عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۸
چون آتش تیز بی‌قرارم بی تو
چون خاک ز خود خبر ندارم بی تو
بر آب همی قدم گذارم بی تو
از باد بپرس تا چه دارم بی تو
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۳
گفتی گله کرده‌ای ز من با که و مه
بهتان چنین بر من بیچاره منه
از تو به کسی گله نکردم بالله
گفتم که اگر نکوترم داری به
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۲
در پیش خودم همی کنی آنجابی
پس در عقبم همی زنی پرتابی
جاوید شبی بیاید و مهتابی
تا با تو غم تو گویم از هر بابی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۴
صد چشمه ز چشم من براندی و شدی
بر آتش فرقتم نشاندی و شدی
چون باد جهنده آمدی تنگ برم
خاکم به دو دیده برفشاندی و شدی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۵
ای رفته و دل برده چنین نپسندی
من می‌گریم ز درد و تو می‌خندی
نشگفت که ببریدی و دل برکندی
تو هندویی و برنده باشد هندی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۸
زان چشم چو نرگس که به من در نگری
چون نرگس تیر ماه خوابم ببری
نرگس چشمی چو نرگس ای رشک پری
هر چند شکفته‌تر شوی شوخ‌تری
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۱
گفتی که چو راه آشنایی گیری
اندر دل و جان من روایی گیری
کی دانستم که بی‌وفایی گیری
در خشم شوی کم سنایی گیری
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۲
باشد همه را چو بر ستارهٔ سحری
دل بر تو نهادن ای بت از بی‌خبری
زیرا که چو صبح صادق ای رشک پری
هم پرده دریده‌ای و هم پرده دری
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۷
گر من چو تو سنگین دل و ناخوش خومی
کی بستهٔ آن زلف و رخ نیکومی
این دل که مراست کاشکی تو منمی
و آن خو که تراست کاشکی من تومی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳
راندی ز نظر، چشم بلا دیده ی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیده ی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشه ی آن بام
این بخت نباشد سر شوریده ی ما را
مردیم به آن چشمه ی حیوان که رساند
شرح عطش سینه ی تفسیده ی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصه ی شطرنج فرو چیده ی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیده ی ما را
ما شعله ی شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیده ی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیده ی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیده ی ما را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵
ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما
ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما
از تیغ بی ملاحظهٔ آه ما بترس
اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما
در آه ما نهفته خزان و بهار حسن
تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما
رخش این چنین متاز که پیش از تو دیگری
کردست این چنین و ندیدست گرد ما
صد لعب بوالعجب شد و صد نقش بد نشست
تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما
وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر
رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۵
یار ما بی رحم یاری بوده است
عشق او با صعب کاری بوده است
لطف او نسبت به من این یک دو سال
گر شماری یک دوباری بوده است
تا به غایت ما هنر پنداشتیم
عاشقی خود عیب و عاری بوده است
لیلی و مجنون به هم می‌بوده‌اند
پیش ازین خوش روزگاری بوده است
می‌شنیدم من که این وحشی کسیست
او عجب بی اعتباری بوده است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۶
از نظر افتادهٔ یاریم مدتها شدست
زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست
پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر
آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست
چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج
تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید
با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست
زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید
گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۴
آنکس که مرا از نظر انداخته اینست
اینست که پامال غمم ساخته، اینست
شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز
تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست
ترکی که ازو خانهٔ من رفته به تاراج
اینست که از خانه برون تاخته اینست
ماهی که بود پادشه خیل نکویان
اینست که از ناز قد افراخته، اینست
وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت
یکباره متاع دل و دین باخته اینست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۶
باز این عتاب و شیوه عاشق گداز چیست
بر ابرو اینهمه گره نیم باز چیست
زهرم دهند یا شکر آن چشم و لب بگو
امر کرشمهٔ تو و فرمان ناز چیست
ما خود بسوختیم در اول نگاه گرم
این شعلهٔ تغافل طاقت گداز چیست
از ما اگر کناره کنی حایلی بکن
اما نگاه را ز نگار احتراز چیست
یک زخم دور باش چو کوته نظر نخورد
پس مدعا از این مژه‌های دراز چیست
این لطفها که صرف دگرهاست کو یکی
تا بنگرد که عجز کدام و نیاز چیست
وحشی همیشه راز تو فاش از زبان تست
باز این سخن گزاری و افشای راز چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۵
می‌توانم بود بی تو ، تاب تنهاییم هست
امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست
حفظ ناموس تو منظور است می‌دانی تو هم
ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست
سوی تو گویم نخواهد آمد اما می‌شنو
ایستاده بر در دل سد تقاضاییم هست
نی همین داد تغافل می‌دهد خود رای من
اندکی هم در مقام رشک فرماییم هست
گر شراب اینست کاندر کاسهٔ من می‌رود
پرخماری در پی این باده پیماییم هست
گرچه هیچم ، نیستم همچون رقیبان در به در
امتیازی از هوسناکان هر جاییم هست
وحشیم من کی مرا وحشت گذارد پیش تو
گر چه می‌دانم که در بزم تو گنجاییم هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۷
تو منکری ولیک ، به من مهربانیت
می‌بارد از ادای نگاه نهانیت
میرم به ملتفت نشدن های ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت
یک خم شدن ز گوشهٔ ابروی التفات
آید برون ز عهدهٔ صد سر گرانیت
نازم کرشمه را که صدم نکته حل نمود
بی‌منت موافقت و همزبانیت
شادی التفات تو کارم تمام کرد
بادا بقای عمر تو و زندگانیت
ای شاهباز دوری ما از تو لازمست
گنجشک را چه زهرهٔ هم آشیانیت
جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف
کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت
من از کجا و این همه نوباوهٔ امید
یارب که بر خوری ز درخت جوانیت
شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی
بیهوده سالها نکنم باغبانیت
صد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانیت
وحشی پیاله گیر که دیگر حریف تست
کز خم به شیشه رفت می شادمانیت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۲
خوش نیست هرزمان زدن از جور یار داد
ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد
شد یار و غیر و داد قرار جفا به ما
یاران نمی‌توان به خود اینها قرار داد
رفت وز دست اهل تظلم عنان کشید
داد از عنان کشیدن آن شهسوار داد
آن ترک ظلم پیشه دگر می‌رود که باز
از خلق برخاست بر سر هر رهگذار داد
وحشی تو ظلم دیده و آن ترک تند خوست
ترسم که سر زند ز تو بی‌اختیار داد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۸
دلم امروز از آن لب هر زمان شکری دگر دارد
زبان کز شکوه‌ام پر زهر بود اکنون شکر دارد
دگر راه کدامین کاروان صبر خواهد زد
که چشمش سد نگهبان در کمینگاه نظر دارد
به یک صحبت که با او داشت دل کز من بحل بادا
دگر نامد ز من یادش بلی صحبت اثر دارد
دعاهای سحر گویند می‌دارد اثر آری
اثر می‌دارد اما کی شب عاشق سحر دارد
ز هر کس بیشتر مهر تو دارم وین دلیلم بس
که هر کس را فزونتر مهر ، حسرت بیشتر دارد
عجب نبود ز وحشی گریه‌های تلخ ناکامی
که زهرآلوده پیکانهای حسرت بر جگر دارد