عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بنام خداوند جان و جهان
                                    
که برتر بود ز آشکار و نهان
خداوند جان و خداوند جسم
که بسته است از جسم بر جان طلسم
بر آرنده ی نه رواق بلند
نگارنده ی نقش هر نقشبند
گرفته از او پای آیندگان
سپرده به او جای پایندگان
بره ماندگان، ره نماینده او
بدر راندگان، در گشاینده او
قدیمی که او بود و، بودی نبود؛
بغیر از وجودش، وجودی نبود
رها شد ز بودش، حدوث از قدم
جدا شد ز جودش، وجود از عدم
بلوح از قلم نقش بر نیست بست
ز نقشی از او هست شد هر چه هست
جوادی که، کاریش جز جود نه
ز سودای خلقش، غرض سود نه
حکیمی، همه حکمش اندر جهان
چه پیدا در آن حکمتی، چه نهان
علیمی، برش هر نهان آشکار
ز آغاز دانسته انجام کار
همه رازها گر خفی ور جلی است
در آیینه ی علم او منجلی است
سمیعی که، ناگفته مطلب شنید
بصیری که ننموده احوال دید
کریمی که، بخشیدپیش از طلب
جنین خورد از او رزق نگشوده لب
از او در خور است آنچه نعمت دهد
که نه مزد خواهد، نه منت نهد
رحیمی که، بخشود بر عذر خواه
وگر نامه بود از گناهش سیاه
عزیزی که، عزت بود خاص او
عزیزند خاصان ز اخلاص او
ز رحمت خسی را چو بخشد بها
عصای شبانی شود اژدها
ز غیرت کسی را چو خواهد ذلیل
خداوند مصر، اندر آرد به نیل
بخود زنده، گویا و، بینا و فرد
که بی حکمتی نیست هر کار کرد
نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت
چه پرسی ز من گبر و ترسا چه گفت؟!
فرو نایدم جز بقدوس سر
چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟!
نه یزدان چو مغ گوی نه اهرمن
یکی دان صنم، گر منم برهمن
همه اهل دانش ز شاه و شبان
به یکتاییش یکدل و یکزبان
بلی، هر که داند یکی از دو باز
زبانش باین نکته باشد دراز
که اول بود هر عدد را یکی
عدد خواه بسیار و خواه اندکی
بصبح ازل جز و انس و ملک
نگفتند حرفی جز الملک لک
بشام ابد هم سپید و سیاه
حدیثی نگویند جز لا اله
نیازش بجان نیست جان آفرین
زبان می نخواهد زبان آفرین
بچشم ار نبینیش، نایی بخشم
که چشم آفرین دید نتوان بچشم
بلی، ز آفرینش توان برد پی
به آن آفریننده دانای حی
ز مصنوع، صانع توان فاش دید
که هر چشم از نقش نقاش دید
کشید آسمان بر فراز زمین
هم آن شاهد قدرت است و هم این
گل تر برآورد از چوب خشک
به نی شهد پرورد، از نافه مشک
رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک
ز آب سیه قطره ی تابناک
پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ
یکی سیمگون و یکی لعل رنگ
از این بس شب تار روشن شده
وز آن بس گل تیره گلشن شده
شب و روز، ازو روشنان سپهر
بخاک زمین سوده رخشنده چهر
به تسبیح او، غافل از یکدگر
جماد و نبات و ملک، جانور
برندش بدبار عزت سجود
چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه یهود
خورندش ز خوان عنایت رغیف
غنی و فقیر و قوی و ضعیف
به مسلم، چو روزی مسلم نکرد
باو آنچه داد از مغی کم نکرد
نه روزی بدانش فروزی دهد
بهر کس که جان داد روزی دهد
نبندد ره روزه هیچکس
جز آن روز کش بست راه نفس
جهان را چو روزی ده آمد خدای
گرسنه نمانند شاه و گدای
تفاوت نه، چون هر دو گشتند سیر
گر این نان جو خورد، آن شهد و شیر
ازویند چون تیرودی جامه خواه
برهنه نمانند درویش و شاه
چو تن گرم شد، فرق نه در میان
گر این پشم پوشید و آن پرنیان
گر آسوده یی بینی اندر جهان
ز من پرس، مشمارش از آگهان!
ندانسته مستدرج از مستحق
مگو رستگاری او جسته حق
ببین چون نشستند، بر فرق تاج
سلیمان و شداد بر تخت عاج
ور آزرده یی بینی از آسمان
ز من پرس و از وی مشو بدگمان
ندانسته از امتحان انتقام
مگو از مکافات شد تلخ کام
ببین کرده چون کرم و پشه ز نیش
تن و مغز ایوب و نمرود ریش
چه شد جایگاه کعبه، یا دیر شد
خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد
بسا موبد زند خوان کز کنشت
کشاندش بطوف حرم سرنوشت
بسا شیخ وارسته کز خانقاه
بدیرش درآورد بخت سیاه
گنه بیند و از نظر، برد
مگر بنده خودو، پرده ی خود درد
چو بحر عنایت در افزایش است
بهر جرم امید بخشایش است
بحق شرک اگر آورد ابلهی
پشیمانی او را نماید رهی
بناحق چو رنجد ازو جان کس
همین کو پشیمان شود نیست بس
چو بخشایش دادگر بایدش
بکوشد که رنجیده بخشایدش
وگرنه ز عدل است دور اندکی
که باشند مظلوم و ظالم یکی
که ایزد ز ظالم مگو بگذرد!
چو مظلوم بگذارد، او بگذرد
چو بینی دو روزی ای آموزگار
که ظالم امان یافت از روزگار
نگویی که، از وی نپرسند باز
که اید ز پی روزگاری دراز
خوش آن سرشکن، کش سراکنون شکست
همین جا ز اندیشه ی حشر رست
چه شد ظالم امروز بر دار نیست؟!
که دار مکافات این دار نیست!
هم امروز و فرداست فاش و نهان
که مظلوم و ظالم روند از جهان
هم امروز تا چشم بر هم زنی
رود هم فقیر از جهان هم غنی
چو فردا ز مغرب دمد آفتاب
کشد هر کجا خفته یی سر ز خواب
که و مه، در افگنده سرها بزیر
ستمگر، بدست ستمکش اسیر
در آنجا شود نیک از بد جدا
ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا
غرض، هیچکس واقف از کار نیست
دریغا که یک دیده بیدار نیست
نظر خواست دیدن نشانی از او
زبان خواست کردن بیانی از او
از اول نظر سر بسنگ آمدش
در اول نفس، دل به تنگ آمدش
خود گفت: ازین ره سراغیم هست
که از نور ذاتش چراغیم هست
ز اندازه چون پای برتر نهاد
هم اول قدم پای بر سر نهاد
دل از گوهر عشق چون مایه داشت
در این راه هم پای و هم پایه داشت
همی رفت افتان وخیزان براه
همی گفت هر گام، وا خجلتاه
ندانم کجا با که دمساز گشت
که نتواند از بیخودی بازگشت
نه هر دل در این رهگذر پا گرفت
نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت
شناسایی او، چو ناید ز ما
بعجز خود اقرار باید ز ما
کسی کش دل از دانش خود خوش است
چو آن خارکش، پیر، خواری کش است
که با شمع شب پا بصحرا نهد
نداند کجا سر، کجا پا نهد؟!
چو از شمع مهرش شود دیده گرم
کشد شمع خود، زیر دامان ز شرم
خدایا چو هستی ما خواستی
ز حرفی دو این مجلس آراستی
بر افروختی نه سپهر و در آن
برافروختی شمعها ز اختران
از این چارگو هر که کردی عیان
زمین ساختی نقشها در میان
ز گل نقش آدم بپرداختی
بشکلی که میخواستی ساختی
ز جان و خرد، کردیش سرفراز
دلی دادیش، گنج صدگونه راز
چو آگاه بودی ز داناییش
بهر کار دادی تواناییش
از آن روز فیروز، تا این زمان
که بر ما همی گردد این آسمان
گه از بطن زال حبش مهوشی
بر آری چو ز انگشت دان آتشی
گه از صلب میر ختن زنگیان
کنی همچو انگشت از آتش عیان
ز نیروی حکم تو رب مجید
بد از نیک و نیک از بد آمد پدید
اگر بیهش آمد وگر هوشمند
همه نقش ها را تویی نقشبند
ولی سر نقشت، بما فاش نیست
بلی، نقش آگه ز نقاش نیست
در آن روز کآیینه ها صاف بود
ز نور جمال تو شفاف بود
بهر گوش کآمد نوای الست
بلی گفت چون آینه زنگ بست
همه گفتگوها فراموش کرد
چراغی که افروخت خاموش کرد
چه بودی گذشتی خوش ایام ما
چو آغاز ما بودی انجام ما
چه میگویم ای روزگارم سیاه
نه رهبر شناسم نه رهزن نه راه
اگر گم کنم راه، بر من مگیر؛
و اگر عذر خواهم، ز من درپذیر!
بهم کرده هر جا دو کس داوری
ز تو جسته هر یک نهان یاوری
بسوی تو هر کس ز هر سو روان
تو را خوانده هم دزد و هم کاروان
شب و روز جویند فارغ ز غیر
مسلمانت از کعبه ترسا ز دیر
اگر پرده از روی کار افگنی
ز هم هر دو را شرمسار افگنی
نبود و نباشد تو رامنزلی
بجز دل، بود گر کسی را دلی
یکی را بسر بر فرازی درفش
یکی را کنی تنگ بر پای کفش
یکی ا دهی گوهر شب چراغ
یکی روز از مهر گیرد سراغ
یکی را نهی جام زرین بدست
یکی را سبوی سفالین، شکست
یکی را کنی جامه از پرنیان
یکی دلق پشمینش رفت از میان
یکی هر چه خواهد برآریش کام
یکی آرزوها گذاریش خام
یکی مرغ و ماهیش بر خوان نهی
یکی سفره خواهیش از نان تهی
گر آن سرخوشان شد، ور این لب گزان
نه سودت ازین، نه زیانت از آن!
خوش آید ز تو، هر چه آید همی
که آن از تو آید، که شاید همی
نشانی بجنت، کشانی بنار
ز کس می نیندیشی ای کردگار
همه روزه خضری و اسکندری
بری گر بظلمات و باز آوری!
گر این آب نوشد، که نگذاردش؟!
ور آن تشنه ماند، که آب آردش؟!
ز تو هر چه پیدا، ندانم چه ای؟!
ز تو هر که شیدا، ندانم که ای؟!
بطفلی که هیچ اختیارم نبود
توانایی هیچ کارم نبود
ز پستان مادر بپروردیم
بگفتار و رفتار آوردیم
چو بگرفت نیرو سراپای من
کشیدم سر از طاعت، ای وای من
روانی خرد جوی دادی مرا
زبانی سخنگوی دادی مرا
چنان کن، که گویم ثنایت همی
چنان کن، که جویم رضایت همی
ز بهر تماشای این گلشنم
دو چشم از کرم ساختی روشنم
چنان کن، که هر گل که بینم نخست
شناسم که عکس گل روی تست
ز اول چنان کن، که باشم رضا
بهر حکم کآخر کنی از قضا
رسد ورنه حکم قضا بیگمان
چه غمگین بود بنده، چه شادمان
بکش دستم از آستین کرم
پس آنگه بدامانم افشان درم
نماند درم، ورنه آخر بکف
چه خود داده باشم، چه گردد تلف
چو سازم تلف، از کریمان نیم
چو خود داده باشم، پشیمان نیم
ز من، تا کسی نشنود آه سرد
شکیباییم بخش و آنگاه درد
جهان بگذرد، ورنه از نیش و نوش
چه بیهوده نالم چه باشم خموش
چو نالم، جهانی کنم تنگدل؛
چو بندم لب، از کس نباشم خجل
ز جان، با خرد آشناییم ده
بچشم، از خرد روشناییم ده
                                                                    
                            که برتر بود ز آشکار و نهان
خداوند جان و خداوند جسم
که بسته است از جسم بر جان طلسم
بر آرنده ی نه رواق بلند
نگارنده ی نقش هر نقشبند
گرفته از او پای آیندگان
سپرده به او جای پایندگان
بره ماندگان، ره نماینده او
بدر راندگان، در گشاینده او
قدیمی که او بود و، بودی نبود؛
بغیر از وجودش، وجودی نبود
رها شد ز بودش، حدوث از قدم
جدا شد ز جودش، وجود از عدم
بلوح از قلم نقش بر نیست بست
ز نقشی از او هست شد هر چه هست
جوادی که، کاریش جز جود نه
ز سودای خلقش، غرض سود نه
حکیمی، همه حکمش اندر جهان
چه پیدا در آن حکمتی، چه نهان
علیمی، برش هر نهان آشکار
ز آغاز دانسته انجام کار
همه رازها گر خفی ور جلی است
در آیینه ی علم او منجلی است
سمیعی که، ناگفته مطلب شنید
بصیری که ننموده احوال دید
کریمی که، بخشیدپیش از طلب
جنین خورد از او رزق نگشوده لب
از او در خور است آنچه نعمت دهد
که نه مزد خواهد، نه منت نهد
رحیمی که، بخشود بر عذر خواه
وگر نامه بود از گناهش سیاه
عزیزی که، عزت بود خاص او
عزیزند خاصان ز اخلاص او
ز رحمت خسی را چو بخشد بها
عصای شبانی شود اژدها
ز غیرت کسی را چو خواهد ذلیل
خداوند مصر، اندر آرد به نیل
بخود زنده، گویا و، بینا و فرد
که بی حکمتی نیست هر کار کرد
نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت
چه پرسی ز من گبر و ترسا چه گفت؟!
فرو نایدم جز بقدوس سر
چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟!
نه یزدان چو مغ گوی نه اهرمن
یکی دان صنم، گر منم برهمن
همه اهل دانش ز شاه و شبان
به یکتاییش یکدل و یکزبان
بلی، هر که داند یکی از دو باز
زبانش باین نکته باشد دراز
که اول بود هر عدد را یکی
عدد خواه بسیار و خواه اندکی
بصبح ازل جز و انس و ملک
نگفتند حرفی جز الملک لک
بشام ابد هم سپید و سیاه
حدیثی نگویند جز لا اله
نیازش بجان نیست جان آفرین
زبان می نخواهد زبان آفرین
بچشم ار نبینیش، نایی بخشم
که چشم آفرین دید نتوان بچشم
بلی، ز آفرینش توان برد پی
به آن آفریننده دانای حی
ز مصنوع، صانع توان فاش دید
که هر چشم از نقش نقاش دید
کشید آسمان بر فراز زمین
هم آن شاهد قدرت است و هم این
گل تر برآورد از چوب خشک
به نی شهد پرورد، از نافه مشک
رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک
ز آب سیه قطره ی تابناک
پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ
یکی سیمگون و یکی لعل رنگ
از این بس شب تار روشن شده
وز آن بس گل تیره گلشن شده
شب و روز، ازو روشنان سپهر
بخاک زمین سوده رخشنده چهر
به تسبیح او، غافل از یکدگر
جماد و نبات و ملک، جانور
برندش بدبار عزت سجود
چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه یهود
خورندش ز خوان عنایت رغیف
غنی و فقیر و قوی و ضعیف
به مسلم، چو روزی مسلم نکرد
باو آنچه داد از مغی کم نکرد
نه روزی بدانش فروزی دهد
بهر کس که جان داد روزی دهد
نبندد ره روزه هیچکس
جز آن روز کش بست راه نفس
جهان را چو روزی ده آمد خدای
گرسنه نمانند شاه و گدای
تفاوت نه، چون هر دو گشتند سیر
گر این نان جو خورد، آن شهد و شیر
ازویند چون تیرودی جامه خواه
برهنه نمانند درویش و شاه
چو تن گرم شد، فرق نه در میان
گر این پشم پوشید و آن پرنیان
گر آسوده یی بینی اندر جهان
ز من پرس، مشمارش از آگهان!
ندانسته مستدرج از مستحق
مگو رستگاری او جسته حق
ببین چون نشستند، بر فرق تاج
سلیمان و شداد بر تخت عاج
ور آزرده یی بینی از آسمان
ز من پرس و از وی مشو بدگمان
ندانسته از امتحان انتقام
مگو از مکافات شد تلخ کام
ببین کرده چون کرم و پشه ز نیش
تن و مغز ایوب و نمرود ریش
چه شد جایگاه کعبه، یا دیر شد
خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد
بسا موبد زند خوان کز کنشت
کشاندش بطوف حرم سرنوشت
بسا شیخ وارسته کز خانقاه
بدیرش درآورد بخت سیاه
گنه بیند و از نظر، برد
مگر بنده خودو، پرده ی خود درد
چو بحر عنایت در افزایش است
بهر جرم امید بخشایش است
بحق شرک اگر آورد ابلهی
پشیمانی او را نماید رهی
بناحق چو رنجد ازو جان کس
همین کو پشیمان شود نیست بس
چو بخشایش دادگر بایدش
بکوشد که رنجیده بخشایدش
وگرنه ز عدل است دور اندکی
که باشند مظلوم و ظالم یکی
که ایزد ز ظالم مگو بگذرد!
چو مظلوم بگذارد، او بگذرد
چو بینی دو روزی ای آموزگار
که ظالم امان یافت از روزگار
نگویی که، از وی نپرسند باز
که اید ز پی روزگاری دراز
خوش آن سرشکن، کش سراکنون شکست
همین جا ز اندیشه ی حشر رست
چه شد ظالم امروز بر دار نیست؟!
که دار مکافات این دار نیست!
هم امروز و فرداست فاش و نهان
که مظلوم و ظالم روند از جهان
هم امروز تا چشم بر هم زنی
رود هم فقیر از جهان هم غنی
چو فردا ز مغرب دمد آفتاب
کشد هر کجا خفته یی سر ز خواب
که و مه، در افگنده سرها بزیر
ستمگر، بدست ستمکش اسیر
در آنجا شود نیک از بد جدا
ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا
غرض، هیچکس واقف از کار نیست
دریغا که یک دیده بیدار نیست
نظر خواست دیدن نشانی از او
زبان خواست کردن بیانی از او
از اول نظر سر بسنگ آمدش
در اول نفس، دل به تنگ آمدش
خود گفت: ازین ره سراغیم هست
که از نور ذاتش چراغیم هست
ز اندازه چون پای برتر نهاد
هم اول قدم پای بر سر نهاد
دل از گوهر عشق چون مایه داشت
در این راه هم پای و هم پایه داشت
همی رفت افتان وخیزان براه
همی گفت هر گام، وا خجلتاه
ندانم کجا با که دمساز گشت
که نتواند از بیخودی بازگشت
نه هر دل در این رهگذر پا گرفت
نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت
شناسایی او، چو ناید ز ما
بعجز خود اقرار باید ز ما
کسی کش دل از دانش خود خوش است
چو آن خارکش، پیر، خواری کش است
که با شمع شب پا بصحرا نهد
نداند کجا سر، کجا پا نهد؟!
چو از شمع مهرش شود دیده گرم
کشد شمع خود، زیر دامان ز شرم
خدایا چو هستی ما خواستی
ز حرفی دو این مجلس آراستی
بر افروختی نه سپهر و در آن
برافروختی شمعها ز اختران
از این چارگو هر که کردی عیان
زمین ساختی نقشها در میان
ز گل نقش آدم بپرداختی
بشکلی که میخواستی ساختی
ز جان و خرد، کردیش سرفراز
دلی دادیش، گنج صدگونه راز
چو آگاه بودی ز داناییش
بهر کار دادی تواناییش
از آن روز فیروز، تا این زمان
که بر ما همی گردد این آسمان
گه از بطن زال حبش مهوشی
بر آری چو ز انگشت دان آتشی
گه از صلب میر ختن زنگیان
کنی همچو انگشت از آتش عیان
ز نیروی حکم تو رب مجید
بد از نیک و نیک از بد آمد پدید
اگر بیهش آمد وگر هوشمند
همه نقش ها را تویی نقشبند
ولی سر نقشت، بما فاش نیست
بلی، نقش آگه ز نقاش نیست
در آن روز کآیینه ها صاف بود
ز نور جمال تو شفاف بود
بهر گوش کآمد نوای الست
بلی گفت چون آینه زنگ بست
همه گفتگوها فراموش کرد
چراغی که افروخت خاموش کرد
چه بودی گذشتی خوش ایام ما
چو آغاز ما بودی انجام ما
چه میگویم ای روزگارم سیاه
نه رهبر شناسم نه رهزن نه راه
اگر گم کنم راه، بر من مگیر؛
و اگر عذر خواهم، ز من درپذیر!
بهم کرده هر جا دو کس داوری
ز تو جسته هر یک نهان یاوری
بسوی تو هر کس ز هر سو روان
تو را خوانده هم دزد و هم کاروان
شب و روز جویند فارغ ز غیر
مسلمانت از کعبه ترسا ز دیر
اگر پرده از روی کار افگنی
ز هم هر دو را شرمسار افگنی
نبود و نباشد تو رامنزلی
بجز دل، بود گر کسی را دلی
یکی را بسر بر فرازی درفش
یکی را کنی تنگ بر پای کفش
یکی ا دهی گوهر شب چراغ
یکی روز از مهر گیرد سراغ
یکی را نهی جام زرین بدست
یکی را سبوی سفالین، شکست
یکی را کنی جامه از پرنیان
یکی دلق پشمینش رفت از میان
یکی هر چه خواهد برآریش کام
یکی آرزوها گذاریش خام
یکی مرغ و ماهیش بر خوان نهی
یکی سفره خواهیش از نان تهی
گر آن سرخوشان شد، ور این لب گزان
نه سودت ازین، نه زیانت از آن!
خوش آید ز تو، هر چه آید همی
که آن از تو آید، که شاید همی
نشانی بجنت، کشانی بنار
ز کس می نیندیشی ای کردگار
همه روزه خضری و اسکندری
بری گر بظلمات و باز آوری!
گر این آب نوشد، که نگذاردش؟!
ور آن تشنه ماند، که آب آردش؟!
ز تو هر چه پیدا، ندانم چه ای؟!
ز تو هر که شیدا، ندانم که ای؟!
بطفلی که هیچ اختیارم نبود
توانایی هیچ کارم نبود
ز پستان مادر بپروردیم
بگفتار و رفتار آوردیم
چو بگرفت نیرو سراپای من
کشیدم سر از طاعت، ای وای من
روانی خرد جوی دادی مرا
زبانی سخنگوی دادی مرا
چنان کن، که گویم ثنایت همی
چنان کن، که جویم رضایت همی
ز بهر تماشای این گلشنم
دو چشم از کرم ساختی روشنم
چنان کن، که هر گل که بینم نخست
شناسم که عکس گل روی تست
ز اول چنان کن، که باشم رضا
بهر حکم کآخر کنی از قضا
رسد ورنه حکم قضا بیگمان
چه غمگین بود بنده، چه شادمان
بکش دستم از آستین کرم
پس آنگه بدامانم افشان درم
نماند درم، ورنه آخر بکف
چه خود داده باشم، چه گردد تلف
چو سازم تلف، از کریمان نیم
چو خود داده باشم، پشیمان نیم
ز من، تا کسی نشنود آه سرد
شکیباییم بخش و آنگاه درد
جهان بگذرد، ورنه از نیش و نوش
چه بیهوده نالم چه باشم خموش
چو نالم، جهانی کنم تنگدل؛
چو بندم لب، از کس نباشم خجل
ز جان، با خرد آشناییم ده
بچشم، از خرد روشناییم ده
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵ - در نعت و منقبت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        محمد که همتای او از نخست
                                    
سهی سروی از خاک آدم نرست
خدا را مطیع و جهان را مطاع
زهی خواجه گز فقر بودش متاع
پسند آمد «الفقر فخری» از او
که ملک سلیمان نکرد آرزو
بچشم اشکریز و بلب خنده ناک
بتن جان روشن، بجان نور پاک
گل طاوها میوه ی یا و سین
بهار نخستین، ترنج پسین
نرفته بمکتب، نخوانده کتاب؛
کتاب ملل را فگنده در آب
ز هفتم زمین گیر، تا نه فلک
بفرمان او انس و جن و ملک
گهی شهپر جبرئیلش بسر
گهی پرده ی عنکبوتش بدر
ز خلق جهان کس باین پایه نه
جهانیش در سایه و، سایه نه
بود سایه هر کالبد را ولی
نبد سایه آن کالبد را بلی
چو مهرش دمید از زمین و زمان
زمین سایه افگند بر آسمان
تهی دست و، پر دست خلقش ز دست؛
گرسنه، از آن سیر هر کس که هست
ز بردست هر کشورش، زیر دست؛
از او بت شکن هر کجا بت پرست
هنوز آب در خاک آدم نبود
نشانی ز هستی عالم نبود
که از نو رخود آفرید ایزدش
نه نوری که اختر فرو ریزدش
شد آن نور چون گوهر دلپسند
به پیرایه ی خاتمی سر بلند
صدف یافت از صلب آدم نخست
در آنجا بهر صلب کان راه جست
سرافرازیش داد از همسران
چه دین پروران و چه پیغمبران
چنین از فلک تا بخاک آمده
در اصلاب ارحام پاک آمده
چو نخلش دمید از ریاض عرب
رطب یافت نخل عرب از طرب
برآمد چو خورشیدش از زیر میغ
بدستیش تاج و بدستیش تیغ
ز غمگین غم، از سرکشان سرگرفت؛
بدوریش داد از توانگر گرفت
به بتخانه ها ز اختر واژگون
فتادند از پا بتان سرنگون
شد از رایتش رایت کفر پست
در افتاد بر طاق کسری شکست
ز دریاچه ی ساوه گفتی سحاب
بر آتشگه فارس افشاند آب
بملک عرب از عجم تاج رفت
درفش فریدون بتاراج رفت
بشست آب زمزم، می از جام جم
بمخموری افتاد شاه عجم
گرش نامه پرویز بدخو درید
همش تیغ فرزند، پهلو درید
چو تابید آن مه ببام قریش
قریش از وفا و جفا شد دو جیش
چو دارد جماد و نبات اختلاف
عجب نیست در نوع انسان خلاف
چنان کز افق شاه انجم گروه
درفش زر افشاند بر دشت و کوه
شد از خار و خارای نزهت زدا
گل لعل گون، لعل گلگون جدا
نبی هم بتکمیل چون یافت نام
تمامی از او یافت هر ناتمام
یکی سنگ، تسبیح گفتش بدست؛
یکی سنگش، از درج گوهر شکست!
سرنگ از طبر زد، نحاس از ذهب؛
جدا گشت چون حمزه از بولهب
رؤف، رحیم،کریم، کظیم
که ایزد ستودش بخلق عظیم
خدیو جهان خواجه ی کائنات
علیه السلام و علیه الصلوه
تو و انبیا یا نبی الوری
فاین الثریا و این الثری
فرستنده ات از فرستادگان
بپا داشته بر در استادگان
تو را داده پی بهره آدم ز روح
خدا ناخدایی کشتی نوح
ذبیح و خلیل اند دل خوش ز تو
بجان رسته از تیغ و آتش ز تو
گر آراست در خاک بطحا خلیل
سرایی بنام خدای جلیل
همانا نبودش مرادی جز این
که سازی مقام ای رسول گزین
اگر نه، غنی بود حق ا زمکان
نخواهد مکان صانع کن فکان
گر آورد از طور، موسی قبس؛
ز روی تو بود آن قبس مقتبس
سلیمان کند، بیندار مشتری؛
در انگشت سلمانت انگشتری
دهن شست عیسی بشهد و بشیر
که شد از قدومت بشر را بشیر
گرفت ای ز پیغمبران سرفراز
ز نام تو هر چار دفتر طراز
بچار آینه از تو افتاد نور
به انجیل و تورات و فرقان، زبور
سر از تاج معراج بادت بلند
ز تشریف رحمت تنت بهره مند
                                                                    
                            سهی سروی از خاک آدم نرست
خدا را مطیع و جهان را مطاع
زهی خواجه گز فقر بودش متاع
پسند آمد «الفقر فخری» از او
که ملک سلیمان نکرد آرزو
بچشم اشکریز و بلب خنده ناک
بتن جان روشن، بجان نور پاک
گل طاوها میوه ی یا و سین
بهار نخستین، ترنج پسین
نرفته بمکتب، نخوانده کتاب؛
کتاب ملل را فگنده در آب
ز هفتم زمین گیر، تا نه فلک
بفرمان او انس و جن و ملک
گهی شهپر جبرئیلش بسر
گهی پرده ی عنکبوتش بدر
ز خلق جهان کس باین پایه نه
جهانیش در سایه و، سایه نه
بود سایه هر کالبد را ولی
نبد سایه آن کالبد را بلی
چو مهرش دمید از زمین و زمان
زمین سایه افگند بر آسمان
تهی دست و، پر دست خلقش ز دست؛
گرسنه، از آن سیر هر کس که هست
ز بردست هر کشورش، زیر دست؛
از او بت شکن هر کجا بت پرست
هنوز آب در خاک آدم نبود
نشانی ز هستی عالم نبود
که از نو رخود آفرید ایزدش
نه نوری که اختر فرو ریزدش
شد آن نور چون گوهر دلپسند
به پیرایه ی خاتمی سر بلند
صدف یافت از صلب آدم نخست
در آنجا بهر صلب کان راه جست
سرافرازیش داد از همسران
چه دین پروران و چه پیغمبران
چنین از فلک تا بخاک آمده
در اصلاب ارحام پاک آمده
چو نخلش دمید از ریاض عرب
رطب یافت نخل عرب از طرب
برآمد چو خورشیدش از زیر میغ
بدستیش تاج و بدستیش تیغ
ز غمگین غم، از سرکشان سرگرفت؛
بدوریش داد از توانگر گرفت
به بتخانه ها ز اختر واژگون
فتادند از پا بتان سرنگون
شد از رایتش رایت کفر پست
در افتاد بر طاق کسری شکست
ز دریاچه ی ساوه گفتی سحاب
بر آتشگه فارس افشاند آب
بملک عرب از عجم تاج رفت
درفش فریدون بتاراج رفت
بشست آب زمزم، می از جام جم
بمخموری افتاد شاه عجم
گرش نامه پرویز بدخو درید
همش تیغ فرزند، پهلو درید
چو تابید آن مه ببام قریش
قریش از وفا و جفا شد دو جیش
چو دارد جماد و نبات اختلاف
عجب نیست در نوع انسان خلاف
چنان کز افق شاه انجم گروه
درفش زر افشاند بر دشت و کوه
شد از خار و خارای نزهت زدا
گل لعل گون، لعل گلگون جدا
نبی هم بتکمیل چون یافت نام
تمامی از او یافت هر ناتمام
یکی سنگ، تسبیح گفتش بدست؛
یکی سنگش، از درج گوهر شکست!
سرنگ از طبر زد، نحاس از ذهب؛
جدا گشت چون حمزه از بولهب
رؤف، رحیم،کریم، کظیم
که ایزد ستودش بخلق عظیم
خدیو جهان خواجه ی کائنات
علیه السلام و علیه الصلوه
تو و انبیا یا نبی الوری
فاین الثریا و این الثری
فرستنده ات از فرستادگان
بپا داشته بر در استادگان
تو را داده پی بهره آدم ز روح
خدا ناخدایی کشتی نوح
ذبیح و خلیل اند دل خوش ز تو
بجان رسته از تیغ و آتش ز تو
گر آراست در خاک بطحا خلیل
سرایی بنام خدای جلیل
همانا نبودش مرادی جز این
که سازی مقام ای رسول گزین
اگر نه، غنی بود حق ا زمکان
نخواهد مکان صانع کن فکان
گر آورد از طور، موسی قبس؛
ز روی تو بود آن قبس مقتبس
سلیمان کند، بیندار مشتری؛
در انگشت سلمانت انگشتری
دهن شست عیسی بشهد و بشیر
که شد از قدومت بشر را بشیر
گرفت ای ز پیغمبران سرفراز
ز نام تو هر چار دفتر طراز
بچار آینه از تو افتاد نور
به انجیل و تورات و فرقان، زبور
سر از تاج معراج بادت بلند
ز تشریف رحمت تنت بهره مند
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶ - در کیفیت معراج رفتن آن جناب افضل التحیه و الثنا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شبی نور پرور سپهر برین
                                    
نه از ماه از نور ماه آفرین
فروزانتر از روز روشن شبی
که میتافت چون مهر هر کوکبی
چو رخسار لیلی فروزنده لیل
درخشان نجوم از سها تا سهیل
بتکبیر برداشته چون سروش
خروس سحر ز اول شب خروش
ز ذکرملک، دیو گم کرده راه
شدش تیره زندان خاکی پناه
فلک مجمری، اخگرش اختران؛
برافروخه شب چو عود اندران
عروس شب آرایش از ماه داشت
فلک ز اختران چشم بر راه داشت
شبانگاه خندید افق لب گزان
وزان شد نسیم سحرگه وزان
نهان کرد دستی بمشرق دراز
که شد ز اول شب در صبح باز
همه شب، بذوق تماشای مهر
بگرد سر خاک گشتی سپهر
محمد کز اول فلک سیر بود
وز او، آخر کارها خیر بود
بخلوتگه ام هانی غنود
ز بیداری بخت خوابش ربود
بنظاره ی خاک از نه فلک
گرفتند پرواز خیل ملک
بر ایشان سبق جست روح الامین
فرود آمد از آسمان بر زمین
بدستش عنان براقی چو برق
که بیننده ناکردش از برق فرق
رونده چو بر برگ نسرین نسیم
دونده چو سیماب بر لوح سیم
ز ابریشمش یال و از مشک دم
ز فیروزه اش ساق، از یشب سم
تک او را بصد فلک وز هلال
در افتاده نعلش بصف نعال
نداده چرا کرده تا در جنان
بپایی رکاب و بدستی عنان
ز آغاز تا آن نفس در فراغ
همش پشت از زین، همش ران ز داغ
نه طیر و بنسرین چرخ آشنا
نه حوت و، ببحر فلک در شنا
قوایم چه بر خاک بطحا نهاد
بآب و بآتش، بخاک و بباد
بنرمی و گرمی و تمکین و تک
خرامان گرو برد از یک بیک
نه آب و، بر آن نوح گسترده رخت
نه خاک و، بر آن آدم افگنده تخت
نه آتش، خلیل اللهش در کنار
نه باد و، سلیمان بر آن شد سوار
در آمد بر آن حجره چون جبرئیل
صلا داد کای یادگار خلیل!
تو را خوانده ایزد بعرش برین
ز جان آفرینت بجان آفرین
چو یاری تو را بر سر یاری است
مخسب ار چه خواب تو بیداری است
چو در لا مکانت گشادند جای
سرت گردم، از خاک بردار پای
رهی تا ز چشم بد خاکیان
نهی پای بر چشم افلاکیان
بعرش برین نزهت آراستند
چنان کز خدا خواستی خواستند
ز جا خیز ای سید مهربان
که امشب نماند بدیگر شبان
بر اقیت آوردم اینک ز نور
که چون نور از چشم بد باد دور
چو مشاطگان بسته حور جنان
ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان
فشان آستینی بر این نه حجاب
فگن سایه یی بر سر آفتاب
بشکرانه سلطان ملک وجود
نگفته سخن، سود سر بر سجود
پس آنگاه چون سرو بر پای خاست
بسوی براق آمد از حجره راست
مگر جست چون برقش از ره براق
شهش گفت از من چه جویی فراق؟!
براقش جوابی پسندیده گفت
که: ای آگه از رازهای نهفت
در این عالم از یمن اخلاص تو
حقم کرد چون مرکب خاص تو
بجنت هم ای شهسوار گزین
مکش مرکبی غیر من زیر زین
پس از عهد بر پشت او پا نهاد
در اول قدم پا بر اقصی نهاد
صف انبیا را شد آنجا امام
شدش کارها ز آن امامت تمام
ز خود خلعت خاکیان خلع کرد
در قلعه ی نه فلک قلع کرد
دل چار مادر چو بیمهر یافت
بآغوش آبای علوی شتافت
گرفت اوج، آن مرکب تیزهوش
جهان زیر پا و دو عالم سپهر
بگردون چو دامن کشان راه جست
بشمع مه انداخت دامن نخست
قلم بستد از میر دفتر نگار
نهادش دگر دفتر اندر کنار
برآورد از چنگ ناهید چنگ
دگرگونه قانون نهادش بچنگ
بچارم سپهرش چو افتاد راه
همان دید ازو مهر، کز مهر ماه
چو از مقدمش یافت عیسی سراغ
پذیره شدش بر کف از خور چراغ
نشست اتش خشم مریخ از او
جهان را شد این قصه تاریخ از او
چو زد بوسه بر دست او مشتری
در انگشت او کرد انگشتری
ز خقتان کیوان سیاهی بشست
کلاه بره، درع ماهی بشست
ببرد آب فردوس از بوی خویش
فسرد آتش دوزخ از خوی خویش
ملایک برو کرده در هر حصار
لآلی منثور اختر نثار
همی رفت با او ملایک قرین
عنان کش نشد تا بعرش برین
ز برق تجلیش چون سینه تفت
به رفرف نشست از براق و برفت
شد از سدره چون خواست رفتن نخست
پر و بال جبریل و میکال سست
چو از ترک صحبت خبر جست شاه
بگفتندش : ای شاه گیتی پناه
ز روز ازل، هر یکی را ز ما
جدا پایه یی داده رب السماء
چو برتر کشانیم پر ز آن نشان
شود برق قهاری آتش فشان
ز سدره چو گامی دو شد پیشتر
بمقصد شدش میل دل بیشتر
چنان کافتد از منظری آدمی
کند سرعتش بیش قرب ز می
بمرکز ز میل طبیعی که داشت
ز هر پایه پایی که بالا گذاشت
دو بالا شدش پویه ی بارگی
دل از خاکیان کند یکبارگی
ز رفتارش افلاکیان رنگها
از او باز پس مانده فرسنگها
از او عرشیان چون بریدند پی
ولایت ولایت همیکرد طی
چو بگذشت ز آن قصرهای بلند
ز پیش نظر پرده ها برفگند
ز گرد جهت رفت دامن فشان
بجایی که آن را ندانم نشان
چو در سایه ی عرش رایت فراشت
بجز نقد دل هیچ با خود نداشت
مکین شد چو در ساحت لامکان
گشاد از پی کار امت دکان
بنقد دل ازحق خرید آنچه خواست
وز آن کار با بیدلان کرد راست
چه گویم چه گفت؟ آنچه میخواست گفت
ز جان آفرین آفرینها شنفت!!
بدید آنچه در طور، موسی ندید
شنید آنچه بایست آنجا شنید
باخلاص در بارگاه قبول
اجابت ز ایزد، دعا از رسول
سرش از شفاعت چو افسر گرفت
ز حق وعده ی روز محشر گرفت
باین خاکی نور پرورد بین
زمین گشته ی آسمان گرد بین
یتیمی شد اهل جهان را پدر
کسی را ندادند قدر اینقدر
چو میرفت، ماهی شتابنده بود
چو برگشت، خورشید تابنده بود
ز نور مه و مهر گر برد وام
بگردن ز گردون زمین داشت وام
چو او سایه بر عرش ذوالمن فگند
زمین وام گردون ز گردن فگند
نرفته همان گرمی از بسترش
که خود رفت و آمد ببالین سرش
چه یا رب گذشت آن زمان بر زمین
که رفت از زمین آن رسول امین
چو بر آسمان تافت آن نور پاک
تو گفتی برآمد ز تن جان خاک
بس این نیست از داور انس و جان
که آمد دگر بر تن خاک جان؟!
وگرنه نماندی زمین را نشان
فلک بودش از گرد دامن فشان
مرا چون بیک لحظه پیک نظر
تواند جهان گشت و آمد دگر
در انکار این قصه کوشم چرا؟!
چو بینم ز حق چشم پوشم چرا؟!
تو را مهر و مه بنده، ای یثربی
یکی یثربی و یکی مغربی
ز ایزد درود ای شه پاک زاد
بر آل و بر اصحاب پاک تو باد
خصوص آنکه شب خفت بر جای تو
نه پیچید روزی سر از رای تو
علی، شیر حق؛ نفس خیر البشر
سر پیشوایان اثنی عشر!
همان باب سبطین و زوج بتول
که خواندش چو هارون برادر رسول
برازنده ی افسر هل اتی
طرازنده کشور لا فتی
در شهر علم نبی، آنکه کند
دراز خبیر و سر ز عنتر فگند
شنیدم بفرمان حی قدیر
علی را پیمبر بروز غدیر
ببالای سر برد و با خلق گفت
که: تا چند این راز باید نهفت؟!
از آنان که دارندم آیین و کیش
شمارد مرا هر که مولای خویش
پس از ن بداند که مولی علی است
ز هر کس بمولائی اولی علی است
بود پس صحیح این خبر پیش من
تو گفتی که بودم در آن انجمن
جهان بود ازین پیش سرتاسر آب
کشیدندش از خاک نقشی بر آب
از آن خاک بس پیکر انگیختند
بساحل چه خس، چه گهر ریختند
هم امروز و فرداست کان تیره آب
زند موج و ساید بچرخش حباب
هم از لطمه ی موج آن آب پاک
شود شسته آلودگیهای خاک
زند غوطه در بحر کشتی بسی
ز کشتی نشینان نماند کسی
دلا خیز ار این ورطه ی موج خیز
بکشتی آل پیمبر گریز
که خود گفته آن ساقی راح و روح
مرا اهل بیت است کشتی نوح
بآن هر که پیوست رست از هلاک
بکشتی نوحم ز طوفان چه باک
مکن دست از آن کشتی آذر جدا
که دست خدا باشدش ناخدا
شود کشتی نیک و بد چون غریق
نشیننده را نوح بهتر رفیق
اگر سوی آتش روم با خلیل
وگر با کلیمم ره افتد به نیل
مرا بالله از باغ نمرود به
ز فرعون و قصر زر اندود به
                                                                    
                            نه از ماه از نور ماه آفرین
فروزانتر از روز روشن شبی
که میتافت چون مهر هر کوکبی
چو رخسار لیلی فروزنده لیل
درخشان نجوم از سها تا سهیل
بتکبیر برداشته چون سروش
خروس سحر ز اول شب خروش
ز ذکرملک، دیو گم کرده راه
شدش تیره زندان خاکی پناه
فلک مجمری، اخگرش اختران؛
برافروخه شب چو عود اندران
عروس شب آرایش از ماه داشت
فلک ز اختران چشم بر راه داشت
شبانگاه خندید افق لب گزان
وزان شد نسیم سحرگه وزان
نهان کرد دستی بمشرق دراز
که شد ز اول شب در صبح باز
همه شب، بذوق تماشای مهر
بگرد سر خاک گشتی سپهر
محمد کز اول فلک سیر بود
وز او، آخر کارها خیر بود
بخلوتگه ام هانی غنود
ز بیداری بخت خوابش ربود
بنظاره ی خاک از نه فلک
گرفتند پرواز خیل ملک
بر ایشان سبق جست روح الامین
فرود آمد از آسمان بر زمین
بدستش عنان براقی چو برق
که بیننده ناکردش از برق فرق
رونده چو بر برگ نسرین نسیم
دونده چو سیماب بر لوح سیم
ز ابریشمش یال و از مشک دم
ز فیروزه اش ساق، از یشب سم
تک او را بصد فلک وز هلال
در افتاده نعلش بصف نعال
نداده چرا کرده تا در جنان
بپایی رکاب و بدستی عنان
ز آغاز تا آن نفس در فراغ
همش پشت از زین، همش ران ز داغ
نه طیر و بنسرین چرخ آشنا
نه حوت و، ببحر فلک در شنا
قوایم چه بر خاک بطحا نهاد
بآب و بآتش، بخاک و بباد
بنرمی و گرمی و تمکین و تک
خرامان گرو برد از یک بیک
نه آب و، بر آن نوح گسترده رخت
نه خاک و، بر آن آدم افگنده تخت
نه آتش، خلیل اللهش در کنار
نه باد و، سلیمان بر آن شد سوار
در آمد بر آن حجره چون جبرئیل
صلا داد کای یادگار خلیل!
تو را خوانده ایزد بعرش برین
ز جان آفرینت بجان آفرین
چو یاری تو را بر سر یاری است
مخسب ار چه خواب تو بیداری است
چو در لا مکانت گشادند جای
سرت گردم، از خاک بردار پای
رهی تا ز چشم بد خاکیان
نهی پای بر چشم افلاکیان
بعرش برین نزهت آراستند
چنان کز خدا خواستی خواستند
ز جا خیز ای سید مهربان
که امشب نماند بدیگر شبان
بر اقیت آوردم اینک ز نور
که چون نور از چشم بد باد دور
چو مشاطگان بسته حور جنان
ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان
فشان آستینی بر این نه حجاب
فگن سایه یی بر سر آفتاب
بشکرانه سلطان ملک وجود
نگفته سخن، سود سر بر سجود
پس آنگاه چون سرو بر پای خاست
بسوی براق آمد از حجره راست
مگر جست چون برقش از ره براق
شهش گفت از من چه جویی فراق؟!
براقش جوابی پسندیده گفت
که: ای آگه از رازهای نهفت
در این عالم از یمن اخلاص تو
حقم کرد چون مرکب خاص تو
بجنت هم ای شهسوار گزین
مکش مرکبی غیر من زیر زین
پس از عهد بر پشت او پا نهاد
در اول قدم پا بر اقصی نهاد
صف انبیا را شد آنجا امام
شدش کارها ز آن امامت تمام
ز خود خلعت خاکیان خلع کرد
در قلعه ی نه فلک قلع کرد
دل چار مادر چو بیمهر یافت
بآغوش آبای علوی شتافت
گرفت اوج، آن مرکب تیزهوش
جهان زیر پا و دو عالم سپهر
بگردون چو دامن کشان راه جست
بشمع مه انداخت دامن نخست
قلم بستد از میر دفتر نگار
نهادش دگر دفتر اندر کنار
برآورد از چنگ ناهید چنگ
دگرگونه قانون نهادش بچنگ
بچارم سپهرش چو افتاد راه
همان دید ازو مهر، کز مهر ماه
چو از مقدمش یافت عیسی سراغ
پذیره شدش بر کف از خور چراغ
نشست اتش خشم مریخ از او
جهان را شد این قصه تاریخ از او
چو زد بوسه بر دست او مشتری
در انگشت او کرد انگشتری
ز خقتان کیوان سیاهی بشست
کلاه بره، درع ماهی بشست
ببرد آب فردوس از بوی خویش
فسرد آتش دوزخ از خوی خویش
ملایک برو کرده در هر حصار
لآلی منثور اختر نثار
همی رفت با او ملایک قرین
عنان کش نشد تا بعرش برین
ز برق تجلیش چون سینه تفت
به رفرف نشست از براق و برفت
شد از سدره چون خواست رفتن نخست
پر و بال جبریل و میکال سست
چو از ترک صحبت خبر جست شاه
بگفتندش : ای شاه گیتی پناه
ز روز ازل، هر یکی را ز ما
جدا پایه یی داده رب السماء
چو برتر کشانیم پر ز آن نشان
شود برق قهاری آتش فشان
ز سدره چو گامی دو شد پیشتر
بمقصد شدش میل دل بیشتر
چنان کافتد از منظری آدمی
کند سرعتش بیش قرب ز می
بمرکز ز میل طبیعی که داشت
ز هر پایه پایی که بالا گذاشت
دو بالا شدش پویه ی بارگی
دل از خاکیان کند یکبارگی
ز رفتارش افلاکیان رنگها
از او باز پس مانده فرسنگها
از او عرشیان چون بریدند پی
ولایت ولایت همیکرد طی
چو بگذشت ز آن قصرهای بلند
ز پیش نظر پرده ها برفگند
ز گرد جهت رفت دامن فشان
بجایی که آن را ندانم نشان
چو در سایه ی عرش رایت فراشت
بجز نقد دل هیچ با خود نداشت
مکین شد چو در ساحت لامکان
گشاد از پی کار امت دکان
بنقد دل ازحق خرید آنچه خواست
وز آن کار با بیدلان کرد راست
چه گویم چه گفت؟ آنچه میخواست گفت
ز جان آفرین آفرینها شنفت!!
بدید آنچه در طور، موسی ندید
شنید آنچه بایست آنجا شنید
باخلاص در بارگاه قبول
اجابت ز ایزد، دعا از رسول
سرش از شفاعت چو افسر گرفت
ز حق وعده ی روز محشر گرفت
باین خاکی نور پرورد بین
زمین گشته ی آسمان گرد بین
یتیمی شد اهل جهان را پدر
کسی را ندادند قدر اینقدر
چو میرفت، ماهی شتابنده بود
چو برگشت، خورشید تابنده بود
ز نور مه و مهر گر برد وام
بگردن ز گردون زمین داشت وام
چو او سایه بر عرش ذوالمن فگند
زمین وام گردون ز گردن فگند
نرفته همان گرمی از بسترش
که خود رفت و آمد ببالین سرش
چه یا رب گذشت آن زمان بر زمین
که رفت از زمین آن رسول امین
چو بر آسمان تافت آن نور پاک
تو گفتی برآمد ز تن جان خاک
بس این نیست از داور انس و جان
که آمد دگر بر تن خاک جان؟!
وگرنه نماندی زمین را نشان
فلک بودش از گرد دامن فشان
مرا چون بیک لحظه پیک نظر
تواند جهان گشت و آمد دگر
در انکار این قصه کوشم چرا؟!
چو بینم ز حق چشم پوشم چرا؟!
تو را مهر و مه بنده، ای یثربی
یکی یثربی و یکی مغربی
ز ایزد درود ای شه پاک زاد
بر آل و بر اصحاب پاک تو باد
خصوص آنکه شب خفت بر جای تو
نه پیچید روزی سر از رای تو
علی، شیر حق؛ نفس خیر البشر
سر پیشوایان اثنی عشر!
همان باب سبطین و زوج بتول
که خواندش چو هارون برادر رسول
برازنده ی افسر هل اتی
طرازنده کشور لا فتی
در شهر علم نبی، آنکه کند
دراز خبیر و سر ز عنتر فگند
شنیدم بفرمان حی قدیر
علی را پیمبر بروز غدیر
ببالای سر برد و با خلق گفت
که: تا چند این راز باید نهفت؟!
از آنان که دارندم آیین و کیش
شمارد مرا هر که مولای خویش
پس از ن بداند که مولی علی است
ز هر کس بمولائی اولی علی است
بود پس صحیح این خبر پیش من
تو گفتی که بودم در آن انجمن
جهان بود ازین پیش سرتاسر آب
کشیدندش از خاک نقشی بر آب
از آن خاک بس پیکر انگیختند
بساحل چه خس، چه گهر ریختند
هم امروز و فرداست کان تیره آب
زند موج و ساید بچرخش حباب
هم از لطمه ی موج آن آب پاک
شود شسته آلودگیهای خاک
زند غوطه در بحر کشتی بسی
ز کشتی نشینان نماند کسی
دلا خیز ار این ورطه ی موج خیز
بکشتی آل پیمبر گریز
که خود گفته آن ساقی راح و روح
مرا اهل بیت است کشتی نوح
بآن هر که پیوست رست از هلاک
بکشتی نوحم ز طوفان چه باک
مکن دست از آن کشتی آذر جدا
که دست خدا باشدش ناخدا
شود کشتی نیک و بد چون غریق
نشیننده را نوح بهتر رفیق
اگر سوی آتش روم با خلیل
وگر با کلیمم ره افتد به نیل
مرا بالله از باغ نمرود به
ز فرعون و قصر زر اندود به
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کنم شکر ایزد، که چون سامری
                                    
نیم رهزن مردم از ساحری
قلم بر کفم رایت موسوی است
سخن بر لبم آیت عیسوی است
چه رایت؟ کزان شاه را بندگی است!
چه آیت؟ کز آن مرده را زندگی است!
برخصت که دستم قلم برگرفت
ز وصف سخن لوح زیور گرفت
جهان آفرین کاین جهان آفرید
طراز جهان خواست، جان آفرید
ز هر چیز بینی در این انجمن
فزون است کالای جان را ثمن
زهر جانور نیز شد در زمی
بلند از خرد پایه ی آدمی
بحکم خرد آدمی دمبدم
ز هر پایه خواهد فراتر قدم
چو در زیستن برتری دید و بس
همی جست آن پایه در هر نفس
چرا کآنچه نامش نهادی کمال
همه اندک، اندک پذیرد زوال؟!
درین دیر فانی است باقی کسی
که از وی نشان دیر ماند بسی
بلی ماند و ماند ز خلق ز من
نشان باقی از نام و نام از سخن
بهای سخن خود چنان شد گران
که شد معجز ختم پیغمبران
چو شد خلقت جنیس حیوان درست
سخن خاصه ی آدمی شد نخست
بود آری آنکوست آدم نژاد
بسنجیدن گوهر نظم شاد
بهای سخن، از حد افزون بود؛
فزون تر بود خود، چو موزون بود
سخن را گرفتند میزان بکف
شناسند تا وزن در از خزف
نبینی که رسم است گوهر فروش
ز دانش کشد بار میزان بدوش
وگرنه خریدار در در دکان
نداند بهای کم و بیش آن
نخست آنکه گنج سخن برگشاد
ز سنجیدن گوهر آورد یاد
ز حکمت طلسمی بر آن گنج بست
که نتواند آن را بخیلی شکست
نه هر کس برد ره بآن گنج راز
مگر کاو نخسبد شبان دراز
سحرگاه خواند هزار و یک اسم
بدست وی آید کلید طلسم
کند دل از آن گنج بیرنج شاد
بخیر آرد از صاحب گنج یاد
بشادی در آن گنج آراسته
که هست از خزف ریزه پیراسته
چنان بنگرد، کش نخوانند دزد
تماشای گوهر بسش دست مزد
و یا باغبانی یکی باغ کشت
کزو شد خجل باغبان بهشت
تذرو تو آن سرو موزون در آن
گل و بلبل از حد افزون در آن
چنان وقت رفتن در باغ بست
که پای خزان و پر زاغ بست
مگر ز آمد و رفت لیل و نهار
بآنجا کشد دامن اندر بهار
وزد بادنوروز در باغها
گریزند از بلبلان زاغها
بآن باغ، از خنده ی نوگلی
در آید خروشان کهن بلبلی
بنظاره ی سروی از این چمن
نشیند تذروی بشاخ سمن
بشام و سحر، نغمه سازی کنند
بسرو بگل، دست یازی کنند
دگر باغبانان آزاده بخت
بنوبت کشیده بآن باغ رخت
هر آنکو زد آنجا بشادی دمی
بهر دم برون کرد از دل غمی
گهی میوه خورد و گهی گل در ود
فرستاد بر باغبانش درود
چو رنگین گلی چید، تخمی فشاند
چو شیرین بری خورد، نخلی نشاند
که هر کاید آنجا ز آیندگان
سر آرد دمی با سرایندگان
گلش چیند و دل کند شاد از آن
برش نوشد و آورد یاد از آن
سخن سنج یاران عهد قدیم
که بودند در بزم دانش ندیم
بروی عروسان معنی بکر
که جا بودشان در شبستان فکر
فگندند از خط مشکین نقاب
نهفتند از شب پره آفتاب
که تا چشم نامحرمان باد دور
ز رخسار آن مهوشان غیور
مگر روزی آزاده مردی ز راه
در آید کشد برقع از روی ماه
دهد جلوه گلها چو بلبل بباغ
بخندد بکنج نغمه خوانی زاغ
ز نظم آنچه دفتر بپرداختند
کهن جلدی از بهر آن ساختند
که نابخردی سوی او ننگرد
مباد از جدل پرده ی خود درد
چنان کز غرور ابله زرق کوش
زند طعنه بر صوفی پوست پوش
بود روزی از گردش مهر و ماه
ز صاحبدلی بروی افتد نگاه
هم از دیدنش، دیده روشن کند
هم از خواندنش، سینه گلشن کند
شود آگه از رازهای نهان
که پوشیده دانشوران ز ابلهان
از آن نیکویی در نهاد آورد
برحمت ز گوینده یاد آورد
چه ماند نگارنده را دل بتاب
نخوانند اگر عامیانش کتاب
                                                                    
                            نیم رهزن مردم از ساحری
قلم بر کفم رایت موسوی است
سخن بر لبم آیت عیسوی است
چه رایت؟ کزان شاه را بندگی است!
چه آیت؟ کز آن مرده را زندگی است!
برخصت که دستم قلم برگرفت
ز وصف سخن لوح زیور گرفت
جهان آفرین کاین جهان آفرید
طراز جهان خواست، جان آفرید
ز هر چیز بینی در این انجمن
فزون است کالای جان را ثمن
زهر جانور نیز شد در زمی
بلند از خرد پایه ی آدمی
بحکم خرد آدمی دمبدم
ز هر پایه خواهد فراتر قدم
چو در زیستن برتری دید و بس
همی جست آن پایه در هر نفس
چرا کآنچه نامش نهادی کمال
همه اندک، اندک پذیرد زوال؟!
درین دیر فانی است باقی کسی
که از وی نشان دیر ماند بسی
بلی ماند و ماند ز خلق ز من
نشان باقی از نام و نام از سخن
بهای سخن خود چنان شد گران
که شد معجز ختم پیغمبران
چو شد خلقت جنیس حیوان درست
سخن خاصه ی آدمی شد نخست
بود آری آنکوست آدم نژاد
بسنجیدن گوهر نظم شاد
بهای سخن، از حد افزون بود؛
فزون تر بود خود، چو موزون بود
سخن را گرفتند میزان بکف
شناسند تا وزن در از خزف
نبینی که رسم است گوهر فروش
ز دانش کشد بار میزان بدوش
وگرنه خریدار در در دکان
نداند بهای کم و بیش آن
نخست آنکه گنج سخن برگشاد
ز سنجیدن گوهر آورد یاد
ز حکمت طلسمی بر آن گنج بست
که نتواند آن را بخیلی شکست
نه هر کس برد ره بآن گنج راز
مگر کاو نخسبد شبان دراز
سحرگاه خواند هزار و یک اسم
بدست وی آید کلید طلسم
کند دل از آن گنج بیرنج شاد
بخیر آرد از صاحب گنج یاد
بشادی در آن گنج آراسته
که هست از خزف ریزه پیراسته
چنان بنگرد، کش نخوانند دزد
تماشای گوهر بسش دست مزد
و یا باغبانی یکی باغ کشت
کزو شد خجل باغبان بهشت
تذرو تو آن سرو موزون در آن
گل و بلبل از حد افزون در آن
چنان وقت رفتن در باغ بست
که پای خزان و پر زاغ بست
مگر ز آمد و رفت لیل و نهار
بآنجا کشد دامن اندر بهار
وزد بادنوروز در باغها
گریزند از بلبلان زاغها
بآن باغ، از خنده ی نوگلی
در آید خروشان کهن بلبلی
بنظاره ی سروی از این چمن
نشیند تذروی بشاخ سمن
بشام و سحر، نغمه سازی کنند
بسرو بگل، دست یازی کنند
دگر باغبانان آزاده بخت
بنوبت کشیده بآن باغ رخت
هر آنکو زد آنجا بشادی دمی
بهر دم برون کرد از دل غمی
گهی میوه خورد و گهی گل در ود
فرستاد بر باغبانش درود
چو رنگین گلی چید، تخمی فشاند
چو شیرین بری خورد، نخلی نشاند
که هر کاید آنجا ز آیندگان
سر آرد دمی با سرایندگان
گلش چیند و دل کند شاد از آن
برش نوشد و آورد یاد از آن
سخن سنج یاران عهد قدیم
که بودند در بزم دانش ندیم
بروی عروسان معنی بکر
که جا بودشان در شبستان فکر
فگندند از خط مشکین نقاب
نهفتند از شب پره آفتاب
که تا چشم نامحرمان باد دور
ز رخسار آن مهوشان غیور
مگر روزی آزاده مردی ز راه
در آید کشد برقع از روی ماه
دهد جلوه گلها چو بلبل بباغ
بخندد بکنج نغمه خوانی زاغ
ز نظم آنچه دفتر بپرداختند
کهن جلدی از بهر آن ساختند
که نابخردی سوی او ننگرد
مباد از جدل پرده ی خود درد
چنان کز غرور ابله زرق کوش
زند طعنه بر صوفی پوست پوش
بود روزی از گردش مهر و ماه
ز صاحبدلی بروی افتد نگاه
هم از دیدنش، دیده روشن کند
هم از خواندنش، سینه گلشن کند
شود آگه از رازهای نهان
که پوشیده دانشوران ز ابلهان
از آن نیکویی در نهاد آورد
برحمت ز گوینده یاد آورد
چه ماند نگارنده را دل بتاب
نخوانند اگر عامیانش کتاب
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خداوند آسمان و زمین
                                    
شاهد قدرتت همان و همین
صاحب الکبریاء و الجبروت
خالق الخلق و مالک الملکوت
اولی، از تو این جهان بوجود
آخری، جز تو کس نخواهد بود
شاه و درویش، پروریده ی تست
هر چه جز تست، آفریده ی تست
هستی، از هستیت کس آگه نیست
نیستی را، بهستیت ره نییست
بود از هستی تو، هستی ما
از می جود تست، مستی ما
هستی ما جدا و، از تو جداست
ناخدا را کسی نگفته خداست
سرنوشت همه، نوشته ی تست
بیش و جدوار هر دو کشته ی تست
ما گنه پیشگان جرم اندیش
در دو عالم ز شرم سر در پیش
تو چه خواهی، که عقده بگشایی
هم ببخشی و هم ببخشایی؟!
خطبه ی آدم، از کردم خواندی
از بهشتش بمصلحت راندی
که شود نسل آدمی پیدا
تا کنی دل ز عشقشان شیدا
خرد آن دیده بان شهر دماغ
از شناساییت نکرده سراغ
عاجز از وصف آن صفات بود
که صفات تو عین ذات بود
در شناسایی تو، نابیناست
گر همه شیخ ابوعلی سیناست
انبیای کرام عالیقدر
آسمان جلیل را مه بدر
همه سرگشته ی جمال تواند
کامل و عاجز از کمال تواند
ای صفاتت ز فکر ما بیرون
چو ز ذاتت شود کس آگه چون؟!
که نبی گفت، مستعیذا بک
ماعرفنا ک حق معرفتک
مهتر و بهتر همه عالم
فخر ذریه ی بنی آدم
شاه یثرب، محمد عربی
مصطفی، کز خطاب نیمشبی
والی کشور ولایت شد
کوکب مشرق هدایت شد
خاتم خاتمی در انگشتش
روی خاتم نموده از پشتش
هادی شاهراه فوز و فلاح
کش بود سنت سنیه نکاح
رحمت حق، بر او و اولادش
خاصه زوج بتول و دامادش
علی، آن شاه شهربند کمال؛
مهر رخشنده ی سپهر جمال
آنکه در علم و حلم وجود و رشاد
مثلش از مادر زمانه نزاد
آنکه قفل فلک، گشاده ی اوست
زال گیتی طلاق داده اوست
آنکه افگنده رخنه در دل سنگ
از چه؟ از برق تیغ آتش رنگ!
تیر ماری است، خورده اژدرها
قطره آبی گذشته از سرها
برتر از آفتاب مایه ی او
از سرم کم مباد سایه ی او
داستانی است، دوستان شنوید
ناله ی مرغ بوستان شنوید
روزی از روزهای فصل خزان
که شدی زرد برگ سبز رزان
زعفران زار گشته ساحت باغ
باغ از خنده دلگشا چو چراغ
هر گیاهی که از جمن رسته
روی خود ز آب زعفران شسته
یوسف مهر، رفته در میزان
چون زلیخا، درخت زر ریزان
نونهالان بوستان سرکش
همه پوشیده جامه ی زرکش
یرقان چمن شده شهره
رفته خطاف کآورد مهره
بال و پر کرده سندروسی سار
زاغ را، زردچوبه بر منقار
ساحت بوستان، ز باد خزان
گشته چون دستگاه رنگرزان
سبزه، پیرایه صندلی کرده
سبز خفتان ز تن برآورده
زان دلاویز صندل سوده
دل ز غم، سر ز درد آسوده
میوه ها، از درخت ها ریزان
گرد صندل ز شاخها بیزان
از رخ به، غبار شسته سحاب
هر ترنج آفتاب عالمتاب
در چنین فصل خوش که لاله ی باغ
شسته بودش ز سینه باران داغ
هوس سیر بوستان کردم
رفتم و یاد دوستان کردم
بوستانی ز باغ رضوان به
همه خاکش ز آب حیوان به
ز اعتدالش، هوا نه گرم و نه سرد
برگ، نیمیش سبز و نیمی زرد
آنچه از میوه خوردنی، خوردم؛
و آنچه از بهره بردنی، بردم!
هر طرف سیر باغ میکردم؛
دوستان را، سراغ میکردم!
که مگر دوستی بباغ آید،
چون من آن نیز در سراغ آید
که چو تنها رود بباغ کسی
بودش هر گلی بدیده خسی
اهل دل را بود بساحت باغ
بوی گل بی رفیق موی دماغ
ناگه آمد یکی ز طراران
یار مستان رفیق هشیاران
رهرو کوی عشق خوش فرجام
لیک گم کرده ره در اول گام
خویش را خوانده عاشق، اما نه؛
از رخش نور عشق پیدا نه
مایل امرد، از زن آسوده؛
دامنش چاک، لیک آلوده!
نام خط کرده مشکبوی گیاه
لقب زلف داده مار سیاه
بوصال زنان گزیده فراق
داده پیش از نکاحشان سه طلاق
دختران را، عدوی جوشن پوش؛
پسران را، غلام حلقه بگوش
تارک نسل و منکر فرزند
دل بفرزند دیگران خرسند
گر چه با من بیک سلیقه نبود
بیک آیین و یک طریقه نبود
لیک، یک عمر بوده این هوسم
که برندی ازین گروه رسم
که سخن سنج و نکته دان باشد
آشنای دل و زبان باشد
خلوتی کرده، گوشه یی گیریم
دانه یی کشته، خوشه یی گیریم
جز من و او، دگر کسی نبود
با دو طاووس، کرکسی نبود
هیچ یک را، ز هم نباشد باک؛
نبود در میانه بیم هلاک
از دو سو تیغ در غلاف بود
جنگ در پشت کوه قافبود
سخنی چند گفته و شنویم
دانه یی چند کشته و درویم
تا ببنیم ره که رفته درست
تا بدانیم گشته پای که سست؟!
پای صحبت چو در میان آید
از کجی راستی عیان آید
گر شویم از دلیل هم راضی
وارهیم از تحکم قاضی
ورنه جوییم نکته دان حکمی
هر دو دمساز او شویم دمی
آنچه دانیم، پیش او گوییم
برهی کو نشان دهد پوییم
دولتم یار و، بخت یاور شد
آنچه میخواستم میسر شد
کز قضا آنکه پا نهاد آنجا
گره از کار من گشاد آنجا
بود از عارفان آن فرقه
خرق عادات کرده در خرقه
نه در آن قوم، ازو کسی بهتر؛
نه زمن مدعا رسی بهتر
نه از آن باغ، خلوتی خوشتر؛
نه از آن بحث، صحبتی خوشتر!
پیش رفتم، گرفتم او را دست؛
کردم از جام التفاتش مست
گفتم از هر کجا، سخن با او؛
با من او رام شد، چو من با او!
باغ را بسته راه پیمودیم
تا بپای درختی آسودیم
خود نشستم، نشاندم او را نیز؛
سخنی چند رفت لطف آمیز
گفتم: ای روزگار دیده بسی
گرم و سرد جهان چشیده بسی
مشکلی از تو در دل افتاده است
گر نگویی تو، مشکل افتاده است
در میان من و دل دعوائی است
اینک این باغ بیخطر جایی است
هر چه میپرسمت، جوابی ده
تشنه یی را ز رحمت آبی ده
آن دلیلی که خود گزیدستی
و آنچه از دیگران شنیدستی
یک بیک بازگو، که گوش کنم
جرعه جرعه فشان، که نوش کنم
گفت: بسم الله ای وحید جهان
هر چه دارم، ندارم از تو نهان
خاصه اکنون که نیست غمازی
تا بر آرد ز پرده آوازی
هان بپرس از من آنچه میخواهی
دهمت تا ز مطلب آگاهی
غرض، از هر دو سو سخن شد گرم
هر دو یک سو فگنده پرده ی شرم
نه مرا خنجر و، نه او را تیغ؛
هیچ یک در سخن نکرده دریغ
گفتم: ای دیو بر تو راه زده
تو ره خلق بیگناه زده
با زنت چیست دشمنی که زنان
پریانند و خوانی اهرمنان؟!
زن بود گر چه ماه سرو خرام
زو گذاری چو آفتاب غمام
زن بود گر چه سرو مه پرتو
زو هراسی چو صرمی از مه تو
زن بود گر چه دختر کاووس
زو گریزی چو مار از طاووس
پسر ار چه بود ز حسن بری
بینی او را بامتیاز پری!
پسر ار چه شناسیش ناکس
خواهی او را چو جیفه را کرکس
پسر ارچه بود سیه دل زشت
جویی او را چو حامله انگشت
ای برون رفته از طریق خرد
مرد دیدی که نام زن نبرد؟!
مرد، دهقان باغ زندگی است
صبح تا شام در دوندگی است
که گزیند درین جهان باغی
که ننالد بساحتش زاغی؟!
چون چنین باغ قابلی بیند
خیزد از جا، ز پای ننشیند
گرم گردد، خوی از رخ افشاند
تخم ریزد، نهال بنشاند
از نم آب، پیشتش آب دهد
وز دم گرمش آفتاب دهد
اندر آن باغ، نخلی آراید
مگرش زیر سایه آساید
شاخهای بلند بیند ازو
میوه های رسیده چیند ازو
نام آن باغ، بچه دان زن است؛
که بباغ بهشت طعنه زن است
زان بود باغبان باغ مدام
که ز باران کند چراغ مدام
چون رسد وقت آن که بار دهد
صد اگر خواهی، او هزار دهد
تو که در شوره زار کشت کنی
زشتکاری، که کار زشت کنی
حسرت میوه، در دلت ماند
ز اشک غم، پای در گلت ماند
مرد غواص بحر احسان است
آب پشتش، زلال نیسان است!
چون فرو میچکد، نسفته در است
زان در ناب، این سحاب پر است
صدف در بود، مشیمه ی زن؛
خازنی در است شیمه ی زن
گیرد آن آب و در ناب دهد
کیست کو را نخواهد آب دهد؟!
تو که از بحر تشنه برگشتی
رخت بیرون کشیدی از کشتی
تیشه بر کف شدی بکان کندن
سود کان کندن است، جان کندن!
بس درین آرزو کشیدی رنج
که کنی پر ز زر کانی گنج
ناگهت تیشه زرد شد تا بیخ
زر مپندار، کو بود زرنیخ
نخرد کس، بنرخ زرنیخش؛
ور خرد، میکنند تو ببخش!
مو چو از خایه ی کسی نبرد
کس بزرنیخیش چگونه خرد؟!
هیچ حیوان، ز وحش و طیر و هوام
که بود اختلاطشان بدوام
کند این کار، دیده باشی؟! نه!
از دگر کس شنیده باشی؟! نه!
تو که خود اشرفی ز هر حیوان
آگه از راز ماه تا کیوان
خوش بود از تو سر زند این کار؟!
نایدت ز آدمیت خود عار؟!
راه سودا بزن کسی که گشود
حفظ نوع و بقای نسلش سود
حیف کز عشرت جهان دوری
زنده یی، لیک زنده در گوری!
زین جهان، کش بکس قراری نیست؛
میروی وز تو یادگاری نیست؟!
میوه ی باغ دل بود فرزند
مرهم داغ دل بود فرزند
در تجارت که رایگان نبود
هیچ سودی نه، کش زیان نبود
غیر ازین، کایزدت دهد فرزند؛
آگه و کاردان و دانشمند
تا درین چارسو مکان داری
سر سودا درین دکان داری
هم بلند از وی است پایه ی تو
هم گران از وی است مایه ی تو
از زیانکاریش، تو را نه زیان؛
چون عیان شد، چه حاجتم به بیان؟!
چون کشی رخت ازین سرای مجاز
هست فرزند تو، تو را انباز
بودش جان بمنت تو رهین
گاه سودش، تویی شریک مهین
بیش ازین سود در تجارت نیست
کاحتمالیت از خسارت نیست
گوش مردان مرد، ای فرزند
زیب دارد ز گوشواره ی پند
پند پیران شنو، که پیر شوی
با دلیران نشین، دلیر شوی
زین سخن، یاری توام غرض است
ورنه فارغم، تو رامرض است
شهری، آسوده از غم دشتی
پسرش غرق و نوح در کشتی
حکم، یا عقلی است یا نقلی؛
نقل، خود نشنوی ز بی عقلی!
ورنه در هر کتاب کش خوانی
زشتی کار خویشتن دانی
ز آنکه ز انواع معصیت بجهان
خواه باشد عیان و خواه نهان
هر چه در ملتی از آن خلل است
در دگر ملت اذن محتمل است
بجزاین فعل نه که در همه کیش
فاعلش عاصی است و جرم اندیش
رو بپرس این حدیث پنهانی
از یهود و مجوس و نصرانی
نیست چون نیستت کنون سر نقل
حاکمی در میانه غیر از عقل
هان بیا تا بعقل پیوندیم
تا تنور است گرم، نان بندیم
عقل چون در میان ما حکم است
گر نباشد کسی حکم، چه غم است؟!
عقل، نه قال و قیل میخواهد
هر چه گویی دلیل میخواهد
گاه دعوی نباشدت چو دلیل
هست قولت ضعیف و رای علیل
گر کشد بحث پا برون ز قیاس
دیگران زیرکند و خرده شناس
گر تو آیی ز گفتگو فائق
نگشاییم زبان بنالایق
هم خود از راه رفته برگردم
با تو همراه و همسفر گردم
هم کنم رهنمایی یاران
تا نباشند از غلطکاران
ور بیاری حضرت باری
من برآیم براست گفتاری
هم تو زان ره که رفته یی برگرد
که سر از راستی نپیچد مرد
هم بیاران خود ده آگاهی
کت درین ره کنند همراهی
نشنوند از تو پند گر ایشان
چون سیه دل حدیث درویشان
ترک این کار ناروا نکنند
چاره ی درد بیدوا نکنند
تو از آن قید خویش را برهان
ترک ایشان کن آشکار و نهان
کآنچه بینی ز نیکوان و بدان
همه تأثیر صحبت است، بدان!
گفت: این بدگمانی از چه ره است؟!
سوء ظن در حق منت گنه است!
من، بجز عشق، نیست آیینم
روشن از عشق شد جهان بینم
من ز صهبای عشق بیهوشم
نیست جز حرف عشق در گوشم
عشق را، عارفان شمرده کمال؛
که جمیل است دوستدار جمال
برتر است از سپهر پایه ی عشق
آفتاب است زیر سایه ی عشق
نیستت گر ز عشق آگاهی
برو از جان من چه میخواهی؟!
                                                                    
                            شاهد قدرتت همان و همین
صاحب الکبریاء و الجبروت
خالق الخلق و مالک الملکوت
اولی، از تو این جهان بوجود
آخری، جز تو کس نخواهد بود
شاه و درویش، پروریده ی تست
هر چه جز تست، آفریده ی تست
هستی، از هستیت کس آگه نیست
نیستی را، بهستیت ره نییست
بود از هستی تو، هستی ما
از می جود تست، مستی ما
هستی ما جدا و، از تو جداست
ناخدا را کسی نگفته خداست
سرنوشت همه، نوشته ی تست
بیش و جدوار هر دو کشته ی تست
ما گنه پیشگان جرم اندیش
در دو عالم ز شرم سر در پیش
تو چه خواهی، که عقده بگشایی
هم ببخشی و هم ببخشایی؟!
خطبه ی آدم، از کردم خواندی
از بهشتش بمصلحت راندی
که شود نسل آدمی پیدا
تا کنی دل ز عشقشان شیدا
خرد آن دیده بان شهر دماغ
از شناساییت نکرده سراغ
عاجز از وصف آن صفات بود
که صفات تو عین ذات بود
در شناسایی تو، نابیناست
گر همه شیخ ابوعلی سیناست
انبیای کرام عالیقدر
آسمان جلیل را مه بدر
همه سرگشته ی جمال تواند
کامل و عاجز از کمال تواند
ای صفاتت ز فکر ما بیرون
چو ز ذاتت شود کس آگه چون؟!
که نبی گفت، مستعیذا بک
ماعرفنا ک حق معرفتک
مهتر و بهتر همه عالم
فخر ذریه ی بنی آدم
شاه یثرب، محمد عربی
مصطفی، کز خطاب نیمشبی
والی کشور ولایت شد
کوکب مشرق هدایت شد
خاتم خاتمی در انگشتش
روی خاتم نموده از پشتش
هادی شاهراه فوز و فلاح
کش بود سنت سنیه نکاح
رحمت حق، بر او و اولادش
خاصه زوج بتول و دامادش
علی، آن شاه شهربند کمال؛
مهر رخشنده ی سپهر جمال
آنکه در علم و حلم وجود و رشاد
مثلش از مادر زمانه نزاد
آنکه قفل فلک، گشاده ی اوست
زال گیتی طلاق داده اوست
آنکه افگنده رخنه در دل سنگ
از چه؟ از برق تیغ آتش رنگ!
تیر ماری است، خورده اژدرها
قطره آبی گذشته از سرها
برتر از آفتاب مایه ی او
از سرم کم مباد سایه ی او
داستانی است، دوستان شنوید
ناله ی مرغ بوستان شنوید
روزی از روزهای فصل خزان
که شدی زرد برگ سبز رزان
زعفران زار گشته ساحت باغ
باغ از خنده دلگشا چو چراغ
هر گیاهی که از جمن رسته
روی خود ز آب زعفران شسته
یوسف مهر، رفته در میزان
چون زلیخا، درخت زر ریزان
نونهالان بوستان سرکش
همه پوشیده جامه ی زرکش
یرقان چمن شده شهره
رفته خطاف کآورد مهره
بال و پر کرده سندروسی سار
زاغ را، زردچوبه بر منقار
ساحت بوستان، ز باد خزان
گشته چون دستگاه رنگرزان
سبزه، پیرایه صندلی کرده
سبز خفتان ز تن برآورده
زان دلاویز صندل سوده
دل ز غم، سر ز درد آسوده
میوه ها، از درخت ها ریزان
گرد صندل ز شاخها بیزان
از رخ به، غبار شسته سحاب
هر ترنج آفتاب عالمتاب
در چنین فصل خوش که لاله ی باغ
شسته بودش ز سینه باران داغ
هوس سیر بوستان کردم
رفتم و یاد دوستان کردم
بوستانی ز باغ رضوان به
همه خاکش ز آب حیوان به
ز اعتدالش، هوا نه گرم و نه سرد
برگ، نیمیش سبز و نیمی زرد
آنچه از میوه خوردنی، خوردم؛
و آنچه از بهره بردنی، بردم!
هر طرف سیر باغ میکردم؛
دوستان را، سراغ میکردم!
که مگر دوستی بباغ آید،
چون من آن نیز در سراغ آید
که چو تنها رود بباغ کسی
بودش هر گلی بدیده خسی
اهل دل را بود بساحت باغ
بوی گل بی رفیق موی دماغ
ناگه آمد یکی ز طراران
یار مستان رفیق هشیاران
رهرو کوی عشق خوش فرجام
لیک گم کرده ره در اول گام
خویش را خوانده عاشق، اما نه؛
از رخش نور عشق پیدا نه
مایل امرد، از زن آسوده؛
دامنش چاک، لیک آلوده!
نام خط کرده مشکبوی گیاه
لقب زلف داده مار سیاه
بوصال زنان گزیده فراق
داده پیش از نکاحشان سه طلاق
دختران را، عدوی جوشن پوش؛
پسران را، غلام حلقه بگوش
تارک نسل و منکر فرزند
دل بفرزند دیگران خرسند
گر چه با من بیک سلیقه نبود
بیک آیین و یک طریقه نبود
لیک، یک عمر بوده این هوسم
که برندی ازین گروه رسم
که سخن سنج و نکته دان باشد
آشنای دل و زبان باشد
خلوتی کرده، گوشه یی گیریم
دانه یی کشته، خوشه یی گیریم
جز من و او، دگر کسی نبود
با دو طاووس، کرکسی نبود
هیچ یک را، ز هم نباشد باک؛
نبود در میانه بیم هلاک
از دو سو تیغ در غلاف بود
جنگ در پشت کوه قافبود
سخنی چند گفته و شنویم
دانه یی چند کشته و درویم
تا ببنیم ره که رفته درست
تا بدانیم گشته پای که سست؟!
پای صحبت چو در میان آید
از کجی راستی عیان آید
گر شویم از دلیل هم راضی
وارهیم از تحکم قاضی
ورنه جوییم نکته دان حکمی
هر دو دمساز او شویم دمی
آنچه دانیم، پیش او گوییم
برهی کو نشان دهد پوییم
دولتم یار و، بخت یاور شد
آنچه میخواستم میسر شد
کز قضا آنکه پا نهاد آنجا
گره از کار من گشاد آنجا
بود از عارفان آن فرقه
خرق عادات کرده در خرقه
نه در آن قوم، ازو کسی بهتر؛
نه زمن مدعا رسی بهتر
نه از آن باغ، خلوتی خوشتر؛
نه از آن بحث، صحبتی خوشتر!
پیش رفتم، گرفتم او را دست؛
کردم از جام التفاتش مست
گفتم از هر کجا، سخن با او؛
با من او رام شد، چو من با او!
باغ را بسته راه پیمودیم
تا بپای درختی آسودیم
خود نشستم، نشاندم او را نیز؛
سخنی چند رفت لطف آمیز
گفتم: ای روزگار دیده بسی
گرم و سرد جهان چشیده بسی
مشکلی از تو در دل افتاده است
گر نگویی تو، مشکل افتاده است
در میان من و دل دعوائی است
اینک این باغ بیخطر جایی است
هر چه میپرسمت، جوابی ده
تشنه یی را ز رحمت آبی ده
آن دلیلی که خود گزیدستی
و آنچه از دیگران شنیدستی
یک بیک بازگو، که گوش کنم
جرعه جرعه فشان، که نوش کنم
گفت: بسم الله ای وحید جهان
هر چه دارم، ندارم از تو نهان
خاصه اکنون که نیست غمازی
تا بر آرد ز پرده آوازی
هان بپرس از من آنچه میخواهی
دهمت تا ز مطلب آگاهی
غرض، از هر دو سو سخن شد گرم
هر دو یک سو فگنده پرده ی شرم
نه مرا خنجر و، نه او را تیغ؛
هیچ یک در سخن نکرده دریغ
گفتم: ای دیو بر تو راه زده
تو ره خلق بیگناه زده
با زنت چیست دشمنی که زنان
پریانند و خوانی اهرمنان؟!
زن بود گر چه ماه سرو خرام
زو گذاری چو آفتاب غمام
زن بود گر چه سرو مه پرتو
زو هراسی چو صرمی از مه تو
زن بود گر چه دختر کاووس
زو گریزی چو مار از طاووس
پسر ار چه بود ز حسن بری
بینی او را بامتیاز پری!
پسر ار چه شناسیش ناکس
خواهی او را چو جیفه را کرکس
پسر ارچه بود سیه دل زشت
جویی او را چو حامله انگشت
ای برون رفته از طریق خرد
مرد دیدی که نام زن نبرد؟!
مرد، دهقان باغ زندگی است
صبح تا شام در دوندگی است
که گزیند درین جهان باغی
که ننالد بساحتش زاغی؟!
چون چنین باغ قابلی بیند
خیزد از جا، ز پای ننشیند
گرم گردد، خوی از رخ افشاند
تخم ریزد، نهال بنشاند
از نم آب، پیشتش آب دهد
وز دم گرمش آفتاب دهد
اندر آن باغ، نخلی آراید
مگرش زیر سایه آساید
شاخهای بلند بیند ازو
میوه های رسیده چیند ازو
نام آن باغ، بچه دان زن است؛
که بباغ بهشت طعنه زن است
زان بود باغبان باغ مدام
که ز باران کند چراغ مدام
چون رسد وقت آن که بار دهد
صد اگر خواهی، او هزار دهد
تو که در شوره زار کشت کنی
زشتکاری، که کار زشت کنی
حسرت میوه، در دلت ماند
ز اشک غم، پای در گلت ماند
مرد غواص بحر احسان است
آب پشتش، زلال نیسان است!
چون فرو میچکد، نسفته در است
زان در ناب، این سحاب پر است
صدف در بود، مشیمه ی زن؛
خازنی در است شیمه ی زن
گیرد آن آب و در ناب دهد
کیست کو را نخواهد آب دهد؟!
تو که از بحر تشنه برگشتی
رخت بیرون کشیدی از کشتی
تیشه بر کف شدی بکان کندن
سود کان کندن است، جان کندن!
بس درین آرزو کشیدی رنج
که کنی پر ز زر کانی گنج
ناگهت تیشه زرد شد تا بیخ
زر مپندار، کو بود زرنیخ
نخرد کس، بنرخ زرنیخش؛
ور خرد، میکنند تو ببخش!
مو چو از خایه ی کسی نبرد
کس بزرنیخیش چگونه خرد؟!
هیچ حیوان، ز وحش و طیر و هوام
که بود اختلاطشان بدوام
کند این کار، دیده باشی؟! نه!
از دگر کس شنیده باشی؟! نه!
تو که خود اشرفی ز هر حیوان
آگه از راز ماه تا کیوان
خوش بود از تو سر زند این کار؟!
نایدت ز آدمیت خود عار؟!
راه سودا بزن کسی که گشود
حفظ نوع و بقای نسلش سود
حیف کز عشرت جهان دوری
زنده یی، لیک زنده در گوری!
زین جهان، کش بکس قراری نیست؛
میروی وز تو یادگاری نیست؟!
میوه ی باغ دل بود فرزند
مرهم داغ دل بود فرزند
در تجارت که رایگان نبود
هیچ سودی نه، کش زیان نبود
غیر ازین، کایزدت دهد فرزند؛
آگه و کاردان و دانشمند
تا درین چارسو مکان داری
سر سودا درین دکان داری
هم بلند از وی است پایه ی تو
هم گران از وی است مایه ی تو
از زیانکاریش، تو را نه زیان؛
چون عیان شد، چه حاجتم به بیان؟!
چون کشی رخت ازین سرای مجاز
هست فرزند تو، تو را انباز
بودش جان بمنت تو رهین
گاه سودش، تویی شریک مهین
بیش ازین سود در تجارت نیست
کاحتمالیت از خسارت نیست
گوش مردان مرد، ای فرزند
زیب دارد ز گوشواره ی پند
پند پیران شنو، که پیر شوی
با دلیران نشین، دلیر شوی
زین سخن، یاری توام غرض است
ورنه فارغم، تو رامرض است
شهری، آسوده از غم دشتی
پسرش غرق و نوح در کشتی
حکم، یا عقلی است یا نقلی؛
نقل، خود نشنوی ز بی عقلی!
ورنه در هر کتاب کش خوانی
زشتی کار خویشتن دانی
ز آنکه ز انواع معصیت بجهان
خواه باشد عیان و خواه نهان
هر چه در ملتی از آن خلل است
در دگر ملت اذن محتمل است
بجزاین فعل نه که در همه کیش
فاعلش عاصی است و جرم اندیش
رو بپرس این حدیث پنهانی
از یهود و مجوس و نصرانی
نیست چون نیستت کنون سر نقل
حاکمی در میانه غیر از عقل
هان بیا تا بعقل پیوندیم
تا تنور است گرم، نان بندیم
عقل چون در میان ما حکم است
گر نباشد کسی حکم، چه غم است؟!
عقل، نه قال و قیل میخواهد
هر چه گویی دلیل میخواهد
گاه دعوی نباشدت چو دلیل
هست قولت ضعیف و رای علیل
گر کشد بحث پا برون ز قیاس
دیگران زیرکند و خرده شناس
گر تو آیی ز گفتگو فائق
نگشاییم زبان بنالایق
هم خود از راه رفته برگردم
با تو همراه و همسفر گردم
هم کنم رهنمایی یاران
تا نباشند از غلطکاران
ور بیاری حضرت باری
من برآیم براست گفتاری
هم تو زان ره که رفته یی برگرد
که سر از راستی نپیچد مرد
هم بیاران خود ده آگاهی
کت درین ره کنند همراهی
نشنوند از تو پند گر ایشان
چون سیه دل حدیث درویشان
ترک این کار ناروا نکنند
چاره ی درد بیدوا نکنند
تو از آن قید خویش را برهان
ترک ایشان کن آشکار و نهان
کآنچه بینی ز نیکوان و بدان
همه تأثیر صحبت است، بدان!
گفت: این بدگمانی از چه ره است؟!
سوء ظن در حق منت گنه است!
من، بجز عشق، نیست آیینم
روشن از عشق شد جهان بینم
من ز صهبای عشق بیهوشم
نیست جز حرف عشق در گوشم
عشق را، عارفان شمرده کمال؛
که جمیل است دوستدار جمال
برتر است از سپهر پایه ی عشق
آفتاب است زیر سایه ی عشق
نیستت گر ز عشق آگاهی
برو از جان من چه میخواهی؟!
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آوخ چکنم؟ که سینه تنگ است!
                                    
نام تو زمان، زمان دو رنگ است
القصه، دلی بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
بودم همه روزه در سراغت
بویی رسدم، مگر ز باغت
ناگه بر زد بنعی زاغی
بر داغ دلم، فزود داغی
نی زاغ، سیه زبان غرابی
چون جغد نشست بر خرابی
منقار سیاه تر ز قیری
بر هر پر او، نهفته تیری
با من، هر حرف در میان داشت
البین البین در بیان داشت
گفت: از پسران تو یکی رفت
از بام تو، مرغ زیرکی رفت
آمد پس از آن خبر دریغم
گفتی: بجگر زدند تیغم!
برق آهم، ز سینه افروخت؛
این نه ورق کبود را سوخت
سیل اشکم، ز دیده سر کرد؛
این هفت پلاس کهنه تر کرد
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلی نرست ازین باغ
همسایه بناله از خروشم
میگفت که: ای دریغ گوشم!
تا از تو مرا یکی خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازین بشارت
جان داد بتازه این نویدم
زاد از شب غم، صباح عیدم
زان مژده، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
زین ناخوشی و خوشی که دیدم
گفتم بدل، از دل این شنیدم:
چون میوه ز نخل میتوان چید؟!
چون پرتو مهر میتوان دید؟!
گو: بشکند از چمن نهالی
گو : کم شود از افق هلالی
هان! تا ندهد فریب دیوت؟!
هان! تا نرسد بلب غریوت؟!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هر گل نگری در این کهن باغ
در دل بودش چو لاله این داغ
کس نیست که این غمش بدل نیست
پایش از خون دل بگل نیست
منهم، هدف هزار تیرم؛
پوریم نمانده، گرچه پیرم
تیری است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
زین باده پر است جام من نیز
زین زهر، آلوده کام من نیز
اما نتوان نفس کشیدن
پای از ره صبر برکشیدن
این بار، کشیدنی است ناچار؛
وین زهر، چشیدنی است ناچار
ور شکوه کنی، نه سودمند است
سخت است زمین، فلک بلند است
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
سبحان الله، شگفت کاری است؛
انصاف، که طرفه روزگاری است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
خود نالم و، گویمت : خمش باش!
خود مستم و، گویمت: بهش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
خود اعمی و توتیات بخشم؛
خود مفلس و، کیمیات بخشم!
خود لنگ و بکف دهم عصایت؛
خود عور و، ببر کنم قبایت!
خود شیفته و، فزایمت جاه
خود گم شده و نمایمت راه
خندد بر کار من، جهانی
جز آنکه نباشدش دهانی
تو یوسفی، و، من بنیامین
خیز از تو دعا و، از من آمین!
کایزد، همه را کند شکیبا
چه پیر وجوان، چه زشت و زیبا!
هر کس چو من و تو، دید این داغ؛
و آن کس که شنید بانگ این زاغ!
جز صبر، مباد هیچ فکرش؛
جز شکر، مباد هیچ ذکرش!
گویند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبیل رودت
گر رود نماند، یم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
گویند که: گریه برد خوابت
رفت از غم نور دیده آبت
گوهر مفشان ز دیده بر کس
دست تو گهر فشاند، این بس
چون خود بگهر بزرگواری
آن به که گهر بچشم ناری
گویند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاین آینه، بر نتابد این زنگ
گویند: چو شب شدی سیه پوش
کز ماه نوت تهی شد آغوش
خورشید که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
تو زاغ نه یی، سپید بازی؛
آن به که سلب سیه نسازی
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشیان، هما را
گویند که: پیرهن زدی چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
صبر آر، که تا بجاست ریشه
از خاک دمد سمن همیشه
دهقان که بخاک دانه یی کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ریخت ثمر، شجر بماناد!
تا بیخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زیر بار است
برگی افتاد اگر ز شاخی
شمعی افسرد اگر بکاخی
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
گم شد گهری اگر ز رشته
شد زرد گیاهی ارز کشته
ابر نیسان بود گهر ریز
نخل بستان بود رطب ریز
گر رفت گلی ز باغ، غم نیست؛
باغی تو و، گل بباغ کم نیست!
لعلی، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
از دل مخروش و، سینه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هان بیشترک ازین بهش باش
گر ناخوشیی رسیده، خوش باش
خوش باش بکرده ی الهی
سر باز مکش ز حکم شاهی
دیدی که خلیل کان سه شب خفت
در گوش سروش غیبتش گفت:
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تیغ، سرش ز تن جدا کن
با جفت بگفت گفته ی دوست
کز مغز تهی شناختش پوست
آری زن اگر چه نیستش عیب
لیک آگهیش نباشد از غیب!
با پور نهفته گفت این راز
تصدیقش کرد آن سرافراز
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کینه، از سر مهر
خندان بگلو نهاد تیغش
نامد ز چنان پسر دریغش
خون فرزند، ریختن خواست
زو رشته ی جان گسیختن خواست
آن طرفه، که تیغ هر قدر سود؛
مویی نزد و دو دست فرسود
نه تیغ تطاول از خلیلش
چون نهی رسید از جلیلش
رست آن خلف خلیفه زاده
از تیغ به بخت رو گشاده
ناگه ز بهشت، گوسفندی
آمد که نبیند او گزندی
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
راضی بقضا شو از کم و بیش
وز گردش آسمان میندیش
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ریخته زهر غم بجامت
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ی مه نداند از سلخ
وین راه که میرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
آن طفل که بود مه طفیلش
غیرت ده خور رخ سهیلش
هر چند چکیدیش ز لب شیر
چون پور تو بود، خوانمش پیر
گر چه ز شمار کودکان بود
از تربیتت، ز زیرکان بود
چون دید که روزگار فانی است
باهیچکسش سر وفا نیست
گامی دو سه زد، ز پای بنشست
حرفی دو سه گفت و، لب فرو بست
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پیراهن عمر، چاک کردش
از کنعان حیات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
یعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان یوسف مانده از پدر دور
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
حوری بچگانش، چون زلیخا
از شهد لبان، شده شکرخا
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
از خوان خلیل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
فردا که بپا کنند میزان
مردم همگی ز هم گریزان
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پای رفتار و روی ره نه
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هیزم، از آتش فروزان!
آن کودک خردسال، بالان
آید با خیل خردسالان
گردند میان خلق صف صف
ز آب کوثر، پیاله بر کف
بیگانه و آشنا ببویند
مادر پدران خود بجویند
او نیز دوان دوان شتابد
گم کرده ی خویش را بیابد
از ناخوشیت، دلش هراسد
گر تو نشناسی، او شناسد
عریان تنت، آورد در آغوش؛
چون خویش کند تورا حلی پوش
هم سوی جنان شود دلیلت
هم خضر شود به سلسبیلت
بر خشک لبت، شراب ریزد؛
بر آتش تفته، آب ریزد!
القصه، کریم جاودانه؛
جوید چی مغفرت بهانه!
آذر، که یکی ز دوستان است؛
نخل کهنی ز بوستان است
هم ساحت سینه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
این قطعه، چو دسته ی گلی بست
وین نامه، ببال بلبلی بست
کز نکهت گل، دلت گشاید
وز نغمه ی بلبلت، خوش آید
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گرید از ذوق
نخلت، از غصه خم مبیناد
جزعت از گریه نم میبناد!
                                                                    
                            نام تو زمان، زمان دو رنگ است
القصه، دلی بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
بودم همه روزه در سراغت
بویی رسدم، مگر ز باغت
ناگه بر زد بنعی زاغی
بر داغ دلم، فزود داغی
نی زاغ، سیه زبان غرابی
چون جغد نشست بر خرابی
منقار سیاه تر ز قیری
بر هر پر او، نهفته تیری
با من، هر حرف در میان داشت
البین البین در بیان داشت
گفت: از پسران تو یکی رفت
از بام تو، مرغ زیرکی رفت
آمد پس از آن خبر دریغم
گفتی: بجگر زدند تیغم!
برق آهم، ز سینه افروخت؛
این نه ورق کبود را سوخت
سیل اشکم، ز دیده سر کرد؛
این هفت پلاس کهنه تر کرد
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلی نرست ازین باغ
همسایه بناله از خروشم
میگفت که: ای دریغ گوشم!
تا از تو مرا یکی خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازین بشارت
جان داد بتازه این نویدم
زاد از شب غم، صباح عیدم
زان مژده، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
زین ناخوشی و خوشی که دیدم
گفتم بدل، از دل این شنیدم:
چون میوه ز نخل میتوان چید؟!
چون پرتو مهر میتوان دید؟!
گو: بشکند از چمن نهالی
گو : کم شود از افق هلالی
هان! تا ندهد فریب دیوت؟!
هان! تا نرسد بلب غریوت؟!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هر گل نگری در این کهن باغ
در دل بودش چو لاله این داغ
کس نیست که این غمش بدل نیست
پایش از خون دل بگل نیست
منهم، هدف هزار تیرم؛
پوریم نمانده، گرچه پیرم
تیری است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
زین باده پر است جام من نیز
زین زهر، آلوده کام من نیز
اما نتوان نفس کشیدن
پای از ره صبر برکشیدن
این بار، کشیدنی است ناچار؛
وین زهر، چشیدنی است ناچار
ور شکوه کنی، نه سودمند است
سخت است زمین، فلک بلند است
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
سبحان الله، شگفت کاری است؛
انصاف، که طرفه روزگاری است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
خود نالم و، گویمت : خمش باش!
خود مستم و، گویمت: بهش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
خود اعمی و توتیات بخشم؛
خود مفلس و، کیمیات بخشم!
خود لنگ و بکف دهم عصایت؛
خود عور و، ببر کنم قبایت!
خود شیفته و، فزایمت جاه
خود گم شده و نمایمت راه
خندد بر کار من، جهانی
جز آنکه نباشدش دهانی
تو یوسفی، و، من بنیامین
خیز از تو دعا و، از من آمین!
کایزد، همه را کند شکیبا
چه پیر وجوان، چه زشت و زیبا!
هر کس چو من و تو، دید این داغ؛
و آن کس که شنید بانگ این زاغ!
جز صبر، مباد هیچ فکرش؛
جز شکر، مباد هیچ ذکرش!
گویند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبیل رودت
گر رود نماند، یم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
گویند که: گریه برد خوابت
رفت از غم نور دیده آبت
گوهر مفشان ز دیده بر کس
دست تو گهر فشاند، این بس
چون خود بگهر بزرگواری
آن به که گهر بچشم ناری
گویند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاین آینه، بر نتابد این زنگ
گویند: چو شب شدی سیه پوش
کز ماه نوت تهی شد آغوش
خورشید که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
تو زاغ نه یی، سپید بازی؛
آن به که سلب سیه نسازی
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشیان، هما را
گویند که: پیرهن زدی چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
صبر آر، که تا بجاست ریشه
از خاک دمد سمن همیشه
دهقان که بخاک دانه یی کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ریخت ثمر، شجر بماناد!
تا بیخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زیر بار است
برگی افتاد اگر ز شاخی
شمعی افسرد اگر بکاخی
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
گم شد گهری اگر ز رشته
شد زرد گیاهی ارز کشته
ابر نیسان بود گهر ریز
نخل بستان بود رطب ریز
گر رفت گلی ز باغ، غم نیست؛
باغی تو و، گل بباغ کم نیست!
لعلی، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
از دل مخروش و، سینه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هان بیشترک ازین بهش باش
گر ناخوشیی رسیده، خوش باش
خوش باش بکرده ی الهی
سر باز مکش ز حکم شاهی
دیدی که خلیل کان سه شب خفت
در گوش سروش غیبتش گفت:
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تیغ، سرش ز تن جدا کن
با جفت بگفت گفته ی دوست
کز مغز تهی شناختش پوست
آری زن اگر چه نیستش عیب
لیک آگهیش نباشد از غیب!
با پور نهفته گفت این راز
تصدیقش کرد آن سرافراز
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کینه، از سر مهر
خندان بگلو نهاد تیغش
نامد ز چنان پسر دریغش
خون فرزند، ریختن خواست
زو رشته ی جان گسیختن خواست
آن طرفه، که تیغ هر قدر سود؛
مویی نزد و دو دست فرسود
نه تیغ تطاول از خلیلش
چون نهی رسید از جلیلش
رست آن خلف خلیفه زاده
از تیغ به بخت رو گشاده
ناگه ز بهشت، گوسفندی
آمد که نبیند او گزندی
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
راضی بقضا شو از کم و بیش
وز گردش آسمان میندیش
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ریخته زهر غم بجامت
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ی مه نداند از سلخ
وین راه که میرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
آن طفل که بود مه طفیلش
غیرت ده خور رخ سهیلش
هر چند چکیدیش ز لب شیر
چون پور تو بود، خوانمش پیر
گر چه ز شمار کودکان بود
از تربیتت، ز زیرکان بود
چون دید که روزگار فانی است
باهیچکسش سر وفا نیست
گامی دو سه زد، ز پای بنشست
حرفی دو سه گفت و، لب فرو بست
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پیراهن عمر، چاک کردش
از کنعان حیات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
یعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان یوسف مانده از پدر دور
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
حوری بچگانش، چون زلیخا
از شهد لبان، شده شکرخا
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
از خوان خلیل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
فردا که بپا کنند میزان
مردم همگی ز هم گریزان
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پای رفتار و روی ره نه
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هیزم، از آتش فروزان!
آن کودک خردسال، بالان
آید با خیل خردسالان
گردند میان خلق صف صف
ز آب کوثر، پیاله بر کف
بیگانه و آشنا ببویند
مادر پدران خود بجویند
او نیز دوان دوان شتابد
گم کرده ی خویش را بیابد
از ناخوشیت، دلش هراسد
گر تو نشناسی، او شناسد
عریان تنت، آورد در آغوش؛
چون خویش کند تورا حلی پوش
هم سوی جنان شود دلیلت
هم خضر شود به سلسبیلت
بر خشک لبت، شراب ریزد؛
بر آتش تفته، آب ریزد!
القصه، کریم جاودانه؛
جوید چی مغفرت بهانه!
آذر، که یکی ز دوستان است؛
نخل کهنی ز بوستان است
هم ساحت سینه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
این قطعه، چو دسته ی گلی بست
وین نامه، ببال بلبلی بست
کز نکهت گل، دلت گشاید
وز نغمه ی بلبلت، خوش آید
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گرید از ذوق
نخلت، از غصه خم مبیناد
جزعت از گریه نم میبناد!
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵ - تاریخ وفات رشید بک و جهانگیر خان افشار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آه کز شعبده بازی فلک
                                    
کل من مال الی الرشد هلک
عالمی کرد سیه دور سپهر
ز خسوف وز کسوف مه و مهر
یعنی از نسل خوانین بزرگ
که بریدند بتیغ از بره گرگ
دو برادر، چو دو شهباز سفید
خان و خان زاده جهانگیر و رشید
بنسب، از امرای افشار
بحسب، پخته زر دست افشار
بحیاء و بسخاء و بوفا
خانه زاد دلشان صدق و صفا
دل آگاه و لب خامششان
خلق آسوده ز خلق خوششان
دور و نزدیک، ازیشان در مهد
ترک و تاجیک، بایشان هم عهد
خنجر رستمشان، هر دو بمشت
خاتم حاتمشان، در انگشت
از صفاهان، که ز عامل ویران
بود چون از غم ضحاک، ایران
تا رهانند از آن گرگ رمه
داد مظلوم کشند از ظلمه
با تنی چند ز مردان گزین
هر دو بر رخش جلادت زده زین
کرده دست ستم آن گمراه
از سر اهل صفاهان کوتاه
چون فلک را سر انصاف نبود
سینه با اهل دلش صاف نبود
از تله ساخته آن گرگ یله
داد راهش بچراگاه گله
گرگ نه، رو به پیری بمثل
که ز روباه فزون داشت حیل
از فسونهاش دو نوخاسته شیر
زیور گردنشان شد زنجیر
حمله آورد بشیران جوان
ستمی کرد که گفتن نتوان
سرشان کرد جدا از تنشان
شد ز زنجیر رها گردنشان
رفته با آن دو تن پاک سرشت
هشت تن نیز سوی هشت بهشت
سر بی افسرشان کرد بقهر
چون مه و مهر روان شهر بشهر
بیگنه، کشته شدند آن شهدا
رحمه الله علیهم ابدا
خونشان، خون سیاووشان باد
همه ساله ز زمین جوشان باد
تا نگویند که خون مظلوم
شمرد سهل قدیر قیوم
زد دو مصرع رقم آن روز آذر
که دهد هر یک از آن سال خبر:
دو شهیدند، جهانگیر و رشید
ببهشتند جوانان شهید(۱۱۹۲ ه.ق)
                                                                    
                            کل من مال الی الرشد هلک
عالمی کرد سیه دور سپهر
ز خسوف وز کسوف مه و مهر
یعنی از نسل خوانین بزرگ
که بریدند بتیغ از بره گرگ
دو برادر، چو دو شهباز سفید
خان و خان زاده جهانگیر و رشید
بنسب، از امرای افشار
بحسب، پخته زر دست افشار
بحیاء و بسخاء و بوفا
خانه زاد دلشان صدق و صفا
دل آگاه و لب خامششان
خلق آسوده ز خلق خوششان
دور و نزدیک، ازیشان در مهد
ترک و تاجیک، بایشان هم عهد
خنجر رستمشان، هر دو بمشت
خاتم حاتمشان، در انگشت
از صفاهان، که ز عامل ویران
بود چون از غم ضحاک، ایران
تا رهانند از آن گرگ رمه
داد مظلوم کشند از ظلمه
با تنی چند ز مردان گزین
هر دو بر رخش جلادت زده زین
کرده دست ستم آن گمراه
از سر اهل صفاهان کوتاه
چون فلک را سر انصاف نبود
سینه با اهل دلش صاف نبود
از تله ساخته آن گرگ یله
داد راهش بچراگاه گله
گرگ نه، رو به پیری بمثل
که ز روباه فزون داشت حیل
از فسونهاش دو نوخاسته شیر
زیور گردنشان شد زنجیر
حمله آورد بشیران جوان
ستمی کرد که گفتن نتوان
سرشان کرد جدا از تنشان
شد ز زنجیر رها گردنشان
رفته با آن دو تن پاک سرشت
هشت تن نیز سوی هشت بهشت
سر بی افسرشان کرد بقهر
چون مه و مهر روان شهر بشهر
بیگنه، کشته شدند آن شهدا
رحمه الله علیهم ابدا
خونشان، خون سیاووشان باد
همه ساله ز زمین جوشان باد
تا نگویند که خون مظلوم
شمرد سهل قدیر قیوم
زد دو مصرع رقم آن روز آذر
که دهد هر یک از آن سال خبر:
دو شهیدند، جهانگیر و رشید
ببهشتند جوانان شهید(۱۱۹۲ ه.ق)
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک آتشکده دیدم افروخته
                                    
همه آتش اندل سوخت
فلک خاسته دودی از روزنش
براهیم و زردشت دامن زنش
شرر جابجا گشته پیدا ز دود
چو رخشنده انجم ز چرخ کبود
ز جوش گل و لاله بود آن کنشت
بهشتی، اگر داشت آتش بهشت
دعا را برآورده دستور دست
مغانش بدنبال مستور و مست
همی خواند بهر تو و بهر من
حکایت ز یزدان و از اهرمن
چنان هیر بد شاد ز آتشکده
که هوشنگ از آیین جشن سده
بهر سودوان بیخود از شوق نور
چو پروانه کو شمع بیند ز دور
بآتشکده برده مؤبد نماز
همان دست و بازو بآتش دراز
هم از صندل و عود هیزم کشان
هم از شمع بی دود آتش فشان
مغ و مغبچه گرد آتشکده
چه حوران بطرف جنان صف زده
بلب خنده شان، چون بگلبرگ قند
برخ خالشان، چون بر آتش سپند
بروز آتش افروز، چون گل همه
بشب زند خوانان، چو بلبل همه
بطلعت همه بدر ناکاسته
بقامت همه سرو نوخاسته
ز مشک تر، آویخته تارها
وزان برمیان بسته زنارها
گشاده گریبان، فگنده کله؛
چو صبح و چو ماه شب چارده
همه سر خوش از آتش آبدار
همه دلکش از سنبل تابدار
ز انگشت و خاکستر آن کنشت
که بودی چو کحل و عبیر بهشت
چو حوران، سیه کرده بادامها
چو غلمان، بپرورده اندامها
نهاده بر آتش چنان پا دلیر
که نازک تنان پا بچینی حریر
مگر روزی آتش فروز کنشت
که از دوزخش بود امید بهشت
زنی را جگر سوخت از حرف سرد
که گفتش : برو گرد آتش مگرد
زن آن حرف سخت آمدش خاره سنگ
چو آتش زنش، قد خم و سینه تنگ!
چو خوردش بر آن سنگ آتش زنه
زبانه زدش آتش از روزنه
زدودش بناگاه ابر از افق
بجنبید و بربست مشکین تتق
از آن ابر چون دود آتشگهی
ببارید باران آذر مهی
ز باران و برقی کز آن ابر جست
نه آتش بماند و نه آتش پرست
شدند از پی هم بمنزل روان
نماند آتشی هم از آن کاروان
شد آتشکده سرد و آتش بمرد
گرش ماند خاکستری باد برد
                                                                    
                            همه آتش اندل سوخت
فلک خاسته دودی از روزنش
براهیم و زردشت دامن زنش
شرر جابجا گشته پیدا ز دود
چو رخشنده انجم ز چرخ کبود
ز جوش گل و لاله بود آن کنشت
بهشتی، اگر داشت آتش بهشت
دعا را برآورده دستور دست
مغانش بدنبال مستور و مست
همی خواند بهر تو و بهر من
حکایت ز یزدان و از اهرمن
چنان هیر بد شاد ز آتشکده
که هوشنگ از آیین جشن سده
بهر سودوان بیخود از شوق نور
چو پروانه کو شمع بیند ز دور
بآتشکده برده مؤبد نماز
همان دست و بازو بآتش دراز
هم از صندل و عود هیزم کشان
هم از شمع بی دود آتش فشان
مغ و مغبچه گرد آتشکده
چه حوران بطرف جنان صف زده
بلب خنده شان، چون بگلبرگ قند
برخ خالشان، چون بر آتش سپند
بروز آتش افروز، چون گل همه
بشب زند خوانان، چو بلبل همه
بطلعت همه بدر ناکاسته
بقامت همه سرو نوخاسته
ز مشک تر، آویخته تارها
وزان برمیان بسته زنارها
گشاده گریبان، فگنده کله؛
چو صبح و چو ماه شب چارده
همه سر خوش از آتش آبدار
همه دلکش از سنبل تابدار
ز انگشت و خاکستر آن کنشت
که بودی چو کحل و عبیر بهشت
چو حوران، سیه کرده بادامها
چو غلمان، بپرورده اندامها
نهاده بر آتش چنان پا دلیر
که نازک تنان پا بچینی حریر
مگر روزی آتش فروز کنشت
که از دوزخش بود امید بهشت
زنی را جگر سوخت از حرف سرد
که گفتش : برو گرد آتش مگرد
زن آن حرف سخت آمدش خاره سنگ
چو آتش زنش، قد خم و سینه تنگ!
چو خوردش بر آن سنگ آتش زنه
زبانه زدش آتش از روزنه
زدودش بناگاه ابر از افق
بجنبید و بربست مشکین تتق
از آن ابر چون دود آتشگهی
ببارید باران آذر مهی
ز باران و برقی کز آن ابر جست
نه آتش بماند و نه آتش پرست
شدند از پی هم بمنزل روان
نماند آتشی هم از آن کاروان
شد آتشکده سرد و آتش بمرد
گرش ماند خاکستری باد برد
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پس آنجا یکی دیر دیدم رفیع
                                    
مصور در آن نقشهای بدیع
بلورین قنادیلش افزون ز حصر
چو رخشان کواکب، درین هفت قصر
در آن تحفه ی هفت اقلیم وقف
گذشته شب آواز اسقف ز اسقف
ز رهبان و قسیس در وی هزار
دل و تن، ز پرهیز زار و نزار
دگر شوی نادیده بس دختران
ز خود روی پوشیده چون اختران
سیه جامه از موزه تا طیلسان
چو در چشم دونان رخ مفلسان
چو دامان مریم دل و دیده پاک
ز بیشرمی دیگران شرمناک
خنازیر، آنجا گله در گله
چو اندر منی گوسفندان یله
شبانگه که خوردی بناقوس زنگ
زدودی ز آیینه ی چرخ زنگ
زن و مرد ترسا، ز پیر و جوان
که از خوابشان بود تن بی روان
شده از دم عیسوی زنده باز
بآهنگ ناقوسشان اهتزاز
بسر افسر، از کاکل عنبرین
بکف ساغر، از باده ی اندرین
بدست دگر، شمع خورشید تاب
سیه نرگس مست، خالی ز خواب
روان هر خرامنده سرو سهی
ز سرو سهی کرده بستر تهی
ز دیبای زرکش، ببر رنگ رنگ
ز یاقوت ریزان، شکر تنگ تنگ
ز سر رفته از تاب می هوششان
صلیب سر زلف بر دوششان
بگردن چو مرغوله ی شامیان
فرو هشته زنارها تا میان
همه عود در مجمر و گل بجیب
دماغ از خلل خالی و دل ز عیب
همه شب در آن دیر سر کرده سیر
چو سیر کواکب درین کهنه دیر
بر آورده در ذکر باری خروش
هم آوازشان چون حواری سروش
کشیشی مگر داد چون ابلهان
به بیگانه راه از کشیشان نهان
بناگاه بیگانگان ریختند
بشیر آبی از حیله آمیختند
مسیحا ز کید یهودان عهد
از آن دیر بردار افراشت مهد
وز آنجا، چو مهر فرونده چهر
سراپرده زد بر چهارم سپهر
فتادند ناقوسها بیدرنگ
ز هر گوشی افتاده آوازه سنگ
ز دور فلک، کو بود بیمدار
تهی شد ز دیار و ویران دیار
                                                                    
                            مصور در آن نقشهای بدیع
بلورین قنادیلش افزون ز حصر
چو رخشان کواکب، درین هفت قصر
در آن تحفه ی هفت اقلیم وقف
گذشته شب آواز اسقف ز اسقف
ز رهبان و قسیس در وی هزار
دل و تن، ز پرهیز زار و نزار
دگر شوی نادیده بس دختران
ز خود روی پوشیده چون اختران
سیه جامه از موزه تا طیلسان
چو در چشم دونان رخ مفلسان
چو دامان مریم دل و دیده پاک
ز بیشرمی دیگران شرمناک
خنازیر، آنجا گله در گله
چو اندر منی گوسفندان یله
شبانگه که خوردی بناقوس زنگ
زدودی ز آیینه ی چرخ زنگ
زن و مرد ترسا، ز پیر و جوان
که از خوابشان بود تن بی روان
شده از دم عیسوی زنده باز
بآهنگ ناقوسشان اهتزاز
بسر افسر، از کاکل عنبرین
بکف ساغر، از باده ی اندرین
بدست دگر، شمع خورشید تاب
سیه نرگس مست، خالی ز خواب
روان هر خرامنده سرو سهی
ز سرو سهی کرده بستر تهی
ز دیبای زرکش، ببر رنگ رنگ
ز یاقوت ریزان، شکر تنگ تنگ
ز سر رفته از تاب می هوششان
صلیب سر زلف بر دوششان
بگردن چو مرغوله ی شامیان
فرو هشته زنارها تا میان
همه عود در مجمر و گل بجیب
دماغ از خلل خالی و دل ز عیب
همه شب در آن دیر سر کرده سیر
چو سیر کواکب درین کهنه دیر
بر آورده در ذکر باری خروش
هم آوازشان چون حواری سروش
کشیشی مگر داد چون ابلهان
به بیگانه راه از کشیشان نهان
بناگاه بیگانگان ریختند
بشیر آبی از حیله آمیختند
مسیحا ز کید یهودان عهد
از آن دیر بردار افراشت مهد
وز آنجا، چو مهر فرونده چهر
سراپرده زد بر چهارم سپهر
فتادند ناقوسها بیدرنگ
ز هر گوشی افتاده آوازه سنگ
ز دور فلک، کو بود بیمدار
تهی شد ز دیار و ویران دیار
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        که هم مسجدی دیدم آنجا بدیع
                                    
فضایش وسیع و بنایش رفیع
رواقش، چو بیت المقدس بلند
مقیمش، همه قدسی ارجمند
چو طرح بنا ریخته بانیش
نهاده لقب کعبه ی ثانیش
فرشته در آن، چون حمام حرم؛
ز آواز پر، دیو را داده رم!
شب و روز آدینه روح و ملک
پی اعتکاف آمدیش از فلک
مگر دست قدرت گلش چون سرشت
هم از قالب آدمش ریخت خشت
که شد سجده گاه ملایک همه
در آن انبیا را ارائک همه
جهان گرد وسواس از آنجا سترد
که بر خاکش ابلیس هم سجده برد
معلق بهر طاق چون شمع نور
شب افروز قندیلهای بلور
چو تسنیم، جوییش هر سو عیان
چو کوثر، یکی حوضش اندر میان
هر آنکو بآنجا در آمد نخست
سراپای خود را در آن آب شست
از آن پس خرامید تا سجده گاه
شدش سجده گاه شهان خاک راه
ز استبرق جنت افگنده فرش
خروسش بتکبیر از بام عرش
مؤذن در آن پنج نوبت زنان
جهان را صلای صلوه افگنان
کشیده صف از هر طرف معشری
تو گویی بپاخاسته محشری
شده جمع زهاد نیکو نهاد
گرفتند با نفس هر کس جهاد
بمحراب بر پا خطیبی فصیح
ز خطبه رجز خوان نقیبی صلیح
چو حر با، بسوی خور از چار سوی
بمحراب آورده عباد روی
ز محراب آن با مقام جلیل
توانست رفت اعمی یی بیدلیل
به بطحا از آن هر که کردی نظر
گذشتیش تیر نگاه از حجر
ز هر صف یکی رفته پیش از مهان
بزهد و ورع پیشوای جهان
همه کرده تن، زیر دلق درشت
بخلاق روی و بمخلوق پشت
همه روز و شب، خاصه در پنج گاه؛
بسر برده با مردم نیک خواه
به تسبیح و تهلیل رب ودود
قیام و قعود و رکوع و سجود
امامان، ز سندس رداشان بدوش
زبان بسته مأموم و بگشاده گوش
بمیدان دین، چو علم سربلند
شده بر هم آورد فیروزمند
در آن منزل امن وجای شرف
برافراشته منبری هر طرف
زیشب و ز مرمر ز صندل ز عود
بر آن واعظان را یکایک صعود
از ایشان شنیدندی آن قوم پند
از آن پند گشته همه بهره مند
بهر عقده آمد درش فتح باب
دعای که و مه در آن مستجاب
درش مستجار صغیر و کبیر
در آن ایمن از هر بلا مستجیر
به هر بابی آنجا چو باب السلام
سروشی نشسته چو مصری غلام
همی گفت پنهان باصحاب دین
هنا جنه فادخلوا خالدین
فگندش مگر خواجه یی بوریا
از آن بوریا خاست بوی ریا
فرود آمدش طاق و منبر شکست
در افتاددیوارش و در شکست
بخود در کشیده زبان، بسته گوش
نصیحت گذار و نصیحت نیوش
شد آن بیت معمور ویران تمام
نه مأموم ماند اندر آن، نه امام
                                                                    
                            فضایش وسیع و بنایش رفیع
رواقش، چو بیت المقدس بلند
مقیمش، همه قدسی ارجمند
چو طرح بنا ریخته بانیش
نهاده لقب کعبه ی ثانیش
فرشته در آن، چون حمام حرم؛
ز آواز پر، دیو را داده رم!
شب و روز آدینه روح و ملک
پی اعتکاف آمدیش از فلک
مگر دست قدرت گلش چون سرشت
هم از قالب آدمش ریخت خشت
که شد سجده گاه ملایک همه
در آن انبیا را ارائک همه
جهان گرد وسواس از آنجا سترد
که بر خاکش ابلیس هم سجده برد
معلق بهر طاق چون شمع نور
شب افروز قندیلهای بلور
چو تسنیم، جوییش هر سو عیان
چو کوثر، یکی حوضش اندر میان
هر آنکو بآنجا در آمد نخست
سراپای خود را در آن آب شست
از آن پس خرامید تا سجده گاه
شدش سجده گاه شهان خاک راه
ز استبرق جنت افگنده فرش
خروسش بتکبیر از بام عرش
مؤذن در آن پنج نوبت زنان
جهان را صلای صلوه افگنان
کشیده صف از هر طرف معشری
تو گویی بپاخاسته محشری
شده جمع زهاد نیکو نهاد
گرفتند با نفس هر کس جهاد
بمحراب بر پا خطیبی فصیح
ز خطبه رجز خوان نقیبی صلیح
چو حر با، بسوی خور از چار سوی
بمحراب آورده عباد روی
ز محراب آن با مقام جلیل
توانست رفت اعمی یی بیدلیل
به بطحا از آن هر که کردی نظر
گذشتیش تیر نگاه از حجر
ز هر صف یکی رفته پیش از مهان
بزهد و ورع پیشوای جهان
همه کرده تن، زیر دلق درشت
بخلاق روی و بمخلوق پشت
همه روز و شب، خاصه در پنج گاه؛
بسر برده با مردم نیک خواه
به تسبیح و تهلیل رب ودود
قیام و قعود و رکوع و سجود
امامان، ز سندس رداشان بدوش
زبان بسته مأموم و بگشاده گوش
بمیدان دین، چو علم سربلند
شده بر هم آورد فیروزمند
در آن منزل امن وجای شرف
برافراشته منبری هر طرف
زیشب و ز مرمر ز صندل ز عود
بر آن واعظان را یکایک صعود
از ایشان شنیدندی آن قوم پند
از آن پند گشته همه بهره مند
بهر عقده آمد درش فتح باب
دعای که و مه در آن مستجاب
درش مستجار صغیر و کبیر
در آن ایمن از هر بلا مستجیر
به هر بابی آنجا چو باب السلام
سروشی نشسته چو مصری غلام
همی گفت پنهان باصحاب دین
هنا جنه فادخلوا خالدین
فگندش مگر خواجه یی بوریا
از آن بوریا خاست بوی ریا
فرود آمدش طاق و منبر شکست
در افتاددیوارش و در شکست
بخود در کشیده زبان، بسته گوش
نصیحت گذار و نصیحت نیوش
شد آن بیت معمور ویران تمام
نه مأموم ماند اندر آن، نه امام
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یکی بتکده دیدم آنجا دگر
                                    
کز و شد جگرنات را خون جگر
بیکسوی لات و بیکسو منات
وز آن داغ بر سینه ی مؤمنات
ز سیم و ز سیماب و ار ریز و زر
ز مس، ز آهن و سرب، هر پیشه ور
چو شیطان باشکال روحانیان
بسی هیکل انگیخته در میان
تو گفتی شده جامه پوش از فلز
برهنه رقیبان این هفت دز
دگر اوستادان به نیرنگ و رنگ
بسی بت برآورده از عاج و سنگ
ز جزع و در و لعلشان ای عجب
بر آراسته چشم ودندان و لب
عجب تر که گویا و خندان شدند
همه رهزن هوشمندان شدند
تنی را بجان بار نگذاشتند
دریغا به تن جان اگر داشتند
عجم یافت حرمت ز بیت الصنم
بتان عرب شد نگون در حرم
بتان خطا و بتان چگل
ز غم دست بر سر، ز خوی پا بگل
ز اوثان، تهی گشت هندوستان؛
چو از خار و خس ساحت بوستان
بنام ایزد، اصنام آراسته
بآن دلفریبی که دل خواسته
تو گویی مه و مهر گرد سپهر
بشب ماه بودند و در روز مهر
بسرشان همه افسر نوذری
تراشیده ی تیشه ی آزری
چو نسرین معطر، برو دوششان
چو پروین منور، در گوششان
ز لعل و گهر، بسته طوق و کمر
نشسته سراسر بکرسی زر
بحیرت ز دیدارشان بت پرست
به اخلاص بر سینه بنهاده دست
ز زنارها گردن هر شمن
مطوق چو قمری بصحن چمن
بروز و بشب برهمن زادگان
بخدمت ستاده چو آزادگان
سحر بر نیاورده سر آفتاب
بخاکش ز خوی ریختندی گلاب
ز عنبرفشان، زلف هر ماهوش
در آن آستان گشته جاروب کش
مگر از نگاه بتی سنگدل
شد از بت پرستان یکی تنگدل
بپاخاست ناگه خلیلی نهان
بیاراست ز آن بت شکستن جهان
فرود آمد آن بتگده در زمان
شده بت پرستان ز بت بدگمان
نشانی در آنجا ز بالا و پست
نماند از بت و بتگر و بت پرست
شکستند بت، بت پرستان همه
نشستند هشیار، مستان همه
صنم ها بزیر صنم خانه ماند
چو گنجی که در کنج ویرانه ماند
شد آن گنج پنهان و منزل خراب
که با خضر کی گیردش گل در آب؟!
ز تعمیر دیوار، خود برده رنج
رساند پدر مردگان را بگنج
                                                                    
                            کز و شد جگرنات را خون جگر
بیکسوی لات و بیکسو منات
وز آن داغ بر سینه ی مؤمنات
ز سیم و ز سیماب و ار ریز و زر
ز مس، ز آهن و سرب، هر پیشه ور
چو شیطان باشکال روحانیان
بسی هیکل انگیخته در میان
تو گفتی شده جامه پوش از فلز
برهنه رقیبان این هفت دز
دگر اوستادان به نیرنگ و رنگ
بسی بت برآورده از عاج و سنگ
ز جزع و در و لعلشان ای عجب
بر آراسته چشم ودندان و لب
عجب تر که گویا و خندان شدند
همه رهزن هوشمندان شدند
تنی را بجان بار نگذاشتند
دریغا به تن جان اگر داشتند
عجم یافت حرمت ز بیت الصنم
بتان عرب شد نگون در حرم
بتان خطا و بتان چگل
ز غم دست بر سر، ز خوی پا بگل
ز اوثان، تهی گشت هندوستان؛
چو از خار و خس ساحت بوستان
بنام ایزد، اصنام آراسته
بآن دلفریبی که دل خواسته
تو گویی مه و مهر گرد سپهر
بشب ماه بودند و در روز مهر
بسرشان همه افسر نوذری
تراشیده ی تیشه ی آزری
چو نسرین معطر، برو دوششان
چو پروین منور، در گوششان
ز لعل و گهر، بسته طوق و کمر
نشسته سراسر بکرسی زر
بحیرت ز دیدارشان بت پرست
به اخلاص بر سینه بنهاده دست
ز زنارها گردن هر شمن
مطوق چو قمری بصحن چمن
بروز و بشب برهمن زادگان
بخدمت ستاده چو آزادگان
سحر بر نیاورده سر آفتاب
بخاکش ز خوی ریختندی گلاب
ز عنبرفشان، زلف هر ماهوش
در آن آستان گشته جاروب کش
مگر از نگاه بتی سنگدل
شد از بت پرستان یکی تنگدل
بپاخاست ناگه خلیلی نهان
بیاراست ز آن بت شکستن جهان
فرود آمد آن بتگده در زمان
شده بت پرستان ز بت بدگمان
نشانی در آنجا ز بالا و پست
نماند از بت و بتگر و بت پرست
شکستند بت، بت پرستان همه
نشستند هشیار، مستان همه
صنم ها بزیر صنم خانه ماند
چو گنجی که در کنج ویرانه ماند
شد آن گنج پنهان و منزل خراب
که با خضر کی گیردش گل در آب؟!
ز تعمیر دیوار، خود برده رنج
رساند پدر مردگان را بگنج
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جهانگردی از خیل کارآگهان
                                    
سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
                                                                    
                            سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هست مروی در احادیث حسن
                                    
از حسین بن علی، کان ممتحن
در زمین کربلا میشد شهید
در میان خاک و خون، خوش میطپید
آمد از سلطان معشوقان ندا
کای براه دوست کرده جان فدا!
داده در راه وفا فرزند و زن
کشته ی تیغ جفا، از عشق من
آرزویت چیست؟ یک یک بر شمار
تا گذارم آرزویت در کنار
گفت: میخواهم ز تو هفتاد جان
تا کنم یک یک نثارت در زمان!
باز آمد حضرت روح الامین
این پیام آورد از عرش برین
کای جهانت در وفا داری خجل
کرده این نامه بنام خود سجل
گر وفا کردی بوعد از صادقی است
این شهادت منتهای عاشقی است
حد معشوقی است بالاتر از این
را ز نتوان گفت پیداتر از این
چون شنید این حرف، شاه دین حسین؛
گفت: این خون بر رخ من باد زین
داشتی چون میل با این مشت خاک
دادم او را و گرفتم جان پاک
حمد لله، ثم حمدلله که دوست
دید کش جان دادنم در راه اوست
بس کن آذر، این زبان دیگر است
این زبان را گوش دیگر در خور است
صبح شد، ای شمع آتش دم مسوز
دم فروکش، آشکارا گشت روز!
تنگ شد دل، ناله را تأثیر ده
نغمه کم کن، رنگ را تغییر ده
جان هر کس، محرم این راز نیست
گوش هر کس، لایق این ساز نیست
بویی از خون شهیدان صبح و شام
میخورد در راه عشقم، بر مشام
داغ ها دارم، بدل از ماهها
خیزدم از سینه هر شب آهها
دردها دارم گمان از رشکها
ریزدم از دیده هر شب اشکها
از فلک دارم بسینه سوزها
آه ازین شبها، فغان زین روزها!
جانم، از این محنت و اندوه کاست؛
روز امیدی، شب وصلی کجاست؟!
                                                                    
                            از حسین بن علی، کان ممتحن
در زمین کربلا میشد شهید
در میان خاک و خون، خوش میطپید
آمد از سلطان معشوقان ندا
کای براه دوست کرده جان فدا!
داده در راه وفا فرزند و زن
کشته ی تیغ جفا، از عشق من
آرزویت چیست؟ یک یک بر شمار
تا گذارم آرزویت در کنار
گفت: میخواهم ز تو هفتاد جان
تا کنم یک یک نثارت در زمان!
باز آمد حضرت روح الامین
این پیام آورد از عرش برین
کای جهانت در وفا داری خجل
کرده این نامه بنام خود سجل
گر وفا کردی بوعد از صادقی است
این شهادت منتهای عاشقی است
حد معشوقی است بالاتر از این
را ز نتوان گفت پیداتر از این
چون شنید این حرف، شاه دین حسین؛
گفت: این خون بر رخ من باد زین
داشتی چون میل با این مشت خاک
دادم او را و گرفتم جان پاک
حمد لله، ثم حمدلله که دوست
دید کش جان دادنم در راه اوست
بس کن آذر، این زبان دیگر است
این زبان را گوش دیگر در خور است
صبح شد، ای شمع آتش دم مسوز
دم فروکش، آشکارا گشت روز!
تنگ شد دل، ناله را تأثیر ده
نغمه کم کن، رنگ را تغییر ده
جان هر کس، محرم این راز نیست
گوش هر کس، لایق این ساز نیست
بویی از خون شهیدان صبح و شام
میخورد در راه عشقم، بر مشام
داغ ها دارم، بدل از ماهها
خیزدم از سینه هر شب آهها
دردها دارم گمان از رشکها
ریزدم از دیده هر شب اشکها
از فلک دارم بسینه سوزها
آه ازین شبها، فغان زین روزها!
جانم، از این محنت و اندوه کاست؛
روز امیدی، شب وصلی کجاست؟!
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صبح است و گشادند در دیر مغان را
                                    
پیمانه نهادند بکف مغبچگان را
ساقی بده آن رطل گران تا برخ بخت
ریزیم وزسر بازنهد خواب گران را
وانگاه بجامی دو دگر پاک بشوییم
از روی دل غمزده گرد دو جهان را
سرمست خرامیم بباغی که در آنجا
بر دامن گل دست ندادند خزان را
گلزار و لای شه لولاک محمد
کر نکهتی آراست زمین را و زمان را
سد شکر خدا را که نمردیم و بدیدیم
خالی بجز از وی دل و دست و سر و جان را
ای شوخ رها کن دل سرگشته ی ما را
کانسان که تو دیدیش نبینی دگر آن را
از جمع دگر بود پریشان دل و یکچند
میبرد ندانسته بزلف تو گمان را
خستند دل و جرم با بروی تو بستند
دادند بدست تو پس از تیر کمان را
بگشا نظر ای شاهد دنیا سوی آنان
کاندر طلبت بسه شب و روز میان را
مهر تو نخواهیم وز کین نو نکاهیم
ز آتش نه زیان است و نه سود آب روان را
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
دیدیم سراسر همه اسباب جهان را
کار من و تو راست نیاید دگر ای دهر
بگذار کزین ورطه بجوییم کران را
گربند دلم بندگی شاه نبودی
برهم زدمی سلسله ی کون و مکان را
شاهی که از او شادروان خسرو لولاک
آن خواجه که او علت نمائی ست جهان را
نور احد است احمد وشه سایه ی ایزد
بر بند نشاط از همه جز دوست زبان را
                                                                    
                            پیمانه نهادند بکف مغبچگان را
ساقی بده آن رطل گران تا برخ بخت
ریزیم وزسر بازنهد خواب گران را
وانگاه بجامی دو دگر پاک بشوییم
از روی دل غمزده گرد دو جهان را
سرمست خرامیم بباغی که در آنجا
بر دامن گل دست ندادند خزان را
گلزار و لای شه لولاک محمد
کر نکهتی آراست زمین را و زمان را
سد شکر خدا را که نمردیم و بدیدیم
خالی بجز از وی دل و دست و سر و جان را
ای شوخ رها کن دل سرگشته ی ما را
کانسان که تو دیدیش نبینی دگر آن را
از جمع دگر بود پریشان دل و یکچند
میبرد ندانسته بزلف تو گمان را
خستند دل و جرم با بروی تو بستند
دادند بدست تو پس از تیر کمان را
بگشا نظر ای شاهد دنیا سوی آنان
کاندر طلبت بسه شب و روز میان را
مهر تو نخواهیم وز کین نو نکاهیم
ز آتش نه زیان است و نه سود آب روان را
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
دیدیم سراسر همه اسباب جهان را
کار من و تو راست نیاید دگر ای دهر
بگذار کزین ورطه بجوییم کران را
گربند دلم بندگی شاه نبودی
برهم زدمی سلسله ی کون و مکان را
شاهی که از او شادروان خسرو لولاک
آن خواجه که او علت نمائی ست جهان را
نور احد است احمد وشه سایه ی ایزد
بر بند نشاط از همه جز دوست زبان را
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر آستان بنشین گر بخانه راهی نیست
                                    
کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر بشهد نوازد و گر بزهر کشد
بغیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
بهر گناهم سد عذر اگر بود شاید
مرا که جز کرم دوست عذر خواهی نیست
در انتظار شفاعت ستاده خواجه بحشر
خجل ز خاک بر آیی گرت گناهی نیست
غرور حسن ترا خط مگر علاج کند
که در زمانه بدین خاصیت گیاهی نیست
سراغ مشرق و مغرب مپرس در ره عشق
که هر طرف گذری جز بدوست راهی نیست
وصال مهر طمع داری ای نشاط زدور
ترا بجانب او طاقت نگاهی نیست
                                                                    
                            کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر بشهد نوازد و گر بزهر کشد
بغیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
بهر گناهم سد عذر اگر بود شاید
مرا که جز کرم دوست عذر خواهی نیست
در انتظار شفاعت ستاده خواجه بحشر
خجل ز خاک بر آیی گرت گناهی نیست
غرور حسن ترا خط مگر علاج کند
که در زمانه بدین خاصیت گیاهی نیست
سراغ مشرق و مغرب مپرس در ره عشق
که هر طرف گذری جز بدوست راهی نیست
وصال مهر طمع داری ای نشاط زدور
ترا بجانب او طاقت نگاهی نیست
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فرخنده پیکریست که سر در هوای تست
                                    
فرخنده تر سریست که بر خاکپای تست
سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
امروز اگر بباد رود در رهت چه باک
فردا که سر زخاک بر آید بپای تست
گر خدمتیست از تو بما بار نعمتیست
کاری نکرد بنده که گوید برای تست
ما را بقدر خویش خطائیست لاجرم
چندان که بیش باشد کم از عطای تست
عفو تو دیده ایم و گنه کرده ایم، اگر
بر جرم ما نبینی و بخشی سزای تست
سر بر مراد دوست نهادی به تیغ خصم
ای کشته غم مدار که خود خونبهای تست
آهسته تر نمیروی ای میر کاروان
ای بس ضعیف و خسته که اندر فقای تست
تن خسته، دل شکسته، نظر بسته، لب خموش
ای عشق کار ما همه بر مدعای تست
بر کس نشاط رشک ندارد ز راحتی
الا بر آن دلی که بغم مبتلای تست
                                                                    
                            فرخنده تر سریست که بر خاکپای تست
سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
امروز اگر بباد رود در رهت چه باک
فردا که سر زخاک بر آید بپای تست
گر خدمتیست از تو بما بار نعمتیست
کاری نکرد بنده که گوید برای تست
ما را بقدر خویش خطائیست لاجرم
چندان که بیش باشد کم از عطای تست
عفو تو دیده ایم و گنه کرده ایم، اگر
بر جرم ما نبینی و بخشی سزای تست
سر بر مراد دوست نهادی به تیغ خصم
ای کشته غم مدار که خود خونبهای تست
آهسته تر نمیروی ای میر کاروان
ای بس ضعیف و خسته که اندر فقای تست
تن خسته، دل شکسته، نظر بسته، لب خموش
ای عشق کار ما همه بر مدعای تست
بر کس نشاط رشک ندارد ز راحتی
الا بر آن دلی که بغم مبتلای تست
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بهر جا بنگرم بالا و گرپست
                                    
نبینم در دو عالم جز یکی هست
درون خانه و بیرون در اوست
هم او خود حلقه بر در زد هم او بست
زیک شاخیم اگر شیرین اگر تلخ
زیک بزمیم اگر هشیار اگر مست
بپایم شاخ گلبن رشته ی دام
براهم موج دریا حلقه ی شست
توانایی مرا باریست بر دوش
زبردستی مرا بندیست بر دست
پر و بال است دام من، خوش آن دام
که از قیدش به پروازی توان جست
نباشد بنده کازادش توان کرد
نباشد خواجه کز قیدش توان رست
نه عاشق آنکه جز معشوق بیند
نه معشوق آنکه جز وی در جهان هست
نشاط اردید نتوانی بخورشید
ببین در سایه کان با نور پیوست
جهان را ایمنی فتح علی شاه
که ایمن باد ذاتش تا جهان هست
                                                                    
                            نبینم در دو عالم جز یکی هست
درون خانه و بیرون در اوست
هم او خود حلقه بر در زد هم او بست
زیک شاخیم اگر شیرین اگر تلخ
زیک بزمیم اگر هشیار اگر مست
بپایم شاخ گلبن رشته ی دام
براهم موج دریا حلقه ی شست
توانایی مرا باریست بر دوش
زبردستی مرا بندیست بر دست
پر و بال است دام من، خوش آن دام
که از قیدش به پروازی توان جست
نباشد بنده کازادش توان کرد
نباشد خواجه کز قیدش توان رست
نه عاشق آنکه جز معشوق بیند
نه معشوق آنکه جز وی در جهان هست
نشاط اردید نتوانی بخورشید
ببین در سایه کان با نور پیوست
جهان را ایمنی فتح علی شاه
که ایمن باد ذاتش تا جهان هست
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر چه ما را پای تا سرجرم و سر تا پا خطاست
                                    
خواجه دید آنگه خرید، ار عیب ها پوشد رواست
آنکه دستم داد اگر دستم بگیرد در خور است
آنکه مستم کرد اگر عذرم پذیرد هم سزاست
گر بخشم آید حلیم است ار ببخشاید کریم
گر بخواند شهریار است ار براند پادشاست
بی خطا گیرد که این عدل است و اینش عادل است
بی سزا بخشد که این فضل است و اینش اقتضاست
وجهة فی کثرة الاصداع امسی واحدا
نیست جز یک روولی سد حلقه در زلف دو تاست
این طلبکاران نعمت را بلایی در پی است
دوست جویان را بلا در پیش و نعمت در قفاست
جز وجود شاه حاشا نعمتی جوید نشاط
جنت از طاعت نجوید آنکه جویای خداست
                                                                    
                            خواجه دید آنگه خرید، ار عیب ها پوشد رواست
آنکه دستم داد اگر دستم بگیرد در خور است
آنکه مستم کرد اگر عذرم پذیرد هم سزاست
گر بخشم آید حلیم است ار ببخشاید کریم
گر بخواند شهریار است ار براند پادشاست
بی خطا گیرد که این عدل است و اینش عادل است
بی سزا بخشد که این فضل است و اینش اقتضاست
وجهة فی کثرة الاصداع امسی واحدا
نیست جز یک روولی سد حلقه در زلف دو تاست
این طلبکاران نعمت را بلایی در پی است
دوست جویان را بلا در پیش و نعمت در قفاست
جز وجود شاه حاشا نعمتی جوید نشاط
جنت از طاعت نجوید آنکه جویای خداست
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاهد ما چه غم ار پرده دروقلاش است
                                    
آفتاب است و نهان از نظر خفاش است
مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند
زحدیثی که به هر کوچه و برزن فاش است
دل بی عشق به هر لحظه اسیر هوسی ست
خانه بی خانه خدا لعبگه او باش است
همه دانند که من بنده ی عشقم، چه عجب
عاقلان را به من ای خواجه اگر پرخاش است
من یکی کودک نادانم و او استاد است
من یکی صورت بی جانم و او نقاش است
گر کشد ازنگهی زنده کند باز نشاط
آنکه تقدیر حیات از لب جان افزاش است
                                                                    
                            آفتاب است و نهان از نظر خفاش است
مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند
زحدیثی که به هر کوچه و برزن فاش است
دل بی عشق به هر لحظه اسیر هوسی ست
خانه بی خانه خدا لعبگه او باش است
همه دانند که من بنده ی عشقم، چه عجب
عاقلان را به من ای خواجه اگر پرخاش است
من یکی کودک نادانم و او استاد است
من یکی صورت بی جانم و او نقاش است
گر کشد ازنگهی زنده کند باز نشاط
آنکه تقدیر حیات از لب جان افزاش است
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نوبت عیداست و عید دولت و دین است
                                    
عید بدوران شهریار قرین است
خطبة دولت بنام حامی ملک است
شاهد دنیا بکام ناصر دین است
دست کرم زاستین سؤال گرای است
پای ستم زآستان عقال گزین است
صدر قضا آستان رای صوابست
دست قدر آستین عزم متین است
عید اگر میرود چه باک که هر روز
عید جهان خسرو زمان و زمین است
دیر زی ای عید ما که سایه ی حقی
وان دگر از گردش شهور و سنین است
از اثر ابر دست سیم فشانش
باغ بهشت است و بزم چرخ برین است
چشم خرد خیره با فروغ جبینش
شخص چه باشد دگر که سایه چنین است
از چه غمین گردد آنکه خود بتوشاد است
وز که شود شاد آنکه از تو غمین است
                                                                    
                            عید بدوران شهریار قرین است
خطبة دولت بنام حامی ملک است
شاهد دنیا بکام ناصر دین است
دست کرم زاستین سؤال گرای است
پای ستم زآستان عقال گزین است
صدر قضا آستان رای صوابست
دست قدر آستین عزم متین است
عید اگر میرود چه باک که هر روز
عید جهان خسرو زمان و زمین است
دیر زی ای عید ما که سایه ی حقی
وان دگر از گردش شهور و سنین است
از اثر ابر دست سیم فشانش
باغ بهشت است و بزم چرخ برین است
چشم خرد خیره با فروغ جبینش
شخص چه باشد دگر که سایه چنین است
از چه غمین گردد آنکه خود بتوشاد است
وز که شود شاد آنکه از تو غمین است
