عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
ای جبهه تو آینه سرنوشت ما
روشن چو آفتاب به تو خوب و زشت ما
در پله نشیب به قارون برابرست
میزان ز بس گرانی اعمال زشت ما
ما را به شکوه تنگی عالم نیاورد
خلق گشاده است فضای بهشت ما
از آب خضر دانه ما سبز گشته است
دست آزمای برق فنا نیست کشت ما
با آب شور کعبه نگردیم هم نمک
تا یک دم آب تلخ بود در کنشت ما
چون آفتاب اگر سر ما بگذرد ز چرخ
افتادگی برون نرود از سرشت ما
ای ابر رحمت این همه استادگی چرا؟
وقت است برق ریشه دواند به کشت ما
نور و صفا در آب و گل ما سرشته اند
بر روی آفتاب کشد تیغ، خشت ما
صائب کشید شعله ز دل داغ تازه ای
گل کرد شمع لاله ز دامان کشت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
چون نی ز ناله نیست تهی بندبند ما
آه از نفس زیاده کشد دردمند ما
چون صبحدم به خون شفق غوطه ها زدیم
هر چند بود یک دو نفس نوشخند ما
در بوته ای که سنگ در او آب می شود
یک عمر ماند و آب نگردید قند ما
بر شیشه شکسته ظفر نیست سنگ را
ای سنگدل مخور به دل دردمند ما
صد چشم بد ز ناله ما دور می شود
ای شعله سرسری مگذر از سپند ما
گاهی که دست خویش به زلف آشنا کنی
غافل مشو ز حال دل دردمند ما
کی می رود به خون غزالان بیگناه؟
جایی که چین به خویش نگیرد کمند ما
پوچ است در رهایی ما دست و پا زدن
چون بند دست و پای خدایی است بند ما
در خاک شوره نشو و نما نیست تخم را
غم می کند حذر دل دردمند ما
موی سفید، عمر سبکرو چه می کند؟
حاجت به تازیانه ندارد سمند ما
صائب بگو بگو، که کلام متین توست
آرام بخش خاطر مشکل پسند ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ریشه ندارد نهال ما
ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما
در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر
از آب خضر خشک برآید سفال ما
خون می کند ز دیده روان نیش انتقام
خاری اگر به سهو شود پایمال ما
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
از دل برون نرفت غبار ملال ما
پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟
صد پیرهن بود به از آماس، لاغری
از آفتاب نور نگیرد هلال ما
عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما
چون می شود غریب نباشد خیال ما؟
از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم
چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما
داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی
صحرای حشر را عرق انفعال ما
افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی
رنگین نکرد دست ز خون حلال ما
سر جوش عمر را گذراندیم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما
از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما
برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکین او نداد جواب سؤال ما
از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
پیش رخ گشاده دلدار، می شود
پیچیده تر ز زلف زبان سؤال ما
صائب فغان که گشت درین بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر
چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
بار گران، سبک به امید فکندن است
عمری است بر امید عدم زنده ایم ما
صائب ز خوان نعمت الوان روزگار
چون عاشقان به خوردن غم زنده ایم ما
از جنبش نسیم کرم زنده ایم ما
زین باد همچو شیر علم زنده ایم ما
هر چند همچو ذره بی قدر حادثیم
از نور آفتاب قدم زنده ایم ما
گلبانگ زندگی به اثر می شود بلند
چندان که جا هست، چو جم زنده ایم ما
چون شبنم از چراندن چشم است رزق ما
نه همچو دیگران به شکم زنده ایم ما
دوران عمر ما نبود پای در رکاب
دایم چو نام اهل کرم زنده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
بی برگی ما برگ نشاط است چمن را
شیرازه گلزار بود خار و خس ما
از خامی ما عشق به زنهار درآمد
خون شد دل باغ از ثمر دیررس ما
صائب نفس سوختگان حوصله سوزست
زندان خموشی چه کند با نفس ما؟
در غنچه دل زنگ برآرد نفس ما
رسوایی گلبانگ ندارد جرس ما
همطالع بیدیم درین باغ که باشد
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ما
در عالم حیرانی ما جوش بهارست
در ظاهر اگر خشک نماید قفس ما
ما چشم ندوزیم به عیب از هنر خلق
هرگز ننشیند به جراحت مگس ما
چون سینه خورشید نفس پخته برآریم
چون صبح ندارد رگ خامی نفس ما
بیدار شد از ناله بلبل گل تصویر
در خواب بهارست همان، دادرس ما
از باد خزان سرد نگردد دل گرمش
هر غنچه که خندید به روی قفس ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
ز موج خویش بود تازیانه ریگ روان را
چه حاجت است محرک، ز دست رفته عنان را؟
دلم ز بیم خزان می تپد، خوشا گل رعنا
که در بهار پس سر نمود فصل خزان را
علاج غفلت سرشار کن به اشک ندامت
که قطره ای برد از جای خویش خواب گران را
ز طعن کجروی آسوده است کشتی عزمش
چو موج هر که به دریا سپرده است عنان را
ستمگران به ریاضت نمی شوند ملایم
که دل ز چله نشینی نگشت نرم کمان را
کدام ساقی شمشاد قد به باغ درآمد؟
که طوفان فاخته آغوش گشت سرو روان را
دمید حیرت حسن تو بر زمانه فسونی
که همچو شیر و شکر کرد ماهتاب و کتان را
ز زلف او که رسیده است تا کمر ز درازی
به پیچ و تاب توان فرق کرد موی میان را
اشاره گر چه زبان است بهر بسته زبانان
نمی توان به ده انگشت کرد کار زبان را
یکی ده است هر آن نعمت بجا که تو داری
نظر به گنگ کن، از شکر حق مبند دهان را
کسی که پا به مقام رضا نهاد چو صائب
به خوشدلی گذرانید عالم گذران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
بهار نغمه تر ساز می کند سیلاب
ز شوق کف زدن آغاز می کند سیلاب
بود ز وضع جهان های های گریه من
ز سنگلاخ فغان ساز می کند سیلاب
مجوی در سفر بی خودی مقام از من
که در محیط، کمر باز می کند سیلاب
شود ز زخم زبان خارخار شوق افزون
که خار را پر پرواز می کند سیلاب
شود ز زخم زبان خارخار شوق افزون
که خار را پر پرواز می کند سیلاب
سیاهکاری ما بر امید رحمت اوست
ز بحر، آینه پرداز می کند سیلاب
نیم ز خانه خرابی حباب وار غمین
که از دلم گرهی باز می کند سیلاب
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
که در خرابی من ناز می کند سیلاب
قرار نیست به یک جای بی قراران را
که در محیط، سفر ساز می کند سیلاب
گذشتن از دل من سرسری، مروت نیست
درین خرابه کمر باز می کند سیلاب
غبار خجلت از آن است بر رخش صائب
که قطع راه به آواز می کند سیلاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
هر که را اینجا به سیلی آسمان خواهد نواخت
در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت
باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد
نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت
قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت
می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را
تابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت
ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان
چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟
ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار
همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت
باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت
هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت
طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت
هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر
در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟
آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر
این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت
در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد
هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت
نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید
مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
از زمین آرامش و از آسمان جولان خوش است
نقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش است
یوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیست
سرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش است
از تریهای فلک بی حاصلان خون می خورند
هر که را در خاک تخمی هست با باران خوش است
غافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاست
پای خواب آلود را با گوشه دامان خوش است
دیده آیینه از خواب پریشان فارغ است
عالم پرشور در چشم و دل حیران خوش است
نیست بزم باده را بی گریه مستی نمک
چهره گلزار خندان و هوا گریان خوش است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
گر امید وصل باشد محنت هجران خوش است
نیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبان
خال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
ریشه ما در زمین خاکساری محکم است
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
نیست مردم هر که را نقش و نگار مردم است
مردمی هر کس که دارد در شمار مردم است
قلعه فولاد و حصن آهنی در کار نیست
چشم پوشیدن ز آفتها حصار مردم است
چون نگاه آن کس که خود را صاف کرد از پرده ها
در میان مردم است و در کنار مردم است
خودنمایی در لباس عاریت زیبنده نیست
مایه بی اعتباری اعتبار مردم است
از سبکروحی توان در چشم مردم شد عزیز
بار بر دلها بود هر کس که بار مردم است
صیقل آیینه دلهاست دست بی طمع
سرو از آزادگی باغ و بهار مردم است
عید و نوروز مبارک را بود عین الکمال
دید و وادیدی که آیین و شعار مردم است
نیست غیر از صید منظور از کمین صیاد را
گوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم است
رنگ نتوانند مردم دید در روی کسی
لاله از رخسار رنگین داغدار مردم است
می شود بی پرده هر کس پرده مردم درید
پرده دار خویش صائب پرده دار مردم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
نازک اندامی که عالم تشنه آغوش اوست
سایه بالای او از سرکشی همدوش اوست
باده تلخی که ما را در سماع آورده است
نه خم افلاک در وجد و سماع از جوش اوست
زان گلاب تلخ کز رخساره گل می چکد
می توان دانست پند بلبلان در گوش اوست
می توان خواند از بیاض چهره اش چون خط سبز
گفتگوهایی که پنهان در لب خاموش اوست
آدمی گر خون بگرید از گرانباری رواست
کانچه نتوانست بردن آسمان، بر دوش اوست
طوق قمری گر چه باشد صائب از دل تنگتر
سرو با آن دستگاه حسن در آغوش اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
خاک با این رتبه تمکین، جناب آدمی است
چرخ با آن شان و شوکت در رکاب آدمی است
هر جمالی را نقابی، هر گلی را غنچه ای است
پرده زنبوری گردن، نقاب آدمی است
نیست در مجموعه افلاک با آن طول و عرض
از حقایق آنچه مثبت در کتاب آدمی است
نشأه عشق الهی را به انسان داده اند
گردش این نه خم از جوش شراب آدمی است
شاهد فرزندی آدم نه تنها صورت است
هر که دارد حسن معنی در حساب آدمی است
با دل مجروح آدم کار دارد شور عشق
این نمک از سینه چاکان کباب آدمی است
نیست انجم این که می بینی بر اوراق فلک
جبهه گردون عرق ریز از حجاب آدمی است
وسعت مشرب عبارت از فضای جنت است
چشمه کوثر همین چشم پر آب آدمی است
نقش بر آب است پیش باددستی های عشق
عقل پرکاری که سر لوح کتاب آدمی است
رزق، خود را می رساند هر کجا قسمت بود
خنده سرشار گندم بر شتاب آدمی است
دل منه بر مجمر زرین گردون زینهار
کاختر سیاره اش اشک کباب آدمی است
آدمیت حسن گندم گون پسندیدن بود
هر که باشد این مذاقش در حساب آدمی است
این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است
آفتاب بی زوالی در نقاب آدمی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
روز وصل است و دل غم دیده ما شاد نیست
طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست
ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست
داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد
مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست
تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست
بر سر آزادطبعان، سایه بال هما
در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست
از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست
دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست
تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن
جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست
پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست
دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست
در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نیست
سایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیست
مرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشد
ورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیست
داغ دارد گریه در شبهای وصل او مرا
ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیست
از بهای خویش افتادن بود بر دل گران
ورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیست
ناله زنجیر باشد مطرب فیلان مست
بر دل افلاک فریاد اسیران بار نیست
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
بوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیست
می شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگان
پای خون آلود بر خار مغیلان بار نیست
از سبکروحان نگیرد عالم امکان غبار
گردباد برق جولان بر بیابان بار نیست
شوکت اسکندری بارست بر صافی دلان
ورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیست
هست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گران
ورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیست
نیست صائب جز تماشا بهره ما از جهان
شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
حسن را جز چشم حیران، دست دامنگیر نیست
عکس را پای سفر ز آیینه تصویر نیست
نشأه می آدمی را تازه رو دارد مدام
گر کند عمر طبیعی دختر رز، پیر نیست
نیست شبها غیر داغ عشق، دلسوزی مرا
بر سر مجنون چراغی غیر چشم شیر نیست
بر گرانجانان دم تیغ است چون پشت کمان
بر سبکروحان نگاه کج کم از شمشیر نیست
جز گرفتاری ندارد حاصلی این دامگاه
دانه ای اینجا به غیر از دانه زنجیر نیست
دور می سازد گرانخوابی ره نزدیک را
بهر قطع راه، مقراضی به از شبگیر نیست
نیست چون ریگ روان از آب سیری حرص را
آدمی را نعمتی بهتر ز چشم سیر نیست
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان
بیش از یک ناله در صد حلقه زنجیر نیست
در دل پاکان ندارد ره نسیم انقلاب
آب را در صلب گوهر بیمی از تغییر نیست
ما به اشک شادی از دل دعوی خون شسته ایم
خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست
در کهنسالی شود حرص خسیسان بیشتر
تا نگردد خشک، دست خار دامنگیر نیست
رحم خوبان از ستم صائب بود خونخوارتر
ورنه آه و ناله عشاق بی تأثیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نیست
یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست
بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست
می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست
دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست
افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین
شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست
هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست
در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه
شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست
بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست
چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه
گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست
آشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدی
تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست
آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست
صولت شیران نیستان را نگهبانی کند
این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست
سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار
عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست
کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟
رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست
ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر
خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است
لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
یاد ایامی که دریای مروت جوش داشت
هر صدف یک دامن گوهر، طراز گوش داشت
پرده فانوس در بیرون در می کرد سیر
شمع را پروانه گستاخ در آغوش داشت
باده ها بی ساغر و مینا به دور افتاده بود
مجلس ما مطرب از گلبانگ نوشانوش داشت
در تنزل بود دایم با اسیران لطف چرخ
صحبت امروز ما دایم حسد بر دوش داشت
مهر خاموشی نه امروز از لب ما دور شد
دیگ ما را جوش دل پیوسته بی سرپوش داشت
شد بهار و بلبل این باغ رنگ گل ندید
بس که گلها را حجاب حسن شبنم پوش داشت
چشم ما تا بود گریان، بود طوفان در تنور
بود دریا در قفس، تا سینه ماجوش داشت
زلف و خط نگذاشت افتد چشم ما بر روی یار
موج جوهر دایم این آیینه را خس پوش داشت
این جواب آن غزل صائب که می گوید غنی
یاد ایامی که دیگ شوق ما سرپوش داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
عشق را از دل سودازده ما ننگ است
این پلنگی که با سایه خود در جنگ است
خاطر ساده دلان نقش جهان نپذیرد
شیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ است
چرخ را ناله من بر سر کار آورده است
از دم گرم من این دایره سیر آهنگ است
چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟
عرصه دایره خلق عزیزان تنگ است
سبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکند
که بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ است
آفتابش به لب بام زوال استاده است
هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است
دل بی عشق خطر از دم عیسی دارد
شیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ است
سخن تلخ کند نرم، دل دشمن را
سرکه تند علاج دل سخت سنگ است
چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب
کاین قبایی که بر قامت همت تنگ است