عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۴ - سپردن شریح قاضی دو طفل یتیم حضرت مسلم رابه پسر خود
شریح آن دو تن را به غمخواریا
چنین گفت بامویه و زاریا
که ازگریه لختی درنگ آورید
دل خود کم ازدرد تنگ آورید
بدانید فرمانده ی این دیار
شما را زهرکس بود خواستار
گرایدر شما رابه دست آورد
مرا خانه با خاک پست آورد
زتن بگسلاند سر پاکتان
به خون درکشد پیکر چاکتان
شما رابدین مرز بر جای نیست
نشستن به مشکوی من رای نیست
شنیدم که امروز گردد روان
زکوفه به یثرب زمین کاروان
به همراه آن کاروان کشن
سزد گر سپارید راه وطن
ازآن پس کزاین سان سخن بازراند
اسد نام فرزند خود را بخواند
بگفتش بپوید چو ره کاروان
ببندد جرس بر شتر ساربان
مراین هر دو تن را ببر زین دیار
به سالار آن کاروانشان سپار
بگو کاین دو غمدیده ی مستمند
رساند به یثرب زمین بی گزند
سپس هر دو شهزاده را خواند پیش
بسی سود بر پایشان روی خویش
به رخ بر زدیده روان رود کرد
سخن ها بس گفت و بدرود کرد
به هر یک یکی بدره ی زر سپرد
پسرش آن دو تن را به همراه برد
شبانگه که خورشید بر بست بار
به ایوان مغرب ز مشرق دیار
فلک ز اختران کاروانگاه شد
سر آهنگ آن کاروان ماه شد
اسد با دو شهزاده ی شیرزاد
سوی کاروان رفت مانند باد
سپردند آن هر سه تن مرحله
چو لختی در آن شب پی قافله
سپاهی پدید آمد از کاروان
که بودند زانسو به تندی روان
به شهزاده گان پور قاضی سرود
ز پی کاروان را شتابید زود
بگو باز یابیدشان بر به راه
زشب تا نگردیده گیتی سیاه
دو تن راروان کرد و خود بازگشت
در غم بدان نورسان باز گشت
چو لختی برفتند شب تار شد
ز هر دیده مه ناپدیدار شد
به گیتی درون روشنایی نماند
نگه را به چشم آشنایی نماند
برآمد به گردون یکی تیره دود
کز آن شد سیه روی چرخ کبود
سیه شد جهان از کران تا کران
تو گفتی بلا بارد از آسمان
جهان گفتی اهریمن تیره روست
که از قیر نابش بیندوده پوست
در آن شب دو شمع فروزان دین
نمودند ره گم در آن سرزمین
بهر سو که گشتند پویان روان
نشانی ندیدند از آن کاروان
بیابان و تاری شب و راه دور
ز بیننده چشم فلک رفته نور
دو نوباوه از دودمان خلیل
در آن دشت هامون سپر بی دلیل
گریزان ز دشمن هراسان ز خویش
تن از رنج خسته دل از درد ریش
به تیمار و درد از غم جان کسل
ز مادر جدا از پدر داغ دل
ز هر سوی جوینده ی کاروان
ز دل چون جرس بر کشیده فغان
به فرسنگ های گران ره نورد
خلیده به پا خار و رخ پر ز گرد
نه زاد اندر آن راه و نی راحله
لبان خشک و پاها پر از آبله
چه گویم که بد حال ایشان چسان
چه آمد در آن ره بدان بیکسان
چه گردون شود گرم رو در ستیز
کسی را ازو نیست پای گریز
قضای خدایی چو بند افکند
بر زیرکان در کمند افکند
قدر کان به هر کار بر چیر دست
مر او را بود هر کسی زیر دست
ز تقدیر سوی که جویی پناه؟
که گردیده از از شش جهت بسته راه
گریزان چو سو از بلا می روی؟
چرا می گریزی؟کجا می روی؟
ز خاک ار به گردون گذار آوری
ور از روی و آهن حصار آوری
اگر جاگزینی به چشم پلنگ
وگر در گریزی به کام نهنگ
بگیرد گریبانت دست بلا
نگردی ز سر پنجه ی او رها
گریز از قضای خدایی مجوی
بلا خواه و راه ولا را بپوی
بسا سالخوردان مرد آمدند
که ازجان خریدار درد آمدند
بسا خرد سالان همت بزرگ
نپیچیده روی از یلان سترگ
چو فرخنده مسلم نژادان راد
دو نورس جوان عقیلی نژاد
خرد گرد ساز و فرادارگوش
یکی نغز گفتار ایشان نیوش
که درسینه از غم دلت خون کند
مر آن خونت ازدیده بیرون کند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۵ - گرفتن شبگرد آن شاهزادگان را و بردن به نزد ابن زیاد
شنیدم درآن تیره شام سیاه
سپردند آن کودکان هرچه راه
نگشتند جز اندک ازکوفه دور
که اختر سیه بود و برگشته هور
به ناگه بدان کودکان بازخورد
هم از کوفیان چند شبگرد مرد
مرآن بیکسان را به ره یافتند
گرفتند و زی کوفه بشتا فتند
سوی پور مرجانه بردندشان
بدان زشت گوهر سپردندشان
هم او گفتشان سوی زندان برند
به دست یکی روزبان بسپرند
که مشکور بودی نکو نام او
نکو گوهرش زاده بد مام او
دلش پر ز نور هدایت بدی
هوادار شاه ولایت بدی
چو مشکور دیدارشان بنگرید
همان حیدری فر ایشان بدید
ز دیدارشان درشگفتی بماند
بدیشان بسی نام یزدان بخواند
بپرسید از آن هردو نام و نژاد
چو بشناخت خون ازدو دیده گشاد
به پای ازدرلابه سر سودشان
بدان خردسالی ببخشودشان
به زنجیر و بند گرانشان نبست
تن پاکشان ازن شکنجه نخست
ز زندان به جای دگر بردشان
زدل غم به تیمار بستردشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۶ - رها کردن مشکور کودکان را و فرستادن به طرف قادسیه
زکف حرمت هردو نگذاشتی
همی پاس حرمت نگهداشتی
چو بگذشت ازآن داستان روزچند
همه پست شد فتنه های بلند
روان شد به زاری شبی ازشبان
برآن دو زیبا جوان روزبان
برآن دو شهزاده ی پاک خوی
بگفت این و بنهاد برخاک روی
که ای نو نهالان باغ خلیل
دو نوباوه از بوستان عقیل
به نادانی ار سر زد از من گناه
به رخ شرمسارم به لب عذر خواه
بخواهید ازدادگر کردگار
که بخشد گناهم به روز شمار
گر ازپور مرجانه بینم گزند
وگر بگسلد پیکرم بند بند
نخواهم سپردن شما رابدوی
زمن کی زند سر چنین زشت خوی
نمانم که دربند مانید زار
فرستم شما را به یثرب دیار
چو رفتید با من هر آنچ ازستم
کند پور مرجانه زان نیست غم
جوانان شنیدند چون گفت پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
تورا دل زدادار پر نور باد
چو نام تو سعی تو مشکورباد
بکن آنچه خواهی که فرمان تو راست
همان فرد نیکو ز یزدان تو راست
چو خور شد به بنگاه مغرب درون
مه از تیره زندان شب شد برون
سبک روزبان آن دو شهزاده را
به باغ مهی سرو آزاده را
ز زندان برون سوی دروازه برد
بدان هر دو تن خاتم خود سپرد
بگفتا شوید ای دو زیبا جوان
ازین ره سوی قادسیه روان
در آنجا مرا یک برادر بود
که از دوستداران حیدر بود
نمایید این خاتم من بدوی
سوی یثرب آیید از او راه جوی
نشان چون زمن بیند آن مرد دین
رساند شما را به یثرب زمین
بدو کودکان پوزش آراستند
ورا مزد نیکو ز حق خواستند
جوانان برفتند واو بازگشت
دگرگونه نقشی زنو ساز گشت
چو لختی برفتند درنور ماه
نهان شد مه و گشت گیتی سیاه
چناه تیره گی برزمین چیره گشت
که بیننده ی آسمان تیره گشت
درآن تیره شب گم نمودند باز
جوانان فرزانه راه حجاز
چو کین جستن آمد جهان کام او
نیارد تنی جستن ازدام او
چو آمد سپیده دمان آفتاب
به سوی ره خاور اندر شتاب
بدیدند خود را دوگردون فراز
به بیرون دروازه ی کوفه باز
زکین بد اندیش ترسان شدند
به خود زین شگفتی هراسان شدند
درآنجا چو کردند لختی عبور
بدیدند خرماستانی ز دور
روان سوی خرماستان آمدند
به زیر درختی نهان آمدند
چو بلبل به گلبن گرفتند جای
شدند ازسر سوگ دستانسرای
ز سوز دل خویش بریان شدند
به خود بر یتیمانه گریان شدند
چنین تا که پیشین دم آمد فراز
بدند آن دو تن گرم سوز و گذار
بدیدند کامد زره با شتاب
کنیزی که از رود بر دارد آب
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۸ - آگاهی یافتن ابن زیاد از فرار طفلان گرفتار و باز خواستن ازمشکور
زکارش دژم پور مرجانه شد
بدانسان که ازخویش بیگانه شد
بفرمود یاران گمراه را
که آرند آن پیر آگاه را
مراو را به فرمان آن کینه خواه
کشان زار بردند در پیشگاه
چو افکند سویش نگه کینه جوی
زدیدار او پر زچین کرد روی
بگفتا که ای بی خرد روزبان
چه کردی بدان ماهرو کودکان؟
همانا نترسیدی ازکین من؟
ندانستی آن رسم و آیین من؟
که از بند کردی رها دشمنم
کنون شاخ عمرت زبن بر کنم
بدو گفت مشکور کای نابکار
بداندیش دین دشمن کردگار
ازآن شان رها ساختم من زبند
که ازتو به ایشان نیاید گزند
زکیهان خدا هرکه شد بیمناک
زهر بنده ای دردلش نیست باک
تو را گر چه زین کرده آزرده ام
بود زین نکویی که من کرده ام
اگر زنده ماندم مرانام نیک
وگر کشته گردم سرانجام نیک
من آن کرده ام کز نکویان سزاست
تو آن کن که بد گوهران را سزاست
مرا مزد نیکو ز یزدان بس است
تورا گوهر بد نگهبان بس است
پدرشان بکشتی تو از کینه زار
نترسیدی ازخشم پروردگار
به خون پدر کشته گان ریختن
کنون کین نو خواهی انگیختن
گرآن هردو رفتند من بی دریغ
نهادم سر خویش درزیر تیغ
به مینو در از کوری چشم تو
روم چون شوم کشته از خشم تو
شنید این چو بد خو ازآن نیکمرد
مرآن تیره دل را دو رخ گشت زرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۰ - در تجافی ازدار غرور وانابه به سوی دار خلود
تو کز کشور جسم درنگذری
از آن عالم جان کجا پی بری
دلا چند مانی درین دامگاه
چه خواهی ازین فانی آرامگاه
چرا رخت ازین کشور آب و گل
نبندی سوی عالم جان و دل
به خیره تو را چندباشد شتاب
به آبادی خاکدان خراب
امید از سرایی چنین پر فریب
چه داری کز آن برتو آید نصیب
چه جویی ازآن جانگزا شارسان
که هر گلشن او بود خارسان
چه خواهی ازین بنگه رنج بهر
که داروش درد است و تریاق زهر
چه دیدی نکویی ز دنیای دون
که نگذاری از دام او پا برون
تو ای مرغ قدسی پری باز کن
سوی مسکن خویش پرواز کن
قفس کالبد وین جهان دام توست
درین هر دو کی جای آرام توست؟
چو انبار مرغان لا هوتئی؟
چرا بسته در دام ناسوتئی؟
بپر لختی از آشیان تنا
بجو اندر آن گلستان مسکنا
زملک بدن سوی اقلیم جان
بپر تا ببینی دگرگون جهان
جهانی در آن باد رحمت وزان
بری نوبهارش ز رنج خزان
جهانی درآن نور حق جلوه ساز
نظرها همه سوی آن جلوه باز
جهانی بقایش مصون ازفنا
همه محنتش عیش و فقرش غنا
جهانی در آن روح رقصان شده
بری هر کمالش زنقصان شده
جهانی که میخانه ی وحدت است
نه اقلیم آلایش وکثرت است
درآن شاه لب تشنگان می فروش
شهیدان خونین کفن باده نوش
بسی ساقیان اندر آن سیم ساق
معنبر کلاله مرصع نطاق
همه ساتکین ها به کف پر شراب
به گوهربر آموده یاقوت ناب
شهیدان درآن بزم بنشسته مست
به حق ازپس نیستی گشته هست
به ویژه گزین مسلم نامدار
ودیگر دو فرزند نیکو تبار
که نامی بدند آن دوفرخ سلیل
زهمنامی مصطفی و خلیل
کنون ازمن این داستان گوش دار
که آن هردو را چون شد انجام کار؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۲ - گریستن کودکان در نیمه شب و آگاهی حارث از حال ایشان
چو نیمی گذشت از شب دیوسار
جهان چون دل اهرمن گشت تار
دو شهزاده از خواب برخاستند
به آه و فغان مویه آراستند
کشیدند از بربط دل خروش
بد انسان که رفت ازسر چرخ هوش
همی این بدان آن بدین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
محمد که مهتر برادر بدی
نکو خوی و فرخنده گوهر بدی
به کهتر برادر براهیم گفت
که ما را همانا شده مرگ جفت
چنین دید هوش من امشب به خواب
به خرم جنان روی فرخنده باب
که با پاک پیغمبر و مرتضی
درگ بانوی خلد خیرالنساء
خرامان به گلزار مینو بدند
زهر سوی و هر در سخنگو بدند
پیمبر چو بر چهر ما بنگریست
دلش گشت غمگین و لختی گریست
چنین گفت با مهربان بابمان
که چون می شدی سوی مینو چمان
چرا این دو فرزند فرخ نژاد
به همره نیاوردی ای پاکزاد؟
بدو گفت بابم که ای رهنما
دگر شب شوند این دو مهمان ما
همانا که کوتاه شد زنده گی
سرآمد به ما روز و پاینده گی
براهیم این راز از او چون شنفت
به الماس مژگان در اشک سفت
بدو گفت کای یادگار پدر
به یکتا جهاندار پیروزگر
که دیدم من امشب همین خواب را
ازآن ریزم ازدیده خوناب را
بیا تا بنالیم هردو به هم
درین نیمه شب تا گه صبحدم
خزیدند هردو در آغوش هم
نهادند سربه سر دوش هم
چو اندر قفس کرده مرغان زار
فغان برزدند از دل داغدار
شد از بخت خوابیده ی آن دو تن
سراسیمه بیدار زشت اهرمن
به زن گفت: این بانگ فریاد چیست؟
دراین نیم شب این خروشنده کیست؟
فرو مانده بانو زگفتار شوی
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
زجا جست زشت اختر بد گهر
که شاید به دست آورد مویه گر
دمان نزد شهزاده گان چون رسید
دو اختر به یک برج رخشنده دید
بگفتا: شما از نژاد که اید؟
درین خانه پنهان برای چه اید؟
درین نیم شب ناله تان بهر کیست؟
بدینگونه فریاد بیهوده چیست؟
بگفتند آن کودکان جمیل
زآل رسولیم و نسل عقیل
پدرمان بدی مسلم نامدار
که درکوفه شد کشته بی غمگسار
چو حارث زشهزادگان این شنید
به خود گفت صبح امیدم دمید
ز پی آنچه راسخت بشتافتم
به هامون درین خانه اش یافتم
دو گیسوی مشکینشان چون زره
گرفت و بتابید و برزد گره
مر آن نورسان را برون از سرای
نمود آن ستمگستر تیره را ی
درآن شب همی تا گه صبحدم
بدند آن دو تن مویه ساز و دژم
چه سر زد خور از پرده ی لاجورد
زمین شد به کردار یاقوت زرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۴ - مصمم شدن حارث برای کشتن شهزادگان و مویه کردن ایشان بریکدیگر
سبک تیغ بگرفت آن بدگمان
روان گشت از خشم زی کودکان
ازو سخت طفلان هراسان شدند
به جان و تن خویش ترسان شدند
ز چشم اشک خونین فرو ربختند
به دامان حارث درآویختند
که ای شیخ مارا به بازار بر
غلامانه بفروش و باز آر زر
بگفت ار بدین سان کنم بی بها
شما را کنند از کف من رها
بگفتند کاین گفت ما در پذیر
ببر زنده ما را به نزد امیر
بگفتا نخواهم چنین کار کرد
کی این کار مرد هشیوار کرد؟
ازیرا که یاران شیر خدا
برهتان کنند ازکف من رها
بگفتند ما خویش پیغمبریم (ص)
قریشیلقب هاشمی گوهریم
میازار پیوستگان رسول (ص)
مکش کینه از بستگان رسول (ص)
بگفتا شما را نه پیوستگی است
به پیغمبر پاک و نی بستگی است
بگفتند بگذار لختی که ما
پرستش گر آییم نزد خدا
دمی بازدست نیاز آوریم
به جا یک دو رکعت نماز آوریم
بگفتا فرازید دست نیاز
گذارید چندان که شاید نماز
نماز آن دو نورس چو بگذاشتند
به پوزشگری دست برداشتند
که ای دادگر داور مهربان
به هم رشته پیوند روز و شبان
بده کیفر بد به روز شمار
بدین مرد سنگیندل نابکار
به جان آتش دوزخش بر فروز
تن از شعله ی نار خشمش بسوز
چو لختی بدین گونه راندند راز
به کین گشت دست ستمگر دراز
به مهتر برادر بیازید چنگ
که برگیردش سرزتن بی درنگ
بیاویخت کهتر برادر بدوی
به رازش بگفتش که ای کینه جوی
مرا پیش ازو خون ز پیکر بریز
که مهتر برادر بود بس عزیز
مرا دیدن مرگ او تاب نیست
جز او یادگاریم ازباب نیست
ندارم جز او درجهان همدمی
مبادا زیم بی برادر دمی
ستمگر شد اززاریش درشگفت
گریبان کهتر برادر گرفت
چو فرزند مسلم بدینگونه دید
زجا جست و سوی برادر دوید
ببوسید روی و ببویید موی
روان کرد ازدیده بر رخ دوجوی
گهی سود رخساره بر سنبلش
کشیدی گهی دست برکاکلش
که ای ناز پرور نهال پدر
کهین کودک خردسال پدر
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
چسان بی منت ای گل باغ دین
زخون ارغوانی رخ نازنین
زبس مویه کرد این برآن آن براین
برآشفت اهریمن سهمگین
سبک خنجر آبگون بر کشید
سر بیگناه محمد برید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۸ - درشکایت از آلایش به رنگ هستی و خود پرستی
تو ای قید هستی چه بندی مرا؟
که رنج دل مستمندی مرا
رها گر ز بند تو گردیدمی
به جز نیستی هیچ نگزیدمی
چه ستواری ای دل گسل بند من
تورا بگسلاند خداوند من
که از تست هر بد که آید مرا
ز بود تو هر فتنه زاید مرا
کسی کو؟ بسی سال و مه با تو زیست
ابر زندگانیش باید گریست
برو تا بیاسایم ازرنج ها
بیابم پس ازرنجها گنج ها
تویی رهزن دین و دنیای من
همی تازی از بهر یغمای من
تو دورم ز راه خدا می کنی
به بیگانگان آشنا می کنی
به اهل جهان و جهانم چه کار؟
به آنکس که خواهم مرا واگذار
برآنم که غیر ازتو ابلیس نیست
درآنجا که هستی تو ابلیس کیست؟
بدین گونه گر رهزنی ورد توست
تو استادی ابلیس شاگرد توست
نه آرام دارم ز دستت نه خواب
نه آسایش و صبر و نی توش و تاب
پی آنکه نانی ز خوانی خورم
بری آبرو چند برهر درم
به یکسو شو از راه من شرم دار
کزین پس نباشد مرا با تو کار
برو سوی آن کو خریدار توست
شب و روز مشتاق دیدار توست
یکی سوی دنیا پرستان بپای
که هست طلب نیست مرد خدای
تو نگذاری ای دشمن جان من
که تابد به من نور جانان من
تو زنگاری از آینه پاک شو
به یک سوی ازچشم ادراک شو
نیفزاید ازتو مرا دستگاه
تودانی که نبود اگر مدح شاه
نگویم به مدح کسی یک سخن
به تیغم ببرند اگر سر زتن
تو را از جهانداور دادرس
اگر خواهم از بهر اینست و بس
وگرنه جز او با کسم کارنیست
چو دانم جز اویم خریدار نیست
من و مدح شاهی که شاهنشهان
پرستندگانش به ملک جهان
من و آن خداوند را بندگی
که مهرش مرا داده فرخندگی
من و مهر آن زاده ی مصطفی (ص)
که هر درد را تربت او شفا
حسین آنکه فرمان دهد برقضا
دل و جان پیغمبر و مرتضی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۹ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه زاده الله شرفا
کنون راز بشنو ز شاه امم
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۰ - آمدن جناب محمد بن حنیفه به خدمت امام(ع)و منع کردنش ازسفر عراق
همان شب که اندر سحرگاه آن
بسیج سفر کرد شاه جهان
شتابان بیامد به نزدیک شاه
محمد برادرش با اشک و آه
بدو گفت کای برخلایق امام
شناسی تو خود کوفیان راتمام
تو دیدی چه کردند با مرتضی (ع)
چسان کینه جستند با مجتبی
مرو سوی آن قوم نا پاک را ی
بمان در حریم خدا بر – به جای
که کس درحرم برتواش دست نیست
مپیما ره کوفه اید بایست
شهنشه بدو گفت: کای نامور
همه راست گفتی سخن سربه سر
شو گر گزینم دراینجا مقام
حریم خداوند بی احترام
ازآن رو که خواهند اهل ستم
بریزند خون مرا درحرم
محمد بدو گفت:کای شهریار
سفر را چو خواهی نمود اختیار
ازایدر برو سوی مرز یمن
که یاران ما است آنجا وطن
ویا شو سوی بادیه رهسپر
درآنجا ببر چند گاهی به سر
شهش گفت: کامشب دراین کار من
به جای آرم اندیشه ی خویشتن
دهم بامدادان تو را زان خبر
رو آسوده دل باش ا ی نامور
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۱ - عزم رحیل فرمودن امام علیه السلام ازمکه ی معظمه
سحر چون بدین بختی گرم ساز
درخشنده خورشد عماری طراز
به فرمان شاهنشه رهنمون
نهادند هودج به پشت هیون
چو از ساربانان حدی گشت راست
محمد سراسیمه ازجای خاست
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشان به نزد برادر دوید
به رخ بر – ز جزع تر انگیخت در
نگه داشت بر کف مهار شتر
به شه گفت کای زنده جانم ز تو
سرور و شکیب و توانم زتو
به درگاهت از ناقه بانگ درای
شنیدم مرا دل برآمد ز جای
پریشان دل و مویه ساز آمدم
به سوی تو با صد نیاز آمدم
مگر زین سفر باز دارم تو را
ویا درقدم جان سپارم تو را
مکن دستم ازدامن خویش دور
مبر از تنم جان و ازدیده نور
بدو شاه گفتا: که ای نامور
مرا یادگار از گرامی پدر
چو رفتی بدیدم به خواب اندرا
شبانگاه دیدار پیغمبرا
مرا گفت: بشتاب وایدر بپای
به آنجا که فرمودت ایزد گرای
زمان رحیلت فراز آمده است
به روی تو ما را نیاز آمده است
من اینک به امر وی از این دیار
روانم تو بر جا بمان بردبار
محمد به ایوان ز درگاه شاه
خرامید ناچار با اشک و آه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۲ - ذکر آمدن عبدا لله (ابن) عباس و عبدالله (ابن) زبیر و عبدالله (ابن) عمر به خدمت امام(ع)
وزان پس نهاد ابن عباس گام
به درگاه فرزند خیر الانام
بسی لابه درترک رفتن نمود
ولیکن برشه نبخشید سود
چو او رفت زی قدوه ی اهل خیر
روان گشت عبدالله ابن زبیر
به نزدیک آن شه بسی لابه کرد
که شاها مشو از حرم ره نورد
شهش گفت گر مانم ای محترم
ز قتلم برند آبروی حرم
چو او رفت آمد شتابان زدر
به بدرودش عبدا لله بن عمر
مراو نیز بسیار گفت و شنید
به کام دل ازشاه پاسخ ندید
چو نومید شد گفت: کای شهریار
کنون کز حرم می شوی رهسپار
مرا از تن پاک جایی نمای
که بوسیدی آن را – رسول خدای
که تا من دادن بوسه ها برزنم
ز سوز جگر ناله ها سرکنم
زناف همایون شه پاک تن
به یکسو نمود آن زمان پیرهن
به جایی که بوسید خیرالبشر
بزد بوسه پور خلیفه عمر
شهش کرد بدرورد و فرمود بار
نهادند بر ناقه ی راهوار
برفتند مردان به درگاه شاه
روا رو به گردون شد از پیشگاه
سنان ها شد افراشته آبدار
هیونان شد آراسته راهوار
سپاه خدا درع پوش آمدند
چو دریا همه درخروش آمدند
به چرخ اززمین شد برآوای کوس
بلرزید نه گنبد آبنوس
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۳ - حرکت فرمودن موکب همایون امام(ع)از مکه به طرف کوفه به روایت عبدالله بن سنان
زعبدالله بن سنان این خبر
بدین سان نوشتند اهل سیر
که او گفت روزی که شاه حجاز
سفر رازبطحا زمین کرد ساز
شدم تا ببینم جمالش همی
همان دستگاه و جلالش همی
چو رفتم بدانجا که بودش سرای
بدیدم یکی درگه عرش سای
بدان نامور درگه پر شکوه
زهر دست مردم گروها گروه
کشیده بسی توسن راهوار
بسی ناقه با هودج شاهوار
زمانی بسی خیره کردم نگاه
بدان شوکت و حشمت و دستگاه
که ناگه زسویی یکی بانگ خاست
کزآن مغز آفاق گفتی بکاست
جوانی پدید آمد آراسته
به اندام چون سرو نو خاسته
سنانیش درکف چو پیچیده مار
یکی تیغش اندر میان آبدار
به گرد اندرش چند زیبا جوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
یکایک به سیما چو سیمای روی
تناتن به بالا چو بالای اوی
پژوهش نمودم که این مردکیست
ز یاران شاهنشهش نام چیست
بگفتند: کاین پوردخت علی است
هنرمند شیر کنام یلی است
مر او را رقیه است فرخنده مام
گرامی پدر مسلم نیک نام
همین است عبدالله مسلما
دلیر و جوان از بنی هاشما
دگر سرورانند ز آل عقیل
به مردی همه بی نظیر و عدیل
چو آنان گذشتند برخاست غو
رسیدند از پی گروهی زنو
همه آسمان قدر و خورشید چهر
نپروده همتای هر یک سپهر
دو زیبا جوانشان شده پیشرو
به برج شرف هر یکی ماه نو
پژوهنده گشتم من از نامشان
هم از پروز و باب وهم مامشان
مرا پاسخ آور چنین گفت باز
که هستند شهزاده گان حجاز
همه در گهر مجتبی زاده اند
چو فرخنده باب خود آزاده اند
مرآن دو جوان قاسم و احمدند
که مهر افسر و آسمان مسندند
چو رفتند آن سروران ازنظر
یکی ویله برخاست بار دگر
جوانی مرآن جمله را پیشتاز
که همتا نبودش به مرز حجاز
فزون از فلک فر والای او
چو شیر خدا چهر و بالای او
ابر دست فرخنده ی آن جناب
درفشی درخشان تر از آفتاب
زچهرش هویدا فروغ جلال
نماز آور ابروانش هلال
بپرسیدم این مرد را چیست نام
که همتای او ناید از هیچ مام
یکی گفت عباس این صفدر است
که در زور و بازوی چون حیدراست
دگر پر دلان اند اخوان اوی
که ازشیر غژمان نتابند روی
چو اینان گذشتند آمد زپس
دو سرورکه گفتی رسولند و بس
دوتن برتر ازعرش معراجشان
ز دستار پیغمبری تاجشان
یکی وارث صفوت مصطفی
یکی صاحب صولت مرتضی (ع)
یکی شربتی از لبش سلسبیل
یکی بنده ای بردرش جبرئیل
گشودم چو چشم آن دو را برعذار
دل ازدست من رفت و دستم زکار
خبر باز پرسیدم ازآن دو تن
چنین گفت و بنده با من سخن
که هستند درچرخ دین نیرین
دو فرزند فرخ رخ انداز حسین
علی هردو را نام و عالیمقام
دو نوباوه از دخت خیرالانام
چو آن جمله رفتند زی پیشگاه
چمیدم من ازبهر دیدار شاه
برفتم بدیدم که آن شهریار
زده تکیه برکرسی اقتدار
رده بسته یاران همه گرد شاه
چو انجم به گرد درخشنده ماه
همانگه شهنشه در راز سفت
به فرخ برادرش عباس گفت
که با خود هم ایدون ایا نامور
همه هاشمی زاده گان را ببر
بیار از حرم خواهران را برون
سبک درعماری نشان برهیون
بگو تا نماند کسی درسرای
زاصحاب و یاران فرخنده رای
چو گفت این همه حاضران از حضور
یکی تیر پرتاب گشتیم دور
به فرمان شه رفت سالار راد
پیام برادر به خواهر بداد
چو زینب نیوشید از و این سخن
زمانی بپیچید بر خویشتن
بگفت ای برادر به دارای دین
زگفتار من باز گوی اینچنین
که تا خود نیایی روان دربرم
نخواهم برون پا نهاد ازحرم
سپهبد ز دخت پیمبر (ص) پیام
سبک برد زی سبط خیرالانام
چو شاه ازبرادر بدین سان شنید
به نزدیک فرخنده خواهر چمید
زمانی بدو دید و بگریست زار
نوازش نمودش برون ازشمار
پس ازپرده آن بانوی پرده گی
که کردی به جان مریمش بنده گی
برآمد خرامان به همراه شاه
به برج عماری درون شد چو ماه
ابوالفضل بنمود زانو دو تو
که ماه حرم پا گذارد بدو
به زانوی عباس بنهاد پای
به نفس نفیس آن شه پاکرای
بزد دست و بازوی خواهر گرفت
هم او نیز دوش برادر گرفت
به دوش شهی پنجه زد استوار
که شد برسردوش احمد سوار
چو بی کس شد آن دختر بوتراب
چرا آسمانا نگشتی خراب؟
دریغا چو برناقه می شد سوار
پس ازشاه آن بانوی داغدار
نه فر برادر بدی برسرش
نه عباس و نه قاسم و اکبرش
غرض آن سرافراز دخت رسول
درآن روز ازپرده همچون بتول
برآمد بر آن شوکت و اقتدار
نشست اندر آن هودج نشین
دگر بانوان شه راستین
ابر ناقه گشتند هودج نشین
دگر کودکان و پرستنده گان
گرفتند هریک به محمل مکان
سپس شاه برناقه ی راهوار
چو پیغمبر آمد به رفرف سوار
به زین برنشستند یاران همه
برآمد زلاهوتیان زمزمه
سرافیل بنواخت کوس رحیل
به چاووشی آمد چمان جبرییل
سوی کوفه با رنج و تیمار و غم
امیر حرم ره سپرد ازحرم
چو آمد به تنعیم شه با سپاه
بیا سود از رنج و تیمار راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۷ - دربیان خواب دیدن امام علیه السلام درکنار آب عذیب
ازآن جایگه نیز بسپرد راه
به امر جهان آفرین با سپاه
چو آن شهریار فراز و نشیب
بیامد به نزدیک آب عذیب
بفرمود قیلوله درنزد رود
چو بیدار شدناله ازدل گشود
علی اکبر آن سوگواری چو دید
شتابان برباب فرخ چمید
به زاری ببوسید روی زمین
بگفتا: که ای داور راستین
غم روزگار ازدلت دور باد
دل دوستان ازتو مسرور باد
پی چیست این ناله و آه تو؟
بگرید ز غم چشم بدخواه تو
بدو گفت: شاه: ای گرامی پسر
که روشن زتو باد چشم پدر
دراین دم چو خراب ازسرم برد هوش
خروشی به گوش آمدم ازسروش
که شاها شتابنده با ساز و برگ
به پای خود ایدون روی سوی مرگ
چنان دانم ای زاده ی نامدار
که دراین سفره کشته گردیم زار
به فرخ پدر پور فرخنده گفت:
ازآن پس که بس گوهر اشک سفت
که شاها اگر ما به حق نیستیم
در این ره روان ازن پی چیستیم؟
شهش گفت: کای پور نام آورم
جوان نکو روی خوش گوهرم
منم با حق و نیز حق با من است
نهفته مرا حق به پیراهن است
زما گر بود کودکی حق نماست
به باطل بود هر که بدخواه ماست
بدو گفت شهزاده ی نامدار:
چو با ماست حق ای گزین شهریار
به دل پس چرا درد و غم ره دهیم؟
همه در ره دین حق سرنهیم
بدو شاه فرمود: کای پور راد
زجان آفرین آفرین برتو باد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۸ - آمدن وهب ابن عبدالله کلبی با مادرش در منزل ثعلبیه
شنیدم که در ثلعبیه ز راه
تنی دو رسیدند نزدیک شاه
یکی نوجوانی چو سرو بلند
دگر مادر پیر آن ارجمند
بگفتند شاها بسی سال هست
که هستیم ماهر دو عیسی پرست
چو دیدیم این فر و جاه تو را
همان حشمت و دستگاه تو را
پژوهش نمودیم و بشناختیم
به اخلاص زی درگهت تاختیم
که هرچ آن تو خواهی بدن بگرویم
به دست تو هر دو مسلمان شویم
چو این زان دو دارای ایمان شنود
مرآن هردو تن را مسلمان نمود
گمانم که آن نوجوان گزین
وهب بود با مادر پاکدین
شنیدم ز دانشوری نیکخواه
یکی خیمه درمنزلی دید شاه
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت کای رهبر انس و جان
خداوند این خیمه ترسا بود
به آیین و دین مسیحا بود
جوانی ست با مام پیر و عروس
که بر شیر- درمردی آرد فسوس
به یال و برشیر و بالای سرو
به نیرو چو پیل و به جستن تذرو
شهنشه بدو گفت: بردار گام
زمن بازگو آن جوان را پیام
که فرمود نوباوه ی بو تراب
تو را گر به خیمه درون هست آب
یکی جام پر آب نزد من آر
که تا نوشم آن آب شیرین گوار
سخن ها که آن مرد از شه شنفت
برفت و بدان نوجوان بازگفت
زگوینده چون نوجوان این شنید
چو باز شکاری زجا بر پرید
زخرگه سوی شاه شد رهنورد
به دستش یکی جام پر آب سرد
خم آورد بالا برشهریار
چو شاخ صنوبر زباد بهار
چو لختی برشاه پوزش نمود
بدو گفت بعد ازسلام و درود:
که ای تا جور خسرو نیک نام
بفرما چه نامی و مرزت کدام؟
که پیداست ازتو شکوه مهی
همان شوکت و فر شاهنشهی
شهنشه بدو گفت نام و نژاد
چو آگه شد آن راد روشن نهاد
چنین گفت: کای دادگر شهریار
یکی رازم دارم بدان گوش دار
منم نامداری زخیل عرب
که فرخ پدر کرده نامم وهب
خود و مادر پیر و جفت جوان
به دین مسیح ایم بسته میان
یکی خواب دوشم هم آغوش گشت
چو بیدار گشتم فراموش گشت
تو گر بازگویی همان خواب من
به دین تو آییم ما هر سه تن
خداوند دین چون ازو این شنفت
به پاسخ چنین گوهر راز سفت
که چون خواب دوش ازسرت بردهوش
تو گفتی که رفت از تنت تاب و توش
بدیدی همان دم به بیدار خواب
درخشان رخ عیسی کامیاب
تو را گفت: کای مرد فرخ تبار
به شایسته اندرز من گوش دار
سپیده چو ازمهر گردون نورد
شود روی گیتی چو یاقوت زرد
رسد اندر این دشت با زیب و فر
گزین سبط پیغمبر (ص) تا جور
تو کیش ورا کن زجان اختیار
هر آنچ آن بفرمایدت گوش دار
که اوی است فرمانگذار جهان
به حق رهنما آشکار و نهان
سرخود نما گوی چوگان اوی
بکن جان خود برخی جان اوی
ز فرمان ورایش اگر بگذری
نبینی به دیگر جهان برتری
مرا نزد جدش کنی شرمسار
شود ازتو بیزار پروردگار
چو بشنید ازشاه دین این جوان
برآورد ازدل خروش و فغان
هم اندر زمان دست شه داد بوس
برفت و بیاورد مام و عروس
به دست شهنشاه دین آن سه تن
مسلمان شدند اندر آن انجمن
پس آنگه به همراه یاران شاه
سوی دشت محنت سپردند راه
درود خدا برتن و جانشان
همان گوهر پاک و ایمانشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۹ - فرستادن امام عبدالله یقطر را با نامه به کوفه
چو آگاهی آمد به پور زیاد
همان بد گهر زاده ی پر فساد
که از مرز بطحا سوی کوفه راه
سپرده است دارای دین با سپاه
به بر خواند آن نابکار شریر
همان زشت اختر حصین نمیر
بدو گفت رو با سپاهی دمان
به سر منزل قادسیه بمان
سرراه بر شاه بند استوار
مهل تا سوی کوفه آرد گذار
سوی قادسیه مر آن زشت خوی
روان گشت با لشگری کینه جوی
چو در بطن رمه شهنشه رسید
درآن سرزمین با سپاه آرمید
به فرموده ی شاه فرخ دبیر
رقم زد زمشک سیه برحریر
که ای شیر مردان کوفه دیار
نوشته مرا مسلم نامدار
که درکوفه باآن پسر عم من
نمودید بیعت همه انجمن
من اینک به همراه یاران خویش
بدان سوی ره برگرفتیم پیش
بود مسلم آن صفدر پاکرای
یکی تیغ ازتیغ های خدای
نمایید برگرد او انجمن
که فرمان او هست فرمان من
ببرخواند پیکی سپس تیزگام
که عبدالله یقطرش بود نام
که با شاه لب تشنه همشیر بود
به هر کار باهوش و تدبیر بود
بدوگفت کاین نامه ی نامدار
ببر سوی مردان کوفه دیار
فرستاده ی بگرفت و منزل برید
بدو گشت چون قادسیه پدید
گرفتند او را گروه شریر
چو دیدش بد اختر حصین نمیر
بدانست کان مرد نام آور است
سوی کوفه ازشه پیام آور است
همی خواست تا نامه ی شاه ازوی
ستاند مرآن زشت نا پاکخوی
چو عبداله آن کار نظاره کرد
پی مصلحت نامه را پاره کرد
به دندان بخایید و بردش فرو
درود ازخدا و پیمبر براو
چو اهریمن این دید آمد به جوش
بسی ناسزا گفت آن تیره پوش
فرو بست بازوی مردانه اش
فرستاد زی پور مرجانه اش
چو ابن زیاد تبه روزگار
شد آگاه ازکار آن نامدار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۰ - گفتگوی پور مرجانه با بردار رضاعی امام(ع)عبدالله یقطر و شهادت آن بزرگوار
بپیچید برخود کژدم زده
ویا همچو مار سرو دم زده
بگفتش چرا خوردی آن نامه را؟
گرفتی به خود سخت هنگامه را؟
بگفتاش: خوردم که تا راز اوی
نهان ماند ازچون تو ناپاکخوی
بدو گفت دشمن: که نام تو چیست؟
دیارت کدام و نژادت ز کیست؟
به پاسخ بگفت آن سپهر یلی
منم مردی ازدوستان علی
بگفتا: خداوند آن نامه کیست؟
به کوفه فرستادنش بهر چیست؟
بدو گفت عبدالله نامدار
که آن درج پر گوهر شاهوار
بد از زاده ی شهسوار براق
به سوی بزرگان مرز عراق
بپرسید ازنام آن مهتران
بدو گفت عبدالله کامران
زمن راز پوشیده ی شه مجوی
وزین بیش بیهوده دیگر مگوی
چو دید آن زنازاده کردار او
به خشم اندرآمد ز گفتار او
بدو گفت: اکنون یکی زین دوکار
تو راکار باید همی اختیار
به من پرده ازنام آنان گشای
ویا مرتضی (ع) را بگو ناسزای
بگفت: اولین کارازمن مخواه
ولی ناسزا گفت خواهم به شاه
چو این گفته بشنید ناپاکرای
بدوگفت: اینک به منبر برآی
به شوی بتول و دو فرزند اوی
بود هر چه آن ناسزا باز گوی
فرستاده بر منبر آمد چمان
چو جبریل برکرسی آسمان
پس آنگاه چونان که شایسته بود
فراوان نبی و علی را ستود
همی بردو فرزند شیر خدای
بسی آفرین خواند آن پاکرای
مرآن رهبران را ستودن گرفت
نیایش همی بر فزودن گرفت
زال امیه سپس کرد یاد
به دشنام آنان زبان برگشاد
ازآن دو ده بد هر چه می خواست گفت
بدان سان که نزدیک و دورش شنفت
پس آنگه زکار بد اختر زیاد
همان اهرمن زاده ی پر فساد
بسی یاد کرد و بسی راز راند
بسی لعن و نفرین بدو باز راند
به مرجانه و پور آن نابکار
فرستاد نفرین فزون ازشمار
وزان کارها کان زن شوم کرد
که رسوا همی زان بر و بوم کرد
چو لختی فرستاده ی ارجمند
سخن سخت گفت از زن سست بند
بگفت: ای بزرگان کوفه دیار
اگر در درونتان بود درد یار
مرا زاده ی شهسوار براق
فرستاده سوی شما ازعراق
خود از مرز بطحا همی با سپاه
بدین سوی نزدیک پیموده راه
به دیدار شاه فراز و فرود
پذیره شدن را شتابید زود
ممانید بر جایگاه نشست
بدارید از پور مرجانه دست
پس آنگه به حکم امیر شریر
فکندند اورا زمنبر به زیر
پلید ی بزد تیغ برگردنش
به خاک اندر افکند روشن تنش
زیزدان درود فراوانش باد
فری برزبان ثنا خوانش باد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۱ - رسیدن امام ( ع ) به منزل قطقطا نیه و خبر دادن شیری آن حضرت را از شهادت جناب مسلم
گزین پور پیغمبر تاجدار
چو در بگشاد بار
یکی شیر ناگه ز هامون رسید
چو فرزند شیر خدا را بدید
به پای همایون اوسر نهاد
همی لابه کرد و زمین بوسه داد
شهنشه فرا گوش اوبرد سر
خبر باز پرسید ازآن جانور
زکار بزرگان کوفه دیار
هم از پور مرجانه ی نابکار
به فرزند شیر خدا شیر گفت:
که ای آگه از رازهای نهضت
همه کوفیان ازتو برگشته اند
پسر عم راد تو و را کشته اند
بگفت این و یکسو شد ازنزد شاه
به پرده سرا شاه پیمود راه
شنیدم چو شد شهریار حجاز
به منزلگه سوقه خرگه فراز
یکی گوشه ازبهر راحت گزید
درآن گوشه تنها دمی آرمید
یکی رهنوردی چو برق جهان
بیامد بر شهریار جهان
پژوهنده آمد شه از رهگذار
که از رازدان راز پنهان مدار
زکردار مسلم چه دانی همی؟
که از وی سخن بازرانی همی؟
بدو گفت پوینده کای رهنمون
بننهادم از کوفه من پا برون
مگر آنکه دیدم به خون خفته زار
تن ابن عم تو ای تاجدار
دریغا از آن پر دل شیرمرد
که با کشوری جست تنها نبرد
شهنشه به خرگه غمین بازگشت
به سالار خود مویه پرداز گشت
همی گفت رادا سواراسرا
خداوند را تیغ پر جوهرا
تو را آنکه با خنجر کین بکشت
مرا از فراق تو بشکست پشت
دریغ ای سپهدار والای من
خم آورد مرگت به بالای من
دریغا نبودم به بالین تو
که در برکشم جسم خونین تو
نبودم که برگیرمت سرزخاک
زخون شویمت چهره ی تابناک
نهفتی چرا رنج و تیمار خویش
نکردی مرا آگهه ازکار خویش
که پیل دمان رابرافکند سر
که شیر ژیان را بدرید بر؟
که از پا فکند آن توانا تنا
که درجنگ بد – کوهی ازآهنا؟
که سر پنجه بر تفت ضرغام را
که خم داد بازوی بهرام را؟
که کاخ شهی رابرافکند پست
که شاخ یلی رابهم درشکست؟
که بار دگر حمزه رابردرید
که باردگر دست جعفر برید؟
که کرد آنچه کردی تو روز نبرد؟
که بایک سپه جز تو پیکار کرد؟
ندانم پس ازکشتن ای جان پاک
سپردند جسم شریفت به خاک؟
ویا پیکرت خوار بگذاشتند
ازآن پس که قتلت روا داشتند
ستایش ز جان آفرین برتو باد
درود از رسول (ص) امین برتو باد
زمانی بدینگونه چون راز راند
همی خون زچشم خدا بین فشاند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۳ - برداشتن امام علیه السلام بیعت ازگردن اولاد عقیل و پا سخ ایشان
بفرمود زان پس به آل عقیل (ع)
که ای نو نهالان باغ خلیل
شما را همین قتل مسلم بس است
که تا حشر گریان بود هرکس است
ازیدر سپارید راه وطن
بمانید در خانه ی خویشتن
نخواهم که با من سوی کربلا
بیایید و بینید رنج و بلا
شنیدند ازشاه چون این سخن
عقیلی نژادان شمشیر زن
زده دست یکسر به دامان او
به زاری نهادند برخاک رو
بگفتند کای یادگار رسول
روان علی جسم و جان بتول
پس از مرگ مسلم ببراد –مهر
زیکسر عقلیی نژادان سپهر
بر جنگجوی سپهبد به خون
پس از وی بگو چون بمانیم چون؟
سراو بریده تن ما درست
به دنیا چنین زنده گی کس بجست
جهان را هنوز از غبار سپاه
نپیچیده بر تن لباس سیاه
ننالیده نای و نغزیده کوس
نخورده اجل برسواران فسوس
درخشیدن تیغ گیتی فروز
نکرده به چشم یلان تیره روز
کمان ها نباریده باران تیر
نگشته زخون پهنه چون آبگیر
برابر نگشته سپاه ازدو سوی
به میدان نگشته یلی رزمجوی
نه رفته سری برفراز سنان
نه بگسسته از دست مردی عنان
نه پیموده سم ستوری زمین
نه گشته نگون جنگجویی ز زین
نزیبد زما روی برگاشتن
شه خویش را خوار بگذاشتن
تودانی که هریک چو اسب افکنیم
جهانی سپه را زجا بر کنیم
چو ساز نبرد دلیران کنیم
همه جامه از چرم شیران کنیم
نه بوطالب راد ما را نیاست؟
که پشت و پناه شه انبیاست
نه ما را برادر پدر شیر حق
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
نه ما راست فرخنده شاهی چو تو
که گیتی ندیده پناهی چو تو؟
سرافراز مسلم بد از ما تنی
کند کم چو یک خوشه خرمنی
همان دست و بازو همان تیغ و چنگ
که او داشت ماراست درروز جنگ
مبین خوار بردوده ی خویشتن
که بدخواه سوزند و لشگر شکن
همه یاور و دستیار توایم
به دشت بلا جان نثار توایم
پی رزم بد خواه آماده ایم
روان و تن و سر تو را داده ایم
تو خود گو چرا مردی اندوختیم؟
سواری برای چه آموختیم؟
برای نبرد ار نبود اوستاد
چرا تیغ راندن به ما یاد داد؟
زنان را پس پرده بودن نکوست
همه مرد را جوش و جنگ آرزوست
ز عمزاده گان شاه چون این شنید
وز ایشان چنان عزم مردانه دید
بسی آفرین ها به هریک بخواند
وزان پس سپه را از آنجا براند
چو اندر ذباله شهنشه رسید
زکوفه یکی مرد از ره رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۴ - رسیدن امام علیه السلام به منزل ذباله و رسیدن خبر شهادت عبدالله بن یقطر
به پوزش به شه لختی نماز
وز آن پس به نرمی چنین راند راز
که عبدالله یقطر نامدار
زکین بد اندیش شد کشته زار
بگفت این و دستوری از شاه یافت
چو باد بزان سوی هامون شتافت
چو او رفت فرمانروای زمن
همه یاوران را نمود انجمن
وزان پس بدیشان چنین راز گفت
بد انسان که نزدیک و دورش شنفت
که عبدالله یقطر اندر عراق
بشد کشته از جور اهل نفاق
کنون نغز گفتار من بشنوید
خرد گرد آرید و آگه شوید
هر آنکس که با من بپیمود راه
شود کشته درکربلا بی گناه
ز مردان به جز سید الساجدین
نماند تنی زنده در آن زمین
هر آنکس که با اندیشد از جان خویش
بگیرد ره خانه ی خویش – پیش
رود تا به گرداب رنج و بلا
نیفتد چو من درصف کربلا
شنیدند از شاه چون این سخن
پراکنده گشتند آن انجمن
گروهی که بودند دنیا پرست
کشیدند از یاری شاه دست
نماندند برجا – ز یاران او
به جز اندک از جان نثاران او
که بودند از هاشمی زاده گان
همان راد مردان و آزاده گان
و دیگر تنی در شماره هزار
بماندند درموکب شهریار