزمن که عشق تو رانیست در خورا
نشنیده ای مگر ز بزرگان که گفته اند
نبود هر آنکه سر بتراشد قلندرا
ز این گفته شد ز یده مرا خون دل روان
با صدهزار ناله بگفتم به زاورا
دنیا به یک قرار نمانده است غم مخور
تنها همی نه یار من استی ستمگرا
«ناچار هر که صاحب روی نکو بود»
سنگین دل است اگر همه باشد پیمبرا
یک چند صبرکن به غم دل که کردگار
خوش دارد از کسی که به غم هست صابرا
بنازد ار به وصل وگدازد گرم زهجر
هست اختیار من همه دردست اهورا
بودیم ما وخادم گرم سخنوری
ناگه طراق سندان برخاست از درا
جستم زجا ورفتم وگفتم که کیستی
گفتا منم شناختمش کوست دلبرا
در بر رخش گشودم وگفتم چگونه شد
کت یادازمن آمد بخ بخ ز در درا
ترکی ز دردرآمد خوی کرده می زده
چهرش زتاب باده فروزان چواخگرا
رویش به روشنائی چون ماه نخشبا
قدش به دلربائی چون سرو کشمرا
نی نی خطا سرودم چون قدوروی او
نی سرو کشمر ومه نخشب برابرا
کی داشت ماه نخشب زلفی چو سنبلا
کی داشت سروکشمر چشمی چوعبهرا
نه سرو کشمری را بدجامه بر تنا
نه ماه نخشبی را بدتاج بر سرا
هم جامه داشت او به تن از اطلس وحریر
هم تاج داشت او به سر از مشک اذفرا
افتاده زلف او به سر دوش اوچنانک
زاغی نشسته باشد برشاخ عرعرا
با شام بود موی سیاهش پسر عما
با ماه بود روی سپیدش برادرا
هی هی تنش به نرمی خلاق قاقما
بخ بخ رخش به خوبی سلطان نسترا
زلفش دو صد لطیمه از مشک تبتا
چشمش دوصدقنینه از خمر خولرا
دیدم چوزلف اوست پریشان وبیقرار
کردم یقین که هست جهان دار کیفرا
گوهر به یک تکلم لعلش شود حجر
گیرم دگر ز عمان نارندگوهرا
عنبر به یک تحرک زلفش شودگیاه
گیرم دگر نیارند از بحر عنبرا
بنشاندمش به صدر وفشاندم به آستین
گرد رهش ز روی چوماه منورا
وز روی شادمانی در پیش اوزدم
سر بر زمین کله را بر چرخ اخضرا
چون زلف خویش گشت پریشان مرا چودید
گفت ای افغان مگر که به خوابستم اندرا
چونی چه می کنی چه شدت کاینچنین شدی
زرد وضعیف وخسته و رنجور ومضطرا
میباشدت مگربه میانم میانه ای
کاینسان شده است جسم توچون موی لاغرا
چشمان من مگر به توفرمود کاینچنین
بیمار و زار گردی و بی خواب و بی خورا
خواهی کتاب عشق نویسی مگر که هست
رگها عیان به جسم توچون خط مسطرا
گفتم بدو که برخی جان توجان من
شبهای هجر کرده بدین روزم اکثرا
گفتا ز دردهجر نمردی زهی توان
گفتم درآتش است حیات سمندرا
القصه چون که پاسی از شب گذشت گفت
خیز ومی آر می شودت گر میسرا
زآن می که گر بنوشد یک قطره دیو از او
گردد فرشته طینت وهم حورمنظرا
زآن می که گربنوشد بی دانشی از او
درگل فروبماند تا حشر چون خرا
زآن می که قطره ای خورد ار تیره زاغ از او
گردد خجل ز جلوه او طاوس نرا
زآن می که بوی او رسد ار بر مشام مور
گویدغلام درگه ما بد سکندرا
گفتم تو ساده روئیبا با باده ات چه کار
ساقی مخواه وزومطلب باده دیگرا
با ساده روئی آور باکی ز مردما
وز باده خواری آخر شرمی ز داورا
ترسم خدا نکرده به یغما رود زتو
تو بار سیم داری و رندان به معبرا
شهزاده گوش هرکه خورد باده می برد
ترسم خبر شوندت از این سر مضمرا
گفتا به خنده پاسخم از لعل شکرین
کای آسمان دانش از انصاف مگذرا
خوردن شراب بهتر یا درزمین مدح
تخم امید کشتن وبردن جفا برا
خوردن شراب بهتر یا همچون این وآن
هر صبح و شام روی نمودن به هر درا
خوردن شراب بهتر یا هر زمان شدن
در کاخ شاهزاده به صد غرچه همسرا
خوردن شراب بهتر یا همچواهل فارس
کردن نفاق وگشتن از ذره کمترا
خوردن شراب بهتر یا همچون غرچگان
ثلث از وظیفه کسر نهادن ز مضطرا
«از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است»
برخیز ویک دوساغر صهبا بیاورا
جستم ز جا ورفتم درکوی می فروش
گفتم بدوبه لابه مرا ای تو سروا
مهمانکی عزیز مرا کرده سرفراز
از من شراب ناب طلب کرده ایدرا
بستان به رهن خرقه ودستار را ز من
کاین نیمشب نه سیم مرا هست ونه زرا
اما نه چون شراب شرآبی که می دهی
نیمیش آب باشدو نیم دیگر شرا
از من گرفت خرقه ودستار را به رهن
آورد یک دومینا صهبای احمرا
آهسته زوگرفتم وهر جا دمان دمان
تا آمدم به خدمت آن نیک مخبرا
گفتم می است هین بستان گفت هان وچنین
نقلی بیار و ز گل فرشی بگسترا
مشکی بسای چون سر زلفم به هاونا
عودی بسوز چون خم جعدم به مجمرا
آراستم پس آنگه بزمی چنانکه بود
رشک بهشت وحسرت خاقان وقیصرا
شمع وشمامه شاهد و شیرین وشراب
چنگ وچغانه بربط وطنبور ومزمرا
هم کردمش به جام شراب مروقا
هم بردمش به پیش گلاب مقطرا
پنداشتی که کلبه من دشت چین بود
گر دیده بد به هر جهت از بس معطرا
کر گشت گوش زهره چنگی در آسمان
بنواخت بسکه مطرب مزمار ومزمرا
ساغر به نای بلبله ناگه دهان گشود
چون طفل شیرخواره به پستان مادرا
او هی ز من شراب طلب کرد ومن همی
دادم به دست او ز می صاف ساغرا
او مست گشت از می ومن از دوچشم او
مستی من ز مستی او بود برترا
گفت آلت قمار اگرت هست پیش آر
شطرنج و نرد را بنهادمش در برا
گفت ار بری تو من ز لبت می دهم دو بوس
ور من برم بخوان تو یکی قطعه از برا
اما نه همچو شعرم شعری بود کز او
دلها پریش گردد و جانها مکدرا
گفتم مرا تو هر چه کنی شرط حرف نی
اما منم پیاده تو شاه مظفرا
گر تو بری ز من بستانی به زور حسن
ور من برم نمی شودم بخت یاورا
زاین گفته شد چو زلف خود آشفته در غضب
گفت ار بری دهم به خداوند اکبرا
سویم وزیر و بیدق آن شه روان چو کرد
هشتم به پای پیل تن اسبش رخ و سرا
آورد رخ چو پیش من آن شاه حسن شد
شاهش ز غصه مات وفکند از سر افسرا
برجستم وز شادی در پیش روی او
برداشتم سه چار معلق چو کوترا
تنگش به بر کشیدم چون جان نازنین
وز لعل او گرفتم هی بوسه بی مرا
گفتا مگر که آگهیت از حساب نیست
گفتم حساب چیست در این مرز وکشورا
گفتا دو بوسه شرط بکردم چه می کنی
گفتم مگر نه دو بهعدد ده شد ایدرا
گفتا گرفتم اینکه دو ده در عدد شود
بوسیده ای تو اینکم از صد فزون ترا
گفتم سه چار بوسه فزونتر نکردمت
گر نیست باورت بشماریم از سرا
گفتا بیار نرد کز این شاه واین وزیر
یک لخت خون شده است مرا دل به پیکرا
از کعبتین حاصل من بود چار و سه
کوکرد پنج خانه خود را مسخرا
عشقش چار من شد وحیران که چون کنم
کافتادم از دو خالش ناگه به ششدرا
خندان بروی من نظر افکند وگفت هان
چونی کنون بخوان غزلی روح پرورا
چون این بگفت ناگه از فیض سرمدی
این مطلبم بدیهه بیامد به خاطرا
تا لعل شکرین تو را دید شکرا
همچون مگس ز حسرت زد دست بر سرا
دیگر نبات را نخرد مشتری کنی
یکبار اگر تبسم شیرین چو شکرا
امشب که با منی بودم به ز روز عید
شامی که بی توام گذرد صبح محشرا
یکدم وصال روی تو خوشتر بود از آنک
از باختر دهند مرا تا به خاورا
آئین کند به زیور هر کس که خوبروست
توخوب رو ز رخ کنی آئین به زیورا
برخیز تا نشانم بر چشم روشنت
گر حجره چون دلم شده تار ومحقرا
زلفت اگر نه قنبر حیدر بود ز چیست
کز ماه کرده بالین وز مهر بسترا
چون این غزل زمن بشنید آن غزال چین
گفتا که این غزل را گو کیست شاعرا
گفتم که خود بدیهه کنون گفتمی بگفت
بالله نایدم ز تو این گفته باورا
تو مر نه می نکردی از قافیه ردیف
ت مر نه می نکردی سعتر از سغبرا
چون شد که ناگهان شدی اینگونه فاضلا
چندی نرفته چون شدی این سان سخنورا
گفتم بتا من آنچه بدم هستمی ولیک
این قدر وپایه یافتم از مدح حیدرا
شاهی که یافت هستی از هستیش ز نیست
در دهر ما سوی الله از حکمم داورا
شاهی که کمترین خدمش راست ننگ وعار
از فر ز تخت سلجق و ازتاج سنجرا
شاهی که می توان به یک انگشت برکشد
بر هیئتی دگر دو نه افلاک دیگرا
آنکو بر وقارش کوه است چون کها
آنکو بر سخاویش بحر است فرغرا
اسماءهست هر چه بود اوست معنیا
اعراض هست هر چه بود اوست جوهرا
پوشیده ام ز مهرش برجسم جوشنا
بنهاده ام ز عشقش بر فرق مغفرا
در روز کین ز سم ستور و صدای کوس
هم کور گردد ار ملک وهم فلک کرا
کاری کند به اعدا کآرند هر زمان
یاد از عذاب ومحنت واندوه محشرا
هم طبل الرحیل غریود ز ایمنا
هم بانگ الفرار برآید ز ایسرا
آنرا که نیست بهره ای از مهر او به عمر
خیرش همه شر آمد و نفعش همه ضرا
برخی به نار گوینداز مهر او روند
بالله من نمی کنم این قصه باورا
طلق ار به تن بمالی آتش نسوزدت
مهر علی مگر بود از طلق کمترا
آنرا کهذره ای بود از مهر او به دل
یاقوت سان نسوزد جسمش ز آذرا
ای شاه دین پناه که در وصف تو نبی
فرمود شهر علمم و باشد علی درا
یک حرف از صفات تو نتوان نوشت اگر
دریا شود مداد ونه افلاک دفترا
هم با اعانت تو شود مور ضعیفا
هم با اهانت تو شود باز کوترا
خشم تو است مرگ شود گر مجسما
لطف تو است عمر شود گر مصورا
شاخ شجر به مدح تو گردیده ناطقا
قطره مطر به وصف تو گردیده جانورا
لطف تو گرنه شامل حال مسیح بود
هرگز نمی شدی ز دمش زنه عاذرا
پهلو زمهر تو خالی نمی کنم
پهلویم ار چودارا گردد به جمدرا
تازم به دشت عشق تو کو بار ناچخا
پویم به راه مهر توکو روی کلمرا
آن راکه نیست مهر تو در دل به روزگار
هر مو که باشدش به تن آید چو نشترا
بر پا چگونه گشتی طاق سپهر اگر
در کشور وجود نبودی غلیگرا
تا داردم ز مهر تو فانوس شمع دل
غم نی وزد هر آنچه ز آفات صرصرا
من مست جام عشق توام نیست حاجتم
روز جزا به چشمه تسنیم و کوثرا
دارم امید از کرمت اینکه روز حشر
از آتش جحیم نگردم محررا
دارم امید دیگر کز لطف بی شمر
آنکو مراست خواجه تو را هست چاکرا
آنکو تو را سمی شد و زاین فخر می سزد
بر نه فلک اگر کند از رتبه تسخرا
آنکو بود به حکمت ارسط و فلاطنا
آنکو بود به طاعت سلمان وبوذرا
هم داریش نگاه ز هر رنج و محنتا
هم باشیش پناه به هر فتنه وشرا
مدح تو خوانده است به هر روز و هر شبا
وصف تو گفته است به محراب ومنبرا
شعرم هزار طعنه زند بر به گوهرا
طبعم به بحر مدح تو تا شد شناورا
ای آنکه پیش قدر تو الوند شدکها
وی آنکه نزد فضل تو اروند شد لرا
بس قرنها گذشتن باید به روزگار
تا آورد دگر چو تو فرزند مادرا
تو یونسی وحوت است این خاکدان ریو
تو یوسفی وچاه است این دار ششدرا
خصم تو را چه حاجت خنجر زدن بود
کاندر تن است هر سر مویش چو خنجرا
وصف تو را چنانکه توئی چون کنم خیال
کز هر چه آیدم به خیالی فزونترا
آرند آب وآتش اگر داوری به تو
خصمی دگر بهم نکنند آب و آذرا
زاین پس ز بیم تو نشود طالع آفتاب
از ابر تا به سر نکشد تیره چادرا
صدرا سپهر قدرا ای آنکه شخص تو
در ملک فضل و دانش آمد خدیورا
غمهای روزگار مرا در دل ای فغان
ستخوان شده است همچو در انگور تکترا
جز تو کسی نبینم دانا که در جهان
از درد خود شوم بر او خویش کیورا
در ذلت است هر کس به آهنگ وهش بود
با عزت است هر کس باشد لتنبرا
عاجز بود ز چاره این دردها مسیح
هم چاره ای کند مگر الطاف کرکرا
آمد بلنداقبال اخرس به وصف تو
هم اخرس است هر که ازو هست اشعرا
شعرم چو شعر یار چه غم گر بود پریش
کاشفته دل نگشته جز آشفته دیگرا
آن به که بر دعای تو ختم سخن کنم
تا کس نگویدم که فلانی است مهمرا
تا مشک آورند ز چین و در از عدن
تا عنبر از تتار و دیبه هم از ملک ششترا
تا هست چار عنصر ونه چرخ و هشت خلد
تا هست تیر ومشتری و زهره وخورا
باشد سپید تا تن دلدار همچو سیم
زرد است تا که چهره عشاق چون زرا
یار تو رامباد به جز عیش همدما
خصم تو را مباد به جز دردغمخورا
غم نیست گر که قافیه بعضی مکرر است
نیکوتر است آری قند مکررا
روی سپهر شد ز ثریا مجدرا
چشمم زهجر ان بت بی مهر ماه چهر
اختر گهی شمرد وگهی ریخت اخترا
گاهی ز گریه بودم چون ابر نوبهار
گاهی ز ناله گشتم مانندتندرا
از خون دیده گشت کنارم چولاله سرخ
کردم چو یاد از آن خط سبز چو سعترا
گفتی ز ناله دارم نسبت به ققنا
گفتی ز گریه دارم خویشی به کودرا
از بسکه گریه کردم خود گفتمی مگر
صدچشمه گشته تعبیه درچشم مرمرا
ناگاه خادم آمدوگفتا نگفتمت
مسپار دل به لاله رخان سمنبرا
کز مهر دم زنند وزمردم برنددل
آنگه کنندجور چو بر قحبه شوهرا
یاری که سال پار بدت روز و شب به بر
ماند یک روان که بود در دوپیکرا
امسال کوکجاست که می نایدت به بر
واندر نظر نیاردت از شوکت وفرا
با عاشقی چه کار تو را هان بگویمت
بشنوزمن که عشق تو رانیست در خورا
نشنیده ای مگر ز بزرگان که گفته اند
نبود هر آنکه سر بتراشد قلندرا
ز این گفته شد ز یده مرا خون دل روان
با صدهزار ناله بگفتم به زاورا
دنیا به یک قرار نمانده است غم مخور
تنها همی نه یار من استی ستمگرا
«ناچار هر که صاحب روی نکو بود»
سنگین دل است اگر همه باشد پیمبرا
یک چند صبرکن به غم دل که کردگار
خوش دارد از کسی که به غم هست صابرا
بنازد ار به وصل وگدازد گرم زهجر
هست اختیار من همه دردست اهورا
بودیم ما وخادم گرم سخنوری
ناگه طراق سندان برخاست از درا
جستم زجا ورفتم وگفتم که کیستی
گفتا منم شناختمش کوست دلبرا
در بر رخش گشودم وگفتم چگونه شد
کت یادازمن آمد بخ بخ ز در درا
ترکی ز دردرآمد خوی کرده می زده
چهرش زتاب باده فروزان چواخگرا
رویش به روشنائی چون ماه نخشبا
قدش به دلربائی چون سرو کشمرا
نی نی خطا سرودم چون قدوروی او
نی سرو کشمر ومه نخشب برابرا
کی داشت ماه نخشب زلفی چو سنبلا
کی داشت سروکشمر چشمی چوعبهرا
نه سرو کشمری را بدجامه بر تنا
نه ماه نخشبی را بدتاج بر سرا
هم جامه داشت او به تن از اطلس وحریر
هم تاج داشت او به سر از مشک اذفرا
افتاده زلف او به سر دوش اوچنانک
زاغی نشسته باشد برشاخ عرعرا
با شام بود موی سیاهش پسر عما
با ماه بود روی سپیدش برادرا
هی هی تنش به نرمی خلاق قاقما
بخ بخ رخش به خوبی سلطان نسترا
زلفش دو صد لطیمه از مشک تبتا
چشمش دوصدقنینه از خمر خولرا
دیدم چوزلف اوست پریشان وبیقرار
کردم یقین که هست جهان دار کیفرا
گوهر به یک تکلم لعلش شود حجر
گیرم دگر ز عمان نارندگوهرا
عنبر به یک تحرک زلفش شودگیاه
گیرم دگر نیارند از بحر عنبرا
بنشاندمش به صدر وفشاندم به آستین
گرد رهش ز روی چوماه منورا
وز روی شادمانی در پیش اوزدم
سر بر زمین کله را بر چرخ اخضرا
چون زلف خویش گشت پریشان مرا چودید
گفت ای افغان مگر که به خوابستم اندرا
چونی چه می کنی چه شدت کاینچنین شدی
زرد وضعیف وخسته و رنجور ومضطرا
میباشدت مگربه میانم میانه ای
کاینسان شده است جسم توچون موی لاغرا
چشمان من مگر به توفرمود کاینچنین
بیمار و زار گردی و بی خواب و بی خورا
خواهی کتاب عشق نویسی مگر که هست
رگها عیان به جسم توچون خط مسطرا
گفتم بدو که برخی جان توجان من
شبهای هجر کرده بدین روزم اکثرا
گفتا ز دردهجر نمردی زهی توان
گفتم درآتش است حیات سمندرا
القصه چون که پاسی از شب گذشت گفت
خیز ومی آر می شودت گر میسرا
زآن می که گر بنوشد یک قطره دیو از او
گردد فرشته طینت وهم حورمنظرا
زآن می که گربنوشد بی دانشی از او
درگل فروبماند تا حشر چون خرا
زآن می که قطره ای خورد ار تیره زاغ از او
گردد خجل ز جلوه او طاوس نرا
زآن می که بوی او رسد ار بر مشام مور
گویدغلام درگه ما بد سکندرا
گفتم تو ساده روئیبا با باده ات چه کار
ساقی مخواه وزومطلب باده دیگرا
با ساده روئی آور باکی ز مردما
وز باده خواری آخر شرمی ز داورا
ترسم خدا نکرده به یغما رود زتو
تو بار سیم داری و رندان به معبرا
شهزاده گوش هرکه خورد باده می برد
ترسم خبر شوندت از این سر مضمرا
گفتا به خنده پاسخم از لعل شکرین
کای آسمان دانش از انصاف مگذرا
خوردن شراب بهتر یا درزمین مدح
تخم امید کشتن وبردن جفا برا
خوردن شراب بهتر یا همچون این وآن
هر صبح و شام روی نمودن به هر درا
خوردن شراب بهتر یا هر زمان شدن
در کاخ شاهزاده به صد غرچه همسرا
خوردن شراب بهتر یا همچواهل فارس
کردن نفاق وگشتن از ذره کمترا
خوردن شراب بهتر یا همچون غرچگان
ثلث از وظیفه کسر نهادن ز مضطرا
«از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است»
برخیز ویک دوساغر صهبا بیاورا
جستم ز جا ورفتم درکوی می فروش
گفتم بدوبه لابه مرا ای تو سروا
مهمانکی عزیز مرا کرده سرفراز
از من شراب ناب طلب کرده ایدرا
بستان به رهن خرقه ودستار را ز من
کاین نیمشب نه سیم مرا هست ونه زرا
اما نه چون شراب شرآبی که می دهی
نیمیش آب باشدو نیم دیگر شرا
از من گرفت خرقه ودستار را به رهن
آورد یک دومینا صهبای احمرا
آهسته زوگرفتم وهر جا دمان دمان
تا آمدم به خدمت آن نیک مخبرا
گفتم می است هین بستان گفت هان وچنین
نقلی بیار و ز گل فرشی بگسترا
مشکی بسای چون سر زلفم به هاونا
عودی بسوز چون خم جعدم به مجمرا
آراستم پس آنگه بزمی چنانکه بود
رشک بهشت وحسرت خاقان وقیصرا
شمع وشمامه شاهد و شیرین وشراب
چنگ وچغانه بربط وطنبور ومزمرا
هم کردمش به جام شراب مروقا
هم بردمش به پیش گلاب مقطرا
پنداشتی که کلبه من دشت چین بود
گر دیده بد به هر جهت از بس معطرا
کر گشت گوش زهره چنگی در آسمان
بنواخت بسکه مطرب مزمار ومزمرا
ساغر به نای بلبله ناگه دهان گشود
چون طفل شیرخواره به پستان مادرا
او هی ز من شراب طلب کرد ومن همی
دادم به دست او ز می صاف ساغرا
او مست گشت از می ومن از دوچشم او
مستی من ز مستی او بود برترا
گفت آلت قمار اگرت هست پیش آر
شطرنج و نرد را بنهادمش در برا
گفت ار بری تو من ز لبت می دهم دو بوس
ور من برم بخوان تو یکی قطعه از برا
اما نه همچو شعرم شعری بود کز او
دلها پریش گردد و جانها مکدرا
گفتم مرا تو هر چه کنی شرط حرف نی
اما منم پیاده تو شاه مظفرا
گر تو بری ز من بستانی به زور حسن
ور من برم نمی شودم بخت یاورا
زاین گفته شد چو زلف خود آشفته در غضب
گفت ار بری دهم به خداوند اکبرا
سویم وزیر و بیدق آن شه روان چو کرد
هشتم به پای پیل تن اسبش رخ و سرا
آورد رخ چو پیش من آن شاه حسن شد
شاهش ز غصه مات وفکند از سر افسرا
برجستم وز شادی در پیش روی او
برداشتم سه چار معلق چو کوترا
تنگش به بر کشیدم چون جان نازنین
وز لعل او گرفتم هی بوسه بی مرا
گفتا مگر که آگهیت از حساب نیست
گفتم حساب چیست در این مرز وکشورا
گفتا دو بوسه شرط بکردم چه می کنی
گفتم مگر نه دو بهعدد ده شد ایدرا
گفتا گرفتم اینکه دو ده در عدد شود
بوسیده ای تو اینکم از صد فزون ترا
گفتم سه چار بوسه فزونتر نکردمت
گر نیست باورت بشماریم از سرا
گفتا بیار نرد کز این شاه واین وزیر
یک لخت خون شده است مرا دل به پیکرا
از کعبتین حاصل من بود چار و سه
کوکرد پنج خانه خود را مسخرا
عشقش چار من شد وحیران که چون کنم
کافتادم از دو خالش ناگه به ششدرا
خندان بروی من نظر افکند وگفت هان
چونی کنون بخوان غزلی روح پرورا
چون این بگفت ناگه از فیض سرمدی
این مطلبم بدیهه بیامد به خاطرا
تا لعل شکرین تو را دید شکرا
همچون مگس ز حسرت زد دست بر سرا
دیگر نبات را نخرد مشتری کنی
یکبار اگر تبسم شیرین چو شکرا
امشب که با منی بودم به ز روز عید
شامی که بی توام گذرد صبح محشرا
یکدم وصال روی تو خوشتر بود از آنک
از باختر دهند مرا تا به خاورا
آئین کند به زیور هر کس که خوبروست
توخوب رو ز رخ کنی آئین به زیورا
برخیز تا نشانم بر چشم روشنت
گر حجره چون دلم شده تار ومحقرا
زلفت اگر نه قنبر حیدر بود ز چیست
کز ماه کرده بالین وز مهر بسترا
چون این غزل زمن بشنید آن غزال چین
گفتا که این غزل را گو کیست شاعرا
گفتم که خود بدیهه کنون گفتمی بگفت
بالله نایدم ز تو این گفته باورا
تو مر نه می نکردی از قافیه ردیف
ت مر نه می نکردی سعتر از سغبرا
چون شد که ناگهان شدی اینگونه فاضلا
چندی نرفته چون شدی این سان سخنورا
گفتم بتا من آنچه بدم هستمی ولیک
این قدر وپایه یافتم از مدح حیدرا
شاهی که یافت هستی از هستیش ز نیست
در دهر ما سوی الله از حکمم داورا
شاهی که کمترین خدمش راست ننگ وعار
از فر ز تخت سلجق و ازتاج سنجرا
شاهی که می توان به یک انگشت برکشد
بر هیئتی دگر دو نه افلاک دیگرا
آنکو بر وقارش کوه است چون کها
آنکو بر سخاویش بحر است فرغرا
اسماءهست هر چه بود اوست معنیا
اعراض هست هر چه بود اوست جوهرا
پوشیده ام ز مهرش برجسم جوشنا
بنهاده ام ز عشقش بر فرق مغفرا
در روز کین ز سم ستور و صدای کوس
هم کور گردد ار ملک وهم فلک کرا
کاری کند به اعدا کآرند هر زمان
یاد از عذاب ومحنت واندوه محشرا
هم طبل الرحیل غریود ز ایمنا
هم بانگ الفرار برآید ز ایسرا
آنرا که نیست بهره ای از مهر او به عمر
خیرش همه شر آمد و نفعش همه ضرا
برخی به نار گوینداز مهر او روند
بالله من نمی کنم این قصه باورا
طلق ار به تن بمالی آتش نسوزدت
مهر علی مگر بود از طلق کمترا
آنرا کهذره ای بود از مهر او به دل
یاقوت سان نسوزد جسمش ز آذرا
ای شاه دین پناه که در وصف تو نبی
فرمود شهر علمم و باشد علی درا
یک حرف از صفات تو نتوان نوشت اگر
دریا شود مداد ونه افلاک دفترا
هم با اعانت تو شود مور ضعیفا
هم با اهانت تو شود باز کوترا
خشم تو است مرگ شود گر مجسما
لطف تو است عمر شود گر مصورا
شاخ شجر به مدح تو گردیده ناطقا
قطره مطر به وصف تو گردیده جانورا
لطف تو گرنه شامل حال مسیح بود
هرگز نمی شدی ز دمش زنه عاذرا
پهلو زمهر تو خالی نمی کنم
پهلویم ار چودارا گردد به جمدرا
تازم به دشت عشق تو کو بار ناچخا
پویم به راه مهر توکو روی کلمرا
آن راکه نیست مهر تو در دل به روزگار
هر مو که باشدش به تن آید چو نشترا
بر پا چگونه گشتی طاق سپهر اگر
در کشور وجود نبودی غلیگرا
تا داردم ز مهر تو فانوس شمع دل
غم نی وزد هر آنچه ز آفات صرصرا
من مست جام عشق توام نیست حاجتم
روز جزا به چشمه تسنیم و کوثرا
دارم امید از کرمت اینکه روز حشر
از آتش جحیم نگردم محررا
دارم امید دیگر کز لطف بی شمر
آنکو مراست خواجه تو را هست چاکرا
آنکو تو را سمی شد و زاین فخر می سزد
بر نه فلک اگر کند از رتبه تسخرا
آنکو بود به حکمت ارسط و فلاطنا
آنکو بود به طاعت سلمان وبوذرا
هم داریش نگاه ز هر رنج و محنتا
هم باشیش پناه به هر فتنه وشرا
مدح تو خوانده است به هر روز و هر شبا
وصف تو گفته است به محراب ومنبرا
شعرم هزار طعنه زند بر به گوهرا
طبعم به بحر مدح تو تا شد شناورا
ای آنکه پیش قدر تو الوند شدکها
وی آنکه نزد فضل تو اروند شد لرا
بس قرنها گذشتن باید به روزگار
تا آورد دگر چو تو فرزند مادرا
تو یونسی وحوت است این خاکدان ریو
تو یوسفی وچاه است این دار ششدرا
خصم تو را چه حاجت خنجر زدن بود
کاندر تن است هر سر مویش چو خنجرا
وصف تو را چنانکه توئی چون کنم خیال
کز هر چه آیدم به خیالی فزونترا
آرند آب وآتش اگر داوری به تو
خصمی دگر بهم نکنند آب و آذرا
زاین پس ز بیم تو نشود طالع آفتاب
از ابر تا به سر نکشد تیره چادرا
صدرا سپهر قدرا ای آنکه شخص تو
در ملک فضل و دانش آمد خدیورا
غمهای روزگار مرا در دل ای فغان
ستخوان شده است همچو در انگور تکترا
جز تو کسی نبینم دانا که در جهان
از درد خود شوم بر او خویش کیورا
در ذلت است هر کس به آهنگ وهش بود
با عزت است هر کس باشد لتنبرا
عاجز بود ز چاره این دردها مسیح
هم چاره ای کند مگر الطاف کرکرا
آمد بلنداقبال اخرس به وصف تو
هم اخرس است هر که ازو هست اشعرا
شعرم چو شعر یار چه غم گر بود پریش
کاشفته دل نگشته جز آشفته دیگرا
آن به که بر دعای تو ختم سخن کنم
تا کس نگویدم که فلانی است مهمرا
تا مشک آورند ز چین و در از عدن
تا عنبر از تتار و دیبه هم از ملک ششترا
تا هست چار عنصر ونه چرخ و هشت خلد
تا هست تیر ومشتری و زهره وخورا
باشد سپید تا تن دلدار همچو سیم
زرد است تا که چهره عشاق چون زرا
یار تو رامباد به جز عیش همدما
خصم تو را مباد به جز دردغمخورا
غم نیست گر که قافیه بعضی مکرر است
نیکوتر است آری قند مکررا
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۳
دوش طبع من ملال از بس ز هجر یار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسیار داشت
گفتم ای دل در کجائی هرزه گردی تا به کی
کی دلی غیر از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
این بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
غیر من هر کس دلی آسوده و غمخوار داشت
در بر من نیستی یک دم کجائی روز وشب
کی کسی در هزره گردی اینهمه اصرار داشت
دل بگفت ای بی خبر از خود ز سوز وشور عشق
هر که عاشق بود دل دایم به پیش یار داشت
من بر یار تو می باشم شب و روز ای عجب
کی کجا دل داشت در بر گر کسی دلدار داشت
گفتمش شب ها مه من درچه کاری بود گفت
داشت بر کف گاه ساغر گاه چنگ وتار داشت
گفتم اندر ساغرش بد خون دلها یا شراب
گفت گه بیرون به رندی گه می خلار داشت
گفتمش گهگاه و کم کم یا دمادم خورد می
گفت نی بر لب پیاپی ساغر سرشار داشت
گفتم ای دل راست گو چون بود رفتارش به تو
گفت می دیدم به من مهری برادر وار داشت
گفتمش چون بودخوی آن نگار خوبروی
گفت درامسال بدخوئی نه همچون پار داشت
گفتمش از مهر او طرفی که بستی چیست گفت
طرفم این کز وصل خویشم بی غم وآزار داشت
گفتم از می مست چون می شد چه می کرد او بگفت
خنجر اندر کف جدلها با درو دیوار داشت
گفتم از حسنش بگو گفتا که اندر چرخ حسن
بود تابان ماهی اما ز لف عنبربار داشت
گفتم از رویش بگو گفتا بیاض عارضش
نقطه شنگرف گون وخطی از زنگار داشت
گفتمش گواز جبینش گفت پیش آفتاب
گوئیا آئینه ای می داشت این آثار داشت
گفتم از نور رخش گو گفت بر کف گوئیا
سوره نور و کتاب مجمع الانوار داشت
گفتم از زلفش بگو شرحی بگفت از زلف او
من چگویم زلف او شرح وبیان بسیار داشت
گفتم از آن طره طرار برگوقصه ای
گفت طولانی است آن شرحی که درطومار داشت
گفتمش چون بود تار طره طرار او
گفت درهر تار چندین تبت وتاتار داشت
گفتم از باریکیش گو گفت می پنداشتی
کزریاضت همسری با خواجه عطار داشت
گفتم از تاریکیش گوگفت گویا نسبتی
با شب هجران یار و با دل کفار داشت
گفتم از بویش بگو گفتا گمانم می رسید
بارها ازمشک وعنبر بسته بر هر تار داشت
گفتم از عطرش بگوگفتا ز عطر بوی او
خویش را عنبر ز عطر بوی خود بیزار داشت
گفتمش گو از درازایش بگفتا یک دوشبر
کوتهی تخمین زدم از شام هجر یار داشت
گفتم ازشکلش بگوگفت از یمین واز یسار
آن بت فرخار می پنداشتی زنار داشت
گفتم از چینش بگوگفتا دو صد چین وختن
زیر هر چین و شکن آن طره طرار داشت
گفتم از زلفش حکایت گو به پیشم موبه مو
گفت پیچ وتاب زلفش مو به مو چون تار داشت
گفتم از حالش بگوگفتا پریشان حال بود
گوئی آن هم همچو ما عشقی بدان رخسار داشت
گفتمش ز آن سیمتن در آن پریشانی چه خواست
گفت گردن کج چو مسکین خواهش دینار داشت
گفتم از نوشین لب لعلش حکایت کن بگفت
نوشداروئی عجب در لعل شکربار داشت
گفتمش گو از دهانش گفت هیچ ازاو مگو
جوهر فردی که می گویند کی آثار داشت
گفتم از دندان او گوگفت از یاقوت سرخ
حقه ای دیدم دو رشته لؤلؤ شهوار داشت
گفتمش گواز زبان درفشان او بگفت
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت»
گفتم از سیمین زنخدانش به پیشم گو سخن
گفت چاهی از زنخدان آن بت عیار داشت
گفتم از آن چاه گوگفتا چوا فتادم در او
دل همی دیدم در آن جا ناله های زار داشت
گفتمش چون شد که بیرون آمدی ز آن چاه گفت
طره اش این ستگیری را به من اظهار داشت
گفتم از سرو قدش گوگفت قدش را به سرو
چون دهی نسبت چو قدش سرو کی رفتار داشت
گفتم از چشمش بگو گفت ار چه خود بیمار بود
چون طبیبان در برش دیدم همی بیمار داشت
گفتم از مژگان اوگوگفت آن ابرو نبود
ذوالفقاری بد که درکف حیدر کرار داشت
آن شهی کز باده عشقش هر آنکو مست شد
هم بلند اقبال گشت وهم دلی هشیار داشت
مه راو را در ازل هر کس که در دل جا نداد
دل پر ازحسرت ز بدبختی چوبو تیمار داشت
من چگویم مدح ووصف از این چنین شاهی که او
شبهه در پیش کسان باخالق جبار داشت
گر نصیر او راخدایش خواند چون خورد شد بصیر
احولی را دور از چشم اولوالابصار داشت
شبروی گه در فلک می کرد بر خیل ملک
رهروی گه در زمین با بوذر و عمار داشت
بود شبها پیرزنها را معین و توشه کش
روزها با شیرزنها جنگ وگیر و دار داشت
مرحبا مرحب کش آمد صد هزاران آفرین
دشمنی از امر حق با فرقه کفار داشت
دوستان را نه ز فتح آسوه دل می کرد وبس
دشمنان را هم ز رحم آسوده از زنهار داشت
عالمی گر می شدند از بهر رزمش متفق
نه ملالی خاطرش نه با کی از پیکار داشت
جن وانس ار می شدند اعدای او روز نبرد
کی کجا اندیشه از اعدای بد کردار داشت
هر چه اسرار الهی بود اندر روزگار
اطلاع از کم و کیف آن همه اسرار داشت
بی رضای پاک یزدان هیچ کاری را نکرد
کار یزدان بود در روی زمین گر کار داشت
دل بر این دنیا نبست واف بر این دنیا نمود
روی دل دایم به سوی داور دادار داشت
منکر ملعون او درحقش اقرار ار نکرد
بود از آنرو کو مرجح نار را بر عار داشت
منکرش را گوئیا پروا نبود از سوختن
سوختن را چون سمندر آرزوی نار داشت
او یدالله است وعین الله و وجه الله چرا
منکر او در حق او این همه انکار داشت
بود او صاف وثنای آن امام راستین
آن نواهائی که درمنقار موسیقار داشت
آفرین بر رتبه وجاه وجلال احمدی
کو گه رزم این چنین شاهی سپهسالار داشت
دید از آن سالار درمان گرتنی را درد بود
شد از او هر کار آسان گر کسی دشوار داشت
هر که مهر تو نشد او را عجین در آب و گل
کوکب اقبالش از روز ازل ادبار داشت
د رزمین دل به امید تو تخمی هر که کشت
چون بدیدم صد هزاران خرمن وانبار داشت
هم خدا خشنود از او شد هم پیمبر زو رضا
بر ولی اللهیت هر کس چو من اقرار داشت
رتبه و جاه تو راکس نیست دانا جز خدا
قدردانی از تو شاها احمد مختار داشت
چشم یارت باد روشن روز خصمت باد تار
روز را تا روشن و شب را خدا تا تار داشت
درمذاق مردمان قندمکرر خوشتر است
عیب نبود گر قوافی چند جا تکرار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسیار داشت
گفتم ای دل در کجائی هرزه گردی تا به کی
کی دلی غیر از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
این بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
غیر من هر کس دلی آسوده و غمخوار داشت
در بر من نیستی یک دم کجائی روز وشب
کی کسی در هزره گردی اینهمه اصرار داشت
دل بگفت ای بی خبر از خود ز سوز وشور عشق
هر که عاشق بود دل دایم به پیش یار داشت
من بر یار تو می باشم شب و روز ای عجب
کی کجا دل داشت در بر گر کسی دلدار داشت
گفتمش شب ها مه من درچه کاری بود گفت
داشت بر کف گاه ساغر گاه چنگ وتار داشت
گفتم اندر ساغرش بد خون دلها یا شراب
گفت گه بیرون به رندی گه می خلار داشت
گفتمش گهگاه و کم کم یا دمادم خورد می
گفت نی بر لب پیاپی ساغر سرشار داشت
گفتم ای دل راست گو چون بود رفتارش به تو
گفت می دیدم به من مهری برادر وار داشت
گفتمش چون بودخوی آن نگار خوبروی
گفت درامسال بدخوئی نه همچون پار داشت
گفتمش از مهر او طرفی که بستی چیست گفت
طرفم این کز وصل خویشم بی غم وآزار داشت
گفتم از می مست چون می شد چه می کرد او بگفت
خنجر اندر کف جدلها با درو دیوار داشت
گفتم از حسنش بگو گفتا که اندر چرخ حسن
بود تابان ماهی اما ز لف عنبربار داشت
گفتم از رویش بگو گفتا بیاض عارضش
نقطه شنگرف گون وخطی از زنگار داشت
گفتمش گواز جبینش گفت پیش آفتاب
گوئیا آئینه ای می داشت این آثار داشت
گفتم از نور رخش گو گفت بر کف گوئیا
سوره نور و کتاب مجمع الانوار داشت
گفتم از زلفش بگو شرحی بگفت از زلف او
من چگویم زلف او شرح وبیان بسیار داشت
گفتم از آن طره طرار برگوقصه ای
گفت طولانی است آن شرحی که درطومار داشت
گفتمش چون بود تار طره طرار او
گفت درهر تار چندین تبت وتاتار داشت
گفتم از باریکیش گو گفت می پنداشتی
کزریاضت همسری با خواجه عطار داشت
گفتم از تاریکیش گوگفت گویا نسبتی
با شب هجران یار و با دل کفار داشت
گفتم از بویش بگو گفتا گمانم می رسید
بارها ازمشک وعنبر بسته بر هر تار داشت
گفتم از عطرش بگوگفتا ز عطر بوی او
خویش را عنبر ز عطر بوی خود بیزار داشت
گفتمش گو از درازایش بگفتا یک دوشبر
کوتهی تخمین زدم از شام هجر یار داشت
گفتم ازشکلش بگوگفت از یمین واز یسار
آن بت فرخار می پنداشتی زنار داشت
گفتم از چینش بگوگفتا دو صد چین وختن
زیر هر چین و شکن آن طره طرار داشت
گفتم از زلفش حکایت گو به پیشم موبه مو
گفت پیچ وتاب زلفش مو به مو چون تار داشت
گفتم از حالش بگوگفتا پریشان حال بود
گوئی آن هم همچو ما عشقی بدان رخسار داشت
گفتمش ز آن سیمتن در آن پریشانی چه خواست
گفت گردن کج چو مسکین خواهش دینار داشت
گفتم از نوشین لب لعلش حکایت کن بگفت
نوشداروئی عجب در لعل شکربار داشت
گفتمش گو از دهانش گفت هیچ ازاو مگو
جوهر فردی که می گویند کی آثار داشت
گفتم از دندان او گوگفت از یاقوت سرخ
حقه ای دیدم دو رشته لؤلؤ شهوار داشت
گفتمش گواز زبان درفشان او بگفت
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت»
گفتم از سیمین زنخدانش به پیشم گو سخن
گفت چاهی از زنخدان آن بت عیار داشت
گفتم از آن چاه گوگفتا چوا فتادم در او
دل همی دیدم در آن جا ناله های زار داشت
گفتمش چون شد که بیرون آمدی ز آن چاه گفت
طره اش این ستگیری را به من اظهار داشت
گفتم از سرو قدش گوگفت قدش را به سرو
چون دهی نسبت چو قدش سرو کی رفتار داشت
گفتم از چشمش بگو گفت ار چه خود بیمار بود
چون طبیبان در برش دیدم همی بیمار داشت
گفتم از مژگان اوگوگفت آن ابرو نبود
ذوالفقاری بد که درکف حیدر کرار داشت
آن شهی کز باده عشقش هر آنکو مست شد
هم بلند اقبال گشت وهم دلی هشیار داشت
مه راو را در ازل هر کس که در دل جا نداد
دل پر ازحسرت ز بدبختی چوبو تیمار داشت
من چگویم مدح ووصف از این چنین شاهی که او
شبهه در پیش کسان باخالق جبار داشت
گر نصیر او راخدایش خواند چون خورد شد بصیر
احولی را دور از چشم اولوالابصار داشت
شبروی گه در فلک می کرد بر خیل ملک
رهروی گه در زمین با بوذر و عمار داشت
بود شبها پیرزنها را معین و توشه کش
روزها با شیرزنها جنگ وگیر و دار داشت
مرحبا مرحب کش آمد صد هزاران آفرین
دشمنی از امر حق با فرقه کفار داشت
دوستان را نه ز فتح آسوه دل می کرد وبس
دشمنان را هم ز رحم آسوده از زنهار داشت
عالمی گر می شدند از بهر رزمش متفق
نه ملالی خاطرش نه با کی از پیکار داشت
جن وانس ار می شدند اعدای او روز نبرد
کی کجا اندیشه از اعدای بد کردار داشت
هر چه اسرار الهی بود اندر روزگار
اطلاع از کم و کیف آن همه اسرار داشت
بی رضای پاک یزدان هیچ کاری را نکرد
کار یزدان بود در روی زمین گر کار داشت
دل بر این دنیا نبست واف بر این دنیا نمود
روی دل دایم به سوی داور دادار داشت
منکر ملعون او درحقش اقرار ار نکرد
بود از آنرو کو مرجح نار را بر عار داشت
منکرش را گوئیا پروا نبود از سوختن
سوختن را چون سمندر آرزوی نار داشت
او یدالله است وعین الله و وجه الله چرا
منکر او در حق او این همه انکار داشت
بود او صاف وثنای آن امام راستین
آن نواهائی که درمنقار موسیقار داشت
آفرین بر رتبه وجاه وجلال احمدی
کو گه رزم این چنین شاهی سپهسالار داشت
دید از آن سالار درمان گرتنی را درد بود
شد از او هر کار آسان گر کسی دشوار داشت
هر که مهر تو نشد او را عجین در آب و گل
کوکب اقبالش از روز ازل ادبار داشت
د رزمین دل به امید تو تخمی هر که کشت
چون بدیدم صد هزاران خرمن وانبار داشت
هم خدا خشنود از او شد هم پیمبر زو رضا
بر ولی اللهیت هر کس چو من اقرار داشت
رتبه و جاه تو راکس نیست دانا جز خدا
قدردانی از تو شاها احمد مختار داشت
چشم یارت باد روشن روز خصمت باد تار
روز را تا روشن و شب را خدا تا تار داشت
درمذاق مردمان قندمکرر خوشتر است
عیب نبود گر قوافی چند جا تکرار داشت
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در شرح احوال خود حضرت والا میرزا جعفر خان حقایق نگار رامخاطب کرده گوید
دلم ز بسکه پریشان و بی قرار بود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۲ - در نعت رسول اکرم
احمد مرسل که از او زنده ایم
از دل وجان بر در او بنده ایم
مظهر الطاف حق احمد بود
معنی اوصاف حق احمد بود
از احد احمد شده یک میم فرق
عقل در آن میم شد از فکر غرق
عاجز از اوصاف وی آمد زبان
دشمن او راهمه آید زیان
فعل حق آمد همه افعال او
در صف محشر نگر اجلال او
بر سر خلق آمد وشد چون طبیب
در بر حق نام وی آمد حبیب
گر کند اوگوشه چشمی بما
می شود از ما همه راضی خدا
حاجت از او گیر و از اوجو مجال
همت از اوخواه وشو آسوده حال
دولت وین را بود از او نظام
باد بر اوهر دم از ایزد سلام
از دل وجان بر در او بنده ایم
مظهر الطاف حق احمد بود
معنی اوصاف حق احمد بود
از احد احمد شده یک میم فرق
عقل در آن میم شد از فکر غرق
عاجز از اوصاف وی آمد زبان
دشمن او راهمه آید زیان
فعل حق آمد همه افعال او
در صف محشر نگر اجلال او
بر سر خلق آمد وشد چون طبیب
در بر حق نام وی آمد حبیب
گر کند اوگوشه چشمی بما
می شود از ما همه راضی خدا
حاجت از او گیر و از اوجو مجال
همت از اوخواه وشو آسوده حال
دولت وین را بود از او نظام
باد بر اوهر دم از ایزد سلام
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲ - در نعت حضرت محمد صلی الله علیه و آله
هزارن سلام وهزاران درود
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳ - در وصف مولای متقیان علی (ع)
زبان ها به وصف علی الکن است
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱ - لک الحمد یا ذالعلا والکرم
لک الحمد یا ذالعلا والکرم
لک الشکر یا ذالعطا والنعم
به امر تو بر پا بود نه فلک
ثنا درفلک از تو گوید ملک
ز خاک وز آب وز باد وزنار
که هستند اضداد هم این چهار
چه خوش نقشها آشکارا کنی
عیان لعل از سنگ خارا کنی
دهی در دل سنگ جا شیشه را
به دلها دهی راه اندیشه را
کنی مشک درناف آهو ز خون
ز بحر عنبر اشهب آری برون
رطب اری از نخل واز نحل عسل
عجب بی مثالی عجب بی بدل
شکر آوری از نی و می زتاک
به دست تو بشاد حیات وهلاک
به گوهر دهی پرورش در صدف
یکی را دهی غم یکی را شعف
«ز یک قطره آب منی پروری
بتی گلرخ وبدهیش دلبری»
نشدهیچکس آگه از ذات تو
توشاهی ولیکن همه مات تو
لک الشکر یا ذالعطا والنعم
به امر تو بر پا بود نه فلک
ثنا درفلک از تو گوید ملک
ز خاک وز آب وز باد وزنار
که هستند اضداد هم این چهار
چه خوش نقشها آشکارا کنی
عیان لعل از سنگ خارا کنی
دهی در دل سنگ جا شیشه را
به دلها دهی راه اندیشه را
کنی مشک درناف آهو ز خون
ز بحر عنبر اشهب آری برون
رطب اری از نخل واز نحل عسل
عجب بی مثالی عجب بی بدل
شکر آوری از نی و می زتاک
به دست تو بشاد حیات وهلاک
به گوهر دهی پرورش در صدف
یکی را دهی غم یکی را شعف
«ز یک قطره آب منی پروری
بتی گلرخ وبدهیش دلبری»
نشدهیچکس آگه از ذات تو
توشاهی ولیکن همه مات تو
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - قطعه
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای ساحت قدس همدان، ای چمن عشق
جان برخی خاک تو، که هستی وطن عشق
هر قطعه ای از خاک تو خلدی است مصفا
کز خاطر عشاق زداید محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم اندیشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو روید
زیبنده بود بر تن او پیرهن عشق
تا منظر زیبای تو شد از نظرم دور
نشنیده کسی از دهن من سخن عشق
از فرقت یاران هم آهنگ و وفا کیش
دور از تو شدم ساکن بیت الحزن عشق
هر یک ز معاریف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حدیث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتید علومت
جاری است بهر عصر و زمانی سنن عشق
اندر کنفت (عین قضاة) این شرفت بس
کامروز توئی مدفن خونین کفن عشق
آرامگه (بوعلی) و بقعه ی (بابا)
آن مخزن حکمت بود، این انجمن عشق
شعر شعرای تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئی که برون شد
از هند سخن طوطی شکرشکن عشق
جان برخی خاک تو، که هستی وطن عشق
هر قطعه ای از خاک تو خلدی است مصفا
کز خاطر عشاق زداید محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم اندیشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو روید
زیبنده بود بر تن او پیرهن عشق
تا منظر زیبای تو شد از نظرم دور
نشنیده کسی از دهن من سخن عشق
از فرقت یاران هم آهنگ و وفا کیش
دور از تو شدم ساکن بیت الحزن عشق
هر یک ز معاریف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حدیث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتید علومت
جاری است بهر عصر و زمانی سنن عشق
اندر کنفت (عین قضاة) این شرفت بس
کامروز توئی مدفن خونین کفن عشق
آرامگه (بوعلی) و بقعه ی (بابا)
آن مخزن حکمت بود، این انجمن عشق
شعر شعرای تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئی که برون شد
از هند سخن طوطی شکرشکن عشق
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۳
نمی دانم چرا ای دیده چندین خون فشان هستی؟
همانا داغدار هجر یار مهربان هستی
تو ای ابر بهاری از چه گریان و خروشانی
مگر در آرزوی وصل باغ و بوستان هستی؟
تو ای باد سحرگاهی مگر جویای گلزاری
که در کوه و بیابان ها به هر سویی دوان هستی؟
تو ای قمری که می نالی به طرف جوی باغ و راغ
چنان دانم پی سروی، چو من کوکوزنان هستی
تو ای نرگس مگر در خواب دیدی چشم دلدارم
که چون من عاشق و بیمار و مست و ناتوان هستی؟
تو ای سنبل مگر بویی ز زلف یار بگرفتی
که چون من بی قرار و درهم و آشفته جان هستی؟
تو ای گل وصف یار من مگر از باد بشنیدی
که چون من پاره دل خونین درون و خون فشان هستی
تو ای مسکین بنفشه از کجا دیدی خط و خالش
که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستی؟
تو ای سوسن مگر عاشق شدی چون من به روی یار
که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستی؟
تو خود ای لاله زلف و روی جانان از کجا دیدی
که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستی؟
تو ای آتش به جان افتاده بلبل از برای گل
چون من تا کی به عشق اندر زبان ها داستان هستی؟
تو ای مرغ شباویز چو من در زلف جانانه
بگو تا کی به یاد صبح آن گردن چنان هستی؟
تو ای بلبل که در توصیف گل خوش نغمه ای گریان
مرید خاندان حضرت قطب زمان هستی؟
وفایی از پی گلزار می نالی عجب نبود
که خوشخوان بلبل روی گل آن گلستان هستی
تو کز تاج سلاطین عار داری هم چنین دانم
غلام درگه پیران کیوان آستان هستی
تو کز اورنگ شاهی ننگ داری هیچ شک نبود
سگ عالی جناب آستان راستان هستی
امام راستان قطب خداجویان عبیدالله
تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی
فروغ ظلمت دل ها تویی ای سید و سرور
که نسل آل طه را چراغ خاندان هستی
به اعجاز هدا بخشی پیمبر نیستی لکن
به آیات پیمبر! مرشد آخر زمان هستی
مسیحا نیستی، لیکن به انفاس مسیحایی
روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستی
کلیم الله نه ای، لیکن پی فرعون نفس ما
به طور همت پاک از ید بیضا بیان هستی
تو خاک انبیایی وین عجب کاندر شهود حق
به طور نیستی بی «لن ترانی» دیده بان هستی
به صورت بنده ای مطلق، به معنی با خدا ملحق
تو ای مرآت نور حق چه پیدا نهان هستی؟
گهی چون پیر بسطامی ز چشم کاروان دوری
گهی چون غوث خرقانی دلیل کاروان هستی
مقیم شرع پیغمبر تویی در صورت و معنی
غیاث ملتی و رهبر اسلامیان هستی
بر اقلیم رشادت خواجگی الحق ترا زیبد
که بر تخت نیابت افتخار خواجگان هستی
ز تأثیر حرور نفس بدفر، ما چه غم داریم
تو چون ابر کرم بر فرق ملت سایه بان هستی
مریدان ترا دیدم به چشم خویش انس و جان
خطا نبود اگر گویم امام انس و جان هستی
هزاران پیر دیدم نوجوان از لطف انفاست
روا باشد که گویم مرشد پیر و جوان هستی
زبان سگ اگر تر شد زیان بحر کی گردد
چه غم با این کمال از در دهان منکران هستی
چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند
بگو حق باش و جان می ده تو خورشید جهان هستی
مقامات ترا اهل بصیرت سخت دریابد
که با این خواجگی دایم غلام بندگان هستی
شوم قربان آن مژگان..... خدنگ بر ابرو
پی صید دل و جان ها عجب تیر و کمان هستی
به دیدار تو من هرگز نخواهم سیر شدن زان رو
که با این رو فرات عالم مستسقیان هستی
اگر بی تو نبیند مردم چشمم جهان، شاید
که بی این مردمی چشم و چراغ مردمان هستی
اگر دور از تو من بی جان و بی دل مانده ام باید
که با روی جهان آرا تو جان بی دلان هستی
گر از درد نهانی در تمنایت همی سوزم
چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستی
ز هجرت گر نیاراید روان من عجب نبود
که با این طلعت زیبا تو آرام روان هستی
چو نیلوفر اگر من غرق دریای سرشک استم
چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستی
روا باشد اگر بر حال زار من ببخشایی
که من مردی گدا هستم تو مردی مرزبان هستی
جز این عیبی نداری در مقامات کمالاتت
که با جان وفایی اندکی نامهربان هستی
«وفایی» چون تواند گفت توصیف کمالاتت
درین آینه چون گنجی؟ که تو مرد کلان هستی
همانا داغدار هجر یار مهربان هستی
تو ای ابر بهاری از چه گریان و خروشانی
مگر در آرزوی وصل باغ و بوستان هستی؟
تو ای باد سحرگاهی مگر جویای گلزاری
که در کوه و بیابان ها به هر سویی دوان هستی؟
تو ای قمری که می نالی به طرف جوی باغ و راغ
چنان دانم پی سروی، چو من کوکوزنان هستی
تو ای نرگس مگر در خواب دیدی چشم دلدارم
که چون من عاشق و بیمار و مست و ناتوان هستی؟
تو ای سنبل مگر بویی ز زلف یار بگرفتی
که چون من بی قرار و درهم و آشفته جان هستی؟
تو ای گل وصف یار من مگر از باد بشنیدی
که چون من پاره دل خونین درون و خون فشان هستی
تو ای مسکین بنفشه از کجا دیدی خط و خالش
که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستی؟
تو ای سوسن مگر عاشق شدی چون من به روی یار
که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستی؟
تو خود ای لاله زلف و روی جانان از کجا دیدی
که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستی؟
تو ای آتش به جان افتاده بلبل از برای گل
چون من تا کی به عشق اندر زبان ها داستان هستی؟
تو ای مرغ شباویز چو من در زلف جانانه
بگو تا کی به یاد صبح آن گردن چنان هستی؟
تو ای بلبل که در توصیف گل خوش نغمه ای گریان
مرید خاندان حضرت قطب زمان هستی؟
وفایی از پی گلزار می نالی عجب نبود
که خوشخوان بلبل روی گل آن گلستان هستی
تو کز تاج سلاطین عار داری هم چنین دانم
غلام درگه پیران کیوان آستان هستی
تو کز اورنگ شاهی ننگ داری هیچ شک نبود
سگ عالی جناب آستان راستان هستی
امام راستان قطب خداجویان عبیدالله
تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی
فروغ ظلمت دل ها تویی ای سید و سرور
که نسل آل طه را چراغ خاندان هستی
به اعجاز هدا بخشی پیمبر نیستی لکن
به آیات پیمبر! مرشد آخر زمان هستی
مسیحا نیستی، لیکن به انفاس مسیحایی
روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستی
کلیم الله نه ای، لیکن پی فرعون نفس ما
به طور همت پاک از ید بیضا بیان هستی
تو خاک انبیایی وین عجب کاندر شهود حق
به طور نیستی بی «لن ترانی» دیده بان هستی
به صورت بنده ای مطلق، به معنی با خدا ملحق
تو ای مرآت نور حق چه پیدا نهان هستی؟
گهی چون پیر بسطامی ز چشم کاروان دوری
گهی چون غوث خرقانی دلیل کاروان هستی
مقیم شرع پیغمبر تویی در صورت و معنی
غیاث ملتی و رهبر اسلامیان هستی
بر اقلیم رشادت خواجگی الحق ترا زیبد
که بر تخت نیابت افتخار خواجگان هستی
ز تأثیر حرور نفس بدفر، ما چه غم داریم
تو چون ابر کرم بر فرق ملت سایه بان هستی
مریدان ترا دیدم به چشم خویش انس و جان
خطا نبود اگر گویم امام انس و جان هستی
هزاران پیر دیدم نوجوان از لطف انفاست
روا باشد که گویم مرشد پیر و جوان هستی
زبان سگ اگر تر شد زیان بحر کی گردد
چه غم با این کمال از در دهان منکران هستی
چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند
بگو حق باش و جان می ده تو خورشید جهان هستی
مقامات ترا اهل بصیرت سخت دریابد
که با این خواجگی دایم غلام بندگان هستی
شوم قربان آن مژگان..... خدنگ بر ابرو
پی صید دل و جان ها عجب تیر و کمان هستی
به دیدار تو من هرگز نخواهم سیر شدن زان رو
که با این رو فرات عالم مستسقیان هستی
اگر بی تو نبیند مردم چشمم جهان، شاید
که بی این مردمی چشم و چراغ مردمان هستی
اگر دور از تو من بی جان و بی دل مانده ام باید
که با روی جهان آرا تو جان بی دلان هستی
گر از درد نهانی در تمنایت همی سوزم
چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستی
ز هجرت گر نیاراید روان من عجب نبود
که با این طلعت زیبا تو آرام روان هستی
چو نیلوفر اگر من غرق دریای سرشک استم
چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستی
روا باشد اگر بر حال زار من ببخشایی
که من مردی گدا هستم تو مردی مرزبان هستی
جز این عیبی نداری در مقامات کمالاتت
که با جان وفایی اندکی نامهربان هستی
«وفایی» چون تواند گفت توصیف کمالاتت
درین آینه چون گنجی؟ که تو مرد کلان هستی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه کاینات محمدبن عبدالله صلوات الله و سلامه علیه
تا که خدایی کند خدای محمّد (ص)
دست من و دامن ولای محمّد (ص)
روضه ی رضوان و حور و جنّت و غلمان
روز جزا کمترین عطای محمّد (ص)
عاجز و محتاج و دردمند و فقیرند
هر دو سرا، بر در سرای محمّد (ص)
مهرومه و عرش و فرش و لوح و قلم را
بود و بقا باشد از بقای محمّد (ص)
قصه ی «لولاک» را بخوان که بدانی
خلقت افلاک را برای محمّد (ص)
حجر و حطیم و صفا و مروه و زمزم
جمله گواهند بر صفای محمّد (ص)
گر چه بسی نارساست خلعت امکان
بر شرف قامت رسای محمّد (ص)
داد، به امکان شرف از آنکه خدا بود
عاشق و مشتاق بر لقای محمّد (ص)
عالم ایجاد، روز و شب همه خوانند
هر که به آئین خود ثنای محمّد (ص)
بدر، به هر مه هلال می شود از آن
تا که شود نعل کفش پای محمّد (ص)
عارف کامل کسی بود، که شناسد
قدر محمّد ز اوصیای محمّد (ص)
نیست وفایی «وفایی» ار، نسپارد
جان زوفا بر سر وفای محمّد (ص)
دست من و دامن ولای محمّد (ص)
روضه ی رضوان و حور و جنّت و غلمان
روز جزا کمترین عطای محمّد (ص)
عاجز و محتاج و دردمند و فقیرند
هر دو سرا، بر در سرای محمّد (ص)
مهرومه و عرش و فرش و لوح و قلم را
بود و بقا باشد از بقای محمّد (ص)
قصه ی «لولاک» را بخوان که بدانی
خلقت افلاک را برای محمّد (ص)
حجر و حطیم و صفا و مروه و زمزم
جمله گواهند بر صفای محمّد (ص)
گر چه بسی نارساست خلعت امکان
بر شرف قامت رسای محمّد (ص)
داد، به امکان شرف از آنکه خدا بود
عاشق و مشتاق بر لقای محمّد (ص)
عالم ایجاد، روز و شب همه خوانند
هر که به آئین خود ثنای محمّد (ص)
بدر، به هر مه هلال می شود از آن
تا که شود نعل کفش پای محمّد (ص)
عارف کامل کسی بود، که شناسد
قدر محمّد ز اوصیای محمّد (ص)
نیست وفایی «وفایی» ار، نسپارد
جان زوفا بر سر وفای محمّد (ص)